سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سایت ها و یادداشت ها




   

یادداشتِ نگارنده بر "آنسوی تپه ها"ساخته ی کریستین مونگیو در سایت آکادمی هنر






کوتاه درباره ی چند فیلم

(Skyfall) نام فیلم: اسکای فال

کارگردان: سم مندز

راستش هیچ وقت با فیلم های سری جیمز باند ارتباط خوبی برقرار نکرده ام. این سری جدیدش هم البته چندان توجهم را جلب نکرد و نمی دانم چرا همیشه خط داستانی فیلم های باند، از نظر من، زیادی ساده انگارانه و بچه گانه است، هر چند که به اقتضای اینگونه داستان ها هم واقفم اما همچنان از نظر من آنقدرها جذاب جلوه نمی کنند. شاید به این دلیل که اصولاً به سختی می توانم باند را به عنوان یک ابرقهرمان بپذیرم. ابرقهرمانی که البته در اینجا، دیگر رو به زوال رفته و آن باندِ همیشگی نیست. "اسکای فال" به گذشته ی باند رجوع می کند و او را که با دنیای تکنولوژی خودش را تطبیق نداده، به زمان قدیم می بَرَد و چاقو و تفنگ های ساچمه ای به دستش می دهد. ماشینش هم به جای این ماشین های امروزی، همان ماشین قدیمی معروفش است. باند با دیدنِ کیو، جوان نابغه ای که تجهیزاتش را می سازد، به خاطر سن و سال کم او را مسخره می کند، اما جوان با اعتماد به نفس خاصی می گوید کاری که تو ( باند ) در روزهای زیادی انجام می دهی، من در یک ساعت انجام می دهم و تازه آن هم بدون اینکه از جای خود تکان بخورم. باند خودش را با تکنولوژی وفق نداده اما از تلاشش دست برنمی دارد. به قول معروف، باند شاید از اسب افتاده باشد اما از اصل نیفتاده است. 


نام فیلم: می خواهم زنده بمانم! (I Want to Live)

کارگردان: رابرت وایز

باربارا به اتهام قتل، به زندان می افتد درحالیکه بی گناه است. وکیل او تلاش می کند بی گناهی او را اثبات کند ... این فیلم که "می خواهم زنده بمانم" بهترین ساخته ی ایرج قادری هم در واقع با نگاهی به همین اثر ساخته شده، لحظاتِ پایانیِ دلهره آوری دارد؛ لحظاتی که قرار است باربارای بیگناه را اعدام کنند و در عین حال، همه منتظرند تا تلفن زنگ بخورد و خبرِ تعلیقِ اعدام از سوی دادگاه اعلام شود. لحظاتِ استرس آوری که وقتی یک زنِ بیگناه در مرکزش قرار گرفته باشد، دلخراش تر هم خواهد شد. اما فیلم در بیان بی عدالتی های جامعه ای که باعث می شود زنی بی سرپناه به سمتِ مرگ کشیده شود، چندان موفق عمل نمی کند. شروع داستان و اتفاقات ناگهانی و بی منطقِ قبل از زندانی شدنِ باربارا، تماشاگر را دلزده می کند، هر چند که در ادامه، فیلم جذاب تر می شود.

 

(The Fly)نام فیلم: مگس  

کارگردان: دیوید کراننبرگ

سث، دانشمندی ست که موفق به کشف ماشینی شده که می تواند جسمی را از یک مکان، به مکانی دیگر منتقل کند. وقتی او سعی می کند عملکرد ماشینش را روی خودش آزمایش کند، اختلال کوچکی در سیستم، همه چیز را بهم می ریزد ... کراننبرگ مانند اغلب کارهایش به بدن انسان توجه می کند. انسانی که به خاطر دستاورد علمی خود، به مخمصه ی ترسناکی می افتد. انگار این تکنولوژیِ غیرقابل تصورِ ساخته ی دست بشر، آنقدر از درک تفاوت های بارز ناتوان است که به خاطر وجود یک مگسِ مزاحم، باعث تغییر شکل یک انسان می شود. این ماجرا حاصل اعتماد بیش از حد انسان به دستاورد خودش است. اما از نگاهی دیگر می توان همان بحث همیشگی خیر و شر را مطرح کرد. انگار این تبدیل انسان به هیولا در واقع به نوعی رو کردن سویه ی پلشت آدمیزاد است. طراحیِ گریمِ تغییر شکل سث، آنقدر تکان دهنده است که آدم را شدیداً منزجر می کند و افراد حساس، به سختی می توانند برخی صحنه های فیلم را تحمل کنند. به زودی، بخشی از صحنه های این فیلم را در "سکانس" قرار خواهم داد.

 

(Arbitrage) نام فیلم: معامله

کارگردان: نیکولاس جارکی

 رابرت میلر، میلیاردی ست که پنهانی با زن دیگری رابطه دارد. شبی که او می خواهد با زن به مسافرت برود، تصادف می کند و زن می میرد. رابرت از ترس به خطر افتادن اعتبار و همچنین خراب شدنِ معامله ی عظیمی که در پیش دارد، سعی می کند تمام سرنخ های مربوط به خودش را از بین ببرد اما در این میان، پلیسی هم هست که شدیداً پیگیر ماجراست ... فیلم هر چه می ریسد، به راحتی پنبه می کند. تمام گره ها مثل آب خوردن باز می شوند و این وسط یک سری آدم ها و یک سری اتفاقات، بی معنا و پادرهوا رها می شود؛ میلر، دختر خودش را در رأس یکی از کارهای مهم شرکت قرار داده در حالیکه خودش چندین میلیون دلار از همان شرکت اختلاس کرده است!  بعد که دختر، معلوم نیست طی چه روندی، پی به اختلاس می بَرَد، منطق میلر برای استخدام کردنِ دخترش این جمله است که: (( امیدوارم بودم نفهمی! )). از طرف دیگر، مهمترین بخش درام، که طبعاً باید بین کارآگاه پلیس و میلر شکل بگیرد، همینطور ناگهان شروع می شود و ناگهانی تر هم به اتمام می رسد، نه تنها این دو هیچ چالشی برای درام ایجاد نمی کنند بلکه اصلاً متوجه نمی شویم چرا کارآگاه به شکلی جعلی مدرک جور کرده تا میلر را نابود کند. از این گذشته، دقت کنید که چطور فاش شدنِ این موضوع، سردستی و به سرعت صورت می پذیرد؛ معلوم نیست چجوری، یکهو میلر به این نکته پی می بَرَد که مدارک پلیس یک جایش می لنگد. اینطوری ست که همه چیز در فیلم پادرهوا رها می شود.

 

(The Man from Nowhere) نام فیلم: مردی از هیچ کجا

کارگردان: جئونگ بئوم لی

 چا تائه سیک، جوانی ست کم حرف و مرموز که در مغازه ی کرایه ی اجناس دست دوم کار می کند. او تنها یک دوست دارد و آنهم دخترِ کوچکِ زنِ همسایه است. وقتی زنِ همسایه درگیرِ باندی مخوف می شود و دخترِ کوچکش هم به دست این باند می افتد، چا تائه سیک، مجبور می شود سکوتش را بشکند و خودش را درگیرِ ماجرا کند ... راستش این است که از بس اسامی شخصیت های داستان شبیه هم بود ( دیگر خبر دارید که اسامی آسیای شرقی ها چقدر شبیه به یکدیگر است ) که من یک جایی وسط های فیلم، دیگر ماجرا از دستم بیرون آمد. صد تا اسمِ شبیه به هم، کنارِ هم ردیف شده بودند و آدم سر در نمی آورد کی به کیست!  بهرحال داستانِ آنقدرها خاصی در کار نبود و انگار برداشتی بود آزاد از روی فیلمِ "لئون". شخصیتِ کم حرف و مرموزِ چا تائه سیک ـ شاید از روی عمد ـ خیلی "لئون" وار  ترسیم شده بود: همان سکوت، همان ارتباط نداشتن با زن ها، همان گُلی که تنها همدمش است و اینجا تبدیل شده بود به کاکتوس (!). من عاشق فیلم های خشنِ آسیای شرقی هستم. فیلم هایی که سبکِ خاصِ خودشان را دارند که هیچ موجودی روی کره ی زمین نمی تواند ازشان تقلید کند. بی نظیرند در نمایشِ خشونت های افسارگسیخته. اما این فیلم، آنطور که انتظار داشتم از آب در نیامد.

 

(Leda)نام فیلم: لِدا 

کارگردان: کلود شابرول

لازلو، جوانِ بی قید و بی نزاکتی ست که دامادِ خانواده ی ثروتمندی شده است. او، با معرفی لدا، دختر زیبای همسایه به هنری، پدر همسرش، باعث شده مرد عاشق او شود به شکلی که در حضور همه با او ارتباط برقرار کند و همسرش را به راحتی از خود براند. لازلو به خاطرِ همین آشنایی دادن، هر کاری دلش بخواهد در خانه انجام می دهد و هنری اجازه نمی دهد کسی به او چیزی بگوید تا اینکه لدا به قتل می رسد ... سومین فیلمِ شابرول، با کارگردانی فوق العاده سیال و چشمگیرش، روایتی ست از سه زاویه ی مختلف درباره ی یک قتل. هر چند این سه زاویه، چندان به قوت بخشیدنِ مضمون اثر و جذاب تر شدنش هیچ کمکی نمی کنند. بهرحال به نظرم شابرول، در این فیلم، نسبت به دو فیلمِ اولش ( که یادداشت هایشان را در وبلاگ قرار خواهم داد ) موفق تر عمل کرده است. اما چیزی که در این فیلم، بسیار برایم مسحورکننده بود، فضای فرانسه ی آن زمان، آن سرسبزی، کافه های کنارِ خیابان و آن خیابان های شدیداً اصیل بود.

 

(Bleak Moments) نام فیلم: لحظات کسالت بار

کارگردان: مایک لی

سیلویا دختری خجالتی و کم حرف است که علاوه بر کارِ تایپ، مجبور است از خواهر عقب مانده ی خودش هم نگهداری کند. او که زندگی خسته کننده و ساکتی را می گذراند، در عین حال سعی می کند رابطه ای با مردی به نام پیتر برقرار کند. مردی که مثل خودش خجالتی و کم حرف است ... اولین فیلمِ این فیلمساز مؤلف انگلیسی، مثل اسمش کمی کسالت بار و خسته کننده است. همه شخصیت ها آرام و بریده بریده حرف می زنند و خیلی طول می کِشد تا برسیم به انتهای ماجرا. داستانِ چندانی در کار نیست و لی، این مردِ دوست داشتنی انگلیسی، تازه در حالِ تمرینِ سبک منحصر بفردی ست که سال های آینده قرار است او را تبدیل کند به یکی از بهترین فیلمسازان زنده ی دنیا.

 

(Love in the Afternoon) نام فیلم: عشق در بعدازظهر

کارگردان: بیلی وایلدر

آریان، دختر محجوب و ظریفِ کارآگاهِ خصوصی فرانسوی، آقای کلود شاواس، عاشقِ فرانک فلاناگان، آمریکایی متمولی می شود که عکس هایش را در میانِ پرونده های پدر دیده است ... یک فیلمِ جذاب و شیرین و سرگرم کننده ی دیگر از نابغه ی سینما. در این فیلم تا دلتان بخواهد، لحظات کمدی و عاشقانه و ایده های پر از جذابیت وجود دارد. از آن نوازنده های دائمیِ آقای فلاناگان که هر جا می رود، حتی در حمام، همراهش هستند و همیشه هم یک آهنگِ بخصوص را می نوازند بگیرید تا لولو، سگِ بامزه ی همسایه ی دیوار به دیوارِ آقای فلاناگان در هتلِ محل اقامتش که با دیدنِ غریبه ها، دائم عوعو می کند اما وقتی صاحبش سر می رسد و چیزی نمی بیند، به خاطرِ اینکه سر و صدای الکی ایجاد کرده، کتک نوشِ جان می کند! و البته یک آدری هپبورنِ مثلِ همیشه دلربا، ظریف، شکننده و بسیار محجوب هم هست که هوش از سرِ آدم می بَرَد.

 

(Night Watch) نام فیلم: شبگرد

کارگردان: برایان جی. هاتن

اَلن ویلر، به همراه همسرش و دوستش سارا، در خانه ای مشرف به یک عمارتِ قدیمی و مخروبه، زندگی می کند. او که مثل پدرش دچار بی خوابی و شبگردی ست، شبی در میان طوفان و رعد و برق، جسدِ مثله شده ای را از پنجره ی عمارت قدیمی می بیند و دچار وحشت می شود. با آمدن پلیس ها، تحقیقات شروع می شود اما هر چه جستجو می کنند، جسدی نمی یابند در حالیکه اَلن اصرار دارد که او به چشم خودش جسدی را دیده است ... گرچه فیلم در چینش جزئیاتش لنگ می زند و گرچه نتیجه گیری انتهایی اش زیادی ساده انگارانه و کمی دور از ذهن به نظر می رسد اما از آن دست آثاری ست که خاصیتِ تبدیل شدن به یک اثر کالت را دارند. فیلمی که چرخش بامزه ای در انتها دارد و تماشاگر را به رغم همه ی حدس ها، دچار اشتباه می کند.

  

(Le  Samourai)نام فیلم: سامورایی

کارگردان: ژان پیر ملویل

جف کاستلو، آدمکشی ست که پول می گیرد تا افرادی را بکشد. او تنها زندگی می کند و تنها دمخورش یک پرنده است. او قوانین خاص خود را دارد و کارهایش را بدون حرف اضافی انجام می دهد تا اینکه در آخرین مأموریتش، گیرِ پلیس می افتد ... فکر می کنم این فیلم، فیلمِ کارگردان است. در تیتراژ آغازین و جایی که در نمایی باز، جف کاستلو را می بینیم که روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه می کند به خوبی وارد دنیای او می شویم. دودی که از سیگارش برخاسته و فضا را تیره کرده، صدا و سایه ی ماشین هایی که در خیابان می روند و می آیند، پرنده ای که در قفس اینطرف آنطرف می رود و سکوتی عمیق؛ این چکیده ی دنیای این آدمِ تنهاست. آدمی که از همان اول هم معلوم است قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. درباره فیلم زیاد گفته اند و نوشته اند و قصد تکرارشان را ندارم. اما از آنجایی که داستانِ پُر رنگی در کار نیست و درام خاصی نمی بینیم ـ که این طبیعتاً ضعف نیست، ویژگیِ فیلم است ـ هنگام دیدن فیلم احساس خستگی کردم.

 

(Das Boot) نام فیلم: زیردریایی

کارگردان: ولفگانگ پترسون

یک زیردریایی غول پیکر و سربازان و خدمه ای که باید در زیر آب به جنگ دشمن بروند ... از همان ابتدا که نوشته ای روی تصویر می آید و به این واقعیت اشاره می کند که از چهل هزار سربازی که در زیردریایی های آلمانی خدمت می کرده اند، سی هزار نفرشان در طول جنگ از بین رفته اند، متوجه می شویم که قرار است سرنوشت محتوم این آدم ها را شاهد باشیم. سرنوشتی که به آن راهروهای تنگ و باریک و خفقان آور گره خورده است. حرکت دوربین در این راهروها، فضایی خفه و کلاستروفوبیک را به نمایش می گذارد که این آدم ها در آن گیر کرده اند. آدم هایی که نمی دانند آن بیرون، بالای سرشان چه خبر است و چهره های ناامید و ترسیده شان در لحظاتی که انگار آخرین دقایق عمرشان را می گذرانند، خبر از موقعیت ترسناکی می دهد که گیج و سردرگم در آن دست و پا می زنند. طعنه آمیز اینجاست که با تمام آن مشکلاتِ ترسناک، در نهایت جان سالم از زیرِ آب به در می برند و غول آهنی، آنها را به سلامت به خشکی می رساند اما هنوز پایشان به خشکی نرسیده که هواپیماهای دشمن، همه چیز را با خاک یکسان می کند و خدمه را یک به یک از بین می برد. جنگ، جنگ است و در همه حال گریبان انسان را خواهد گرفت.

 

( Girl With A Pearl Earring) نام فیلم: دختری با گوشواره ی مروارید

کارگردان: پیتر ویر

دخترِ خدمتکار زیبایی وارد خانه ی یوهانس فرمیر، نقاش معروف هلندی می شود و موضوع یکی از تابلوهای او قرار می گیرد ... فیلم، ریتمِ خسته کننده و کُند و کِشداری دارد. تابلوی رازآمیزِ "دختری با گوشواره  مروارید" فرمیر، دستمایه ی این داستان قرار می گیرد تا از طریق آن به موضوع عشق و خیانت و هنر پرداخته شود. اتفاقی که به نظر من در این فیلم نمی افتد و چیز چندانی از روابط آدم ها با یکدیگر سر در نمی آوریم تا جذب موضوع بشویم. فیلم البته چندان به زندگی فرمیر هم نمی پردازد و بسیار گذرا و مبهم از چیزهایی حرف می زند، مثل مادر زنش که فروش تابلوهای او را مدیریت می کند تا بتوانند پولی از این طریق به دست بیاورند و یا ماجرای دوست و حامی یوهانس که جز چشم داشتن به دخترِ خدمتکار، نکته ی دیگری از او نمی بینیم و در نهایت در داستان محو می شود. از همه مهمتر، رابطه ی دختر خدمتکار و یوهانس است که باز هم به نظر من چندان جذاب از آب در نیامده و در نتیجه بیننده را با خود همراه نمی کند.

 

(House of Games) نام فیلم: خانه ی بازی ها

کارگردان: دیوید ممت

مارگارت فورد، روانشناس معروفی است که بیماران زیادی دارد. او به خاطر قولی که به یکی از بیمارانش داده، مجبور می شود قرض او را پرداخت کند تا از خودکشی مردِ بیمار جلوگیری نماید. آشنایی او با مایک، دنیایش را عوض می کند ... شاید لزومی نداشته باشد تا هوش زیادی داشته باشید که بخواهید روند فیلم نامه را حدس بزنید. همین که بدانید فیلم را دیوید ممت ساخته و نوشته، کافیست که منتظر غافلگیری های متعددی در طول داستان بمانید. در ابتدای داستان، هر چند قبولِ پرداخت قرض از سوی مارگارت و ورودش به آن دنیای زیرزمینی، کمی عجیب و غیرقابل باور به نظر می رسد اما اگر بروی این ضعف چشم پوشی کنید، می توانید از ادامه ی فیلم لذت ببرید به شرطی که ندانید دیوید ممت کیست و چجوری فیلم می سازد!

 

(Polisse )نام فیلم: پلیس 

کارگردان: مِی وِن لوبسکو

ماجراهای مأمورانِ پلیسِ بخشِ حمایت از کودکان که با پرونده های گاه عجیبی درگیر هستند و در عین حال مشکلات ریز و درشت خودشان را دارند ... فیلم که از روی پرونده های واقعی برداشت شده، با ریتمی مناسب و سرگرم کننده به اتفاقاتی می پردازد که این مأموران مرد و زن درگیرش هستند. از آنجایی که قرار بوده ناخنکی به برخی از پرونده ها زده شود، مسیری غیرخطی در پیش گرفته شده تا در هر سکانس به قسمتی از این پرونده های گاه عجیب پرداخته شود. حس غیر یک دست بودنِ قسمت ها، با دنبال کردن ماجراهای شخصی مأمورین کم رنگ تر شده و سعی شده در خلال این پرسه زدن ها، لااقل یکی دو خط داستانی مشخص را هم دنبال کنیم که البته در برخی جاها موفقیت آمیز است و قسمت هایی هم نیست. پایان بندی بیش از حد غیرمنتظره و غافلگیرانه ی فیلم اگر چه در وهله ی اول جالب به نظر می رسد اما با نگاهی دقیق تر، وصله ی ناجوری ست بر پیکره ی داستان. 

 

( The Best Years Of Our Lives) نام فیلم: بهترین سال های زندگی ما

کارگردان: ویلیام وایلر

سه تن از افسران ارتش آمریکا، بعد از پایان جنگ جهانی، به شهرشان برمی گردند. شهری که دیگر مثل وقتی که آنجا را ترک کرده بودند، نیست ... فیلمی طولانی ـ چیزی نزدیک به سه ساعت ـ که داستانِ روان، در برخی قسمت ها کشدار و البته کمی احساساتیِ سه انسان پس از بازگشت از جنگ را روایت می کند. زندگی پیش رویشان، آن چیزی نبوده که هنگام رفتن پشت سرشان گذاشته بودند. هر کدام روایتی جداگانه دارند: یکی به خاطر شرایط اقتصادی بد، بی پول شده و پیدا نکردن کار مناسب، باعث شده همسرش را که تا حالا فکر می کرده او را بسیار دوست دارد، شدیداً سرد و بی تفاوت ببیند و کم کم بفهمد که عاشق زنش نیست. دیگری که دو دستش را از دست داده و حالا به جای دست، دو چنگکِ ترسناک را به بازوهایش وصل کرده، در برزخ بدی قرار دارد. نمی داند به نامزدش چه جوابی بدهد. دختر با وجود نقص عضوِ او می خواهد همسرش باشد اما مرد نمی خواهد زندگی دختر را خراب کند. نویسندگان البته تلنگری به بیننده می زنند تا نشان دهند شاید همه ی این داستان ها، این جنگ ها، حماقتی بیش نباشد.  

 

(Climates/Iklimler) نام فیلم: اقلیم ها

کارگردان: نوری بیلگه جیلان

 عیسی، استاد دانشگاه، برای ارائه تز دکترایش، مشغول عکسبرداری از معماری شهرهای مختلف ترکیه است و بهار، دوستش، او را همراهی می کند. آنها در حال تجربه ی رابطه ای به بن بست رسیده هستند ... نوشتن درباره ی این فیلمِ جیلان، انگار سخت تر از فیلم های دیگرش به نظر می رسد ( یادداشتی بر "دوردست" و "روزی روزگاری در آناتولی" در همین وبلاگ )، آنهم به این علت که جیلان برای رفتار شخصیت هایش، به هیچ عنوان انگیزه و علتی مطرح نمی کند. همان فضاهای برفی و گرفته و همان نماهای عمیق و جذاب، همان بازی های طبیعی و بسیارباورپذیر ( جیلان نشان می دهد که بازیگر قابلی هم می تواند باشد )، همان سکون و سکوت آدم های فیلم هایش. و البته دو سکانس جذاب؛ یکی تجاوز عیسی به سراپ، زنی که رابطه اش با عیسی اختلاف بین او و بهار را دامن می زند و دیگری جایی که عیسی و بهار در ونِ گروه فیلمبرداری نشسته اند و عیسی می خواهد بگوید که عوض شده است که حرف های او با آمد و رفتِ مداومِ عوامل گروه فیلمبرداری، قطع و وصل می شود.  

 

( The Bitter Tears Of Petra Von Kant)نام فیلم: اشک های تلخ پترا فون کانت  

کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر

پترا، که یک طراح مُدِ موفق است، عاشق کارین، دختری ساده و زیبا می شود که برای مُدل شدن پیش او آمده است ... تمام مدت دو ساعت را در یک اتاق می گذرانیم و شاهد قدرت کارگردانی فاسبیندر، این فیلمسازِ آلمانی عجیب و غریب هستیم: حرکات ترکیبی دوربین، حرکت زن ها جلوی آن، انتخاب زوایایی دقیق و فکر شده که بدون دیالوگ، داستان را جلو می برد و احساسات متناقض این زن ها را آشکار می کند. همچنان که وسایلی که در صحنه هستند هم در بیان زوایای ذهنی این زن ها، تبدیل به قسمتی از داستان می شوند؛ آن مانکن های لختی که نشانگر پترا، منشی زبان بسته و کارینِ زیبا هستند و تأکید دوربین روی آنها، قرار دادنشان در پس زمینه و پیش زمینه ی شخصیت ها، بیش از پیش نشانگرِ دقتِ فاسبیندر در امرِ کارگردانی هستند. اتفاقاً همین حرکات دیدنی و دکوپاژهای پرمعنای فاسبیندر است که باعث می شود تماشاگر از اینهمه دیالوگ های به شدت غلو شده که بیانگر احساساتی نامفهوم و گنگ هستند، خسته نشود. برای من که اینگونه بود.

 

(Mysteries of Lisbon)نام فیلم: اسرار لیسبون 

کارگردان: رائول رویز

 ژوا، پسری ست که در یک صومعه و نزد پدر دنیس بزرگ شده. او چیزی از گذشته ی خود نمی داند تا اینکه روزی زنی زیبا به دیدارش می آید و خود را مادرش معرفی می کند. ژوآ تصمیم می گیرد هر طور شده از زبان پدر دنیس و آن زن، گذشته اش را پیدا کند ... مدت زمان چهار ساعت و نیمه ی فیلم به همراه سِیلی از اسامی و شخصیت ها، کارِ جمع و جور کردن داستانِ فیلم را در ذهنِ آدم بسیار سخت می کند. یادداشت هایی که برای این فیلم برداشتم، دو صفحه ی A4 را به طور کامل، پُر کرد! جستجو ژوا برای یافتنِ گذشته اش، مانند جستجو  بین صفحاتِ تاریخ می ماند. آدم های زیادی می آیند و می روند و زندگی هایی که روی هم تآثیر می گذارند. آدم های این روایتِ طویل، هیچ کدامشان انگار هویت ثابتی ندارند. هر کدام در طولِ زندگی شان اسم های مختلفی برگزیده اند و تغییر ماهیت داده اند و به آدم دیگری تبدیل شده اند. سبکِ کارگردانی رویز هم در نوع خود جالب است. اگر آدمِ پُرحوصله ای هستید، دیدنِ این فیلم می تواند تمرینِ خوبی باشد برای تقویت ذهن! 

 

Attention bandit نام فیلم:

کارگردان: کلود للوش

سیمون ورینی، سارق معروفی ست که به زندان می افتد. ورینی که عاشق دخترش، ماری سوفی است، او را به مدرسه ای فرستاده تا در مدت زندان بودنش، دختر در آنجا رشد کند و به بلوغ برسد. ده سال می گذرد و ورینی بالاخره از زندان آزاد می شود. حالا دختر و پدر سعی می کنند رابطه ی خوبِ قدیمشان را از سر بگیرند ... مشکلِ داستان این است که روی چیزِ خاصی تمرکز نمی کند؛ تا یک جایی، رابطه ی دختر و پدری که بعد از ده سال از زندان بیرون آمده مطرح است و از یک جایی به بعد، داستانِ دستیارِ ورینی به میان می آید که عاشق دختر شده و می خواهد هر طور شده دختر را به چنگ بیاورد. این دو نیمه، چندان با هم جور در نمی آیند. ضمن اینکه در نهایت این رابطه ی پدر و دختر، عشقِ آنها به هم و مفهومِ  "راهزنی که دخترش را به یک شاهزاده تبدیل کرد"، چندان در داستان جا نمی افتد. اگر کارگردانی مثلِ همیشه سرحال و سرپای للوش نبود، فیلم، چیزِ خسته کننده ای از آب در می آمد.

 

 (Niagara) نام فیلم: نیاگارا

کارگردان: هنری هاتاوی

پُلی و رِی برای گذراندن ماه عسل، به محلی تفریحی نزدیک آبشار نیاگارا می آیند. آشنایی آنها با زوجِ جُرج و رُز، اتفاقات خطرناکی را برایشان رقم می زند. رُز، زنی ست اغواگر و زیبا که همه ی مردها به او توجه دارند و جُرج، که دچار ناراحتی عصبی ست، آنقدر عاشق رُز است که نمی تواند این حرکات او را تحمل کند ... فیلم به خوبی نیاگارا را به بیننده معرفی می کند. زیبایی نیاگارا و نگاه تقریباً توریستی سازندگان به این مکان تا آنجا پیش می رود که حتی در صحنه ای که رُز قرار است به دست جُرج کشته شود هم چند توریست و یک رهبرِ تور را در گوشه ای از تصویر می بینیم و صدای رهبر تور را می شنویم که دارد اطلاعاتی درباره ی آبشار به گروه توریست ها می دهد! اینگونه است که به جای آنکه درگیر داستان بشویم، هر چه جلوتر می رویم، درگیر زیبایی نیاگارا و مکان هایی می شویم که قرار است این زیبایی را به بیننده منقل کنند. بهرحال داستان در ابتدا درگیر کننده است، اما جلوتر که می رویم، دیگر چیزی برای دنبال کردن باقی نمی ماند. جُرج، رُز را می کُشد و فراری می شود. همین. این وسط پُلی هم که به شکل مستقیمی درگیر ماجرا شده است، در پایان نه تغییرِ چندانی می کند و نه تأثیری در ماجرا می گذارد.

[ بابا آب داد. بابا آب داد ... ]

بابا آب داد.

بابا آب داد.

بابا آب داد.

بابا آب داد.

آنقدر آب داد آب داد

که مادر ترکید

حق با ملیحه بود:

آب در بیابان آب است

نه در سونوگرافی!

 

***

 

مادر شیر بود

دیر کرد

از اتاق عمل که برگشت

پستان حذف شد

از شیمی درمانی که آمد، موی سر

جراح معتقد بود

در ادبیات ما

زلف و پستان واژه های ممنوعه است

مادر واقعاً شعر بود ...

 

از مجموعه ی شعرِ طنزِ "پسته لال سکوت دندان شکن است" نوشته ی اکبر اکسیر

American Beauty

نام فیلم: زیبای آمریکایی

بازیگران: کوین اسپیسی ـ آنت بنینگ ـ ثورا بیرچ و ...

فیلم نامه: آلن بال

کارگردان: سم مندز

122 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1999

 

زندگیِ آمریکایی

 

خلاصه ی داستان: لِستر برنهام، مردی میانسال است که در روابط خانوادگی اش به بن بستی عمیق رسیده؛ او رابطه ی خوبی با همسر و دخترش ندارد و به دنبال یک زندگی پر هیجان است تا اینکه، آنجلا، دوست صمیمیِ دخترش جین را می بیند و ناگهان احساس می کند می تواند زندگی اش را تغییر دهد ...

 

یادداشت: فیلم ـ که بعد از سال ها، فرصتی پیش آمد دوباره ببینمش ـ  نقبی می زند به زندگی آمریکایی و با داستانی پر فراز و نشیب، جذاب و جزئی نگر، نگاهی نقادانه می اندازد به جامعه ی آمریکا و روابطِ به بُن بست رسیده ی خانواده هایی که هیچ کدام از هم راضی نیستند و آرامش را در بیرون از خانه می جویند. فیلم نامه، به زیباییِ هر چه تمامتر، داستانک هایش را در چند شاخه جلو می بَرَد و همه را به خوبی به نتیجه می رساند. روابط علت و معلولی با قدرت هر چه تمامتر، روایت را پیش می برند و هیچ نکته ای نیست که بی خود و بی جهت در داستان رها شده باشد. شخصیت ها، به زیبایی، در روندِ روایت، تأثیرگذار هستند و نحوه ی قرار گرفتنشان در طولِ فیلم نامه، مانند ساختمانی ست که  آجرهایش با وسواسِ فراوان روی هم چیده شده است. در این نوشته، سعی خواهم کرد به جزئیاتِ فراوانِ فیلم نامه ی این فیلم و ساختمانِ مثال زدنی و دقیقش، اشاره ای خیلی کوتاه داشته باشم.  تحول لستر، به عنوان نقطه ی ثقلِ فیلم، قسمتِ مهمی از فیلم نامه است چرا که در واقع، داستان درباره ی همین تغییر و تحولِ لستر ـ و در ادامه، تحولِ همسر و دخترش ـ حرف می زند؛ فیلم نامه نویسِ باهوش، با چند ترفند، این تحولِ لستر را به نرمیِ هر چه تمامتر و با ظرافتی مثال زدنی، به انجام می رساند. آغازِ این تحول، جایی اتفاق می افتد که لستر، پشتِ درِ اتاقِ دخترش، از زبانِ آنجلا حرف هایی دلگرم کننده می شنود؛ آنجلا از لستر تعریف می کند و به جین می گوید اگر پدرت کمی بدنسازی کند، اندام خوبی بهم خواهد زد و آدم جذابی خواهد شد. این جمله، مهمترین جرقه ای ست که ذهنِ لستر را روشن می کند تا مسیر زندگی اش را تغییر دهد. زندگی ای که به قول خودش در آن نریشن ابتدایی، دست کمی از زندگیِ یک آدمِ مُرده ندارد و باید دنبال آن «چیزی» بگردد که گُم کرده است. در ادامه، لستر در یک مهمانیِ رسمی، برای اولین بار، ریکی، پسرِ همسایه را می بیند. ریکی که عاشقِ جین، دخترِ لستر است، خودش را به نوعی به لستر نزدیک می کند. آن ها گرمِ گفتگو با هم می شوند که رئیسِ ریکی، وقتی او را مشغول گپ و گفت و خنده می بیند، تهدیدش می کند که اخراجش خواهد کرد و ریکی هم خیلی خونسردانه، بلافاصله خودش را از کار برکنار می کند. این حرکت، به چشمِ لستر  بسیار خوش می نشیند چرا که قبلاً دیده ایم او به رغم چهارده سال کارمندِ اداره ی تبلیغات بودن، در آستانه ی اخراج است و به هر ترفندی شده، حتی با      حق السکوت گرفتن از رئیسِ اداره که از کارهای خلافش اطلاع دارد، می خواهد کارش را نگه دارد که این موضوع فکر و ذهنش را به شدت بهم ریخته است. قدرتِ ریکی در جوابِ منفی به رئیسش عاملی جانبی ست تا کم کم لستر را به سمتِ آن تغییرِ مهم سوق دهد. ضمن اینکه موادی که از دستِ ریکی می گیرد و دود می کند، عاملِ دیگری ست برای رفتارهای بی قیدانه اش در ادامه ی داستان. کنارِ هم چیده شدنِ این جزئیات است که به سمتِ آن انفجار نهاییِ لستر می رویم؛ جایی که چشمانش را می بندد، دهانش را باز می کند و هر چیزی را که اینهمه سال از کارولین به دل داشت، بیرون می ریزد و بالاخره احساس سبکی می کند. همزمان با این اتفاقات، ماجرای جین، دخترِ ناخشنودِ خانواده را هم دنبال می کنیم که کم کم علاقه ای نسبت به ریکی پیدا می کند و در عین حال ماجرای کارولین را هم داریم که او هم به سمتِ همکارش، که اوایل داستان دیده ایم در واقع رقیبش است، کشیده می شود. همانطور که اشاره کردم، فیلم نامه نویس، با مهارتِ فراوان، با تقسیمِ درستِ شخصیت ها در طولِ روایت و پرداختن به آن ها در حدِ لازم، باعث می شود ما همزمان شاهدِ آخر و عاقبتِ این خانواده ی از هم پاشیده باشیم. خانواده ای که هر کدام دنبال این هستند که به آرامش برسند و شاید عشقی واقعی را تجربه کنند. اما سازندگانِ فیلم، ترفندِ جذابی را برای نتیجه گیری داستان تدارک دیده اند که پیش زمینه اش در طول داستان، "کاشته" شده تا "برداشتِ" خوبی صورت بگیرد و در عین حال، علاوه بر عمقِ داستان، جلوه ی ظاهریِ جذابی هم به کار داده شود تا مخاطب هر چه بیشتر جذبِ داستان گردد. اشاره ام به قضیه ی اسلحه است. در فصلِ افتتاحیه ی فیلم، جین را می بینیم که رو به دوربینِ ریکی، از تنفرش نسبت به پدر حرف می زند و ریکی ناگهان پیشنهاد کشتن پدر را به او می دهد. با اینکه ما هنوز نمی دانیم این ها چه کسانی هستند و ماجرا چیست، بعد از شناختن شخصیت ها، این صحنه، دائماً در ذهنمان می چرخد و تعلیقی ایجاد می کند با این سئوال که آیا ریکی واقعاً این کار را خواهد کرد؟ اگر جواب مثبت است، چه زمانی؟ وقتی هم که متوجه می شویم، پدر ریکی، کلنل، یک ارتشی سخت گیر است که کلکسیونِ اسلحه دارد، این ظن و تعلیق، بیش از پیش در ذهنمان رشد می کند و منتظریم ببینیم نتیجه چه خواهد شد. از سوی دیگر، در طی رابطه ی هوسناکِ کارولین و مردِ همکارش، مرد به او پیشنهاد می دهد که برای تقویت روحیه، می تواند به تیراندازی روی بیاورد. کارولین، این پیشنهاد را می پذیرد و شروع می کند به تمرینِ تیراندازی که خیلی هم از این کار خوشش می آید. تأکید مندز بروی اسلحه ی کارولین و عقده ای که کارولین از رفتارِ بی محابای لستر دارد، ذهنِ مخاطب را به این سمت می کِشاند که نکند کارولین واقعاً بخواهد بلایی سرِ لستر بیاورد. اما فیلم نامه نویس حتی به این دو مورد هم راضی نمی شود و ماجرای کلنل را هم به میان می کِشد که به رابطه ی ریکی و لستر مشکوک شده و خیال می کند، پسرش، که او را با اینهمه دقت و سختگیری بزرگ کرده، با لستر، رابطه ای همجنس خواهانه دارد که البته برای این فکرِ کلنل هم در طول داستان تمهیدی چیده شده و آن هم همسایگانِ همجنسگرای لستر هستند. مردانی که کلنل هر بار با دیدنشان لب ورمی چیند و از این نوع رابطه ها، به وضوح انتقاد می کند که همین انتقاد کردن، هم پیش زمینه ای می شود برای اتفاقاتِ بعدی در داستان و هم به موازاتِ همان نگاه نقادانه ی سازندگان در بابِ زندگی آمریکایی است. این سه گزینه، ذهن مخاطب را تا لحظاتِ آخر درگیر نگه می دارد تا می رسیم به صحنه های پایانی که قرار است گره گشایی صورت بگیرد. اما در همین صحنه های پایانی، غافلگیری جالبی هم رخ می دهد و آن هم درباره ی شخصیتِ کلنل است. او که بارها با دیدنِ همسایه های همجنس بازش، زبان به شکایت باز کرده و در عینِ حال با رفتارِ تند و خشن و  نظامی اش در خانه، شخصیتِ تند و سخت گیرش را نشان داده، در لحظات پایانی، ناگهان تغییر رویه می دهد؛ او  با چشمانی گریان، در فکرِ اینکه پسرش با لستر رابطه ای همجنس خواهانه برقرار کرده، به پارکینگِ خانه ی لستر می آید که در آنجا مشغولِ ورزش برای تناسب اندامش است. او لستر را در آغوش می گیرد و ناگهان در حرکتی باورنکردنی، بوسه ای به لبانش می زند. این حرکت، نگاهِ تلخِ نویسنده را به خوبی منعکس می کند؛ کلنل، با آن همه خشونت و سخت گیری، انگار خودش دچار عقده های جنسیِ فراوانی ست که با آن همسرِ گیج و ظاهراً نیمه دیوانه اش، نتوانسته ارضاء کند. بهرحال هر کدام از شخصیت های داستان، به نتیجه ای درخورِ توجه می رسند و سرانجامِ لستر، همانطور که خودش هم از اول گفته، مرگ است. او در لحظاتی می میرد که اتفاقاً انگار دوباره احساس کرده به زن و زندگی اش دلبستگی دارد. او در لحظاتِ آخر، فرصت مناسبی به دست آورده تا بالاخره به وصالِ آنجلا برسد اما ناگهان متوجه می شود، آنجلا آن دخترِ پرتجربه و پراحساسی که از اول ادعا می کرده، نبوده. بلکه در واقع دختری ست بی دست و پا که قرار است اولین تجربه اش را از سر بگذراند. این اعتراف، چشمانِ لستر را باز می کند و او را به این نکته می رساند که همچنان عاشق کارولین و جین است اما چه فایده که دیگر دیر شده و لسترِ بیچاره، فرصتِ ابرازِ محبت نمی یابد. اینگونه است که سازندگانِ فیلم، جز درباره ی جین و ریکی، دلِ خوشی از خودشان نشان نمی دهند و آدم ها را در سیطره ی عقده های فراوانی نشان می دهند که احاطه شان کرده و به نابودی می کشاندشان. صحبت درباره ی کارگردانیِ مثل همیشه بی نظیرِ سم مندز، شبیه توضیحِ واضحات خواهد بود. در پایان باید به دیالوگی فوق العاده اشاره کنم که مربوط به فیلمی ست که کلنل از تلویزیونِ خانه اش می بیند که هر چند شاید ربطِ مستقیمی به داستان و فضای "زیبای آمریکایی" نداشته باشد، اما در لفافه، شاید به نوعی به همان دیدگاهِ نقادانه ی سازندگانش نسبت به جامعه شان برگردد:

 

از میان دیالوگ ها:     ـ چجوری وارد ارتش شدی؟

                          ـ سه تا دلیل برای وارد شدن به ارتش داشتم: اول از همه میهن پرستی، دوم اینکه                           عاشق کشورم  هستم و سوم  اینکه وادارم کردن!


  خانواده ...


ستاره ها: 

The Diary of Anne Frank

نام فیلم: دفتر خاطرات آن فرانک

بازیگران: میلی پرکینز ـ شلی وینترز ـ جوزف شیلدکرات و ...

فیلم نامه: فرانسیس گودریچ ـ آلبرت هکت براساس نمایشنامه ای از خودشان

کارگردان: جورج استیونس

180 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1959

 

ایده های اَلکَن

 

خلاصه ی داستان: ماجرای واقعی آن فرانک، خانواده و دوستان خانوادگی شان که برای فرار از دست نازی ها، در اتاقی مخفی در طبقه ی بالای یک کارگاه ادویه سازی به مدت دو سال پنهان می شوند ...

 

یادداشت: کتاب خاطرات آن فرانک که بعد از مرگ او بر اثر حصبه در اردوگاههای نازی ها و بعد از فروپاشی آلمان نازی به چاپ رسید، در سراسر جهان با فروش زیادی روبرو شد. حکایت دختری که در طول دو سال محبوس بودن داخل یک اتاقک کوچک، به بلوغ می رسد و محدود بودن در مکانی بسته باعث نمی شود که ذهن او هم محدود بماند. او می نویسند و با نوشتن، لحظات تلخ و سختی را که در آن اتاقِ کوچک داشته سپری می کند. همه ی فیلم تقریباً در همان اتاق کوچک و با همان چند آدم می گذرد و فیلم نامه نویسان تلاش کرده اند، به واقعیت و کتاب آن فرانک وفادار باشند، و شاید ( چون کتابِ آن فرانک را نخوانده ام ) همین موضوع باعث شده که درام در سطح بالایی شکل نگیرد و تمام ایده ها الکن باقی بمانند. می خواهم بگویم هیچ تکیه گاهی برای داستان وجود ندارد که در طول این دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بتوانیم روی آن تمرکز کنیم و مفهومی کُلی بیرون بکشیم. مثال می زنم: ماجرای رابطه ی آن و مادرش تنها در چند جا مطرح می شود؛ اینکه آن با مادرش رابطه ی خوبی ندارد و در عوض پدر را بسیار دوست دارد. این رابطه تا انتها هم شکل و شمایل درست و قدرتمندی به خود نمی گیرد و تنها در حد اشاره باقی می ماند. یا مثلاً دقت کنید به بالا رفتنِ تنش بین آدم های محبوس شده در اتاق که روند منطقی ای ندارد؛ یک جا آن ها در کمبود غذا و هوا و آب، به جان هم می افتند و در جای دیگر، خبری از تنش نیست. حتی همین به بلوغ رسیدنِ آن فرانک هم آنقدرها در تار و پود اثر قابل شناسایی نیست. خلاصه یک پیرنگ مشخص و واضح نمی شود از این داستان واقعی بیرون کشید. اینطور به نظر می رسد که خرده روایت های فیلم نامه، به خوبی در هم ادغام نشده اند و روند یکنواختی را تا رسیدن به سرنوشت نهایی آدم ها طی نمی کنند. دقت کنید به چند تعلیق ایجاد شده توسط سر و صدایی که گربه ی پیتر راه می اندازد و تنها مثل پاساژی عمل می کند که قرار است لحظه ای فیلم را هیجان انگیز کند. بگذریم از اینکه حال و روز و سر و وضع آدم های داستان، در پایانِ کار، جایی که دو سال از حضور مداومشان در آن اتاقک گذشته، اصلاً به انسان های بخت برگشته شبیه نیست؛ اینگار این ها همانهایی هستند که روز اول وارد اتاقک شده بودند! 


    محبوسین ...




  بخشی از مخفیگاهِ واقعی آن فرانک و خانواده اش که در طول دو سال آنجا محبوس بودند و این مکان که در آمستردام واقع است، اکنون        تبدیل به موزه شده ...




       تصویری از آن فرانکِ واقعی. او در پانزده سالگی از دنیا رفت ...


ستاره ها: 

[ به گزارش انستیتو پاستور ... ]

به گزارش انستیتو پاستور

مردان خیابانی بر دو دسته اند:

مردان دست اول، مردان یک لقمه نان، مردان کار

مردان دست دوم، مردان بوق و کلینکس، مردان هار

به اطلاع اهالی شریف می رساند

سگ حیوان نجیبی است

امان از دست دومی های پدرسگ!

 

 ***

 

قابیل آدم نبود،

پسرِ آدم بود

آزمایش DNA سهراب بدجوری مشکوک می زند!

بالاخره نفهمیدم الکساندر دوما پدر بود یا پسر؟

برنامه ی کودک می گفت:

جوجه کلاغ ها، سیاه به دنیا نمی آیند

بعداً سیاه می شوند!

 

از مجموعه ی شعرِ طنزِ  "زنبورهای عسل دیابت گرفته اند" نوشته ی اکبر اکسیر

Seven Psychopaths

نام فیلم: هفت روانی

بازیگران: کالین فارل ـ سام راکوِل ـ وودی هارلسون و ...

نویسنده و کارگردان: مارتین مک دانا

110 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2012

 

دو نیمه ی متفاوت

 

خلاصه ی داستان: مارتین فیلم نامه نویسی ست که فقط عنوانِ فیلم نامه ی جدیدش را توانسته بنویسد: هفت روانی! او برای نوشتن فیلم نامه دنبال آدم کُش های عجیب و غریبی ست که مثل فیلم های هالیوودی کلیشه ای نباشند. وقتی دوست او بیلی، سگِ یک آدم کُشِ روانی به نام چارلی را می دزدد، همه چیز بهم می ریزد ...

 

یادداشت: فیلم تا نیمه هایش یک اثر شبه تارانتینویی ست که با ژانر جنایی شوخی می کند و درباره ی فیلم نامه نویسی ست که می خواهد روانی هایی خلق کند که سینمای آمریکا تا کنون به خودش ندیده باشد و اتفاقاً موفق هم می شود. بارها شاهد داستان هایی بوده ایم که در آن، دنیای ذهنی یک نویسنده، وارد واقعیتِ دور و بر او می شود و کم کم مرز بین این دو از بین می رود. در اینجا اما زیاد روی این موضوع، به عنوانِ بارِ مفهومیِ اثر، تأکید نمی شود. غرض، تنها نشان دادن یک سری آدم است که به عناوین مختلف، بیمار روانی هستند و فقط می خواهند خون راه بیندازند؛ چه آن بودایی که به خاطر انتقام از آمریکایی هایی که در جنگ ویتنام کلی آدم را تار و مار کردند، می خواهد همه را بفرستد روی هوا و چه چارلی، رئیسِ گروهِ خلافکاران که همه چیزش سگش است و به خاطرِ از دست دادنِ سگش، به راحتی حاضر است کلی آدم را از بین ببرد. در نتیجه فضایی خلق می شود که تصورات ذهنی و واقعیات در هم فرو می روند و فضایی مالیخولیایی شکل می گیرد که یک جورهایی می شود از آن به نگاه منتقدانه ی مک دانا نسبت به جامعه ی امروزش پی بُرد. جامعه ای که خشونت حرف اول را در آن می زند و همه در حال جویدن خِرخِره ی یکدیگر هستند. اما نیمه ی دومِ داستان که مارتین و دوستانش به بیابان می روند تا از گزند چارلی در امان باشند، فیلم اُفتِ شدیدی می کند و آن انرژی نیمه ی اولش را از دست می دهد. 


  روانی ها ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "در بروژ"، فیلمِ دیگرِ مک دانا در همین وبلاگ

دانلود

برای این "سکانس" تکّه ی کوتاه و بی نظیری از شاهکارِ ژاک تاتی، "ترافیک" را در نظر گرفته ام. قبلاً یادداشتی بر این فیلمِ فوق العاده، نوشته بودم ( در اینجا ) و توضیح داده بودم که با یک کمدیِ شدیداً مدرن و خاص طرف هستید. هر لحظه ی این اثرِ زیبا و انسانی، پُر است از جزئیات و ایده های حیرت انگیز.

         

لینک دانلود ( حجم: 6 مگابایت )


این "سکانس"، به یکی از همین ایده های حیرت انگیز اختصاص دارد که آنقدر ظریف است که آدم به ذهنِ خلاقِ تاتی، حسودی اش می شود. او در این فیلم، آدم هایی را که با دستِ خودشان، خودشان را در چنبره ی مدرنیته گرفتار کرده اند، به بازی می گیرد. در این تکّه ای که انتخاب کرده ام، عده ای مشغولِ طراحیِ نمایشگاهِ ماشین برای برگزاری اش در چند روزِ آینده هستند. نگاه کنید که چطور ژاک تاتی، حرکتِ این مردها بینِ نخ هایی که قرار است بعداً فواصلِ بین غرفه های ماشین باشند را با نگاهی طنازانه و ریزبین به نمایش می گذارد. خلاقیت یعنی این!