سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر ... ]

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! ... چه طور از دست تان برآمده؟ ... خوف انگیز است! ... این بچه ها، این زن ها؟ ... یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم ... می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست ... از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

  

بخشِ دیگری از رمانِ تکان دهنده ی "مرگ کسب و کارِ من است" اثر روبر مرل 

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

می زاک

نام فیلم: می زاک

بازیگران: محمدرضا فروتن ـ داریوش ارجمند ـ باران کوثری و ...

نویسنده و کارگردان: حسینعلی لیالستانی

93 دقیقه؛ سال 1387

 

"بوشو بوشو، من ته ره نِخوام" !

 

خلاصه ی داستان: بچه ی تی تی انگار قصد به دنیا آمدن ندارد. اهالی روستا که معتقدند به خاطرِ کارهای بدِ آنهاست که بچه به دنیا نمی آید، تصمیم می گیرند سر و سامانی به اوضاع خودشان بدهند ...

 

یادداشت: با هر متر و معیاری که بسنجیم، این فیلمِ خسته کننده، مثل آدمِ خل و چل و عاشقِ داستانش گل بِرا ـ که معلوم نیست حرف حسابش چیست و فقط روی اعصاب آدم راه می رود ـ عقب مانده و تکراری ست. ظاهراً با این کمدیِ ناخواسته قرار بوده مفاهیمِ عمیقی به بیننده منتقل شود که تا تهِ اعماقمان نفوذ کند و تکانمان بدهد! یکی از مفاهیمِ عمیق، این بوده که بچه ی تی تی به خاطر آشفتگیِ دنیا، دوست ندارد از شکمِ مادرش بیرون بیاید ( تعجب نکنید! واقعاً یکی از مضمون های فیلم همین است! ) حالا فیلمسازِ محترم، برای نشان دادن این نکته، دقیقه به دقیقه، به جا و بی جا، روی تصاویرِ فیلم، صدای گوینده ی رادیو را پخش می کند که از کشتار در عراق، مرگ آدم هایی در یک نقطه ای از دنیا و نمی دانم، جنگ و درگیری در نقطه ای دیگر حرف می زند. تصور کنید کار به آنجا می رسد که حتی لحظاتی که بازیگران در حال رد و بدل کردنِ دیالوگ هستند هم، صدایشان قطع می شود و صدای گوینده ی خبر پخش می گردد و بعد دوباره ادامه ی دیالوگ ها را می شنویم! آیا برای رساندن این مفهوم که دنیا پر از جنگ و درگیری ست و بچه ی تی تی هم به همین خاطر به دنیا نمی آید ـ البته به فرضِ اینکه اصلاً چنین پیامی را بشود باور کرد ـ از این روش، گل درشت تر و خنده دارتر سراغ دارید؟ از طرف دیگر، دوربینِ متحرکِ لیالستانی دائماً بین زمین و هوا کله معلق می زند و آدم های داستانش مثل صحنه ی تئاتر، هی وارد کادر می شوند، چند جمله ای می گویند و بعد می روند بیرون و نوبت به نفر بعدی می رسد. ناگهان می بینی که در یک پلان ـ سکانس، بیست نفر آدم وارد کادر شده اند و حرف های بی ربطی زده اند و بیرون رفته اند. نمونه ی شاهکارش جایی ست که آن پیرمردِ سفیدپوش و فرشته وار که نقشش را جمشید مشایخی بازی کرده و معلوم هم نیست از کجا یکهو واردِ داستان شده و اصلاً نقشش چیست، رو به دوربین، از زیبایی دنیا و سختی تولد و انسان ها و این چیزها می گوید و می گوید و می گوید و همینطور لحنش هیجانی تر می شود تا ما بفهمیم که آقای نویسنده، چه مفاهیمی را با ساختِ این فیلم دنبال می کرده! از سویی دیگر، آدم های داستان هم آنقدر تکراری و دمده هستند که آدم احساس خفگی می کند! از همین شخصیت دیوانه و خل و چلِ گل بِرا که عاشق است و هیچ عملی هم از او سر نمی زند و تا پایانِ فیلم هی جملات بی سر و تهی به زبان می آورد بگیرید تا آن زوج مغازه دار که مثلاً قرار است نمک داستان باشند و کمی بامزه بازی در بیاورند که فضا را تلطیف کنند که البته به شدت سطح پایین و ضعیف هستند. بازی های پادرهوا و گل درشت بازیگرانِ قَدَر فیلم هم دیگر نورِ علی نور است. آدم با دیدنِ این فیلم، یادِ همان ترانه ی معروف گیلکی ها می افتد که گفته: "بوشو بوشو من ته ره نِخوام، سیاهی من ته ره نِخوام ... " از بس که افتضاح است این فیلم. 


  وقتی سینمای بیچاره، محفلی می شود برای حرف های گنده گنده، آنهم بدونِ ظرافت ... 


ستاره ها: -

دانلود

برای این قسمتِ "سکانس"، بخشی از فیلمِ بامزه ی پیتر جکسن، "زنده ی مُرده"( یا با عنوان اصلیِ "مُرده مغز" ) را انتخاب کرده ام که سومین فیلمِ بلند این مردِ همه کاره ی نیوزلندی ست. کسی که با فیلم اولش "ذائقه ی بد" که با بازی دوستان و اطرافیانش بدون گرفتن دستمزد و با کمترین هزینه ی ممکن، در آخرِ هفته ها ساخته شد، خیزی بلند برداشت و در نهایت هم مرزهای سینما را درنوردید.


لینک دانلود ( حجم: 11 مگابایت )


این فیلم که نگاهی هجوگونه به سینمای ترسناک دارد، تا دلتان بخواهد پُر است از لحظات مهوع و به قول خودمان حال بهم زن که یکی از این لحظاتِ چندش آور را در این "سکانس" خواهید دید. امیدوارم وقتِ دیدنِ این صحنه، مشغولِ خوردن نباشید!

Premium Rush

نام فیلم: شتاب برتر

بازیگران: جوزف گوردون لویت ـ مایکل شانون ـ دانیا رامیرز و ...

فیلم نامه: دیوید کوئپ ـ جان کمپس

کارگردان: دیوید کوئپ

91 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

بایسیکل ران

 

خلاصه ی داستان: ویلی که یک پیک دوچرخه سوار است، مأمور می شود بسته ی مرموزی را به محله ی چینی ها برساند. او نمی داند در این بسته چیست اما یک پلیس فاسد نیویورکی، شدیداً دنبال پس گرفتنش است. ویلی که ناخواسته وارد بازی شده، دیوانه وار در خیابان ها رکاب می زند تا به مقصد برسد ...

 

یادداشت: هر وقت نام دیوید کوئپ به عنوان فیلم نامه نویس در تیتراژی می آمد، حتماً آن فیلم را با دقت بیشتری می دیدم چون می دانستم کوئپ نویسنده ی ماهری ست. سال ها پیش، او برای من نویسنده ای بود که دوست داشتم کارهایش را دنبال کنم. "پارک ژوراسیک"، "اتاق وحشت"، "مأموریت غیرممکن" و ده ها فیلم نامه ی دیگر را نوشته بود و ثابت کرده بود فیلم نامه نویس باذوقی ست. مخصوصاً هم که نامش با فیلم نامه هایی مثل "راه کارلیتو" و "چشمان مار"، برایم تداعی کننده ی برایان دی پالما بود و این باعث می شد همیشه در ذهنم بماند. بعدش هم که اولین فیلمی که از او دیدم، "پنجره ی مخفی" بود که آن موقع ها، خیلی دوستش داشتم. فضای خاص و جمع و جور کارهای کوئپ را داشت و همان تمی که من بهش علاقه داشتم. البته الان سالهاست که دوباره "پنجره مخفی" را ندیده ام و جزئیاتش را به یاد ندارم اما آن موقع، حس و حال خوبی به من می داد و دوستش داشتم. بهرحال حالا دوباره بعد از سال ها، با فیلم جدیدش بازگشته تا داستان دیگری را تعریف کند. مطمئناً از همان لحظات اولِ فیلم، با ریتم تند، رکاب زدن های بی امانِ ویلی و انرژی خالصی که در نماهای فیلم وجود دارد، حسابی سرِ کیف خواهید آمد. لحظاتی که ویلی تخمین می زند از کدام مسیر باید عبور کند تا دچار سانحه نشود، یکی از قسمت های بامزه و انرژی بخش فیلم است. در اینجا، سرعت حرف اول را می زند و همه چیز خیلی سریع پیش می رود. ایده ی پیک های دوچرخه سوار، امکان خوبی به کوئپ و یارانش داده که کلی تعقیب و گریزِ جذاب و نفسگیر را روی پرده بیاورند و تماشاگر را حسابی ذوق زده بکنند. داستان فیلم کلاً در سه چهار ساعت اتفاق می افتد و گهگاه فلاش بک هایی زده می شود تا کم کم ماجرا برایمان روشن شود. فیلم نامه به شکلی کاملاً امتحان پس داده و کلاسیک نوشته شده؛ یک آدمِ خوب که ویلی ست و می خواهد هر طور شده، مأموریتش را انجام بدهد. یک آدمِ بد که پلیس فاسدِ نیویورکی ست و یک سری آدم حاشیه ای که هر کدام به فراخور داستان در مسیر روایت قرار می گیرند، از دوست دختر ویلی که ظاهراً خرده حسابی با او دارد اما در پایان، سر به راه می شود و عشقش به ویلی افزایش می یابد تا پلیسِ دوچرخه سواری که می خواهد به خاطرِ سرعت غیرمجاز، ویلی را دستگیر کند و وجود او در داستان فراهم کننده ی تعقیب و گریزهای دیگری ست که باعث جذابتر شدن فیلم می شود و تا رقیب عشقی ویلی، که او هم در جایی از ماجرا، مداخله می کند و یک نیمچه داستانی بوجود می آورد. این آدم ها طوری در داستان کاشته شده اند تا به همان اندازه که تعقیب و گریز در فیلم بوجود بیاورند، نتیجه گیری داستان را هم رقم بزنند. ویلی درس و دانشگاه و کار رسمی و پشت میز نشینی را رها کرده و رفته به دنبال کاری که هم هیجان دارد و هم به اندازه ی کافی خطر مرگ. او آنقدر عاشق این هیجان است که حتی دوچرخه اش را بدون ترمز درست کرده و به دوست دخترش هم تأکید می کند که ترمز دوچرخه اش را دور بیندازد، اتفاقی که در میانه ی فیلم می افتد و دختر هم مثل ویلی، دوچرخه ی بدون ترمز را تجربه می کند. اما با این وجود و با توجه به تلاشی که نویسندگان کرده اند، تغییر محسوسی در شخصیت های داستان، به خصوص ویلی، به عنوان شخصیت اول فیلم، چه در ابتدای اثر و چه در انتهای آن نمی بینیم که قابل بحث کردن باشد. ویلیِ اول داستان، همانی ست که در پایان داستان بود، همچنان که دوست دخترش هم همان است و همچنانکه رقیب عشقی ویلی هم همانی ست که در ابتدای داستان بود. اینگونه است که آدم ها هم مثل خطِ داستانیِ فیلم، خیلی سهل انگارانه پرداخت شده اند و چیز خاصی از آنها نمی بینیم که بخواهیم جدی بگیریمشان که در نتیجه ی آن، نمی شود فیلم را هم چندان جدی گرفت. پس به جای فکر کردن، حسابی از لحظات نفسگیرِ تعقیب و گریز لذت ببرید. در پایان، نکته ی دیگری هم هست که باید به آن اشاره کنم؛ واقیعتش را بخواهید اصلاً اهلِ چسباندن تفاسیر و تأویل های عجیب و غریب به داستان یک فیلم نیستم. یعنی خوشم نمی آید یک مفهومی را به داستان "اضافه" کنم و به نتیجه گیری برسم. اما در "پاداش سرعت"، موضوع واضح تر از آن است که بخواهم به خودم فشار بیاورم. قضیه برمی گردد به گره اصلی داستان؛ ماجرای آن پاکت نامه که یک جورهایی مک گافینِ داستان است و  همه ی بزن و بکوب ها، بر سر آن است. دختر چینی با دادن این پاکت به یک سری آدم مشکوک در   محله ی چینی ها، که بالاخره هم نمی فهمیم چه کسانی هستند و چه می کنند ، می تواند پسر کوچکش را از چین به آمریکا بیاورد. این گره اصلی به شکلی بسیار زیرکانه، به محقق شدن "رویای آمریکایی" اشاره دارد. پسر کوچک باید از شرق دور، که در فیلم، بارانی و تیره و تار ترسیم شده، به آمریکا بیاید تا زندگی خوبی در انتظارش باشد. هر چند که فیلم نامه نویسان با شخصیتِ منفیِ پلیس نیویورکی شان یک جورهایی خواسته اند این نکته را کم رنگ کنند و به قول معروف تعادل بوجود بیاورند اما باز هم این حرف، بسیار واضح از کادر بیرون زده است. 


  زندگیِ بدونِ ترمز ...


ستاره ها: 

سایت ها و یادداشت ها


یادداشتِ نگارنده درباره ی "زندگی خصوصی آقا و خانم میم" در سایت آکادمی هنر


Downhill

نام فیلم: سراشیب

بازیگران: ایوور نُوِلو ـ بن وبستر ـ رابین آیروین و ...

فیلم نامه: کنستانس کولیه ـ ایوو نُوِلو ـ الیوت استانارد

کارگردان: آلفرد هیچکاک

80 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1927

 

بوی هیچکاک!

 

خلاصه ی داستان: دختری جوان از روی حس انتقام، رادی، دانشجوی پر افتخار دانشگاه را متهم به تجاوز به خود می کند. رادی که می داند تجاوز، کارِ دوستش تیم است با اینحال سکوت اختیار می کند و از دانشگاه اخراج می شود. این جوانمردی، سرآغاز سقوط او در یک زندگی نکبت بار است ...

 

یادداشت: این فیلم جزو اولین آثار صامت هیچکاک است. ایده های بصری فوق العاده خوبی در آن وجود دارد و سکانس هایی هم بوی هیچکاک را می دهند یعنی با دیدنشان، کاملاً احساس می کنید این اوست که پشت دوربین نشسته، گیرم هنوز جوان باشد و نپخته. یکی از جاهایی که بوی هیچکاک را استشمام خواهید کرد، سکانسِ فراخوانده شدن دو پسر جوان به دفتر مدیر دانشگاه است، جایی که دخترِ مغازه دار منتظر آنها نشسته تا یکی از آن دو را متهم به تجاوز کند. این سکانس با حرکات فوق العاده ی دوربین، حس تردید و تعلیق را به خوبی منتقل می کند. در همین قسمت، هیچکاک برای هر چه بیشتر "تصویری کردن" صحنه، هنگامی که دختر می خواهد ماجرای آن روز را برای مدیر تعریف کند، به جای میان نویس، از برهم نمایی تصویرِ چهره ی دختر و تصاویرِ اتفاقات آن روزِ کذایی استفاده می کند. تصاویری که البته ساخته و پرداخته ی ذهن دختر است وگرنه ما قبل تر دیده ایم که ماجرا چیز دیگری بوده. این       ایده های شدیداً هیچکاکی، البته در قسمت های دیگر هم تکرار می شود. مثلاً  نشانه گذاریِ او برای نشان دادن سقوط رادی به منجلاب بسیار قابل توجه است؛ او دو سه بار رادی را نشان می دهد که مشغول پایین رفتن است یکی زمانی که دارد از پله برقی پایین می رود و دیگری زمانی که دکمه ی پایین رفتن آسانسور را می زند ( خواستم پرانتزی بی ربط باز کنم و درباره ی وجود وسایلی مثل آسانسور، پله برقی، مترو و این چیزها در کلان شهرهای نود سال پیش بگویم. یادم هست در "روشنایی های شهر"، در صحنه ای که چاپلین خودش را برای مسابقه ی بوکس آماده می کند، دستگاه آب سردکنی آنجا قرار دارد که شکل و قیافه و کارکردش دقیقاً همینی ست که این روزها به چشم می بینیم. یا یادتان بیاید لوله کشی گاز طبیعی در فیلم "آپارتمان" وایلدر و در خانه ی جک لمون را. شوخی نیست؛ چیزی نزدیک به شصت سال پیش، خانه ها لوله کشی گاز بوده و نزدیک به نود سال پیش پله برقی و دستگاه آب سردکن داشتند و آنوقت ما از مدرنیته و پیشرفت و این چیزها حرف می زنیم. بیخود نیست که به زورِ تبلیغات سطح پایین و اشعار گل در چمن و تصاویر بی ارزش و پیام های اخلاقی و توصیه های ایمنی شش در هشت، می خواهیم برای هر چیزی ـ واقعاً هر چیزی ـ "فرهنگ سازی" کنیم؛ نگو صد سالی از ایده های انسان ساز عقبیم، ولی پای حرف که می شود، همیشه اولین چیزها را ما اختراع کرده ایم!  کمی طولانی شد. اما ادامه ی یادداشت: ) هر چند که خودِ هیچکاک از این دو ایده خوشش نمی آمد اما در چارچوب داستان، این تصاویر، بسیار ویژه هستند. اما مشکل از جایی شروع می شود که قرار است فرو رفتن رادی در منجلاب را شاهد باشیم. چند داستان چیده شده تا این مضمون، منتقل شود. اولیش، بازی رادی در تئاتر و آشنایی با دخترِ بازیگرِ نقش اول و بعد ازدواج با اوست که در نهایت متوجه می شویم دختر می خواهد ارثی را که به رادی رسیده بالا بکشد. همه ی این قضایا بسیار بی منطق جلوه می کنند، بدون اینکه هیچ توضیحی مثلاً درباره ی این موضوع داده شود که اصلاً رادی چطور بازیگر تئاتر بوده؟ چرا تئاتر بازی می کرده؟ فقط ناگهان او را می بینیم که دارد تئاتر بازی می کند و البته بعد از جدا شدن از دختر هم دیگر این موضوع پیش کشیده نمی شود. داستانِ دیگری که چیده شده این است؛ رادی در جایی کار می کند که او را برای رقص به زنان پیر و جوان کرایه می دهند! می خواهم بگویم این قسمت ها مثل یک پازلِ ناموزون و نچسب، کنار هم قرار گرفته اند بدون اینکه شاهد روندی یکدست و موزون از به ته خط رسیدن رادی باشیم. اصلاً معلوم نیست او واقعاً چطور به آن حال و روزِ نزار می رسد طوریکه حتی توان سرپا ایستادن را هم ندارد. از این بدتر، پایان داستان است، جایی که انگار محوریت از روی رادی و عمل جوانمردانه ای که او را به این راه کشانده، به سمت پدرش کشیده می شود. رادی در توهمات دوران فقر، پدر را در کسوت آدم های مختلف می بیند و می ترسد و در نهایت هم وقتی به خانه برمی گردد، این پدر است که از او عذرخواهی می کند! هیچ وقت نمی فهمیم ماجرای جوانمردی و خوش قولی رادی در قبال دوستش به چه نتیجه ای می رسد. در این روندی که فیلم در پیش گرفته، انگار بدبختی و سقوط رادی تقصیر پدرش بوده و نه تصمیمی که خودش گرفته.    


 

  وقتی رادی متهم می شود ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "مرد عوضی"، "بانو ناپدید می شود" و "شماره ی 17" فیلم های دیگرِ هیچکاک در همین وبلاگ 

End of Watch

نام فیلم: پایان شیفت

بازیگران: جیک گیلنهال ـ مایکل پنا و ...

نویسنده و کارگردان: دیوید آیر

109 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

دوربین به دست ها!

 

خلاصه ی داستان: برایان و مایک پلیس هایی هستند که هر روز با مأموریت های خطرناکی دست و پنجه نرم می کنند. در یکی از این مأموریت ها، باندِ خطرناکی را از هم می پاشند که افرادِ باقیمانده ی باند، آنها را برای کُشتن، نشان می کنند ...

 

یادداشت: کارگردان می خواهد به داستانِ تقریباً تکراری از پلیس هایی که با افراد شرور و جانی مبارزه می کنند و به نوعی قهرمان به حساب می آیند حتی اگر خودشان چنین احساسی نداشته باشند، کمی چاشنی بزند و آن را مثلاً با ساختارِ جدیدی به بیننده عرضه کند که همین ساختار، اتفاقاً می شود   پاشنه ی آشیل فیلم. کارگردان برای عرضه ی داستانِ تقریباً تکراری اش، هندی کمِ کوچکی دست شخصیت اصلی داستانش، یعنی برایان تیلور با بازی جیک گیلنهال داده، پلیسی که وقایع روزانه ی مأموریت هایش را ثبت و ضبط می کند. گاهی ما داستان را از زاویه ی دیدِ دوربین او دنبال می کنیم و مشکل بزرگ هم همینجاست. در اینگونه فیلم ها که دوربین به دست شخصیت های داستان می افتد و قرار است نقشی کلیدی در داستان ایفا کند، باید دلیلی قانع کننده برای این کار داشته باشیم. یعنی سازندگان فیلم، بیننده را درباره ی دوربین به دست گرفتن شخصیتشان قانع کنند، در غیراینصورت همه چیز تحمیلی و زورکی جلوه خواهد کرد، همچنانکه در این فیلم هم شاهدش هستیم. هیچ دلیل قانع کننده ای برای ضبط تصاویر توسط برایان، آنهم در برخی شرایط بحرانی، وجود ندارد. یک جا، به شکلی بسیار کوتاه و گذرا، برایان اظهار می کند که قرار است با ضبط این مأموریت ها "پروژه ای را تحویل بدهد"، که اصلاً هم معلوم       نمی شود این پروژه چیست و تا پایان هم این قضیه نامعلوم باقی می ماند. کار وقتی بدتر می شود که یکی از اعضای گروه باند خلافکارانی که قصد ترور برایان و مایک را دارند هم، بدونِ اینکه توضیحی درباره ی علّتِ این کارش به ما داده شود، دوربین به دست گرفته و وقایع را از زاویه ی خودش ضبط می کند. حالا اگر بشود تصویربرداری مایک را به شکلی پذیرفت، تصویربرداری یکی از اعضای خلافکاران، دیگر واقعاً باورنکردنی ست. این زاویه ی دیدهای بی منطق، باعث شده ساختاری شدیداً سرگیجه آور و اعصاب خردکن به کلّیت اثر تزریق بشود که بعد از چند دقیقه، بیننده را دچار خستگی و حتی حالت تهوع بکند! حالا اگر دیالوگ های سریع و دیوانه وار و پر حجم آدم های داستان را هم به این تصاویرِ سردرد آور اضافه کنید، دیگر بعد از ده بیست دقیقه، خستگی تمام وجودتان را خواهد گرفت و تمرکزتان بهم خواهد خورد. بهرحال با ساختاری شدیداً بی معنا طرف هستیم که نه تنها به تعمیق مفهوم اثر کمکی نمی کند، بلکه تأثیری در روند   داستان های تکه تکه ی این پلیس ها هم ندارد. دو پلیس، یک بار بچه هایی را از آتش سوزی نجات می دهند و مدال افتخار می گیرند، در جایی دیگر خلافکارها را دستگیر می کنند و در قسمتی دیگر در مراسم عروسی شان می زنند و می رقصند و شوخی می کنند و روز بعد، دوباره روز از نو، روزی از نو. پایان داستان هم بهرحال از اول انتظارش را می کشیم که بالاخره هم اتفاق می افتد. 


  پلیس هایی که نمی خواهند قهرمان باشند! 


ستاره ها: