سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Harry Brown

نام فیلم: هری براون

بازیگران: مایکل کین ـ امیلی مرتیمر و ...

فیلم نامه: گری یانگ

کارگردان: دانیل باربر

103 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2009

 

که چی؟!

 

خلاصه ی داستان: هری براونِ پیر دست به کار می شود تا به تنهایی به جنگ جوانان اراذل و اوباشی برود که دوست قدیمی اش را کشته اند ...

 

یادداشت: فیلم که تمام می شود همان سئوال خطرناک و معروف در ذهن شکل می گیرد: (( که چی؟ )). همه چیز دقیقاً همانی ست که در یک خط خلاصه ی داستان تعریف کردم. واقعاً هیچ چیز دیگری در فیلم وجود ندارد. ظاهراً مقصود سازندگان، نشان دادن میزانِ بالا بودن جرم و جنایت در انگلیس و نقشی که جوانان بزهکار در بالا رفتن این جرایم ایفا می کنند، بوده. اگر اینگونه بوده، با تصاویر خشن و گاه تکان دهنده ای که کارگردان به تصویر کشیده ( مخصوصاً در سکانسی که هری می رود تا از یکی از این اراذل، تفنگ بخرد ) این موضوع، تا حدودی خوب نشان داده شده است. اما اگر خط اصلی درباره ی هری براون است ( همچنانکه نامگذاری فیلم به نام او، چنین چیزی را می رساند )، هیچ نکته ای دستِ بیننده را نمی گیرد. نه جنبه ای از شخصیت این آدم برایمان روشن می شود، نه در پایان تغییر او را می بینیم ( به شخصه منتظر بودم تا در پایان ببینم از یک پیرمرد ظاهراً آرام و کُند، به یک پیرمرد خشن و خونریز رسیده ایم ) و نه اصلاً داستان چندانی وجود دارد که بخواهیم دنبالش کنیم.


 پیرمردی که دست به کار شد ...


ستاره ها:  

[ میمی: دو تا خبر برات دارم. یه خبر خوب یه خبر بد ... ]

میمی ( امانوئل سینیه ): دو تا خبر برات دارم. یه خبر خوب، یه خبر بد.

 اُسکار ( پیتر کویوت ): خُب بگو.

 میمی: خبر اول اینه که فلج شدی و تا آخر عمر باید رو ویلچر بشینی.

 اُسکار: خبر خوبه چیه؟

 میمی: این خبر خوبه بود! خبرِ بد اینه که کسیکه قراره ازت مراقبت کنه منم !

 

" ماه تلخ "، رومن پولانسکی

Chronicle

نام فیلم: تاریخچه

بازیگران: دِ ین دِهان ـ الکس راسل ـ مایکل بی جردن و ...

فیلم نامه: مکس لندیس براساس داستانی از مکس لندیس و جاش ترانک

کارگردان: جاش ترانک

84 دقیقه؛ محصول آمریکا، آفریقای جنوبی؛ سال 2012

 

از نگاهِ دوربینِ خانگی

 

خلاصه ی داستان: سه دوست، بعد از برخورد با موجودی عجیب در یک چاله ی غیرمعمول زیرزمینی، قدرت های خارق العاده ای پیدا می کنند. آنها می توانند با نیروی ذهن، اجسام را به حرکت در آورند و حتی به پرواز در آیند. از آنجایی که قدرت آنها بی حد و حصر به نظر می رسد قرار می گذارند در چارچوب قوانینی که وضع کرده اند حرکت کنند تا به کسی آسیب نرسد ...

 

یادداشت:  چند سال پیش بود که فیلم " مزرعه ذرت" بسیار درخشید و توجه ها را به سمت خود جلب کرد. فیلمی که ادعای واقعی بودن را با به کار بردن دوربینی که ظاهراً توسط یکی از شخصیت های داستان حمل می شد و وقایع را مانند اتفاقات روزمره ضبط می کرد، یدک می کشید. فیلمی که فرزند خلف "پروژه جادوگر بلر" محسوب می شد و سعی در القاء این مطلب داشت که هیچ نکته ی ساخته شده و از پیش تعیین شده ای در این تصاویر وجود ندارد و کار را تا آنجا رساند که حتی تیتراژ آغازین را هم حذف و آن را به پایان فیلم موکول کرد تا هر چه بیشتر حس واقعی بودن تصاویر را به بیننده منتقل کند. البته قبل از این فیلم هم، آثار دیگری وارد این نوع از ساختارها شده بودند اما این فیلم قدم دیگری هم به جلو گذاشته بود. برخلاف "پروژه جادوگر بلر" که علناً نه صحنه پردازی های خاصی داشت و نه اتفاقات خاصی جلوی دوربینش می افتاد و البته برخلاف آثار همنوعش که اتفاقات ترسناک در آنها نهایتاً به حضور یک موجود زامبی وار جلوی دوربین ختم می شد، اینجا با حمله ی "گودزیلا وار" موجوداتی روبرو بودیم که کشور را در خطر انداخته بودند. اهمیت دوربین خانگی در این فیلم به همین نکته برمی گشت. این فیلم سعی داشت از زاویه ی جدیدی به موقعیت همیشگی فیلم های ترسناک و تخیلی نگاه کند. زاویه ای که در آن، بیننده ـ ظاهراً ـ بی واسطه، ناگهان خودش را وسط معرکه حس کند و اینگونه، با شخصیت های به دام افتاده، هم نفس شود و باعث گردد فاصله ای که معمولاً بیننده هنگام دیدن فیلم های اینچنینی، بین خود و سوژه حس می کند و در نتیجه به غیرقابل باور شدن فیلم، به رغم استفاده ی حد اعلای جلوه های ویژه، می انجامد، به حداقل برسد. موج این فیلم ها در راه بود و یکی پس از دیگری به بازار می آمد و در همه ی آنها هم یک دوربین ـ ظاهراً ـ بروی دستان آدم های فیلم، وقایعی ترسناک را به تصویر می کشید که فضای خاص و جدیدی را به بیننده القاء می کرد. البته این نوع از فیلم ها، تنها معطوف به آثار ترسناک نمی شدند. مثلاً برایان دی پالما، در "غیرقابل انتشار" همین کار را در فضای جنگ انجام داد و دوربین را به دست سربازان آمریکایی داد تا از وقایع روزانه شان و ذره ذره آب شدنشان در فضای خاورمیانه فیلم بگیرند. بهرحال "تاریخچه" آخرین دستاوردِ این صنف از فیلم هاست، در فضایی متفاوت تر از گذشتگانش البته. در اینجا داستانِ "مرد عنکبوتی وار" ی به تصویر در آمده که در آن چند جوان معمولی، ناگهان قدرتی استثنایی پیدا می کنند. داستانی که بارها و بارها به طرق مختلف شنیده ایم و دیده ایم. قدرتی که باعث می شود آنها را از صف آدم های عادی جدا کنیم. اندرو، جوان تنهایی ست که مادر مریضی دارد و پدری دائم الخمر و عصبی که دائم مشغول آزار و اذیت و داد و فریاد بر سر اوست. اندرو نه دوستی دارد و نه اهل پارتی رفتن و پارتی دادن است. اینگونه است که دوربینی که تازه خریده، انگار تبدیل می شود به دوست او. انگار می تواند تنهایی اش را با این دوربین پر کند و البته همانطور که دوستش استیو هم می گوید، دوربین دیواری می شود بین او و بقیه؛ مضمونی که می توانست به نقطه ی خوبی در فیلم تبدیل شود که اینگونه نمی شود و دوربین اندرو در این چارچوب داستانی، معنایی فرامتنی نمی یابد. استیو هم جوانی ست تنها. گرچه شاید به اندازه ی اندرو تنها نباشد اما باز هم تنهاست. مادری دارد که به پدرش خیانت می کند و او از این نکته آگاه است هر چند خودش را شاد و سرحال نشان بدهد. مت هم همین مشکل را دارد هر چند در طول داستان، اشاره ی کمتری به زندگی او می شود. او به کتاب های شوپنهاور پناه برده و انگار تمام وقتش را مشغول مطالعه است. حالا این جوانانِ جدا از جامعه، به قدرتی مرموز می رسند. قدرتی که به آنها این امکان را می دهد که تجربیاتی خاص و عجیب را از سر بگذرانند و مانند عضله ای که با تمرین کردن، هر بار قوی تر می شود، قدرت آنها هم با هر بار امتحان کردن، قوی تر و اثرگذارتر می شود تا به جایی برسد که حتی بتوانند در آسمان پرواز کنند و ماشینی را به یک حرکتِ دست از جاده منحرف نمایند. اما وقتی قدرت، این نیروی مرموز، از یک حدی بالاتر برود، حتماً باید قانونی باشد که خطی دورش بکشد و محدودش کند وگرنه آنهایی که ظرفیت استفاده اش را ندارند، کار را مشکل خواهند کرد.  وقتی اندرو برای اولین بار از قدرتش برای منحرف کردن یک ماشین از جاده استفاده می کند و باعث می شود ماشین به دره بیفتد و سرنشینانش در خطر مرگ قرار بگیرند، مت و استیو با عصبانیت به او می گویند که ما قوانینی وضع کرده بودیم که باید به آنها پایبند باشیم. استفاده ی بیش از حد از قدرت ممنوع است و فیلم، هر چند نه چندان عمیق، به همین مورد می پردازد؛ اینکه اگر چنین نیرویی در دستان شخصی قرار بگیرد که توانایی استفاده از آن را نداشته باشد، نتیجه، فاجعه ای خواهد بود. اگر کسی که این نیرو به او رسیده، مانند اندرو، دچار عقده های فراوانی باشد و انسانی باشد ضعیف النفس، آنوقت است که دیگر باید از او فاصله گرفت و از نیرویی برابر خودش استفاده کرد تا نابود شود ( حتماً کاملاً متوجه هستید که جملات اخیر چقدر شبیه زندگینامه ی دیکتاتورهای دنیا شده است ). اندرو کم کم به جایی می رسد که دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. عقده های فروخورده، تنهایی ها، رابطه ی نامناسب با خانواده و ... باعث می شود به جایی برسد که دیگر کسی برایش مهم نباشد. در واقع یک جورهایی می شود همان آدم بده ی داستان. جالب اینجاست که اندرو اولین نفری هم هست که از قدرتش برای اذیت کردن دیگران استفاده می کند. بعد از شرکت در مسابقه ی استعدادیابی و شگفت زده کردن همه ی دوستانش، مت به او جمله ای می گوید که جان مایه ی کلام فیلم است. او در قبال رفتار متکبرانه ی اندرو به او می گوید: (( این تازه شروع سقوطته؛ فخر! )). و اندرو سقوط هم می کند اما حیف که این سقوط، در این فیلم، چندان سیر منطقی و قابل باوری ندارد. یعنی او به سرعت و تنها بعد از اینکه به خاطر همان قدرت زیاد، دختری او را از خود می راند، ناگهان تبدیل می شود به همان اندروی تنها و منزوی و بعد ناگهان وارد سراشیبی سقوط می شود. غیر از این مضمون، که گفتم چندان هم عمیق نمی شود، فیلم، داستانِ چندان پرمایه ای ندارد و آنقدر مقهور ایده ی جذاب و جالب خودش شده که به داستان اهمیتی نداده است. اگر بخواهم روند کلی یک فیلم نامه ی استاندارد را با شکل نشان بدهم، شاید به این شکل باشد مثلاً:

ــــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــــــــ . ــــــــــــــــــــــــــ


و البته این شکل هیچ ربطی به منحنی سید فیلدی و این حرف ها ندارد. صرفاً تخیل من است در قبال یک فیلم نامه ی مناسب که اطلاعات در همه جایش پخش است، شخصیت ها را می شود باور کرد، مکث های به موقعی دارد و در یک کلام، داستانی دارد که به بیننده ارائه کند. اما اگر بخواهم شکلی از داستان این فیلم را ارائه بدهم، چیزی می شود در این مایه ها:


ــ / ــ / ــ / ــ / ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ


که در واقع آن خط های کوتاه، نشاندهنده ای این هستند که داستانی در کار نیست. ما فقط به شکلی کلیپ وار و پاساژگونه و مقطعی، کارهای مختلف این جوانان را در قبال نیرویی که به دست آورده اند، می بینیم و اصولاً در داستان پیشرفتی صورت نمی گیرد. آن خط بلند هم سکانس های پایانی ست. جایی که به ناگهان، اندرو تبدیل شده به یک غول بی شاخ و دم و ترسناک. صحنه ها به اصطلاح، در هم "فید" نمی شود که با خط های مورب نشان داده ام، برخلاف نقطه هایی که بین خط های شکل اول می بینید و نشاندهنده ای این است که هر کدام از قسمت های داستان، به خوبی در یکدیگر ادغام شده اند. همانطور که گفتم، سازندگان آنقدر درگیر نشان دادن آن لحظات هوس انگیز، مثل فصل رویایی پرواز این جوانان در آسمان و راگبی بازی کردنشان بوده اند که فراموش کرده اند یک سیر منطقی را طی کنند و این آدم ها را بیشتر به ما بشناسانند. شخصیت های فرعی هم گرفتار همین نگاه شده اند که مهمترینشان پدر اندروست که به شکلی اغراق شده، دائم به جان او می افتد و مشخص هم نمی شود چرا اینقدر به اندرو گیر می دهد. اما مورد مهم دیگری که باید به آن اشاره کنم، دلیل وجودیِ دوربین است؛ نکته ای که در اینگونه فیلم ها بسیار حائز اهمیت جلوه می کند. از آنجایی که دوربین بین شخصیت هاست، باید دلیل قانع کننده ای هم برای حضورش وجود داشته باشد. این فیلم تمام تلاشش را کرده تا اینگونه جلوه کند که همیشه دلیل موجهی برای حضور دوربین در صحنه وجود داشته باشد اما در برخی قسمت ها، این تلاش جواب نمی دهد و در نتیجه همان قسمت ها هم کاملاً اضافه به نظر می رسد. اشاره ام به آن دختر دوربین به دستی ست که بار اول، اندرو او را در پارتی می بیند. سازندگان برای زمان هایی که خودِ اندرو و دوربینش در داستان غایب هستند، این دختر را خلق می کنند و به شکلی بسیار تحمیلی به داستان می چسبانند. بدترین قسمتش هم جایی ست که از دیدِ دوربین دختر، مت را می بینیم که آمده دم در خانه اش و می خواهد نامه ای را به او بدهد. در پایان هم که دیگر دوربین اندرو در کار نیست، سازندگان، کارشان را از دیدِ دوربین های ماشین پلیس جلو می برند که یک دستی تصاویر فیلم از ابتدای کار را مخدوش می کند.  "تاریخچه" در تخیل پردازی قوی عمل می کند. باعث می شود ما هم حس کنیم می توانیم به راحتی پرواز کنیم و به راحتی از پس خیلی از کارهای نشدنی، بر بیاییم و این، حس خوبی به آدم می دهد. فیلم در این زمینه کاملاً موفق می شود و می تواند بیننده اش را وارد تجربه ی جدیدی بکند، همانطور که جوان های داستانش را وارد می کند. اما فیلمی نیست که بتواند داستانش را پرورش دهد و کمی عمیق تر به موضوع نگاه کند.

 

  قدرت ...


ستاره ها: 

[ اد کرین: فقط چن هفته بعدش بود که اون پیشنهاد کرد ... ]

اِد کِرِین ( بیلی باب تورنتن ): ... فقط چن هفته بعدش بود که اون پیشنهاد کرد تا با هم ازدواج کنیم. من گفتم: نمی خوای منو بیشتر بشناسی؟ اون گفت: برای چی؟ اوضاع رو بهتر می کنه؟

                                       

"مردی که آنجا نبود"، برادران کوئن

Safe House

نام فیلم: خانه امن

بازیگران: دنزل واشنگتن ـ رایان رینولدز ـ برندن گلیسون و ...

فیلم نامه: دیوید گاگنهِـــیم

کارگردان: دنیل اسپینوسا

115 دقیقه؛ محصول آمریکا، آفریقای جنوبی؛ سال 2012

 

عقب مانده*

 

خلاصه ی داستان: مت، مأمور مخفی سازمان سیا، مسئول اتاقک های بازجویی این سازمان است که به "خانه امن" معروف هستند. مکان هایی که برای گرفتن اعتراف، اشخاص مختلف را به آنجا می آورند و با اِعمال شکنجه های مختلف، از زیر زبانشان حرف می کشند. در حالیکه مت از این شغل خسته کننده ی خود، شاکی ست، دستگیری توبین، یکی از خطرناک ترین تبهکاران بین المللی و آورده شدن او به این مکان، همه چیز را تغییر می دهد ...

 

یادداشت: اجازه بدهید خیلی بی مقدمه و همین ابتدای کار بگویم که شدیداً انتظار داشتم محل کار مت، خودش تبدیل به یک شخصیت شود. همانطور که در خلاصه ی داستان هم توجه کرده اید، این اتاقک شکنجه می توانست محل تعبیرهای مختلفی از سوی بیننده قرار بگیرد و در نتیجه ی کلی داستان تأثیرگذار باشد. قبل از دیدن فیلم، با دانستن خلاصه ی داستانِ آن و البته با توجه به نام فیلم که انگار انتظارات من را با  زبان بی زبانی داد می زد، احساس کردم این خانه های امن، که طبیعتاً برخلاف اسمشان نباید چندان هم امن باشند، محل وقوع اتفاقات اصلی داستان هستند. اما هر چه جلوتر رفتم، هیچ ارتباطی بین این مکان و چارچوب داستانی نیافتم. شاید اشتباه از من بود که با چنین توقعی جلو رفته بودم. شاید اصلاً قرار نبوده چنین چیزی باشد و من بیخود بزرگش کرده بودم. با این حساب و با توجه به اینکه از خیر نکته ای مثل "به شخصیت تبدیل شدن یک مکان" می گذریم، سئوال اینجاست که آیا فیلم، چیز جدیدی به ما می دهد؟ جواب یک کلمه است: نه! فیلم هیچ پیشنهاد جدیدی برای بیننده ندارد. همان روند همیشگی اینگونه تریلرهای جاسوسی، با یک سری موقعیت های آشنا و تکراری که البته این تکراری بودن ایرادی ندارد اگر استفاده ی خوبی از آنها بشود که در این فیلم نمی شود. فیلم بسیار بیشتر از آنچه که فکر می کردم در ورطه ی ایده هایی افتاده که قبل از این، بارها و بارها دیده بودیم و هیچ تلاشی هم برای نو کردن آنها صورت نگرفته و بالطبع این کهنه بودن به ساختار داستان هم رسوخ کرده و باعث شده همه چیز کهنه به نظر برسد. در چند فیلم شاهد این بوده ایم که آدم بده ی داستان، که فکر می کنیم بد است، آدم خوبه از آب در می آید و آدم خوبه ی داستان، آدم بده؟ شاید اگر بگویم هزاران فیلم، اغراق نکرده باشم. آدم بده ای که همه چیز زیر سر اوست و در روشی ماکیاولی، برای رسیدن به هدفش، از هیچ گونه خشونتی فروگذار نمی کند. اصلاً اجازه بدهید از همین آدم بده شروع کنیم. اینجا، آدم بده در حد همان آدم بده باقی می ماند و فراتر نمی رود. چرا که ما نه او را می شناسیم و نه کار خاصی می کند تا به شخصیت منفورش پی ببریم. فیلم پیش زمینه ای، هر چند اندک، از این آدم نمی دهد تا وقتی مشخص شد همه چیز زیر سر اوست، لااقل اینقدر بی مقدمه و سطحی به نظر نرسد. مشخص شدن این نکته که او خیانتکار و آدم بده ی داستان است، نه تنها بیننده را متعجب نمی کند بلکه یک جورهایی توی ذوق هم می زند! ماجرای آدم اصلی فیلم، یعنی مت هم همینگونه است. فقط می فهمیم او دوست دختری دارد که واقعیتِ کار و زندگی اش را که یک مأمور مخفی سازمان سیا است، از او مخفی کرده، از کارش راضی نیست و دوست ندارد بین دیوارهای آن "خانه امن" زندانی باشد به همین علت می خواهد ترفیع بگیرد. مشکل اینجاست که فیلم نامه هیچ انگیزه ی مشخص و قدرتمندی برای مت ایجاد نمی کند تا ما بتوانیم اصرار او برای به سرانجام رساندن مأموریتش را باور کنیم. یعنی اطلاعاتی که از شخصیت و زندگی او داده می شود ـ و در بالا ذکرش رفت ـ هیچ کمکی به این مسئله نمی کند. در نتیجه شاهد این هستیم که مت، به رغم آنهمه دستپاچگی و ترسی که در صحنه های ابتدایی، هنگام آوردن توبین به محل کارش برای گرفتن اقرار، از او می بینیم، ناگهان و بدون دلیل، تبدیل می شود به آدم سمجی که می خواهد هر طور شده این مأموریت را تمام کند. البته در طول کار، یک دلیل برای این قضیه رو می شود و آنهم اشتیاق او برای گرفتن ترفیع و در نتیجه بیرون رفتن او از "خانه امن" است که این دلیل وقتی مطرح می شود که دیگر کار از کار گذشته و مت تصمیم قطعی گرفته تا جانِ توبین را نجات دهد. در ادامه، بحث رابطه ی بین او و توبین پیش می آید. رابطه ای که باید نکته ای در پس خود داشته باشد. چون اگر نداشته باشد که طبعاً دیگر درامی شکل نخواهد گرفت. بدیهی ترین نکته ای که می توان و باید به آن رسید، تأثیری ست که این دو باید بروی هم بگذارند. تأثیری که باید نتیجه اش را در پایان ببینیم که نمی بینیم. البته اتفاقاتی می افتد اما از آنجایی که آدم های داستان عمق ندارند، این تغییر حس نمی شود. درباره ی شخصیت توبین هم وضع به همین منوال است؛ ما فقط می شنویم که توبین یک مأمور اخراج شده ی سازمان سیا است که حالا خودش آدم خطرناک و مهمی شده. در صحنه ای که قرار است شکنجه اش بدهند، او با یک نگاه، نوع بافتِ حوله ای را که قرار است برای شکنجه اش استفاده کنند تشخیص می دهد تا مثلاً این نکته را به ذهن بیننده القا کنند که او مردی ست تیزهوش و با قدرت درک بالا. اما این اتفاق هرگز نمی افتد چرا که درست مثل ماجرای مت، این اطلاعات درباره ی توبین هم در طول داستان هیچ کاربردی پیدا نمی کند و پادر هوا رها می شود. مجموع این ضعف ها، باعث می شود مک گافینِ  داستان هم در حد یک شوخی بی مزه بماند. شوخی ای که باورش نمی کنیم. مک گافینی که تمام درگیری ها و دعواها بر سر آن است و در این داستان، فایلی ست که اسامی آدم های فاسد دولتی را فاش کرده است. فیلمی که تا همین جایش هم کلی عقب مانده به نظر می رسد، برای اینکه کلکسیونش را کامل کند و از جمع فیلم هایی که به ساده انگارانه ترین شکل ممکن از کلیشه ها استفاده می کنند، بیرون نماند، در پایان هم به مسیری کاملاً قابل پیش بینی می رود. یعنی مسیری که دولتمردان باید بروی کارهایشان سرپوش بگذارند با این جمله که: (( مردم دیگه حقیقت رو نمی خوان مت. خیلی کثیفه. آدما رو شب بیدار نگه می داره. )) انصافاً از این قِسم جملات چند بار در اینگونه فیلم ها به گوشتان خورده؟ بهرحال داستانِ نه چندان پرمایه، همراه با شخصیت هایی ضعیف که انگیزه ها و اَعمالشان چندان قابل باور نمی شود، از "خانه امن" فیلمی ساخته که انگار تمام توجهش به صحنه های تعقیب و گریز معطوف شده و تازه به نظرم در همین صحنه ها هم قدم های زیادی از فیلم هایی مانند "هویت بورن" عقب است و چیز جدیدی ارائه نمی دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*این یادداشت در سایت "آکادمی هنر" آمده است.


       اتاق اعتراف ...


ستاره ها:  

[ آیا ناظر کبیر وجود دارد؟ ... ]

ـ آیا ناظر کبیر وجود دارد؟

ـ البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. ناظر کبیر تجسم حزب است.

ـ آیا او همانگونه که من وجود دارم، وجود دارد؟

ـ تو وجود نداری.

                                 

رمان "1984" اثر جورج اورول

سایت ها و یادداشت ها

       

یادداشت فیلم "خانه امن"ساخته ی دنیل اسپینوسا محصول سال 2012 در " آکادمی هنر"  

 

[ رئیس به اتان هانت: خب، این یه مأموریت سخت نیست ... ]

رئیس ( آنتونی هاپکینز ) به اتان هانت ( تام کروز ): خب، این یه مأموریت سخت نیست آقای هانت، یه مأموریت غیرممکنه. انجام مأموریتای سخت، برای تو باید مث آب خوردن باشه.

                                 

"مأموریت غیرممکن 2"، جان وو