سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Witchfinder General

نام فیلم: ژنرال جادوگریاب

بازیگران: وینسنت پرایس ـ   یان اگیلوی ـ رابرت راسل و ...

فیلم نامه: مایکل ریوِز ـ تام بکر براساس رمانی از رونالد بَسِت

کارگردان: مایکل ریوِز

86 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1968

 

تا هست، چنین باشد ...

 

خلاصه ی داستان: متیو هاپکینز، در اوج دورانِ نابسامانی انگلستان، به ژنرال جادوگریاب معروف شده است، کسی که به نام خدا و کلیسا، شهرها و روستاها را زیر پا می گذارد و آدم هایی را که معتقد است روحشان را به شیطان فروخته اند، ابتدا شکنجه می دهد و بعد به طُرُق مختلف می کُشد. او در یکی از سفرهایش به روستایی انگلیسی، دختری به نامِ سارا را مورد تجاوز قرار می دهد و این موضوع سبب می شود نامزدِ سارا، ریچارد، برای گرفتنِ انتقام، به دنبال هاپکینز راه بیفتد ...

 

یادداشت: مایکل ریوِز تنها بیست و چهار سال داشت که این فیلم را ساخت و شاید اگر تنها یک سال بعد از ساختِ این فیلم، در بیست و پنج سالگی از دنیا نمی رفت، اکنون یکی از کارگردانانِ صاحب سبک و بزرگ دنیا بود. هر چند که به نظرم با همان چهار فیلمی که ساخت و مخصوصاً همین فیلم، که آخرین اثرش بود و تنها کاری که من از او دیده ام، توانست جایگاهِ خود را در دنیای سینما، به عنوان یک کالت ساز ثبت کند، گرچه آثارش چندان در دسترس نباشند و یا حتی اسمِ خودش آنقدرها شناخته شده نباشد. این فیلم، حکایت واقعی متیو هاپکینز، یکی از جلادانِ دوران قرون وسطی ست که به بهانه ی حفظ مسیحیت و کلیسا و با این انگ که برخی آدم ها، توسط شیطان تسخیر شده اند، جادوگر هستند و باید بمیرند، در طی مدتی کوتاه نزدیک به چهاصد نفر را شکنجه و اعدام کرد. او از هرج و مرجِ حاکم بر آن دوران انگلیس استفاده کرد تا ـ به قول خودش ـ « رسالتش» را که مبارزه با جادوگران بود، به انجام برساند. او انواع و اقسام شکنجه های ترسناک را روی قربانیانش امتحان می کرد تا آنها اعتراف کنند که با شیطان رابطه دارند. برخی از این شکنجه های ترسناک، در این فیلم به شکلی تکان دهنده به تصویر در آمده اند. معروف است که او حتی سگ و مرغ و جوجه و گربه های قربانیان را هم به بهانه ی اینکه به شیطان ملوث شده اند، از دمِ تیغ می گذراند!  بهرحال در قرون وسطی پدیده ی جادوگرکشی، امری مرسوم بود که نشاندهنده ی یکی دیگر از جنایت های بشری است و عمق حماقت آدمیزاد را عیان می کند. ریوز با تأکیدی جانخراش روی شکنجه هایی که هاپکینز بروی قربانیانش انجام می دهد، به مرزِ ژانر وحشت نزدیک می شود که همین تصاویر تکان دهنده عاملی بودند تا فیلم سال ها بعد از ساخته شدنش گرفتار ممیزی باشد. ریوز و دیگر فیلم نامه نویسِ فیلم، البته با روایتِ داستانِ واقعیِ هاپکینزِ جنایتکار، در پس زمینه هم به رویارویی ریچارد و هاپکینز می پردازند. ریچارد به خاطر اینکه هاپکینز به سارا تجاوز کرده، در صدد انتقام برمی آید و  بخشی از روایتِ فیلم به این مقوله اختصاص دارد. ریچارد به عنوان شخصیتِ مثبت و معصومِ داستان، در طیِ تعقیبِ هاپکینز، انگار کم کم دچار تغییر می شود. اویی که وقتی برای دفاع از مقامِ بالاترش، مردی را می کُشد و بعد انگار که دست و پای خود را گم کرده باشد، در جوابِ تشکرِ مافوقش، نمی داند چه باید جواب بدهد، در پایانِ فیلم، با تبر به جانِ هاپکینز می افتد و شروع می کند به تکه پاره کردنش و عجیب تر اینکه وقتی همکارش به کمکِ او می آید و با یک تیر، هاپکینز را خلاص می کند، ریچارد با فریادهایی از ته گلو به او اعتراض می کند که: (( تو اونو از من گرفتی. )) اینگونه است که انگار ریچارد تبدیل به هاپکینز شده است. ریوِز به این ترتیب، روحِ خشونت طلب و وحشی آدمیزاد را مربوط به دورانِ خاصی نمی داند؛ تا بوده، همین بوده و تا هست، چنین باشد ...


  در حال شکنجه ...



                                     متیو هاپکینزِ واقعی ...



  دو نوع از شکنجه های هاپکینز که در فیلم هم آمده ...


ستاره ها: 

[ فقط چون که مردم فکرت را دوست دارند ... ]

فقط چون که

مردم فکرت را دوست دارند

معنایش این نیست

که مجبور باشند

بدن ات را هم دوست بدارند

 

***

چقدر خوب است

که صبح بیدار شوی

به تنهایی

و مجبور نباشی به کسی بگویی

دوست اش داری

وقتی دوست اش نداری

دیگر

   

مجموعه ی شعر "کلاه کافکا"، سروده های ریچارد براتیگان


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

تلفن همراه رئیس جمهور

نام فیلم: تلفن همراه رئیس جمهور

بازیگران: مهدی هاشمی ـ بهناز جعفری ـ نیکی کریمی و ...

فیلم نامه: جابرقاسمعلی

کارگردان: علی عطشانی

89 دقیقه؛ سال 1390

 

تلفنِ همراهِ قربان

 

خلاصه ی داستان: قربان، مردِ میانسالِ فقیری ست که کارش حمل و نقل وسایل خانگی ست. او برای کارش به موبایل نیاز دارد و صاحب کارش آن را در اختیار او قرار می دهد. قربان برای موبایل خطی می خرد و این آغاز گرفتاری هایش است؛ افرادِ مختلفی به او زنگ می زنند و در حالیکه او را رئیس جمهور خطاب می کنند، مشکلاتشان را در میان می گذارند ...

 

یادداشت: با اغماض بسیار زیاد، ایده ی اولیه ی داستان را می پذیریم؛ اینکه خط تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به شکلی به دستِ یکی از افرادِ جامعه بیفتد. اگر این ایده و متعاقب آن این فیلم، به مکان خاصی اشاره نمی کرد و کشوری فرضی را مدّ نظر قرار می داد، آنوقت می شد تمام و کمال این ایده را پذیرفت اما در حالِ حاضر و با توجه به اشاره ی داستان به شخصیت های حقیقی و مکان های قابل لمس، ماجرا در ذهن بیننده تا حدودِ زیادی دور از منطق جلوه می کند و علامت سئوال های زیادی برایش شکل می گیرد: این خط چگونه دست به دست گشته؟ آیا رسیدن به شماره تلفن رئیس جمهورِ یک کشور، به همین راحتی ست؟ آیا اصلاً یک رئیس جمهور، با آن حجمِ کار و با آن رتبه ی سیاسی و خدم و حشم، می تواند با موبایل سر و کاری داشته باشد؟ حتی اگر منطقِ این ایده را بر مبنای لحن کمیک فیلم بسنجیم، باز هم این سئوالات رهایمان نمی کنند مگر اینکه توجیه نویسنده این باشد که این خط، مربوط به زمانی است که شخصِ مورد نظر هنوز رئیس جمهور نشده بود که اگر اینطور تصور کنیم، چیزی در داستان گفته نمی شود تا دلالتی بر این ادعای فرضی باشد و تازه در این حالت هم باز ماجرا از لحاظ منطقی، آنقدرها محکم نیست. بهرحال ایده ی داستان، از همان ابتدای امر، بسیار غیرواقعی و غیرمنطقی جلوه می کند و به قول معروف، خانه از پای بست ویران است. 

این فیلم به معنای واقعی کلمه، فیلمِ بی ظرافتی است. از همان ابتدا، وقتی قربان از صاحب کارش موبایل می گیرد و به خانه می آورد، همسر و فرزندش، چنان رفتار می کنند که انگار تاکنون در زندگی خودشان موبایل ندیده اند. یک خانواده هر چقدر هم که فقیر باشد، امکان ندارد چنین عکس العمل اغراق آمیزی در قبالِ دیدنِ یک موبایل، آنهم نه از نوعِ پیشرفته و جدیدش و آنهم در این دور و زمانه که هر موجودی یک موبایل دارد، نشان دهد. این عکس العملِ بی ظرافت و غیرمنطقی بیشتر از اینکه تقصیرِ نویسنده باشد، تقصیرِ کارگردان است، و در این فیلم، ضعف در فیلم نامه از یکسو و ضعف در پرداختِ کارگردان از سوی دیگر، به شمشیرِ دو لبه ای تبدیل شده که همه چیز را به قهقرا می بَرَد.  در ادامه، زمانی که قربان، برای خودش خط می خرد، تماس های مداومِ مردم آغاز می شود و به خیالِ اینکه در حال صحبت با رئیس جمهور یا مثلاً منشی اش هستند، با او درد دل می کنند و این سکانس های تماسِ مردم، پی در پی و البته بدون ظرافت، به دنبالِ هم ردیف شده اند. لطفاً به ترتیبِ قرار گرفتنِ این سکانس ها دقت کنید: قربان هنوز موبایل را گرفته نگرفته، اولین تماس از سوی کسی که  می خواهد با رئیس جمهور حرف بزند، صورت می گیرد. درست در سکانس بعدی، قربان پشت فرمانِ ماشینش نشسته که باز هم شخص دیگری زنگ می زند و همین صحبت کردن با موبایل در پشت فرمان، باعث می شود که از سوی پلیس جریمه شود. در سکانس بعدی، قربان، همسر و دخترش را در خانه می بینیم که این بار دخترِ خانواده دارد اس ام اس های رسیده برای رئیس جمهور را می خواند ( این صحنه های خانه، از لحاظ پرداختِ بصریِ کارگردان، از بدترین صحنه ها هستند؛ ما چند باری خانه ی قربان را می بینیم و هر بار، کارگردان سعی کرده هر سه نفر را در کادر داشته باشد. آن ها همیشه نشسته اند، به کاری مشغولند و فقط حرف می زنند، که بسیار تحمیلی به نظر می رسد ). سکانس بعد، باز هم تلفنِ قربان زنگ می خورد و این بار زنی پشت خط است که برای عمل بچه اش پول می خواهد. در دو سکانس بعدی، یک مهمانی در خانه ی قربان جریان دارد که باز هم زنگ خوردنِ تلفنِ قربان ادامه دارد. به خوبی پیداست که فیلم نامه نویس، بدون طی کردنِ یک خطِ سیرِ منطقی و ظریف، تنها می خواسته کاری کند که داستان به اینجا کشیده شود که قربان برود و خط موبایل را پس بدهد. تمام این سکانس های پشتِ هم ردیف شده، چه در اجرا و چه در انتقال اطلاعات به بیننده و پیش بردنِ درام، در حدّ بسیار ضعیفی عمل می کنند. به عنوان مثال، در همان سکانس مهمانی، جز چند شوخی سَبُک که باجناقِ یزدیِ قربان، مسعود ( اکبر عبدی ) به زبان می آورد، هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. حالا جالب اینجاست که در همین صحنه، پسری زنگ می زند و از رئیس جمهور می پرسد که آیا طرفدارِ آبی ست یا قرمز؟! اجرای ضعیفِ کارگردان، لحظاتِ فقیرِ فیلم نامه را رقت انگیزتر هم جلوه می دهد. دقت کنید به جایی که قربانِ کلافه شده از اینهمه تماس های اشتباه، می رود تا خطش را به همان مردی که خط را از او خریده بود، بفروشد اما متوجه می شود مرد، کلاهبرداری بوده که آدرسش را اشتباه داده. در اینجا ناگهان موسیقی سوزناکی آغاز می شود و دوربین ـ لابد برای نشان دادنِ تنهایی قربان! ـ به سمتِ بالا کرین می کند و بیننده به این فکر می افتد که چه چیزِ این لحظه، اینقدر غم انگیز و ناراحت کننده است که کارگردان اینطور در نشان دادنش اغراق به خرج داده است؟ تا اینجای فیلم، با سکانس هایی ضعیف مواجهیم که اکثرشان کاربردِ دراماتیکی ندارند اما ادامه ی داستان، از این هم بدتر است! گره بعدی قرار است جایی اتفاق بیفتد که قربان از پس دادنِ خط پشیمان می شود. این روندِ تغییر، نه تنها سریع اتفاق می افتد و بدونِ پیش زمینه ای درست، بلکه بی ظرافتیِ فیلم نامه نویس و کارگردان برای به ثمر نشاندنِ تحول شخصیت شان، آنقدر زیاد است که باز هم با سکانسی بی هویت و تقریباً اضافه مواجه می شویم. آنجایی را می گویم که قربان و دوستِ دغلش در وانت نشسته اند و دوستِ او نقشه دارد که از طریقِ همین موبایل به پول و پله ای حسابی برسد. ابتدای امر، زن زنگ زده و گفته اگر کمکم نکنید، خود را آتش می زنم که ظاهراً همین تهدید باعث می شود قربان از پس دادنِ خط پشیمان شود. در ادامه ی همین صحنه، بازیگرِ معروفی به نامِ گلکار (!) به موبایل زنگ می زند و شکایت می کند که چرا ممنوع الکار شده است. سپس دوستِ قربان سعی می کند با کلک، پولی از این بازیگر بگیرد که در میانه ی تماس، قربان گوشی را می گذارد و از ادامه ی نقشه منصرف می شود. سپس دوستِ او، موبایل را می دزدد و فرار می کند که چند ثانیه بعد، یک موتوری به کمک قربان می آید و موبایل را به او پس می دهد. از شوخی بسیار دم دستی و بچه گانه و سَبُکِ "گلکار" که بگذریم، آن فرارِ بی معنا و بلافاصله دستگیر شدنِ دوستِ قربان، چه معنا و کارکردی در مسیر داستان ایفا می کند؟ همه ی این حرف ها را بگذارید در کنارِ اجرای گل درشتِ کارگردان و آن زاویه ی رو به پایینش از این دو نفر که در وانت نشسته اند، تا متوجه بشوید که با چه لحظه ی بی معنا و بی کارکردی در طولِ داستان روبرو هستید. از این دست سکانس های بی کارکرد و بی تأثیر، در این فیلم زیاد دیده می شود که اشاره کردن به تک تکِ آن ها، کاری ست بی فایده و البته خسته کننده. از همه بدتر، صحنه ای ست که از دفترِ ریاست جمهوری به قربان زنگ می زنند و می گویند که شخصِ رئیس جمهور می خواهد با او صحبت کند. قربان، دستپاچه، گوشی را می گیرد و درباره ی اینکه باید به دردِ مردم رسید، به رئیس جمهور اندرز می دهد بدونِ اینکه در نهایت بفهمیم اصلاً علتِ زنگ زدنِ رئیس جمهور چه بوده و پشت تلفن چه چیزهایی به قربان گفته. کار تا جایی پیش می رود که حتی تنها داستانکِ فرعیِ فیلم که فقط و فقط برای خالی نبودنِ عریضه ( یا به قولِ قربان، خالی نبودنِ غریزه! ) طراحی شده، هم پیش پا افتاده و سطحی است و هم اصلاً وجودش هیچ ضرورتی ندارد. ماجرای مشکوک شدنِ همسرِ قربان را می گویم. او که از دستِ تلفن های وقت و  بی وقتی که به قربان می شود، شاکی ست ناگهان ـ طبقِ معمول ـ در یک سکانسِ بسیار ابتدایی چه از لحاظ فیلم نامه و چه از لحاظِ کارگردانی، مطمئن می شود که قربان زنِ دومی اختیار کرده است. در این سکانس، وقتی خانم طیبی ( نیکی کریمی ) به قربان زنگ می زند، او ( قربان ) گوشی را برمی دارد و به جای اینکه برود در گوشه ای خلوت و با زن حرف بزند، همانجا وسطِ پذیرایی می ایستد و زمزمه کنان صحبت می کند تا درست و حسابی، شکِ همسرش را برانگیزد! بعد هم همسر قربان قهر می کند و از خانه می رود. اما با از حال رفتنِ دخترشان، به بیمارستان می آید و آنجا بالاخره با خانم طیبی روبرو می شود که با او همدردی می کند و ماجرای شکِ همسرِ قربان به او، در همین لحظه به اتمام می رسد بدونِ اینکه معلوم شود بالاخره همسرِ او چگونه قبول کرده که خانمِ طیبی زنِ دومِ قربان نیست؟ 

اما ماجرا به همینجا ختم نمی شود: از شوخی های سطحِ پایینِ فیلم که بگذریم، موبایلِ رئیس جمهور، بهانه ی خوبی به دستِ سازندگانِ اثر داده که تا جایی که دلشان می خواهد شعار بدهند و  ـ مثلاً ـ نقد اجتماعی بکنند. از آن سکانسِ ـ باز هم بی کارکردِ ـ صحبت رفتگر و قربان، که رفتگر می گوید هر کسی می تواند رئیس جمهور باشد به شرطی که قدر و قیمتش را بداند، بگیرید تا آدم های مختلفی که زنگ می زنند و از شرایطِ موجود شکایت می کنند و ما هم همراهِ قربان، مجبوریم بنشینیم و شعارهای پی در پیِ این آدم ها ( و در واقع سازندگانِ  فیلم ) را بشنویم بدونِ اینکه برعکسِ قربان، بخواهیم جدی شان بگیریم. اما قربان، برخلافِ ما، ظاهراً این حرف ها را بیش از حد جدی می گیرد و در ادامه ی داستان با توجه به فشارِ بیکاری از یک سو و تماس های پی در پی مردم از سوی دیگر، در یک پیچشِ به شدت غیرقابلِ باور و همچنان بی ظرافت، سر به دیوانگی می گذارد و  اینطور تصور می کند که واقعاً رئیس جمهور است و از آنجایی که هیچ چیزِ این فیلم در جای خودش قرار نگرفته، طبیعتاً باور کردنِ چنین جنونی هم اصولاً به شوخی شبیه است. حالا جالب اینجاست که در آن صحنه ی پایانی که بسیار شبیه "سانست بلوار" شاهکار وایلدرِ فقید است، در حالیکه از تیمارستان آمده اند تا قربان را ببرند و او برای اهالی دست تکان می دهد و در خیالِ خودش به ابرازِ احساساتِ آن ها جواب می دهد، در لحظه ی پایانی، کارگردان، ماشینی اسکورت شده را نشانمان می دهد تا به خیالِ خودش ( یعنی کارگردان !) ما را دچار شک و شبهه کند، که این هم بهرحال بیشتر به یک شوخیِ بی مزه شبیه است تا پایانی مثلاً تفکربرانگیز و دوپهلو، چون خلاصه این قربان است که مجنون شده نه مای بیننده!


      برای خالی نبودنِ غریزه!


ستاره ها: نیم ستاره!

[ من باید ... یه کدبانوی نمونه باشم، یه مادر خوب ... ]

ـ من باید ... یه کدبانوی نمونه باشم، یه مادر خوب، یه خانوم. می فهمی؟

ـ مامان، تو فقط تویی.

در حالی که تو چشاش اضطراب موج می زد، گفت: (( اما مردم چی می گن؟ اونا ما رو می بینن. آداب دونی مهمه، سر و وضعمون هم مهمه. همون طور که ماری لو تو قسمت صد و دوازدهم می گه: « ما اون چیزی هستیم که به نظر می رسیم.» ))

ـ ولی همون طور که رابین تو سه قسمت بعدتر می گه: (( همیشه اون چیزی که فکر می کنیم به نظر می رسیم، به نظر نمی رسیم. ))

     

رمانِ "مارگریتا دُلچه ویتا"، اثر استفانو بنّی 


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

Parker

نام فیلم: پارکر

بازیگران: جیسون استاتهام ـ جنیفر لوپز و ...

فیلم نامه نویس: جان جی. مک لالین براساس رمانی از دونالد ای. وِستلِیک

کارگردان: تیلور هکفورد

118 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2013

 

لِسلی

 

خلاصه ی داستان: پارکر مردی ست خشن، جدی و  به حقِ خود قانع.  در آخرین سرقتی که پدرِ نامزدش نقشه ی آن را ریخته، همدستانش، او را که حاضر نیست در سرقت بزرگتری با آنها همکاری کند، به خیالِ خودشان می کُشند. اما او زنده می ماند و تصمیم می گیرد حقِ خود را از آنها پس بگیرد ...

 

یادداشت: داستان، داستانِ ساده ای ست: یک مرد  از همدستانش رو دست می خورد و در صدد انتقام برمی آید. نکته ی بدیع و جدیدی در این داستان وجود ندارد و چیزی که مخاطب را به دنبالِ خود می کِشد، آن لحظات هیجان انگیزِ دزدی و صحنه های زد و خوردی هستند که بسیار عالی ساخته شده اند. مخصوصاً سکانس درگیریِ پارکر و مردی که قصد جانش را دارد، یکی از به یاد ماندنی ترین صحنه های زد و خوردی است که به این زودی ها هم از یاد نخواهد رفت. هکفورد، تمامِ انرژی اش را گذاشته تا لحظاتِ کشمکش و هیجان به خوبی در بطن ماجرا جا بیفتد. بهرحال در این میان، می توانیم چیزهایی را هم به نفعِ پیش رفتنِ درام و به این عنوان که منطقِ فیلم های اکشن ایجاب می کنند، نادیده بگیریم. مثل لحظاتی که پارکر، به راحتیِ آبِ خوردن، هر وقت که دلش بخواهد، ماشینی پیدا می کند که از قضا درش هم قفل نیست، سوارش می شود و بدونِ هیچ مشکلی، راهش را ادامه می دهد. اما مشکل فیلم نامه به این نکاتِ شاید ریز ختم نمی شود. مشکل جایی ست که اغلب فیلم نامه های سینمای ایران هم از آن رنج می بَرَند: آدم های اضافه. طبیعتاً منظورم از آدم های اضافه، آدم های فرعیِ داستان نیستند چرا که ممکن است  یک آدمِ فرعی، حتی در حد دو دقیقه حضور در داستان، تبدیل به یک شخصیت شود و تأثیر به سزایی در پیش بردنِ درام داشته باشد. اما گاهی هم پیش می آید که حتی آدمِ اصلی و اولِ داستان هم خودش تبدیل به آدم اضافه ای می شود که بود و نبودش تفاوتی ندارد! در این فیلم، آدم های اضافه ای در داستان حضور دارند که تنها موجب شلوغیِ بی جهت می شوند و حتی کار تا جایی پیش می رود که هکفورد، ساختارِ جذابِ فیلمِ خود را هم بهم می ریزد تا آن ها را معرفی کند غافل از اینکه این کار اصلاً ضرورتی ندارد . اشاره ام به سکانسِ دزدیِ ابتدایی ست که همزمان با مراحلِ جذابِ به وقوع پیوستنِ دزدی از آن جشنواره ی شلوغ، فلش بک هایی به گذشته می خورد که متوجه می شویم، پارکر نامزدی دارد و پدرِ نامزدش طرحِ این دزدی را ریخته و او را در کار شریک کرده. این فلش بک ها، در میانه ی آن لحظات نفسگیر، بسیار آزاردهنده هستند و همانطور که اشاره شد، این موضوع وقتی آزاردهنده تر می شود که با ادامه یافتنِ داستان، متوجه می شویم اصولاً نامزدِ پارکر و حتی پدرِ نامزدش، هیچ تأثیری در کلیت این داستان ندارند. یعنی به عنوان مثال اگر خودِ پارکر، شخصاً اقدام به دزدی می کرد و بعد رودست می خورد و غیره، با داستانِ یکدست تری مواجه بودیم. می خواهم بگویم این میان، وجودِ شخصی مثل پدرِ نامزدِ پارکر که تدارک دزدی از آن جشنواره ی شلوغ را دیده، کاملاً غیرضروری و بی معناست. ماجرای نامزدِ پارکر هم تقریباً همین شکلی ست؛ ما در طی همان فلش بک های نه چندان ظریفِ ابتدایی، متوجه رابطه ی عاشقانه ی بینِ پارکر و دختر می شویم و بعد، جلوتر، پارکر او را از دستانِ قاتلی که آمده تا بکشدش، نجات می دهد و به مکانِ امنی می بَرَد و در نهایت، دوباره زمانی او را می بینیم که زنِ جدیدی به نام لسلی ( جنیفر لوپز ) واردِ داستان شده است. لسلی دختری ست فقیر که به دنبال پول می گردد تا خانه ای برای خودش بخرد و در نتیجه، حضورِ پارکر که خودش را مردِ ثروتمندی جا زده که می خواهد خانه ای بزرگ بخرد، برای او فرصت خوبی ست تا به شکلی توجه پارکر را به خود جلب کند و به قول معروف از فرصت استفاده نماید تا خودش را بالا بِکِشد. در این رابطه ی تازه شکل گرفته، لسلی کم کم عاشقِ پارکر می شود و اینجاست که بارِ دیگر، نامزدِ پارکر به میدان می آید و حسادتِ لسلی را هم برمی انگیزد و ما اینگونه تصور می کنیم که قرار است شاهد مثلثی عشقی باشیم اما هرگز این اتفاق نمی افتد. تنها در یک صحنه، شاهدِ تقابلِ پارکر، نامزدش و لسلی هستیم و بعد بدونِ اینکه به نتیجه ای خاص برسیم، همه چیز نیمه کاره رها می شود. در نتیجه اصولاً حضورِ نامزدِ پارکر هم در داستان، توجیه چندانی ندارد چرا که باعث جلو رفتنِ درام نمی شود و تنها به این کار می آید که در یک صحنه، آنهم خیلی کوتاه، حسادتِ لسلی را برانگیزد و تمام. اما زنجیره ی آدم های اضافه در این فیلم، به همین جا ختم نمی شود. به عنوان مثال، دقت کنید به حضورِ پلیس در داستان که از همان ابتدا متوجه می شویم به لسلی نظر دارد و  یک جورهایی خواهانِ اوست در حالیکه لسلی چندان توجهی به او نمی کند. در ادامه، پلیس متوجه رابطه ی لسلی و پارکر، که برای خودش هویتی جعلی دست و پا کرده، می شود. از آنجایی که ماجرای یک دزدی و یک انتقامِ خونین در میان است، ما اینگونه فکر می کنیم که این پلیس، باید نقش عمده ای در داستان داشته باشد. او در مقطعی از داستان، حتی  واردِ خانه ی لسلی می شود تا ماجرای قتلی را که در اتاقِ هتلِ پارکر رخ داده، پیگیری کند اما ماجرای او هم در همین مقطع به پایان می رسد و در نهایت، نه نتیجه ی رابطه ی او با لسلی معلوم می شود و نه اینکه مشخص می شود پیگیری هایش به چه سرانجامی رسیده است. اینطوری است که فیلم پُر شده از آدم های ناکارآمدی که تأثیری در روند روایت نمی گذارند و تنها به کارِ شلوغ شدنِ داستان می آیند. اما ماجرا به همین جا هم ختم نمی شود؛ در شروع این نوشته، اشاره کرده بودم که داستان، داستانِ ساده ای ست و این جمله می تواند به قهرمان داستان هم تسری پیدا کند. می خواهم بگویم، پارکر، به عنوان یک قهرمان، یک شخصیت اصلی و کسی که حتی نامِ فیلم به او تعلق دارد، از لحاظِ شخصیت پردازی، آنقدر تخت و ساکن است که از ابتدا تا انتهای مسیر، تقریباً هیچ تغییری نمی کند. فیلم نامه نویس، جان مک لالین ( که فیلم نامه ی «هیچکاک» هم از اوست )، یک سری خصوصیاتِ کلی برای آدمش تراشیده از قبیل سرسخت بودن، به حق خود قانع بودن، جوانمرد بودن. اما آیا آدمی که از ابتدا تا انتها، همه اش یک جور باشد، برای درام جذابیتی می آفریند؟ فکر نمی کنم پاسخ به این سئوال چندان سخت باشد. پارکر، همان اوایلِ داستان، خصوصیاتِ شخصیتی خود را برای مخاطب روشن می کند و تا انتها هم به بی نقص ترین شکلِ ممکن ( ! )، به آن ها وفادار می ماند. این روندِ یکنواخت، نه تنها از پارکر، آدمی با خصوصیاتِ بارز و محکم نساخته ( او فقط در درگیری ها، محکم و مردانه جلوه می کند! ) بلکه از او آدمی ساخته تک بُعدی و بسیار بسیار ساده، که این سادگی البته به معنای خوبش نیست. با توجه به این گفته، تنها کسی که در طول داستان تا حدودی دچار تحول دیدگاه و شخصیت می شود لسلی ست. او ابتدا به منظورِ دیگری خودش را به پارکر نزدیک می کند اما در نهایت عاشقِ او می شود، حتی به نامزدِ پارکر حسادت می کند و در نهایت، تجربه ی ترسناکی را در طی دزدی جواهرات و گروگان گرفته شدن، پشت سر می گذارد. اوج و فرودِ شخصیتی لسلی، تا حدودِ بسیار زیادی خوب از آب درآمده، اما پارکر، از اول تا آخر، عین سنگ می ماند!  


  مردِ سنگی!


ستاره ها: 

سایت ها و یادداشت ها

       



یادداشتِ نگارنده بر "پارکر" ساخته ی تیلور هکفورد در سایتِ آکادمی هنر




Ikiru

نام فیلم: زیستن

بازیگران: تاکاشی شیمورا ـ نوبوئو کانِکو و ...

فیلم نامه: آکیرا کوروساوا ـ شینُبو هاشیموتو ـ هیدئو اُگونی

کارگردان: آکیرا کوروساوا

143 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ سال 1952

 

کارَت را درست انجام بِده

 

خلاصه ی داستان: آقای واتانابه، سی سال از عمرش را پشت میزِ اداره ی شهرداری گذرانده است، بدونِ اینکه حتی یک روز غیبت کند. اما وقتی متوجه می شود سرطان معده دارد و به زودی خواهد مُرد، همه چیز را زیرِ پا می گذارد و سعی می کند چند صباحِ آخرِ عمر را خوش بگذراند ...

 

یادداشت: پیرمردِ داستانِ کوروساوا، بعد از کلی خوش گذرانی و تفریح، ناگهان دوباره حالتی از یأس و ناامیدی به سراغش می آید. او خواهد مُرد و این حقیقتِ ترسناکی ست که نمی تواند با آن کنار بیاید. او حسابی تفریح کرده، با دخترِ جوانی خوش گذرانده و همه ی پول هایش را که اینهمه سال جمع کرده بود و حتی یک قِرانش را در راهِ عیش و نوش خرج نکرده بود، خرج کرده. حالا در مقطعی از داستان، او، بعد از اینکه خودش را غرق لذت کرده و تجاربِ جدیدی به دست آورده، ناگهان دوباره دچار همان یأس می شود: مرگ نزدیک است. خیلی از ما، شاید با این موضوع، زیاد درگیر بوده ایم. اینکه هدف و معنای زندگی واقعاً چیست؟ تصادفی آمده ایم که فقط و فقط خود را غرق لذت کنیم و دَم را غنیمت بشماریم و برویم؟ آمده ایم حساب و کتاب پس بدهیم و بازخواست شویم؟ هر کسی اعتقادی دارد و قرار هم نیست به جوابی قطعی برسیم اما "زیستن"، پیشنهادِ خوبی برای ما دارد، شاید  «بهترین پیشنهاد»؛ به ما می گوید (( کارِ درست را انجام بدهید و درست کارِتان را انجام بدهید )). پیرمرد، در آن لحظه، کنارِ آن دخترِ جوان، بعد از آنهمه تفریح و خوش گذرانی، به دختر می گوید به سرزندگی اش حسودی می کند. پیرمرد در آن لحظه ی بخصوص، دچار همان تردیدی شده که گاهی همه ی ما با آن دست و پنجه نرم می کنیم. چون بالاخره مگر تا کِی می شود تفریح کرد و دَم را غنیمت شمرد؟ این "بی خبری" و "بی خیالی" خلاصه یک جایی به بن بست می رسد. خیام هم که باشیم، باز دچار افسردگی می شویم! او  از دختر سئوال می کند که چطور آنقدر سرزنده است و دختر جوابی ساده برای این سئوال دارد: او کارِ خاصی نمی کند. عشقش، درست کردنِ عروسک هایی کوکی برای بچه های ژاپنی ست و از این کار لذت می بَرَد. همین. تلنگر به پیرمرد و به ما زده می شود: (( کارِ درست را انجام بده و کارَت را درست انجام بده. )) پیرمرد ناگهان انگار به این نتیجه می رسد که هدف زندگی اش، چیزی نیست جز اینکه کارش را در کمالِ مطلوب به سرانجام برساند. او چند روزِ پایان عمرش را برای مشکلی که مردم به خاطرش به شهرداری مراجعه کرده اند، می گذارد. با سماجت و پیگیری، سعی می کند هر طور شده، آن را حل کند. او حتی برای پیش بردنِ کارش ابایی ندارد که پیشِ یک کارمندِ دون پایه هم تعظیم کند. او هدفش را انتخاب کرده است. طبیعتاً او این کارها را نکرده تا هنگام مرگش، مردم بیایند و بالای سرِ جنازه اش گریه کنند. او فقط چیزی را که از پَسَش برمی آمده، به بهترین نحوِ ممکن انجام داده، حالا اگر هم بیایند و برایش اشک بریزند و به نیکی از او یاد کنند که چه بهتر.  "زیستن" پیشنهادِ فوق العاده ای برای ما دارد. می شود خیلی درباره اش فکر کرد.


  لذتِ زندگی ...


ستاره ها:  

دانلود

قبلاً در بخش "کوتاه درباره ی چند فیلم"، خیلی مختصر، درباره ی فیلم "شبگرد" نوشته بودم ( اینجا ). فیلمی محصول سال 1973 با بازی الیزابت تیلور و کارگردانی برایان جی. هاتن، که البته چندان کارگردانِ شناخته شده ای نیست و سالیانِ سال است که دیگر فیلمی نساخته.

   

 لینکِ دانلود ( حجم: 39 مگابایت )

 

انتخاب صحنه ای از این فیلم، البته چندان کارِ سختی نبود چرا که تنها یک صحنه ی بسیار خوب داشت و بس. آنهم جایی ست که قرار است بیننده غافلگیر شود و از پیچش انتهایی یکّه بخورد. دلهره ی موجود در این صحنه، دکوپاژِ قدرتمندِ کارگردان و مؤلفه های ترسناکی که استفاده می کند تا وحشت به دلِ بیننده بیندازد، به نظرم کاملاً موفقیت آمیز از آب در آمده اند. همه چیزِ این سکانس، بسیار محکم و تأثیرگذار است و انگار ردّ پایی از هیچکاک را هم به وضوح می توانیم در آن ببینیم. خودتان قضاوت کنید.