سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

The Children's Hour

نام فیلم: ساعت کودکان

بازیگران: آدری هپبورن ـ شرلی مک لین ـ جیمز گارنر و ...

فیلم نامه: جان مایکل هِیز براساس نمایشنامه ای از لیلیان هلمن

کارگردان: ویلیام وایلر

107 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1961

 

کمی غیرطبیعی

 

خلاصه ی داستان: کارن و مارتا، دو دوست قدیمی هستند که با همراهی یکدیگر، مدرسه ی شبانه روزی دخترانه ای را می چرخانند. کارن در حال ازدواج است و مارتا از این موضوع چندان خوشحال نیست چون به کارن علاقه دارد و جدایی از او برایش سخت است. اما وقتی یکی از دخترهای شرور مدرسه، از روی نفرت، همه جا پخش می کند که کارن و مارتا رابطه ای "غیرطبیعی" با هم دارند، زندگی برای آن دو تیره و تار می شود ...

 

یادداشت: فیلم در دوران خودش به موضوع حساسیت برانگیزی می پردازد و رابطه ی شدیدِ عاطفی دو زن را دنبال می کند که تحمل جدایی از یکدیگر را ندارند. فیلم نامه را می شود در دو خط داستانی دنبال کرد. خط اول مربوط می شود به مری، دختر شرور مدرسه ی شبانه روزی که دروغش، باعث همه ی آن اتفاقات می شود. او دختری ست تخس و خطرناک که عاشق توجه دیگران است. شخصیتِ ترسناکِ او همان اوایل برای بیننده مشخص می شود. او که یک شب دیده کارن، بوسه ی آرامی بر گونه های مارتا زده، با شنیدن صحبت های بی اساس عمه ی مارتا، بیش از پیش مصمم می شود تا دروغ بزرگی درباره ی مارتا و کارن بگوید. بعد با توجه به آتویی که از روزالی، دخترِ دست کج و در عین حال آرام مدرسه دارد، سعی می کند کاری کند که او را مجبور به این اعتراف ترسناک نماید که کارن و مارتا را با هم در حال کارهایی دیده است. در این قسمت، روزالی دچار بن بست اخلاقی ترسناکی می شود؛ از یک طرف نمی خواهد موضوع کج بودن دستش که تنها مری از آن خبر دارد، جایی پخش شود و از سوی دیگر، دوست ندارد به چیزی که ندیده اعتراف کند اما در نهایتِ این کش و قوس، ترس روزالی از تهدیدهای مری درباره ی پلیس و  زندان باعث می شود او ناچاراً اعتراف کند که حرف های مری درست است. در ادامه، همه ی این پی ریزی های داستانی تنها با یک حرکت کوچک زیر و رو می شود: یکی از کارکنان مدرسه که در حال تمیز کردن کشوی روزالی ست، متوجه می شود او وسایل اغلب بچه ها را در کشوی خود مخفی کرده و اینگونه دست روزالی رو می شود و او هم می رود اعتراف می کند که دروغ گفته بوده و در نهایت خودش را از آن بن بست اخلاقی خلاص می کند. این گره گشایی سهل انگارانه و ضعیف، پی ریزی های خوبِ قبل از خودش را به باد می دهد. اما خط دومی که می شود دنبال کرد، ماجرای مارتا و کارن است که فیلم ضربه ی اصلی را هم از همین قسمت خورده است؛ اولاً هیچ گاه وارد عمق رابطه ی مارتا و کارن نمی شویم. یک چیزهایی از گذشته شان می فهمیم و می بینیم که مارتا از ازدواج کارن و دکتر عصبی ست. در واقع چیز چندانی از علاقه ی آن دو که قرار است به یک رابطه ی "غیرطبیعی" بینجامد، نمی بینیم جز اینکه در آخر، مارتا با گریه اعتراف می کند که: (( من تو رو همونطوری که مردم می گن، دوس دارم. )) از سوی دیگر، روند سیاه شدن زندگی این دو هم چندان باورپذیر از آب در نیامده. یعنی خیلی سریع، بین مردم می پیچد که مارتا و کارن رابطه ای دارند و این منجر می شود به اینکه همه ی والدین، بچه هایشان را از مدرسه بیرون می کِشند ( آن هم تنها در چند دقیقه ! ) و بعد دوران تنهایی و حرف های درِ گوشی مردم آغاز می شود.


  " من تو رو همونطوری که مردم می گن، دوس دارم"


ستاره ها:

دانلود

شاید اصلاً لزومی نداشته باشد قسمتی که برای این "سکانس" در نظر گرفته ام را معرفی کنم. مخصوصاً برای کسانی که رابطه ی نزدیکتری با سینما دارند، دیدنِ این فیلم و پی بردن به نامِ کارگردانش، همانقدر بدیهی ست که مثلاً بخواهند پدرشان را از فاصله ی سه متری تشخیص بدهند!

 

لینک دانلود ( حجم: 10 مگابایت )

 

دقت کنید که کارگردان چطور ما را به صحنه ی جنایت راهنمایی می کند، چطور بین همه ی خانه هایی که هر چیزی ممکن است در آنها اتفاق بیفتد، همانی را انتخاب می کند که باید انتخاب کند و چطور درست در لحظه ای وارد صحنه می شود که قاتل گریخته که این را از تکان خوردن آویزهای درِ خروجی می توانیم بفهمیم. حالا حتی اگر باز هم متوجه نشده اید که چه کسی فیلم را ساخته، کافی ست در نمایی که از    پلّه های خیابان می بینیم، به شخصی که آن بالا، از جلوی دوربین می گذرد، بیشتر دقت کنید!


پی نوشت: فکر می کردم شاید جالب باشد اگر اسم فیلم را نیاورم و با نشانه هایی که گذاشته ام، دوستان خودشان حدس بزنند درباره ی کدام کارگردان یا فیلم حرف می زنم، اما انگار این کار به مذاق برخی دوستان خوش نیامد و آن ها می خواستند دقیقاً بدانند چه چیزی را قرار است دانلود کنند. پس این هم مشخصات این فیلم: "اعتراف می کنم" ساخته ی آلفرد هیچکاک.

Django Unchained

نام فیلم: جانگوی رها از بند

بازیگران: کریستوفر والتز ـ جمی فاکس ـ لئوناردو دی کاپریو و ...

نویسنده و کارگردان: کوئنتین تارانتینو

165 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

وقتی تارانتینو با دینامیت منفجر شد!

 

خلاصه ی داستان: مردی به نام دکتر شولتز، که یک جایزه بگیر است و در ازای تحویل دادن جسد خلافکاران، پول دریافت می کند، سیاهپوستی به نام جانگو را آزاد می کند تا با همراهی او، سه خلافکار که فقط جانگو می شناسد و برای سرشان جایزه ی زیادی تعیین شده را بُکُشد. در این راه، جانگو که به دنبال همسرش می گردد، توجه بیشترِ شولتز را جلب می کند تا به او کمک کند ...

 

یادداشت: تارانتینو در آخرین کار سینمایی اش، همچنان علاقه ی خود را به قصه ای درباره ی انتقام و تصاویر خشونت آمیزی که معمولاً در سینما در ازای این مفهوم شکل می گیرند، نشان می دهد. همانطور که خودش هم در مصاحبه هایش ابراز کرده، او از نوعِ انتقام جانگو خوشش می آمده و چارچوبِ داستانی که تعریف می کند دقیقاً به شکلی ست که همه چیز برای همان صحنه های نهایی و لحظات انتقام آماده شود. خوبیِ تارانتینو در تعریف قصه هایش این است که هیچ حاشیه ی اضافه ای را وارد چارچوب داستانی اش نمی کند و حتی دیالوگ های پرحجم فیلمش را طوری می چیند که هر چند دقیقه یک بار حواس تماشاگر را به اتفاقاتی که در طول داستان افتاده جلب کند تا سررشته ی موضوع از دست تماشاگر در نرود. می خواهم بگویم در این فیلم، تارانتینو خیلی مختصر و مفید به رویارویی پایانی می رسد و در این راه حتی از نشان دادن صحنه های احساسی ای مثل دیدارِ جانگو و همسرِ اسیرش در عمارت کَندی هم پرهیز می کند تا قصه اش را هر چه موجزتر تعریف کند. تارانتینو سکانس های فیلم نامه اش را اینگونه طراحی کرده که هر سکانس با دیالوگ های فراوان، کِش آمده و طولانی شده تا تماشاگر بدون اینکه حواسش به خُرده داستان های متعدد یا شخصیت های اضافه و یا حتی شاید سکانس هایی که ممکن است باعث شلوغیِ بی موردِ فیلم شوند، جلب شود، تنها و تنها روی ماجرای اصلی و اتفاقی که قرار است در نهایت بیفتد، تمرکز کند. اینطوری ست که ما با جانگویی همراه می شویم که آمده تا حساب آدم های بد را کف دستشان بگذارد و همسرش را آزاد کند. او در این راه، همانطور که در جمله ای که به دکتر شولتز می گوید، "خودش را کثیف می کند". او از یک برده ی زجرکشیده تبدیل به آدمی می شود که به راحتی می تواند آدم بکشد و انتقام خودش را بگیرد. البته بعید می دانم که تارانتینو خواسته باشد خیلی جدی و در نگاهی گسترده و عمیق، انتقام جانگو از دور و بری هایش را به انتقام تمامِ سیاهپوستان از سفیدپوستان تعمیم بدهد. این را می شود از جایی فهمید که اتفاقاً بدترین و ترسناک ترین آدمِ داستان، استفن، خدمتکارِ سیاهپوست و بانفوذ عمارت کَندی ست که ساموئل ال جکسون فوق العاده بازی اش کرده.  او در عین بامزه بودن، به خوبی رذالتِ این آدمِ پیر و ترسناک را به تماشاگر نشان می دهد. جانگو که همه ی سفیدپوستان را لت و پار کرده ( از همه بامزه تر، وقتی ست که خودِ تارانتینو در نقشی کوتاه بازی می کند و توسط دینامیتی که جانگو به دستش می دهد، منفجر می شود و با خاک یکسان! ) برای کُشتن همرنگِ خودش، که در خباثت گوی سبقت را از سفیدپوستان هم ربوده، نقشه های ویژه ای تدارک می بیند. این نشان می دهد که بحث درباره ی تبعیض نژادی و مسائل سیاسی و اجتماعیِ دورانِ به وقوع پیوستن داستان، در نزدِ فیلمساز، چندان جدی نبوده است. بهرحال داستانی که تارانتینو تعریف می کند بسیار سرراست و یک خطی ست و همانطور که گفتم همه چیز آماده می شود تا برسیم به آن حمامِ خونی که جانگو راه می اندازد و اتفاقاً تارانتینو عاشق همین قسمت ماجراست. دقت کنید که او با چه لذتِ جنون آمیزی بیرون زدنِ خون از بدن آدم ها را به تصویر می کِشد. حالا بعضی ها می پرسند آخر اینهمه منتظر بمانیم تا خون و خونریزی ببینیم که چه بشود؟ این هم سئوال خوبی ست، اما بهرحال این دنیای تارانتینوست؛ یا این دنیا را دوست خواهید داشت یا از آن متنفر خواهید بود که البته در این میان من درست در وسط این دو گروه قرار دارم!  


  جایزه بگیران!


ستاره ها: 

[ مارگارت: من سعی می کنم درک کنم، نه اینکه ... ]

مارگارت (سیگورنی ویور): من سعی می کنم درک کنم، نه اینکه اعتقاد پیدا کنم.


"نورهای قرمز"، کارگردان: رودریگو کورتز


***


تام (سیلیان مورفی): تنها راهِ بیرون کشیدنِ یه خرگوش از کلاه اینه که اول خرگوش رو بذاری اون داخل.

     

"نورهای قرمز"، کارگردان: رودریگو کورتز


***


مرد: تو نباید یواشکی بری توی آپارتمانش. این کار اخلاقی نیست.

دبلیو. سی. بریگز (وودی آلن): من یواشکی نمی رم، کلید دارم!

       

"نفرین عقرب یشمی"، کارگردان: وودی آلن


***


راکی سالیوان (جیمز کاگنی): من فکر می کنم واسه ترسیدن، آدم باید قلب داشته باشه، من که ندارم. خیلی وقته که انداختمش دور.


"فرشتگان با چهره هایی آلوده"، کارگردان: مایکل کورتیز

Compliance

نام فیلم: پیروی

بازیگران: آن دوُد ـ دریما واکر و ...

نویسنده و کارگردان: کریگ زُبِل

90 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

عینِ واقعیته دیگه!

 

خلاصه ی داستان: مردی که خودش را پلیس معرفی کرده به یک رستوران زنگ می زند و به مدیرِ آنجا اعلام می کند که یکی از گارسون های دخترِ رستوران از یکی از مشتری ها، دزدی کرده. او از پشت تلفن به مدیر دستوراتی مبنی بر زندانی کردنِ دختر در یک انباری و بازرسیِ بدنیِ او می دهد و کم کم کار به جاهای باریک می کشد ...

 

یادداشت: در سینمای امروز، دیگر تبدیل به یک رسم شده که ابتدای فیلم، با اشاره به جمله ی "بر مبنای اتفاقاتی واقعی" ( یا چیزهایی شبیه به این ) سعی می کنند توجه بیننده را بیش از پیش به فیلم جلب کنند. در واقع به مرور زمان این جمله وجهی تبلیغاتی یافته که فارغ از راست و دروغ بودنش، باعث کنجکاویِ بیشتر مخاطب می شود. از سوی دیگر، این اشاره کم کم انگار تبدیل شده به حربه ای برای فرار از ضعف های داستانی و خلاء های شخصیتی به این عنوان که: (( خب، این عینِ واقعیت است دیگر! اگر مشکلی دارد، در واقعیت همینطور بوده! من که نمی توانم کاریش بکنم! )) خلاصه این جمله دستاویز خوبی ست برای فرار از نقص ها و اِشکالات. ماجرای این فیلم هم همینگونه است؛ فیلم با جمله ای شروع می شود که ادعا دارد همه چیز واقعیت دارد. اکثرِ زمانِ فیلم در انباری پشتی رستوران هستیم. داستان خاصی در کار نیست، هر چه هست، دیالوگ هایی ست که بین مرد پشت خط و آدم های داخل رستوران برقرار    می شود. مرد پشت خط که خود را پلیس نامیده، ادعا دارد که دختر جوانی که در این رستوران مشغول به کار است، از یک مشتری دزدی کرده و حالا افراد داخل رستوران تا رسیدنِ پلیس ها به موقعیت، باید دختر را بایکوت کنند و بدنش را تفتیش نمایند تا بلکه پولِ دزدیده شده پیدا شود. هر چه جلوتر می رویم، پلیس درخواست های عجیب و غریب تری از آدم های این طرف خط می کند تا کار را به جایی می رساند که دختر را عریان می کند و حتی از این بیشتر، او را مجبور می کند با یکی از مردانی که برای مواظبت از او آمده، وارد رابطه ای جنسی شود. لابد با خواندن این چند خط، اگر فیلم را ندیده باشید، پیش خود خواهید گفت: عجب موضوع جالبی! بله، در واقع موضوع جدید و جالبی ست اما این فیلم به هیچ عنوان نتوانسته چیز خاصی به بیننده ارائه کند. مشکل بزرگ کار اینجاست که امکان ندارد باور کنید که این آدم ها اینقدر احمق باشند که حتی یک لحظه درباره ی هویت مرد پشت خط، اینکه واقعاً پلیس هست یا نه، شکی به خود راه ندهند. لابد فیلم نامه نویس برای رفع این بی منطقی، همان ادعای معروف را خواهد داشت که: خب، در واقعیت همینطور بوده دیگر! ولی یکی باید پیدا شود و به این فیلم نامه نویسِ محترم بگوید که چیزهایی که در واقعیت و زندگی روزمره ی ما در عینِ تصادفی بودن و اتفاقی بودن، منطقی جلوه می کنند، در فیلم ها اینگونه نخواهند بود. فیلم ها باید منطق خودشان را بسازند تا باورپذیر باشند. من یکی که در کَتَم نمی رود چگونه اینهمه آدم، حتی یک بار، حتی یک لحظه، از مرد پشت خط نمی پرسند تو واقعاً پلیس هستی اصلاً یا نه؟! این حماقتِ دسته جمعیِ آدم های داستان کار را به جایی می رساند که مرد پشت خط از دختر می خواهد رابطه ی جنسی با مراقب مردش برقرار کند و واقعاً معلوم نیست این درخواست غیرعقلانی و بی معنا بر چه اساسی صورت می گیرد و چطور همچنان هیچ کس به هویت مرد شک نمی کند. از طرف دیگر معلوم نیست این آدمِ مریض، اصولاً چرا این کارها را می کند و به چه نیّتی. فیلم هیچ چیز از او نشان نمی دهد تا لااقل به   اندازه ی یک روزنه، عملش را باور کنیم؛ او کیست؟ بیماری روانی؟ بیماری جنسی؟ یک بیکار مریض؟ واقعاً او کیست؟ نویسنده از بس به جمله ی "براساس واقعیت" اطمینان داشته که حاضر نشده هیچ جنبه ای از این آدم را برایمان روشن کند و از آن بدتر پایان بی معنای فیلم است که بعد از تمام شدنِ این ماجراها، رسانه ها، انگشت اتهامِ خود را به سمت مدیر رستورن گرفته اند و او را فردی اهمال کار می دانند. متوجه نمی شوم با این پایان و آن پرسش بی ربط پایانیِ این خانم مدیر از خبرنگارِ تلویزیون درباره ی آب و هوای شهر، که احتمالاً قرار بوده پایان بندی های شاهکاری مثل "آپارتمان" یا "بعضی ها داغشو دوست دارن" وایلدر را به ذهن متبادر کند، چه چیزی قرار بوده ثابت شود؟ فیلم نامه مشکلی اساسی دارد و از موقعیت خوبی که ایجاد کرده، داستانی پر از حفره و خلا ایجاد می کند. کارگردانی هم البته به همین شکل است؛ قسمت اساسی داستان در انبار می گذرد و دوربین خیلی آرام و ثابت، شخصیت ها را در قاب می گیرد و یا گاهی هم آن ها را تا جلوی رستوران و فضای بیرونی اش دنبال می کند اما ناگهان پلان سکانسی می بینیم که هیچ ربطی به ساختارِ بقیه ی فیلم ندارد و انگار یک جور خودنمایی با دوربین است تا چیز دیگری. آن جایی را می گویم که پلیس سوار ماشینش می شود و دوربین که ظاهراً روی در قرار داده شده، او را در کادر می گیرد و مسیری را در سکوت، همراه او طی می کنیم تا به مقصد می رسیم. می گویم نکند این صحنه هم در واقعیت اتفاق افتاده بوده و فیلمساز تقصیری نداشته!  


  چه کسی پشت خط است؟!


ستاره ها: 

[ به چشم هایم زل زد، تأثیر حرف هایش را در چهره ام ... ]

به چشم هایم زل زد، تأثیر حرف هایش را در چهره ام جستجو کرد، و گفت: خلاصه اینکه، همین الساعه برو دنبال این طفلک بی نوا، حتی اگر بدخیالی ات واهی نباشد؛ بگذار هر چی می خواهد بشود، فقط نوبتت را هدر نده. اما از من به ات نصیحت: شاعرانه بازی پدربزرگ ها را در نیاور. از خواب بیدارش کن، با آن دسته خری که شیطان، به خاطر بزدلی و بدذاتی، به ات بخشیده هر جور دلت خواست باهاش خوش باش حتی به سوراخ گوشش هم رحم نکن. جمله های آخرش حرف دل بود و لاجرم به دل نشست: از شوخی گذشته، واقعاً حیف می شود که بمیری و مزه ی همآغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.

           

رمانِ "خاطره دلبرکانِ غمگینِ من" اثر گابریل گارسیا مارکز


* توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف

71Fragments of a Chronology of Chance

نام فیلم: 71 بخش از گاهشماری شانس

بازیگران: گابریل کاسمین اوردس ـ لوکاس میکو ـ اتو گرونماندی و ...

نویسنده و کارگردان: میشاییل هانِکه

100 دقیقه؛ محصول استرالیا، آلمان؛ سال 1994

 

سرمای خشونت

 

خلاصه ی داستان: زندگی چند آدم که از روی شانس و اتفاق، در یک جا بهم می رسد ...

 

یادداشت: نگاه خاص هانِکه، این فیلمسازِ هوشمند آلمانی، در این فیلم که سومین ساخته ی     سینمایی اش محسوب می شود، به خوبی قابل ردیابی ست. دنیایی یکّه و منحصر به فرد که حتی در  گرم ترین آثارش (؟!) هم، سرمای عجیب و ترسناکی را به بیننده منتقل می کند. سعی می کنم به آن بخش از جهان بینیِ او اشاره داشته باشم که در این فیلم، نشانه هایی از آن دیده می شود. در جهان بینی او، آدم هایی که وقایع و فجایع بزرگ و نفرت آوری مثل جنگ را از سر گذرانده اند، حالا، در جامعه ی پس از جنگ و دنیایی که قرار است همه در کنار هم زندگی کنیم، همچنان در جوّی نامتلاطم و پر غبار به سر می برند که زیرِ ظاهرِ آرامشان نهفته است. آدم هایی که انگار منتظر یک تلنگر هستند تا منفجر شوند، همچنان که جوانِ این فیلم منفجر می شود و دست به قتل عام می زند. آدم های او برای ابرازِ خشونت، به دلیل و انگیزه ای خاص و به چشم آمدنی نیازی ندارند. هدفِ خشونت، خشونت است و هانکِه این را با بی رحمی تمام نشانمان می دهد؛ او می گذارد خونِ روان شده از بدنِ یکی از آدم های بی گناهِ داستانش ( بی گناه؟! )، نَم نَم کفِ سفیدپوشِ زمین را بپوشاند و آنقدر روی این لحظه مکث می کند تا احساس کنیم همه جا را خون در برگرفته. در جایی از فیلم، یکی از زن های داستان که پسرِ ولگردِ خارجی را در ماشین خود نشانده، با اشاره به آدم هایی که در پیاده رو رفت و آمد می کنند و تکرارِ کلمه ی "انسان" به زبان خودش، سعی می کند معنای واژه ها را به پسر بیاموزد. این صحنه به خوبی نشاندهنده ی منظورِ فیلمسازِ باهوش است؛ او سر و کارش با همین "انسان" هاست. همین هایی که ما هر روز دور و بر خود زیاد می بینیم و توجهی هم نمی کنیم. اما هانِکه با دقت به همین انسان ها می نگرد و درونیاتشان را برای ما واکاوی می کند. دنیای هانِکه دنیای روابط سرد و متزلزلی ست که از همان ذاتِ متزلزل و ناآرامِ آدمیزاد نشأت می گیرد. او در همه ی فیلم هایش، خشونت را بخشی جدایی ناپذیر از وجودِ آدمی می داند و در همه ی آثارش به شکل های مختلف به آن می پردازد. چه آن جا که در "بازی های خنده دار" انگار نگاهی طنازانه و تصنعی به خشونتِ آدمیزاد دارد و چه در "ویدئوی بنی" که با تلخی و سردیِ ترسناکی به آن می پردازد و کار را به جایی می رساند که بنی، دوست دخترش را جلوی دوربین تصویربرداری اش می کُشد تا مزه ی کُشتن را چشیده باشد(!) و یا چه در "روبان سفید" که بسیار عمیق تر و ریشه ای تر و حتی ترسناک تر این موضوع را واکاوی می کند و چه در "پنهان" که بسیار ظریف و آرام آرام وارد اعماق لایه های روح یک انسان می شود و از درون آن، هیولای خفته ای را بیدار می کند. آدم های دنیای هانِکه، مثل خانواده ی فیلم تکان دهنده ی "قارّه ی هفتم" به دنبال مدینه ی فاضله ای هستند که حتی در آخرین لحظات زندگی شان هم به آن فکر می کنند اما هیچگاه نمی توانند به آن دست پیدا کنند؛ آن ساحل زیبا، شنی و آفتابی. عوضش این آدم ها تا دلتان بخواهد با مظاهر مدرنیته احاطه شده اند و تبدیل به مصرف گرایانی مطلق گشته اند. تلویزیونِ روشن، جزو جدا نشدنی خانواده های فیلم های هانِکه است. رسانه ای که یکسره مغز و روح آدم هایش را پُر می کند و آن ها را مصرف گرا و کُندذهن بار می آورد. وقتی در "بازی های خنده دار" خونِ بدنِ سوراخ سوراخ شده ی پسرِ کوچک خانواده، روی تلویزیونِ در حال پخشِ برنامه ای می پاشد، اوج نگاه تلخ و بدبینانه ی هانِکه است به این مدیوم سرد و بی روح. مدیومی که پُر شده از انواع و اقسام خبرهای کُشت و کُشتار و قتل و غارت و دزدی، از صبح تا شب و از شب تا صبح، انگار که هیچ خبر خوبی در این دنیا وجود ندارد. آدم های او جلوی این رسانه نشسته اند و این خبرها را با سردی خاصی نگاه می کنند و نمی دانند که عاملِ این جنایت ها کسانی هستند مثل خودشان. 


  خشونت برای خشونت ...


ستاره ها: 

[ راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی ... ]

راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی دلیل از دست دادن احترام و بعد همه ی محبتم به مادرم به فکر فرو رفته ام. راجع به این مسئله فکر کرده ام. چون می خواستم در ذهنم جایی باز کنم که به من اجازه بدهد بفهمم از کی بود که او دیگر مادرم نبود و دشمنم بود، دشمن قسم خورده ـ چون هیچ نفرتی بالاتر از نفرت خانوادگی نیست، نفرت از یک آدم همخون. مادرم به دشمنی بدل شد که خون و صفرایم را به جوش می آورد، چون هیچ چیز تلخ تر از کسی که شبیه اش باشی مورد نفرتت نیست، آن قدر که بالاخره از شباهتت عقت می گیرد. بعد از مدت ها فکر کردن، و بعد از این که به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط می توانم بگویم که از مدت ها پیش، وقتی که دیگر نتوانستم در او هیچ فضیلتی پیدا کنم که ارزش تقلید داشته باشد، یا خصوصیتی خداداد که از رویش الگو بردارم و وقتی دیدم که برای این همه خباثت در خودم جایی ندارم و می بایست از شرش خلاص شوم و از دنیایم بیرونش بیندازم، احترامم را نسبت به او از دست داده بودم. مدتی طول کشید تا از او متنفر شوم، واقعاً نفرت داشته باشم، چون نه عشق کار یکی دو روز است و نه نفرت. ولی اگر بخواهم شروع نفرتم را حول و حوش مرگ ماریو بدانم، گمان نمی کنم زیاد پرت گفته باشم.

     

رمانِ کوتاه "خانواده ی پاسکوآل دوآرته" اثر کامیلو خوسه سِلا


*توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.