سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

The Dictator

نام فیلم: دیکتاتور

بازیگران: ساشا بارون کوهن ـ بن کینگزلی ـ  آنا فاریس و ...

فیلم نامه: ساشا بارون کوهن ـ الک بِرگ ـ دیوید مندل ـ جف شفر

کارگردان: لری چارلز

83 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

دیکتاتورِ وادیا

 

خلاصه ی داستان: علاءالدین، دیکتاتور خون خوار و دیوانه ی کشوری به نام وادیا، برای سخنرانی در سازمان ملل به آمریکا می آید اما توطئه ی معاونش برنامه را بهم می ریزد ...

 

یادداشت: فیلم قصد دارد به نقد دیکتاتوری بپردازد و از آن مهم تر این کار را به وسیله ی کمدی انجام بدهد. نگاه کمدی و اغراق گونه به این دیکتاتور دیوانه و بچه صفت ( او همیشه دوست دارد کسی بغلش کند. نویسندگان، اینگونه، اشاره ای دارند به گذشته ی همه دیکتاتورها و آدم های دیوانه ی دنیا؛ اینکه شاید نبودِ یک آغوش گرم، آنها را به این حال و روز دچار کرده باشد. عکس های فراوانی که علاء الدین روی دیوار چسبانده و نشان از خوابیدن او با همه ی آدم های معروف حتی آرنولد (!) دارد، در عین حال که جنبه ی طنز دارد، به همین جنبه ی افسرده کننده و زیر خروارها خاک مدفون شده ی آدم هایی اینچنینی می پردازد که دنبال آغوش گرم می گردند ) اجازه ی شوخی های فوق العاده ای را در ابتدای داستان می دهد، مثل برگزاری المپیک در کشور وادیا و شرکت کردن خود دیکتاتور در همه ی مسابقات و برنده شدن همه ی مدال های طلا! حالا این دیکتاتور دیوانه، برای متحول شدن، باید مسیری را طی کند. نویسندگان طی ایده ای " سلطان و شبان" ی ( اشاره ام به سریال سلطان و شبانِ خودمان است که جای شاه و چوپان عوض می شود ) دیکتاتور داستان را وارد زندگی عادی می کنند که این منجر به آشنایی با دختری می شود که باعث تغییر زندگی دیکتاتور می گردد. او مجبور است در نهایت، ایده های ترسناک خود را تغییر بدهد و نگاهش به دموکراسی را عوض کند و این کار تنها از عشق برمی آید. عشق او به دختر، همه چیز را تغییر می دهد و ملتی را آزاد می کند. اما مشکل بزرگ فیلم، شوخی های زننده و شدیداً آزاردهنده اش است که اگر در روند روایت تأثیرگذار بودند، حرفی نبود اما متأسفانه اینگونه نیستند. شوخی هایی که بدون در نظر گرفتن مصالح داستان، فقط "هستند" که "باشند". حجم زیاد این شوخی های اکثراً جنسی، آنقدر بالاست که خیلی جاها باعث دلزدگی می شود و اعصاب را خرد می کند.


  علاء الدین شما را یاد چیزهایی نمی اندازد؟!!!


ستاره ها: 

عکس


                               

اثر جاش کولِی

Doubt

نام فیلم: شک

بازیگران: مریل استریپ ـ فیلیپ سیمور هافمن ـ  ایمی آدامز و ...

نویسنده و کارگردان: جان پاتریک شنلی

104 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2008

 

شک و ایمان

 

خلاصه ی داستان: در مدرسه ی کاتولیک سنت نیکولاس، پدر فلین سعی دارد در مقابل قوانین خشک و سخت گیرانه ی خواهر الویسیوس بیایستد. خواهر الوسیوس هم چندان از این ماجرا راضی نیست و سعی دارد هر طور شده، پدر را از مدرسه بیرون کند. وقتی متوجه روابط خاص پدر و یک دانش آموز سیاهپوست می شود، فرصت را مناسب می بیند تا مقدمات اخراج پدر را فراهم کند ...

 

یادداشت: فیلم با پایان قدرتمندی بسته می شود. جایی که خواهر الویسیوس بعد از آنهمه تلاشی که برای بیرون کردن پدر فلین از مدرسه به خرج می دهد و حتی در این راه، دست به دروغگویی هم می زند، در نهایت، می زند زیر گریه و اعتراف می کند که: (( من شک دارم ... من خیلی شک دارم. )) اینجاست که خطابه ی ابتدایی پدر فلین رو به جمعیت داخل کلیسا، معنای بیشتری می یابد. او می گوید: (( شک می تونه به قدرتمندی و بزرگی ایمان باشه. )) شروع فیلم با تدوینی هوشمندانه همراه است. جایی که دوربین در زوایه ای رو به بالا، خواهر الویسیوس را می گیرد که دارد به پایین نگاه می کند و در نمای بعدی، پدر فلین را می بینیم که از در داخل می آید در حالیکه نگاهش رو به بالاست و دوربین زاویه ای رو به پایین دارد. اینگونه انگار تقابل این دو قطب در طول اثر هشدار داده می شود. تقابل دو قطبی که یکی ( پدر فلین ) بر علیه قواعد خشک و رسمی ست و دیگری ( خواهر الویسیوس ) پایه گذار این قواعد. در ابتدا انگار پدر، در قطب مثبت است و خواهر در قطب منفی داستان. اما هر چه جلوتر می رویم، نقش ها معکوس می شود و خواهر در قطب مثبت قرار می گیرد و ما هم کم کم به پدر فلین شک می بریم که نکند انحراف اخلاقی داشته باشد. چیزی که بهرحال تا پایان هم آنقدرها روشن نمی شود. نه برای ما و نه برای خواهر الویسیوس.  


  پدر و خواهر "مقدس" ...


ستاره ها: 

[ پینوکیا: شعر دروغگو، دروغشه ... ]

پینوکیا [ آواز می خواند ] شعرِ دروغگو، دروغِشه؛

                                اگه روزی یه دروغ بگی

                                 به واقعیت پشت پا زده ی

                                اما اگه صد تا صد تا بگی

                                می شی نماینده ی پارلمان!

                           

نمایشنامه "پینوکیا" نوشته ی استفانو بننی

 

*یک توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

تو و من

نام فیلم: تو و من

بازیگران: محمدرضا گلزار ـ الناز شاکردوست ـ بهنوش بختیاری و ...

فیلم نامه: رضا بانکی

کارگردان: محمد بانکی

100 دقیقه؛ سال 1390

 

شهر در دست بانکی ها ... !

 

خلاصه ی داستان: مهشید مقامی، رئیس یک شرکت پردرآمد، توسط هیات مدیره ی شرکت فراخوانده می شود و در جلسه ای عجیب (!) به او گفته می شود که باید ازدواج کند چرا که قوانین شرکت، اجازه ی کار به یک دختر مجرد را نمی دهد. مهشید که می بیند به همین راحتی (!) دارد کارش را از دست می دهد، ناگهان و بدون مقدمه، علی پارسا، منشی خوش تیپ خودش را به عنوان نامزد معرفی می کند ...

 

یادداشت: به نظرم لازم است آدم گاهی در زندگی دلش را بزند به دریا. یعنی حتی اگر بداند نتیجه ی کار چندان هم خوب نیست، ولی چشمانش را ببندد و خودش را بزند به آب. گاهی اوقات لازم است آدم از این دیوانگی ها بکند. کاری که من کردم. یعنی با اینکه از صد کیلومتری می دانستم با چه پدیده ای روبرو خواهم بود، ولی باز هم دل به دریا زدم و وارد گود شدم. اصلاً آدم گاهی با خودش لج بکند، چیز بسیار خوبی ست. اتفاقاً من لج کردم با خودم. چند فیلم کمی بهتر پیدا می شد که بروم ببینم اما نخواستم. گفتم حتماً باید این را ببینم. پس رفتم. لج کردم و رفتم:

پوستر: واقعاً مانده ام که چطور سازندگان اثر فکر کرده اند این پوستر می تواند مشتری را جلب کند. لابد با خود گفته اند کافیست عکس گلزار و شاکردوست را روی پوستر بچسبانیم و کار تمام است، مشتری گیر خواهد افتاد! در جایی خوانده بودم که کاربر یک سایت، پوستر را به پوستر یک جُنگ شادی تشبیه کرده بود. از این جُنگ هایی که معمولاً توی شهرها برگزار می شود و رویش گل و بلبل و رنگین کمان می کِشند و بعد عکس چند آدم "هنرمند" می بینیم که با جملاتی نظیر: (( مرد حجره طلایی )) یا (( با حضور مجری موفق تلویزیون آقای فلانی )) یا (( شعبده باز مطرح ایران آقای بهمانی ))، قصد دارند تا در کمترین جای ممکن، همه ی آدم های جُنگ را معرفی کنند و در عین حال هنرهای آنها را هم با به کار بردن اصطلاحاتی سطح پایین و جیغ،  ذکر کنند و مثلاً مردم را به طرف خودشان بکشانند. حالا که فکر می کنم می بینیم نکند سازندگان این پوستر، واقعاً چنین قصدی داشته اند! بهرحال این فیلم هم دست کمی از جُنگ شادی که ندارد!

ژانر: صحبت از ژانر، در خصوص چنین فیلمی شاید کمی زیاده روی باشد. اصلاً نمی دانم سازندگان این فیلم تا چه حد با مقوله ی ژانر در سینما آشنا هستند. ظاهراٌ قرار بوده فیلمی کمدی عاشقانه را شاهد باشیم. اما این وسط ها، گاهی هم اجتماعی می شود، گاهی ترسناک و هیجان انگیز و گاهی هم تلخ و جدی، زیادی جدی! هنگام دیدن فیلم گیج خواهید شد که بالاخره با چجور داستانی روبرو هستید. بیننده ی حرفه ای سینما هم که باشید، باز هم نمی توانید پیش بینی کنید چه اتفاقی خواهد افتاد. کارگردان به شما رودست می زند تا عکس العملتان را نتوانید پیش بینی کنید!

بهنوش بختیاری: این مانعی ست که واقعاً عبور کردن از آن به این راحتی ها نیست. البته وقتی هیچ چیز در فیلم درست نباشد، نمی توان از یک بازیگر انتظار دیگری هم داشت اما لااقل می توان انتظار داشت که خودش را تکرار نکند. بختیاری در این داستان هی مزه می پراند، هی شوخی های لوس و سَبُک می کند و هی قیافه اش را کج و راست، تا به هر شکلی شده بیننده را بخنداند. آیا وجود او در داستان ضروری ست؟ به هیچ عنوان. اصلاً معلوم نیست این بازیگر در داستان فیلم چه کاره است و چه می خواهد. بی دلیل و با دلیل در همه ی صحنه ها حضور دارد و فقط هم مزه می پراند. تحمل کردن مزه پراکنی های او واقعاً کار دشواری ست.

داستان: دارم بدون ترتیب، موانع را مرور می کنم وگرنه که مشکل اصلیِ ماجرا همین است. مطمئناً خودِ نویسنده یا کارگردان هم نمی دانسته چه می خواهد بگوید. ابتدا این موضوع را پیش می کِشد که مهشید باید با مردی ازدواج کند. بگذریم از اینکه معلوم نیست چرا هئیت مدیره، چنین تصمیم احمقانه ای می گیرد. واقعاً چرا؟ در حالیکه مهشید برای شرکت اینهمه سود مالی به بار می آورد چرا ناگهان هئیت مدیره به خاطر مجرد بودنش، تصمیم می گیرد او را از کار برکنار کند و برای خودش ضرر بخرد؟ می گویید فیلم کمدی ست و این چیزها پیش می آید؟ یعنی در یک داستان کمدی، نباید منطق برقرار باشد؟ بهرحال هر داستانی منطق خودش را پایه ریزی می کند. از این که بگذریم می رسیم به جایی که مهشید، علی را به عنوان همسر انتخاب می کند تا در شرکت بماند و پیشاپیش می دانیم که این عشق الکی، باید حتماً و دقیقاً به عشقی واقعی تبدیل شود، همچنانکه خواننده ی خوش صدای فیلم هر دقیقه روی تصاویر کلیپ مانند می خواند: (( ... همه چی شوخی بود، یه دفه جدی شد ... )) اما مشکل اینجاست که این شوخی چطور جدی می شود؟ باید بگویم ماجرا سطحی تر از این حرف هاست چون هیچ اتفاقی این وسط نمی افتد. یعنی هیچ روندی شکل نمی گیرد تا عشق این دو را باور کنیم. علی و مهشید در ابتدای داستان همانطور هستند که در انتهای داستان. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما جالب اینجاست که نویسنده ناگهان انگار که ماجرای عشق و ازدواج علی و مهشید را فراموش کرده باشد، مسیر داستان را عوض می کند و به اتفاقات مثلاً کمدی داخل خانه ی مادر علی می پردازد. جایی که مادر علی و خواهر مادر دست به دست هم داده اند تا مهشید را دیوانه کنند! باور بفرمایید شوخی نکردم. ماجرا همین است. آنها دو مرد را استخدام کرده اند تا خودشان را دکتر جا بزنند که مهشید را دیوانه کنند که البته موفق نمی شوند و دستشان رو می شود. تکه ای لوس و بی معنی که ناگهان وارد داستان اصلی می شود و در سکانسی شدیداً مسخره، پته ی دکترهای قلابی روی آب می ریزد و همه چیز معلوم می شود. متأسفانه سازندگان این فیلم، لودگی و مسخره بازی را با طنز و شوخی اشتباه گرفته اند و نتیجه چیزی جز تأسف خوردن نیست. حالا اینکه اصلاً چرا مادر علی به قول معروف گیر داده به مهشید، بماند. چرا مادر می خواهد علی با رعنا ازدواج کند؟ برتری رعنا در چیست؟ نه قیافه دارد و نه مانند مهشید کار و بار درست. پس چرا مادر نمی خواهد علی با مهشید ازدواج کند؟ تازه این وسط برای اینکه کمی وقت فیلم اضافه شود، ماجرای بی معنای برادر علی ( نقش ایشان را فکر می کنم یکی از آقایان بانکی ها ایفا کرده باشد ) را داریم که عاشق رعناست و ظاهراً قرار بوده یک رقابت عشقی هم این وسط بین علی و برادرش بوجود بیاید که نیامده. در واقع برادر علی و رعنا هیچ کارکردی ندارند جز وقت پر کنی. عشقشان هم خلاصه شده در چند نگاه آنچنانی به یکدیگر که با تدوین دم دستی و مبتدیانه ای همراه شده و شدیداً فاجعه بار و سطحی ست.  این وسط از همه چیز بی معناتر و بی دلیل تر، وجود یک آدم بده است که آخرش هم نمی فهمم قصدش چیست. مهشید اوایل داستان او را اخراج می کند و او هم در جمله ای تکان دهنده (!) با بازی فوق العاده ی (!) بازیگرش ( که فکر می کنم احتمالاً یکی دیگر از اعضای خانواده ی بانکی ها باشد ) می گوید: "ینی می خوای بگی من اخراجم؟!!!" اینجا فکر می کنیم او باید برای انتقام برگردد اما علناً این اتفاق نمی افتد و ماجرای آدم بده هم به هیچ سرانجامی نمی رسد و هیچ معنای خاصی نمی دهد. حالا از این ها هم بگذریم، پایان سردستی و بچه گانه اش را چطور باید توجیه کنیم؟ مادری که آن کارهای احمقانه را انجام می دهد تا مهشید را دیوانه بنامد و پسرش را از ازدواج با او منصرف کند، چطور ناگهان با چند جمله ی آبکی پسر، دلش به رحم می آید و به اشتباه خودش اعتراف می کند و راضی به ازدواج می شود؟ البته داستانی که بروی هیچ و پوچ بنا شده باشد، نمی توان انتظار داشت که هیچ و پوچ به پایان نرسد.

الناز شاکردوست: بیچاره الناز شاکردوست که چقدر سعی می کند خشکی و شق و رقی رئیس مآبانه اش را با حرکات لوس و چشم و ابرو آمدن های زمان عاشقشی اش عوض کند تا مثلاً اینگونه تحول درونش را نشانمان بدهد اما موفق که نیست هیچ، کار را خراب تر هم می کند.

لباس: لطفاً یک فیلم آمریکایی یا اروپایی که در خانواده ای مرفه می گذرد را تجسم کنید. شما کجا اینهمه لباس پوشیدن های عجیب و غریب دیده اید؟ این مشکل بزرگ کشورهای جهان سومی ست که کمبودهایی را با اغراق در چیزهای دیگر جبران می کنند. سازندگان این اثر به توجیه اینکه اینها خانواده ی ثروتمندی هستند، هر چه دستشان آمده تن بازیگران کرده اند غافل از اینکه این لحظه به لحظه لباس عوض کردن، این اغراق در ثروتمند بودن، هیچ نتیجه ای جز دلزدگی و سطحی نگری ندارد.

محمدرضا گلزار: به نظرم اگر درست به کار گرفته شود، بازیگر قابلی ست که می تواند غیر از چهره ی جلب توجه کننده اش، بازی موفقی هم داشته باشد. همچنان که مثلاً در "بوتیک" شاهدش هستیم. اما اینجا، گلزار همان جوان خوش تیپ و ژیگولی ست که معلوم نیست به چه دلیل دوست ندارد با رئیسش، با آنهمه کمالات و ثروت ازدواج کند و هی دست رد به سینه ی او می زند اما بعد که ناچار می شود با او کنار بیاید، چنان سریع عاشقش می شود که انگشت به دهان می مانیم! او که اینهمه از این ازدواج کذایی ابا داشت، چطور ناگهان اینقدر عاشق دلخسته ی مهشید می شود؟ این، همان نداشتن یک خط سیر درست است که گفتم. گلزار از ابتدا تا انتها هیچ تغییری نمی کند.  

بانکی ها: و امان از این برادران بانکی که انگار فیلم به فیلم که جلو می روند، تعدادشان در پشت صحنه بیشتر می شود! نیمی از تیتراژ متعلق است به "بانکی" ها، از بازیگر بگیرید تا دستیار کارگردان و نویسنده و خودِ کارگردان. فیلم اول آقایان بانکی، "دوخواهر" فاجعه ای بود که نما به نما از روی یک فیلم آمریکایی که الان اسمش را به خاطر ندارم، کپی برداری شده بود. واقعیتش را بخواهید هنوز نمی دانم که این فیلم هم از جایی کپی برداری شده یا نه اما خوب که نگاه می کنم، می بینیم "تو و من" در سینمای بانکی ها، نسبت به فاجعه ی قبلی، لااقل یک قدمی جلوست. البته این حرفم دلیل نمی شود که منتظر فیلم بعدی این خانواده باشیم! 


                  تو و من و بانکی ها ... !


ستاره ها: ـــ

[ شما به این جنگ اومدین چون ... ]

ژنرال پاتن ( جرج سی اسکات ): شما به این جنگ اومدین چون براش تعلیم دیدیدن اما من اومدم چون عاشقش هستم!

                                     

" پاتن " ساخته ی فرانکلین جی شفنر

عکس



اثر جاش کولِی

گشت ارشاد

نام فیلم: گشت ارشاد

بازیگران: حمید فرخ نژاد ـ پولاد کیمیایی ـ ساعد سهیلی و ...

فیلم نامه: مهدی علی میرزایی

کارگردان: سعید سهیلی

100 دقیقه؛ سال 1390

 

پرچم دشمن، شُرتِ ماست!*

 

خلاصه ی داستان: سه دوست آسمان جُل، برای رسیدن به پول، در لباس نیروی انتظامی، مردم را تیغ می زنند ...

 

یادداشت: اینهمه هیاهو، اینهمه بیانیه و شکوائیه و بالا و پایین و اعتراض، اینهمه (( از پرده پایین بکشید )) گفتن ها، اینهمه سینه چاک دادن ها برای جلوگیری از پخش خانگی فیلم و تازه بعد از پخش شدن، اینهمه حرف های بچه گانه در باب جمع کردن فیلم از سطح شهر ( انگار که چیزی به نام اینترنت وجود ندارد! )، اینهمه داد و بیداد و اینهمه "اینهمه" های دیگر، واقعاً برای چه بود؟ همه ی این "اینهمه" ها، بر سر فیلمی ست که واقعاً ارزش حرف زدن ندارد ( که تازه اگر هم داشت، این عقده گشایی ها و کوته بینی ها و کوته فکری ها باز هم توجیهی نداشت. واقعاً چرا اینقدر تعصبات افراطی در وجودمان ریشه دوانده؟ این عقده ها از کجا ناشی می شود؟ ). فیلمی که نه معلوم است حرف حسابش چیست و نه معلوم است دنبال چه می گردد. سه مرد داریم که اصلاً معلوم نیست قصدشان از این کارهایی که می کنند چیست. آن اوایل به نظر می رسد برای تیغ زدن مردم باشد ولی هر چه جلوتر می رویم، انگار بیشتر قصدشان اذیت کردن باشد. فیلم آنقدر آشفته و بهم ریخته است که حتی نمی تواند رابطه ی بین آدم های داستان را برایمان تعریف کند؛ دقت کنید به رابطه ی ناقص و بی معنای عباس ( فرخ نژاد ) و دختر همسایه ( ضیغمی ) که معلوم نمی شود روی چه حسابی این دختر سانتی مانتال عاشق این مرد نخراشیده و یک لاقبا شده است و اصلاً این عشق از کجا شکل گرفته. از طرف دیگر همین دختر، چه نسبتی با حاجی ( هاشم پور ) دارد؟ چه مدرکی از او در دست دارد و اصولاً رابطه ی آن دو با هم در چه حدی بوده که اکنون به اینجا کشیده؟ هیچ چیز معلوم نیست. هر چه به پایان داستان می رسیم، آشفتگی در مفهوم و ساختار بیداد می کند تا در نهایت در آن سکانس خنده دار پایانی ( سکانس که جدی و خشن و اعتراضی ست البته. خنده از خودمان است! ) این سه نفر، مثلاً به رستگاری می رسند. دقت کنید به نحوه ی چینش داستان برای رسیدن به این مرحله که باعث می شود این سکانس پایانی، هیچ مفهومی نداشته باشد. اصولاً این آدم ها که ما نمی شناسیمشان و درکشان نمی کنیم و نمی فهمیم بالاخره قصدشان از این کارها چیست، چطور می توانند در نزدِ مای بیننده رستگار شوند؟! آشفتگی ساختاری اثر در حدی ست که مثلاً ما در مقاطعی از داستان، وارد ذهن حسن، جوان رعشه ای می شویم در حالیکه درباره ی بقیه ی آدم ها این اتفاق نمی افتد و جالب اینجاست که حسن اصلاً شخصیت اصلی داستان هم نیست که این فلاش بک های بی معنا، توجیهی داشته باشد. همچنانکه درباره ی دو آدم دیگر، دیدن گوشه ای از زندگی و مشکلاتشان، باعث نمی شود که با آنها همدردی کنیم. فیلم در حد چند طنز بامزه ی کلامی، که یک نمونه اش را در تیتر این یادداشت می خوانید، و کلی شعار اجتماعی و سیاسی باقی می ماند و البته کاملاً هم در سطح و تنها ستاره ای که به آن داده ام به همین چند شوخی کلامی مربوط می شود. همین.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*دیالوگی از فیلم.

 

  همین؟!!!


ستاره ها: