سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Morocco

نام فیلم: مراکش

بازیگران: گری کوپر ـ مارلنه دیتریش ـ آدولف منجو و ...

فیلم نامه: جولز فورثمن ـ بنو ویگنی

کارگردان: جوزف فن اشترنبرگ

92 دقیقه؛ آمریکا؛ سال 1930

 

یک عاشقانه ی نه چندان ساده

 

خلاصه ی داستان: امی ژولی زنِ جذابی ست که در کافه ها آواز می خواند و حالا به مراکش آمده تا آنجا هم برنامه ای اجرا کند. در شبِ اجرا، او عاشق سربازی به نام تام می شود در عین حال که اشراف زاده ای به نام آقای لابسیه هم شدیداً خواستارِ امی ست ...

 

یادداشت: عاشقانه ی فن اشترنبرگ، فیلمی سنگین، موقر و آرام است که به جای دیالوگ ها، نگاهها هستند که حرف می زنند و این جمله البته نه برای احساسی جلوه دادن نوشته ام درباره ی این فیلم، بلکه واقعیتی ست که فن اشترنبرگ به زیبایی از پسِ آن برآمده؛ نگاه های مشتاق و شیفته وارِ امی ژولی با بازی فوق العاده ی مارلنه دیتریشِ زیبا و اثیری، به سرباز تام، کلی حرف برای گفتن دارد. امی ژولی در تمامِ طولِ فیلم، مانند مجنونی که دنبالِ لیلی خود باشد، هر جا که تام می رود، به دنبالش روان می شود؛ چه هنگامی که در صف طویلِ سربازانِ آماده ی حرکت، با چشمانی جستجوگر، به دنبالِ تام می گردد و چه هنگامی که وقتی خبرِ زخمی شدنِ تام را می شنود، نگران و ترسیده، در میانِ تخت های متعدد بیمارستان و میان زخمی های از جنگ برگشته، به دنبالِ عشقش است.  صحنه ای در فیلم هست که بعد از تکرارش در پایان، دایره ی مفهومی اثر تکمیل می شود؛ امی ژولی به همراه لابسیه به صفِ سربازانِ آماده ی رفتن به خط مقدم می آید تا آخرین خداحافظی ها را با تام انجام دهد. همینطور که با نگاه های شیفته، تام را تعقیب می کند که از او دور می شود، متوجه زنانی کولی می شود که با بند و بساط، دنبالِ سربازها و در واقع دنبالِ مردانشان راه می افتند تا آن ها تنها نباشند. امی ژولی درباره ی آنها می گوید: (( اون زنا باید دیوونه باشن. )) و لابسیه جواب می دهد: (( نمی دونم. اونا مَرداشونو دوس دارن. )). این دقیقاً اتفاقی ست که در پایان برای خودِ امی ژولی می افتد؛ او شیفته وار، با پاهایی برهنه، مثل همان زنان کولی، همه چیزش را می گذارد و به دنبال تام، سر به بیابان می گذارد. در این میان، نقشِ مردِ شرافتمندی به نامِ لابسیه را نباید فراموش کرد؛ او همانقدر که امی ژولی به تام علاقه دارد، عاشق امی ژولی ست و در این راه آنقدر پیشرفت کرده که حتی وقتی امی ژولی در تب و تابِ دیدارِ مجددِ تام است، هیچ نمی گوید و حتی وقتی او بی صبرانه می خواهد به بیمارستان برود تا شاید تام را آنجا بیابد، بدون هیچگونه ناراحتی ای همراهی اش می کند و به این شکل، معنای واقعی عشق را تعلیم می دهد. فیلم اگر کمی ریتمِ تندتری داشت و اگر آن داستانکِ تقریباً ضعیف و بی ربطِ آقا و خانمِ سزار نبود، فیلم فوق العاده تری می شد.


  میانِ دو عاشق ...


ستاره ها: 

Dark Skies

نام فیلم: آسمان های تاریک

بازیگران: کِری راسل ـ جاش همیلتون و ...

نویسنده و کارگردان: اسکات استوارت

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2013

 

ما و آن ها

 

خلاصه ی داستان: برای خانواده ی بارِت اتفاقات عجیبی می افتد؛ پرندگان خودشان را به پنجره های خانه شان می کوبند، وسایل آشپزخانه جا به جا می شود، عکس های خانوادگی از قاب شان بیرون می آید و  هیچ کس هم برای این اتفاقات جوابی ندارد ...

 

یادداشت: داستانِ فیلم با تعلیقی جذاب جلو می رود: موضوع چیست؟ این کارهای عجیب و غریب تقصیر کیست؟ آیا بچه ی کوچکِ خانواده، دچار مشکل روحی ست؟ مسئله ی دیگری در میان است؟ بیننده تا نزدیک به انتهای فیلم، این سئوالات را همراهِ خود یدک می کِشد و منتظر جواب می ماند. نشانه ها، کم کم  جنبه های خشونت آمیزتری به خود می گیرند و عجیب تر می شوند. اما زمانی به جوابِ سئوال هایمان می رسیم که با کار گذاشتنِ دوربین در اتاق های خانه، دنیل و لیز، متوجه می شوند، موجوداتی عجیب و غریب در خانه پرسه می زنند. البته لیز، با جستجو در اینترنت و با کنارِ هم گذاشتنِ نشانه هایی که در خانه شان دیده، خیلی زودتر از دنیل به نتیجه رسیده است. دنیل بعد از به چشم دیدنِ موجودات است که به حرف های لیز ایمان می آورد. از اینجا به بعد است که ماجرای مشکلاتِ روانیِ بچه ی کوچک کنار گذاشته می شود و متوجه می شویم، پای بیگانه ها در میان است. دنیل و لیز سراغِ مردی می روند که با فضایی ها ارتباط دارد. توضیحاتِ او درباره ی رفتارِ فضایی ها که سعی می کنند به جای بهم ریختنِ جامعه، روی افراد تمرکز کنند و آن ها را مثل موش های آزمایشگاهی تحت سلطه ی خود درآورند، توضیحاتِ جالبی ست که ما را به سمتِ گره گشایی نهایی راهنمایی می کند اما فیلم در پایانی عجیب و غریب، همه چیز را بهم می ریزد. ناگهان نمی فهمم چه اتفاقی می افتد و توهماتِ پسربزرگتر برای چیست و چرا فضایی ها او را با خود می بَرَند؟ فیلم با پایانِ بی معنا و زیادی قطعی اش ( آدم فضایی ها حتماً وجود دارند! ) همه رشته هایش را پنبه می کند. ضمن اینکه در پسِ این اتفاقات، واقعاً هیچ نکته ی دیگری وجود ندارد. مفهوم داستان چیست؟ آدم های فضایی وجود دارند. و بعد؟ فقط همین! فیلم فقط می گوید آدم های فضایی وجود دارند. نویسنده سعی می کند برای خانواده ی داستانش، مشخصاتی بتراشد تا داستان را پیش بِبَرد. از جمله مشکل پسر بزرگتر در برابر حسِ جنسیِ تازه به بلوغ رسیده اش که هیچ معنایی در طول کار پیدا نمی کند یا مثلاً از کار بیکار شدنِ دنیل، پدر خانواده و بعد کمی جلوتر، دوباره کار پیدا کردنِ او و خوشحالی اش بابت این قضیه نیز جزو آن داستانک هایی ست که در چارچوبِ روایت هیچ کارکردی ندارند.


  آدم فضایی ها وجود دارند!


ستاره ها: 

Witchfinder General

نام فیلم: ژنرال جادوگریاب

بازیگران: وینسنت پرایس ـ   یان اگیلوی ـ رابرت راسل و ...

فیلم نامه: مایکل ریوِز ـ تام بکر براساس رمانی از رونالد بَسِت

کارگردان: مایکل ریوِز

86 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1968

 

تا هست، چنین باشد ...

 

خلاصه ی داستان: متیو هاپکینز، در اوج دورانِ نابسامانی انگلستان، به ژنرال جادوگریاب معروف شده است، کسی که به نام خدا و کلیسا، شهرها و روستاها را زیر پا می گذارد و آدم هایی را که معتقد است روحشان را به شیطان فروخته اند، ابتدا شکنجه می دهد و بعد به طُرُق مختلف می کُشد. او در یکی از سفرهایش به روستایی انگلیسی، دختری به نامِ سارا را مورد تجاوز قرار می دهد و این موضوع سبب می شود نامزدِ سارا، ریچارد، برای گرفتنِ انتقام، به دنبال هاپکینز راه بیفتد ...

 

یادداشت: مایکل ریوِز تنها بیست و چهار سال داشت که این فیلم را ساخت و شاید اگر تنها یک سال بعد از ساختِ این فیلم، در بیست و پنج سالگی از دنیا نمی رفت، اکنون یکی از کارگردانانِ صاحب سبک و بزرگ دنیا بود. هر چند که به نظرم با همان چهار فیلمی که ساخت و مخصوصاً همین فیلم، که آخرین اثرش بود و تنها کاری که من از او دیده ام، توانست جایگاهِ خود را در دنیای سینما، به عنوان یک کالت ساز ثبت کند، گرچه آثارش چندان در دسترس نباشند و یا حتی اسمِ خودش آنقدرها شناخته شده نباشد. این فیلم، حکایت واقعی متیو هاپکینز، یکی از جلادانِ دوران قرون وسطی ست که به بهانه ی حفظ مسیحیت و کلیسا و با این انگ که برخی آدم ها، توسط شیطان تسخیر شده اند، جادوگر هستند و باید بمیرند، در طی مدتی کوتاه نزدیک به چهاصد نفر را شکنجه و اعدام کرد. او از هرج و مرجِ حاکم بر آن دوران انگلیس استفاده کرد تا ـ به قول خودش ـ « رسالتش» را که مبارزه با جادوگران بود، به انجام برساند. او انواع و اقسام شکنجه های ترسناک را روی قربانیانش امتحان می کرد تا آنها اعتراف کنند که با شیطان رابطه دارند. برخی از این شکنجه های ترسناک، در این فیلم به شکلی تکان دهنده به تصویر در آمده اند. معروف است که او حتی سگ و مرغ و جوجه و گربه های قربانیان را هم به بهانه ی اینکه به شیطان ملوث شده اند، از دمِ تیغ می گذراند!  بهرحال در قرون وسطی پدیده ی جادوگرکشی، امری مرسوم بود که نشاندهنده ی یکی دیگر از جنایت های بشری است و عمق حماقت آدمیزاد را عیان می کند. ریوز با تأکیدی جانخراش روی شکنجه هایی که هاپکینز بروی قربانیانش انجام می دهد، به مرزِ ژانر وحشت نزدیک می شود که همین تصاویر تکان دهنده عاملی بودند تا فیلم سال ها بعد از ساخته شدنش گرفتار ممیزی باشد. ریوز و دیگر فیلم نامه نویسِ فیلم، البته با روایتِ داستانِ واقعیِ هاپکینزِ جنایتکار، در پس زمینه هم به رویارویی ریچارد و هاپکینز می پردازند. ریچارد به خاطر اینکه هاپکینز به سارا تجاوز کرده، در صدد انتقام برمی آید و  بخشی از روایتِ فیلم به این مقوله اختصاص دارد. ریچارد به عنوان شخصیتِ مثبت و معصومِ داستان، در طیِ تعقیبِ هاپکینز، انگار کم کم دچار تغییر می شود. اویی که وقتی برای دفاع از مقامِ بالاترش، مردی را می کُشد و بعد انگار که دست و پای خود را گم کرده باشد، در جوابِ تشکرِ مافوقش، نمی داند چه باید جواب بدهد، در پایانِ فیلم، با تبر به جانِ هاپکینز می افتد و شروع می کند به تکه پاره کردنش و عجیب تر اینکه وقتی همکارش به کمکِ او می آید و با یک تیر، هاپکینز را خلاص می کند، ریچارد با فریادهایی از ته گلو به او اعتراض می کند که: (( تو اونو از من گرفتی. )) اینگونه است که انگار ریچارد تبدیل به هاپکینز شده است. ریوِز به این ترتیب، روحِ خشونت طلب و وحشی آدمیزاد را مربوط به دورانِ خاصی نمی داند؛ تا بوده، همین بوده و تا هست، چنین باشد ...


  در حال شکنجه ...



                                     متیو هاپکینزِ واقعی ...



  دو نوع از شکنجه های هاپکینز که در فیلم هم آمده ...


ستاره ها: 

Parker

نام فیلم: پارکر

بازیگران: جیسون استاتهام ـ جنیفر لوپز و ...

فیلم نامه نویس: جان جی. مک لالین براساس رمانی از دونالد ای. وِستلِیک

کارگردان: تیلور هکفورد

118 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2013

 

لِسلی

 

خلاصه ی داستان: پارکر مردی ست خشن، جدی و  به حقِ خود قانع.  در آخرین سرقتی که پدرِ نامزدش نقشه ی آن را ریخته، همدستانش، او را که حاضر نیست در سرقت بزرگتری با آنها همکاری کند، به خیالِ خودشان می کُشند. اما او زنده می ماند و تصمیم می گیرد حقِ خود را از آنها پس بگیرد ...

 

یادداشت: داستان، داستانِ ساده ای ست: یک مرد  از همدستانش رو دست می خورد و در صدد انتقام برمی آید. نکته ی بدیع و جدیدی در این داستان وجود ندارد و چیزی که مخاطب را به دنبالِ خود می کِشد، آن لحظات هیجان انگیزِ دزدی و صحنه های زد و خوردی هستند که بسیار عالی ساخته شده اند. مخصوصاً سکانس درگیریِ پارکر و مردی که قصد جانش را دارد، یکی از به یاد ماندنی ترین صحنه های زد و خوردی است که به این زودی ها هم از یاد نخواهد رفت. هکفورد، تمامِ انرژی اش را گذاشته تا لحظاتِ کشمکش و هیجان به خوبی در بطن ماجرا جا بیفتد. بهرحال در این میان، می توانیم چیزهایی را هم به نفعِ پیش رفتنِ درام و به این عنوان که منطقِ فیلم های اکشن ایجاب می کنند، نادیده بگیریم. مثل لحظاتی که پارکر، به راحتیِ آبِ خوردن، هر وقت که دلش بخواهد، ماشینی پیدا می کند که از قضا درش هم قفل نیست، سوارش می شود و بدونِ هیچ مشکلی، راهش را ادامه می دهد. اما مشکل فیلم نامه به این نکاتِ شاید ریز ختم نمی شود. مشکل جایی ست که اغلب فیلم نامه های سینمای ایران هم از آن رنج می بَرَند: آدم های اضافه. طبیعتاً منظورم از آدم های اضافه، آدم های فرعیِ داستان نیستند چرا که ممکن است  یک آدمِ فرعی، حتی در حد دو دقیقه حضور در داستان، تبدیل به یک شخصیت شود و تأثیر به سزایی در پیش بردنِ درام داشته باشد. اما گاهی هم پیش می آید که حتی آدمِ اصلی و اولِ داستان هم خودش تبدیل به آدم اضافه ای می شود که بود و نبودش تفاوتی ندارد! در این فیلم، آدم های اضافه ای در داستان حضور دارند که تنها موجب شلوغیِ بی جهت می شوند و حتی کار تا جایی پیش می رود که هکفورد، ساختارِ جذابِ فیلمِ خود را هم بهم می ریزد تا آن ها را معرفی کند غافل از اینکه این کار اصلاً ضرورتی ندارد . اشاره ام به سکانسِ دزدیِ ابتدایی ست که همزمان با مراحلِ جذابِ به وقوع پیوستنِ دزدی از آن جشنواره ی شلوغ، فلش بک هایی به گذشته می خورد که متوجه می شویم، پارکر نامزدی دارد و پدرِ نامزدش طرحِ این دزدی را ریخته و او را در کار شریک کرده. این فلش بک ها، در میانه ی آن لحظات نفسگیر، بسیار آزاردهنده هستند و همانطور که اشاره شد، این موضوع وقتی آزاردهنده تر می شود که با ادامه یافتنِ داستان، متوجه می شویم اصولاً نامزدِ پارکر و حتی پدرِ نامزدش، هیچ تأثیری در کلیت این داستان ندارند. یعنی به عنوان مثال اگر خودِ پارکر، شخصاً اقدام به دزدی می کرد و بعد رودست می خورد و غیره، با داستانِ یکدست تری مواجه بودیم. می خواهم بگویم این میان، وجودِ شخصی مثل پدرِ نامزدِ پارکر که تدارک دزدی از آن جشنواره ی شلوغ را دیده، کاملاً غیرضروری و بی معناست. ماجرای نامزدِ پارکر هم تقریباً همین شکلی ست؛ ما در طی همان فلش بک های نه چندان ظریفِ ابتدایی، متوجه رابطه ی عاشقانه ی بینِ پارکر و دختر می شویم و بعد، جلوتر، پارکر او را از دستانِ قاتلی که آمده تا بکشدش، نجات می دهد و به مکانِ امنی می بَرَد و در نهایت، دوباره زمانی او را می بینیم که زنِ جدیدی به نام لسلی ( جنیفر لوپز ) واردِ داستان شده است. لسلی دختری ست فقیر که به دنبال پول می گردد تا خانه ای برای خودش بخرد و در نتیجه، حضورِ پارکر که خودش را مردِ ثروتمندی جا زده که می خواهد خانه ای بزرگ بخرد، برای او فرصت خوبی ست تا به شکلی توجه پارکر را به خود جلب کند و به قول معروف از فرصت استفاده نماید تا خودش را بالا بِکِشد. در این رابطه ی تازه شکل گرفته، لسلی کم کم عاشقِ پارکر می شود و اینجاست که بارِ دیگر، نامزدِ پارکر به میدان می آید و حسادتِ لسلی را هم برمی انگیزد و ما اینگونه تصور می کنیم که قرار است شاهد مثلثی عشقی باشیم اما هرگز این اتفاق نمی افتد. تنها در یک صحنه، شاهدِ تقابلِ پارکر، نامزدش و لسلی هستیم و بعد بدونِ اینکه به نتیجه ای خاص برسیم، همه چیز نیمه کاره رها می شود. در نتیجه اصولاً حضورِ نامزدِ پارکر هم در داستان، توجیه چندانی ندارد چرا که باعث جلو رفتنِ درام نمی شود و تنها به این کار می آید که در یک صحنه، آنهم خیلی کوتاه، حسادتِ لسلی را برانگیزد و تمام. اما زنجیره ی آدم های اضافه در این فیلم، به همین جا ختم نمی شود. به عنوان مثال، دقت کنید به حضورِ پلیس در داستان که از همان ابتدا متوجه می شویم به لسلی نظر دارد و  یک جورهایی خواهانِ اوست در حالیکه لسلی چندان توجهی به او نمی کند. در ادامه، پلیس متوجه رابطه ی لسلی و پارکر، که برای خودش هویتی جعلی دست و پا کرده، می شود. از آنجایی که ماجرای یک دزدی و یک انتقامِ خونین در میان است، ما اینگونه فکر می کنیم که این پلیس، باید نقش عمده ای در داستان داشته باشد. او در مقطعی از داستان، حتی  واردِ خانه ی لسلی می شود تا ماجرای قتلی را که در اتاقِ هتلِ پارکر رخ داده، پیگیری کند اما ماجرای او هم در همین مقطع به پایان می رسد و در نهایت، نه نتیجه ی رابطه ی او با لسلی معلوم می شود و نه اینکه مشخص می شود پیگیری هایش به چه سرانجامی رسیده است. اینطوری است که فیلم پُر شده از آدم های ناکارآمدی که تأثیری در روند روایت نمی گذارند و تنها به کارِ شلوغ شدنِ داستان می آیند. اما ماجرا به همین جا هم ختم نمی شود؛ در شروع این نوشته، اشاره کرده بودم که داستان، داستانِ ساده ای ست و این جمله می تواند به قهرمان داستان هم تسری پیدا کند. می خواهم بگویم، پارکر، به عنوان یک قهرمان، یک شخصیت اصلی و کسی که حتی نامِ فیلم به او تعلق دارد، از لحاظِ شخصیت پردازی، آنقدر تخت و ساکن است که از ابتدا تا انتهای مسیر، تقریباً هیچ تغییری نمی کند. فیلم نامه نویس، جان مک لالین ( که فیلم نامه ی «هیچکاک» هم از اوست )، یک سری خصوصیاتِ کلی برای آدمش تراشیده از قبیل سرسخت بودن، به حق خود قانع بودن، جوانمرد بودن. اما آیا آدمی که از ابتدا تا انتها، همه اش یک جور باشد، برای درام جذابیتی می آفریند؟ فکر نمی کنم پاسخ به این سئوال چندان سخت باشد. پارکر، همان اوایلِ داستان، خصوصیاتِ شخصیتی خود را برای مخاطب روشن می کند و تا انتها هم به بی نقص ترین شکلِ ممکن ( ! )، به آن ها وفادار می ماند. این روندِ یکنواخت، نه تنها از پارکر، آدمی با خصوصیاتِ بارز و محکم نساخته ( او فقط در درگیری ها، محکم و مردانه جلوه می کند! ) بلکه از او آدمی ساخته تک بُعدی و بسیار بسیار ساده، که این سادگی البته به معنای خوبش نیست. با توجه به این گفته، تنها کسی که در طول داستان تا حدودی دچار تحول دیدگاه و شخصیت می شود لسلی ست. او ابتدا به منظورِ دیگری خودش را به پارکر نزدیک می کند اما در نهایت عاشقِ او می شود، حتی به نامزدِ پارکر حسادت می کند و در نهایت، تجربه ی ترسناکی را در طی دزدی جواهرات و گروگان گرفته شدن، پشت سر می گذارد. اوج و فرودِ شخصیتی لسلی، تا حدودِ بسیار زیادی خوب از آب درآمده، اما پارکر، از اول تا آخر، عین سنگ می ماند!  


  مردِ سنگی!


ستاره ها: 

Ikiru

نام فیلم: زیستن

بازیگران: تاکاشی شیمورا ـ نوبوئو کانِکو و ...

فیلم نامه: آکیرا کوروساوا ـ شینُبو هاشیموتو ـ هیدئو اُگونی

کارگردان: آکیرا کوروساوا

143 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 1952

 

کارَت را درست انجام بِده

 

خلاصه ی داستان: آقای واتانابه، سی سال از عمرش را پشت میزِ اداره ی شهرداری گذرانده است، بدونِ اینکه حتی یک روز غیبت کند. اما وقتی متوجه می شود سرطان معده دارد و به زودی خواهد مُرد، همه چیز را زیرِ پا می گذارد و سعی می کند چند صباحِ آخرِ عمر را خوش بگذراند ...

 

یادداشت: پیرمردِ داستانِ کوروساوا، بعد از کلی خوش گذرانی و تفریح، ناگهان دوباره حالتی از یأس و ناامیدی به سراغش می آید. او خواهد مُرد و این حقیقتِ ترسناکی ست که نمی تواند با آن کنار بیاید. او حسابی تفریح کرده، با دخترِ جوانی خوش گذرانده و همه ی پول هایش را که اینهمه سال جمع کرده بود و حتی یک قِرانش را در راهِ عیش و نوش خرج نکرده بود، خرج کرده. حالا در مقطعی از داستان، او، بعد از اینکه خودش را غرق لذت کرده و تجاربِ جدیدی به دست آورده، ناگهان دوباره دچار همان یأس می شود: مرگ نزدیک است. خیلی از ما، شاید با این موضوع، زیاد درگیر بوده ایم. اینکه هدف و معنای زندگی واقعاً چیست؟ تصادفی آمده ایم که فقط و فقط خود را غرق لذت کنیم و دَم را غنیمت بشماریم و برویم؟ آمده ایم حساب و کتاب پس بدهیم و بازخواست شویم؟ هر کسی اعتقادی دارد و قرار هم نیست به جوابی قطعی برسیم اما "زیستن"، پیشنهادِ خوبی برای ما دارد، شاید  «بهترین پیشنهاد»؛ به ما می گوید (( کارِ درست را انجام بدهید و درست کارِتان را انجام بدهید )). پیرمرد، در آن لحظه، کنارِ آن دخترِ جوان، بعد از آنهمه تفریح و خوش گذرانی، به دختر می گوید به سرزندگی اش حسودی می کند. پیرمرد در آن لحظه ی بخصوص، دچار همان تردیدی شده که گاهی همه ی ما با آن دست و پنجه نرم می کنیم. چون بالاخره مگر تا کِی می شود تفریح کرد و دَم را غنیمت شمرد؟ این "بی خبری" و "بی خیالی" خلاصه یک جایی به بن بست می رسد. خیام هم که باشیم، باز دچار افسردگی می شویم! او  از دختر سئوال می کند که چطور آنقدر سرزنده است و دختر جوابی ساده برای این سئوال دارد: او کارِ خاصی نمی کند. عشقش، درست کردنِ عروسک هایی کوکی برای بچه های ژاپنی ست و از این کار لذت می بَرَد. همین. تلنگر به پیرمرد و به ما زده می شود: (( کارِ درست را انجام بده و کارَت را درست انجام بده. )) پیرمرد ناگهان انگار به این نتیجه می رسد که هدف زندگی اش، چیزی نیست جز اینکه کارش را در کمالِ مطلوب به سرانجام برساند. او چند روزِ پایان عمرش را برای مشکلی که مردم به خاطرش به شهرداری مراجعه کرده اند، می گذارد. با سماجت و پیگیری، سعی می کند هر طور شده، آن را حل کند. او حتی برای پیش بردنِ کارش ابایی ندارد که پیشِ یک کارمندِ دون پایه هم تعظیم کند. او هدفش را انتخاب کرده است. طبیعتاً او این کارها را نکرده تا هنگام مرگش، مردم بیایند و بالای سرِ جنازه اش گریه کنند. او فقط چیزی را که از پَسَش برمی آمده، به بهترین نحوِ ممکن انجام داده، حالا اگر هم بیایند و برایش اشک بریزند و به نیکی از او یاد کنند که چه بهتر.  "زیستن" پیشنهادِ فوق العاده ای برای ما دارد. می شود خیلی درباره اش فکر کرد.


  لذتِ زندگی ...


ستاره ها:  

Mama

نام فیلم: مامان

بازیگران: جسیکا چستین ـ نیکولای کاستر والادو  و ...

فیلم نامه نویسان: نیل کراس ـ آندرس ماشیتی ـ باربارا ماشیتی براساس داستانی از باربارا و آندرس ماشیتی

کارگردان: آندرس ماشیتی

100 دقیقه؛ محصول اسپانیا، کانادا؛ سال 2013

 

میم مثل مادر

 

خلاصه ی داستان: ویکتوریا و لی لی، دو دختر کوچکی هستند که پدرِ به جنون رسیده شان، آن ها را به میان جنگلی انبوه می برد تا سر به نیستشان بکند. اما موجودی عجیب، پدر را می کُشد و به این ترتیب، سال ها می گذرد و دخترها در آن کلبه ی جنگلی، بزرگ می شوند. حالا، عموی دخترها، لوکاس، همچنان دنبال آنهاست و  سرانجام موفق هم می شود. اما مشکل اینجاست که دخترها به علت سال ها منزوی بودن، خویی حیوانی پیدا کرده اند و البته مشکل دیگری هم هست: آنها ادعا می کنند موجودی به نام «مامان» در تمام این سال ها از آن ها نگهداری کرده است. موجودی حسود و شدیداً مهربان با بچه ها که حاضر است برای نگهداشتن آنها، آدم بُکُشد ...

 

یادداشت: فیلمِ کوتاهی که در واقع جرقه ی اصلی این فیلم بوده، یک کارِ نسبتاً موفق است که سعی دارد برای چند ثانیه، دلهره و وحشت را به دل مخاطب بیفکند. کارگردانش همین کارگردان است و اسم فیلم هم حتی همین است. گیرمو دل تورو که حالا دیگر با آثار ترسناکی که ساخته و تهیه کرده، کم کم می تواند القابی مثل « سلطان وحشت» یا مثلاً « استاد وحشت» را برای خود کسب کند ( البته من که موافقِ این موضوع نیستم اما خب، این اتفاق خواهد افتاد، یا حتی افتاده! ) با دیدنِ آن فیلم کوتاه، در صدد برمی آید که روی اثرِ بلندی تمرکز کند که کارگردانش همین آقای ماشیتی باشد. پس داستانی برای فیلم پی ریزی می کنند و البته آن فیلم کوتاه یکی دو دقیقه ای را هم عیناً در یک سکانسِ دلهره آورِ فیلم بازسازی می نمایند. و طبق معمول، مشکل از همین «داستان» آغاز می شود؛ داستانی ساده انگارانه و شدیداً بی مورد و لُخت که به هیچ عنوان مخاطب را درگیر نمی کند. مشکل بزرگِ کار اینجاست که مخاطب ـ با توجه به علایمی که خودِ فیلم نامه نویسان داده اند ـ حدوداً چهل دقیقه از داستان فیلم جلوتر است! می خواهم بگویم فیلم نامه نویسان از همان ابتدا به ما نشان می دهند که «مامان» وجودِ خارجی دارد و حالا که این را می دانیم، باید یک ساعت و نیم صبر کنیم تا موضوع برای آنابل و بقیه هم روشن بشود و تازه با چه کیفیتی؟! در فیلم های ترسناک، برای پیش بردن داستان، گاهی به مسائلی روی می آورند که شدیداً توی ذوق می زند. در اینجا، معلوم نیست چگونه، شخصیت های داستان، خواب می بینند و همه چیز کم کم برایشان آشکار می شود تا برسیم به آن گره گشایی نهایی. آیا «مامان» وارد خواب آن ها می شود؟ واقعاً مشخص نیست. نویسندگان فقط می خواسته اند «چیزی» در داستان باشد تا شخصیت ها «یک جوری» بتوانند برسند به پایانِ ماجرا.  بهرحال ما جلوتر از آنابلِ داستان هستیم و می دانیم که «مامان» واقعی ست. حالا سئوال اساسی تر اینجا شکل می گیرد که آنابل چطور باید به نتیجه برسد و مطمئن شود که «مامان» وجود دارد؟ طبیعتاً این روند، باید روندی بطئی و قابل باور باشد، که نیست. می خواهم بگویم آنابل، خیلی سریع و بدون مقدمه متوجه می شود که «مامان» واقعی ست؛ تنها در یک سکانس! و تازه، رسیدنِ او به این نکته هم دردی را دوا نمی کند چون ما از همان اول همه چیز را می دانیم! از شخصیت پردازی های بسیار ضعیف و توخالیِ آدم های داستان هم نباید بگذریم: مثالِ بارزش همین آنابل است که فیلم نامه نویسان، ظاهری خشن برایش متصور شده اند و او را در یک گروهِ راک قرار داده اند تا مثلاً اینگونه تضاد شخصیتی اش را به بیننده القا کنند، اینکه با این ظاهر و رفتار، در واقع همچنان ذاتِ مادر بودن در درونش ریشه دارد، مثل همه ی زن ها. از لوکاس و بقیه ی آدم های داستان هم می گذریم که اصولاً کاری انجام نمی دهند و فقط برای پُر کردنِ وقت و کمی هیجان انگیزتر شدنِ ماجرا در داستان حضور دارند. داستانک هایی که با توجه به حضورِ این آدم ها در کلیت فیلم شکل می گیرد هم بسیار تحمیلی و پادرهواست. مثلاً دقت کنید به ماجرای دکتر دریفوس که روی دخترها مطالعه می کند و بعد که پی می بَرَد «مامان» واقعی ست، به دست او کُشته می شود. همین! از آن بدتر، زنی ست به نامِ جین پودولسکی که می خواهد حضانت دخترها را به عهده بگیرد و در همان اوایل داستان وارد می شود تا به عنوانِ ـ مثلاً ـ ضدقهرمان، با کشمکش هایی که با آدم های اصلی داستان بوجود می آورد، ماجرا پیشروی کند که به هیچ عنوان این اتفاق نمی افتد. او هم خیلی راحت و بی دردسر توسط «مامان» کشته می شود و همه چیز پایان می یابد. بهرحال به نظرم اشتباه سازندگان فیلم اینجا بود که با دیدنِ آن فیلم کوتاه، زیادی هیجان زده شدند و زیادی همه چیز را ساده گرفتند!


  خشمِ مامان!


ستاره ها:  

American Beauty

نام فیلم: زیبای آمریکایی

بازیگران: کوین اسپیسی ـ آنت بنینگ ـ ثورا بیرچ و ...

فیلم نامه: آلن بال

کارگردان: سم مندز

122 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1999

 

زندگیِ آمریکایی

 

خلاصه ی داستان: لِستر برنهام، مردی میانسال است که در روابط خانوادگی اش به بن بستی عمیق رسیده؛ او رابطه ی خوبی با همسر و دخترش ندارد و به دنبال یک زندگی پر هیجان است تا اینکه، آنجلا، دوست صمیمیِ دخترش جین را می بیند و ناگهان احساس می کند می تواند زندگی اش را تغییر دهد ...

 

یادداشت: فیلم ـ که بعد از سال ها، فرصتی پیش آمد دوباره ببینمش ـ  نقبی می زند به زندگی آمریکایی و با داستانی پر فراز و نشیب، جذاب و جزئی نگر، نگاهی نقادانه می اندازد به جامعه ی آمریکا و روابطِ به بُن بست رسیده ی خانواده هایی که هیچ کدام از هم راضی نیستند و آرامش را در بیرون از خانه می جویند. فیلم نامه، به زیباییِ هر چه تمامتر، داستانک هایش را در چند شاخه جلو می بَرَد و همه را به خوبی به نتیجه می رساند. روابط علت و معلولی با قدرت هر چه تمامتر، روایت را پیش می برند و هیچ نکته ای نیست که بی خود و بی جهت در داستان رها شده باشد. شخصیت ها، به زیبایی، در روندِ روایت، تأثیرگذار هستند و نحوه ی قرار گرفتنشان در طولِ فیلم نامه، مانند ساختمانی ست که  آجرهایش با وسواسِ فراوان روی هم چیده شده است. در این نوشته، سعی خواهم کرد به جزئیاتِ فراوانِ فیلم نامه ی این فیلم و ساختمانِ مثال زدنی و دقیقش، اشاره ای خیلی کوتاه داشته باشم.  تحول لستر، به عنوان نقطه ی ثقلِ فیلم، قسمتِ مهمی از فیلم نامه است چرا که در واقع، داستان درباره ی همین تغییر و تحولِ لستر ـ و در ادامه، تحولِ همسر و دخترش ـ حرف می زند؛ فیلم نامه نویسِ باهوش، با چند ترفند، این تحولِ لستر را به نرمیِ هر چه تمامتر و با ظرافتی مثال زدنی، به انجام می رساند. آغازِ این تحول، جایی اتفاق می افتد که لستر، پشتِ درِ اتاقِ دخترش، از زبانِ آنجلا حرف هایی دلگرم کننده می شنود؛ آنجلا از لستر تعریف می کند و به جین می گوید اگر پدرت کمی بدنسازی کند، اندام خوبی بهم خواهد زد و آدم جذابی خواهد شد. این جمله، مهمترین جرقه ای ست که ذهنِ لستر را روشن می کند تا مسیر زندگی اش را تغییر دهد. زندگی ای که به قول خودش در آن نریشن ابتدایی، دست کمی از زندگیِ یک آدمِ مُرده ندارد و باید دنبال آن «چیزی» بگردد که گُم کرده است. در ادامه، لستر در یک مهمانیِ رسمی، برای اولین بار، ریکی، پسرِ همسایه را می بیند. ریکی که عاشقِ جین، دخترِ لستر است، خودش را به نوعی به لستر نزدیک می کند. آن ها گرمِ گفتگو با هم می شوند که رئیسِ ریکی، وقتی او را مشغول گپ و گفت و خنده می بیند، تهدیدش می کند که اخراجش خواهد کرد و ریکی هم خیلی خونسردانه، بلافاصله خودش را از کار برکنار می کند. این حرکت، به چشمِ لستر  بسیار خوش می نشیند چرا که قبلاً دیده ایم او به رغم چهارده سال کارمندِ اداره ی تبلیغات بودن، در آستانه ی اخراج است و به هر ترفندی شده، حتی با      حق السکوت گرفتن از رئیسِ اداره که از کارهای خلافش اطلاع دارد، می خواهد کارش را نگه دارد که این موضوع فکر و ذهنش را به شدت بهم ریخته است. قدرتِ ریکی در جوابِ منفی به رئیسش عاملی جانبی ست تا کم کم لستر را به سمتِ آن تغییرِ مهم سوق دهد. ضمن اینکه موادی که از دستِ ریکی می گیرد و دود می کند، عاملِ دیگری ست برای رفتارهای بی قیدانه اش در ادامه ی داستان. کنارِ هم چیده شدنِ این جزئیات است که به سمتِ آن انفجار نهاییِ لستر می رویم؛ جایی که چشمانش را می بندد، دهانش را باز می کند و هر چیزی را که اینهمه سال از کارولین به دل داشت، بیرون می ریزد و بالاخره احساس سبکی می کند. همزمان با این اتفاقات، ماجرای جین، دخترِ ناخشنودِ خانواده را هم دنبال می کنیم که کم کم علاقه ای نسبت به ریکی پیدا می کند و در عین حال ماجرای کارولین را هم داریم که او هم به سمتِ همکارش، که اوایل داستان دیده ایم در واقع رقیبش است، کشیده می شود. همانطور که اشاره کردم، فیلم نامه نویس، با مهارتِ فراوان، با تقسیمِ درستِ شخصیت ها در طولِ روایت و پرداختن به آن ها در حدِ لازم، باعث می شود ما همزمان شاهدِ آخر و عاقبتِ این خانواده ی از هم پاشیده باشیم. خانواده ای که هر کدام دنبال این هستند که به آرامش برسند و شاید عشقی واقعی را تجربه کنند. اما سازندگانِ فیلم، ترفندِ جذابی را برای نتیجه گیری داستان تدارک دیده اند که پیش زمینه اش در طول داستان، "کاشته" شده تا "برداشتِ" خوبی صورت بگیرد و در عین حال، علاوه بر عمقِ داستان، جلوه ی ظاهریِ جذابی هم به کار داده شود تا مخاطب هر چه بیشتر جذبِ داستان گردد. اشاره ام به قضیه ی اسلحه است. در فصلِ افتتاحیه ی فیلم، جین را می بینیم که رو به دوربینِ ریکی، از تنفرش نسبت به پدر حرف می زند و ریکی ناگهان پیشنهاد کشتن پدر را به او می دهد. با اینکه ما هنوز نمی دانیم این ها چه کسانی هستند و ماجرا چیست، بعد از شناختن شخصیت ها، این صحنه، دائماً در ذهنمان می چرخد و تعلیقی ایجاد می کند با این سئوال که آیا ریکی واقعاً این کار را خواهد کرد؟ اگر جواب مثبت است، چه زمانی؟ وقتی هم که متوجه می شویم، پدر ریکی، کلنل، یک ارتشی سخت گیر است که کلکسیونِ اسلحه دارد، این ظن و تعلیق، بیش از پیش در ذهنمان رشد می کند و منتظریم ببینیم نتیجه چه خواهد شد. از سوی دیگر، در طی رابطه ی هوسناکِ کارولین و مردِ همکارش، مرد به او پیشنهاد می دهد که برای تقویت روحیه، می تواند به تیراندازی روی بیاورد. کارولین، این پیشنهاد را می پذیرد و شروع می کند به تمرینِ تیراندازی که خیلی هم از این کار خوشش می آید. تأکید مندز بروی اسلحه ی کارولین و عقده ای که کارولین از رفتارِ بی محابای لستر دارد، ذهنِ مخاطب را به این سمت می کِشاند که نکند کارولین واقعاً بخواهد بلایی سرِ لستر بیاورد. اما فیلم نامه نویس حتی به این دو مورد هم راضی نمی شود و ماجرای کلنل را هم به میان می کِشد که به رابطه ی ریکی و لستر مشکوک شده و خیال می کند، پسرش، که او را با اینهمه دقت و سختگیری بزرگ کرده، با لستر، رابطه ای همجنس خواهانه دارد که البته برای این فکرِ کلنل هم در طول داستان تمهیدی چیده شده و آن هم همسایگانِ همجنسگرای لستر هستند. مردانی که کلنل هر بار با دیدنشان لب ورمی چیند و از این نوع رابطه ها، به وضوح انتقاد می کند که همین انتقاد کردن، هم پیش زمینه ای می شود برای اتفاقاتِ بعدی در داستان و هم به موازاتِ همان نگاه نقادانه ی سازندگان در بابِ زندگی آمریکایی است. این سه گزینه، ذهن مخاطب را تا لحظاتِ آخر درگیر نگه می دارد تا می رسیم به صحنه های پایانی که قرار است گره گشایی صورت بگیرد. اما در همین صحنه های پایانی، غافلگیری جالبی هم رخ می دهد و آن هم درباره ی شخصیتِ کلنل است. او که بارها با دیدنِ همسایه های همجنس بازش، زبان به شکایت باز کرده و در عینِ حال با رفتارِ تند و خشن و  نظامی اش در خانه، شخصیتِ تند و سخت گیرش را نشان داده، در لحظات پایانی، ناگهان تغییر رویه می دهد؛ او  با چشمانی گریان، در فکرِ اینکه پسرش با لستر رابطه ای همجنس خواهانه برقرار کرده، به پارکینگِ خانه ی لستر می آید که در آنجا مشغولِ ورزش برای تناسب اندامش است. او لستر را در آغوش می گیرد و ناگهان در حرکتی باورنکردنی، بوسه ای به لبانش می زند. این حرکت، نگاهِ تلخِ نویسنده را به خوبی منعکس می کند؛ کلنل، با آن همه خشونت و سخت گیری، انگار خودش دچار عقده های جنسیِ فراوانی ست که با آن همسرِ گیج و ظاهراً نیمه دیوانه اش، نتوانسته ارضاء کند. بهرحال هر کدام از شخصیت های داستان، به نتیجه ای درخورِ توجه می رسند و سرانجامِ لستر، همانطور که خودش هم از اول گفته، مرگ است. او در لحظاتی می میرد که اتفاقاً انگار دوباره احساس کرده به زن و زندگی اش دلبستگی دارد. او در لحظاتِ آخر، فرصت مناسبی به دست آورده تا بالاخره به وصالِ آنجلا برسد اما ناگهان متوجه می شود، آنجلا آن دخترِ پرتجربه و پراحساسی که از اول ادعا می کرده، نبوده. بلکه در واقع دختری ست بی دست و پا که قرار است اولین تجربه اش را از سر بگذراند. این اعتراف، چشمانِ لستر را باز می کند و او را به این نکته می رساند که همچنان عاشق کارولین و جین است اما چه فایده که دیگر دیر شده و لسترِ بیچاره، فرصتِ ابرازِ محبت نمی یابد. اینگونه است که سازندگانِ فیلم، جز درباره ی جین و ریکی، دلِ خوشی از خودشان نشان نمی دهند و آدم ها را در سیطره ی عقده های فراوانی نشان می دهند که احاطه شان کرده و به نابودی می کشاندشان. صحبت درباره ی کارگردانیِ مثل همیشه بی نظیرِ سم مندز، شبیه توضیحِ واضحات خواهد بود. در پایان باید به دیالوگی فوق العاده اشاره کنم که مربوط به فیلمی ست که کلنل از تلویزیونِ خانه اش می بیند که هر چند شاید ربطِ مستقیمی به داستان و فضای "زیبای آمریکایی" نداشته باشد، اما در لفافه، شاید به نوعی به همان دیدگاهِ نقادانه ی سازندگانش نسبت به جامعه شان برگردد:

 

از میان دیالوگ ها:     ـ چجوری وارد ارتش شدی؟

                          ـ سه تا دلیل برای وارد شدن به ارتش داشتم: اول از همه میهن پرستی، دوم اینکه                           عاشق کشورم  هستم و سوم  اینکه وادارم کردن!


  خانواده ...


ستاره ها: 

The Diary of Anne Frank

نام فیلم: دفتر خاطرات آن فرانک

بازیگران: میلی پرکینز ـ شلی وینترز ـ جوزف شیلدکرات و ...

فیلم نامه: فرانسیس گودریچ ـ آلبرت هکت براساس نمایشنامه ای از خودشان

کارگردان: جورج استیونس

180 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1959

 

ایده های اَلکَن

 

خلاصه ی داستان: ماجرای واقعی آن فرانک، خانواده و دوستان خانوادگی شان که برای فرار از دست نازی ها، در اتاقی مخفی در طبقه ی بالای یک کارگاه ادویه سازی به مدت دو سال پنهان می شوند ...

 

یادداشت: کتاب خاطرات آن فرانک که بعد از مرگ او بر اثر حصبه در اردوگاههای نازی ها و بعد از فروپاشی آلمان نازی به چاپ رسید، در سراسر جهان با فروش زیادی روبرو شد. حکایت دختری که در طول دو سال محبوس بودن داخل یک اتاقک کوچک، به بلوغ می رسد و محدود بودن در مکانی بسته باعث نمی شود که ذهن او هم محدود بماند. او می نویسند و با نوشتن، لحظات تلخ و سختی را که در آن اتاقِ کوچک داشته سپری می کند. همه ی فیلم تقریباً در همان اتاق کوچک و با همان چند آدم می گذرد و فیلم نامه نویسان تلاش کرده اند، به واقعیت و کتاب آن فرانک وفادار باشند، و شاید ( چون کتابِ آن فرانک را نخوانده ام ) همین موضوع باعث شده که درام در سطح بالایی شکل نگیرد و تمام ایده ها الکن باقی بمانند. می خواهم بگویم هیچ تکیه گاهی برای داستان وجود ندارد که در طول این دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بتوانیم روی آن تمرکز کنیم و مفهومی کُلی بیرون بکشیم. مثال می زنم: ماجرای رابطه ی آن و مادرش تنها در چند جا مطرح می شود؛ اینکه آن با مادرش رابطه ی خوبی ندارد و در عوض پدر را بسیار دوست دارد. این رابطه تا انتها هم شکل و شمایل درست و قدرتمندی به خود نمی گیرد و تنها در حد اشاره باقی می ماند. یا مثلاً دقت کنید به بالا رفتنِ تنش بین آدم های محبوس شده در اتاق که روند منطقی ای ندارد؛ یک جا آن ها در کمبود غذا و هوا و آب، به جان هم می افتند و در جای دیگر، خبری از تنش نیست. حتی همین به بلوغ رسیدنِ آن فرانک هم آنقدرها در تار و پود اثر قابل شناسایی نیست. خلاصه یک پیرنگ مشخص و واضح نمی شود از این داستان واقعی بیرون کشید. اینطور به نظر می رسد که خرده روایت های فیلم نامه، به خوبی در هم ادغام نشده اند و روند یکنواختی را تا رسیدن به سرنوشت نهایی آدم ها طی نمی کنند. دقت کنید به چند تعلیق ایجاد شده توسط سر و صدایی که گربه ی پیتر راه می اندازد و تنها مثل پاساژی عمل می کند که قرار است لحظه ای فیلم را هیجان انگیز کند. بگذریم از اینکه حال و روز و سر و وضع آدم های داستان، در پایانِ کار، جایی که دو سال از حضور مداومشان در آن اتاقک گذشته، اصلاً به انسان های بخت برگشته شبیه نیست؛ اینگار این ها همانهایی هستند که روز اول وارد اتاقک شده بودند! 


    محبوسین ...




  بخشی از مخفیگاهِ واقعی آن فرانک و خانواده اش که در طول دو سال آنجا محبوس بودند و این مکان که در آمستردام واقع است، اکنون        تبدیل به موزه شده ...




       تصویری از آن فرانکِ واقعی. او در پانزده سالگی از دنیا رفت ...


ستاره ها: