سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Killing Them Softly

نام فیلم: آنها را با ملایمت بکش

بازیگران: براد پیت ـ ری لیوتا ـ ریچارد جنکیس و ...

فیلم نامه: اندرو دومینیک براساس رمانی از جورج وی. هیگینز

کارگردان: اندرو دومینیک

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

آمریکا

 

خلاصه ی داستان: جکی آدمکشی ست که مأمور می شود فرانک و راسل را که از یک قمارخانه دزدی کرده اند، سر به نیست کند. این در حالی ست که آمریکا دورانِ انتخاباتِ ریاست جمهوری را از سر می گذراند ...

 

یادداشت: فکر می کنم دیگر بدتر و شعاری تر از این نمی شد اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی یک کشور را به نقد کشید و بر سرِ گردانندگان یک کشور فریاد زد. داستان فیلم، البته اگر فرض را بر این بگذاریم که داستان درست و حسابی وجود دارد، در پیش زمینه ی دوران انتخابات اتفاق می افتد. آدم های داستان هر جا که می روند، صدای نامزدان ریاست جمهوری را می شوند/می شنویم که درباره ی امید به آینده ای بهتر، دموکراسی بیشتر، برابری و برادری دادِ سخن می دهند اما در پیش زمینه، هر چه که هست، سیاهی و تباهی و کشت و کشتار است که گاهاً با طنزی تلخ به تصویر کشیده می شود؛ وقتی شلیک کردن به سمت آدم ها مثل رقص باله جلوه داده می شود که تیرها با حرکات آهسته، از داخل سر می گذرند و خون بیرون می پاشد و خرده شیشه، مثل باران بر سرِ قربانی فرو می ریزد؛ انگار همه چیز جنبه ای شاعرانه یافته باشد؛ همچنان که یکی با ملایمت می کشد، یکی هم با ملایمت می میرد. اما مشکلی که این میان خودنمایی می کند، داستان بسیار پخش و پلا و پراکنده ی فیلم است که به هیچ عنوان تواناییِ کشیدنِ بارِ مضمونیِ اثر را ندارد. آدم هایی که در داستان می بینیم، بسیار ناکارآمد هستند و ماجرا حتی تا جایی پیش می رود که بعضی هاشان تأثیری در روند روایتی نمی گذارند که هیچ، شدیداً هم اضافه هستند ( چون می شود تأثیری در روند داستان نداشت، اما اضافه هم نبود ). مثال بارزش، شخصیت میکی ( با بازی فوق العاده ی جیمز گاندولفینی ) ست که جکی ( براد پیت ) او را استخدام کرده تا آدم های مورد نظر را سر به نیست کند، اما میکی از بس غرق در الکل و زن ها ست که اصلاً هیچ کاری انجام نمی دهد و آخر سر هم خودِ جکی مجبور می شود همه ی قتل ها را انجام دهد. در دو سکانس نسبتاً طولانی ای که بین جکی و میکی، یکی در رستوران و دیگری در اتاق هتل می گذرد، میکی آدمی تصویر می شود منفی اما با تمامِ احساسات لطیف انسانی. از آن دست آدم بدهایی که در عین رذالت، رقیق القلب هم هستند و اینطوری ترسناک تر هم جلوه می کنند که اتفاقاً نمونه های فراوانی هم در تاریخ سینما سراغ داریم که شخصیت های ماندگاری شده اند، اما در اینجا، با محو شدن نابه هنگام و بی معنای میکی، عملاً هیچ اتفاقی نمی افتد و بازی خوب گاندولفینی هم اینگونه به هدر رفته حساب می شود. بخش هایی مثل وقتی که راسل، یکی از آن سیاه بختانِ جامعه که از قمارخانه دزدی کرده، با تزریق مواد به عالم هپروت می رود و دوستش را کج و معوج می بیند و صدایش را زیر و بم می شنود، شدیداً اضافه به نظر می رسند و انگار در جهتِ همان شعارزدگیِ بیش از حد فیلم عمل می کنند؛ انگار نویسنده و فیلمساز می خواهند بگویند: (( ببینید چقدر همه چیز افتضاح است! چشمتان را باز کنید و ببینید! )) آقایانی که عادت دارند درباره ی هر فیلمی که اینجا ساخته می شود، به بهای چشم گذاشتن بر مشکلات و موانع، آن را سیاه نمایی بنامند خوب است این فیلمِ البته بد را تماشا کنند تا ببیند معنای سیاه نمایی چیست.

 

از میان دیالوگ ها: جکی ( براد پیت ): من توی آمریکا زندگی می کنم و توی آمریکا آدم تنهاست.   


  بُکُش بُکُش!!!


ستاره ها: نیم ستاره!

[ این چیزی که پیدا کردی فقط شره ... ]

ـ این چیزی که پیدا کردی فقط شره. مال شیطونه. این مروارید، مثل گناهی است که به ما چسبیده. بلای جونمونه! به خاک سیاهمون می نشونه.

و جیغش گوش خراش بود.

ـ بیندازش دور، کینو! بیا زیر سنگ خردش کنیم. بیا خاکش کنیم، طوری که ندونیم جاش کجاست. بیا باز بیندازیمش تو دریا. اسباب مصیبته. بدبختمون می کنه.

و لب ها و چشمانش در روشنایی شمع پیدا می کند که ترس در آن فریاد می کشید.

اما صورت کینو آرام و ذهنش روشن و اراده اش استوار بود. گفت:

ـ این ستاره بخته! پسرمون باید بره مدرسه! باید این کوزه ای رو که زندونمونه بشکنه، خلاصمون کنه!

خووانا فریاد می زد:

ـ بدبختمون می کنه! بچه مونم راحت نمی ذاره!

کینو گفت:

ـ هیس! دیگه حرف نزن. فردا صبح می فروشیمش. اگرم مال شیطون باشه از شرش خلاص می شیم. فقط خیرش برامون می مونه! خب، حالا دیگه ساکت شو!

       

رمانِ کوتاهِ "مروارید" اثر جان شتاین بک

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پله آخر

نام فیلم: پله آخر

بازیگران: علی مصفا ـ لیلا حاتمی و ...

کارگردان: علی مصفا

92 دقیقه؛ سال 1390

 

زندگی و مرگِ خسرو

 

خلاصه ی داستان: خسرو که بر اثر حادثه ای ساده مُرده، برخی از اتفاقات زندگی اش را مرور می کند ...

 

یادداشت: هر چند با توجه به پیش فرض های ذهنی و سر و شکل فیلم، حدس می زدم که با فیلمی کُند، سرد و کشدار طرف باشم، اما خوشبختانه آنچه دیدم، فیلم تقریباً خوب و اتفاقاً گرمی بود که به رغم ساختار وزین و تا حدودی پیچیده اش، مخاطب را سرگرم می کرد و تا پایان نگه می داشت، گیرم مثل خانمی که در سینما، بغل دست من نشسته بود، در آخر با صدای بلند، اعتراض کند که: ((خب، که چی مثلاً؟! )). فیلم روایت آدم فلک زده ای ست به نام خسرو که به قول خودش، مُردنش هم مثل آدمیزاد نبود همچنان که انگار هنگام زنده بودنش هم چندان زنده نبود! یک بار که وارد خانه می شود، در آینه برای خودش شکلک در می آورد و خودش را "مُرده ی متحرک" خطاب می کند و این واژه، کلید خوبی ست برای ورود به دنیای آدمی که هنگامِ زنده بودنش هم تقریباً هیچ کار مهمی انجام نداد؛ دقت کنید که کارش اسکیت بازی کردن در خیابان ها و ویراژ دادن بین ماشین هاست که البته اصلاً هم تبحری در این کار ندارد. ظاهراً مهندس معمار است و بعدتر متوجه می شویم به گفته ی خودش با آن همه دقتی که در ساختن خانه اش به کار بُرده، باز هم یک جای کار می لنگد که همان پله ای ست که انگار در نهایت موجب مرگش می شود. از همه جالب تر وقتی ست که همکلاسی قدیمی اش را در خیابان به شکلی تصادفی می بیند و انتقامِ مُشتی را که او در بچگی به دماغش زده، می گیرد و بعد هم که پا به فرار می گذارد، مثل بچه ها از این کار خود ذوق زده است انگار که هیچ کاری در این دنیا نداشته مگر انتقام از همکلاسی قدیمی اش و انگار این مهمترین کاری ست که انجام می دهد. فیلم نامه نویس، مرگ و زندگی این آدم را در کنار هم قرار داده تا نشان بدهد که مرگ و زندگیِ این آدمِ نگون بخت، یک روی سکه است نه دو روی آن؛ لیلی با چشمانی گریان برای مرور خاطرات وارد کوچه ی قدیمیِ محل زندگیشان می شود و از سوی دیگرِ کوچه، با لبی خندان و همراه با خسرو که نان خامه ای مورد علاقه اش را می خورد، خارج می گردد تا مرز بین مرگ و زندگی از میان برداشته شود. انگار او همیشه مثل یک روح بوده و خواهد بود. وقتی از اینکه نقشِ مقابلِ همسرِ بازیگرش نیست و به جایش مردی دیگر ایستاده که قرار است رودرروی زن بازی کند، حسرت می خورد، این انفعالِ او را بیشتر حس می کنیم. او یک بار به شوخی به لیلی می گوید که به جای آنکه برای شخصِ دیگری نقش جور کند، نقشی برای او دست و پا کند که این حرف، با خنده ی بی قیدانه ی لیلی مواجه می شود؛ خسرو انگار هیچ وقت نقشِ مهمی در زندگی نداشته و از این به بعد هم نخواهد داشت. لیلی، داستان جوانی هایش را برای او تعریف می کند که پسری، عاشقانه او را دوست داشت. همین ماجرا سبب می شود خسرو از روی کنجکاوی و یا در واقع از روی حسادت، به دنبال گذشته های لیلی برود تا شاید سر در بیاورد لیلی عاشق چه کسی بوده؛ اتفاقی که نمی افتد. یک جورهایی انگار همه خودشان را برای مرگ او آمده کرده اند؛ سکانسی هست که در آن، خسرو در پشت صحنه ی فیلمی که لیلی در حالِ بازی در آن است، مانند یک روحِ سرگردان ( حضورِ او در برخی صحنه ها به شکلی ست که احساس می کنیم انگار او واقعاً یک روح است و حضورِ جسمانی ندارد و تنها ما می توانیم او را ببینیم! ) می چرخد و ناگهان چشمش می خورد به دوستش، دکتر امین، که دارد نقشش را تمرین می کند که قرار است دیالوگی باشد درباره ی لحظه ای که می خواهد به کسی تسلیت بگوید که البته در این کار موفق نیست. این صحنه را ما اوایل داستان، جایی که دکتر امین بعد از شنیدن خبرِ مرگ خسرو به خانه اش می آید و قرار است ابراز همدردی بکند، دیده ایم و با این نشانه انگار قرار است به این سمت برویم که همه دارند خودشان را برای مرگ این آدم فلک زده آماده می کنند. طعنه آمیزترین قسمت ماجرا اینجاست که دکتر امین، به خاطر یک حرص قدیمی، یک عقده ی قدیمی که به خاطر از دست دادن عشق گذشته اش لیلی، از خسرو به دل دارد، در یک تصمیم گیری سریع، به او می گوید که سرطان دارد در حالیکه چنین چیزی نیست. او انگار با این حرکت، خسرو را به سمت مرگ سوق می دهد، همچنان که لیلی هم در یک لحظه ی عصبانیت، به سرِ خسرو ضربه ای وارد می کند که باعث بیهوش شدن او می شود و وقتی هم که در یک فلاش بکِ سریع، می بینیم که در دورانِ مدرسه، او از همکلاسی اش هم ضربه ای دریافت می کند و نقش زمین می شود، با خود فکر می کنیم این آدم انگار فقط به این دنیا آمده که از این و آن ضربه بخورد و در آخر هم که به آن شکل مضحک بمیرد. بعداً که متوجه علت خنده های هیستریک لیلی مقابل دوربین می شویم که مانع از بازی او شده، به ناچار ما هم لبخند می زنیم. او یا در واقع روحِ او، روی تصاویر صحبت می کند و به شکل پس و پیش قسمت هایی از زندگی اش را مرور می کند؛ چرا که خودش هم در شروع داستان می گوید: (( به ترتیب وقایع کاری نداشته باشین. )) ما هم سعی می کنیم با توجه به این هشدار، قسمت های ظاهراً پراکنده ی داستان را کنار هم بچینیم تا به نتیجه ای برسیم. مصفا با ساختاری که برای فیلم نامه اش در نظر گرفته، کاری می کند که تماشاگر گاهی غافلگیر شود. او با تکرار برخی صحنه ها از زاویه ای دیگر، هم داستان را پیش می برد هم کاری می کند تماشاگر هم در کشف جزئیات شریک باشد ضمن اینکه این نوع روایت، برخواسته از همان پیش فرضی ست که خودِ شخصیت اصلی هم به آن اذعان کرده ( به ترتیب وقایع کار نداشته باشین. ) و این شکلی ست که منطق این نوع روایت هم درست از آب در می آید. اما با مکث روی جزئیاتِ فیلم نامه، با نقطه های کم رمقی مواجه می شویم که اجازه نمی هند فیلم بیشتر خودش را نشان بدهد. یکی از این نقاط، شخصیت دکتر امین است که یکی از اضلاع مثلث عشقی حساب می شود. او که بعد از سال ها از خارج برگشته، با مادر پیر و بهانه گیرش زندگی می کند. مادری که برای اینکه دچار آلزایمر نشود، متن هایی را از روی کتب مختلف، در لپ تاپش تایپ می کند که جلوتر، از همین نکته برای پیشبرد داستان استفاده می شود. شخصیتِ او در طول کار چندان پر رنگ نمی شود، ضمنِ اینکه حضورش در فیلمی که لیلی مشغولِ بازی در آن است هم در هاله ای از ابهام باقی می ماند و آنقدرها جدی نمی شود. فیلم در برخی قسمت ها، یکدستیِ خودش را هم از دست می دهد. نمونه اش سکانسی ست که کارگردان و صدابردارِ فیلمی که لیلی در آن مشغولِ بازی ست، با هم دعوا می کنند و فیلمبردار طعنه ای هم به اوضاع و احوالِ امروزِ سینمای ایران می زند که چندان همخوان با کلّیتِ فیلم نیست و کمی غلوشده به نظر می رسد. 

 

  خنده های لیلی ...


ستاره ها: 

بی خود و بی جهت

نام فیلم: بی خود و بی جهت

بازیگران: رضا عطاران ـ نگار جواهریان ـ پانته آ بهرام ـ احمد مهرانفر و ...

نویسنده و کارگردان: عبدالرضا کاهانی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

بیست!

 

خلاصه ی داستان: الهه و فرهاد قرار است به خانه ی جدید نقل مکان و همان شب مراسم ازدواج خود را برپا کنند اما مشکل اینجاست که محسن و مژگان، دوستان آنها، که قرار بوده خانه را تخلیه و به مکان جدیدی بروند، هنوز این کار را نکرده اند و انگار قرار هم نیست به این راحتی ها آنها از خانه بروند. وسایل دو خانواده در همه جا پخش و پلاست و دعوا و درگیری به راه ...

 

یادداشت: به نظرم کاهانی بهترین فیلم کارنامه اش را ساخته و با ساختاری بسیار دقیق و هوشمندانه، چه در بسط و گسترش فیلم نامه و چه در اجرا، موفق شده فیلمی بسازد بسیار روان، جذاب و حسابی هم بانمک. اطلاعات دهی کاهانی برای معرفی شخصیت ها، فضا و اینکه اینجا چه خبر است و علت اینهمه آشفتگی و ریخت و پاش چیست، قطره قطره به مخاطب تزریق می شود تا کم کم همه چیز دستمان بیاید و با محیط آشنا بشویم. معرفی شخصیت ها با توجه به رفتارهای خاص هر کدام و دیالوگ هایی که به آنها تشخص می بخشد بسیار ظریف انجام گرفته است مخصوصاً درباره ی الهه با بازی خوبِ نگار جواهریان که شخصیت و منش او در همین طرز ادای دیالوگ ها و رفتارش هویدا می شود و بسیار هم باورپذیر است. فیلم در درجه ی اول از مشکل شاید نه چندان بزرگ دو زوج حرف می زند که باید به شکلی با هم کنار بیایند اما از منظری دیگر، به یک قطب بندی زنانه و مردانه می رسد و به شکلی زیرکانه، این دو جنس را مقابل هم قرار می دهد و به قول معروف ماجرا را کمی هم که شده، جهانشمول تر می کند تا در پسِ این قیل و قال و آشفتگی، زنان و مردان و تفاوت هایشان را عیان کند. درست مثل "کشتار" رومن پولانسکی، بدون اینکه قصد مقایسه داشته باشم، ابتدا زوج ها طرف هم هستند و بعد هر چه جلوتر می رویم، کم کم، زن ها و مردها دو جبهه ی جداگانه تشکیل می دهند. در یک جبهه محسن و فرهاد قرار می گیرند و در جبهه ی دیگر الهه و مژگان که با توجه به اختلافات و بگومگوهایی ابتدایی، با هم از سرِ دوستی در آمده اند. یک بار محسن با بازی رضا عطاران زیر لب غرغر می کند که : (( این زنا ... زنا ... زنا ... ! )) و یک بار مژگان با بازی پانته آ بهرام غر غر می زند که: (( این مردا ... مردا ... مردا ... )). فیلم تبدیل می شود به مطالعه ی رفتارشناسانه ای در باب خلقیات متنوع زن ها و مردها. زن هایی که گرچه آتش دعوا با حرف های آنها و لج کردن هایشان تندتر می شود و به خاطر اسباب و اثاثیه ی زندگی شان حاضر نیستند حتی یک قدم از موضع شان عقب بِکِشند، اما همان ها هم هستند که در نهایت زودتر از بقیه صلح می کنند، کوتاه می آیند و با هم دوست می شوند و مردهایی که در این کش و قوس، سعی می کنند نه چندان مردانه دعواها را بخوابانند اما وقتی موفق نمی شوند و می بینند که نمی توانند مشکلِ به وجود آمده را حل کنند، یا روی شکم خود می کوبند یا مسخره بازی و ادا در می آورند یا با حالتی رقت بار وقتی به تریج قباشان برمی خورد و مثلاً غیرتی می شوند که کسی به آنها گفته شما مرد نیستید، لج می کنند، آتششان تند می شود و می خواهند کاری بکنند که البته زود هم پشیمان می شوند و هیجانشان می خوابد و می فهمند که کاری از دستشان برنمی آید. وقتی مردهای فیلم را می بینیم که لباس سگ پوشیده اند و در حال نمایش بازی کردن برای بچه ها هستند، به ناچار لبخند تلخی رو لبانمان می نشیند. درست است که این همه جار و جنجال شاید بی خود و بی جهت باشد اما وقتی می بینیم، این آدم ها در همین کش و قوس، کم کم تغییر لحن می دهند، آرام تر می شوند، گاه از موضع خود پایین می آیند و بالاخره حرف های دلشان را می زنند و با هم خوب می شوند، متوجه می شویم در نگاهی کلی تر این فیلم اصلاً بی خود و بی جهت نیست. 


  بلبشو ...


ستاره ها:


یادداشتی بر "اسب حیوان نجیبی است"، فیلمِ دیگرِ کاهانی در همین وبلاگ

من و زیبا

نام فیلم: من و زیبا

بازیگران: پرویز پرستویی ـ شهاب حسینی و ...

نویسنده و کارگردان: فریدون حسن پور

سال 1390؛ 90 دقیقه      


                                                 ذیبا

 

خلاصه ی داستان: موسی که حالا در دوران پیری، به خاطر میگساری های جوانی و کارهای دیگر، دچار پشیمانی شده، آخرین آرزویش این است که با اسبش زیبا، مراسم مذهبی روستا در دهه ی محرم را اجرا کند اما اهالی روستا، به هیچ عنوان این درخواست را نمی پذیرند چرا که پیشینه ی موسی را به خوبی می دانند ...

 

یادداشت: واقعیتش این است که نوشتن درباره ی فیلم هایی که هیچ چیز ندارند، کارِ بسیار سختی ست چون آدم نمی داند باید از کجا شروع کند و به کجا برسد از بس همه چیزشان آشفته و درهم برهم است. "من و زیبا" هم از این قضیه مستثنا نیست؛ فیلمی به شدت خسته کننده، بی رمق و فاقد هر گونه جذابیت که خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید و حرف حسابش چیست. شخصیت موسی به عنوان شخصیت اصلی داستان و کسی که می خواهد از کارهای گذشته اش توبه کند، آنقدر بی عمق و منفعل است که تماشاگر به هیچ عنوان دوست ندارد او را دنبال کند. او معلوم نیست، به چه دلیلی، از گذشته ی خود پشیمان شده و هر طور شده می خواهد مراسم مذهبی روستا را برگزار کند اما با مخالفت اهالی مواجه می شود که به دلیل همان گذشته، حضور او در مراسم را گناه می دانند. اشاره ی فیلم نامه به اتفاقاتی بی مورد و همچنین آدم هایی بی موردتر، فیلم را از آن چیزی که هست ( یا در واقع "نیست"! ) بدتر جلوه می دهد. اتفاقاتی نظیر آتش گرفتن انبار کاه یا پنهان کردن زیبا از جعفر، پسر موسی یا اصرار جعفر به کشتن زیبا که آخرش هم نفهمیدم این اصرارِ بیش از حد برای چیست و تازه چرا بعد از اینکه موسی راضی به کشتن اسب می شود، جعفر ناگهان اقرار می کند دلِ دیدنِ این صحنه را ندارد و یا فراری دادن اسبِ اصلی مراسم توسط رعنا ( دختری که عاشق جعفر است و البته هیچ کارکردی هم در داستان ندارد جز وقت تلف کردن ) برای اینکه جعفر بتواند آرزوی پدرش را عملی کند، که در ادامه ی این اتفاقِ بی مورد، ناگهان رعنا یک دخترِ "غشی" از آب در می آید (!) و اهالی هم اسب را پیدا می کنند و برش می گردانند به جای اصلی اش و در نتیجه، این رفت و برگشت، بسیار اضافه و مضحک جلوه می کند. از این بدتر، پایان داستان است که همانطور که می شد از اول هم حدس زد، موسی و اسبش، تبدیل می شوند به محور مراسم مذهبی تا این شکلی، رستگاری پایانی موسی شکل بگیرد. دقت بفرمایید ( اگر البته اصلاً درباره ی این فیلم نیازی به دقت کردن باشد ) که گره گشایی (؟!) پایانی چطور شکل می گیرد: موسی و زیبا به همراه آن دخترک مسیحی ، که در واقع هیچ نقشی در فیلم ندارد جز اینکه فیلمساز محترم بتواند به قول معروف پیام جهانشمولش درباره ی خوب بودن همه ی مذاهب و یکی بودن خدا در همه ی آنها را صادر کند، ناگهان وارد مجلس عزا می شوند و موسی شروع می کند به نوحه خواندن و اهالی هم شروع می کنند به سینه زدن و همه چیز به همین راحتی ختم به خیر می شود. یکی نیست سئوال کند آخر چطور این اهالی سمج اینقدر راحت با این قضیه کنار می آیند؟! اگر ماجرا اینقدر راحت بود، پس دیگر اینهمه بگیر و ببند برای چه بود؟!  


          تا کِی باید دچارِ سینمای شعارزده باشیم؟


ستاره ها: -

Amour

نام فیلم: عشق

بازیگران: ژان لوئی ترینتینان ـ امانوئل ریوا و ...

نویسنده و کارگردان: میشاییل هانِکه

127 دقیقه؛ محصول فرانسه، آلمان، اتریش؛ سال 2012

 

عین، شین، قاف

 

خلاصه ی داستان: زندگی رو به زوالِ یک زوج پیر؛ پیرزن رو به مرگ است و پیرمرد از او نگهداری می کند  اما ...

 

یادداشت: هانِکه با زیرکی، همچنان همان ایده های مورد علاقه اش را در چنین فیلمی هم پیاده می کند، فیلمی که درباره ی زوال جسمانی، پیری و مشکلات مربوط به آن است. نام فیلم و سطح ظاهری اش، یک چیز است اما سطح درونی ترِ فیلم یک چیز دیگر؛ در ظاهر ما زوج پیری را می بینیم که قرار است عشق آنها را بهم وصل کند. پیرمرد هر کاری می کند تا از پیرزن مواظبت کند و با اینکه خودش به سختی حتی راه می رود اما تلاش می کند تا قولی را که به پیرزن داده، جبران کند و او را به جای فرستادن به بیمارستان، در خانه نگه دارد و مراقبش باشد تا همه چیز به اتمام برسد. همانطور که از هانِکه انتظار می رود، سکانس های فیلم، بسیار فکر شده، موجز و با بی رحمی خاصی روندِ رو به تحلیلِ این دو نفر و مخصوصاً پیرزن را نشان می دهند. هانِکه با یک پیش بینی فوق العاده به سراغ داستان می رود؛ آنجا که زوجِ پیر از تئاتر به خانه آمده اند و متوجه می شوند که کسی، قفلِ در را شکسته و قصد داخل شدن را داشته که پیرزن می گوید تصور کن ما در تختخوابمان دراز کشیده باشیم و یک نفر در را بشکند و بیاید داخل. اتفاقی که در همان سکانس اولِ فیلم دیده ایم: جایی که چند نفر در را می شکنند و داخل می آیند و پیرزن را در اتاقش مُرده می یابند. اما به نظرم فیلم در یک سطحِ زیرین تری هم حرکت می کند که همان دنیای هانِکه است؛ در این سطح، دیگر اسم فیلم، آنقدرها هم تداعی کننده ی عشق بین این پیرمرد و پیرزن نیست و انگار به نوعی با همان شوخی همیشگی هانِکه طرفیم که هر چیزی در ضدِ خودش استفاده می شود. همچنانکه مثلاً "بازی های خنده دار" چندان هم خنده دار نبود! می خواهم بگویم نشانه ها در فیلم برای رسیدن به چنین دیدگاهی تقریباً فراوانند: جایی در اوایل داستان، پیرزن وقتی با این سئوال پیرمرد مواجه می شود که : (( من چه وجهه ای دارم؟ )) می گوید: (( تو بعضی وقتا هیولایی ... اما مهربونی. )). جلوتر  پیرمرد خوابی می بیند که در آن کسی از پشت دهان او را می چسبد و او با وحشت از خواب بیدار می شود. کمی بعد، زمانی که پیرزن، مانند تکه ای گوشت روی تخت افتاده و دیگر حاضر نیست آب و غذا بخورد، پیرمرد با سیلی محکمی که به او می زند، مجبور به فرمانبرداری اش می کند هرچند که بلافاصله پشیمان می شود. هانِکه با نشان دادن این جزئیات از رفتارهای پیرمرد ما را آماده ی صحنه ی تکاندهنده ی کُشتنِ پیرزن می کند. او آنقدر با ظرافت و زیرکی، شخصیت پیرمرد را می سازد که حرکت پایانی او بسیار تفکربرانگیز خواهد بود؛ آیا کُشتن پیرزن، از روی عشق و علاقه صورت می گیرد؟ آیا به این دلیل پیرزن را می کُشد که خودش ( خودِ پیرزن ) اینطور می خواست تا وبال و سربارِ پیرمرد نباشد؟ آیا پیرمرد خواسته ی او را عملی می کند تا عشقش را ثابت کند؟ یا اینکه این کارِ او، نشاندهنده ی خستگی اش از این اوضاع و احوال است؟ او با آن جسمِ تکیده و نحیفش، پیرزن را دستشویی می بَرَد، آب و غذا می دهد و لباس خیسش را عوض می کند، اما در پایان، انگار ناگهان همه ی این رفتارها را با یک حرکت، به قول معروف بی اجر می کند. آیا نمی توانست منتظر بماند تا پیرزن این چند صباح آخر را هم بگذراند و به مرگ طبیعی بمیرد؟ پیرمرد این کار را برای خودش می کند یا برای پیرزن؟ اینجاست که می گویم آن وجه هیولاگونه ی پیرمرد عیان می شود و بیننده را به فکر فرو می برد. انگار این عشق، آنقدرها هم که ما اوایل فیلم فکر می کردیم، عشق نیست ... 

 

از میان دیالوگ ها: پیرزن: قشنگه.

                       پیرمرد: چی؟

                       پیرزن: زندگی.  


  مهربان اما هیولا ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "71 بخش از گاهشماری شانس" فیلمِ دیگرِ هانِکه در همین وبلاگ

[ برنامه؟ من نمی دانم چه برنامه ای. باور کن ... ]

(( برنامه؟ من نمی دانم چه برنامه ای. باور کن. من چیزی نمی دانم، فقط پیانو می زنم، با چشم های بسته پیانو می زنم. ))

(( ناختیگال، ناختیگال، داری چه قصه ای سر هم می کنی! ))

ناختیگال آهسته آه کشید. (( ولی متأسفانه نه با چشم های کاملاً بسته. نه طوری که اصلاً چیزی نبینم. چون توی آینه و از میان پارچه های ابریشمی روی چشمم ... )) و دوباره ساکت شد.

فریدولین با بی صبری و تحقیر گفت: (( خلاصه زن های لخت. )) ولی به طرز عجیبی کنجکاو شده بود.

ناختیگال مثل آدمی توهین شده گفت: (( نگو زن، تا به حال این جور زن ندیدی. ))

فریدولین آهسته سینه صاف کرد و با بی اعتنایی پرسید: (( ورودیه اش چند است؟ ))

(( منظورت بلیت و این صحبت هاست؟ چه فکر کردی. ))

فریدولین با لب های منقبض پرسید: (( بالاخره چطور می شود وارد شد؟ )) و روی میز ضرب گرفت.

(( باید اسم رمز را بدانی، و اسم رمز هر بار عوض می شود. ))

(( و اسم رمز شب؟ ))

(( فعلاً نمی دانم، از کالسکه ران می گیرم. ))

(( ناختیگال، مرا هم ببر. ))

(( امکان ندارد. خیلی خطرناک است. ))

(( چی شد؟ همین یک دقیقه پیش خیال داشتی ... مرا "سزاوار" بدانی. البته که امکان دارد. ))

ناختیگال فکرکنان به فریدولین چشم دوخت. (( با این سر و وضعی که تو داری اصلاً شدنی نیست، چون همه لباس مبدل دارند، مردها و زن ها. صورتک و از این چیزها همراه داری؟ نه، ممکن نیست. شاید دفعه ی بعد. حتماً یک راهی پیدا می کنم. )) گوش تیز کرد و دوباره از لای پرده به خیابان چشم دوخت. بعد آسوده خاطر گفت: (( کالسکه آمد. خداحافظ. ))

     

رمانِ کوتاهِ " رویا "اثر دکتر آرتور شنیتسلر

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.