سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Scream 4

نام فیلم: جیغ 4 ( Scream 4 ) 

بازیگران: نو کمپبل کورتنی کاکس

نویسنده: کوین ویلیامسون

کارگردان: وس کریون

 111 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر ترسناک، معمایی، تریلر؛ سال 2011


درد 3، چاقوی 8، اره 10

 

خلاصه ی داستان: ده سال از آخرین ملاقات سیدنی با " گوست فیس " گذشته و حالا او نویسنده ی معروفی ست که به شهر خودش برگشته تا در مراسمی که برای امضای کتابش تدارک دیده اند، شرکت کند. " گوست فیس" دوباره سر و کله اش پیدا می شود تا باز هم با سیدنی ملاقات کند ...

 

یادداشت: ده سال گذشته. زمانه عوض شده و حالا همه چیز فرق کرده. حالا دیگر فیلم های ترسناک کلاسیکی که در جمع خانواده و دوستان می دیدیم و برای ترسناک شدن محیط، چراغ ها را خاموش می کردیم و شاید هم گاهی صدایی در می آوردیم تا بقیه بترسند و جیغ بکشند، از قدرتشان کاسته شده است. حالا دیگر همه چیز آنقدر تکراری و جلوی چشم و زیاد است که ما نه از هیچ چیز تعجب می کنیم، نه خنده مان می گیرد و نه می ترسیم. حالا همه چیز به خاطر وجود رسانه ها، آنقدر همه گیر شده که دیگر احتیاج نیست به خودمان زحمت بدهیم. رسانه ها کاری می کنند که بشود یک شبه میلیادر شد، یک شبه معروفترین آدم دنیا شد و یک شبه، راه صد ساله و بلکه هم هزار ساله را رفت. حالا دیگر دنیا، دنیای رسانه هاست. شوخی استاد فیلم های ترسناک، با خودش و با جمع دوستان ترسناک سازش بیانگر همه چیز است؛ دو دختری که فیلم ترسناک می بینند از چرت بودن "اره 4" حرف می زنند و اینکه قتل ها دیگر تکراری شده و کشته شدن آدم ها در فیلم های ترسناک، دیگر مسخره به نظر می رسد. حالا دهه ی جدیدی ست و باید به دنبال شیوه های جدیدی بود. کافی ست کار متفاوتی بکنی و بنشینی کنار و شاهد این باشی که رسانه ها چطور گنده ات می کنند. چون دنبال خوراک هستند. به قول قاتل فیلم که به سیدنی می گوید: (( رسانه ها دوس دارن فقط یه نجات یافته وجود داشته باشه. )) آنوقت این نجات یافته می شود قهرمان ملی! اتفاقی که برای قاتل فیلم هم می افتد. کریون سعی می کند در این آخرین سری "جیغ" ( واقعاً آخرین سری ست؟!!! ) حرف تازه ای رو کند و به اصطلاح، چیزی برای گفتن داشته باشد اگرچه این "حرف" تنها در اواخر فیلم است که خودش را نشان می دهد و انگار ناگهان سر و کله اش در داستان پر از خون و خونریزی فیلم پیدا می شود تا در پایان، تماشاگر دست خالی سالن را ترک نکند. البته در طول داستان، با جلوه های پیشرفت مواجه هستیم مثل وقتی که برای گیر انداختن قاتل، دوربین های مداربسته کار می گذارند و یا دو پسر جوانی که برای وبلاگشان، مصاحبه های زنده تهیه می کنند. اما اینکه در پایان، بحث درباره ی رسانه ها و اینکه قاتل می خواهد در این خون و خونریزی، خودش تنها نجات یافته باشد تا از این طریق به شهرت برسد، وصله ی گنده ای ست به تن داستان که هیچ جوری با بقیه ی کار نمی خواند.  یا باید مثل آن کسانی که در داستان، عاشق و دیوانه ی فیلم های ترسناک هستند طوریکه خط به خط دیالوگ های بازیگران را حفظند، عاشق اسلشرمووی ها باشی و زیاد به این فکر نکنی که قرار بوده چه گفته شود و چه مضمونی داشته باشد و یا باید بروی دنبال ایرادات و ضعف ها و گیرهای فیلم و از زمین و زمان شکایت کنی که چرا روابط ضعیف است و چفت و بست محکمی وجود ندارد. مثل این می ماند که همان عشق فیلم ها، روی پرده ی سینما در حال دیدن لحظه ی سلاخی شدن دختر زیبا در وان حمام هستند که تو بایستی جلوی پرده و همه چیز را سیاه کنی و داد تماشاگران را در بیاوری!


جمله های بامزه: - پلیس داستان: (( واقعاً مزخرفه که توی فیلما نقش پلیسو داشته باشی مگه اینکه بروس ویلیس باشی. ))

- صدای قاتل: (( فایده ی نجات پیدا کردن چیه وقتی که هر کسی بهت نزدیکه، می میره؟ ))



 چاقوی کُند ...


ارزشگذاری فیلم: 

The Enigma of Kaspar Hauser

نام فیلم: معمای کاسپار هاوزر( the enigma of kaspar hauser )

بازیگران: برونو اس والتر لندگاست

نویسنده و گارگردان: ورنر هرزوگ

110 دقیقه؛ محصول آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام، تاریخی؛ سال 1974

 

                                              بیگانه


خلاصه ی داستان: مردی ناشناس، جوانی نیمه بالغ را از زیر زمینی تنگ و تاریک به دنیای بیرون می برد. جوان، نیمه دیوانه و گیج، نه می تواند حرف بزند و نه کاری انجام بدهد. انگار سالهاست که رنگ اجتماع را به خود ندیده است ...

 

یادداشت: واقعی بودن ماجرای کاسپار هاوزر همیشه برایم معمایی بود. هرزوگ این ماجرا را دستاویز فیلمی قرار می دهد که یکی از بهترین فیلم هایش است. داستان کاسپارِ بینوا که معلوم نیست چرا و  چه مدت و توسط چه کسی در یک سرداب زندانی ست و رنگ دنیای بیرون را ندیده. بعد از آزادی، یکراست وارد دنیایی می شود که نه آدم هایش را می شناسد، نه زبانشان را و نه عادات و اخلاقیاتشان را. او کم کم توسط انسان های نوعدوست، زندگی در میان جمع را یاد می گیرد و بیش از چیزی که انتظار می رود از خود هوش و ذکاوت نشان می دهد. اما در نهایت به طرز مشکوکی کشته می شود. داستان شخصی که بین جمع، وصله ی ناجور محسوب می شود در این فیلم به شکلی گیرا بازخوانی می گردد. کاسپار به منطق و مذهب آدم ها هجوم می برد و با ذهن اصیل خودش آنها را برنمی تابد. تعاریف و معانی برای او آن چیزی نیست که انسان های عادی در ذهن شان می گذرد. او از انتظارات آدم های مسخ شده در روزمرگی فراتر می رود و دنیایی می سازد که گرچه شاید با واقعیت جور نباشد اما برای خودش عین واقعیت است و مهم هم همین است. آن سردابی که او در آن زندانی بوده، به معنی دیگر مانند رحم مادر می ماند که او را در برگرفته و بعد از بیرون آمدن از آنجاست که مشکلات شروع می شود و دنیای ذهنی کاسپار با دنیای آدم های به اصطلاح عادی، در تقابل قرار می گیرد. او در جواب روانشناسی که معمایی پرسیده و ادعا دارد که تنها یک جواب برای حل معما وجود دارد، جواب دومی ارائه می دهد و درباره ی مسائلی پیش پا افتاده و حل شده ـ البته از نظر ما ـ چنان تعابیر و تفاسیری به کار می بندد که در عین سادگی، پیچیده است و به فکر می افتیم که آیا واقعاً واقعیت چیزی ست که ما به آن فکر می کنیم؟! آیا ما عادی هستیم؟ آیا کاسپارِ بیچاره درست نمی گوید؟



  نگاه و بیگانه ...


ارزشگذاری فیلم: 

تهران من، حراج

نام فیلم: تهران من، حراج

بازیگران: مرضیه وفامهرامیر چگینی

نویسنده و کارگردان: گراناز موسوی

96 دقیقه؛ محصول ایران، استرالیا؛ ‍ژانر درام؛ سال 2009

                                           

                                           شورش بی دلیل


خلاصه ی داستان: مرضیه با سامان آشنا می شود و می خواهد همراه او که در استرالیا زندگی می کند به آنجا برود که در آخرین لحظه های آماده کردن ویزا و مسائل پزشکی متوجه می شود که ایدز دارد. سامان او را ترک می کند. مرضیه مجبور می شود با فروش تمام وسایل زندگی اش، به شکل قاچاق از کشور خارج شود ...

 

یادداشت: فیلمساز در تمام صحنه ها و لحظه های فیلمش، سعی کرده هر چیزی که از مشکلات و گرفتاری های آدم ها در ایران می داند، به ما نشان بدهد و به اصطلاح اعتراض کند. در تک تک صحنه ها، بدبختی ها و کمبودها را می بینیم و در واقع با یک سیاه نمایی مطلق روبرو هستیم که آنقدر تلخ ( نه به معنای خوبش ) و الکی سیاه است که بسیار گل درشت و شعاری به نظر می رسد. از آنجایی که ظاهراً فیلم با حمایت یک شرکت خارجی ساخته شده، خط قرمزها کاملاً شکسته می شود؛ حجاب چندانی وجود ندارد و در یکی دو صحنه مرضیه و سامان کنار هم خوابیده اند و ما حتی لباس زیر زن را هم کنار تخت می بینیم و ظاهراً کارگردان محترم فکر کرده با نشان این تابوها، می تواند تماشاگر را به هیجان بیاورد و کاستی های نافرمش را اینگونه بپوشاند. به جای آنکه یک روایت تأثیرگذار از زندگی مرضیه ببینیم، تمام وقت فیلم صرف نشان دادن سیاهی ها، آنهم به بدترین شکل ممکن شده و آدم های فیلم دائماً دستگیر می شوند و بالاخره هم نمی فهمیم مرضیه که اینقدر راحت می چرخد و راحت لباس می پوشد و خیلی راحت با دوست پسرش در یک خانه ی مشترک زندگی می کند، چه مشکلی با جامعه دارد که اینقدر ناراحت است؟! اگر او ایدز نداشت که خیلی راحت می توانست از کشور خارج شود! آیا ایدز گرفتن او هم تقصیر جامعه است؟!!!


   

   مثلاً نسل معترض و  روشنفکر و جان به لب شده ی جامعه اند ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

The Death Of MR. Lazarescu

نام فیلم: مرگ آقای لازارسکو ( The Death Of MR. Lazarescu )

بازیگران: ایون فیسکوتینو لومینتا گیوگیو گابریل اسپاهیو

نویسندگان: کریستی پوئیو - رازوان رادولسکو

کارگردان: کریستی پوئیو

150 دقیقه؛ محصول رومانی؛ ژانر درام؛ سال 2005

 

                                                   بوی خوش مرگ 


خلاصه ی داستان: حکایت یک از شب از زندگی پیرمردی که دچار لخته ی خونی مغزی شده و با وجود حال بسیار بدش، از این بیمارستان به آن بیمارستان پاس کاری می شود ...

 

یادداشت: در نگاه اول، فیلم، بسیار ساده به نظر می رسد. اما با کمی دقت، متوجه خلق جزئیاتی می شویم که ابتدا در فیلم نامه و سپس سر صحنه به دست آمده است. فیلمی متفاوت و جالب که با دیدنش می توان بوی بیمارستان و مرگ را حس کرد. کارگردان به خوبی با نوع رفتار و گفتار و مناسبات دکترها و پرستارها آشناست و تقریباً در اتاق ها و راهروهای بیمارستان هایی که لازارسکوی رو به موت را می برند و می آورند، همان اتفاقاتی می افتد که در همه ی بیمارستان های دنیا ممکن است رخ دهد. دکترهای از خودراضی و بی توجه، پرستارهای خسته و گاه عصبی، کارکنانی که دیدن یک مریض بدحال کار هر روزه شان است و آنقدر برایشان عادی که در آن شرایط وخیمِ پیرمرد هم همچنان به فکر شیطنت ها و کارهای خودشان هستند. فیلم ساز خیلی خوب و دقیق از پس این لحظات برآمده و همه چیز را برای تماشاگر ملموس کرده است. 


                      

                      در انتظار مرگ ...

     

ارزشگذاری فیلم:                   

Le Silence De La Mer

نام فیلم: سکوت دریا ( Le Silence De La Mer) 

بازیگران: هاوارد ورنوننیکوله استفانژان ماری روبن

نویسنده: ژان پیر ملویل براساس داستان کوتاهی از ورکورز

کارگردان: ژان پیر ملویل

88 دقیقه؛ محصول فرانسه؛ ‍ژانر درام، رومانس، جنگی؛ سال 1949

 

                                                       سکوت        


خلاصه ی داستان: یک افسر آلمانی، به خانه ی یک پیرمرد و برادرزاده اش که دختر جوان و کم حرفی ست، پناه می برد. پیرمرد و دختر، فرانسوی هستند و روزهای جنگ جهانی دوم است؛ زمانی که آلمان ها، فرانسه را تصرف کرده اند. افسر آلمانی که اتاقی را اجاره کرده، هر شب، سر ساعت معینی، به اتاق پیرمرد و دختر می آید و از همه چیز حرف می زند؛ از شعر، از آلمان، از خودش، از زندگی و در تمام مدت، پیرمرد و دختر به حرف های او گوش می کنند و کم کم این تبدیل می شود به عادت آنها. افسر آلمانی عاشق دختر می شود و در عین حال می بیند که نازی ها در حال نابود کردن فرانسه هستند و او نمی تواند پیش پیرمرد و دختر بماند و باید برود ...

 

یادداشت: اولین فیلم ملویل، اثر قابل دفاعی ست که قدرت کارگردانی و دکوپاژ او را به خوبی به رخ می کشد. فیلم اکثراً در نمای اتاق پیرمرد و برادرزاده اش می گذرد و ملویل با انتخاب زوایایی متنوع سعی دارد تماشاگر را با خود همراه کند. او با دقیق شدن روی حرکات چشم و دست و ابروها، جزئیاتی را به تصویر می کشد که برای پیشبرد داستان الزامی ست. ایده ی اولیه ی فیلم هم که از یک داستان کوتاه آمده، ایده ی جالبی ست. رفت و آمد مرد آلمانی به خانه ی پیرمرد و دختر فرانسوی، به نوعی بیانگر اشغال فرانسه توسط نازی هاست. نویسنده در واقع جنگ جهانی دوم را در این اتاق و با این سه آدم بازسازی می کند. اما مشکل اینجاست که حالا دیگر فیلم کمی خسته کننده به نظر می رسد و زیادی انتزاعی و تئاتری جلوه می کند.


                دکوپاژ کارگردان گویاست: فرانسه ( دختر و پیرمرد که نشسته اند ) توسط نازی ها ( افسر آلمانی 

                     که سرپا ایستاده ) اشغال شد ...


ارزشگذاری فیلم: 

Main Street

نام فیلم: خیابان اصلی ( Main Street )

بازیگران: کالین فرث –  الن برستین – اورلاندو بلوم

نویسنده: هورتن فوت

کارگردان: جان دویل

 92 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ‍‍ژانر درام؛ سال 2010

                                                   

                                                      دورهام سیتی


خلاصه ی داستان: داستان در شهر کوچکی به نام دورهام اتفاق می افتد. شهری که دیگر مثل سابق، پر جنب و جوش و پر از آدم نیست چرا که به خاطر نبود کار و پول، همه از آنجا کوچ کرده اند. مردی به نام لروی، انبار خانه ی پیرزنی به نام جورجیا را اجاره می کند تا در آن بشکه هایی را که بعداً معلوم می شود، مواد سمی هستند، نگه دارد. جورجیا که از فهمیدن این مطلب ناراحت شده، سعی می کند قراردادش را با لروی فسخ کند. لروی که مدعی ست اگر با شهرداری شهر در مورد دفع این مواد سمی در شهر، به تفاهم برسد می تواند شهر را رونقی بدهد و ساختمان های جدیدی بسازد، سعی می کند نظر پیرزن را عوض کند ...

 

یادداشت: فیلم از این نظر جالب است که اصلاً خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید و داستان هایی را که انتخاب کرده هیچ ربطی به حرفی که می خواسته بزند نداشته! یعنی اصلاً حرفش معلوم نبوده که خواسته باشد داستانی برای آن انتخاب کند و بالعکس! اول از همه اینکه معلوم نیست چرا پیرزن و خواهرزاده اش اینقدر از اینکه آن بشکه ها در انبارشان باشد، می ترسند. بعد هم که عشقی بی مقدمه و سریع بین خواهرزاده و لروی بوجود می آید که نه پس زمینه ای دارد و نه منطقی. وقتی هم که کامیون های حامل مواد سمی چپ می شوند و البته آسیبی به بشکه ها نمی رسد، لروی تصمیم می گیرد کارش را ول کند چون (( حادثه خبر نمی کند ))!!! واقعا این دیگر چه منطقی ست؟ اصلاً این آقای لروی از چه چیز باید پشیمان باشد؟ مگر کار غیرقانونی انجام می دهد؟ همزمان با این داستان، داستان دیگری هم روایت می شود که موضوعش از این یکی هم بی ربط تر است. داستان دختر جوانی که معلوم نیست چرا اینقدر با دوست پسرش که پلیس شهر است، سرد رفتار می کند. او که با رئیس اداره ش دوست شده، خیلی سریع می فهمد که او متأهل است و بعد خیلی سریع گریه می کند و خیلی سریع هم تصمیم می گیرد از شهر برود! معلوم نیست چرا این دختر اینقدر حرص درآور و روی اعصاب است! فیلمساز به هر ترتیبی می خواسته این دو داستان را بهم بچسباند و ربطشان بدهد. کامیون ها در شبی بارانی تصادف می کنند و در همان شب هم دختر که با ماشین پلیس به سمت فرودگاه می رود، با صحنه ی تصادف مواجه می شود و بعد عشق او و پلیس دوباره بالا می گیرد و از رفتن پشیمان می شود! همه چیز آنقدر بی ربط و بی معنی ست که آدم واقعاً تعجب می کند. ظاهراً قرار بوده فیلمی باشد در توصیف و تعریف شهر دورهام اما معلوم نیست این داستان هایی که انتخاب شده چطور قرار بوده توصیفی بر این شهر باشند.

 

            

  حادثه خبر نمی کند ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

نفوذی

نام فیلم: نفوذی

بازیگران: امیر جعفری – جمشید هاشم پور – نسرین مقانلو

نویسنده: احمد کاوری براساس طرحی از داوود امیریان

کارگردانان: احمد کاوری – مهدی فیوضی

84 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر دفاع مقدس؛ سال1387


او یک نفوذی نیست ... 


خلاصه ی داستان: اسرای جنگی بعد از سال ها به ایران بازمی گردند. در میان آنها مردی به نام فریدون کیان فر هست که بلافاصله به وزارت اطلاعات برده می شود. او کسی بوده که در اردوگاه نظامی ها، با عراقی ها همدستی کرده و باعث مرگ عده ی زیادی از اسرای ایرانی شده. حالا بعد از بازگشت او، خانواده ی خیلی از اسرای کشته شده، خواهان مجازاتش هستند ...

 

یادداشت: از همان تیتراژ ابتدایی می توان فهمید که با فیلمی آشفته و بی در و پیکر مواجهیم. فیلم، روایتی شلخته دارد و با سردرگمی و آشفتگی، داستانش را جلو می برد و اکثر سکانس هایش هم الکن و بی مورد و بسیار ضعیف هستند. مصاحبه با اسرای ایرانی که همبندی فریدون بوده اند و بازگشت ما به گذشته و دیدن اتفاقاتی که آنها تعریف می کنند، آنقدر گیج کننده و بی سر و ته است که هیچ چیزی از ماجرا روشن نمی کند. قرار است طی این رفت و برگشت ها شاهد این باشیم که فریدون چگونه بوده و چگونه شده، اما تنها تصاویری نصفه کاره و شلخته می بینیم از اتفاقاتی که در اردوگاه افتاده که هیچ گرهی از شخصیت فریدون باز نمی کند. انتخاب صحنه هایی که قرار است ما را به نتیجه برسانند در حد نهایت خودش ضعیف و خام دستانه است. هنوز هیچی از فریدون نفهمیده ایم و حتی درگیر این نشده ایم که خودمان کشف کنیم بالاخره او واقعاً کاره ای بوده یا نه که ناگهان ورق برمی گردد و آدم خوبه ی داستان، یعنی کسی که در نبود فریدون به خانواده اش کمک می کرده و مثلاً سایه ای بر سر خانواده ی او بوده، آدم بده ی داستان می شود و می فهمیم که در واقع او بوده که در اردوگاه عراقی ها، ایرانی ها را لو می داده و باعث مرگشان می شده. پایان فیلم بی نهایت ضعیف است؛ ناگهان همه چیز سر و تهش هم می آید و معلوم نیست چگونه و از کجا، افراد پلیس و فریدون دست به دست هم می دهند و نقشه ی گیر انداختن آدم بده را می کشند. و در حالیکه قرارداد فیلم از اول روی روایت دانای کل بنا شده، ناگهان در پرده ی پایانی اوضاع عوض می شود و ما اصلاً متوجه نمی شویم چه وقت و چگونه نقشه کشیده شده. از همه جالب تر وقتی ست که ناگهان دستیار دست و پا چلفتی آدم بده، مامور پلیس از آب در می آید در حالیکه آنقدر آدم اضافه ای در فیلم  است که نمی فهمم چرا فکر کرده اند باید این تغییر لباس ناگهانی برای ما جالب باشد! موضوع همسر فریدون و پسر و دخترش هم موضوعی مفصل است که فقط می توان به اضافه بودنشان در داستان اشاره کرد. فیلم نامه نویس ظاهراً می خواسته تنها به این نکته اشاره کند که  بعضی از کسانی که در حال حاضر به پست و مقامی رسیده اند، در زمان جنگ نفوذی دشمن بوده اند و برخلاف تصور ما آدم های پاکی نیستند و البته می خواسته بیننده را غافلگیر بکند که اصلاً موفق به این کار نشده است.


 او یک نفوذی نیست ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

Rango

نام فیلم: رانگو ( Rango ) 

صداپیشگان: جانی دپ ایزلا فیشر

نویسنده: جان لوگان براساس داستانی از جان لوگان، گور وربینسکی و جیمز وار بیرکیت

کارگردان: گور وربینسکی

107 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر انیمیشن، ماجرایی، کمدی؛ سال 2011

 

زمانِ داشتنِ آب

 

خلاصه ی داستان: یک مارمولک عاشق بازیگری، از داخل یک آکواریوم که محل زندگی بی دردسرش است، به یک صحرای بی و آب علف می رسد. شهری در این صحرا وجود دارد که مردمش از بی آبی رنج می برند و شهردار پیری دارد که هر بار به مردم امید می دهد که آب بالاخره خواهد آمد. مارمولک داستان که به خاطر همان حس بازیگری اش برای خود هویتی جدید دست و پا می کند، کم کم امید مردم شهر قحطی زده می شود تا آب را به آنجا برگرداند ...

 

یادداشت: طبق گفته ی آن جغدهای بامزه ی نوازنده ی راوی داستان، نوشیدنی و پفک و هله هوله به دست بگیرید و با خیالی راحت به دیدن این انیمیشن جذاب و نفس گیر بنشینید و حسابی بخندید و از زندگی لذت ببرید. البته پیشنهاد من این است که لیوان آبی هم دم دست داشته باشید چون مطمئناً در طول فیلم، تشنه تان خواهد شد! وقتی می گویند اگر می خواهی حرف های گنده بزنی، داستانی چیزی داشته باش که تعریف کنی تا از آن طریق بتوانی حرفت را برسانی، یعنی این. یعنی همین انیمیشن جذاب که پر است از ایده های ریز و درشت بصری و کلامی و پر است از صحنه های نفس گیر و بامزه که در عین حال پیامش را هم به بیننده می رساند؛ درباره ی کسی که می خواهد کسی باشد. این مارمولک بامزه، در اوایل داستان، وقتی که هنوز از محیط امن و بی دردسر زندگی خودش بیرون نیفتاده بود، می گوید: (( قهرمان نمی تونه در خلاء وجود داشته باشه. )) و باقی داستان درباره ی همین قهرمان شدن است. اینکه تصمیم می گیری که کسی باشی و هویت جدیدی برای خودت می سازی. شهردار شهر، آب ها را به سمت شهر مدرنی که در حال ساختش است هدایت می کند و برای سرگرم کردن مردم شهر قدیمی به جزئیات و منحرف کردن ذهنشان، عادتی دسته جمعی را برایشان تعریف می کند. آنها هر روز بطری های خالی آب در دست، مراسمی آیینی اجرا می کنند و برای رسیدن به آب دعا می خوانند. شهردار اینگونه مردم شهر را مشغول نگه می دارد و در جایی از داستان به رانگو هم  می گوید: (( مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن. )) بعداً رانگو که متوجه اصل قضیه می شود و می فهمد همه چیز زیر سر شهردار است، به گفته ی خودش مبنی بر اینکه (( قهرمان نمی تونه در خلاء وجود داشته باشه )) جامه ی عمل می پوشاند و تصمیمش را می گیرد که اینبار دیگر مردم به یک قهرمان واقعی باور داشته باشند نه خرافات و دل مشغولی های بی معنی. و البته تصمیم می گیرد که برای خودش هم کسی باشد. واقعاً پیام و حرف، از این بیشتر می خواهید؟! فیلم همه ی این حرف های اساسی را چنان شیرین بهتان تحویل می دهد که انگار نه انگار. کار بزرگی که سینمای آمریکا – در همه ی زمینه ها - در تمام سال هایی که از عمر سینما می گذرد، موفق به انجامش شده است.



     " من می تونم هر کسی باشم" ...


ارزشگذاری فیلم: