سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

ملکه

نام فیلم: ملکه

بازیگران: میلاد کی مرام ـ حمیدرضا آذرنگ ـ هومن برق نورد و ...

فیلم نامه: محمدعلی باشه آهنگر ـ محمدرضا گوهری

کارگردان: محمدعلی باشه آهنگر

108 دقیقه؛ محصول 1390

 

جنگ جنگ تا پیروزی؟!

 

خلاصه ی داستان: سیاوش، که در اواخر جنگ، در مناطق جنگی، به کار دیده بانی و گرا دادن مشغول است، از محل پست خود راضی نیست و علاقه ی شدیدی دارد که کاری مثبت انجام دهد. او به شکلی اتفاقی بویلری بلند را پیدا می کند که مکان دیده بانیِ رزمنده ای بوده که شهید شده و جنازه اش همانجا مانده است. سیاوش که از بالای بویلر، دیدِ خوبی به منطقه دارد، شروع می کند به لو دادنِ مکان عراقی ها به نیروهای خودی. اما ناگهان جنازه ی دیده بانِ قبلی، در مقابلِ سیاوش ظاهر می شود و به او می گوید که این جنگ، نتیجه ای در بر ندارد و دشمنانِ ما هم به اندازه ی ما انسانند ...

 

یادداشت: در نگاه انسانی و خوبِ فیلم هیچ شکی نیست. شاید برای اولین بار است که در سینمای ایران، آنهم در ژانر جنگی ( یا به قولی دیگر، ژانر دفاع مقدس ) با مضمونی طرف هستیم که در آن دو طرفِ جنگ را به نوعی بازنده می داند ( البته فیلم خوبِ "طبل بزرگ زیرِ پای چپ" کاظم معصومی را نمی توان فراموش کرد ).  فیلم تنها سایه ای از عراقی ها را نشانمان می دهد که عملاً کاری نمی کنند و این خودِ ایرانی ها هستند که با بی دقتی ها، کینه های خودشان، باعث مرگِ همرزمانشان می شوند. کارگردان فضایی خلق می کند که با فضای همیشگیِ اینگونه فیلم ها در سینمای ما، متفاوت است. فضایی که بیشتر از آنکه به مدح و ثنای سربازان بپردازد، لحنی جهان شمول به خود می گیرد و می گوید همه ی ما انسانیم. جایی که روحِ دیده بانِ قبلی، به سیاوش می گوید اجازه بدهد، مجروحِ عراقی، از مهلکه جانِ سالم به در ببرد، این پیام، آشکارتر می شود. از صحنه های زیبای فیلم آنجاست که افسر ارشد عراقی ـ که با گراهایی که سیاوش داده، همه ی سربازانش مُرده اند و حالا مجنون شده ـ می خواهد خودکشی کند اما سیاوش که با حرف های روحِ دیده بانِ قبلی، به خود آمده، سعی می کند با گرا دادن به همرزمانش، میدانِ انفجاری دور و برِ افسر ایجاد کند که او را از خودکشی بازدارد. متأسفانه فیلم برای گفتنِ این حرفِ زیبا، همین مضمونِ بازنده بودنِ دو طرف، همین مضمونِ پوچ بودنِ اینهمه هیاهو و اینکه باید به طرف مقابل هم فکر کنیم و خودمان را لحظه ای جای او بگذاریم، اول اینکه بسیار پر لکنت عمل می کند؛ یعنی جدا از حرف های شعارزده ی شخصیت ها و به خصوص روحِ دیده بانِ قبلی، تا رسیدن به دیدگاهِ متفاوتِ سیاوش از جنگ و نجات جانِ عراقی ها به جای نابودکردنشان، مسیری نامیزان را طی می کند. ما دقیقاً نمی فهمیم سیاوش چه زمانی به این نکته پی بُرده که نجات دادن مهم تر از کُشتن است. دوم اینکه ریتم فیلم، تا یک جاهایی، بر خلاف نظر خیلی از منتقدان، بی مورد کُند است و از آن مهمتر هیچ پیشروی ای در داستان صورت نمی گیرد. سوم اینکه کسی مثل من به عنوان یک تماشاگرِ عادی و بی اطلاع از مسائل جنگی و اصطلاحات آن، در مواجه با خیل عظیم واژه های نامأنوسی که طبیعتاً از واقعیت الهام گرفته شده اند، دچار نوعی سردرگمی می شود. حتی در صحنه هایی، موضوع از دست آدم بیرون می آید و فهمیدنِ اینکه این ها درباره ی چه چیز حرف می زنند، کار بسیار مشکلی می شود که همین عاملی ست بر قطع ارتباط بیننده با فیلم، در مقاطعی از داستان و در نتیجه از دست رفتنِ قسمت اعظمی از حس و حالِ آن. چهارم و از همه مهمتر اینکه پایانِ فیلم، با توجه به مضمونی که برای خودش انتخاب کرده، شدیداً نامآنوس است؛ تا یک جایی، قرار بر این است که گفته شود جنگ خوب نیست. ما همه انسانیم؛ خیلی هم خوب، اما چرا ناگهان دوباره در پایان همه چیز عوض می شود، سیاوش مثل فیلم های جنگی دهه ی شصت خودمان می میرد و انگار حرف فیلم تغییر می کند؟ حتماً در واقعیت، عراقی ها، در حالیکه صلح برقرار شده بود، دوباره حمله را آغاز کردند. اما چرا فیلم به این قسمت انتهایی می پردازد و مضمونِ ضدجنگِ خود را به سمتِ دفاع از میهن و شهادت و  این حرف های همیشگی می کشاند؟ چرا تا قبل از اینکه به جنگ انتهایی برسد، کار را تمام نمی کند؟ چرا در مضمون خود دچار تشتت می شود؟ این درست که ممکن است نویسندگان خواسته باشند حرفشان را اینگونه بیان کنند که: (( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم اما اگر ناجوانمردانه به ما حمله شد، باید از خود دفاع کنیم. )) اما آیا گفتن این حرف، در حالیکه نزدیک به صد دقیقه از فیلم می خواهد تماشاگر را درباره ی قسمتِ اول جمله ی بالا مجاب کند ( جنگ چیز بدی است و ما نباید همدیگر را بکشیم ) و تمامِ کشمکش ها و رفتار و حرف های آدم های داستان هم بر مبنای همین جمله پایه ریزی شده، چیز جالبی می تواند باشد؟ فیلم در پایان به شدت سقوط می کند و حرف خودش را هم به خاطر پرداختن به واقعیت و ادای دین به سربازانی که جان خود را از دست دادند و اسامی شان را هم در تیتراژ پایانی می بینیم، نقض می کند و از آن مفهوم انسانی اش فاصله می گیرد. مفهومی که با پرداخت قدرتمندِ کارگردان از فضای آخر الزمانی منطقه ی جنگی پیوند خورده بود. از یاد بردنِ آن نمای دور از اتوبوسی که روی پل، معلق مانده، کارِ غیرممکنی است.  


  جنگ ... 


ستاره ها: 


یادداشتِ "بیداری رویاها" فیلمِ دیگرِ کارگردان در همین وبلاگ

برف روی کاج ها

نام فیلم: برف روی کاج ها

بازیگران: مهناز افشار ـ ویشکا آسایش ـ صابر ابر و ...

نویسنده و کارگردان: پیمان معادی

96 دقیقه؛ محصول 1390

زنانه

 

خلاصه ی داستان: رویا که معلم پیانو است، متوجه می شود همسر پزشکش، علی، با یکی از شاگردانِ پیانویش یعنی نسیم، رابطه ای طولانی مدت دارد. رویا سعی می کند معنای دوباره ای به زندگی اش بدهد و علی را فراموش کند. آشنایی او با نریمان، پسرِ جوانِ همسایه، او را در مسیرِ دیگری قرار می دهد ...

 

یادداشت: داستان از دیدگاهِ رویا تعریف می شود. زنی که پی به رازِ مهمی در زندگی اش می بَرَد و در بن بستی گرفتار می شود که باید تصمیم گیری کند. او شاید برخلاف زن های دیگر، بعد از مطلع شدن از خیانت همسر، نه تنها زانوی غم بغل نمی گیرد، بلکه دکوراسیونِ خانه را عوض می کند، همچنان به پیاده روی هایش ادامه می دهد، با شدت و پیگیریِ بیشتری به تدریسِ پیانویش می پردازد و کم کم احساس خوبی نسبت به پسرِ جوانِ همسایه پیدا می کند؛ با او پیاده راه می رود، به اس ام اس هایی که برای موبایلِ پسر رسیده، می خندد، ماشینش را هل می دهد و از آنجایی که رانندگی نمی داند، اشتیاق نشان می دهد که هر طور شده ماشین پسر را راه بیندازد و حتی خودش پشت فرمان بنشیند و در نهایت، احساس واقعی اش نسبت به پسر را با شوهرِ پیشیمانش در میان  می گذارد و حرف آخر را به او  می زند؛ که به پسر علاقه دارد. این حرکتِ او، به مثابه تعریف جدیدی ست از روحیه ی زنانه. روحیه ای که تاکنون شاید در سینمای ایران و به طبعِ آن در جامعه ی مَردزده ی ما، برعکسش را دیده بودیم: زنِ خیانت دیده، خودش و زندگی اش را می باخت و شاید می گریست و همچنان منتظر مرد بود که دوباره برگردد و زندگی اش را ادامه دهد، گیرم نه آنچنان گرم، مثل سابق. چون سرپناهی جز مرد نداشت و این به روحیه ی مردسالارانه ی جامعه ای برمی گشت که زن را موجودی ضعیف می دانست ( و به نظرم همچنان هم می داند ). رویا تا آنجا پیش می رود که احساساتش را به راحتی بروز می دهد و این خودِ اوست که تصمیم نهایی را می گیرد. مرد در موضع بسیار منفعلانه ای ست. موضعی که شاید تا پیش از این، درباره ی زن ها صدق می کرد.

اما فیلمِ معادی از شخصیت های زیادی که وارد داستانش کرده، ضربه خورده است. شخصیت هایی که آنقدرها تأثیرگذار نیستند و  معادی  نتوانسته از پسِ جمع و جور کردنشان بربیاید. داستانِ فرعی زندگی بهروز و مریم، یا دوست پسرِ نسیم، شاگردِ رویا، چندان در کلیتِ داستان جایگاهی پیدا نمی کنند و بسیار سطحی از رویشان می گذریم. در مقابل، معادی برای پیش بردنِ داستانش، به سکانس های خوبی فکر کرده و کاشت و برداشت های خوبی انجام داده. مثلاً از  داستانِ فرعی همسایه ی رویا، نازی، خواهر نریمان که به خاطر دیدنِ دو دزد پشت پنجره اش، به وحشت افتاده و به خانه ی رویا آمده، به سکانسِ جذابی می رسیم که در آن اهالی محل به خاطر زیاد شدنِ دزدها، دور هم جمع شده اند تا برای کوچه، نگهبان معین کنند. سکانسی که در آن رویا و نریمان دوباره بهم برخورد می کنند و نریمان، جُک هایی را که به موبایلش ارسال می شود، به رویا نشان می دهد که باعث خنده ی او می گردد و این خنده ها به همراه سخنرانی بامزه ی مدیرِ ساختمان ( که دیدنِ منتقدِ خوبِ سینمای ایران، امیر پوریا، در این نقش، من را به تعجب وا داشت ) لحظات مفرحی برای بیننده ایجاد می کند. یا سکانس شیرینِ راه انداختنِ ماشینِ نریمان که هم خنده ای از بیننده می گیرد و هم حس نزدیکیِ بیشتر نریمان و رویا را بیش از پیش به او القا می کند. حضورِ مثل همیشه گرمِ صابر ابر، در سرپا ماندنِ این لحظات، بسیار تأثیرگذار است.


  سنگینیِ برف ...


ستاره ها: 

تلفن همراه رئیس جمهور

نام فیلم: تلفن همراه رئیس جمهور

بازیگران: مهدی هاشمی ـ بهناز جعفری ـ نیکی کریمی و ...

فیلم نامه: جابرقاسمعلی

کارگردان: علی عطشانی

89 دقیقه؛ سال 1390

 

تلفنِ همراهِ قربان

 

خلاصه ی داستان: قربان، مردِ میانسالِ فقیری ست که کارش حمل و نقل وسایل خانگی ست. او برای کارش به موبایل نیاز دارد و صاحب کارش آن را در اختیار او قرار می دهد. قربان برای موبایل خطی می خرد و این آغاز گرفتاری هایش است؛ افرادِ مختلفی به او زنگ می زنند و در حالیکه او را رئیس جمهور خطاب می کنند، مشکلاتشان را در میان می گذارند ...

 

یادداشت: با اغماض بسیار زیاد، ایده ی اولیه ی داستان را می پذیریم؛ اینکه خط تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به شکلی به دستِ یکی از افرادِ جامعه بیفتد. اگر این ایده و متعاقب آن این فیلم، به مکان خاصی اشاره نمی کرد و کشوری فرضی را مدّ نظر قرار می داد، آنوقت می شد تمام و کمال این ایده را پذیرفت اما در حالِ حاضر و با توجه به اشاره ی داستان به شخصیت های حقیقی و مکان های قابل لمس، ماجرا در ذهن بیننده تا حدودِ زیادی دور از منطق جلوه می کند و علامت سئوال های زیادی برایش شکل می گیرد: این خط چگونه دست به دست گشته؟ آیا رسیدن به شماره تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به همین راحتی ست؟ آیا اصلاً یک رئیس جمهور، با آن حجمِ کار و با آن رتبه ی سیاسی و خدم و حشم، می تواند با موبایل سر و کاری داشته باشد؟ حتی اگر منطقِ این ایده را بر مبنای لحن کمیک فیلم بسنجیم، باز هم این سئوالات رهایمان نمی کنند مگر اینکه توجیه نویسنده این باشد که این خط، مربوط به زمانی است که شخصِ مورد نظر هنوز رئیس جمهور نشده بود که اگر اینطور تصور کنیم، چیزی در داستان گفته نمی شود تا دلالتی بر این ادعای فرضی باشد و تازه در این حالت هم باز ماجرا از لحاظ منطقی، آنقدرها محکم نیست. بهرحال ایده ی داستان، از همان ابتدای امر، بسیار غیرواقعی و غیرمنطقی جلوه می کند و به قول معروف، خانه از پای بست ویران است. 

این فیلم به معنای واقعی کلمه، فیلمِ بی ظرافتی است. از همان ابتدا، وقتی قربان از صاحب کارش موبایل می گیرد و به خانه می آورد، همسر و فرزندش، چنان رفتار می کنند که انگار تاکنون در زندگی خودشان موبایل ندیده اند. یک خانواده هر چقدر هم که فقیر باشد، امکان ندارد چنین عکس العمل اغراق آمیزی در قبالِ دیدنِ یک موبایل، آنهم نه از نوعِ پیشرفته و جدیدش و آنهم در این دور و زمانه که هر موجودی یک موبایل دارد، نشان دهد. این عکس العملِ بی ظرافت و غیرمنطقی بیشتر از اینکه تقصیرِ نویسنده باشد، تقصیرِ کارگردان است، و در این فیلم، ضعف در فیلم نامه از یکسو و ضعف در پرداختِ کارگردان از سوی دیگر، به شمشیرِ دو لبه ای تبدیل شده که همه چیز را به قهقرا می بَرَد.  در ادامه، زمانی که قربان، برای خودش خط می خرد، تماس های مداومِ مردم آغاز می شود و به خیالِ اینکه در حال صحبت با رئیس جمهور یا مثلاً منشی اش هستند، با او درد دل می کنند و این سکانس های تماسِ مردم، پی در پی و البته بدون ظرافت، به دنبالِ هم ردیف شده اند. لطفاً به ترتیبِ قرار گرفتنِ این سکانس ها دقت کنید: قربان هنوز موبایل را گرفته نگرفته، اولین تماس از سوی کسی که  می خواهد با رئیس جمهور حرف بزند، صورت می گیرد. درست در سکانس بعدی، قربان پشت فرمانِ ماشینش نشسته که باز هم شخص دیگری زنگ می زند و همین صحبت کردن با موبایل در پشت فرمان، باعث می شود که از سوی پلیس جریمه شود. در سکانس بعدی، قربان، همسر و دخترش را در خانه می بینیم که این بار دخترِ خانواده دارد اس ام اس های رسیده برای رئیس جمهور را می خواند ( این صحنه های خانه، از لحاظ پرداختِ بصریِ کارگردان، از بدترین صحنه ها هستند؛ ما چند باری خانه ی قربان را می بینیم و هر بار، کارگردان سعی کرده هر سه نفر را در کادر داشته باشد. آن ها همیشه نشسته اند، به کاری مشغولند و فقط حرف می زنند، که بسیار تحمیلی به نظر می رسد ). سکانس بعد، باز هم تلفنِ قربان زنگ می خورد و این بار زنی پشت خط است که برای عمل بچه اش پول می خواهد. در دو سکانس بعدی، یک مهمانی در خانه ی قربان جریان دارد که باز هم زنگ خوردنِ تلفنِ قربان ادامه دارد. به خوبی پیداست که فیلم نامه نویس، بدون طی کردنِ یک خطِ سیرِ منطقی و ظریف، تنها می خواسته کاری کند که داستان به اینجا کشیده شود که قربان برود و خط موبایل را پس بدهد. تمام این سکانس های پشتِ هم ردیف شده، چه در اجرا و چه در انتقال اطلاعات به بیننده و پیش بردنِ درام، در حدّ بسیار ضعیفی عمل می کنند. به عنوان مثال، در همان سکانس مهمانی، جز چند شوخی سَبُک که باجناقِ یزدیِ قربان، مسعود ( اکبر عبدی ) به زبان می آورد، هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. حالا جالب اینجاست که در همین صحنه، پسری زنگ می زند و از رئیس جمهور می پرسد که آیا طرفدارِ آبی ست یا قرمز؟! اجرای ضعیفِ کارگردان، لحظاتِ فقیرِ فیلم نامه را رقت انگیزتر هم جلوه می دهد. دقت کنید به جایی که قربانِ کلافه شده از اینهمه تماس های اشتباه، می رود تا خطش را به همان مردی که خط را از او خریده بود، بفروشد اما متوجه می شود مرد، کلاهبرداری بوده که آدرسش را اشتباه داده. در اینجا ناگهان موسیقی سوزناکی آغاز می شود و دوربین ـ لابد برای نشان دادنِ تنهایی قربان! ـ به سمتِ بالا کرین می کند و بیننده به این فکر می افتد که چه چیزِ این لحظه، اینقدر غم انگیز و ناراحت کننده است که کارگردان اینطور در نشان دادنش اغراق به خرج داده است؟ تا اینجای فیلم، با سکانس هایی ضعیف مواجهیم که اکثرشان کاربردِ دراماتیکی ندارند اما ادامه ی داستان، از این هم بدتر است! گره بعدی قرار است جایی اتفاق بیفتد که قربان از پس دادنِ خط پشیمان می شود. این روندِ تغییر، نه تنها سریع اتفاق می افتد و بدونِ پیش زمینه ای درست، بلکه بی ظرافتیِ فیلم نامه نویس و کارگردان برای به ثمر نشاندنِ تحول شخصیت شان، آنقدر زیاد است که باز هم با سکانسی بی هویت و تقریباً اضافه مواجه می شویم. آنجایی را می گویم که قربان و دوستِ دغلش در وانت نشسته اند و دوستِ او نقشه دارد که از طریقِ همین موبایل به پول و پله ای حسابی برسد. ابتدای امر، زن زنگ زده و گفته اگر کمکم نکنید، خود را آتش می زنم که ظاهراً همین تهدید باعث می شود قربان از پس دادنِ خط پشیمان شود. در ادامه ی همین صحنه، بازیگرِ معروفی به نامِ گلکار (!) به موبایل زنگ می زند و شکایت می کند که چرا ممنوع الکار شده است. سپس دوستِ قربان سعی می کند با کلک، پولی از این بازیگر بگیرد که در میانه ی تماس، قربان گوشی را می گذارد و از ادامه ی نقشه منصرف می شود. سپس دوستِ او، موبایل را می دزدد و فرار می کند که چند ثانیه بعد، یک موتوری به کمک قربان می آید و موبایل را به او پس می دهد. از شوخی بسیار دم دستی و بچه گانه و سَبُکِ "گلکار" که بگذریم، آن فرارِ بی معنا و بلافاصله دستگیر شدنِ دوستِ قربان، چه معنا و کارکردی در مسیر داستان ایفا می کند؟ همه ی این حرف ها را بگذارید در کنارِ اجرای گل درشتِ کارگردان و آن زاویه ی رو به پایینش از این دو نفر که در وانت نشسته اند، تا متوجه بشوید که با چه لحظه ی بی معنا و بی کارکردی در طولِ داستان روبرو هستید. از این دست سکانس های بی کارکرد و بی تأثیر، در این فیلم زیاد دیده می شود که اشاره کردن به تک تکِ آن ها، کاری ست بی فایده و البته خسته کننده. از همه بدتر، صحنه ای ست که از دفترِ ریاست جمهوری به قربان زنگ می زنند و می گویند که شخصِ رئیس جمهور می خواهد با او صحبت کند. قربان، دستپاچه، گوشی را می گیرد و درباره ی اینکه باید به دردِ مردم رسید، به رئیس جمهور اندرز می دهد بدونِ اینکه در نهایت بفهمیم اصلاً علتِ زنگ زدنِ رئیس جمهور چه بوده و پشت تلفن چه چیزهایی به قربان گفته. کار تا جایی پیش می رود که حتی تنها داستانکِ فرعیِ فیلم که فقط و فقط برای خالی نبودنِ عریضه ( یا به قولِ قربان، خالی نبودنِ غریزه! ) طراحی شده، هم پیش پا افتاده و سطحی است و هم اصلاً وجودش هیچ ضرورتی ندارد. ماجرای مشکوک شدنِ همسرِ قربان را می گویم. او که از دستِ تلفن های وقت و  بی وقتی که به قربان می شود، شاکی ست ناگهان ـ طبقِ معمول ـ در یک سکانسِ بسیار ابتدایی چه از لحاظ فیلم نامه و چه از لحاظِ کارگردانی، مطمئن می شود که قربان زنِ دومی اختیار کرده است. در این سکانس، وقتی خانم طیبی ( نیکی کریمی ) به قربان زنگ می زند، او ( قربان ) گوشی را برمی دارد و به جای اینکه برود در گوشه ای خلوت و با زن حرف بزند، همانجا وسطِ پذیرایی می ایستد و زمزمه کنان صحبت می کند تا درست و حسابی، شکِ همسرش را برانگیزد! بعد هم همسر قربان قهر می کند و از خانه می رود. اما با از حال رفتنِ دخترشان، به بیمارستان می آید و آنجا بالاخره با خانم طیبی روبرو می شود که با او همدردی می کند و ماجرای شکِ همسرِ قربان به او، در همین لحظه به اتمام می رسد بدونِ اینکه معلوم شود بالاخره همسرِ او چگونه قبول کرده که خانمِ طیبی زنِ دومِ قربان نیست؟ 

اما ماجرا به همینجا ختم نمی شود: از شوخی های سطحِ پایینِ فیلم که بگذریم، موبایلِ رئیس جمهور، بهانه ی خوبی به دستِ سازندگانِ اثر داده که تا جایی که دلشان می خواهد شعار بدهند و  ـ مثلاً ـ نقد اجتماعی بکنند. از آن سکانسِ ـ باز هم بی کارکردِ ـ صحبت رفتگر و قربان، که رفتگر می گوید هر کسی می تواند رئیس جمهور باشد به شرطی که قدر و قیمتش را بداند، بگیرید تا آدم های مختلفی که زنگ می زنند و از شرایطِ موجود شکایت می کنند و ما هم همراهِ قربان، مجبوریم بنشینیم و شعارهای پی در پیِ این آدم ها ( و در واقع سازندگانِ  فیلم ) را بشنویم بدونِ اینکه برعکسِ قربان، بخواهیم جدی شان بگیریم. اما قربان، برخلافِ ما، ظاهراً این حرف ها را بیش از حد جدی می گیرد و در ادامه ی داستان با توجه به فشارِ بیکاری از یک سو و تماس های پی در پی مردم از سوی دیگر، در یک پیچشِ به شدت غیرقابلِ باور و همچنان بی ظرافت، سر به دیوانگی می گذارد و  اینطور تصور می کند که واقعاً رئیس جمهور است و از آنجایی که هیچ چیزِ این فیلم در جای خودش قرار نگرفته، طبیعتاً باور کردنِ چنین جنونی هم اصولاً به شوخی شبیه است. حالا جالب اینجاست که در آن صحنه ی پایانی که بسیار شبیه "سانست بلوار" شاهکار وایلدرِ فقید است، در حالیکه از تیمارستان آمده اند تا قربان را ببرند و او برای اهالی دست تکان می دهد و در خیالِ خودش به ابرازِ احساساتِ آن ها جواب می دهد، در لحظه ی پایانی، کارگردان، ماشینی اسکورت شده را نشانمان می دهد تا به خیالِ خودش ( یعنی کارگردان !) ما را دچار شک و شبهه کند، که این هم بهرحال بیشتر به یک شوخیِ بی مزه شبیه است تا پایانی مثلاً تفکربرانگیز و دوپهلو، چون خلاصه این قربان است که مجنون شده نه مای بیننده!


      برای خالی نبودنِ غریزه!


ستاره ها: نیم ستاره!

من همسرش هستم

نام فیلم: من همسرش هستم

بازیگران: نیکی کریمی ـ مصطفی زمانی ـ میترا حجار و ...

فیلم نامه: نازنین لیقوانی

کارگردان: مصطفی شایسته

100 دقیقه؛ سال 1390

 

آبِ یخ

 

خلاصه ی داستان: شهلا و امیرحسین زندگی سردی را می گذرانند. وقتی در یک تصادف، شهلا با مردی که ظاهراً قبلاً عاشقش بوده آشنا می شود، همه چیز تغییر می کند ...

 

یادداشت: صحنه های پایانی فیلم، آبِ سردی ـ و حتی یخی! ـ است بر پیکره ی اثر که تا یک جاهایی خوب و منظم پیش رفته بود. آبِ سردی که ناگهان همه چیز را فرو می ریزد و فیلم را به حضیض می کِشاند. اینکه چطور و با چه ترفندِ سهل انگارانه ای گره گشایی صورت می گیرد و نقشه ای که شهلا برای امیرحسین کشیده، آشکار می شود، بماند، موضوعِ عجیب تر برمی گردد به ماجرای خودِ همین نقشه ای که شهلا کشیده؛ سئوال اینجاست که اصلاً هدفِ او چه بوده؟ چرا باید کاری کند که باعث شود امیرحسین به او شک کند؟ می خواهد به چه نکته ای برسد؟ اینکه مثلاً درجه ی نامرد بودنِ مرد را نشان دهد که چطور او ( مرد ) به شهلا خیانت می کند اما طاقت خیانتِ شهلا را ندارد؟ یا اینکه می خواسته غیرتِ مرد را به جوش بیاورد که بیشتر در فکرِ زن و زندگی اش باشد؟ از آنجایی که اصولاً شیمیِ بینِ شهلا و امیرحسین در نیامده ( این ها چرا اینقدر با هم بد هستند؟ امیرحسین چرا اینقدر بداخلاق است؟ مشکل چیست؟ ) در نتیجه نمی توانیم انگیزه ی درست و حسابی ای پشتِ این عمل شهلا بیابیم و در ادامه این سئوالِ خطرناک در ذهن شکل می گیرد که: (( خب، که چی؟ )). باز اگر شخصیتِ شهلا و انگیزه ی رابطه ها خوب پرورش می یافت، می شد این نقشه را باورپذیر از آب در آورد و حداقل به یکی از دو سئوالِ بالا، جوابی قانع کننده داد، اما در شکلِ کنونی و برای شخصی مثل شهلای این داستان، عملِ او زیادی غیرقابلِ باور و عجیب و در عین حال بی معنا جلوه می کند. و انگار که همین آبِ سرد بر پیکره ی فیلم چیزِ کمی باشد، هنوز دو دقیقه نگذشته که فیلم نامه نویس، غافلگیریِ دیگری را برای تماشاگر ایجاد می کند؛ کسی که به امیرحسین زنگ می زده در واقع از طرفِ شهلا نبوده، بلکه زنِ مردی بوده که شهلا با او تصادف کرده. ( البته این موردِ اخیر آنچنان غافلگیرکننده نیست چونکه ما از همان اول هم به این گزینه فکر می کنیم! ) و حالا از این گره گشاییِ جدید باید به چه نکته ای برسیم؟ که شهلا واقعاً یک خیانتکار است؟ اصلاً کمی که به این پیچ و خمِ بی معنا دقیق بشوید، کاملاً گیجتان خواهد کرد. فیلم به معنای واقعی کلمه، بلاتکلیف است. همه چیز را نیمه کاره رها می کند بدون اینکه جوابی برایش داشته باشد. رابطه ی منشی و امیرحسین، دچار تنش می شود ( که ماهیت همین رابطه هم اصلاً مشخص نیست ) و بعد هم  چون منشی خودش را صاحب حق می داند، از طرفِ امیرحسین اخراج می شود اما در دو سکانس بعد، منشی برمی گردد و همه چیز به حالت عادی برمی گردد و دیگر هم معلوم نمی شود نتیجه ی رابطه ی این دو  به کجا می خواسته برسد. از سوی دیگر، موتورِ فیلم خیلی دیر راه می افتد. تازه در دقیقه ی پنجاه است که با تلفنِ زن، شک در دلِ امیرحسین بوجود می آید. دعوای مختصری بین او و شهلا شکل می گیرد و دوباره همه چیز فراموش می شود تا یک ربعِ دیگر که باز هم زنِ مشکوک زنگ می زند و امیرحسین باز هم به شهلا گیر می دهد که کجا بودی و چه می کردی و در نهایت هم این بحث، به دعوا کشیده می شود. یعنی روندِ مشکوک شدنِ امیرحسین، هیچ منطقی ندارد و فیلم نامه نویس، هر جا که دلش خواسته، این دو صحنه ی بسیار کوتاه و ناکافی را کاشته و بعد هم در پایان، به سردستی ترین شکلِ ممکن، در آن سکانس بی معنای مهمانی دوستانه، سر و تهش را هم آورده. امیرحسین چطور دوباره به همان راحتی، از شکّش دست برمی دارد و انگار که عاشقِ شهلا شده باشد، لباسِ او را بغل می کند و می گرید؟!


  من مادر هستم! 


ستاره ها: 

گیرنده

نام فیلم: گیرنده

بازیگران: سعید راد ـ محمدرضا شریفی نیا ـ سیامک اطلسی و ...

فیلم نامه: مهرداد غفارزاده ـ مهرداد موفق یامی ـ اکبر روح

کارگردان: مهرداد غفارزاده

90 دقیقه؛ سال 1390

 

گیرنده شناخته نشد*

 

خلاصه ی داستان: رئیس جمهور قرار است به روستای جیروف بیاید و همه ی اهالی می خواهند نامه ای برای او بنویسند. حاج صمد مأمور می شود تا نامه های مردم را به دست رئیس جمهور برساند غافل از اینکه عده ای دوست ندارند این اتفاق بیفتد ...

 

یادداشت: فیلم از بس شلوغ و بی در و پیکر است که به هیچ عنوان نمی تواند به ایده ی جذابِ اولیه اش وفادار بماند. چندین و چند آدمِ اضافه در داستان وجود دارند، که هیچ کدام به ثمر نمی نشینند و بود و نبودشان تفاوتی ایجاد نمی کند. از مهندس، رئیسِ کارخانه ی رُب سازی بگیرید که مثلاً قرار است یکی از ضدقهرمان های داستان باشد و مانعی برای حاج صمد، اما تنها چیزی که از او می بینیم، فقط و فقط داد و بیداد بر سرِ کارکنانش است به خاطر  نامه ی شکایت آمیزی که بر علیه او به رئیس جمهور نوشته اند. زنِ همین حاج صمد هم باز از آن آدم های اضافه ای ست که به سردستی ترین و احمقانه ترین شکلِ ممکن، در داستان گنجانده شده که الکی همیشه عصبانی باشد و یکی دو جا به حاج صمد مشکوک شود و بعد هم دیگر خبری ازش نشود. مأمور وزارت اطلاعات یکی دیگر از آن آدم های اضافه و بی معنایی ست که هیچ کاربردی ندارد؛ او تیپ کلیشه ای همان مردانِ مذهبی است که گوشه ی چشمی هم به دختر خبرنگار دارد و تهِ قلبش دوست دارد با او رابطه برقرار کند اما خب، مقام اداری و اعتقاداتش این اجازه را به او نمی دهد. یا نگاه کنید به آن مرد کورِ نوازنده که معلوم نیست علت وجودی اش چیست یا حتی دامادِ مهندس که باز هم هیچ کارکردی ندارد و اصلاً قضیه ی ازدواجِ دختر مهندس هم از آن قسمت های بی ربطی ست که فقط داستان را گسسته تر کرده و حالا جالب اینجاست که سئوال پیش می آید چطور وقتی دخترِ مهندس دارد ازدواج می کند، خودش در کارخانه، در حال داد و بیداد بر سرِ کارکنان و فحش و بد و بیراه به آنهاست؟ و ماجرا فقط به همین چند نفر هم ختم نمی شود. حتی حاج صمد به عنوان شخصیت اصلی هم معلوم نیست از جانِ خودش چه می خواهد. یک بار تصمیم می گیرد نامه ها را برساند، یک لحظه ی دیگر، با حرفِ بی پایه و اساسِ یک نفر، تصمیم می گیرد نامه ها را نرساند و این رساندن و نرساندن تا انتها ادامه دارد و آخرش هم معلوم نمی شود بالاخره چرا او اینقدر راحت هر لحظه، رنگ عوض می کند. تا دقیقه ی سی، علناً هیچ اتفاقِ درخورِ توجهی در داستان نمی افتد و وقتی هم مثلاً تازه قرار است موتورِ داستان روشن شود، از بس همه ی خطوطِ داستانی، پخش و پلا و بی معنا هستند که به هیچ شکلی کنار هم قرار نمی گیرند. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نمایشنامه ای از کرسمن تایلور


  

 این عکس، نشاندهنده ی وضع فاجعه بارِ عکاسیِ پشت صحنه در سینمای ایران است!

 

ستاره ها: ــ

رئیس جمهور میرقنبر

نام فیلم: رئیس جمهور میر قنبر

نویسنده و کارگردان: محمد شیروانی

68 دقیقه؛ سال 1384

 

به راهِ بادیه رفتن، بِه از نشستنِ باطل

اگر مُراد نیابم، به قدرِ وُسع بکوشم

                                              سعدی

به راهِ بادیه رفتن ...

 

خلاصه ی داستان: میرقنبر، پیرمردی تُرک زبان است که بارها خودش را کاندیدِ ریاست جمهوری کرده اما انتخاب نشده. او که از تلاش خود دست برنداشته، با تبلیغاتی که در روستای محل زندگی اش و روستاهای اطراف انجام می دهد، امید دارد که این بار دیگر رئیس جمهور شود ...

 

یادداشت: شیروانی مستندسازِ جالبی است که هر کدام از کارهایش تجربه ای جدید و عجیب محسوب می شوند. هنوز آن صحنه ی تکاندهنده ی مستند "هفت زن نابینا"یش در ذهنم است؛ جایی که دختری که به خاطر سهل انگاریِ یک دکتر، دو چشمش را از دست داده، به همراه خانواده اش به مطب او می آید و در لحظاتی که دوربینِ شیروانی به شکل مخفیانه، صحنه را ثبت و ضبط می کند، خانواده ی دختر و خودِ دختر، دکتر را زیرِ فحش گرفته اند و دختر با گریه می گوید که چشم هایش را می خواهد و دکتر هم بدون اعتنا، فقط می خواهد آنها را از آنجا بیرون بیندازد. "رئیس جمهور میر قنبر" تا یک جاهایی جذاب و یک دست است اما از یک جایی به بعد، حرفش را گم می کند و نامفهوم می شود. مثل همیشه ایده، ایده ی جذاب و خاصی ست؛ پیرمردی که می خواهد رئیس جمهور شود. او رو به دوربین نشسته و به سئوالاتی که به شکل میان نویس روی تصویر ظاهر می شوند، جواب می دهد. در همین یک نما، زندگی و شخصیت و افکار این پیرمرد مشخص می شود. شیروانی با یک نمابندی فکر شده، پیش زمینه ی خوبی از زندگی پیرمرد بروی تماشاگر می گشاید. در شروع این نما، قبل از اینکه میرقنبر به سئوالات جواب بدهد، کُت به تن می کند و وقتی با سئوالِ فیلمساز مواجه می شود که چرا کُت تنت کردی؟ جواب می دهد دوست دارد رسمی باشد. میرقنبر همه چیز را جدی می گیرد همانقدر که ما به عنوان بیننده جدی اش نمی گیریم و همانطور که اهالی روستا، وقتی او دارد با بلندگو برای خودش تبلیغ می کند که در صورت رئیس جمهور شدن فلان کار و بهمان کار را برای رفاه اهالی انجام خواهد داد، هیچ کس به او توجهی نمی کند و هر کس مشغول کار خودش است. در یک صحنه ی جالب، فیلمساز از میرقنبر می خواهد که گوش هایش را بگیرد تا جوابِ خانواده اش به  سئوالِ "شما به میرقنبر رأی می دهید یا نه"، را نشنود. جالب اینجاست که همه ی افراد خانواده ی او معتقدند که او برای ریاست جمهوری مناسب نیست! اما میرقنبر دست بردار نیست. او حتی با دقتی مثال زدنی، میزان رأی هایی را که در دوره های مختلفِ شرکتش کسب کرده، به شکل کاغذهای دسته بندی شده در دست دارد و آن را رو به دوربین برای ما می خواند که بدانیم او هم بالاخره رأی آورده و تلاش هایش آنقدرها هم بی نتیجه نبوده؛ آدمی سخت کوش که برای رسیدن به هدفش به سختی تلاش می کند و حتی اهمیتی به کسانی که روی در و دیوار خانه اش فحش می نویسند، نمی دهد و تازه، وقتی افراد خانواده اش اصرار می کنند که نوشته ها را پاک کنند او اجازه ی این کار را نمی دهد و با افتخار هم اعلام می کند که این عکس العمل ها نشاندهنده ی این است که او در کارش راه درستی را انتخاب کرده. اما طنز تلخ زندگی این پیرمردِ ساده دل در پایان اثر شکل می گیرد، جایی که در نهایت، او آبدارچیِ دفترِ امام جمعه ی محلشان می شود. شیروانی نشان می دهد که این پیرمرد جایی در بازی بزرگان ندارد اما همچنان در این حالت هم او از این موقعیت خود هیچ شکایتی ندارد؛ وقتی فیلمساز در پشت درهای بسته به پیرمرد می گوید که اگر تصویر چای آوردنت را نشان بدهیم، تو مشکلی نداری؟ جواب می دهد که هیچ مشکلی ندارد و تازه باعث افتخارش هم هست؛ این پیرمردِ نازنین الگوی خوبی ست برای کسانی که راهشان را گُم کرده اند. اصلاً چه اهمیتی دارد رئیس جمهور شدن یا نشدن؟ مهم این است که کاری را که انجام می دهی، با تمامِ توان و به بهترین شکل ممکن انجام بدهی و این را میرقنبر به ما می آموزد. اما همانطور که گفتم، مشکل فیلم اینجاست که از یک جایی به بعد، راهش را گم می کند و انگار خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید. تأکیدهای بی مورد و اضافه درباره ی ضعفِ جسمانیِ مردی که به اصطلاح نقش مدیرِ تبلیغات میرقنبر را به عهده دارد، یکی از این موارد است که به کلیت فیلم لطمه می زند. داستان در قسمتی، میرقنبر را رها می کند و به مدیر تبلیغات او می پردازد که در روستا اینطرف آنطرف می رود و شعر می خواند و مزه می پراند و سر سفره ی شام در خانه ی میرقنبر و همسرش، نماهای نزدیکی می بینیم از ناتوانی او در به دهان بردنِ قاشقِ غذایش و تمام این لحظات، گرچه انگار تأکید فیلمساز است بر پوچ بودن راهی که میرقنبر آغاز کرده اما با اینحال انگار فیلمساز هدف اصلی اش را فراموش کرده و به بیراهه رفته است. همچنین وقتی فیلمساز از میرقنبر درباره ی اعتقادات مذهبی اش سئوال می پرسد و اینکه اگر رأی نیاورد تقصیر خداست یا مردم، باز هم همان به بیراهه رفتنِ فیلم از لحاظ مفهومی را شاهد هستیم. هر چه در نیمه ی اول، اثری سرپا و جذاب را می بینیم، در نیمه ی دوم همه چیز از ریتم می افتد.


               پرزیدنت ...


ستاره ها: 

پله آخر

نام فیلم: پله آخر

بازیگران: علی مصفا ـ لیلا حاتمی و ...

کارگردان: علی مصفا

92 دقیقه؛ سال 1390

 

زندگی و مرگِ خسرو

 

خلاصه ی داستان: خسرو که بر اثر حادثه ای ساده مُرده، برخی از اتفاقات زندگی اش را مرور می کند ...

 

یادداشت: هر چند با توجه به پیش فرض های ذهنی و سر و شکل فیلم، حدس می زدم که با فیلمی کُند، سرد و کشدار طرف باشم، اما خوشبختانه آنچه دیدم، فیلم تقریباً خوب و اتفاقاً گرمی بود که به رغم ساختار وزین و تا حدودی پیچیده اش، مخاطب را سرگرم می کرد و تا پایان نگه می داشت، گیرم مثل خانمی که در سینما، بغل دست من نشسته بود، در آخر با صدای بلند، اعتراض کند که: ((خب، که چی مثلاً؟! )). فیلم روایت آدم فلک زده ای ست به نام خسرو که به قول خودش، مُردنش هم مثل آدمیزاد نبود همچنان که انگار هنگام زنده بودنش هم چندان زنده نبود! یک بار که وارد خانه می شود، در آینه برای خودش شکلک در می آورد و خودش را "مُرده ی متحرک" خطاب می کند و این واژه، کلید خوبی ست برای ورود به دنیای آدمی که هنگامِ زنده بودنش هم تقریباً هیچ کار مهمی انجام نداد؛ دقت کنید که کارش اسکیت بازی کردن در خیابان ها و ویراژ دادن بین ماشین هاست که البته اصلاً هم تبحری در این کار ندارد. ظاهراً مهندس معمار است و بعدتر متوجه می شویم به گفته ی خودش با آن همه دقتی که در ساختن خانه اش به کار بُرده، باز هم یک جای کار می لنگد که همان پله ای ست که انگار در نهایت موجب مرگش می شود. از همه جالب تر وقتی ست که همکلاسی قدیمی اش را در خیابان به شکلی تصادفی می بیند و انتقامِ مُشتی را که او در بچگی به دماغش زده، می گیرد و بعد هم که پا به فرار می گذارد، مثل بچه ها از این کار خود ذوق زده است انگار که هیچ کاری در این دنیا نداشته مگر انتقام از همکلاسی قدیمی اش و انگار این مهمترین کاری ست که انجام می دهد. فیلم نامه نویس، مرگ و زندگی این آدم را در کنار هم قرار داده تا نشان بدهد که مرگ و زندگیِ این آدمِ نگون بخت، یک روی سکه است نه دو روی آن؛ لیلی با چشمانی گریان برای مرور خاطرات وارد کوچه ی قدیمیِ محل زندگیشان می شود و از سوی دیگرِ کوچه، با لبی خندان و همراه با خسرو که نان خامه ای مورد علاقه اش را می خورد، خارج می گردد تا مرز بین مرگ و زندگی از میان برداشته شود. انگار او همیشه مثل یک روح بوده و خواهد بود. وقتی از اینکه نقشِ مقابلِ همسرِ بازیگرش نیست و به جایش مردی دیگر ایستاده که قرار است رودرروی زن بازی کند، حسرت می خورد، این انفعالِ او را بیشتر حس می کنیم. او یک بار به شوخی به لیلی می گوید که به جای آنکه برای شخصِ دیگری نقش جور کند، نقشی برای او دست و پا کند که این حرف، با خنده ی بی قیدانه ی لیلی مواجه می شود؛ خسرو انگار هیچ وقت نقشِ مهمی در زندگی نداشته و از این به بعد هم نخواهد داشت. لیلی، داستان جوانی هایش را برای او تعریف می کند که پسری، عاشقانه او را دوست داشت. همین ماجرا سبب می شود خسرو از روی کنجکاوی و یا در واقع از روی حسادت، به دنبال گذشته های لیلی برود تا شاید سر در بیاورد لیلی عاشق چه کسی بوده؛ اتفاقی که نمی افتد. یک جورهایی انگار همه خودشان را برای مرگ او آمده کرده اند؛ سکانسی هست که در آن، خسرو در پشت صحنه ی فیلمی که لیلی در حالِ بازی در آن است، مانند یک روحِ سرگردان ( حضورِ او در برخی صحنه ها به شکلی ست که احساس می کنیم انگار او واقعاً یک روح است و حضورِ جسمانی ندارد و تنها ما می توانیم او را ببینیم! ) می چرخد و ناگهان چشمش می خورد به دوستش، دکتر امین، که دارد نقشش را تمرین می کند که قرار است دیالوگی باشد درباره ی لحظه ای که می خواهد به کسی تسلیت بگوید که البته در این کار موفق نیست. این صحنه را ما اوایل داستان، جایی که دکتر امین بعد از شنیدن خبرِ مرگ خسرو به خانه اش می آید و قرار است ابراز همدردی بکند، دیده ایم و با این نشانه انگار قرار است به این سمت برویم که همه دارند خودشان را برای مرگ این آدم فلک زده آماده می کنند. طعنه آمیزترین قسمت ماجرا اینجاست که دکتر امین، به خاطر یک حرص قدیمی، یک عقده ی قدیمی که به خاطر از دست دادن عشق گذشته اش لیلی، از خسرو به دل دارد، در یک تصمیم گیری سریع، به او می گوید که سرطان دارد در حالیکه چنین چیزی نیست. او انگار با این حرکت، خسرو را به سمت مرگ سوق می دهد، همچنان که لیلی هم در یک لحظه ی عصبانیت، به سرِ خسرو ضربه ای وارد می کند که باعث بیهوش شدن او می شود و وقتی هم که در یک فلاش بکِ سریع، می بینیم که در دورانِ مدرسه، او از همکلاسی اش هم ضربه ای دریافت می کند و نقش زمین می شود، با خود فکر می کنیم این آدم انگار فقط به این دنیا آمده که از این و آن ضربه بخورد و در آخر هم که به آن شکل مضحک بمیرد. بعداً که متوجه علت خنده های هیستریک لیلی مقابل دوربین می شویم که مانع از بازی او شده، به ناچار ما هم لبخند می زنیم. او یا در واقع روحِ او، روی تصاویر صحبت می کند و به شکل پس و پیش قسمت هایی از زندگی اش را مرور می کند؛ چرا که خودش هم در شروع داستان می گوید: (( به ترتیب وقایع کاری نداشته باشین. )) ما هم سعی می کنیم با توجه به این هشدار، قسمت های ظاهراً پراکنده ی داستان را کنار هم بچینیم تا به نتیجه ای برسیم. مصفا با ساختاری که برای فیلم نامه اش در نظر گرفته، کاری می کند که تماشاگر گاهی غافلگیر شود. او با تکرار برخی صحنه ها از زاویه ای دیگر، هم داستان را پیش می برد هم کاری می کند تماشاگر هم در کشف جزئیات شریک باشد ضمن اینکه این نوع روایت، برخواسته از همان پیش فرضی ست که خودِ شخصیت اصلی هم به آن اذعان کرده ( به ترتیب وقایع کار نداشته باشین. ) و این شکلی ست که منطق این نوع روایت هم درست از آب در می آید. اما با مکث روی جزئیاتِ فیلم نامه، با نقطه های کم رمقی مواجه می شویم که اجازه نمی هند فیلم بیشتر خودش را نشان بدهد. یکی از این نقاط، شخصیت دکتر امین است که یکی از اضلاع مثلث عشقی حساب می شود. او که بعد از سال ها از خارج برگشته، با مادر پیر و بهانه گیرش زندگی می کند. مادری که برای اینکه دچار آلزایمر نشود، متن هایی را از روی کتب مختلف، در لپ تاپش تایپ می کند که جلوتر، از همین نکته برای پیشبرد داستان استفاده می شود. شخصیتِ او در طول کار چندان پر رنگ نمی شود، ضمنِ اینکه حضورش در فیلمی که لیلی مشغولِ بازی در آن است هم در هاله ای از ابهام باقی می ماند و آنقدرها جدی نمی شود. فیلم در برخی قسمت ها، یکدستیِ خودش را هم از دست می دهد. نمونه اش سکانسی ست که کارگردان و صدابردارِ فیلمی که لیلی در آن مشغولِ بازی ست، با هم دعوا می کنند و فیلمبردار طعنه ای هم به اوضاع و احوالِ امروزِ سینمای ایران می زند که چندان همخوان با کلّیتِ فیلم نیست و کمی غلوشده به نظر می رسد. 

 

  خنده های لیلی ...


ستاره ها: 

بی خود و بی جهت

نام فیلم: بی خود و بی جهت

بازیگران: رضا عطاران ـ نگار جواهریان ـ پانته آ بهرام ـ احمد مهرانفر و ...

نویسنده و کارگردان: عبدالرضا کاهانی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

بیست!

 

خلاصه ی داستان: الهه و فرهاد قرار است به خانه ی جدید نقل مکان و همان شب مراسم ازدواج خود را برپا کنند اما مشکل اینجاست که محسن و مژگان، دوستان آنها، که قرار بوده خانه را تخلیه و به مکان جدیدی بروند، هنوز این کار را نکرده اند و انگار قرار هم نیست به این راحتی ها آنها از خانه بروند. وسایل دو خانواده در همه جا پخش و پلاست و دعوا و درگیری به راه ...

 

یادداشت: به نظرم کاهانی بهترین فیلم کارنامه اش را ساخته و با ساختاری بسیار دقیق و هوشمندانه، چه در بسط و گسترش فیلم نامه و چه در اجرا، موفق شده فیلمی بسازد بسیار روان، جذاب و حسابی هم بانمک. اطلاعات دهی کاهانی برای معرفی شخصیت ها، فضا و اینکه اینجا چه خبر است و علت اینهمه آشفتگی و ریخت و پاش چیست، قطره قطره به مخاطب تزریق می شود تا کم کم همه چیز دستمان بیاید و با محیط آشنا بشویم. معرفی شخصیت ها با توجه به رفتارهای خاص هر کدام و دیالوگ هایی که به آنها تشخص می بخشد بسیار ظریف انجام گرفته است مخصوصاً درباره ی الهه با بازی خوبِ نگار جواهریان که شخصیت و منش او در همین طرز ادای دیالوگ ها و رفتارش هویدا می شود و بسیار هم باورپذیر است. فیلم در درجه ی اول از مشکل شاید نه چندان بزرگ دو زوج حرف می زند که باید به شکلی با هم کنار بیایند اما از منظری دیگر، به یک قطب بندی زنانه و مردانه می رسد و به شکلی زیرکانه، این دو جنس را مقابل هم قرار می دهد و به قول معروف ماجرا را کمی هم که شده، جهانشمول تر می کند تا در پسِ این قیل و قال و آشفتگی، زنان و مردان و تفاوت هایشان را عیان کند. درست مثل "کشتار" رومن پولانسکی، بدون اینکه قصد مقایسه داشته باشم، ابتدا زوج ها طرف هم هستند و بعد هر چه جلوتر می رویم، کم کم، زن ها و مردها دو جبهه ی جداگانه تشکیل می دهند. در یک جبهه محسن و فرهاد قرار می گیرند و در جبهه ی دیگر الهه و مژگان که با توجه به اختلافات و بگومگوهایی ابتدایی، با هم از سرِ دوستی در آمده اند. یک بار محسن با بازی رضا عطاران زیر لب غرغر می کند که : (( این زنا ... زنا ... زنا ... ! )) و یک بار مژگان با بازی پانته آ بهرام غر غر می زند که: (( این مردا ... مردا ... مردا ... )). فیلم تبدیل می شود به مطالعه ی رفتارشناسانه ای در باب خلقیات متنوع زن ها و مردها. زن هایی که گرچه آتش دعوا با حرف های آنها و لج کردن هایشان تندتر می شود و به خاطر اسباب و اثاثیه ی زندگی شان حاضر نیستند حتی یک قدم از موضع شان عقب بِکِشند، اما همان ها هم هستند که در نهایت زودتر از بقیه صلح می کنند، کوتاه می آیند و با هم دوست می شوند و مردهایی که در این کش و قوس، سعی می کنند نه چندان مردانه دعواها را بخوابانند اما وقتی موفق نمی شوند و می بینند که نمی توانند مشکلِ به وجود آمده را حل کنند، یا روی شکم خود می کوبند یا مسخره بازی و ادا در می آورند یا با حالتی رقت بار وقتی به تریج قباشان برمی خورد و مثلاً غیرتی می شوند که کسی به آنها گفته شما مرد نیستید، لج می کنند، آتششان تند می شود و می خواهند کاری بکنند که البته زود هم پشیمان می شوند و هیجانشان می خوابد و می فهمند که کاری از دستشان برنمی آید. وقتی مردهای فیلم را می بینیم که لباس سگ پوشیده اند و در حال نمایش بازی کردن برای بچه ها هستند، به ناچار لبخند تلخی رو لبانمان می نشیند. درست است که این همه جار و جنجال شاید بی خود و بی جهت باشد اما وقتی می بینیم، این آدم ها در همین کش و قوس، کم کم تغییر لحن می دهند، آرام تر می شوند، گاه از موضع خود پایین می آیند و بالاخره حرف های دلشان را می زنند و با هم خوب می شوند، متوجه می شویم در نگاهی کلی تر این فیلم اصلاً بی خود و بی جهت نیست. 


  بلبشو ...


ستاره ها:


یادداشتی بر "اسب حیوان نجیبی است"، فیلمِ دیگرِ کاهانی در همین وبلاگ