سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

The Unknown

نام فیلم: ناشناس

بازیگران: لان چینی – نورمن کری و ...

فیلم نامه: تاد براونینگ – والدمار یانگ – جوزف فارنهام

کارگردان: تاد براونینگ

63 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1927

 

دست

 

خلاصه ی داستان: در یک سیرک، آلونسو، معروف به آلونسوی بی دست، عاشق نانون، دختری می شود که او هم در همان سیرک کار می کند و هر شب، طی نمایشی ترسناک، هدف چاقوهایی قرار می گیرد که آلونسو به کمک پاهایش به سمت او پرتاب می کند. نانون عاشق آلونسوست. او دختری ست که از مردها خاطره ی خوبی ندارد و از اینکه آنها او را در آغوش بگیرند، شدیداً وحشت دارد. اما آلونسو در واقع دست دارد ...

 

یادداشت: تاد براونینگ یکی از اعجوبه های سینمای صامت، داستان فوق العاده ای نوشته که دیدن این فیلم یک ساعته را به تجربه ای دلچسب تبدیل می کند. داستانی که پیچ و خم های جذابی دارد و روابط علت و معلولی، خیلی خوب در کنار هم چفت شده اند. داشتن یا نداشتن دست به موضوع اصلی این داستان جذاب تبدیل شده است. مردی خلافکار که خودش را بدون دست نشان می دهد تا بتواند از دست قانون فرار کند اما وقتی عاشق دختری می شود، تصمیم می گیرد رازش را به او بگوید ولی مشکل اینجاست که پدر دختر را در یک موقعیت خطیر می کشد و متوجه می شود که دختر دست او را دیده. دستی که شش انگشت دارد و حالا اگر بخواهد با دختر ازدواج کند، چون مجبور می شود دستش را به او نشان بدهد، در نتیجه لو خواهد رفت. حتماً توجه کرده اید که با چه داستان پر پیچ و خمی روبرو هستیم و چه تعابیری که نمی شود از این داستان بیرون کشید. مردی خلافکار که خودش را بی دست نشان می دهد و در نهایت هم در راه عشقش، واقعاً دستش را از دست می دهد و سرانجام هم به نتیجه ی اعمالش می رسد. طبعاً به بازی های غلو شده و گاف های متعدد فیلم و دکوپاژهای کاملاً ابتدایی نباید دقت کرد. در این زمینه ها هنوز هم کسانی مثل چاپلین یا مورنائو، نوابغی بی رقیب هستند که از زمان خود جلوتر بوده اند.  


     پا ...


ستاره ها: 

[ تعریف من از یه فیلم فوق العاده اینه که ... ]

(( تعریف من از یه فیلم فوق العاده اینه که وقتی داری اونو می بینی، قسمت راست مغزتو به کار می گیره . وقتی تموم می شه قسمت چپ مغزتو. ))

                                                                                                                 

  راجر ایبرت

فیلم هایی که نباید دید

به قول یکی از دوستانِ وبلاگ نویس، برخی از فیلم ها، فیلم نیستند، جنایت های تصویری هستند. البته هستند برخی از همین جنایت های تصویری که به سبک آن مثال معروفِ « ادب از که آموختی، از بی ادبان»، می توانند راهگشای مفاهیمی باشند که برای بالا بردن سطح سوادِ سینمایی لازم است. پس می شود چند خطی هم شده، درباره شان نوشت و از بد بودنشان درس گرفت. اما دومین دسته از همین جنایت های تصویری، آنقدر بی ثمر و ضعیف و بی معنی هستند که به هیچ عنوان، هیچ نکته ای نمی شود ازشان استخراج کرد و دیدنشان نتیجه ای جز خستگی روح و جسم و افسرده شدن ندارد. در همین وبلاگ خیلی پیش آمده که سراغ این دومین دسته رفته ام اما از این به بعد قصد دارم تنها آنها را به شکل فهرست وار ردیف کنم و توصیه ای که برای خوانندگان این وبلاگ دارم این است که اگر به این اعتقاد دارید که می توان از تجربه ی دیگران در زندگی استفاده کرد تا مرتکب اشتباهی دوباره نشد، پس به خودتان رحم کنید و از خیر دیدن این فیلم ها بگذرید و اگر روزی روزگاری از بیست کیلومتری این فیلم ها هم رد شدید، راهتان را کج کنید. اگر هم اعتقادی به این حرف ندارید و اصرار دارید حتماً خودتان فیلم ها را ببینید و به قول معروف، کشفشان کنید، پس تنها به گفتن این تذکر اکتفا می کنم که حتماً هنگام دیدنشان یک قرص تب بُر، دمِ دستتان داشته باشید. این شما و این هم اولین سری از فیلم هایی که هیچ نکته ای درشان نمی یابید و تنها و تنها روی اعصابتان راه خواهند رفت و فکرتان را خراب خواهند کرد با این توضیح که بهرحال نظرات فرق می کند و ممکن است بعضی از اسامی در نظر شما فیلم های خوب و قابل تحملی باشند و یا لااقل بشود دو خطی درباره شان حرف زد و چیز یاد گرفت:

ـ نام فیلم: وظیفه ( THE TASK). کارگردان: الکس اُروِل. لطفاً این فیلم را نبینید. اگر با اسلحه هم بالای سر شما ایستادند و زورتان کردند که باید این فیلم را ببینید، مرگ را قبول کنید اما سراغش نروید. یکی از بی سر و ته ترین، بی معنی ترین و پر اشتباه ترین جنایت هایی ست که طی مدت های اخیر دیده ام.

ـ  نام فیلم: کلوت (KLUTE). کارگردان: آلن جی پاکولا. تحمل فیلم برای من تا به آخر طاقت فرساست. از بس سرد و بی روح و بدون جذابیت است. باید آدم واقعاً با حوصله ای باشید تا پی ببرید موضوع چیست. نه می توان عشق کلوت و دختر را باور کرد و نه می توان فهمید بالاخره داستان چیست. همه چیز کند و خسته کننده پیش می رود و تازه گره گشایی نهایی هم چندان غافلگیرکننده نیست. بالاخره مشکلات ( چه مشکلاتی؟! ) زیر سر کیست و چرا ( واقعاً چرا؟! ).

ـ نام فیلم: عشق در خیالات (LOVE IN THOUGHTS). کارگردان: آخین فن بریس. چند جوان عاشق هم هستند!!! نظر من این است که این فیلم به معنای واقعی کلمه افتضاح است. در طی دیدن این فیلم، به سرگیجه دچار خواهید شد، ضربان قلبتان کاهش پیدا خواهد کرد و از همه چیز بدتان خواهد آمد.  

ـ نام فیلم: دختر شاه پریون. کارگردان: کامران قدکچیان. ای بیست سی نفری که این وبلاگ را می خوانید، لطف کرده و وقت خود را برای دیدن این فیلم هدر ندهید. مواظب سطح سلیقه تان باشید و به خودتان جفا نکنید.

ـ نام فیلم: شبانه روز. کارگردانان: کیوان علی محمدی – امید بنکدار. لطفاً تعجب نکنید! تحمل کردن فیلم تا آخر برای من کار بسیار دشواری ست. داستان هایی که روایت می شوند به هیچ عنوان جذاب نیستند و به همراه دکوپاژ خاص کارگردانان فیلم، بسیار تحمل ناپذیر می نمایند و چیزی برای دنبال کردن وجود ندارد. اینکه چند داستان به شکل موازی روایت شوند و در مقاطعی همدیگر را قطع کنند هیچ چیز جدیدی نیست.

ـ نام فیلم: پدر و پسر(FATHER AND SON). کارگردان: الکساندر سوخورف. شاید این فیلم جنایت تصویری نباشد اما فیلمی ست به شدت ضدروایت با فضایی شدیداً معناگرایانه که به دنبال نشان دادن احساسات درونی آدم هاست. اتفاقی که البته نمی افتد. فیلمی که به عنوان مثال به «فریادها و نجواها» ی برگمان پهلو می زند و برای من تحمل کردنش تا به آخر بسیار کار سختی ست. البته این میان نباید از فیلمبرداری عالی و فضاسازی خوب فیلم به راحتی گذشت. سوخوروفی که فیلم دیوانه وار «کشتی نوح روسی» را در یک پلان/سکانس نود دقیقه ای بدون قطع، در موزه ی آرمیتاژ روسیه ساخت و همه را شگفت زده کرد، اینجا شدیداً آدم را افسرده و دلزده می کند.

ـ نام فیلم: واردات/ صادرات (IMPORT/EXPORT). کارگردان: اولریخ سیدل. تنها نکته ای که درباره ی فیلم می توان اشاره کرد، نوع صحنه پردازی ها و دکوپاژ کارگردان است که من را شدیداً یاد سبک منحصربه فرد روی آندرشون می اندازد. در مقابل فیلمی که هیچ داستانی را دنبال نمی کند و تنها سرگردانی دو شخصیتش را در کارهای مختلف نشان می دهد با جزئیاتی گاه بی مورد و اعصاب خردکن، همین مشابهت هم از سرش زیاد است!

Bullhead / Rundskop

نام فیلم: کله گاوی

بازیگران: ماتیاس چوینائرتس – ژروئن پرکوال و ...

فیلم نامه و کارگردان: مایکل. آر. راسکام

124 دقیقه؛ محصول بلژیک؛ سال 2011

 

گاو خشمگین

 

خلاصه ی داستان: جکی، جوانی ست که مثل یک گاو قوی و زورمند و عضلانی ست. او همراه پدر و مادرش در یک گاوداری زندگی می کند و برای هر چه بیشتر عضلانی شدن، از هورمون هایی استفاده می کند که برای جلو انداختن رشد گاوها، از آنها استفاده می کنند. این کار باعث می شود جکی هر روز زورمندتر شود. این کار او دلیلی دارد و غم بزرگی در دل اوست ...

 

یادداشت: لحن این یادداشت شدیداً احساسی ست. این را همین اول گفتم تا کسانی که شاید دنبال مباحث منطقی باشند، عصبانی نشوند. چون نمی توانم موضوع اصلی را لو بدهم و لذت کشفش را از خواننده بگیرم، پس سعی می کنم تنها احساسم را هنگام دیدن فیلم به اشتراک بگذارم تا چیزی برای گفتن داشته باشم. ای کاش آن دو تا تعمیرکار لوس در فیلم نبودند. ای کاش وقتی فیلم به آنها می رسید، لحنش را تغییر نمی داد و کمدی نمی شد. ای کاش نویسنده، آدم های اضافی را دور می ریخت و روایتش را سرراست تر می کرد و ای کاش آن رویارویی پایانی که اینهمه منتظرش بودیم، تاثیرگذارتر می شد. این فیلم نابودتان خواهد کرد. این فیلم بدجوری یقه تان را خواهد چسبید. ایده ی منحصربه فردش ( که گفتم، نمی خواهم لو بدهم ) میخکوبتان می کند و تلخی اش تا عمق وجودتان نفوذ خواهد کرد و تکانتان خواهد داد. این فیلم، که نامزد اسکار هم هست، واقعاً فیلم عجیبی ست. قدرتش از ایده ی منحصر به فردی می آید که تاکنون سابقه نداشته و یا الاقل من به یاد ندارم. بازی بازیگر نقش جکی، با آن عضلاتِ برآمده، قلبتان را به درد خواهد آورد. در نمایی ضدنور، او را مثل گاوی می بینید و درست همینجاست که فیلم نشانمان می دهد زندگی این جوان آنقدر با گاوها گذشته که انگار به خودشان تبدیل شده. خودش می‌گوید: «همیشه مث این گاوا بودم. هیچ وقت نمی‌دونستم چطور می‌تونم یه نفرو برای خودم نگه دارم. این گاوا، مث زن و بچه ی من شدن.» اما حکایت عشق او، حکایت غم انگیزی ست که هر چه بگویم، داستان را لو خواهم داد و دوست ندارم این کار را بکنم. جکی همیشه تنهاست و با هیچ هورمونی هم تنهایی اش پر نمی شود. لطفاً این فیلم را ببینید و تلخی اش را با تمام وجود احساس کنید و لذت ببرید. من به جز این فیلم و «جدایی نادر از سیمین» که نامزد اسکار هستند، سه فیلم دیگر را ندیده ام. اما اگر بخواهم از بین این دو فیلم، به یکیشان اسکار بدهم، مطمئناً همین فیلم را انتخاب خواهم کرد. توصیه ام به دوستانی هم که می خواهند دی وی دی زیرنویس دار فیلم را ببینند این است که زیرنویسش را از سایت زیرنویس فارسی دانلود کنند چون زیرنویس نسخه ی دی وی دی، شدیداً افتضاح و بی معنی ست.


 برنده ی اسکار بهترین فیلم خارجی زبان!


ستاره ها: 

-----

ـ براس، از گمنامی بترس. هر چیزی را که بزرگ نیست، بینداز دور. ببین، آدم برای اینکه چیزی بشود راههای مختلفی دارد، اما مطمئن ترین راه این است که از نظر مردم چیزی بشوی.


                                                (( خاطرات پس از مرگ براس کوباس )) اثر ماشادو دِ آسیس

The Kid with a Bike / Le gamin au vél

نام فیلم: پسری با دوچرخه

بازیگران: توماس دورت – سیسیل د فرانس و ...

فیلم نامه نویسان و کارگردانان: برادران داردن

87 دقیقه؛ محصول بلژیک، فرانسه، ایتالیا؛ سال 2011

 

بایسیکل ران

 

خلاصه ی داستان: سیریل دربه در به دنبال پدرش می گردد که او را گذاشته و رفته. زن جوان آرایشگری، قبول می کند که از سیریل مراقبت کند در حالیکه او بچه ای ست شدیداً تُخس و مشکل دار. وقتی هم که وارد باند یک پسر جوان خلافکار می شود، اوضاع بیش از پیش بهم می ریزد ...

 

یادداشت: داردن ها باز هم نوجوانی بدون خانواده را در مرکز داستان خود قرار داده اند و تنها به همان اندازه ای که لازم بوده، اطلاعاتی از زندگی او در اختیارمان گذاشته اند نه کمتر و نه بیشتر. ما چندان وارد زندگی سیریل نمی شویم و آن چیزی را می بینیم که جلوی دوربین در حال اتفاق افتادن است. با دیدن فیلم های برادران، آدم هوس می کند خودش دوربینی دست بگیرد و فیلمی بسازد از بس که همه چیز مختصر و مفید و جمع و جور است. از کادر دو سه نفره ی بازیگران بگیرید تا داستانی یک خطی و تقریباً بدون اوج و فرود و البته دوربینی روی دست که مدام بازیگران را تعقیب می کند. اما برخلاف "رُزتا" که یکی از فیلم های محبوب عمرم است، این فیلم به هیچ عنوان قانعم نمی کند. سیر متحول شدن سیریل چندان قابل درک نیست. او که وارد باند پسر خلافکار شده، پولی می دزدد تا به پدرش بدهد که از قرض هایش خلاص شود. اما پدر که او را نمی پذیرد، سیریل پیش زن برمی گردد و از اشتباهات خودش پشیمان می شود. شخصیت زن هم البته در سطح باقی می ماند. انگیزه ی او از نگه داشتن سیریل با اینهمه شرارت، چندان معلوم نمی شود. می ماند پایان بندی اثر که بامزه است و به نوعی مکافات عمل سیریل در قبال کاری که انجام داده. صحنه ی پایانی کاملاً بدون تاکید و بسیار عادی اتفاق می افتد. انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده! هر چه در "رزتا" یا "سکوت لورنا" تصاویر قدرتمندی می بینیم که با حال و روز شخصیت های آن فیلم ها سازگاری دارد، اینجا از این تصاویر خبری نیست.


          دوچرخه ی پسر، به رغم تاکیدی که در نام فیلم هم وجود دارد، هیچ کاربردی در غنا بخشیدن به مفهوم اثر ندارد ...


ستاره ها: 

-----

ـ زن (ماهایا پطروسیان): شما وضع منو نمی دونین.

ـ مرد (فریبرز عرب نیا): مشکل مالی دارین؟

ـ زن: همه ی زندگی که پول نیست آقا.

ـ مرد: آره خب، خونه و ماشینم خیلی مهمه!

                                                                                     "هفت پرده" ی فرزاد موتمن

Barney's Version

نام فیلم: روایت بارنی

بازیگران: پل جیاماتی – داستین هافمن – روزاموند پایک و ...

فیلم نامه: مایکل کونایوز براساس رمانی از موردسای ریچلر

کارگردان: ریچارد جی. لوئیس

134 دقیقه؛ محصول کانادا، ایتالیا؛ سال 2010

 

بارنی پانوفسکی؛ 2010- 1944

 

خلاصه ی داستان: روایتی از زندگی تلخ و محتوم بارنی پانوفسکی، تهیه کننده ی سریال های آبکی تلویزیونی که در رابطه اش با زن ها همیشه دچار شکست می شود ...

 

یادداشت: بازی فوق العاده ی جیاماتی در نقش بارنی، باعث می شود شاهد شخصیتی باشیم که از همان صحنه ی اول می دانیم چه بلایی قرار است سر او بیاید. مردی که خودش هم نمی داند چه می خواهد بکند. همسر اولش با مرد دیگری رابطه داشته و خودکشی کرده. در شب عروسی اش با همسر دوم، ناگهان متوجه می شود عاشق زن دیگری شده، در نتیجه تمام تلاشش را می کند تا هر طور شده از دست همسرش خلاص شود و به زن دلخواهش برسد. در نهایت هم که زن را با دوستش گیر می اندازد، به جای آنکه ناراحت شود، خوشحال می شود چون بهانه ی لازم برای طلاق پیدا کرده. بعد هم به شکل مضحکی دوستش ناپدید می شود و او مظنون به قتل، اما چون مدرکی پیدا نشده، یک عمر در فکر اینکه بالاخره چه بلایی سر دوستش آمده، می ماند. صفت "مضحک"، بهترین کلمه برای توصیف زندگی این آدم است. بلایا یکی پس از دیگری بر سرش فرود می آیند. زندگی با همسر سومش که به قول خودش عاشقانه آغاز شده، با حضور دائمی مردی جذاب، رو به تهدید می رود و او باید دائم در فکر این باشد که آیا همسرش خیانت کرده یا نه. بعد هم که آلزایمر می گیرد و مانند تکه گوشتی در خانه می افتد. طنز بسیار ملایم اثر، تلخی بیش از حد آن را می گیرد و فضایی را بوجود می آورد که به رغم داستانی تلخ، گاه خنده دار و بامزه هم می شود. 


 پدر و پسر روایت مشابهی دارند ...


ستاره ها: