سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

نارنجی پوش

نام فیلم: نارنجی پوش

بازیگران: حامد بهداد – لیلا حاتمی و ...

فیلم نامه: وحیده محمدی فر – داریوش مهرجویی

کارگردان: داریوش مهرجویی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

آشغالاتون حرف نداره!*

 

خلاصه ی داستان: حامد که عکاس روزنامه است، تصمیم می گیرد محیط خانه و شهرش را تمیز نگه دارد. برای همین در شهرداری ثبت نام می کند و به عنوان رفتگر مشغول به کار می شود. این در حالیست که او در زندگی شخصی اش، با مشکلاتی روبروست؛ نهال، همسر او قصد مهاجرت دارد و می خواهد پسرشان شهاب را هم با خود ببرد اما حامد شدیداً مخالف است ...

 

یادداشت: در قسمتی از فیلم، وکیل نهال، حامد را یک دیوانه خطاب می کند که تعادل روانی ندارد و به همین دلیل صلاحیت نگهداری شهاب، فرزندش را دارا نیست. اگر فیلم را تا آخر دنبال کنید، متوجه می شوید وکیلِ بیچاره چندان هم بیراه نگفته است. با فیلمی مواجه هستیم که جز پیامش درباره ی حفظ محیط زیست و نریختن آشغال و این حرف ها، که البته به جا و ضروری هم هستند، نکته ی دیگری در آن وجود ندارد. پیامی که البته در گیر و دار داستانِ تخت و تک بُعدی اثر گم می شود و به سرانجامی نمی رسد. بگذارید از همین پیام شروع کنیم. تصاویر مستند ابتدایی فیلم که خود مهرجویی را کنار دریا نشان می دهد که از کثیف بودن محیط گلایه دارد و مردم را به تمیزی دعوت می کند، فصل خوبی ست تا با نگاه کارگردان در فیلمِ پیشِ رو، آشنا بشویم و قدم به دنیای داستان بگذاریم. اما در داستان اصلی، چه نکته ای وجود دارد که توجه بیننده را بیش از پیش به این فاجعه ی زیست محیطی توجه دهد و او را از عواقب این کار به واقع شنیع، بر حذر دارد؟ آیا به صرف دیوانه بازی های حامد ( که به آن خواهم رسید ) و عشقِ بی پایه و اساس و بی معنیِ او به جارو کشیدن و تمیزی، می توانیم به آن نکته ی مهم دست پیدا کنیم؟ در طول فیلم، حامد را تنها در حال جارو کردن برگ های خشک کوچه ها می بینیم و بس. البته فصل بسیار بدی هم وجود دارد که در آن حامد، به خانواده ای که برای پیک نیک به پارک آمده اند، تذکر می دهد که آشغال نریزند و بعد هم کار بالا می گیرد و دعوا پیش می آید و آخرش هم معلوم نمی شود اصلاً حامد و دوستش در پارک چه می کرده اند و چرا ناگهان درگیری پیش می آید و چرا این صحنه در نهایت پا در هوا می ماند؟ یا دقت کنید به صحنه هایی مثل رفتگری که آواز می خواند و اینگونه قرار است در تمهیدی مثلاً بامزه به روح پاک و کودکانه ی رفتگران پی ببریم و لابد متحول هم بشویم تا دیگر در خیابان آشغال نریزیم! یا دقت کنید به سکانس های بی ربطی مثل به خط شدن رفتگران برای رئیس شان، تا بیاید و وضع ظاهری آنها را بررسی کند و یا جایی که قرار است از حامد تست بگیرند و برای امتحان، او را روی پله های پارک می دوانند. همه ی این قسمت ها، آنقدر ساز جداگانه ای می زنند که به هیچ عنوان کلیتی واحد و منسجم را تشکیل نمی دهند تا ما را به پیام نهایی اثر برسانند وگرنه که جملات مستقیم و بی ظرافتی مثل "نباید آشغال بریزیم" یا "نباید محیط زیستمان را کثیف کنیم" و از این قبیل جملات اگر به تنهایی به کار برده شوند که دیگر هنر محسوب نمی شود. در نتیجه وقتی پیام اصلی و محوری اثر با ظرافت و جذابیت به بیننده منتقل نمی شود، سازندگان اثر نباید انتظار داشته باشند که ارجاعات فرامتنی شان به خوردِ بیننده برود. ارجاعاتی مثل این که: با تمیز کردن محیط اطرافتان از آشغال و کثافت، در واقع جسم و روحتان را از آلودگی ها پاک خواهید کرد. پس تنها چیزی که در باب پیام اثر در ذهن می ماند، همان صحنه های مستند ابتدایی اثر است که خودِ کارگردان به زبانی مستقیم و البته مشخصاً دلخور و عصبانی از آشغالی زایی آدم ها حرف می زند. اما ماجرا جایی بدتر می شود که متوجه می شویم، نه داستانی در کار است و نه شخصیتی. حامد ناگهان با خواندن یک کتاب، چنان متحول می شود که انگار عقلش را از دست داده باشد. بازی اغراق شده ی بهداد، البته در این امر بی تاثیر نیست اما مشکل اصلی همان سطحی بودن آدم هاست. واقعاً چرا حامد باید آنقدر اغراق آمیز و گاه مضحک، به جارو و لباس نارنجی و تمیز کردن دور و برش علاقه نشان دهد؟ این حدِ افراط و اغراق، در سکانس به رستوران بردن آن رفتگر آوازه خوان، نمود چشم گیری دارد؛ حامد مانند دیوانه ها، دور و بر رفتگر می چرخد و در میان جمع، از او می خواهد که لباس و شلوارش را در بیاورد و لحظه ای جارویش را به او قرض بدهد. در این صحنه، نگاه ما به حامد، دقیقاً مثل نگاه رفتگر است به او؛ نگاهی سرشار از تعجب. اینجاست که تازه متوجه می شویم، آن وکیل، بی راه نگفته بوده و حامد آنقدرها هم سلامت عقل ندارد. وقتی شخصیت قابل فهمی وجود نداشته باشد و انگیزه ها نصفه و نیمه، طبعاً آن حرکات عجیب و غریب و آن شوخ و شنگی بیش از حد، تبدیل می شود به نوعی خل وضعی و مشنگی. وقتی به ماجرای خانوادگی او می رسیم، این تک بعدی و سطحی بودن، بیشتر هم نمود پیدا می کند. متوجه نمی شویم چرا او نمی خواهد همراه با نهال به خارج برود در حالیکه یک زندگی رویایی و سطح بالا انتظار خودش و خانواده اش را می کِشد. آیا با گفتن جمله ای مثل " من ریشه هام اینجاست" باید قانع شویم و او را برای ماندن سرزنش نکنیم؟ البته منطق روایی فیلم هم به همان اندازه ی منطق شخصیتش ضعیف و پر خلاء است. به عنوان مثال گفتگوی نهال و معلم خصوصی پسرش، هیچ کاربرد و معنایی در کلیت داستان ندارد. نهال با حالتی تهاجمی به خانم معلم می پرد که چرا بی اجازه وارد زندگی خصوصی او شده در حالیکه ما تا قبل از این صحنه، فقط یکی دو بار خانم معلم را به شکلی گذرا دیده بودیم و همان یکی دو بار هم رفتار نهال با او بسیار خوب و منطقی بود. ما هیچ گاه حتی وارد مرحله ی شک و تردید نسبت به رابطه ی خانم معلم و حامد هم نمی شویم تا بخواهیم این گریه های نهال را باور کنیم. در نتیجه کل این سکانس و البته شخصیت خانم معلم پادر هوا و بی معنا باقی می ماند. نمی دانم تا چه حد این مشکل در هنگام تدوین اثر می توانست مرتفع گردد اما سکانس های ناهمگن و منفک از هم، به جای پیش بردن داستان، تنها بیننده را دور خود می چرخاند بدون اینکه چیزی به دانسته های او اضافه کند و جذابیتی بیافریند. یا مثلاً دقت کنید به تغییر رفتارهای ناگهانی نهال در طول سکانس هایی پشت سر هم؛ یک جا، او با حالتی عصبی و خشمناک، جلوی چشم همه، حامد را ترک می کند و سکانس بعد، وقتی آنها همدیگر را می بینند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، به هم لبخند می زنند و در سکانس بعدتر و بعدتر، دوباره همین ماجرا تکرار می شود. ما که حامد را به عنوان آدمی خل وضع می شناختیم، حالا مجبوریم نهال را هم وارد بازی بکنیم و پیش خود بگوییم، چطور می شود او که به قول خودش دکترا دارد و از بهترین دانشگاه های دنیا برایش بورسیه فرستاده اند و بهترین شغل و زندگی را به او داده اند، اینقدر عقب مانده و خاله زنکی رفتار می کند؟ نکند فیلم می خواهد با گفتن اینکه " او یک مادر است" سر و ته قضیه را هم بیاورد؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از جمله های فیلم


 نارنجی ها ...


ستاره ها: 


یادداشت "طهران، تهران" فیلم دیگری از داریوش مهرجویی در همین وبلاگ

Dr. Jekyll and Mr. Hyde

نام فیلم: دکتر جکیل و آقای هاید

بازیگران: فردریک مارچ – میریام هاپکینز و ...

فیلم نامه: ساموئل هوفنشتاین – پرسی هیث براساس رمانی از رابرت لوئیس استیونسن

کارگردان: روبن مامولیان

98 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1931

 

Face off

 

خلاصه ی داستان: دکتر جکیل، دکتر جذاب و انساندوست که مرزی برای علم و دانش قایل نیست اعتقاد دارد در هر انسانی، دو چهره خیر و شر وجود دارد و اینها از هم قابل تفکیک هستند. او دارویی اختراع کرده که قادر به نشان دادن سمتِ زشتِ روح انسان هاست ...

 

یادداشت: فیلم با شروع خیره کننده اش، مقدمه ی خوبی می شود برای وارد شدن به دنیای داستان و مضمون آن؛ نمای نقطه نظر دکتر جکیل، که به اطرافش نگاه می کند و در نهایت در یک تمهید تصویری جذاب و البته گیج کننده، روبروی آینه می ایستد تا ما (خودش ) برای اولین بار چهره ی واقعی ( ؟ ) دکتر جکیل را در آینه ببینیم. کارگردان در این نمای طولانی  و سوبژکتیو، در واقع ما را هم با دکتر جکیل و بلایی که قرار است سرش بیاید، همسان می کند. او برخلاف نظر همکارانش، به مرز در علم و دانش اعتقادی ندارد اما در نهایت هم به حرف همکارانش برمی گردد و در یک چرخش مذهب گرایانه از خدای خودش طلب بخشش می کند که: (( من به حریم تو تجاوز کردم. )) نمایان شدن آقای هاید، در واقع همان سویه ی تاریک نهاد آدمی ست. نهادی که با غرایز ابتدایی بشر سر و کار دارد و این تمدن و فرهنگ است که سرپوشی بروی این غرایز می کِشد و در نهایت کسانی مثل دکتر جکیل هم پیدا می شوند که سرپوش را برمی دارند اما با روشی افراطی از آن طرف بام می افتند. دکتر جکیل دیگر نمی تواند آقای هاید را کنترل کند. او از زمانی که می فهمد درونش چه خبر است، با خودش درگیر می شود اما این یک درگیری بی نتیجه است. او دیگر عنان اختیار را باید به دست آقای هاید بسپارد. مامولیان با معادل های بصری و بجایی که در طول داستان نشانمان می دهد، عمق و اصالتی به کارش می دهد که بسیار دیدنی ست. مثل آنجا که آقای هاید در حال کشتن زنی ست که او را به زور در اختیار گرفته و لحظه ی آخری که مانند خون آشام ها، دندانش را در گردن او فرو می برد، دوربین بالا می آید و مجسمه ای را نشان می دهد که در آن، مردی با بال های فرشته، زنی را در بر گرفته. البته روایت داستان با حفره هایی هم همراه است. مثل خباثت های آقای هاید که جز خنده های شیطانی، چیز دیگری از او نمی بینیم و برخلاف سویه ی مثبتش، یعنی دکتر جکیل، شخصیتش آنقدرها پر رنگ نمی شود تا جنبه ی واقعاً ترسناک این موجود را دیده باشیم. دو نکته ی جالب هم باید اضافه کنم. یکی آزمایشگاه دکتر جکیل است که وقتی می خواهد ماده ی معجزه آسایش را درست کند، چند مایع را در هم قاطی می کند و می خورد که حالا دیگر کارتونی به نظر می رسد و تنها شاید در فیلم های کمدی، چنین صحنه ای ببینیم. مورد دیگر مراحل تبدیل جکیل به هاید و بالعکس است که هر چند اکنون شاید کمی مبتدیانه به نظر برسد اما برای زمان خودش واقعاً پیشرو و دیدنی بوده.


 دکتر جکیل یا آقای هاید؟!


ستاره ها: 

[ دکتر: استعداد تو چیه ؟ ... ]

دکتر: استعداد تو چیه؟

بس ( امیلی واتسن ): من باور دارم.

                                                                                 "شکستن امواج"، لارس فن تریر


We Have a Pope / Habemus Papam

نام فیلم: ما یک پاپ داریم

بازیگران: میشل پیکولی – نانی مورتی – رناتو اسکارپا و ...

فیلم نامه: نانی مورتی – فرانچسکو پیکولو – فدریکا پونترمولی

کارگردان: نانی مورتی

102 دقیقه؛ محصول ایتالیا، فرانسه؛ سال 2011

 

مردی که نمی خواست پاپ باشد

 

خلاصه ی داستان: بعد از مرگ پاپ، کاردینال ها دور هم جمع می شوند تا پاپ جدیدی انتخاب کنند. در نهایت کسی که به عنوان پاپ انتخاب می شود، حاضر به ادای سخنرانی نیست چرا که احساس می کند توانایی کشیدنِ این بار سنگین را ندارد. اصحاب کلیسا هر طور شده می خواهند او را راضی به این کار کنند ...

 

یادداشت: فیلم با چندین ایده ی بکر و جالب داستانش را جلو می برد، از پاپی که مسئولیتش را قبول نمی کند تا روانشناسی که برای او می آورند تا از لحاظ روانی، پاپ را آماده ی پذیرش موقعیتش بکند و تا فرار پاپ و باقی ماجرا. از همه جالب تر، موقعیتی ست که بعد از فرار پاپ شکل می گیرد؛ کسی را در اتاق پاپ می گذارند تا هنگام غیابِ او، کاردینال ها، سایه ای را از پنجره ببینند و به چیزی مشکوک نشوند. اما به نظرم همه ی این موقعیت های جذاب، در نهایت به ثمر نمی نشینند و نیمه کاره رها می شوند. مثلاً ماجرای آن روانشناس که مورتی نقشش را بازی می کند، چندان عمقی نمی یابد و برخلاف تصورم تاثیر چندانی هم روی داستان ندارد. از طرف دیگر، پاپ هم که فرار می کند و وارد جامعه می شود تا شاهد تغییرش باشیم، شخصیت چندان عمیقی نیست. سیر تحول او تا رسیدن به نقطه ی نهایی، گنگ و نامفهوم است. ماجرای تئاتر بازی کردن او هم چندان در چارچوب اثر جا نمی افتد و باز هم پادرهوا رها می شود.


                       تردید ...


ستاره ها: 

The Fallen Idol

نام فیلم: بت سقوط کرده

بازیگران: رالف ریچاردسون – میشل مورگان – بابی هنری و ...

فیلم نامه: گراهام گرین – لزلی استورم – ویلیام تمپلتون براساس داستانی از گراهام گرین

کارگردان: کارول رید

95 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1948

 

سنگینی یک راز

 

خلاصه ی داستان: فیلیپ، پسر کوچکِ سفیر، بعد از اینکه پدرش برای دو روز به دیدن مادر بیمارش می رود، در سفارتخانه ی درندشت تنها می ماند. تنها یار و همراه او، بینز، کارمند سفارتخانه است و تنها دشمن او همسر بینز، که زنی ست بداخلاق و پر ابهت که دائم با فیلیپ سرِ جنگ دارد. فیلیپ به شکلی اتفاقی متوجه می شود که بینز با دختر جوانی که کارمند سفارتخانه است، به شکلی مخفیانه دوست هستند. بینز به فیلیپ می گوید که نباید این موضوع به گوش همسرش برسد و فیلیپ سعی می کند رازنگه دار باشد ...

 

یادداشت: در این فیلم شاهکار شما وارد دنیای بچه ای می شوید که بین دنیای پرتناقض بزرگترها گیر افتاده است. بچه ای پاک و معصوم که سعی می کند راز نگه دار باشد و برای همین تاوان سنگینی می پردازد. پیچش داستانی اثر آنقدر تاثیرگذار و تکاندهنده است که نمی توانید حتی یک لحظه هم چشم از تصاویر فوق العاده ی آن بردارید. بینز برای فیلیپ، نماد همه ی آن چیزهایی ست که فیلیپ می خواهد باشد. بینز برای او از سفر آفریقایش می گوید و از مردی که او در آفریقا کشته. تمام دنیای فیلیپ، بینز است و حالا وقتی که او متهم به قتل همسرش می شود، فیلیپ تمام سعی خود را می کند تا بینز را نجات دهد. او ابتدا به گفته ی بینز مبنی بر اینکه نباید چیزی از آن شب به پلیس گفته شود تا پای جولی، یعنی همان معشوقه ی مخفی اش، به میانِ این ماجرا کشیده نشود، عمل می کند و تا آخر هم پای حرفش می ماند. او چیزی به پلیس نمی گوید و تمام تلاشش را می کند تا به شکلی راز مخوفش را نگه دارد. اما از جایی به بعد متوجه می شود که تنها حقیقت است که بینز را از دست پلیس نجات خواهد داد. و حالا که قرار است حقیقت را بگوید باز هم با تمام توان سعی می کند این کار را انجام بدهد هر چند به طور تناقض آمیزی، بدون آنکه خودش بداند، این حقیقت به ضرر بینز تمام شود. تشریح این بزنگاه اخلاقی در ذهنیات یک بچه، در یک متن، کار بسیار سختی ست. کاری که فیلم به زیبایی هر چه تمامتر، از پس آن برآمده است و در نهایت فیلیپ با واقعیتی مواجه می شود که در ذهن کوچک خودش، هیچگاه فکرش را هم نمی کرد. او بالاخره می فهمد که بینز واقعاً آن بتی نبوده که او فکر می کرده و سئوال تکاندهنده اش از بینز، نشان می دهد که او چه افکاری درباره ی بینز در سر می پرورانده و حالا همه اش فرو ریخته است.  


            دنیای متفاوت او ...


ستاره ها: 

[ سیجوی: دنی، روسی بلدی؟ ... ]

سیجوی : دنی، روسی بلدی ؟

 دنی ( چارلز برانسون ) : یه کمی. فقط یه جمله !

 سیجوی :خوب بگو منم بدونم رفیق.

 دنی :لیو بلیو.

 سیجوی : خوب این یعنی چی ؟

 دنی : یعنی دوستت دارم.

 سیجوی :دوستت دارم ! توی یه اردوگاه نظامی این به چه دردی میخوره؟

 دنی : نمیدونم خودمم خیال ندارم ازش استفاده کنم.

 "                                                                                   فرار بزرگ"، جان استرجس

یکی از ما دو نفر

نام فیلم: یکی از ما دو نفر

بازیگران: السا فیروزآذر – بهرام رادان – آنا نعمتی و ...

نویسنده و کارگردان: تهمینه میلانی

90 دقیقه؛ سال 1389

 

این چند نفر

 

خلاصه ی داستان: سارا بعد از سال ها از خارج برگشته و حالا به عنوان مهندس طراح، در شرکت بابک مشغول به کار می شود. بابک جوانی ست که با همه ی زن های شرکتش رابطه ی نزدیکی دارد و دلش می خواهد توجه همه را به سمت خود جلب کند. اما سارا گول رفتارهای بابک را نمی خورد ...

 

یادداشت: فیلم تا حدودی در شخصیت پردازی موفق عمل می کند. سارا با بازی خوب و باورپذیر فیروزآذر، مخلوطی از بلاهت و زرنگی و بامزگی را در خود دارد. او تمام نقشه های بابک را نقش بر آب می کند و طی یک تحول شخصیتی البته نه چندان ظریف، تصمیم می گیرد مشکلش را حل کند و به جای پا پس کشیدن، با بابک رو در رو شود. از آن طرف، بابک هم جوانی ست که با دست پس می زند و با پا پیش می کِشد و دنبال چزاندن و اذیت کردن دخترهاست و تنها می خواهد از آنها استفاده ی ابزاری کند. کشمکش بین این دو در طول داستان تا حدودی موفق می شود بیننده را نگه دارد اما مشکلات بزرگ اثر هر چه به پایان نزدیک تر می شویم، بیشتر خودنمایی می کند. متأسفانه هنوز هم در سینمای ایران، شخصیت های فرعی، هیچ کارکردی ندارند و در واقع شخصیت هایی اضافی هستند و نه فرعی. اینجا هم میلانی برای نشان دادن نتیجه ی اعمالِ منفی بابک، دو شخصیت وارد داستان می کند. یکی مهرداد، دوست قدیمی سارا، که بابک بدون اطلاع از دوستی آنها، او را در شرکت خودش استخدام می کند و بعد متوجه می شود که مهرداد و سارا با هم دوستان قدیمی هستند و بعد هم به مهرداد حسودی می کند و این شخصیت همانقدر که بی معنا وارد داستان شده بود، همانقدر هم بی معنا از آن خارج می شود. یا دقت کنید به آن دختری که دوست ساراست و در یک نگاه، عاشق بابک می شود و با او به مهمانی می رود و تنها در دو یا سه صحنه ی بعد، از بابک اعلام انزجار می کند که از او استفاده ی ابزاری کرده است. اینگونه، فیلمساز به بدترین شکل ممکن، می خواهد چهره ی واقعی بابک را نشان دهد و در عین حال سارا را به سمت آن تحول نهایی رهنمون کند. حالا از آدم های کاملاً اضافه و بی معنایی مثل آن مهندسی که دائماً با سارا مخالفت می کند و یا خانم مهندسی که دائماً طرف سارا را می گیرد، چشم پوشی می کنیم. از سوی دیگر معلوم نیست میلانی از اینکه مثلاً سارا را موافق مرمت آثار باستانی نشان می دهد و بابک را مخالف این کار و موافق ساختن آثار مدرن به جای آثار قدیمی، می خواسته به چه نکته ای برسد. مشخصاً قرار بوده به ارجاعی فرامتنی دست پیدا کند که این ارجاع از نظر فیلمساز هر چه که باشد، تنها توجیه است. این ارجاع به هیچ شکلی به داستان اصلی ربطی پیدا نمی کند و نخواهد کرد، مثل پایان اثر، که سارا برای دفاع از خود در برابر بابک، خودش را از تراس آویزان کرده و در همان حال شروع می کند به بیانیه دادن درباره ی اینکه همه ی ما می توانیم آدم خوبی باشیم و تو ( بابک ) هم در واقع آدم خوبی هستی اما مشکلاتی که از گذشته داشته ای، باعث شده که به اینجا برسی و وقتی دارد این حرف ها را می زند، متعجب می مانیم که این حرف ها چه ربطی به داستان دارد.


 دقت کرده اید که اسم فیلم، هیچ ربطی به خودِ فیلم ندارد؟ واقعاً روی چه حسابی باید چنین اسمی انتخاب کنند؟


ستاره ها: 

پرتقال خونی

نام فیلم: پرتقال خونی

بازیگران: نیوشا ضیغمی – فریبرز عرب نیا – حامد بهداد و ...

فیلم نامه: پیمان عباسی

کارگردان: سیروس الوند

105 دقیقه؛ سال 1389

 

آب پرتقال

 

خلاصه ی داستان: در حالیکه ترمه با مرد ثروتمندی به نام والا رادمنش آشنا می شود، جوان بی پولی به نام سیاوش هم به ترمه علاقه نشان می دهد و هر طور شده می خواهد توجه او را به خود جلب کند ...

 

یادداشت: شاید در وهله ی اول، ایده ی فیلم، ایده ی خوبی باشد برای اثری غافلگیرکننده و لااقل جذاب که در کمترین حدِ توقع، آدم هایی قابل باور و لااقل دو بُعدی داشته باشد که بتوانیم یک جاهایی را باور کنیم تا اگر هم یک جاهایی را باور نکردیم، قابل چشم پوشی باشد. اما "پرتقال خونی" آنقدر در سطح حرکت می کند، آنقدر آدم هایی خشک و مصنوعی و تک بُعدی دارد، آنقدر گُل درشت است و آنقدر در نشان دادن عشق بین سیاوش و ترمه و همچنین ترمه و والا بی ظرافت و بد عمل می کند که هیچ چیز و هیچ کس را نمی توانیم باور کنیم. از همان تیتراژ آغازین همه چیز شروع می شود. تیتراژی الکی طولانی و اعصاب خردکن که انگار قرار نیست تمام شود. این اولین ضربه ی مهلکِ فیلم به تماشاگر است. دومی اش آن لکه ی روغنِ روی صورتِ ترمه است که مثلاً قرار است نشاندهنده ی این باشد که ترمه تاکنون داشته با موتور ور می رفته. حرکتی بی ظرافت و بچه گانه که شاید خیلی کوچک و بی ربط هم به نظر برسد اما یک فیلم خوب، با همین جزئیات است که ساخته می شود و من متوجه نمی شوم چطور آنهمه آدم باتجربه ی پشتِ دوربین، درباره این جزئیات، اینقدر ضعیف و مبتدیانه عمل کرده اند. جالب اینجاست که اگر دقت کنید به سر و شکل نیوشا ضیغمی، در تمام طول داستان هیچ تغییری نمی کند، حتی تعداد رشته موهایش که از زیر روسری بیرون هستند هم در تمام فیلم دست نخورده باقی می ماند؛ سر و شکلی کاملاً مصنوعی مانند شخصیتی که نقشش را به بدترین شکل ممکن بازی می کند. سومین ضربه ی فیلم، موسیقی گل درشت و گوش پُرکن است که برای شیرفهم کردن مخاطب در لحظات احساسی، رهایش می کنند در صحنه تا حسابی فضا را پر کند. اما این ضربه ها به همینجا ختم نمی شوند و آنقدر زیاد هستند که واقعاً کم کم از دست آدم در می روند. از همه ی اینها بدتر، چینش و پرداخت صحنه هاست. آدم ها، معلوم نیست چگونه، هر جایی که می روند، با نفر بعدی برخورد می کنند و معلوم نیست اینها چطور در تهرانِ به آن بزرگی به این راحتی یکدیگر را پیدا می کنند. مثلاً در قسمتی، ترمه با ماشین از کارواش بیرون می آید و والا را می بیند که منتظرش ایستاده و مشخص نمی شود منطق این برخورد آنهم در یک کارواش چیست. از این قبیل صحنه های بی منطق و بی ظرافت در فیلم کم نیستند. در میان اینهمه آشفتگی و ضخامت ( معادل بی ظرافت! ) و در میان دیالوگ های آنچنانی ( ! )، این دیالوگِ برقرار شده بین ترمه و سیاوش، ارزش شنیدن دارد و شاید تنها نقطه ی مثبت فیلم باشد.

 

از میان دیالوگ ها: ترمه: (( تو بچه ی کجایی؟ ))

                          سیاوش: (( پایین. )) 

                          ترمه: (( پایینِ کجا؟ ))

                          سیاوش: (( پایینِ همه جا. ))  


 ترمه از اول فیلم تا آخر، در لحظات شادی و غم، همیشه و همه جا، دقیقاً همین شکلی ست، با همین آرایش چهره و مو !


ستاره ها: ــ