سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Animal Kingdom

نام فیلم: قلمروی حیوانات

بازیگران: جیمز فرچویل گای پیرسجکی ویور

نویسنده و کارگردان: دیوید میچد

113 دقیقه؛ محصول استرالیا؛ ژانر جنایی، درام، تریلر؛ سال 2010

 

دوران معصومیت

 

خلاصه ی داستان: جاش بعد از مرگ مادرش، مجبور به ترک خانه و زندگی با مادربزرگ و دایی هایش می شود. خانواده ی مادربزرگ، همگی در کار دزدی های سازماندهی شده هستند و مادربزرگ، مانند یک رئیس، مسئولیت همه چیز را به عهده می گیرد و حتی در اداره ی پلیس هم آشناهایی دارد که اگر موقعی مشکلی بوجود آمد، به سرعت حلش کند. جاش ناخواسته وارد زندگی پر از خطر آنها می شود و کم کم از دنیای معصومانه ی خود بیرون می آید ...

 

یادداشت: در طول فیلم شاهد تغییر جاش هستیم. سکانس آغازین فیلم، شخصیت او را برایمان بازگو می کند؛ مادرش به خاطر اوردُز، مُرده و او مانند دیوانه ها، خیره شده به برنامه ای تلویزیونی. حتی وقتی که آمبولانس بالای سر مادر می آید تا او را ببرد، جاش همچنان حواسش به تلویزیون است. همین جاست که با جوانی روبرو می شویم، منگ و کم حرف و نیمه دیوانه که حرکاتش چندان عادی نیست. اما اتفاقات طوری پیش می رود که او به ناچار مجبور می شود با خانواده ی مادربزرگش زندگی کند و این سرآغاز تغییرات شخصیتی جاش است. جاشِ از همه جا بی خبر، ناگهان درگیر اتفاقی می شود که برایش تازگی دارد و انگار نمی تواند درکشان کند. دو پلیس    می میرند و پلیس هایی که برای تحقیق می آیند، جاش را با خود می برند و البته باقی خانواده نگران اینند که نکند او همه چیز را لو بدهد. در طی این مسیر، جاش کم کم به آدمی هوشیار و متکی به خود، تبدیل می شود. خوب که دقت می کنیم حتی انگار دیگر آن چهره ی منگول گونه ی گذشته را هم ندارد. وقتی او با لباسی تر و تمیز و در محاصره ی پلیس ها می خواهد وارد صحن دادگاه شود تا شهادت بدهد، انگار آدم مهمی را می بینیم که ناخواسته، زندگی اش عوض شده. پایان شوکه کننده ی فیلم، شاهدی بر این مدعاست. او وارد دنیایی شده که دیگر از آن خلاصی ندارد. دیگر مثل گذشته نمی تواند پاک و معصوم باشد. این روایت من را یاد فیلم فوق العاده ی "یک پیام آور " می اندازد. آنجا هم جوانی، ناخواسته وارد دنیای مافیا می شود و خودش را شخص مهمی می یابد که حالا دیگر بدون محافظ واسلحه و بادیگارد نمی تواند حتی قدم بزند. دنیایش عوض شده و به بیانی دیگر، هیچ وقت نمی تواند همان آدم معصوم گذشته باشد.

در این بین سایه ی شخصیت مادربزرگ، روی بقیه سنگینی می کند. پیرزنی که عاشقانه بچه هایش را دوست دارد و نمی تواند آنها را در زندان ببیند. برای همین هر کاری می کند تا آنها گیر پلیس نیفتند و البته اگر هم بیفتند، او با آتویی که از چند پلیس خلافکار دارد، می تواند کاری بکند که همه چیز به نفعش تمام شود. او به نوعی نقش یک پدرخوانده را بازی می کند که بچه هایش را زیر پر و بال خود گرفته و حفاظتشان می کند. اگرچه بعضی قسمت های فیلم ـ لااقل برای من ـ کمی گنگ و نامفهوم می شود طوریکه حتی دنبال کردنش کمی حوصله می طلبد، با اینحال با فیلم نسبتاً خوبی طرف هستیم که دیدنش خالی از لطف نیست.


 معصومیت از دست رفته ...


ارزشگذاری: 

Très bien, merci

نام فیلم: بسیار خوب، متشکرم

بازیگران: ژیلبر ملکی ساندرین کیبرلن

نویسندگان: اگنس کافین - امانوئل کوئو

کارگردان: امانوئل کوئو

102دقیقه؛ محصول فرانسه؛ ژانر کمدی، درام؛ سال 2007


طوفان سنجاقک


خلاصه ی داستان: الکساندر موپن، کارمند حسابداری، ده سال است که ازدواج کرده و همسرش بئاتریس، راننده تاکسی ست. یکروز که الکساندر در ایستگاه مترو منتظر ورود متروست، ماموری به او نزدیک می شود و از او می خواهد که سیگار نکشد. الکساندر بعد از کلی جر و بحث جریمه می شود. شب وقتی دارد می رود خانه چند پلیس را می بیند که از چند جوان درخواست کارت شناسایی می کنند. الکساندر می ایستد و نگاه می کند. پلیس از او می خواهد محل را ترک کند، الکساندر با لجاجت می ماند و پلیس او را می گیرد و بازداشتگاه می اندازد. بعد از یک شب خوابیدن در بازداشتگاه، روز بعد هنگام مرخص شدن، در کلانتری می نشیند و درخواست دیدار با رئیس پلیس را می کند. اما ظاهرا رئیس پلیسی در کار نیست. اصرار او برای نشستن در انتظار رئیس پلیس، باعث می شود کارش به تیمارستان کشیده شود. بعد از این ماجراست که از کار اخراج می شود و بدبیاری پشت بدبیاری ....

 

یادداشت: فیلمی شیرین و بامزه از یک دنیای کافکایی. البته ظاهراً کنار هم گذاشتن، واژه های    " شیرین و بامزه" و " کافکایی" کمی دور از ذهن به نظر می رسد ولی اینگونه تصور کنید که کارگردان، چنین دنیایی را با نگاهی طنازانه نگریسته و چقدر هم خوب این کار را کرده است. دنیایی که در آن یک آدم کاملاً بیگناه سر هیچ و پوچ سر از تیمارستان درمی آورد. بدبیاری ها از چیز کوچکی مثل سیگار کشیدن در مترو آغاز می شود و همینطور بیخود و بی جهت ادامه می یابد. الکساندر ناخواسته و ندانسته وارد دنیای "محاکمه" واری می شود که برای گناهی که نکرده، از زندگی ساقط می گردد. فیلم دیالوگ های خوبی دارد و بسیار آرام پیش می رود اگرچه در پایان خیلی غیرمنتظره و کمی نامفهوم تمام می شود. 

اما جالبترین قسمت فیلم بازی فوق العاده ی بازیگر مرد یعنی ژیلبر ملکی ست که خیلی شبیه آل پاچینوست و نوع بازی اش آدم را یاد او می اندازد. مخصوصاً در نماهای دور. بازیگری شیرین که باعث می شود چهره و بازی اش در ذهن بماند.



 ... به خاطر هیچ                    

        

                                                                                                                                    : ارزشگذاری  

Bo

نام فیلم: بُ 

بازیگران: الا جون هنرارد – لورا بالین

نویسندگان: هانس هربوتز – کریستین وروت – نل میرهاگ – براساس رمانی از درک براک

کارگردان: هانس هربوتز

100 دقیقه؛ محصول بلژیک؛ ژانر درام؛ سال 2010

 

صدا و سیمای عزیزِ ما

 

خلاصه ی داستان: روایتی از زندگی دبرا که از خانواده جدا می شود و خودش را به دست مافیای قاچاق انسان می سپارد تا پولی در بیاورد و از آن به بعد است که خود را (بُ) می خواند ...

 

یادداشت: راستش این است که بعد از دیدن بعضی از فیلم ها، احساس خاصی به آدم دست نمی دهد. نه می شود گفت لذت بردم از دیدنش و نه می شود گفت خسته ام کرد. نه می شود گفت فیلم خوبی بود و نه می شود گفت افتضاح بود. به سبک سریال های  مفخم و معظم صدا و سیمای عزیز خودمان که دم به دقیقه به زور شعارهایی  مانند: (( ای پسر و ای دختر! اگر از خانواده دور شوی، ممکن است بیفتی در دست آدم های شیطان صفت، به خاک سیاه بنشینی و بدبخت شوی. بعد دیگر نمی توانی بروی بهشت و حال کنی. )) و داستان هایی رعشه برانگیز و عبرت آموز که بعد از دیدنشان نه تنها دوست داری از هر چه کار بد و ناپسند دست بکشی و سفت بچسبی به خانه و خانواده ی گرم و صمیمی و خیلی خیلی خوبت، بلکه دوست داری خودت را حلق آویز کنی و دست از دنیا بکشی و یک راست بروی بهشت، خودت را خلاص کنی، این فیلم هم چنین پیامی دارد. دبرا به خاطر گذشته ی نه چندان خوبش، دست از خانوده می کشد و راهی خیابان ها می شود و عاشق پسری که واسطه ی او با آدم های کله گنده ی هوسباز است. اما غافل از اینکه، مشکلات زیادی در سر راهش وجود دارد. عوامل سازنده ی فیلم اگر یک نگاهی به صدا و سیمای عزیز ما می انداختند و سریال های پر و پیمانمان را می دیدند دیگر حتماً وقتشان را تلف نمی کردند تا باز پیام هایی را که اینها ( همین صدا و سیمای عزیز خودمان ) با چنین قدرت و مهارتی و چنین بیان شیوایی به خلق می دهند، دوباره خوانی کنند. البته دلیل خوبی وجود دارد که بی خیال پیام و مضمون فیلم شویم و بسنده کنیم به همین سریال هایی که این روزها ما را فتیله پیچ کرده اند و فقط بنشینیم و فیلم را یک دور تا آخر ببینیم: آن دلیل هم چیزی نیست جز هنرپیشه ی نقش اول یعنی الا جون هنرارد که زیبایی و جذابیت و شیرینی اش، هر کسی را مسحور می کند. 



الا جون هنرارد ...


ارزشگذاری فیلم: 

The War Zone

 نام فیلم: منطقه ی جنگی

بازیگران: ری وینستنون تیلدا سوینتنلارا بلمونت

نویسنده: الکساندر استوارت ( رمان و فیلم نامه )

کارگردان: تیم راث

98 دقیقه؛ محصول ایتالیا، انگلیس؛ ژانر درام؛ سال 1999


آرچیبالد کانینگهام

 

خلاصه ی داستان: یک خانواده ی انگلیسی، متشکل از پسر و دختری نوجوان به همراه پدر و مادری حامله، به حومه ی لندن نقل مکان می کنند. مادر خانواده، در حین نقل مکان، بچه را به دنیا می آورد. روزی پسر نوجوان خانواده با صحنه ی عجیبی روبرو می شود. خواهرش جسی را با پدرش در حمام می بیند. راز بزرگ و ترسناکی که رویارویی با آن بسیار مشکل است. حرف زدن او با جسی در این رابطه، بی فایده است. او بار دیگر آنها را در  همان حال می بیند. بچه ای که تازه به دنیا آمده، مریض می شود. پسر، در گیر و دار اینکه ماجرا را به مادر بگوید یا نه، تصمیمی می گیرد ...

 

یادداشت: یادم می آید هشت، نه سال پیش، در فرهنگسرای رشت، در یک دوره ی نقد فیلم، چند اثر مطرح را به نمایش گذاشته بودند که در بین آنها فیلمی بود به نام "راب روی" به کارگردانی مایکل کاتن جونز و با بازی لیام نیسون و بازیگر دیگری که آن موقع نمی شناختمش و تیم راث نام داشت. نقش او آدم ظالم و حیوان صفتی بود به نام آرچیبالد کانینگهام. خوب یادم است که در یکی از صحنه های فیلم، وقتی خدمتکار قصر جناب کانینگهام، پیش او می آید و با گریه اظهار می کند که از او حامله است، کانینگهام، با آن سردی ترسناک و لرزاننده ی چهره ی راث، جمله ای بدین مضمون می گوید که (( من تو رو مث یه مرغ می بینم که باید بپرم روت و بعدشم ولت کنم )) چون سال ها گذشته، عین دیالوگ را به یاد ندارم ولی محتوای کلی اش چنین چیزی بود. همین یک جمله باعث شد خیلی از کسانی که در سالن نشسته بودند، نتوانند ادامه ی فیلم را تحمل کنند و بزنند بیرون. از بس این آرچیبالد کانینگهام ترسناک بود و سرد و کثیف. از همان موقع بود که اسم تیم راث در ذهنم ماند و حالا بعد از سال ها تجربه اندوزی در سینما و کلی فیلم خوب که بازی کرده، فیلمی ساخته که به اندازه ی همان شخصیت کانینگهام، سرد و ترسناک و تکان دهنده است. چهار سال از آخرین باری که "منطقه ی جنگی" را دیده ام می گذرد اما هنوز هم نفس آدم را می گیرد. وای که چه فیلم تکان دهنده ای ست! مطمئناً بعد از دیدنش، دیگر همان آدمی نخواهید بود که قبل از دیدنش بودید. یک درام سرگیجه آور که دنیا را برایتان کابوس می کند تا در نهایت قشنگ تر به زندگی نگاه کنید. و چه اسم عجیب و یکّه ای برایش در نظر گرفته اند. اسمی که هزار تعبیر دارد و به عناوین مختلف قابل بررسی ست. سکانس نزدیکی پدر با دختر در آن کلبه ی سنگی بالای صخره ها، موهای تن آدم را سیخ می کند. تصویر یک خانواده ی از هم پاشیده و در سراشیبی سقوط. سنگینی بارِ این رازِ ترسناک بروی پسر، او را شوکه می کند و تقریباً در تمام فیلم او حالتی از بهت را با خود دارد؛ یک درگیری ذهنی برای فاش کردن این راز یا مسکوت نگه داشتنش. اما به نظرم، فیلم می توانست خیلی جامع تر و پررنگ تر باشد. اینکه یک پدر بیمار به دخترش تجاوز می کند. ایده ی ترسناکی ست که به تصویر کشیدنش ترسناکتر می نماید. اما این ایده در فیلم در همین حد باقی می ماند و گسترش پیدا نمی کند. یعنی آنقدرها وارد عمق داستان و روابط این خانواده نمی شویم و تمام ضربه زنندگی داستان تنها از رابطه ی پدر و دختر سرچشمه می گیرد. می شد عمیق تر به ماجرا نگاه کرد و ضربه ی این رابطه ترسناک را بیشتر کرد. ولی در هر حال، "منطقه جنگی" فیلم تکاندهنده ای ست و تیم راث نشان می دهد که علاوه بر بازی، کارگردان خوبی هم هست.



                             پوستر شاهکارش هم کلی حرف برای گفتن دارد ...


ارزشگذاری: 

Mutluluk

نام فیلم: خوشبختی

بازیگران: اُزگو نامال تالات بولوت مورات هان

نویسندگان: عبدالله اُغوز - کوبیلای تونچر - الیف آیان براساس رمانی از زولفو لیوانلی

کارگردان: عبدالله اُغوز

105 دقیقه؛ محصول ترکیه، یونان؛ ژانر درام؛ سال 2007

 

مریم

 

خلاصه ی داستان: در یکی از روستاهای ترکیه، مریم را در حالی پیدا می کنند که به او تجاوز شده. به دلیل عقاید و تعصبات خاص مردم روستا، مریم باید کشته شود. این مسئولیت به عهده ی پسرعموی او، جمال می افتد که به بهانه ی بردن مریم به استانبول، میانه ی راه کارش را تمام کند. جمال که نمی تواند این کار را انجام بدهد، با زیر پا گذاشتن قوانین روستا، همراه مریم به استانبول می رود. آشنایی آنها با عرفان، پروفسوری که از زندگی تکراری اش خسته شده و خودش را به دست دریا سپرده، زندگی هر سه ی آنها را عوض می کند ...

 

یادداشت: جامعه ی ترکیه نمونه ی مهم و نزدیک به ذهنی است برای شاهد مثال آوردن تقابل سنت و مدرنیسم. همچون نقشه ی جغرافیایی این کشور که نیمی در اروپا و نیمی در آسیاست، اعتقادات و تعصبات مردم هم نیمی در گذشتگان و نیاکان و افکار رسوب یافته ی پدربزرگان و مادربزرگان خلاصه شده ( مثل خیلی دیگر از مکان های جغرافیایی که نشانی از سابقه و پیشینه ی فکری دارند. که البته در جوامعی که مذهب، حرف اول را می زند، این اعتقادات رنگ و بویی دیگر می گیرند ) و نیمی هم به شکلی امروزی درآمده و سعی دارد همگام با قرن پیش برود. این تقابل به انحای مختلف در برخی از فیلم های محصول ترکیه، نمود بارزی دارد. از معروفترین آن که "راه" ییلماز گونی بود تا فیلم پیشِ رو که براساس رمانی از نویسنده ی معروف ترک ها، زولفو لیوانلی ساخته شده. ( همین جا قابل ذکر است که موسیقی فیلم را هم خود لیوانلی ساخته ) اینکه از کلمه ی "تقابل" استفاده کردم بدین معنی نیست که همیشه این دو واژه رودروی هم قرار می گیرند. در مواردی مانند ارتباطات خانوادگی صمیمی و گرم یا احترام به بزرگترها و مواردی دیگر، این "در گذشته ماندن" و به قول معروف "سنتی" ماندن، نتایج رضایت بخشی هم به دنبال داشته که به خوبی با موازین امروزی جامعه ی مدرن/اروپایی آنها در راستای یکدیگر قرار گرفته و تکمیل کننده ی آن است. اما موضوع "خوشبختی" ( که فکر می کنم اسم خوبی برای فیلم نیست ) چیز دیگری ست. داستانش مربوط به همان قسمتی ست که تقابلی عمیق بین دو تفکر بوجود می آید؛ در یک طرف تفکر سالم و بدون مرض و در طرف دیگر، تفکری بددلانه، پلشت و شدیداً رسوب زده و عقده گرایانه. ( "عقده گرایانه" بودنش در پایان فیلم است که معلوم می شود. اینکه کسی که قرار است ناموسش را از بی غیرتی و ناپاکی، پاک کند، خودش عامل اصلی ناپاکی ست. ) تعصباتِ برای ما هم قابل لمس، اینجا با کلید واژه های "غیرت"، "پاکی" و "فاحشگی" خودش را نشان می دهد. رسوبات ذهنی خطرناکی که به راحتی می تواند برچسب روی شخص بگذارد و زندگی اش را به تباهی بکشاند. جمال به عنوان کسی که ماموریت دارد کار مریم را تمام کند، در میانه ی دو تفکر "سنتی" و "مدرن" ایستاده است. اینکه نمی تواند مریم را بکشد البته نشانگر دلرحم بودن اوست اما همین که این کار را نمی کند، می دانیم که قرار است تغییر موضع بدهد. این کار را، عرفان برای او انجام می دهد. مردی باسواد، با شخصیت و سرزنده که از ترس تکرار زندگی اش، به دریا پناه برده. اوست که کم کم جمال را با تفکر سالم و بدون غرض و مرض آشنا می کند و می گوید: (( مریم از همه ی ما پاک تره )).   



                                  بین دو تفکر ...


ارزشگذاری فیلم: 

Iron Doors

نام فیلم: درهای آهنی

بازیگران: الکس ودکایند رونگانو نیونی

نویسنده: پتر آرنسون

کارگردان: استفان مانوئل

80 دقیقه؛ محصول آلمان؛ ژانر فانتزی، معمایی، تریلر، سال 2010

 

مدفون

 

خلاصه ی داستان: مردی در یک اتاقک خالی با دری آهنی از خواب بلند می شود ...

 

یادداشت: باز هم آدمی از خواب بیدار می شود و می بیند در جایی گیر افتاده و راه فرار ندارد. داستانی که حالا انگار کم کم دارد تبدیل می شود به موضوعی لوث و لوس. اینبار، آدم داستان، خودش را در جایی مثل گاوصندوق بزرگ یک بانک می یابد. ابتدا فکر می کند شوخی همکارانش است اما وقتی واقعاً خبری از کسی نمی شود، لحظات جدال با مرگ و زندگی آغاز می گردد. دقایق ابتدایی فیلم خیلی هیجان انگیز و جذاب جلو می رود و حتی با تمهید کارگردان مبنی بر شنیدن صدای مرد، قبل از حرف زدنش  ( voice over)، فضای کلاستروفوبیک و هذیان گونه ی مرد به خوبی به بیننده منتقل می شود؛ ایده ای که متاسفانه جز در همان دقایق اولیه، کاربرد دیگری پیدا نمی کند و به دست فراموشی سپرده می شود. کم کم که جلو می رویم، ضعف ها یکی یکی خودشان را نشان می دهند. ایراد بزرگ و غیرقابل چشم پوشی فیلم جایی ست که هیچ وقت اشاره ای به علت ماجرا نمی شود ( شاید برای دو به شک گذاشتن بیننده و یا حالا شاید واقعاً از روی ضعف داستانی که در هر دو صورت محکوم به شکست است ).  یعنی معلوم نیست چرا این مرد در این اتاقک گیر افتاده. وقتی انگیزه ی عامل این عمل معلوم نباشد، ذهن بیننده هیچ گونه تلاشی برای فکر کردن به اینکه قضیه چیست، نمی کند و در نتیجه همه چیز نابود می شود. مثال های فراوانی هستند که نشان می دهد وقتی عامل چنین کار ترسناکی، مشخص شود، حتماً فیلم بهتری شاهد خواهیم بود، نمونه ی معروفش "اره" ها هستند و فیلم دیگری به نام "دفن شده" که در آنجا مردی در یک گور از خواب برمی خیزد و تمام فیلم تلاش او را نشان می دهد برای بیرون آمدن از آنجا و فرقش البته با این فیلم این است که در آنجا، معلوم می شود چرا و چه کسی مرد را در این گور، دفن کرده و چه نیتی داشته. اینگونه است که تلاش مرد برای بیرون آمدن از آن محیط خوفناک، معنی بیشتری پیدا می کند. بهرحال در اینجا وقتی هم که درها باز می شوند و می فهمیم، هر اتاق به اتاق دیگری راه پیدا می کند که آنهم دری آهنی دارد و انگار آنها در لابیرنتی بی انتها گیر افتاده اند، ماجرا آنقدر فرازمانی و فرامکانی می شود که باور کردنش امکانپذیر نیست. یا مثلاً وقتی می بینیم زن آفریقایی در تابوتی از خواب بلند می شود و یا در اتاق مجاور، آنها گوری می بینند که آماده ی پذیرش مُرده است، بیش از پیش به فضایی سوررئال نزدیک می شویم که هیچ دلیل وجودی برایش ذکر نمی شود و کاربردی در پس معنایی داستان و چارچوب کلی آن پیدا نمی کند. اصلاً چرا زن باید از کشور دیگری باشد؟ گیریم مرد، کارمند بانک بوده ( اینطور که خودش می گوید )، در این صورت زن سیاهپوست در اتاق بغلی چه می کند؟ آیا قرار است تعابیر و تفاسیری جهان شمول داشته باشیم از این موقعیت؟! آیا قرار بوده موقعیتی ازلی- ابدی برایمان به تصویر کشیده شود؟! با چه موادی؟ پایان کار هم، با باز شدن در و ورود آنها به بهشت (؟! ) همه چیز از ریخت و قیافه می افتد. داستانی که خیلی ملموس شروع شده بود ناگهان به جاهای عجیبی کشیده می شود که نه به لحاظ معنایی و نه در چارچوب داستانی، منطقی جلوه نمی کند.

 

 قهرمان اینگونه داستان ها، در دیگر معنا، با درون خود می جنگند تا به آرامش برسند ...


ارزشگذاری فیلم: 

Certified Copy

نام فیلم: کپی برابر اصل

بازیگران: ژولیت بینوشویلیام شیمل

نویسنده: عباس کیارستمی براساس طرحی از معصومه لاهیجی

کارگردان: عباس کیارستمی

106 دقیقه؛ محصول فرانسه، ایتالیا، بلژیک؛ ژانر درام؛ سال 2010

 

آسمان و ریسمان

 

خلاصه ی داستان: نویسنده ی مطرحی به ایتالیا آمده تا در مراسم معرفی کتابش شرکت کند. آشنایی او با زنی فرانسوی، گشت و گذار آنها در کوچه پس کوچه های شهر و حرف هایشان، روابط بینشان را دگرگون می کند ...

 

یادداشت: قابل پیش بینی بود که با چجور فیلمی روبرو می شویم. یک فیلم پرحرف و روده دراز که فقط می خواهد با اعصاب تماشاگر بازی کند. انگار خود کیارستمی هم جواب روشنی برای نوع رابطه ی زن و مرد فیلم نداشته و هر چه بینوش در پشت صحنه از او سئوال می کرده (( رفیق، خلاصه من و این آقاهه چه کاره ی همیم؟! ))، سرش را پایین می انداخته و می گفته نمی دانم! بلکه تماشاگران پر صبر و حوصله و پر طاقت، بتوانند چیزی سر در بیاورند. تا صحنه ی اول فیلم که نمای ثابتی از یک میز و چند صندلی و چند میکروفن است، تمام بشود و تا آقای نویسنده حرف های قلبمه سلمبه اش درباره ی هنر و اینکه کپی همان اصل است یا اصل همان کپی و یا اصلاً اصلی وجود دارد یا نه و یا هنر اصیل چیست و رنسانس چه شد و فرهنگ مشرق در کجا تاثیراتش را بر فرهنگ عالم گذاشت و چه و چه و چه، می توانیم یک چرت حسابی بخوابیم و بلند شویم. بعدش هم که زن و مرد تنها کاری که می کنند راه رفتن، حرف زدن، راه رفتن، حرف زدن، راه رفتن، حرف زدن و به همین منوال تا آخر فیلم. حرف ها از در و دیوار و زمین و آسمان و خانواده و عدم ارتباط با فرزند و مشکلات زن و شوهری و مشکلات زندگی و بعد هنر و فرهنگ و نقاشان معروف و مجسمه های وسط میدان و بناهای تاریخی و اینکه اصل خوب است یا کپی و چگونه می شود شوهر خوبی بود و چگونه می شود زن خوبی بود برای شوهر و چه و چه و چه. ما هم که تماشاگران صبوری هستیم، می مانیم و کم کم متوجه می شویم نوع رابطه ی این زن و مرد با هم فرق کرده و انگار سالهاست ازدواج کرده اند و سال هاست همدیگر را می شناسند. وقتی آنقدر با دیالوگ های تئاتری و طولانی و فراوان، سر و کله می زنیم و می خواهیم نکته ای از بین ترافیک صحبت ها بیرون بکشیم و به ذهنمان سر و سامانی بدهیم، دیگر چه اهمیتی دارد که اینها بالاخره چه رابطه ای با هم دارند؟ که اینها مثلاً در یک چرخش سوررئال، تبدیل به زن و شوهر می شوند یا از اول هم همدیگر می شناخته اند و به روی ما و خودشان نمی آورده اند یا چیز دیگر؟ ایده ی شگفت انگیزی بود اگر اینهمه آسمان و ریسمان بافته نمی شد و داستانی نبود  کیارستمی وار.  


   آدم و حوا؟!!!


ارزشگذاری فیلم: 

Henry: Portrait of a Serial Killer

نام فیلم: هنری: تصویر یک قاتل زنجیره ای 

بازیگران: مایکل روکر تریسی آرنولد

نویسندگان: ریچارد فایرجان مک ناتان

کارگردان: جان مک ناتان

83 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر بیوگرافی، جنایی، درام؛ محصول 1986

 

هنری: تصویر یک انسان درمانده

 

خلاصه ی داستان: کار هنری، کشتن زن هاست؛ خونسرد و بدون ترس ...

 

یادداشت: فیلم قدرت هر صحنه اش را از جایی می گیرد که می خواهد همه چیز را در نهایت سادگی برگزار کند. ما هیچگاه قتل زن ها توسط هنری را نمی بینیم. ما تنها زن های قربانی را می بینیم که در حالت های مختلف به قتل رسیده اند و یک افکت صوتی، صداهای واقعه را به گوش ما می رساند و این در حالی ست که هنری را می بینیم که در خیابان به دنبال طعمه ی دیگری می گردد.مک ناتان از تمام آن هیجانات فیلم های جنایی و ترسناک پرهیز می کند. تعلیقی وجود ندارد. هنری یک جوان کاملاً عادی ست و همین باعث می شود فیلم اینقدر ترسناک به نظر بیاید. مرز بین یک روانی خطرناک و انسانی عادی در شخصیت او، بسیار باریک است. او کسی ست که در بچگی مادرش را کشته و علت این کار را به فاحشه بودن مادر ربط می دهد. می گوید مادرش او را مجبور می کرده تا معاشقه ی او و مردهای دیگر را به زور تماشا کند و همین امر باعث شده از او یک قاتل ساخته شود. این گذشته ی اسفناک البته مختص به هنری نمی شود. خواهر دوستش هم، در بچگی توسط پدر مورد تجاوز قرار گرفته بوده و حالا دوستش، اوتیس، قصد تجاوز به خواهر را دارد. همه ی آدم های فیلم در لجن فرو رفته اند و مک ناتان آنقدر سرد به آنها نزدیک می شود که خون تماشاگر را منجمد می کند. او آدم هایش را در پس دیوارهای خرد کننده ی خانه ی کوچکشان، تنها و درمانده نشان می دهد و اما قسمت پایانی فیلم، تکاندهنده ترین قسمت آن است ... فیلم براساس شخصیت قاتلی واقعی ساخته شده که بعد از کشتن 157 زن، خود را تسلیم پلیس کرده بود.

              

                            

                            هیچ وقت نمی نفهمیم در فکر او چه می گذرد ...


ارزشگذاری فیلم: