سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

پست آخر

آدم ها خرافاتی هستند تا حدی که حتی اتفاق افتادنِ دو واقعه ی بی ربط، می تواند آن ها را به این نتیجه برساند که (( "این"، اتفاق افتاد تا به من نشان داده شود "آن" کار را باید انجام بدهم. )) ( البته یونگِ بزرگ، از این قضیه، برداشتِ دیگری داشت! ) خلاصه آدمیزاد همیشه در فضا سیر می کرده! من اما می خواهم همزمانیِ دو اتفاق را بسیار ساده برگزار کنم: همه چیز تصادفِ محض بود! ماجرا این است که قرار بر این شده تا از این پس، با یک سایتِ رسمی و درست و حسابی، میزبانِ شما باشم. وبلاگ "سینمای خانگی من" می خواهد تبدیل به سایت شود. حالا در همین احوال که می خواستم این موضوع را اعلام کنم، پیامی از طرف "بلاگ اسکای" آمد که در آن ذکر شده بود، به دلیل برخی تغییرات، دسترسی صاحبان وبلاگ به پنل مدیریتی شان به مدت حداقل دو روز قطع خواهد شد؛ اتفاقی که در طی دو سال وبلاگداریِ من نیفتاده بود. به این می گویند توفیق اجباری! هیچ نکته ی فرازمینی و عجیبی هم در آن نهفته نیست. فقط تصادفِ محض بود.

بهرحال این آخرین پُستی ست که در فضای این وبلاگ خواهید خواند. از آنجایی که قرار است، تک تک پُست های این وبلاگ ( در طول این دو سال ) به فضای سایت منتقل شود در نتیجه فکر می کنم چند روزی در سکوت به سر خواهم بُرد، که این سکوت و آرامشی ست قبل از طوفان! به محض آماده شدنِ سایت، لینکش در همین قسمت، در دسترس قرار خواهد گرفت.

 نمی دانم دلم برای فضای این وبلاگ تنگ خواهد شد یا نه، اما این را می دانم که به زودی ( تا چند روزِ دیگر ) با قدرتی بیشتر، در فضایی گسترده تر و شاید با موضوعاتی بیشتر، «درباره ی سینما و همه ی رویاهای سینمایی» حرف خواهم زد؛ پس تا در دسترس قرار گرفتنِ لینکِ سایت صبر کنید.

[ جنایت همیشه کار ابلهانه ای یه ... ]

ـ جنایت همیشه کار ابلهانه ای یه!

ـ ابلهانه در پیامدهاش، ولی نه در لحظه ای که قاتل به اون دست می زنه!

     

رمان "این ریمولدی ابله ..." نوشته ی شارل اگزبرایا


پانویس: پیشنهاد می کنم کتاب های اگزبرایا را بخوانید. حسابی غافلگیرتان خواهد کرد و در عین حال حسابی سرگرم خواهید شد. البته برای کسانی که زیادی جدی هستند، به هیچ عنوان توصیه اش نمی کنم!


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ مردها فقط واسه جبران فقدان تخیل شون بود که ... ]

آرتور: مردها فقط واسه جبران فقدانِ تخیل شون بود که مفهوم شرف رو اختراع کردن.

     

نمایشنامه ی "تانگو" نوشته ی اسلاومیر مروژک


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ فقط چون که مردم فکرت را دوست دارند ... ]

فقط چون که

مردم فکرت را دوست دارند

معنایش این نیست

که مجبور باشند

بدن ات را هم دوست بدارند

 

***

چقدر خوب است

که صبح بیدار شوی

به تنهایی

و مجبور نباشی به کسی بگویی

دوست اش داری

وقتی دوست اش نداری

دیگر

   

مجموعه ی شعر "کلاه کافکا"، سروده های ریچارد براتیگان


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ من باید ... یه کدبانوی نمونه باشم، یه مادر خوب ... ]

ـ من باید ... یه کدبانوی نمونه باشم، یه مادر خوب، یه خانوم. می فهمی؟

ـ مامان، تو فقط تویی.

در حالی که تو چشاش اضطراب موج می زد، گفت: (( اما مردم چی می گن؟ اونا ما رو می بینن. آداب دونی مهمه، سر و وضعمون هم مهمه. همون طور که ماری لو تو قسمت صد و دوازدهم می گه: « ما اون چیزی هستیم که به نظر می رسیم.» ))

ـ ولی همون طور که رابین تو سه قسمت بعدتر می گه: (( همیشه اون چیزی که فکر می کنیم به نظر می رسیم، به نظر نمی رسیم. ))

     

رمانِ "مارگریتا دُلچه ویتا"، اثر استفانو بنّی 


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

[ یکی یکی پله ها را بالا می آیم ... ]

یکی یکی

پله ها را بالا می آیم

اولی

دوستت دارم

دومی

دوستت دارم

سومی دوستت دارم

در را که باز می کنم اما ...

حالا سالهاست

دسته گلی در گلویم گیر کرده است

 

***

 

چند چراغ دیگر باید روشن می کردم تا ببینی ام؟

دیشب را تا صبح پلک روی هم نگذاشته ام

ـ سگ های زیادی این دور و بر پرسه می زنند ـ

حالا

چمباتمه زده ام گوشه ای

آه نه!

زوزه می کشم

هیچ کس

گرگی با دندان های مصنوعی را جدی نمی گیرد

   

مجموعه ی شعر "عاشقانه های یک زنبور کارگر"، سروده ی جلیل صفربیگی

[ قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ... ]

قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ای که برخی آدم های بیمار برای فیلم ها  می نویسند، مطلبی نوشته بودم و یک نمونه هم از زیرنویسِ خنده دارِ یک فیلم ژاپنی آورده بودم ( اینجا ). برای منی که با دوبله ـ حتی با بهترین کیفیتش، که مثل همه ی چیزها، ما ادعایش را داریم که در آن حرفِ اول را می زنیم، غافل از اینکه اینطور نیست، چون تنها کافی ست به دوبله های ایتالیایی و آلمانی گوش بدهید ـ به شدت مخالفم و هیچ فیلمی را به شکل دوبله شده نگاه نمی کنم، وجودِ زیرنویس، مخصوصاً برای فیلم هایی که زبانی غیر از زبانِ انگلیسی دارند، موهبت بزرگی ست که این دور و زمانه با وجود آدم های شریف و درستی که با زحمت فراوان فیلم ها را زیرنویس می کنند ممکن شده است. اما در بین انواع و اقسامِ زیرنویس های خوب و نسبتاً خوب، گاهی با موارد جالبی روبرو شده ام که در این نوشته بد ندیدم  اشاره ای کوتاه به آن ها داشته باشم. برخی از مترجمان سعی می کنند با یک توضیحٍ کوچکِ ـ در خیلی موارد خودمانی ـ در میانه ی دیالوگ های فیلم، ماجرا را برای بیننده روشن کنند. نمونه اش، چند شبِ پیش فیلمِ مزخرفِ ترسناکی می دیدم به نامِ «شیطانِ درون» که یادداشتش به زودی در بخش "فیلم هایی که نباید دید" خواهد آمد. در بخشی از داستان، وقتی شخصیتِ اصلی می خواهد وارد دانشگاه مذهبی واتیکان بشود، نامِ مکان به شکل زیرنویس روی تصویر می آید که مترجم، بعد از آوردنِ "دانشگاه مذهبی واتیکان"، داخل پرانتز، به زبانِ خودمانی می نویسد: (( همون حوضه علمیه خودمون ))! من عین جمله را با همان غلط املایی در اینجا آوردم ( نوشتن "حوضه" به جای "حوزه" ) که همین آسیب شناسیِ غلطِ املائی زیرنویس ها هم خودش بحث مفصلی می طلبد که حتی گاه در میان کسانی که زیرنویس های خوبی هم ازشان دیده ایم، بسیار رایج است. بهرحال توضیحی که مترجم تصمیم گرفت درباره ی دانشگاهِ مذهبی واتیکان در میان دیالوگ ها جا بدهد، اتفاقاً برای قابل فهم تر شدنِ موضوعِ داستان بسیار تأثیرگذار بود. فقط ای کاش غلط املائی نداشت! در جاهای دیگر، با موارد جالب تری هم برخورد کرده ام. گاهی، مترجمین سعی می کنند به صلاحدیدِ خودشان، منظورِ یکی از آدم های داستان از ادای جمله ای خاص یا اشاره و حرکتی خاص را برای مخاطب روشن کنند که در برخی موارد، این کار مثل افتادن از آنطرف بام است! یعنی مواقعی آنقدر وارد جزئیات می شوند که آدم احساس می کند، مترجم، بیننده را گیج و گول فرض کرده. نمونه هایش فراوان است. نمونه ای که یادم مانده در زیرنویسِ همین فیلمِ ترسناکِ «شیطانِ درون» بود که در قسمتی، شخصیت فیلم می گوید: (( این کار، موتورِشونو روشن می کُنه. )) که بعد مترجم از قول خودش داخل پرانتز آورده بود: (( منظور عصبانی شدن. ))! در جریان فیلم که قرار بگیرید، منظور از جمله ی شخصیتِ فیلم کاملاً روشن است اما مترجم احساس کرده حتماً باید توضیحی بدهد. یا در یک فیلمِ بیخودِ دیگر به نام "مری آمریکایی"، شخصیت اصلی زنگ می زند به مادربزرگش، اما وقتی شخصِ دیگری گوشی را برمی دارد، متوجه می شود که پیرزن بالاخره عُمرش تمام شده. پس به سرعت شماره ی او را از میانِ لیستِ موبایلِ خود پاک می کند و مترجم هم که احساس کرده بیننده متوجه معنای این جرکتِ شخصیتِ اصلی نخواهد شد، این دو جمله را زیرنویس می کند: (( مادربزرگش مُرد. شمارش رو پاک کرد. ))! ( و خب طبیعتاً باز هم اینجا املای درست، "شماره ش" است نه "شمارش" ). من البته این عمل را نفی نمی کنم اما خب، دیگر از آنطرف بام افتادن هم چندان خوب نیست! اما می خواهم نوشته ام را با یک تک جمله ی فوق العاده از زیرنویسِ یک فیلم تمام کنم که اصلاً محرکِ من برای نوشتنِ این مطلب بود. گاهی مترجمین از خودشان ذوق به خرج می دهند و تلاش می کنند زبانِ شخصیت ها را به زبانِ عامیانه ی خودمان تبدیل کنند تا مثلاً احساسِ نزدیکیِ بیشتری صورت بگیرد. آنها از ضرب المثل های فارسی، اصطلاحاتِ کوچه بازاری و عامیانه ی زبان فارسی استفاده می کنند و تلاش دارند همه چیز در حّدِ امکان طبیعی و باورپذیر باشد. مثلاً در یک فیلمِ آمریکایی، شخصیتِ اصلی برمی گردد به دوستش   می گوید: (( قربونم بری! )). این ایرانیزه کردنِ دیالوگ ها، به نظرم عالی ست مخصوصاً اگر مترجم به تناسبِ لحنِ بین گوینده ی جمله و خودِ آن جمله توجه داشته باشد و بتواند جملاتی بسازد ـ طبیعتاً به فراخورِ متنِ اصلی ـ درخورِ شخصیتِ گوینده که البته به اجرا در آوردنش، کارِ طاقت فرسایی است و لزومش تسلط کافی و کامل به زبان و ادبیات و حتی فن و هنر نمایشنامه نویسی. چه به نظرم یک مترجم خوب، علاوه بر اینکه باید به زبانی که قرار است متنش را ترجمه کند تسلط مطلق داشته باشد بلکه باید زبانِ مادریِ خود را هم به شکل دقیق بشناسد و رویش تسلط داشته باشد. اینطوری ست که یک متنِ خوب ظهور پیدا می کند. از حرفم دور نشوم؛ داشتم می گفتم این ایرانیزه کردنِ متنِ اصلی، کاری ست بسیار عالی. اما گاهی، برخی از این مترجمین، همانطور که در بالا هم گفتم، از آنطرف بام می افتند. یعنی در این تبدیلِ جملات به لحن و فضای ایرانی، چنان اغراق می کنند که نوشته شان گاهی توی دوق می زند. مثالی که می خواهم بزنم، همان مثالی ست که گفتم محرکِ اصلی من از این نوشته است. ترجمه ای که گرچه شدیداً بی منطق و اغراق آمیز است اما شدیداً هم خنده دار است. آنقدر خنده دار که من هنوز هم وقتی به آن قسمتِ فیلم می رسم که قرار است شخصیتِ داستان جمله اش را بگوید و آن معنای فارسی جمله اش زیرنویس شود، ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بارِ اول که از شدت خنده، اشک از چشمانم سرازیر شده بود. قضیه مربوط می شود ـ باز هم ـ به فیلمِ بیخودی به نامِ «پیرانا» که فیلمِ ترسناکی ست. در قسمتی از آن، دو مرد، در تاریکی شب، وارد مردابی شده اند و توجهشان به حیوانی بزرگ جلب شده که بسیار آرام و بی صدا، گوشه ای از مرداب نفس می کِشد. مردها آرام آرام و با ترس به حیوان ـ که البته خبر ندارند یک حیوان است ـ نزدیک می شوند و در هول و ولا هستند که این چیست. یکی از مردها تکه چوبی به این موجودِ عجیب می زند که ناگهان یک گوی بزرگ از دهانش بیرون می آید و مردها را از جا   می پراند، در حالیکه زیرِ لب، به قاعده ی همیشگی انگلیسی زبانان در اینجور مواقع، می گویند:          ((Oh! My God!)) که مترجم در حرکتی شگفت انگیز و بسیار خنده دار، این جمله را جایگزین می کند: (( بسم رب الشهدا و الصدیقین ))!!! دیدنِ این جمله، در آن لحظه ی خاص از فیلم، آنقدر تأثیرگذار است که امکان ندارد نخندید مگر اینکه اصولاً خنده برایتان تعریف نشده باشد! این جمله، نمونه ی همان اغراق هایی است که عرض کردم. البته در این جمله، شیطنتِ مترجم هم هویداست، انگار از روی عمد خواسته چیزی بامزه بنویسد. که البته در میانه ی فیلمی بیخود، اتفاقاً بسیار تأثیرگذار و جالب هم از آب در آمده است. اما برای فیلم های خوب، اینگونه اغراق ها و مزه پرانی ها، گران تمام خواهد شد.

[ من که الان بچه ای هستم که تاریخ مصرف کودکی اش ... ]

من که الان بچه ای هستم که تاریخ مصرف کودکی اش، رو به انقضاست فکر می کنم:

اولاً ) بزرگ ترها دیگه هیچی واسه یاد دادن به ما ندارن.

دوماً ) خیلی خوب می شه اگه تصمیمات اصلی رو ما بگیریم و انشاهای مدرسه با موضوعات ضدّ جنگ رو اونا بنویسن.

سوماً ) باید از ساختن فیلم هایی که توشون عدالت پیروز می شه دست بردارن و در عوض بلافاصله بعد از بیرون اومدن از سالن سینما، کاری کنن که عدالت واقعاً پیروز بشه.

آره دیگه من اینجوری ام، اهل بحث و جدل.  

   

رمانِ "مارگریتا دُلچه ویتا" اثر استفانو بنّی


پانوشت: نوشته های فوق العاده ی آقای بنّی را حتماً بخوانید، مخصوصاً "کافه ی زیر دریا"یش که عالی ست.


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.