سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

اینجا بدون من

نام فیلم: اینجا بدون من

بازیگران: فاطمه معتمدآریا – صابر ابر – نگار جواهریان – پارسا پیروزفر

نویسنده و کارگردان: بهرام توکلی  


این مجله فیلمای من کو؟!


خلاصه ی داستان: زندگی یک خانواده؛ مادر، فریده، بدون وجود پدر، بچه ها را بزرگ کرده و برای گذران زندگی در یک شرکت کنسرو سازی کار می کند. آرزوی او شوهر دادن یلدا، دخترش است. دختری خجالتی با پاهایی ناقص که زندگی اش خلاصه شده در شستن و چیدن عروسک های شیشه اش. دختری آنقدر خجالتی که وقتی می خواهد در حضور کسی حرف بزند، دچار تهوع می شود. احسان، پسر خانواده، با نارضایتی کامل در یک انبار کار می کند و تنها دلخوشی زندگی اش، رفتن به سینما و محو شدن در تصاویر روی پرده برای فراموش کردن دردهای خودش است. زمانی که رضا، دوست احسان به خانه ی آنها می آید و یلدا، تنها از روی صدای رضا، عاشق او   می شود، فریده به تکاپو می افتد تا هر طور شده رضا را وارد خانواده ی خودشان کند ...  


یادداشت: اصلاً بیایید کاری به این نداشته باشیم که فیلم از روی نمایشنامه ی معروف تنسی ویلیامز یعنی " باغ وحش شیشه ای" اقتباس شده است. کاری نداشته باشیم که چطور آن نمایشنامه، ایرانی شده و آدم هایش اینجایی شده اند و آیا اصلاً این اتفاق افتاده یا نه. کاری نداشته باشیم که چه عناصری در آن نمایشنامه بوده که توسط فیلم نامه نویس بیشتر مورد توجه قرار گرفته و برای پیشبرد داستانش از آنها استفاده ی بهینه کرده یا نکرده. به این هم کاری نداشته باشیم که چرا و به چه علت، فیلم نامه نویس تصمیم گرفته که از روی چنین نمایشنامه ای اقتباس کند، چه چیزی برایش جالب بوده که او را به این فکر انداخته. بهتر است یکراست برویم سراغ خود داستان، بدون هیچ پیش زمینه ای. در نگاه اول، چیزی که جلب توجه می کند، روند بدون سکته و تقریباً جذاب داستان فیلم است. اینکه بتوانی در طول یک ساعت و نیم، در لوکیشنی محدود و با آدم هایی اندک، داستانی را تعریف کنی که بیننده خسته نشود، کار سختی ست که بهرام توکلی از پسش برآمده. هماهنگی بین دیالوگ هایی جذاب و شنیدنی و بازی هایی فوق العاده، باعث شده همه چیز خوب پیش برود و لحظه به لحظه بیننده با شخصیت ها همراه باشد. اصولاً (( اینجا بدون من )) فیلمی ست که بر مبنای شخصیت ها جلو می رود و داستانپردازی پر رنگی ندارد. ما با خانواده ای روبرو هستیم که انگار هر چه می گذرد، بیشتر فرو می روند. آدم هایی که انگار در چارچوب دیوارهای خانه گیر افتاده اند و بدبختی و فقر از سر و کولشان بالا می رود و هر لحظه، بیشتر در تنهایی خود غرق می شوند و آنقدر راه فراری ندارند و آنقدر خسته شده اند از زندگی که حتی به خودکشی دسته جمعی هم فکر می کنند. در این میان تنها احسان است که با پناه بردن به جادوی سینما، مسخ می شود و خود را برای چند لحظه هم که شده، از بدبختی های اطرافش دور نگه می دارد. ما از همان ابتدای فیلم، جسته گریخته به علاقه ی او به سینما پی می بریم. چند باری دنبال مجله "فیلم" هایش می گردد. چند باری هم در سالن سینما می بینیمش که با قیافه ای بهت زده نشسته و به پرده خیره شده. اما مشکل کار جایی خودش را نشان می دهد که در پایان بندی فیلم، پسر خانواده عیناً در موقعیت یک تماشاگر سینما، گوشه ای از حیاط نشسته و با لبخندی بر لب، دارد به خانواده ی خوشبخت خود نگاه می کند. نوع نگاه کارگردان به این صحنه، جوری ست که انگار می خواهد به تماشاگر بگوید احسان در حال خیال کردن است و چیزی که می بیند، عین فیلم های روی پرده است و در خوشبینانه ترین حالت، شاید کسانی باشند که اظهار کنند کارگردان قصد داشته بیننده را به قول معروف "دو به شک" بگذارد. یعنی با قاطعیت نگوید که این صحنه ی آخر، واقعیت دارد و یا زاییده ی ذهن تخیل پرداز احسان است. به نظر می رسد، در هر دو حالت با مشکل مواجهیم. اول اینکه داستانی که با آن طرف هستیم، یک کار تلخ واقع گرایانه ی اجتماعی ست که چنان پایان خیالی ای، آنقدرها نمی تواند جایی در آن داشته باشد – مگر اینکه تصور کنیم که پایان هندی وار فیلم، یک پایان کاملاً واقعی ست که در این حالت ضرب المثل معروف "عذر بدتر از گناه" کارکرد پیدا می کند! - دوم اینکه نمی توانیم احسان را به عنوان کسی که داستان از دید او تعریف می شود، بپذیریم و در واقع او کسی نیست که شخصیت اصلی باشد و در نتیجه با توجه به این مسئله، اینکه در پایان، داستان به آن شکل تخیلی و از دید او بسته می شود، وصله ی ناجوری بر پیکره ی اثر به حساب می آید – مگر اینکه اینطور فرض کنیم که کل فیلم، داستانی ست که توسط احسان نوشته و خوانده شده که با توجه به روند فیلم، کلاً به بیراهه رفته ایم. - و سوم اینکه تنها چند باری از مجله ی "فیلم" حرف زدن و چند باری در سالن سینما فیلم دیدن، آنقدرها پیشینه ی قوی ای برای شخصیت احسان به حساب نمی آید که بتوانیم آن تخیل پایانی اش را بپذیریم – اگر اینگونه نگاه کنیم که احسان در حال خیال پردازی ست –. به هر شکل این پایان بندی نه چندان خوب، ضربه ی اصلی را به اثر وارد می کند و مانع از این می شود که فیلم به جایگاهی بهتر از آن چیزی که هم اکنون دارد، برسد.  


     

      اینها انگار در چارچوب دیوارهای خانه ی قدیمی شان گیر افتاده اند ...


ارزشگذاری فیلم: 

Biutiful

   
نام فیلم: بیوتیفول ( Biutiful )
بازیگران: خاویر باردمماریسل آلوارز
نویسندگان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو نیکلاس جیاکوبونهآرماندو بو
کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو
148 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا؛ ژانر درام؛ سال 2010


                                                            

                                                 ذیبا

خلاصه ی داستان: اکسبال، مردی ست که به خاطر سرطان در آستانه ی مرگ قرار دارد. او با دو بچه اش در آپارتمانی کوچک و اجاره ای زندگی می کند. او از همسرش، زنی دائم الخمر و خوشگذران که هیچگاه نمی تواند به خانواده اش برسد، طلاق گرفته است. اکسبال، هم برای کسب درآمد و هم از روی نوع دوستی، با تعدادی از مهاجران غیرقانونی سنگالی و چینی کار می کند. به آنها جای خواب می دهد و آنها را به شکلی مشغول به کار نگه می دارد تا بتوانند خرج خودشان را در بیاورند و در عین حال هم رشوه ای به پلیس می دهد تا کاری به کار آنها نداشته باشد. با رو به وخامت گذاشتن حال اکسبال، کم کم زندگی برای او به کابوسی تبدیل می شود و هر لحظه مرگ را جلوی چشمان خود می بیند. در عین حال که مهاجرین غیرقانونی هم که او ازشان نگهداری می کرد، به خاطر اشتباه خودش، همگی به کام مرگ می روند ...



یادداشت: همیشه کنجکاو بودم بدانم چرا اسم فیلم با یک غلط املایی عمدی نوشته شده است. یک حدس هایی می زدم که بعد از دیدن فیلم به صحت شان پی بردم. این اشتباه نوشتن از روی عمد کلمه ی ( زیبا ) در واقع نشاندهنده ی زشت بودن همه چیز است! یک بازی با کلمات جالب که با توجه به سکانسی که اکسبال نوع نوشتن کلمه ی بیوتیفول ( زیبا ) را به دخترش یاد می دهد و بعد می فهمیم که انگار این کلمه را به غلط به دختر دیکته کرده، در واقع مضمون اصلی فیلم را شکل می دهد. از تک تک نماهای فیلم، فقر و نکبت و سیاهی می بارد و چشم های بیننده را آزار می دهد. لوکیشن های چرک و کثیف که بعد از دیدن فیلم آرزو می کنیم هیچ وقت به چنین جاهایی پا نگذاریم. در همین زندگی نکبت بار است که اکسبال، کم کم خودش را غرق شده می بیند و به اضمحلالی جسمی و روحی می رسد که در نهایت هم با مرگش همراه است. جدیدترین اثر ایناریتو، گرچه با سکانسی چشم نواز و پر از سفیدی برف، شروع می شود و با همان سکانس که آخر سر می فهمیم بعد از مرگ اکسبال شکل گرفته و انگار توهماتش است، پایان می یابد، تلخ ترین اثر اوست. وقتی در پایان، ایناریتو، فیلم را به پدرش تقدیم می کند و یا وقتی جایی در میانه های فیلم، اکسبال بالای سر جسد مومیایی شده ی پدر می ایستد و به صورت او دست می کشد، انگار بیش از آنکه فیلم به زشتی و پلشتی زندگی اکسبال بپردازد، قرار بوده درباره ی یک رابطه ی پدر و پسری باشد که تنها پس از مرگ پسر به سرانجامی رسیده و اکسبال که در طول فیلم بارها از پدرش و پدربزرگ بچه هایش گفته، تنها بعد از مرگش است که به آرزویش می رسد و پدر از خود جوانترش را بالاخره می بیند و حسرت سال هایی که او را ندیده ( او فقط در عکس ها پدرش را دیده و نه در زندگی واقعی ) از دل بیرون می کند. اما مشکل اینجاست که شاخک های داستانی، بیش از آن چیزی ست که باید باشد. شاخک هایی که تنها به کار شلوغ کردن داستان می آیند و آن را از مسیر اصلی اش منحرف می کنند. به طور مثال، رابطه ی همجنس خواهانه ی آن دو چینی که به شکلی مخفی با اکسبال همکاری می کنند و در پایان، یکی از آنها، آن دیگری را می کشد. این یکی از چند شاخک داستانی اثر است که اگر هم نبود، اتفاقی نمی افتاد و اتفاقاً فیلم سرراست تر و جمع و جورتر می شد. یا مثلاً ماجرای دیدن ارواح توسط اکسبال که آخر هم نفهمیدم چه ربطی به کلیت اثر دارد و چه ارتباط تماتیکی با داستان برقرار می کند. مخصوصاً هم که وقتی کارگردان، از دید اکسبال نشانمان می دهد که ارواح روی سقف نشسته اند و به او نگاه می کنند، به نظر می رسد خیلی از موضوع اصلی فاصله می گیرد. اگر قرار بر این بوده که توهمات در آستانه ی فروپاشی ذهنی اکسبال نشان داده شود، یکی دو جا با ظرافت این کار صورت گرفته، مثل جایی که او تصور می کند سایه ی چنگال، دیرتر از خود چنگال حرکت می کند.
 
بهرحال، هر چند با فیلم بدون نقصی طرف نیستیم، اما یکی از روان ترین کارهای سال 2010 را می بینیم که اگر می خواهید متوجه شوید جناب ایناریتو چه کارگردان زبردستی ست، کافی ست نگاهی بیندازید به سکانس تعقیب و گریز پلیس ها و مهاجران غیرقانونی سنگالی در شلوغی خیابان که نفس را در سینه حبس می کند.


دیالوگ:     آنا ( دختر اکسبال ): بابا، چطوری می نویسن بیوتیفول؟

               اکسبال: همونطوری که تلفظ می کنیم.


         
    هیچ چیز ( ذ یبا ) نیست ...


ارزشگذاری فیلم:  

Sult

نام فیلم: گرسنگی( Sult ) 

بازیگران: پر اسکارسن گونل لیندبلوم

نویسندگان: هنینگ کارلسن و پیتر سیبرگ براساس رمانی به همین نام نوشته ی کنوت هامسن

کارگردان: هنینگ کارلسن

 112 دقیقه؛ محصول دانمارک، نروژ، سوئد؛ ژانر درام؛ سال 1966

  

مردی که با سیلی صورت خود را سرخ می کرد ...

 

خلاصه ی داستان: در اروپای سال 1890، مردی آواره و بی سرپناه، در خیابان های سرد شهر، بی هدف قدم  می زند. او که انگار سابق بر این دانشجوی فلسفه بوده، حالا در اوج فقر و بدبختی و در حالیکه روزهاست غذایی نخورده، در خیالش اینگونه تصور می کند که مقاله ای برای یک روزنامه ی محلی بنویسد تا آنها چاپش کنند ...

 

یادداشت: "گرسنگی" رمان حیرت آوری ست از زبان اول شخص، شرح حال آدمی بی نام که در خیابان های شهر اسلو،   بی هدف می چرخد و از زور گرسنگی و ضعف، فکرش کم کم دارد از کار می افتد. رمانی که اتفاقاً به بهترین شکل ممکن با ترجمه ی روان و جذاب احمد گلشیری به فارسی هم برگردانده شده است. هنینگ کارلسنِ کهنه کار که اتفاقاً با همین فیلم هم نامش بر سر زبان ها افتاد، فیلمسازی دانمارکی ست که تا قبل از ساخت "گرسنگی" 7 فیلم بلند و یک فیلم کوتاه کار کرده بود. "گرسنگی" آنچنان که در رمانش هم شاهد هستیم، خط داستانی پر رنگی ندارد. اصولاً داستان پردازانه نیست و روی یک شخصیت تمرکز می کند. یک روایت تقریباً یک خطی ست که با داستانک هایی که در نهایت قرار است مفهوم اصلی اثر را برای بیننده نمایان سازند، پر شده و کاملاً هم طبیعی ست که چنین فیلم هایی روی لبه ی تیغ راه می روند. یعنی هر لحظه امکان لغزیدنشان به سمت ملال آور شدن وجود دارد و فیلم نامه نویس باید آنقدر زبردست باشد که از چنین لغزشی دوری کند و کارلسنِ کارکشته نشان می دهد که از پس این کار به خوبی می تواند بربیاید و البته آنقدرها هم عجیب نیست که فیلم جدیدش که در حال ساخت آن است از روی رمانی از گارسیا مارکز اقتباس شده. اولین نکته ای که از لحاظ بصری روی بیننده تأثیر  می گذارد، فضای سیاه و سفید و سرد اثر است. فضایی که بیننده به خوبی سرمای شهری اروپایی را حس می کند که البته این سرما در ادامه، مفهومی معناگرایانه پیدا می کند. در شروع فیلم، دوربین از پشت به مردی نزدیک می شود که کلاهی به سر و کتی در تن دارد و در حالیکه روی لبه ی پل خم شده، مشغول انجام دادن کاری ست. این اولین معرفی فیلم از یکی از عجیب ترین و ملموس ترین شخصیت های تاریخ سینماست. وقتی به او نزدیک تر می شویم، می بینیم با مدادی که دیگر به انتهایش رسیده روی  کاغذی چروکیده چیزهایی می نویسد. کم کم با او بیشتر آشنا می شویم؛ آدمی آواره، بی سامان و بی نام و نشان که چیز چندانی از گذشته ی او نمی دانیم. معلوم  می شود روزهاست که چیزی نخورده و پولی هم ندارد که بتواند چیزی بخرد. او روی آن کاغذهای چروکیده مقاله می نویسد تا مگر صاحبان جراید از نوشته ی او خوششان بیاید و پولی به او بپردازند. او در پارک می نشیند و با کفش های پاره اش حرف می زند و نوید روزهای خوبی را به آن می دهد. هر چه جلوتر می رویم با او بیشتر آشنا می شویم و در عین حال می فهمیم که حرف اصلی فیلم چیست. مرد در اوج بدبختی و گرسنگی، هیچ وقت سر خود را پیش کسی خم نمی کند و به اصطلاح گدایی نمی کند و این دقیقاً همان نکته ای ست که از "گرسنگی"، رمان و فیلمی یکّه می سازد. مرد در بدترین حالت ها هم آنقدر مودب است و آنقدر با غرور صحبت می کند که تکان دهنده است. تمام فیلم حول همین موضوع می چرخد و داستان طوری پیش می رود که ما هر لحظه، بیش از پیش با این آدم همدردی می کنیم. هر چه که جلوتر می رویم جنبه های بیشتری از شخصیت این آدم برای ما روشن می شود. لباس های زهوار دررفته و پاره پوره ای دارد اما وقتی به زنی برخورد می کند، در نهایت احترام کلاه از سر برمی دارد. آنقدر با بقیه با نهایت احترام صحبت می کند که عجیب است. دوست ندارد کسی بفهمد او در چه وضعی ست. به پول نیاز دارد اما وقتی سردبیر به او می گوید که مشکل مالی نداری؟ او جواب می دهد نه. حاضر نیست به هیچ عنوان خودش را خوار و خفیف نشان دهد و با پیش رفتن داستان، احساس می کنیم او چه آدم بزرگواری ست. صحنه ی تکان دهنده در فیلم زیاد وجود دارد مثل جایی که او بی خانمان و دربه در، در پی جایی می گردد تا شب را آنجا سر کند. به ذهنش می رسد سری به دوستش بزند. وقتی دوستش مِن مِنی می کند و در نهایت می گوید که دختری پیش اوست، او با نهایت نجابت و احترام می پذیرد و از اینکه مزاحم دوستش شده عذرخواهی می کند و می رود. او آدمی ست که درد همه را می فهمد اما کسی متوجه او نیست. یکی از عجیب ترین صحنه های فیلم جایی ست که او مجبور می شود کتش را بفروشد تا پولی برای غذا به دست بیاورد. این کار را که می کند متوجه می شود، مداد کوچکش را در جیب کت جا گذاشته. به مغازه ی سمساری برمی گردد و مداد را از جیب کت بیرون می آورد و بعد برای اینکه مغازه دار فکر نکند او برای چیز بی ارزشی پیش او برگشته، با غرور عنوان می کند که این مداد برایش مثل یک دوست و شخصیت است و او با همین مداد بود که پایان نامه ی دانشگاهی اش در زمینه فلسفه را نوشته و در نتیجه این مداد برایش چیزی فراتر از یک مداد کوچک است. ما او را باور می کنیم. علاوه بر همه ی اینها و به رغم چنین اوضاع اسفناکی هیچ گاه به ورطه ی سقوط اخلاقی نمی افتد و پایش را از راه درست بیرون نمی گذارد. وقتی شاگرد مغازه به اشتباه به او پولی می دهد، او به جای اینکه برود و با این پول چیزی بخورد، آنها را برای شاگرد مغازه پس می آورد. بازی گیرا و تکاندهنده ی اسکارسن که برای همین فیلم، جایزه ی بهترین بازیگر جشنواره ی کن را می گیرد، آدم را مجذوب   می کند. صحنه ای که او از قصابی تکه استخوانی برای " سگ اش " می گیرد، اوج داستان است. او نمی خواهد بگوید که استخوان را برای خودش می خواهد در نتیجه چنین بهانه ای ردیف می کند و وقتی که در کوچه ای خلوت شروع به گاز زدن استخوان می کند، نریختن اشک کار سختی ست. بازی عجیب اسکارسن در این صحنه واقعاً تکاندهنده است؛ مخلوطی از حفظ کردن شخصیت خود و فقر عمیق ظاهری. کم کم متوجه می شویم که سیاه و سفید بودن فیلم چگونه در بطن اثر جای خود را پیدا می کند. انگار سرنوشت این آدم با تنهایی و فقر گره خورده است و راه فراری هم ندارد. در طول فیلم هیچ گاه شاهد این نیستیم که مرد سرش را در مقابل موقعیت ترسناکی که قرار گرفته، خم کند. او قهرمان درامی ست که ضدقهرمانش در نگاه نخست، گرسنگی و در نگاهی جامع تر، شرایط جامعه ی آن دوران است. این نکته را به راحتی می شود در سکانسی که قرار است خودش را کاندید مأمور آتش نشانی بکند، دریافت. هر کلکی می زند نمی تواند مرد مسئول را گول بزند. او برای این کار ساخته نشده است. البته نظر مأمور اینگونه است. ما با جامعه ای یخ زده و خفقان آور مواجهیم که شرایطی برای حضور این آدم فراهم نمی کند. جامعه ای که فقرایش برای یک لقمه نان، با حالتی رقت انگیز، در صف پخش غذای خیریه  می ایستند و ثروتمندانش متفرعنانه قدم می زنند و هنرمندانش به جای خلق آثار هنری، در پی فرونشاندن    غریزه های خود هستند. در این جامعه، جایی برای تفکر وجود ندارد. قهرمان ما، با این ضدقهرمان می جنگد و اما عزت نفس خود را از دست نمی دهد. غرور خودش را زیر پا نمی گذارد. خیلی مشکل است که در یک درام، که معمولاً عرصه ی کشمکش قهرمان و ضد قهرمان زنده است، قهرمان را در مقابل یک ضدقهرمانِ غیرجاندار قرار بدهیم و از آن نتیجه ای بگیریم. همچنین سیر حرکت یک شخصیت در طول درام، روندی معمولاً رو به رشد دارد. یعنی دیدگاهی که ابتدای فیلم داشت با چیزی که در پایان به آن می رسد، فرق دارد. شخصیت داستان به پختگی  می رسد و چیزی در او عوض می شود. در " گرسنگی" هم این اصل رعایت می شود و قهرمان ما در عین حالی که همان خصوصیات اخلاقی را دارد که در ابتدا هم داشت، علاوه بر این در پایان و طی آن نمای ثابت شده ی رو به دوربین او که با لبخندی بر لب به ما نگاه می کند، می فهمیم که حالا یاد گرفته چطور با شرایط کنار بیاید. او جامعه را ترک می کند و خیلی خوب می داند که این جامعه است که او را از دست داده. بهرحال آدمی که تنهاست همیشه هم تنها می ماند. خیلی حیف شد که برای ارزشگذاری این فیلم، پنج ستاره بیشتر ندارم.


     

       و همان صحنه ی معروف؛ نریختن اشک کار سختی ست.


ارزشگذاری فیلم:

Megan Is Missing

نام فیلم: مگان گم شده ( Megan Is Missing )

بازیگران: آمبر پرکینز راچل کوئین

نویسنده و کارگردان: مایکل گوی

84 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام؛ سال 2011

 

مردی با وبکم شکسته

 

خلاصه ی داستان: آشنایی دو دختر نوجوان از طریق اینترنت با یک بیگانه و ناپدید شدنشان ...

 

یادداشت: برتولت برشت بر این باور بود که هنرمند برای بیان حقیقت باید پنج مشکل را برای خود حل کند: نخست باید بتواند حقیقت را کشف کند. دوم باید میان حقایق مهم و واقعیت های پیش پا افتاده تفاوت قائل شود. سوم باید از شکل و ساختار مناسبی برای بیان حقیقت استفاده کند. چهارم باید حقیقت را به گونه ای مطرح کند که بر مخاطب تأثیر بگذارد و به پرسش های مهم دوران خود پاسخ دهد و پنجم و مهمتر آنکه باید برای بیان حقیقت، تدبیر به کار ببندد تا گرفتار سانسور نشود. به نظر می رسد این پنج مورد، هر چند درباره ی مدیوم سینما گفته نشده باشد، راهگشای مناسبی ست برای درک فیلم هایی که شائبه ی مستند بودن دارند و با ارجاع به واقعیت هایی نظیر اسامی واقعی ( البته اینطور که خودشان ادعا می کنند )، تاریخ های دقیق، دیالوگ های پیش پا افتاده و ظاهراً بدون اوج و فرودی دراماتیک، بازی هایی واقع گرایانه، دوربین هایی که در دست خود بازیگران ( یا البته همان آدم های واقعی ) است ( موبایل، هندی کم، وب کم و ... )، قصد دارند به نوعی واژه ی "سینما – حقیقت " را در پس ذهن مخاطبانشان جاری کنند. واژه ای که در دهه ی 60 میلادی به ادبیات سینمایی غرب راه یافت و نشان دهنده ی فیلم هایی بود که نگاه کاملاً مستندگونه به اطراف داشتند. فیلم نامه ای وجود نداشت و فیلمساز صرفاً ناظری بی طرف بود که حتی در جزئیات هم دست نمی برد. مثل خبرنگاری که تنها وقایع را یادداشت می کرد و خواست خود را تحمیل نمی کرد. وقتی در دهه ی 90، فیلم پر سر و صدای "پروژه ی جادوگر بلر" روی پرده ی سینماها آمد، واژه ی "سینما-حقیقت" را معنایی دوباره بخشید و نشان داد که می توان در عین چینش دقیق دیالوگ ها، بازی های کنترل شده و از همه مهم تر، درامی که به دست فیلم نامه نویس، نوشته می شود و از پیش طراحی شده است هم شائبه ی کاملاً مستند بودن را در اذهان مخاطبین نشاند. بعد از این فیلم بود که راه برای بقیه باز شد تا بتوانند با مستندنمایی، تماشاگر را بترسانند و جالب اینجاست که این شیوه، اکثراً درباره ی    فیلم هایی بوده که اغلب در ژانر وحشت ساخته شده اند و انگار این شبه مستند بودن، در ژانرهای دیگر سینمایی کاربرد چندانی ندارد. "مگان گم شده" فرزند همین نوع سینماست که ادعا می کنند مستند هستند و تمام تصاویری که ما می بینیم، همگی واقعی هستند و بدون دخالت فکری کسی، تنها کنار هم چیده شده اند. در فیلم هایی از این دست که من تا کنون دیده ام، برای هرچه باورپذیرتر شدن، فضا، اسم بازیگران و عوامل را در پایان کار  می نویسند. امری که در این فیلم هم اتفاق می افتد. نمی دانم تا چه حد اینکه در فیلم تأکید شده این داستان از روی ماجرایی واقعی ساخته شده، حقیقت دارد ( اینجا انگار بند اول از بیانیه ی برشت، درباره ی مخاطب کاربرد دارد تا هنرمند! ) و مثلاً آن تصویری از دوربین مدار بسته ی خیابان که مگان را در آخرین لحظات حضورش نشان می دهد و فیلمساز هم به بیننده مصرانه می گوید که این تصویر، یک تصویر واقعی ست، تا چه حد صحت دارد، اما چیزی که هست و باید روی آن تأکید کرد، باوراندن این داستان (؟!) به مخاطب در حال تماشای فیلم است. اینکه با بازی های روان و خوب، دیالوگ هایی باورپذیر و در عین حال ساده، کارگردان سعی می کند تا بیننده را با این دو دختر نوجوان و مشغولیاتشان آشنا کند، از نکاتی ست که باعث می شود نیمه ی اول فیلم، به خوبی در جریان زندگی این دخترها قرار بگیریم و حالا ممکن است یک جاهایی هم در آن اغراق صورت گرفته باشد ولی در کل که نگاه می کنیم،  می بینم به اصطلاح، چیزی از کادر بیرون نزده است. در واقع سبکسری های یک دختر نوجوان در این سنین حساس، با یک شخصیت پردازی تقریباً درست، به خوبی به بیننده منتقل می شود. نویسنده، در این نیمه، شخصیتی مرموز خلق می کند که تنها صدایش را می شنویم و به این بهانه که وبکمش شکسته، هیچ گاه خودش را نمی بینیم تا در تب و تاب این باقی بمانیم که او کیست. اما نیمه ی دوم، ساز دیگری می زند. در این نیمه، خود قاتل، دوربین برداشته و از شکنجه هایی که به دخترها می دهد، فیلم می گیرد. در اینجا هم همه چیز واقعی جلوه می کند؛ بازی ها، دیالوگ ها، حرکات مبتدیانه ی دوربین، اما چیزی که باعث عدم باورپذیری مخاطب می شود و نمی گذارد او داستان را مثل نیمه ی اولش، باور کند، فضای خوفناک و رعب آور اثر است. البته در همین نیمه، شاهد دو سکانس تکاندهنده هم هستیم، یکی جایی ست که قاتل روانی، به یکی از دخترها تجاوز می کند و دیگری سکانسی طولانی ست که قاتل را در حال حفر چاله می بینیم و از طرفی ناله های گوشخراش یکی از دخترها را می شنویم که با ابراز عشق و احساسات، سعی دارد این انسان روانی را به راه بیاورد. نشان دادن همین چیزها، باعث می شود ذهن مخاطب که با فیلم هایی از نوع قاتلین روانی و سریالی و شکنجه گر، شرطی شده، دوباره به سمت چنین فیلم هایی به پرواز دربیاید و در آخر به این نتیجه برسد که خب، حتماً قسمت دومی هم در کار خواهد بود و در این قسمت، این قاتل پریشان حال خواهد رفت به سراغ دو دختر نوجوان دیگر تا عطش خود را بنشاند! اینگونه است که فیلم به سمت همان آثاری با قاتلین روان پریش می رود و به جای واکاوی معضل یک جامعه ی افسارگسیخته و مدرن که در آن هیچ حاشیه ی امنیتی وجود ندارد، به صف آثاری می پیوندد که تماشاگران منتظرند قسمت دوم آن را لابد با نام "جسیکا گم شده" ببینند!


   

   قربانی ها ...


ارزشگذاری فیلم: 


The Notebook

نام فیلم: دفتر یادداشت( The Notebook )

بازیگران: رایان گاسلینگریچل مک آدامز

نویسندگان: جرمی لون - ژان ساردی - براساس رمانی از نیکلاس اسپارک

کارگردان: نیک کاساویتس

123 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2004


به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

 

خلاصه ی داستان: در یک آسایشگاه سالمندان، دوک که پیرمردی وراج است، داستانی عاشقانه را با صدای بلند برای الی گالون، بیماری مبتلا به آلزایمر می خواند. الی با شور و اشتیاق فراوان به حکایت عشق و زندگی نوآ گوش می دهد؛ یک پسرک فقیر جنوبی که در دهه ی 1940 در چوب فروشی کار می کرده و به الی، دختر خانواده ای ثروتمند، علاقه مند شده است ...

 

یادداشت: یک فیلم شدیداً احساسات گرایانه – البته به معنای منفی اش – و سهل انگارانه که حکایت از عشقی آتشین می کند که عاشق و معشوق، تا لحظه ی آخر زندگی با هم می مانند. مطمئناً اگر دخترها نبودند، نیمی از فیلم ها دیده نمی شدند و نیمی از آدم های معروف دنیا هم بی طرفدار می ماندند و پولی در نمی آوردند! فکر می کنم این فیلم دقیقاً به کار دخترهایی احساساتی می آید که در رویاهای خودشان غرق شده اند و هر روز در انتظار پرنسی با اسب سفید هستند! در سهل انگارانه بودن و سطحی بودن فیلم مثال آوردن از یک صحنه اش کافیست؛ پدر نوآ روی ایوان خانه اش نشسته که نوآ از جنگ جهانی برمی گردد. پدر با شادی بلند می شود و همدیگر را در آغوش می گیرند. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!


            

          عاشق و معشوق ...


ارزشگذاری فیلم: 


Kynodontas

نام فیلم: دندان نیش ( Kynodontas )

بازیگران: کریستوس استرگیوگلوآگلیکی پاپولیاهریستوس پاسالیس

نویسندگان: گیورگوس لانتیوموسافتیمیس فلیپو

کارگردان: گیورگوس لانتیموس

94 دقیقه؛ محصول یونان؛ ‍ژانر درام؛ سال 2009


                                                           حریم      

          

خلاصه ی داستان: پدر و مادری، دو دختر و یک پسر جوان خود را در محدوده  ی خانه بزرگ و ییلاقی شان حبس کرده اند. آنها فرهنگ لغات جدیدی برای بچه ها خلق کرده اند و با ایجاد رعب و وحشت، آنها را به اطاعت  وا می دارند ...


یادداشت: فیلمی ست خاص با موضوعی عجیب، ترسناک و بکر. نحوه ی اطاعت پذیری بچه ها و رعب و وحشتی که بیشتر از همه، پدر، به دل آنها می اندازد، بیننده را وارد دنیایی کابوس گون و نشانه شناسانه می کند که ناچاراً باید تعبیری از این اوضاع وحشتناک داشته باشد. پدرسالاری ترسناک حاکم بر فضای زندان/خانه، با صحنه هایی مثل زمان هایی که بچه ها از مرد چیزی می خواهند و برای این کار باید لیسش بزنند و یا جایی که به دستور او باید مثل سگ پارس کنند، تشدید می شود. رهایی از این خانه/زندان ممکن نیست. اینجا برای بچه ها دنیایی ست محدود و آن هواپیمایی که دائم از بالای سرشان رد می شود نمادی ست از ذهن بچه ها که می خواهد به دور دست پرواز کند که آنهم توسط پدر و مادر با پرتاب یک هواپیمای اسباب بازی به وسط حیاط و توهم اینکه این همان هواپیمای داخل آسمان است، کشته می شود. یکی از بچه ها خلاصه از این محدوده پا را فراتر می گذارد و با قایم شدن در صندوق عقب ماشین پدر، ظاهراً به دنیای بیرون     می رود اما در نمای طعنه آمیز و عجیب پایانی، دختر همچنان در صندوق عقب می ماند و طبیعتاً بیرون آمدن از آنجا به تنهایی ممکن نیست. کارگردان، ما را در فکر اینکه بالاخره از آنجا بیرون خواهد آمد یا نه، باقی می گذارد و این را متذکر می شود که فرار از این دنیا/زندان ممکن نیست.   

 

        

        بچه ها مانند حیوانی دست آموز ... 


ارزشگذاری فیلم: