سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Iron Doors

نام فیلم: درهای آهنی

بازیگران: الکس ودکایند رونگانو نیونی

نویسنده: پتر آرنسون

کارگردان: استفان مانوئل

80 دقیقه؛ محصول آلمان؛ ژانر فانتزی، معمایی، تریلر، سال 2010

 

مدفون

 

خلاصه ی داستان: مردی در یک اتاقک خالی با دری آهنی از خواب بلند می شود ...

 

یادداشت: باز هم آدمی از خواب بیدار می شود و می بیند در جایی گیر افتاده و راه فرار ندارد. داستانی که حالا انگار کم کم دارد تبدیل می شود به موضوعی لوث و لوس. اینبار، آدم داستان، خودش را در جایی مثل گاوصندوق بزرگ یک بانک می یابد. ابتدا فکر می کند شوخی همکارانش است اما وقتی واقعاً خبری از کسی نمی شود، لحظات جدال با مرگ و زندگی آغاز می گردد. دقایق ابتدایی فیلم خیلی هیجان انگیز و جذاب جلو می رود و حتی با تمهید کارگردان مبنی بر شنیدن صدای مرد، قبل از حرف زدنش  ( voice over)، فضای کلاستروفوبیک و هذیان گونه ی مرد به خوبی به بیننده منتقل می شود؛ ایده ای که متاسفانه جز در همان دقایق اولیه، کاربرد دیگری پیدا نمی کند و به دست فراموشی سپرده می شود. کم کم که جلو می رویم، ضعف ها یکی یکی خودشان را نشان می دهند. ایراد بزرگ و غیرقابل چشم پوشی فیلم جایی ست که هیچ وقت اشاره ای به علت ماجرا نمی شود ( شاید برای دو به شک گذاشتن بیننده و یا حالا شاید واقعاً از روی ضعف داستانی که در هر دو صورت محکوم به شکست است ).  یعنی معلوم نیست چرا این مرد در این اتاقک گیر افتاده. وقتی انگیزه ی عامل این عمل معلوم نباشد، ذهن بیننده هیچ گونه تلاشی برای فکر کردن به اینکه قضیه چیست، نمی کند و در نتیجه همه چیز نابود می شود. مثال های فراوانی هستند که نشان می دهد وقتی عامل چنین کار ترسناکی، مشخص شود، حتماً فیلم بهتری شاهد خواهیم بود، نمونه ی معروفش "اره" ها هستند و فیلم دیگری به نام "دفن شده" که در آنجا مردی در یک گور از خواب برمی خیزد و تمام فیلم تلاش او را نشان می دهد برای بیرون آمدن از آنجا و فرقش البته با این فیلم این است که در آنجا، معلوم می شود چرا و چه کسی مرد را در این گور، دفن کرده و چه نیتی داشته. اینگونه است که تلاش مرد برای بیرون آمدن از آن محیط خوفناک، معنی بیشتری پیدا می کند. بهرحال در اینجا وقتی هم که درها باز می شوند و می فهمیم، هر اتاق به اتاق دیگری راه پیدا می کند که آنهم دری آهنی دارد و انگار آنها در لابیرنتی بی انتها گیر افتاده اند، ماجرا آنقدر فرازمانی و فرامکانی می شود که باور کردنش امکانپذیر نیست. یا مثلاً وقتی می بینیم زن آفریقایی در تابوتی از خواب بلند می شود و یا در اتاق مجاور، آنها گوری می بینند که آماده ی پذیرش مُرده است، بیش از پیش به فضایی سوررئال نزدیک می شویم که هیچ دلیل وجودی برایش ذکر نمی شود و کاربردی در پس معنایی داستان و چارچوب کلی آن پیدا نمی کند. اصلاً چرا زن باید از کشور دیگری باشد؟ گیریم مرد، کارمند بانک بوده ( اینطور که خودش می گوید )، در این صورت زن سیاهپوست در اتاق بغلی چه می کند؟ آیا قرار است تعابیر و تفاسیری جهان شمول داشته باشیم از این موقعیت؟! آیا قرار بوده موقعیتی ازلی- ابدی برایمان به تصویر کشیده شود؟! با چه موادی؟ پایان کار هم، با باز شدن در و ورود آنها به بهشت (؟! ) همه چیز از ریخت و قیافه می افتد. داستانی که خیلی ملموس شروع شده بود ناگهان به جاهای عجیبی کشیده می شود که نه به لحاظ معنایی و نه در چارچوب داستانی، منطقی جلوه نمی کند.

 

 قهرمان اینگونه داستان ها، در دیگر معنا، با درون خود می جنگند تا به آرامش برسند ...


ارزشگذاری فیلم: 

Certified Copy

نام فیلم: کپی برابر اصل

بازیگران: ژولیت بینوشویلیام شیمل

نویسنده: عباس کیارستمی براساس طرحی از معصومه لاهیجی

کارگردان: عباس کیارستمی

106 دقیقه؛ محصول فرانسه، ایتالیا، بلژیک؛ ژانر درام؛ سال 2010

 

آسمان و ریسمان

 

خلاصه ی داستان: نویسنده ی مطرحی به ایتالیا آمده تا در مراسم معرفی کتابش شرکت کند. آشنایی او با زنی فرانسوی، گشت و گذار آنها در کوچه پس کوچه های شهر و حرف هایشان، روابط بینشان را دگرگون می کند ...

 

یادداشت: قابل پیش بینی بود که با چجور فیلمی روبرو می شویم. یک فیلم پرحرف و روده دراز که فقط می خواهد با اعصاب تماشاگر بازی کند. انگار خود کیارستمی هم جواب روشنی برای نوع رابطه ی زن و مرد فیلم نداشته و هر چه بینوش در پشت صحنه از او سئوال می کرده (( رفیق، خلاصه من و این آقاهه چه کاره ی همیم؟! ))، سرش را پایین می انداخته و می گفته نمی دانم! بلکه تماشاگران پر صبر و حوصله و پر طاقت، بتوانند چیزی سر در بیاورند. تا صحنه ی اول فیلم که نمای ثابتی از یک میز و چند صندلی و چند میکروفن است، تمام بشود و تا آقای نویسنده حرف های قلبمه سلمبه اش درباره ی هنر و اینکه کپی همان اصل است یا اصل همان کپی و یا اصلاً اصلی وجود دارد یا نه و یا هنر اصیل چیست و رنسانس چه شد و فرهنگ مشرق در کجا تاثیراتش را بر فرهنگ عالم گذاشت و چه و چه و چه، می توانیم یک چرت حسابی بخوابیم و بلند شویم. بعدش هم که زن و مرد تنها کاری که می کنند راه رفتن، حرف زدن، راه رفتن، حرف زدن، راه رفتن، حرف زدن و به همین منوال تا آخر فیلم. حرف ها از در و دیوار و زمین و آسمان و خانواده و عدم ارتباط با فرزند و مشکلات زن و شوهری و مشکلات زندگی و بعد هنر و فرهنگ و نقاشان معروف و مجسمه های وسط میدان و بناهای تاریخی و اینکه اصل خوب است یا کپی و چگونه می شود شوهر خوبی بود و چگونه می شود زن خوبی بود برای شوهر و چه و چه و چه. ما هم که تماشاگران صبوری هستیم، می مانیم و کم کم متوجه می شویم نوع رابطه ی این زن و مرد با هم فرق کرده و انگار سالهاست ازدواج کرده اند و سال هاست همدیگر را می شناسند. وقتی آنقدر با دیالوگ های تئاتری و طولانی و فراوان، سر و کله می زنیم و می خواهیم نکته ای از بین ترافیک صحبت ها بیرون بکشیم و به ذهنمان سر و سامانی بدهیم، دیگر چه اهمیتی دارد که اینها بالاخره چه رابطه ای با هم دارند؟ که اینها مثلاً در یک چرخش سوررئال، تبدیل به زن و شوهر می شوند یا از اول هم همدیگر می شناخته اند و به روی ما و خودشان نمی آورده اند یا چیز دیگر؟ ایده ی شگفت انگیزی بود اگر اینهمه آسمان و ریسمان بافته نمی شد و داستانی نبود  کیارستمی وار.  


   آدم و حوا؟!!!


ارزشگذاری فیلم: 

Henry: Portrait of a Serial Killer

نام فیلم: هنری: تصویر یک قاتل زنجیره ای 

بازیگران: مایکل روکر تریسی آرنولد

نویسندگان: ریچارد فایرجان مک ناتان

کارگردان: جان مک ناتان

83 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر بیوگرافی، جنایی، درام؛ محصول 1986

 

هنری: تصویر یک انسان درمانده

 

خلاصه ی داستان: کار هنری، کشتن زن هاست؛ خونسرد و بدون ترس ...

 

یادداشت: فیلم قدرت هر صحنه اش را از جایی می گیرد که می خواهد همه چیز را در نهایت سادگی برگزار کند. ما هیچگاه قتل زن ها توسط هنری را نمی بینیم. ما تنها زن های قربانی را می بینیم که در حالت های مختلف به قتل رسیده اند و یک افکت صوتی، صداهای واقعه را به گوش ما می رساند و این در حالی ست که هنری را می بینیم که در خیابان به دنبال طعمه ی دیگری می گردد.مک ناتان از تمام آن هیجانات فیلم های جنایی و ترسناک پرهیز می کند. تعلیقی وجود ندارد. هنری یک جوان کاملاً عادی ست و همین باعث می شود فیلم اینقدر ترسناک به نظر بیاید. مرز بین یک روانی خطرناک و انسانی عادی در شخصیت او، بسیار باریک است. او کسی ست که در بچگی مادرش را کشته و علت این کار را به فاحشه بودن مادر ربط می دهد. می گوید مادرش او را مجبور می کرده تا معاشقه ی او و مردهای دیگر را به زور تماشا کند و همین امر باعث شده از او یک قاتل ساخته شود. این گذشته ی اسفناک البته مختص به هنری نمی شود. خواهر دوستش هم، در بچگی توسط پدر مورد تجاوز قرار گرفته بوده و حالا دوستش، اوتیس، قصد تجاوز به خواهر را دارد. همه ی آدم های فیلم در لجن فرو رفته اند و مک ناتان آنقدر سرد به آنها نزدیک می شود که خون تماشاگر را منجمد می کند. او آدم هایش را در پس دیوارهای خرد کننده ی خانه ی کوچکشان، تنها و درمانده نشان می دهد و اما قسمت پایانی فیلم، تکاندهنده ترین قسمت آن است ... فیلم براساس شخصیت قاتلی واقعی ساخته شده که بعد از کشتن 157 زن، خود را تسلیم پلیس کرده بود.

              

                            

                            هیچ وقت نمی نفهمیم در فکر او چه می گذرد ...


ارزشگذاری فیلم:  

Scream 4

نام فیلم: جیغ 4 ( Scream 4 ) 

بازیگران: نو کمپبل کورتنی کاکس

نویسنده: کوین ویلیامسون

کارگردان: وس کریون

 111 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر ترسناک، معمایی، تریلر؛ سال 2011


درد 3، چاقوی 8، اره 10

 

خلاصه ی داستان: ده سال از آخرین ملاقات سیدنی با " گوست فیس " گذشته و حالا او نویسنده ی معروفی ست که به شهر خودش برگشته تا در مراسمی که برای امضای کتابش تدارک دیده اند، شرکت کند. " گوست فیس" دوباره سر و کله اش پیدا می شود تا باز هم با سیدنی ملاقات کند ...

 

یادداشت: ده سال گذشته. زمانه عوض شده و حالا همه چیز فرق کرده. حالا دیگر فیلم های ترسناک کلاسیکی که در جمع خانواده و دوستان می دیدیم و برای ترسناک شدن محیط، چراغ ها را خاموش می کردیم و شاید هم گاهی صدایی در می آوردیم تا بقیه بترسند و جیغ بکشند، از قدرتشان کاسته شده است. حالا دیگر همه چیز آنقدر تکراری و جلوی چشم و زیاد است که ما نه از هیچ چیز تعجب می کنیم، نه خنده مان می گیرد و نه می ترسیم. حالا همه چیز به خاطر وجود رسانه ها، آنقدر همه گیر شده که دیگر احتیاج نیست به خودمان زحمت بدهیم. رسانه ها کاری می کنند که بشود یک شبه میلیادر شد، یک شبه معروفترین آدم دنیا شد و یک شبه، راه صد ساله و بلکه هم هزار ساله را رفت. حالا دیگر دنیا، دنیای رسانه هاست. شوخی استاد فیلم های ترسناک، با خودش و با جمع دوستان ترسناک سازش بیانگر همه چیز است؛ دو دختری که فیلم ترسناک می بینند از چرت بودن "اره 4" حرف می زنند و اینکه قتل ها دیگر تکراری شده و کشته شدن آدم ها در فیلم های ترسناک، دیگر مسخره به نظر می رسد. حالا دهه ی جدیدی ست و باید به دنبال شیوه های جدیدی بود. کافی ست کار متفاوتی بکنی و بنشینی کنار و شاهد این باشی که رسانه ها چطور گنده ات می کنند. چون دنبال خوراک هستند. به قول قاتل فیلم که به سیدنی می گوید: (( رسانه ها دوس دارن فقط یه نجات یافته وجود داشته باشه. )) آنوقت این نجات یافته می شود قهرمان ملی! اتفاقی که برای قاتل فیلم هم می افتد. کریون سعی می کند در این آخرین سری "جیغ" ( واقعاً آخرین سری ست؟!!! ) حرف تازه ای رو کند و به اصطلاح، چیزی برای گفتن داشته باشد اگرچه این "حرف" تنها در اواخر فیلم است که خودش را نشان می دهد و انگار ناگهان سر و کله اش در داستان پر از خون و خونریزی فیلم پیدا می شود تا در پایان، تماشاگر دست خالی سالن را ترک نکند. البته در طول داستان، با جلوه های پیشرفت مواجه هستیم مثل وقتی که برای گیر انداختن قاتل، دوربین های مداربسته کار می گذارند و یا دو پسر جوانی که برای وبلاگشان، مصاحبه های زنده تهیه می کنند. اما اینکه در پایان، بحث درباره ی رسانه ها و اینکه قاتل می خواهد در این خون و خونریزی، خودش تنها نجات یافته باشد تا از این طریق به شهرت برسد، وصله ی گنده ای ست به تن داستان که هیچ جوری با بقیه ی کار نمی خواند.  یا باید مثل آن کسانی که در داستان، عاشق و دیوانه ی فیلم های ترسناک هستند طوریکه خط به خط دیالوگ های بازیگران را حفظند، عاشق اسلشرمووی ها باشی و زیاد به این فکر نکنی که قرار بوده چه گفته شود و چه مضمونی داشته باشد و یا باید بروی دنبال ایرادات و ضعف ها و گیرهای فیلم و از زمین و زمان شکایت کنی که چرا روابط ضعیف است و چفت و بست محکمی وجود ندارد. مثل این می ماند که همان عشق فیلم ها، روی پرده ی سینما در حال دیدن لحظه ی سلاخی شدن دختر زیبا در وان حمام هستند که تو بایستی جلوی پرده و همه چیز را سیاه کنی و داد تماشاگران را در بیاوری!


جمله های بامزه: - پلیس داستان: (( واقعاً مزخرفه که توی فیلما نقش پلیسو داشته باشی مگه اینکه بروس ویلیس باشی. ))

- صدای قاتل: (( فایده ی نجات پیدا کردن چیه وقتی که هر کسی بهت نزدیکه، می میره؟ ))



 چاقوی کُند ...


ارزشگذاری فیلم: 

The Enigma of Kaspar Hauser

نام فیلم: معمای کاسپار هاوزر( the enigma of kaspar hauser )

بازیگران: برونو اس والتر لندگاست

نویسنده و گارگردان: ورنر هرزوگ

110 دقیقه؛ محصول آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام، تاریخی؛ سال 1974

 

                                              بیگانه


خلاصه ی داستان: مردی ناشناس، جوانی نیمه بالغ را از زیر زمینی تنگ و تاریک به دنیای بیرون می برد. جوان، نیمه دیوانه و گیج، نه می تواند حرف بزند و نه کاری انجام بدهد. انگار سالهاست که رنگ اجتماع را به خود ندیده است ...

 

یادداشت: واقعی بودن ماجرای کاسپار هاوزر همیشه برایم معمایی بود. هرزوگ این ماجرا را دستاویز فیلمی قرار می دهد که یکی از بهترین فیلم هایش است. داستان کاسپارِ بینوا که معلوم نیست چرا و  چه مدت و توسط چه کسی در یک سرداب زندانی ست و رنگ دنیای بیرون را ندیده. بعد از آزادی، یکراست وارد دنیایی می شود که نه آدم هایش را می شناسد، نه زبانشان را و نه عادات و اخلاقیاتشان را. او کم کم توسط انسان های نوعدوست، زندگی در میان جمع را یاد می گیرد و بیش از چیزی که انتظار می رود از خود هوش و ذکاوت نشان می دهد. اما در نهایت به طرز مشکوکی کشته می شود. داستان شخصی که بین جمع، وصله ی ناجور محسوب می شود در این فیلم به شکلی گیرا بازخوانی می گردد. کاسپار به منطق و مذهب آدم ها هجوم می برد و با ذهن اصیل خودش آنها را برنمی تابد. تعاریف و معانی برای او آن چیزی نیست که انسان های عادی در ذهن شان می گذرد. او از انتظارات آدم های مسخ شده در روزمرگی فراتر می رود و دنیایی می سازد که گرچه شاید با واقعیت جور نباشد اما برای خودش عین واقعیت است و مهم هم همین است. آن سردابی که او در آن زندانی بوده، به معنی دیگر مانند رحم مادر می ماند که او را در برگرفته و بعد از بیرون آمدن از آنجاست که مشکلات شروع می شود و دنیای ذهنی کاسپار با دنیای آدم های به اصطلاح عادی، در تقابل قرار می گیرد. او در جواب روانشناسی که معمایی پرسیده و ادعا دارد که تنها یک جواب برای حل معما وجود دارد، جواب دومی ارائه می دهد و درباره ی مسائلی پیش پا افتاده و حل شده ـ البته از نظر ما ـ چنان تعابیر و تفاسیری به کار می بندد که در عین سادگی، پیچیده است و به فکر می افتیم که آیا واقعاً واقعیت چیزی ست که ما به آن فکر می کنیم؟! آیا ما عادی هستیم؟ آیا کاسپارِ بیچاره درست نمی گوید؟



  نگاه و بیگانه ...


ارزشگذاری فیلم: 

تهران من، حراج

نام فیلم: تهران من، حراج

بازیگران: مرضیه وفامهرامیر چگینی

نویسنده و کارگردان: گراناز موسوی

96 دقیقه؛ محصول ایران، استرالیا؛ ‍ژانر درام؛ سال 2009

                                           

                                           شورش بی دلیل


خلاصه ی داستان: مرضیه با سامان آشنا می شود و می خواهد همراه او که در استرالیا زندگی می کند به آنجا برود که در آخرین لحظه های آماده کردن ویزا و مسائل پزشکی متوجه می شود که ایدز دارد. سامان او را ترک می کند. مرضیه مجبور می شود با فروش تمام وسایل زندگی اش، به شکل قاچاق از کشور خارج شود ...

 

یادداشت: فیلمساز در تمام صحنه ها و لحظه های فیلمش، سعی کرده هر چیزی که از مشکلات و گرفتاری های آدم ها در ایران می داند، به ما نشان بدهد و به اصطلاح اعتراض کند. در تک تک صحنه ها، بدبختی ها و کمبودها را می بینیم و در واقع با یک سیاه نمایی مطلق روبرو هستیم که آنقدر تلخ ( نه به معنای خوبش ) و الکی سیاه است که بسیار گل درشت و شعاری به نظر می رسد. از آنجایی که ظاهراً فیلم با حمایت یک شرکت خارجی ساخته شده، خط قرمزها کاملاً شکسته می شود؛ حجاب چندانی وجود ندارد و در یکی دو صحنه مرضیه و سامان کنار هم خوابیده اند و ما حتی لباس زیر زن را هم کنار تخت می بینیم و ظاهراً کارگردان محترم فکر کرده با نشان این تابوها، می تواند تماشاگر را به هیجان بیاورد و کاستی های نافرمش را اینگونه بپوشاند. به جای آنکه یک روایت تأثیرگذار از زندگی مرضیه ببینیم، تمام وقت فیلم صرف نشان دادن سیاهی ها، آنهم به بدترین شکل ممکن شده و آدم های فیلم دائماً دستگیر می شوند و بالاخره هم نمی فهمیم مرضیه که اینقدر راحت می چرخد و راحت لباس می پوشد و خیلی راحت با دوست پسرش در یک خانه ی مشترک زندگی می کند، چه مشکلی با جامعه دارد که اینقدر ناراحت است؟! اگر او ایدز نداشت که خیلی راحت می توانست از کشور خارج شود! آیا ایدز گرفتن او هم تقصیر جامعه است؟!!!


   

   مثلاً نسل معترض و  روشنفکر و جان به لب شده ی جامعه اند ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

The Death Of MR. Lazarescu

نام فیلم: مرگ آقای لازارسکو ( The Death Of MR. Lazarescu )

بازیگران: ایون فیسکوتینو لومینتا گیوگیو گابریل اسپاهیو

نویسندگان: کریستی پوئیو - رازوان رادولسکو

کارگردان: کریستی پوئیو

150 دقیقه؛ محصول رومانی؛ ژانر درام؛ سال 2005

 

                                                   بوی خوش مرگ 


خلاصه ی داستان: حکایت یک از شب از زندگی پیرمردی که دچار لخته ی خونی مغزی شده و با وجود حال بسیار بدش، از این بیمارستان به آن بیمارستان پاس کاری می شود ...

 

یادداشت: در نگاه اول، فیلم، بسیار ساده به نظر می رسد. اما با کمی دقت، متوجه خلق جزئیاتی می شویم که ابتدا در فیلم نامه و سپس سر صحنه به دست آمده است. فیلمی متفاوت و جالب که با دیدنش می توان بوی بیمارستان و مرگ را حس کرد. کارگردان به خوبی با نوع رفتار و گفتار و مناسبات دکترها و پرستارها آشناست و تقریباً در اتاق ها و راهروهای بیمارستان هایی که لازارسکوی رو به موت را می برند و می آورند، همان اتفاقاتی می افتد که در همه ی بیمارستان های دنیا ممکن است رخ دهد. دکترهای از خودراضی و بی توجه، پرستارهای خسته و گاه عصبی، کارکنانی که دیدن یک مریض بدحال کار هر روزه شان است و آنقدر برایشان عادی که در آن شرایط وخیمِ پیرمرد هم همچنان به فکر شیطنت ها و کارهای خودشان هستند. فیلم ساز خیلی خوب و دقیق از پس این لحظات برآمده و همه چیز را برای تماشاگر ملموس کرده است. 


                      

                      در انتظار مرگ ...

     

ارزشگذاری فیلم:                   

Le Silence De La Mer

نام فیلم: سکوت دریا ( Le Silence De La Mer) 

بازیگران: هاوارد ورنوننیکوله استفانژان ماری روبن

نویسنده: ژان پیر ملویل براساس داستان کوتاهی از ورکورز

کارگردان: ژان پیر ملویل

88 دقیقه؛ محصول فرانسه؛ ‍ژانر درام، رومانس، جنگی؛ سال 1949

 

                                                       سکوت        


خلاصه ی داستان: یک افسر آلمانی، به خانه ی یک پیرمرد و برادرزاده اش که دختر جوان و کم حرفی ست، پناه می برد. پیرمرد و دختر، فرانسوی هستند و روزهای جنگ جهانی دوم است؛ زمانی که آلمان ها، فرانسه را تصرف کرده اند. افسر آلمانی که اتاقی را اجاره کرده، هر شب، سر ساعت معینی، به اتاق پیرمرد و دختر می آید و از همه چیز حرف می زند؛ از شعر، از آلمان، از خودش، از زندگی و در تمام مدت، پیرمرد و دختر به حرف های او گوش می کنند و کم کم این تبدیل می شود به عادت آنها. افسر آلمانی عاشق دختر می شود و در عین حال می بیند که نازی ها در حال نابود کردن فرانسه هستند و او نمی تواند پیش پیرمرد و دختر بماند و باید برود ...

 

یادداشت: اولین فیلم ملویل، اثر قابل دفاعی ست که قدرت کارگردانی و دکوپاژ او را به خوبی به رخ می کشد. فیلم اکثراً در نمای اتاق پیرمرد و برادرزاده اش می گذرد و ملویل با انتخاب زوایایی متنوع سعی دارد تماشاگر را با خود همراه کند. او با دقیق شدن روی حرکات چشم و دست و ابروها، جزئیاتی را به تصویر می کشد که برای پیشبرد داستان الزامی ست. ایده ی اولیه ی فیلم هم که از یک داستان کوتاه آمده، ایده ی جالبی ست. رفت و آمد مرد آلمانی به خانه ی پیرمرد و دختر فرانسوی، به نوعی بیانگر اشغال فرانسه توسط نازی هاست. نویسنده در واقع جنگ جهانی دوم را در این اتاق و با این سه آدم بازسازی می کند. اما مشکل اینجاست که حالا دیگر فیلم کمی خسته کننده به نظر می رسد و زیادی انتزاعی و تئاتری جلوه می کند.


                دکوپاژ کارگردان گویاست: فرانسه ( دختر و پیرمرد که نشسته اند ) توسط نازی ها ( افسر آلمانی 

                     که سرپا ایستاده ) اشغال شد ...


ارزشگذاری فیلم: