سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

کلوزآپ

نام فیلم: کلوزآپ

بازیگران: حسین سبزیان ـ محسن مخملباف

نویسنده و کارگردان: عباس کیارستمی

98 دقیقه؛ سال 1990

 

تو مخملباف نیستی

 

خلاصه ی داستان: حسین سبزیان را به جرم اینکه خودش را محسن مخملباف معرفی کرده و از این طریق خانواده ای را فریب داده، دستگیر می کنند ...

 

یادداشت: دوران نوجوانی، چیزی نزدیک به سیزده چهارده سال پیش فیلم را دیده بودم و جز همان خطی که در خلاصه ی داستان تعریف کردم، چیز دیگری یادم نبود تا اینکه فرصتی پیش آمد و دوباره دیدمش. بازسازی یک ماجرای واقعی با بازی آدم های واقعی. فیلم از هویت حرف می زند. از فاصله های طبقاتی صحبت می کند و از جادوی سینما. سبزیان از بس مشکلات کشیده و از بس بدبخت بوده که دیگر نمی خواهد خودش باشد. می خواهد هویت دیگری داشته باشد. می خواهد به او احترام بگذارند. می خواهد مشکلاتش را فراموش کند و حالا که به سینما علاقه دارد و انعکاس بدبختی هایش را در فیلمی مثل «بایسیکل ران» می بیند، تصمیم می گیرد جای فیلمساز این فیلم قرار بگیرد. با این تغییر هویت، آن احترامی را که دنبالش بود، به دست می آورد. او دنبال کلاهبرداری و پول نیست، او عاشق فیلم و سینماست و از این طریق می خواهد به گذشته ی ترسناکش بخندد. روزها در هئیت آدمی معروف و بعد دوباره شب ها در هئیت همان آدم بدبخت. تکاندهنده ترین لحظه ی فیلم جایی ست که سبزیان، پشیمان از کار خود، برای طلبیدن حلالیت به همراه مخملبافِ واقعی به در خانه ی همان هایی می رود که قصد گول زدنشان را داشت. پشت آیفون ابتدا سبزیان خود را معرفی می کند اما در را باز نمی کنند. بعد که مخملباف زنگ می زند و آنها در را باز می کنند، سبزیان می زند زیر گریه. او همچنان همان آدم بدبختی ست که چوبِ طبقه ی ضعیفِ خود را می خورد.


  مخملباف ـ سبزیان ...


ستاره ها: 

یادداشت تصادفی


                     

"نوار"

Bad Lieutenant

نام فیلم: ستوان خبیث

بازیگران: هاروی کیتل ـ ویکتور آرگو و ...

فیلم نامه: ویکتور آرگو ـ پل کودرون ـ ابل فرارا ـ زوئه لوند

کارگردان:ابل فرارا

96 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1992

 

یک پلیس لعنتی

 

خلاصه ی داستان: داستان ستوانِ فاسدِ نیروی پلیس که غرق در مواد و بی بند و باری های جنسی ست و به جای دستگیری دزدها، با آن ها همکاری می کند. اما اتفاقی او را به خود می آورد ...

 

یادداشت: این فیلم، فیلم عجیب و غریبی ست. یک هاروی کیتل فوق العاده دارد که با قدرتِ هر چه تمامتر ایفاگر نقش پلیسی ست که در منجلاب مواد مخدر و ابتذال اسیر شده و هر کار چندش آوری که فکرش را بکنید انجام می دهد و یک داستان غیرخطی و کاملاً مدرن و شدیداً جمع و جور دارد که روایت گر زندگی پلیسی ست که در یک لحظه ی اوج ناامیدی، به خیلی چیزها ایمان می آورد. شروع سیر تحول این مرد از وقتی ست که آن راهبه را در بیمارستان می بیند. راهبه ای که دو جوان در صحن کلیسا به او تجاوز کرده اند. پلیس که اسمی هم از او در فیلم برده نمی شود، کم کم انگار در سیری ناخودآگاه به سمت راهبه کشیده می شود و سعی می کند هر طور شده آن دو جوان را بیاید اما وقتی با از خود گذشتگی و قدرت روحی راهبه مواجه می شود که از تقصیر جوان ها گذشته، انگار به خیلی چیزها اعتقادش را به دست می آورد. اما قسمت طعنه آمیز ماجرا جایی ست که انگار قرار نیست او از خباثت پاک شود.


   این نما در جهت رساندن مفهوم اصلیِ داستان این پلیس، شدیداً معنی دار است ...


ستاره ها:  

[ استراگون: بیا بریم ... ]

استراگون: بیا بریم.

ولادیمیر: نمی تونیم.

استراگون: چرا؟

ولادیمیر: منتظر گودوایم.

استراگون: آهان!

                                           

نمایشنامه ی "در انتظار گودو" اثر ساموئل بکت

Looper

نام فیلم: لوپر

بازیگران: جوزف گوردن لویت ـ بروس ویلیس ـ امیلی بلانت و ...

نویسنده و کارگردان: رایان جانسون

118 دقیقه؛ محصول آمریکا، چین؛ سال 2012

 

خودِ او ...

 

خلاصه ی داستان: سال 2044. جو، یک لوپر است. کسی که وظیفه دارد قربانیانی را که توسط گروهی در سی سال آینده یعنی در سال 2074، دستگیر می شوند و به وسیله ی سفر زمان، به سال 2044 فرستاده می شوند، بُکُشد و به عنوان دستمزد، شمش طلا دریافت کند. ماجرا وقتی پیچیده می شود که جو مأموریت می یابد، خودش را، یعنی خودِ پیرش را از بین ببرد ...

 

یادداشت: فیلم با همه ی پیچیدگی های ظاهری اش تنها درباره ی یک کلمه ی مهم و ازلی ـ ابدی حرف می زند: عشق. جوی جوان، زندگی بی ثمر و بی مصرفی را می گذراند. آدم کُش است و معتاد به مواد. ظاهراً هدفی هم جز جمع کردن شمش های طلا و رفتن به کشوری دیگر، ندارد. تمرین می کند برای یاد گرفتن زبان فرانسه، اما انگار در این کار هم زیاد موفق نیست. مهمترین کارش این است که در زمان معینی در جای معینی بایستد و منتظر قربانی ای باشد که توسط سفر زمان، از سی سالِ بعد به سمت او روانه می شود. او هم با یک تیر خلاصش کند، شمش ها را بردارد و برود دنبال زندگی اش. و روز بعد، دوباره روز از نو و روزی از نو. ماجرایی که برای دوستش، سِث، پیش می آید، ما را برای گره ی که قرار است در ادامه ی داستان اتفاق بیفتد، آماده می کند؛ سث از کُشتن سثِ سی سال بعد، سر باز می زند و این باعث می شود گروهی که مسئولیت اداره ی این تشکیلات را به عهده دارند، به خشم بیایند و تصمیم بگیرند سث را بکشند. در این مرحله، علاوه بر اینکه می فهمیم این تشکیلات عجیب و غریب، چگونه عمل می کند وقتی که می فهمد کسی، به قول خودشان، "چرخه اش را تمام نکرده است"، به شخصیت ترسو و وابسته ی جو هم نزدیک می شویم؛ او از روی ترس، سث را که در خانه اش مخفی کرده، لو می دهد. اما گره اول داستان وقتی انداخته می شود که جو با خودِ سی سال بعدش روبرو می شود. از اینجاست که همه چیز کمی پیچیده می شود. باید بیشتر دقت کنید تا این تداخل زمانی را در ذهنتان جمع و جور نمایید. فیلم با این شیوه، ذهن را به چالش می کِشد و کاری می کند که فکر کنیم. گذشته و حال رو در روی هم قرار می گیرند. جوی پیر، جوی سی سال بعد، در برابر مرگ مقاومت می کند و از دست خودش، از دست قاتلِ جوانش فرار می کند چرا که دنبال هدفی ست. بعد از تعقیب و گریزها و رو در رو شدن جوی پیر و جوان است که داستان وارد سطح مهمتری می شود. سطحی که مضمون اصلی ست و اینهمه پیچش های زمانی و عقب و جلو شدن ها تنها برای بیان آن است و بس. جوی پیر، آمده که از کسی انتقام بگیرد. از مردی که "رین میکر" ( باران ساز ) می نامدش و در سی سال آینده، باعث مرگ همسر مهربانش خواهد شد. گره دوم در فیلم نامه، اینجاست که شکل می گیرد و کم کم مضمون مهم داستان، هویدا می شود. جوی پیر، از عشق به زنی حرف می زند که او را به زندگی برگرداند. زنی که اعتیاد جو را درمان کرد و با سختی هایش ساخت و او را از آدمی ولگرد، آدم کُش، عیاش و بی هدف، به آدمی سالم تبدیل کرد. اینجاست که جوی جوان خودش را در مقابل خودِ آینده اش می بیند که عاشق زندگی شده. از این قسمت به بعد است که نیمه ی دوم داستان، آغاز می شود؛ جایی که قرار است جوی پیر و جوان با همکاری هم، سید یعنی پسربچه ای را که قرار است در سی سال آینده، تبدیل به رین میکر و قاتل همسر جوی پیر شود، بُکُشند. لایه های عمیق و ظریف مضمون داستان، در این نیمه، بیشتر خودش را نشان می دهد. آن پسربچه، انگار تبدیل می شود به کودکی های جو. انگار حالا نه تنها آینده ی او، بلکه گذشته ی او هم رور در رویش قرار گرفته اند. جایی که او به پسربچه درباره ی گذشته ی تیره و تارش می گوید، بهتر می توانیم درکش کنیم. او از مادری می گوید که رهایش کرده و پدری که هیچ وقت مِهرش را نچشیده و از زمانی می گوید که وقتی خودش را شناخت، تفنگ به دست گرفته بود. جوی جوان که تا به حال هدفی نداشت، انگار کم کم جور دیگری به زندگی نگاه می کند. عشق مادر به سید، گرمای عشقی را که خودش هیچ وقت در زندگی نچشید، به او می چشاند. حالا به جای آنکه بچه را نابود کند تا انتقام خودِ سی سال بعدش را گرفته باشد، شروع می کند به محافظت کردن از پسر در مقابل خودِ سی سال بعد. خودی که حالا انگار تبدیل شده به آدم بده ی داستان و فقط به فکر انتقام است. التماس مادر به جوی جوان درباره اینکه " [ سید ] ممکن است در آینده خوب تربیت شود"، جو را از کُشتن منصرف می کند. سید بچه ای ست که درست مثل خودِ جو، سختی های زیادی کشیده و از نیروی جهش یافته ای که دارد، در جهت آسیب رساندن به افراد استفاده می کند. اما مادری دارد که به خوبی از او مواظبت کند. در صحنه ی پایانی که سید با فریادهای تسکین دهنده ی مادر مواجه می شود که او را به آرامش دعوت و عشق را با تمام وجود نثارش می کند، دست از استفاده از نیروی ویران کننده ی ذهنی اش و کُشتن جوی پیر برمی دارد و جمله های عاشقانه ی مادر، مثل آب سردی بر او عمل می کند. کاری که جوی جوان برای پایان بخشیدن به ماجرا می کند، شدیداً تلخ و در عین حال امیدوارکننده است؛ او خودش را می کُشد تا اصلاً دیگر جویی در آینده وجود نداشته باشد که زنش کشته شود و او بخواهد برگردد و انتقام بگیرد. او خود را قربانی می کند تا بچه ای که عشق مادر را چشیده، به زندگی برگردد. اگر او "حالا" نباشد، بهتر از آن است که "بعداً"  باشد و باز هم زندگی بی عشق و در حسرت انتقامش را ادامه بدهد. با رفتن او، بچه ای باقی می ماند که دیگر حتماً رین میکر نخواهد شد. چون عشق مادر را چشیده است. او با این کار، اتفاقاً به زندگی اش معنایی می دهد که تا حالا عاری از آن بود. فیلم با داستانی جذاب و پر کِشش، از پس رساندن این مفهوم عمیق، به خوبی برمی آید. مفهومی اخلاقی که در سکانس پایانی اش، به اوج می رسد و تکانتان می دهد.   


  جوی پیر: سی سالِ دیگه، همین دیروزه.


ستاره ها: 

عکس


                   

استقبال از چارلی چاپلین در آمریکا

Footnote / Hearat Shulayim

نام فیلم: پاورقی

بازیگران: اشلومو بارآبا ـ  لئور آشکنازی ـ آلیزا روسن و ...

نویسنده و کارگردان: یوسف سیدار

103 دقیقه؛ محصول اسرائیل؛ سال 2011

 

کلمه

 

خلاصه ی داستان: پرفسور الیزر اشکولنیک، سرپرست تحقیقات یهود در دانشگاه عبری اورشلیم، سال های عمرش را در تحقیق و تفحص گذرانده ولی هیچ وقت موفق به دریافت جایزه ی اسرائیل نشده و در عوض همیشه با سرافکندگی، شاهد دریافت آن توسط رقیبانش بوده تا بالاخره یک روز خبر می رسد که پروفسور قرار است جایزه را دریافت کند. اما معلوم می شود اشتباهی رخ داده و این جایزه در واقع متعلق است به پسر او، پرفسور اوریل اشکولنیک، که راه پدر را ادامه داده. پسر که اصل ماجرا را می فهمد، دنبال راه حلی می گردد، چون می داند اگر این بار هم پدر جایزه را نبرد، خواهد مُرد ...

 

یادداشت:  فیلم نامه نویس، بسیار هوشمندانه از شغل پروفسور برای ساختار فیلم و حتی گره گشایی پایانی داستان استفاده می کند؛ نحوه ی معرفی شخصیت ها و خصوصیاتشان، مثل تحقیقات پروفسور بروی انواع و اقسام نسخ خطی تلمود می ماند همچنانکه که رسیدن به اصل ماجرا توسط پروفسور، از طریق تنها یک کلمه صورت می گیرد. او همان یک کلمه را در بین متون مختلف جستجو می کند تا می فهمد ماجرا چیست. فیلم بیشتر از اینکه به رابطه ی یک پدر و پسر بپردازد، به پروفسور الیزر اشکولنیک می پردازد که به خاطر سال ها تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن و جایزه نگرفتن، سرخورده شده است و در نهایت هم پی می برد آخرین جایزه ی او، در واقع متعلق به خودش نیست. اینکه گفتم این فیلم چندان رابطه ی پدر و پسری را محور قرار نمی دهد، در واقع به نظرم "نمی تواند" این کار را بکند. یعنی "می خواهد" اما داستان، راه اشتباه را می رود. دقت کنید به زمانی که پسر تصمیم می گیرد هر طور شده جایزه را به پدر بدهد. متنی تقلبی تایپ می کند که در آن این جایزه ی مهم را به پدر تقدیم کرده اند. پدر هم که فکر می کند این متن واقعی ست، در روزنامه از خودش تعریف می کند و جمله هایش با کمی شیطنت دختر روزنامه نگار، تغییر می یابد و تبدیل می شود به حمله به پروفسور پسر و به رخ کشیدن قدرت خودش در زمینه ی کاری. بعد که پسر، روزنامه را می خواند، شدیداً از دست پدر ناراحت می شود طوریکه زندگی اش به هم می ریزد و داستانِ این رابطه، همینجا تمام می شود و بقیه ی ماجرا اینگونه ادامه می یابد که پدر متوجه می شود که قضیه ی جایزه ای که می خواهند به او بدهند، بو دار است. می خواهم بگویم این دو مسیر، یکدیگر را قطع نمی کنند و در هم ادغام نمی شوند. ماجرای ناراحتی پسر به خاطر حرف های پدر، همانطور باقی می ماند و تأثیری در پایان داستان نمی گذارد. به فرض اگر ناراجتی پسر را هم نداشتیم، اگر حرف های تند پدر در روزنامه را هم نداشتیم، فکر نمی کنم چیزی تغییر می کرد. فیلم در قسمت هایی، طنز ظریفی دارد. یک سکانس خوبش آنجایی ست که شورای جایزه ی اسرائیل در اتاقی کوچک نشسته اند و قرار است خبر را به پسر بدهند و چون جا کم است، هر بار برای داخل و خارج رفتن هر نفر از اعضاء، همگی مجبورند صندلی های خود را جا به جا کنند.


   پدر و پسر ...


ستاره ها: 

[ عضو شماره ی 3 هیئت منصفه: چیزی که تو می گی، یعنی ... ]

عضو شماره ی 3 هیئت منصفه: چیزی که تو می گی، یعنی "داشتنِ وقت در حد چند ثانیه"! اما هیچ شاهدی نمی تونه تا این حد دقیق باشه.

عضو شماره ی 8 هئیت منصفه: اما شهادتی که داره یه پسرو می فرسته روی صندلی الکتریکی، "باید" تا این حد دقیق باشه.

                           

"دوازده مرد خشمگین" شاهکار سیدنی لومت