سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ در حیرتم از این همه تعجیل شما ... ]

در حیرتم از این همه تعجیل شما

از این همه صبر و طول و تفصیل شما

ما خیر ندیده ایم از سال قدیم

این سال جدید نیز تحویل شما

               ***

دور از منی و هنوز هم روی لجی

چون آینه ای و با من انگار کجی

چندی ست که ورد شب و روزم این است

ای عشق بیا، اجی مجی لاترجی!

             ***

دل ـ بی تو ـ درون سینه ام می گندد

غم از همه سو راه مرا می بندد

امسال بهار بی تو یعنی پاییز

تقویم به گور پدرش می خندد

            ***

می لرزم و ضعف دید دارم دکتر

مجنونم و شکل بید دارم دکتر

لبهای من از تب جنون می سوزند

بوسیدگی شدید دارم دکتر

       

از مجموعه ی شعر "کم کم کلمه می شوم" نوشته ی جلیل صفربیگی

Rocco and His Brothers / Rocco e i suoi fratelli

نام فیلم: روکو و برادرانش

بازیگران: آلن دلون ـ رنوتا سالواتوری ـ آنی ژیراردو و ...

فیلم نامه: لوکینو ویسکونتی ـ سوزو چیکی دامیکو ـ واسکو پراتولینی  و ...

کارگردان: لوکینو ویسکونتی

177دقیقه؛ محصول ایتالیا، فرانسه؛ سال 1960

 

پسرهای روزاریا پاروندی

 

خلاصه ی داستان: ماجرای زندگی یک خانواده متشکل از مادر و فرزندان جوانش که از روستایی در جنوب ایتالیا، به امید پیدا کردن کار و در آوردن پول، به میلان می آیند اما فضای شهر، در نهایت عوضشان می کند و هر کدام دچار سرنوشتی می شوند ...

 

یادداشت: فیلم را سال ها پیش دیده بودم و در دیدار مجدد هم همچنان چیزی از قدرتش کم نشده بود. فیلم با روایتِ داستانِ پنج برادر، پیش می رود و هر بار به یکی از آنها می پردازد. اینکه چرا اسم فیلم "روکو و برادرانش" است و مثلاً " چیرو و برادرانش" یا "سیمون و برادرانش" نیست، دلیلی بسیار واضح دارد؛ فیلم درباره ی روکوست؛ یک انسان معصوم، خوب و فرشته صفت، و چه کسی بهتر از آلن دلون برای این نقش؟ دلون با آن چهره ی معصوم، زیبا و سر به زیر، در نقش روکو، یکی از بهترین بازی های عمرش را انجام می دهد، همچنان که سایر بازیگران هم. روکو مانند یک فرشته، می چرخد و گناه و عذاب و ترسِ اطرافیانش را به جان می خَرَد. او از عشقش، نادیا، می گذرد تا برادرِ بی صفتش، سیمون، او را تصاحب کند و در نهایت هم نادیا به دست همین سیمون کشته می شود و البته روکو آنقدر خوب است که حتی در این حالت هم، باز قصد ندارد سیمون را به پلیس لو بدهد و جلوی چیرو را هم که می خواهد پلیس را خبر کند، می گیرد. روکو حتی حاضر می شود با آن اندام لاغر و کوچک خودش، برود توی رینگِ مشت زنی و مشت بخورد تا با پول حاصل از قراردادی که با باشگاه بسته، قرض سیمون را بدهد. روکو جُورِ همه را به دوش می کشد و شاید همین، دلیلی باشد بر بیراهه رفتن سیمون. چیرو در پایان داستان، به کوچکترین برادر خانواده یعنی لوکا، درباره ی روکو می گوید که : (( روکو زیادی بخشنده بود. )) و شاید او درست بگوید. شاید بخشندگی زیادِ روکو باعث انحطاط سیمون شده است؛ تدوین موازی لحظه ی مشت خوردن های روکو در رینگ و لحظه ی کشته شدن نادیا توسط سیمون، در القای این حس بسیار تأثیرگذار و کوبنده است. از سوی دیگر، فیلم به خانواده ی ساده ای می پردازد که با ورود به شهر، همه چیزشان دستخوش تغییر می شود. همچنان که روکو در قسمتی از فیلم تأکید می کند که : (( من توی این شهر ( میلان ) خودمو گم کردم. ))، باقی برادرها هم انگار در هیاهوی این محیطِ در حال پیشرفت، گم می شوند و از میان آنها یکی شان مثل سیمون، کلاً همه چیز را می بازد. اینکه داستان با روایت لوکا، کوچکترین عضو این خانواده تمام می شود و اینکه چیرو به او می گوید که لوکا باید به روستایشان برگردد، انگار یک حُسن ختام است برای این خانواده که به امیدهایی آمدند شهر ولی در نهایت باید برگردند به همانجایی که بهش تعلق دارند و لوکای کوچک، نماد بازگشت دوباره ی امید به این خانواده می شود.


  رو در رویی برادران ...


ستاره ها: 

Beyond the Hills / Dupa dealuri

نام فیلم: آنسوی تپه ها

بازیگران: کُزمینا استراتان ـ کریستینا فلوتور ـ والری آندریوتا و ...

فیلم نامه: کریستین مونگیو براساس رمانی از تاتیانا نیکُلِسکو

کارگردان: کریستین مونگیو

150 دقیقه؛ محصول رومانی، فرانسه، بلژیک؛ سال 2012

 

... حتی در آنسوی تپه ها

 

خلاصه ی داستان: وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیم خانه بزرگ شده اند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده. الینا که عاشق  وُیچیتاست، بعد از سال ها پیش او می آید تا به آلمان برش گرداند. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبه ها او را می پرستند، زندگی ظاهراً آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار می دهد ...

 

یادداشت: مونگیو بعد از شاهکارش "چهار ماه، سه هفته و دو روز" در فیلم جدید خود، یک جورهایی با پنبه سر می بُرَد؛ یعنی هر چند خودش قبول نداشته باشد که به نوعی به مذهب حمله کرده اما بهرحال این اتفاق می افتد. دو دختر با پیشینه ای سیاه و سخت، در حالیکه عاشق یکدیگر هستند، عشقی که طبیعتاً و از دید مذهب ناهنجار شمرده می شود، در مکانی شدیداً مذهبی کنار هم قرار می گیرند. الینا، دختری عصبی و عاشق، که آمده تا هر طور شده وُیچیتا را با خود به آلمان ببرد، درست در میانِ وُیچیتا و اعتقاداتش قرار می گیرد. آنها در گذشته از هم جدا نمی شدند اما حالا وُیچیتا، به خاطر اعتقاداتش سعی می کند از الینا دور بایستد در حالیکه الینا عاشق تر از آن است که به این راحتی ها دست از عشق خود بردارد. از اینجاست که کشمکش بین پدر مقدس و الینا آغاز می شود. الینا سعی می کند با پاره کردن پرده ها، حریم پدر مقدس و محرابش را خدشه دار کند تا به این شکل به نوعی در ذهن وُیچیتا تقدس زدایی صورت بگیرد تا بتواند او را از این مکان بِکَنَد و با خود بِبَرد. در طول روایت، کم کم تقابل بین الینا و پدر بیش از پیش پُر رنگ می شود تا حدی که حتی نقش وُیچیتا در داستان کم رنگ جلوه می کند که این یکی از نقاط ضعف فیلم است. الینا برای کلیساییان کم کم تبدیل می شود به مظهر شر مطلق. وقتی قرار می شود چند راهبه از روی یک کتاب، گناهان انسان را بخوانند و الینا شماره ی آن ها را در دفترچه ای یادداشت کند تا اینگونه به گناهانش اعتراف کرده باشد، متوجه می شویم او تک تک حرام ها را انجام داده است و این از دید کلیساییان چیزِ عجیبی جلوه می کند اما خب، ـ مثل همیشه ی دوران ها ـ آنها تنها سطح قضایا را می بینند ... وقتی در بیمارستان، الینا به وُیچیتا ابراز عشق می کند، وُیچیتا جواب می دهد که: (( منم تو رو دوس دارم اما عشق منو نباید با عشق خدا مقایسه کنی. )) اما در دیدگاه الینا، این دو عشق در یک کفه ی ترازو قرار می گیرند؛ خدا و معشوق، برای او، جدا از هم نیستند. به نظرم دایره ی مفهومی اثر با آن تک جمله ی پلیس، در پایان فیلم بسته می شود. آنجا که پدر مقدس و راهبه ها را به خاطر قتل الینا به زندان می برند و در میان راه، یکی از پلیس ها برای دیگری تعریف می کند که پسری مادرش را کُشته و عکس های جنایتش را در اینترنت قرار داده و بعد ادامه می دهد که: (( شیطان همه جا هست. )) این جمله در واقع قلب داستان مونگیو را تشکیل می دهد و مفهوم داستان را کامل می کند. در اوایل داستان، پدر مقدس دائماً از محیط بیرون و دنیای غرب می نالد و آن را رو به تباهی و در تسخیر شیطان می داند. در پایان و بعد از آن شکنجه های ترسناکی که به عنوان جن گیری روی الینا انجام می دهند که باعث مرگش می شود، خودِ کشیش هم انگار وارد دایره ی دوستانِ شیطان می گردد. الینا در نهایت موفق می شود حرفش را به وُیچیتا ثابت کند. انگار در کشاکش بین عشق و مذهب، عشق باز هم پیروز می شود. اینگونه است که وُیچیتا به رغم تأثیر کم و ضعیفی که در طول روایت دارد، در پایان و با دیدنِ چهره ی واقعی کسانی که به آن ها پناه برده بود و اعتقاداتش را خرجشان کرده بود، رخت راهبگی را بیرون  می آورد و در آن دکوپاژِ شاهکارِ مونگیو، آنجایی که پلیس دارد از کشیش و راهبه های وحشت زده بازجویی می کند، در حالیکه همه ی راهبه ها و حتی کشیش با لباس هایی یک رنگ، پشت به دوربین ایستاده اند و دارند به سؤال های پلیس جواب می دهند، او روبروی آنها، با لباسی به رنگِ دیگر و کاملاً جدا از جمعشان، به حرف های آنها گوش می دهد تا اینگونه متوجه بشویم که حالا دیدگاه دیگری به اطرافیانش دارد. حالا فهمیده که حتی در اینجا هم نمی توان در اَمان بود. شیطان همه جا هست، حتی در آنسوی تپه ها. به این علّت است که وُیچیتا مانند راهبه ها و پدر مقدس، سوارِ ماشینِ پلیس می شود و با آنها می رود؛ دیگر در این محیطِ بسته ماندن برای او   فایده ای ندارد.

اما نکاتی که باعث می شوند فیلم کمی از نفس بیفتد، یکی زمان  طولانی اش است که به نظر می رسد در تدوین، می شد خیلی از لحظات را بیرون آورد و در عین حال صدمه ای هم به داستان وارد نکرد. موردِ مهمتر، روند و علّت به جنون رسیدنِ الیناست که بالاخره هم معلوم نمی شود چرا و به چه علتی او این رفتارهای جنون آمیز را از خود بروز می دهد. می خواهم بگویم سرچشمه ی رفتارهای او در داستان جا نمی افتد و عجیب تر اینکه معلوم نیست چگونه راهبه ها او را به شکل شیطان می بینند و می ترسند. فیلمساز این موضوع را برای بیننده چندان روشن نمی کند.

 

     اعتراف ...


ستاره ها: 

[ نورا: این عین حقیقت است، توروالد. وقتی من پیش پدرم بودم ... ]

نورا: این عین حقیقت است، توروالد. وقتی من پیش پدرم بودم، پدرم راجع به عقایدش با من صحبت می کرد و من هم همان افکار و عقاید او را می پذیرفتم. اگر اتفاقاً اختلاف عقیده ای با او داشتم از او پنهان می کردم، چون خوشش نمی آمد. مرا عروسک صدا می کرد و همان طوری که من با عروسک های خودم بازی می کردم او هم با من بازی و تفریح می کرد. وقتی آمدم پیش تو ...

هلمر: این چه طرز صحبت کردن است که راجع به ازدواج ما می کنی؟

نورا: ( بدون توجه به اعتراض او ) مقصودم این است که من فقط از اختیار پدرم در آمدم و در اختیار تو قرار گرفتم. تو همه چیزها را بنا به میل و سلیقه خودت ترتیب می دادی. من هم تحت تأثیر ذوق و سلیقه تو قرار گرفتم یا شاید این طور وانمود می کردم، واقعاً نمی دانم کدام درست است. بعضی وقتها فکر می کنم این درست است و بعضی اوقات آن. وقتی به زندگی گذشته فکر می کنم این طور به نظرم می آید که من مثل یک زن فقیر و بیچاره در این خانه زندگی کرده ام. فقط دستم به دهنم آشنا بوده است و بس. وجود من در این خانه فقط برای شوخی و تفریح تو بوده است، توروالد. یعنی تو می خواستی من این طور باشم. تو و پدرم بزرگترین گناهها را درباره من مرتکب شده اید. این گناه تو است که من از زندگی طرفی نبسته ام.

     

نمایشنامه ی "خانه عروسک" اثر هنریک ایبسن


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

The Impossible / Lo imposible

نام فیلم: ناممکن

بازیگران: نائومی واتز ـ اوان مک گرگور ـ تام هولاند و ...

فیلم نامه: سرجیو سانچز براساس داستانی از ماریا بلون

کارگردان: خوآن آنتونیو بایونا

114 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ سال 2012

 

سونامی

 

خلاصه ی داستان: خانواده ای پنج نفره برای تعطیلات به ساحلی زیبا در یکی از کشورهای آسیایی می روند اما ناگهان با یک سونامی ترسناک مواجه می شوند که زندگی شان را از هم می پاشد ...

 

یادداشت: کارگردان با چنان تصاویرِ حیرت انگیز و ترسناکی سونامی را نشان می دهد که مو بر تنتان سیخ خواهد شد. دیدنِ بیست دقیقه ی آغازین فیلم، جسارت زیادی می خواهد. تصاویر پر قدرتی که از خرابی های ناشی از سونامی نشان داده می شود، اثرات این پدیده ی ترسناک را با تمام ابعاد فاجعه بارش پیش روی تماشاگر می گشاید. اینطوری ست که در یک ساعت ابتدایی فیلم، اصولاً داستان فراموشمان می شود از بس که کارگردان در نشان دادن فضای آپوکالیپتو گونه ی فیلمش موفق و از بس که در طراحی صحنه های عظیمی مثل آن بیمارستان که پر است از مصدوم و مجروح، دقیق عمل می کند. بعد از گیر افتادن مادر و پسرِ بزرگ در میان امواج و سپس در میان گل و لای، تصور می کنیم قرار است داستانِ رنج و مشقت این دو نفر را در تنهایی و مقابله با گرسنگی و جراحت و خونریزی دنبال کنیم تا به سرانجامی برسیم. انصافاً هم صحنه های درد کشیدنِ مادر و جزئیات دیگر بسیار باورپذیر و شکنجه آور از آب در آمده است اما درست از نیمه ی فیلم به بعد، با تمرکزِ روایت روی پدر که انگار با دو بچه ی کوچکش، خیلی ناگهانی سر و کله اش در داستان پیدا می شود، همه چیز فرو می ریزد. هر چه ماجرای مادر و پسر، جذاب جلو می رود، با آمدن پدر و سپس آن برخوردهای تصادفی افرادِ خانواده با یکدیگر، همه چیز خسته کننده و سطحی می شود. گرچه تماشاگر ضمن دیدن این موش و گربه بازی ها، تهِ دلش دوست دارد آنها بالاخره یک جوری بتوانند همدیگر را پیدا کنند و به هم برسند. 

 

    در کنارِ هم ...


ستاره ها: 

Alps/ Alpeis

نام فیلم: آلپ

بازیگران: استاوروس سیلاکیس ـ آگلیکا پاپولیا و ...

فیلم نامه: افتیمیس فیلیپو ـ گئورگوس لانتیموس

کارگردان: گئورگوس لانتیموس

93 دقیقه؛ محصول یونان؛ سال 2011

 

زیادی غریب!

 

خلاصه ی داستان: چند نفر دور هم جمع شده اند و کارشان این است که خودشان را به جای افرادِ درگذشته ی خانواده ها جا بزنند و چند روزی با آنها زندگی کنند تا تسکینی باشد بر دردِ جدایی رفتگانشان ...

 

یادداشت: واقعاً هیچ سر در نیاوردم معنا و مفهوم این فیلم چیست. مشتاق بودم تا بدانم کارِ جدیدِ کارگردانِ فیلمِ "دندان نیش"، یکی از فیلم های مورد علاقه ام، چه چیز از آب در آمده. حدس می زدم که باید کار جدید و بکری باشد، همچنان که "دندان نیش" هم ایده ی تکان دهنده ای داشت. این فیلم هم البته ایده ی عجیب و غریبی دارد و اتفاقاً از همین بیش از حد عجیب و غریب بودنِ ایده اش شدیداً ضربه می خورد و هیچ چیز در آن قابل باور جلوه نمی کند. اینکه عده ای جمع بشوند دور هم و تصمیم بگیرند خودشان را جای یک شخص از دنیا رفته، جا بزنند، ایده ی جالبی ست اما وقتی به هیچ وجه نشود این  آدم ها و عملشان را باور کرد، آن ایده هم صد در صد هدر رفته خواهد بود. تصنعی بودن رفتار و حرکات آدم ها، که مثلاً در "دندان نیش" کاملاً جواب می داد، اینجا شدیداً آزاردهنده شده است. آنا به عنوان شخصیت محوری داستان، اصلاً معلوم نیست چه می کند؛ خودش را جای دختر یک خانواده جا می زند و چند صباحی با آنها زندگی می کند تا پدر و مادر دختر، غم از دست دادن عزیزشان را فراموش کنند. بعد پدرِ آنا را می بینیم که با زن پیری رابطه برقرار می کند و آنا چند باری در چشم او قطره می چکاند و بعد یک بار می آید روی قسمتِ حساسِ بدنِ پدرِ پیرش دست بِکِشد که سیلی ای از او می خورد، بعد آنا قهر   می کند و بعد می خواهد هر طور شده دوباره برود خانه ی آن خانواده ای که دخترشان را از دست داده اند، اما بعد یکی از اعضای این گروهِ عجیب و غریب که دختری ورزشکار است به دستور رئیس گروه، که از همه ی آدم های داستان مبهم تر و بی معناتر است، می رود و جای آنا را در آن خانواده به عنوان دختر  می گیرد و در نتیجه آنا را از آن خانه بیرون می اندازند و ... این فیلم از بس عجیب است که از آنطرف بام افتاده. امکان ندارد سر در بیاورید چه اتفاقی در داستان افتاده و منظورِ این آدم ها از این کارها چیست و اصلاً قرار بوده چه پیامی به بیننده منتقل شود. 


    اگر شما سر در آوردید، من هم سر در آوردم!


ستاره ها: نیم ستاره!


یادداشتِ "دندان نیش"، فیلمِ دیگرِ این کارگردان در همین وبلاگ

[ خانم ها و آقایان محترم، شما که در ردیف های آخر نشسته اید ... ]

خانم ها و آقایان محترم، شما که در ردیف های آخر نشسته اید، به راستی که قریحه چیز ساده و ارزانی نیست. قریحه خود به خود توانایی به شمار نمی آید. در اصل، قریحه نیاز است، آگاهی نقادانه به خاطر آرمان، کمال خواهی ای که توانایی خود را آسان به دست نمی آورد و آسان تعالی نمی بخشد. و برای بزرگان، آنانی که بیش از همه جویای کمال اند، قریحه خود سخت ترین عذاب است ... شکوه نکردن! به خود نبالیدن! در سنجش کار خود متواضع و صبور بودن! اگر در هفته هیچ روزی، هیچ ساعتی خالی از رنج نبود؟ آنگاه چه؟ سختی ها و موفقیت ها، توقعات، مرارت ها و خستگی ها را خوار شمردن، کوچک گرفتن ـ این است آن چه بزرگی می آورد!

       

داستانِ کوتاه "ساعات ناامیدی" نوشته ی توماس مان

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.