سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

-----

محمدابراهیم ( محمدعلی کشاورز ):آبلیموی حالبُرت رفت سراغ بهار نارنج کیچا، آبجی خانوم مرباش ... دست خوش! هلّ و گلابم میزاییدی حریف هفت بیجارت نمیشد ترنجبین بانو! ... سِهره مِهره یه دوجین بچه میزاد یکیش میشه بلبل، ننه ی ما کَت سِهره رو بست زایید گل و بلبل. سنجد! دهن مهن، کولون مولون! آخه تورو خدا از این جسد مرده شور خونه برمیومد زابراش کردین؟ آمبولانس تو خیابون ببیندش جلبش میکونه.

 

محمدابراهیم ( محمدعلی کشاورز ): پرهیز مرهیزش می دین که چی؟ خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمی شه. مهتابی اضطراریه، دو ساعته باطریش سِست. بذارین حال کنه این دمای آخر. حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافی بازی فیناله، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه. گیرم اینجور ووجودا موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن، سر بالایی زندگی، دینامشون وصله به برق توکل. اینه که حِکمتش پنالتیه. یه شوت سنگین، گُله. گُلشم تاجِ گُله. قرمزته! آبی آبلیموجات.


 "مادر" علی حاتمی

Dancing at the Blue Iguana

نام فیلم: رقص در ایگوانای آبی

بازیگران: شارلوت آیانا – داریل هانا – شیلا کلی

نویسندگان: مایکل ردفورد – دیوید لینتر

کارگردان: مایکل ردفورد

123 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2000

 

باید برقصیم؟

 

خلاصه ی داستان: روایتی از زندگی چند زن که در کلاب ایگوانای آبی، روزگار می گذرانند ...

 

یادداشت: مشکل اصلی و بزرگ فیلم در انتخاب داستان هایی ست که قرار است روایتگر زندگی این زن ها باشد. این داستان ها آنقدر کم مایه و بدون جذابیت هستند که به هیچ عنوان جلب توجه نمی کنند. مشکل بعدی جایی ست که همین داستان های کم مایه، به نتیجه ی درست و حسابی ای نمی رسند و حتی در مورد داستان یکی دو تا از زن ها، اصلاً انگار که فراموش شده باشند و یا در هنگام تدوین، آنها را دور ریخته باشند، اصلاً پایانی وجود ندارد و کاملاً سر در هوا و ناقص رها شده اند.



  دور و زمانه ی بی حساب و کتابی ست. گفتم شاید به خاطر هیچ و پوچ، بلایی سر وبلاگ بیاید و همین ده تا خواننده ( تقریباً آمار دستم هست ) هم دیگر نتوانند نوشته های ناقصم را بخوانند، پس تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که شدیداً از آن متنفرم. چیز خاصی هم نیست البته، اما بهرحال احتیاط را شرط عقل می دانند. می دانم که در این بلبشو، برای نفی کردن، هیچ دلیلی لازم نیست حتی اگر این نفی کردن درباره ی چیزی کاملاً بی ارزش و نادیدنی باشد. 


ستاره ها:


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

-----

میمی ( امانوئل سینیه ): دو تا خبر برات دارم. یه خبر خوب یه خبر بد.

 اُسکار ( پیتر کویوت ): خُب بگو.

 میمی: خبر اول اینه که فلج شدی و تا آخر عمر باید رو ویلچر بشینی.

 اُسکار: خبر خوبه چیه؟

 میمی: این خبر خوبه بود! خبرِ بد اینه که کسیکه قراره ازت مراقبت کنه منم !

" ماه تلخ " رومن پولانسکی

Departures / Okuribito

نام فیلم: رفتن ها

بازیگران: ماساهیرو موتوکی – یوروکو هیروسویی

نویسنده: کوندو کویاما

کارگردان: یوجیرو تاکیتا

130 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 2008

 

(( استثنائی توی کار نیست. همه مون یه مرگ بدهکاریم. ))

                                  تام هنکس در «دالان سبز» اثر فرانک دارابانت

 

مرگ، نرماله*

 

خلاصه ی داستان: دایگو که یک ویولن سل نواز حرفه ای ست، بعد از منحل شدن ارکستر به علت نبودن تماشاگر، به دنبال کار جدیدی می گردد تا اینکه در یک مرکز مرده آرایی کاری پیدا می کند. کار او آراستن مرده هاست تا مسافرت آنها را به آن دنیا راحت کند ...

 

یادداشت: حکایت دایگو دراین فیلم، حکایت مردی ست که کم کم یاد می گیرد، مرگ را دوست داشته باشد. حکایت کسی که از توکیو ( نماد مادی گرایی و مصرف گرایی و مدرنیته ) به روستای محل اقامتش می آید و در اینجاست که کم کم به یک دید معنوی و عمیق نسبت به مرگ دست پیدا می کند. او که تا حالا در زندگی اش هیچ جسد و هیچ تابوتی را از نزدیک ندیده، ناخواسته وارد کاری می شود که او را به انسانی آرام تبدیل می کند. آرامشی که تنها هنگام نواختن ویولن سل در چهره ی او می بینیم. شما با این فیلم دیدتان نسبت به مرگ عوض خواهد شد مانند همان خانواده هایی که وقتی اجساد نزدیکانشان در یک مراسم کاملاً سنتی، نمادی و آیین گونه، توسط دایگو و استادش، تمیز و آرایش و در میان پارچه های رنگارنگ پیچیده می شوند، همگی خوشحال هستند و با رویی گشاده، عزیزانشان را بدرقه می کنند. انگار حالا دیگر آن جسدهای بیجان در طی آن مراسم آرامش بخش، زندگی دیگری را آغاز کرده اند و این دقیقاً همان اعتقادی ست که در آئین بودایی و شرقی بر آن صحه می گذارند. اعتقادی که به زندگی پس از مرگ می پردازد و می گوید اگر مُرده ها را بیارایند و تمیز کنند آنها راحت تر وارد دنیای ناشناخته می شوند و چه صحنه ی جالبی به وجود می آید هنگامی که در قسمتی از فیلم، خانواده ی مردی مُرده، او را غرق بوسه می کنند و اثر ماتیک لبان زنان که روی صورت جسد می ماند، باعث خنده و تفریح اطرافیان می شود. خنده ای که البته گریه هم همراه آن هست. شروع فیلم، مقدمه ی خوبی ست برای ادامه ی داستان؛ جایی که همسر دایگو، به خیال خودش اختاپوس مُرده ای را برای غذا آورده که بعد می فهمد زنده است و وقتی که دایگو آن را در رودخانه می اندازد، باز انگار اختاپوس مُرده. این روند مُرده بودن، زنده شدن در واقع نشانه ای ست برای چیزی که در داستان فیلم خواهیم دید. دایگو در طی این مسیر می فهمد که می توان مرگ را پذیرفت و حتی دوستش داشت. او با کاری که می کند جنبه ی زشت و قبیح مرگ را از بین می برد و آن را برای دیگران و خودش زیبا جلوه می دهد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ی دایگو در فیلم


 

   آرامش مرگ ...


ستاره ها: 


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

-----

اسمرالدا (آنجلا جونز) : اسمت چیه؟

بوچ (بروس ویلیس) : بوچ.

اسمرالدا : معنیش چیه؟

بوچ : من آمریکایی ام عزیزم. اسمای ما معنی نداره.

"داستان عامه پسندِ" کوئنتین تارانتینو

I Saw the Devil / Akmareul boatda

نام فیلم: من شیطان را دیدم 

بازیگران: بیونگ هون لی – مین سیک چویی

نویسنده: هون جونگ پارک

کارگردان: جی وون کیم

141 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ سال 2010

 

لذت شکار

 

خلاصه ی داستان: کیم سو هیون، افسر پلیس جوانی ست که همسر باردارش توسط یک قاتل روانی به نام کیونگ چول، تکه تکه می شود. او تصمیم می گیرد خودش به شخصه وارد عمل شود و انتقام بگیرد ...

 

یادداشت: سینمای کره ی جنوبی نشان داده که در زمینه ی «اسلشر مووی ها» استاد است و توانایی این را دارد که هر بیننده ای را به هراس بیندازد و دچار کابوس کند. این فیلم هم از این موضوع مستثنا نیست. صحنه های تکه تکه شدن بدن، چنان با مهارت کار شده که دیدنش برای افرادی که مشکلات قلبی دارند، بسیار خطرناک است. اصولاً « من شیطان را دیدم» بیشتر در مقوله ی کارگردانی قابل بحث است تا فیلم نامه. از لحاظ داستانی، نقاط گنگ زیادی در کار وجود دارد که چندان برایم روشن نبودند. ضمن اینکه اصولاً با داستانی یک خطی مواجهیم که چندان پُر و پیمان نیست و البته پایانی دارد که می توان از همان ابتدا حدس زد؛ اینکه پلیس عاشق پیشه، خودش تبدیل می شود به شیطان. اینکه ذات آدم ها با خشونت پیوند خورده و اگر راهی برای بروزش باشد، دل نازک ترین انسان هم می تواند جنایت های عجیبی انجام دهد. اما در مقوله ی کارگردانی، فیلم واقعاً تصاویر تکان دهنده ای ارائه می دهد و اوج آن هم در صحنه ای ست که کیونگ چول، راننده و مسافر یک تاکسی را با ضربات متعدد چاقو تکه تکه می کند و در طی این مدت، دوربین دور ماشین می چرخد و خون به اطراف می پاشد و ما شاهد سوراخ سوراخ شدن آدم ها هستیم. صحنه ای تکان دهنده و عجیب که مو بر تن آدم سیخ می کند. بازی فوق العاده سخت مین سیک چویی، بازیگری که هر چه از او دیده ام، مثل « همکلاسی قدیمی »، بازی هایی سخت و نفس گیر و انرژِی بر بوده، عالی ست.

 

از میان دیالوگ ها: کیونگ چول: (( کارا راحت پیش می ره چون پوستت خیلی لطیفه. ))

دوست کیونگ چول درباره ی کیم سو هیون:(( شیطونم با اون ملاقات کرده. اونم مث ما شده. لذتی که اون می بره، لذت یه شکارچیه. ))


   دو روی یک سکه ...


ستاره ها: 


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( صد بار بهتره توی آپارتمان شخصی خودتون زندگی کنین تا اینکه توی قلب و خاطر دوستاتون به زندگی ادامه بدین. ))

وودی آلن


Lost in Translation

نام فیلم: سرگشته در غربت

بازیگران: بیل مورای – اسکارلت جوهانسون

نویسنده و کارگردان: سوفیا کوپولا

104 دقیقه؛ محصول ژاپن و آمریکا؛ سال 2003

 

سرگشته و پژمرده

 

خلاصه ی داستان: باب هاریس، بازیگر معروف و میانسال آمریکایی برای بازی در چند کار تبلیغاتی به توکیو می آید. او که از زندگی نه چندان دلچسبش خسته است، با آشنایی با دختر جوان آمریکایی ای که در هتل محل اقامت او اتاق دارد، وارد مرحله ی دیگری از زندگی اش می شود ...

 

یادداشت: بازی مورای در نقش مرد میانسالِ به بن بست رسیده، با آن ابروهای بالا رفته و حالت بی تفاوت و سرد صورتش، من را یاد بازی او در فیلم «گل های پژمرده» ی جیم جارموش می انداخت. او مانند فیلمِ یاد شده، در اینجا هم نقش مردی را بازی می کند که نمی داند چه بلایی سر زندگی اش بیاورد. بین آدم هایی گیر افتاده که زبانشان را نمی داند و مانند آدم هایی گنگ و گیج، تنها به قیافه ی شبیه به هم افراد خیره می شود. معروف هست که ژاپنی ها و اصولاً آسیای شرقی ها، چندان میانه ای با زبان های بیگانه و به خصوص انگلیسی ندارند و از همین نکته استفاده می شود تا شخصیت های دلزده ی فیلم را در موقعیتی غریب تر قرار بدهد. فیلم سعی می کند با کمترین دیالوگ ها و گزیده ترین سکانس ها به منظور نهایی اش برسد و اینگونه، جزئیاتی خلق می شود که در ساختن فضای داستان و کنش این دو نفر نسبت به همدیگر، کاملاً تاثیرگذار باشد. این جزئیات تا حدی ست که گاه حتی شاید آنها را به سختی هم به یاد بیاوریم. مثلاً در قسمتی از فیلم، شارلوت می گوید که انگشت پایش زخم شده. آن را به باب نشان می دهد و همین مسئله باعث ایجاد دیالوگ های بامزه ای می شود. در ادامه، طی صحنه های جالبی، آنها به بیمارستان می روند تا از انگشت پای شارلوت عکسبرداری شود. طی شدن این مسیر باعث می شود بیشتر و بیشتر به این زوج نزدیک بشویم همانطور که آنها هم به هم نزدیک می شوند. اما شاید به سختی به یاد بیاوریم که در چه صحنه ای انگشت پای شارلوت ضرب می بیند. این صحنه به شکلی کاملاً گذرا در طول داستان وجود دارد. فیلمساز سعی کرده با کمترین تاکید پیش برود و تمام تلاشش این بوده که از احساسات گرایی پرهیز کند و همین مسئله باعث بوجود آمدن سکانس فوق العاده ی پایانی اش می شود. جایی که باب در گوش شارلوت چیزهایی می گوید و از او جدا می شود. ما نمی فهمیم چه گفته شده اما انگار حالا هر دو کمی آرام تر به نظر می رسند و انگار حالا جدایی برایشان راحت شده.

 

     (( دارم ترتیب فرار از این زندونو می دم. دنبال یه همدست می گردم. ))


ستاره ها: 


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.