سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Blooded

نام فیلم:    ( Blooded )

بازیگران: نیک اشتون نیل مک درموت

نویسنده: جیمز والکر

کارگردان: ادوارد بوآس

 80 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ ژانر ترسناک، تریلر؛   محصول 2011


شکار و شکارچی


خلاصه ی داستان: عده ای شکارچی، به همراه نامزدهایشان، به دشتی می روند تا شکار کنند و این در حالی ست که حامیان حیوانات، اعتراضات گسترده ای بر ضد شکار حیوانات، به راه انداخته اند. شکارچیان صبح که از خواب بلند می شوند تا سفر خود را آغاز کنند، خود را لخت و تنها در میان دشت می یابند در حالیکه عده ای با تفنگ هایی دوربین دار، به سمتشان شلیک می کنند ...

 

یادداشت: خلاصه ی داستانی که من تعریف کردم، خیلی هیجان انگیز است! چون نگفته ام اینهایی که دنبال شکارچی ها راه افتاده اند و قصد جانشان را کرده اند، چه کسانی هستند. شاید بشود حدس زد ولی بهرحال سوالی ایجاد می کند؛ کاری که نویسنده و کارگردان این فیلم انجام نمی دهند و نتیجه اش فیلمی ست که همه چیزش از همان اول معلوم است. نویسنده و کارگردان چنان در اطلاعات دهی به بیننده ها، ثابت قدم و مصر بوده اند که با نوشته هایی روی تصاویر مستند ابتدایی فیلم، همه چیز را توضیح می دهند تا ما در چند و چون کار قرار بگیریم و چنان افراط می کنند که دیگر چیزی باقی نمی ماند تا تماشاگر از آن رمزگشایی کند. این قضیه به کنار، مشکل بزرگ دیگری هم هست که بدجوری باعث شده فیلم به دره فرو بیفتد و آنهم داستان یک خطی ـ فکر نمی کنم فیلم نامه ی این فیلم بیشتر از بیست یا سی صفحه شده باشد – و شخصیت هایی ضعیف و ناآشنا برای ما هستند. آدم هایی که هیچ گونه همدردی برنمی انگیزند و در نتیجه وقتی در آن اوضاع وخیم قرار می گیرند، هیچگونه ترحمی به دل نمی آورند. فیلم نامه نویس به جای پرداخت آدم هایش، بیشتر سعی کرده لحظات ترسناک و مثلًا هیجان انگیز فیلم را ترسیم کند که البته آنهم خیلی تصنعی و به قول معروف آبکی از آب در آمده. وقتی شکارچیان لخت و عور، در دشتی بی انتها، از خواب بیدار می شوند و نمی دانند چه بر سرشان آمده، هم یاد فیلم ( خماری ) افتادم و هم ( اره ) ها. که البته با توجه به اوضاع خطیر این شکارچیان و موقعیت بازی گونه ای که برایشان تدارک دیده شده، بیشتر به ( اره ) ها پهلو می زند تا ( خماری ). بهرحال نمی دانم این چه گروه حمایت از حیواناتی ست که به این شکل ترسناک، برای تنبیه آدم ها، آن ها را شکنجه می دهد!  در تاریخ سینما، فیلم های زیادی بوده که جای شکار و شکارچی عوض شده و در این تعویض، به نکته ای حیاتی، مضمونی عمیق و حرفی اصولی رسیده ایم اما در اینجا، به چیز خاصی دست پیدا نمی کنیم.



   جای شکار و شکارچی عوض شده است ...

                                   

ارزشگذاری فیلم: 


دوزخ برزخ بهشت

نام فیلم: دوزخ، برزخ، بهشت

بازیگران: علی مصفا – مهتاب کرامتی – مسعود شایگان

نویسنده: سعید شاهسواری

کارگردان: بیژن میرباقری

 

این تخت، مث اون موقع ها صدا می ده!

 

خلاصه ی داستان: سه خانواده یکی در دوزخ، دیگری در برزخ و آن یکی در بهشت !!!

 

یادداشت: وقتی بخواهی حرف های گنده بزنی درباره ی تنهایی آدم ها و احساسات بشری و حس نوستالژی آنها و این چیزها و بلد هم نباشی لااقل در پس این حرف ها، داستانکی بگویی که ملت را پس نزند تا بتواند این حرف های بی سر و ته را تحمل کند، نتیجه اش فیلمی می شود که تحمل حتی یک دقیقه اش کار مشکلی ست. تا مهتاب کرامتی بیاید با آن نگاه های سرد و بی روح، به خانه ی غبار گرفته نظری بیندازد، تا بیاید قدم هایی کند و کشدار بردارد، تا مرد و زن بیایند با هم دیالوگ رد و بدل کنند و شیرینی و تلخی زندگی گذشته شان را با جملاتی دهان پر کن مثل (( گذشته مث یه خاطره س که با یه لبخند میاد و با یه اشک می ره. )) و البته با جملاتی کلیشه ای مثل (( یادته با هم خونه رو رنگ کردیم؟ )) یا (( این تخت مث اون موقع ها صدا می ده )) یا (( هیچ وقت خواب منو می دیدی؟ )) یا (( هنوزم به سرت می زنه بری شمال؟ )) و ... برای بیننده ها روشن کنند، تاب و توانمان طاق شده است. بیست دقیقه می گذرد و این زوج، هنوز دارند از گذشته حرف می زنند بدون اینکه احساسی برانگیزند یا برایمان جالب باشد که بدانیم چه در فکر آنهاست و تازه این قسمت خوب ماجراست. در دو اپیزود بعدی کار از این هم بدتر است. یک مشت احساسات پراکنی از آدم هایی که نمی توانیم درکشان کنیم و کارگردان هم دائم تلاش می کند با قاب هایی که می چیند، به ما حقنه کند که اینها تنها هستند. اما انگار آقایان فراموش کرده اند که وقتی داستانی در کار نیست، این زور زدن ها نتیجه ی عکس خواهد داد. شاید در خوش بینانه ترین حالت هر قسمت از این فیلم به درد داستان کوتاه هایی بخورد که این روزها در ادبیات ما نمونه اش فراوان پیدا می شود که نویسندگانش ادعای شناخت آدم ها و جامعه را دارند و احساس می کنند درد همه ی بشریت را می شناسند اما غافل از اینکه تمام این شعارها چیزی نیست جز ادا در آوردن برای فرار از ناتوانی در نویسندگی، درک آدم ها و موقعیت شان.



 وقتی احساس کنی می توانی حرف های گنده ای بزنی که دنیا را تکان بدهد ...


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

هر چی خدا بخواد

نام فیلم: هر چی خدا بخواد

بازیگران: ترانه علیدوستی – رضا عطاران – حامد کمیلی

نویسنده: پرویز شهبازی

کارگردان: نوید میهن دوست

 

فریدون

 

خلاصه ی داستان: پارمیدا نصیری و ونداد طاهری، همزمان با هم به کیش می روند. خبر رسیده که پدر ونداد و مادر پارمیدا، که ظاهراً با هم ازدواج کرده اند، در یک سانحه ی دریایی در کیش، ناپدید شده اند. ورود آنها به کیش برای پیگیری کارها همزمان می شود با ورود خانواده ی دو طرف و آغاز ماجراهایی ...

 

یادداشت: قبل از اینکه مستقیم بروم سراغ اینکه چرا (( هر چی خدا بخواد )) فیلم افتضاحی ست، می خواهم از  تنها نکته ی بامزه ی فیلم شروع کنم؛ فامیلی عطاران در فیلم "دلگشا" ست که همه آن را "دلگشاد" متوجه  می شوند و افراد مقابل هم برای اصلاح این اشتباه می گویند:" گشا، گشا" و آنهایی که اشتباه تلفظ  کرده اند، تکرار می کنند: "بله! گشا، گشا" ! البته بامزگی این قسمت وقتی معلوم می شود که فیلم را ببینید و البته امیدوارم وقتی فیلم را دیدید، پشیمان نشوید. با نگاهی به روند گره افکنی و گره گشایی داستان، به عمق ضعف و حفره های بزرگ فیلم نامه ای و در کل بی ربط بودن همه چیز پی می بریم. فقط برای مثال توجه کنید به جایی که قرار است دایی هفت خط پارمیدا یعنی رضا عطاران، پی به راز ونداد و برادرش ببرد. (حالا بگذریم از اینکه معلوم نیست این راز چیست. چرا پسرها نمی خواهند جسد پدرشان را به تهران ببرند؟ )  آنها صندلی عقب ون نشسته اند و درباره ی اینکه جسد پدر نباید به تهران برود، حرف می زنند که دایی که در صندلی جلو نشسته، سرش را از لای دو صندلی بیرون می آورد و حرف های آنها را می شنود و البته ونداد و برادرش هم متوجه می شوند و جایشان را تغییر می دهند اما دیگر دیر شده است و دایی که حالا راز را می داند، آماده می شود برای اخاذی کردن از پسرها. به همین راحتی! حالا دایی می خواهد اخاذی کند و ما فکر می کنیم که لابد ادامه ی داستان باید ربطی به این قضیه پیدا کند. دایی فرار می کند و پسرها می روند دنبالش، گیرش می اندازند و پول ها را ازش پس می گیرند و همین! فکر می کنیم شاید در ادامه ی داستان، اتفاقی بیفتد که ربطی به این قسمت داشته باشد، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در کلیت کار می آمد. بعد دوباره ماجرا عوض می شود و فیلم نامه نویس داستان دیگری رو می کند که اینگونه است: جسد پدر پیدا شده اما مرد عربی که دوست صمیمی پدر بوده و با برادرش مشکل دارد، از پسرها می خواهد که جسد نزدیک او دفن شود – برادر او هم که دوست صمیمی پدر است و جای دیگری از جنوب زندگی می کند، از پسرها خواسته که جسد پدر باید نزدیک او دفن شود –  و خلاصه سر جسد پدر، دعوای مختصری شکل می گیرد که در نهایت بدون هدف خاصی ماجرا ختم می شود و بالاخره هم مشخص نمی شود نقش این دو برادر در پیشبرد داستان چه بوده. اما ماجرای پایان فیلم و قضیه ی فریدون از همه جالب تر است. فریدون نام پرنده ای سخنگو ست که تنها بازمانده ی سانحه ی دریایی ست. در نمای پایانی، صدای پدر و مادر بچه ها را می شنویم که از فریدون تشکر می کنند که آنها را لو نداده! معلوم نیست این ماجرا از کجا و چگونه، یکهو سر و کله اش در داستان پیدا می شود. خلاصه اینکه با فیلمی تکه پاره طرف هستیم که هر قسمتش سازی جداگانه می زند و هیچ ربطی به بخش قبل و بعدش ندارد. آشفته است و در کل بی ربط.



     پادر هوا و بلاتکلیف. مثل اینها ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

عروسک

نام فیلم: عروسک

بازیگران: بهاره رهنما – حسام نواب صفوی – لیلا اوتادی

نویسنده: سیروس تسلیمی

کارگردان: ابراهیم وحیدزاده

 

تصور کنید ...

 

خلاصه ی داستان: فرشته دنبال کار می گردد و مگی، برای او کاری در یک شرکت پیدا می کند که از قضا صاحب شرکت، جوان پولداری ست که عاشق فرشته می شود و البته معلوم است که این جوان دارد نقش بازی می کند و آنی نیست که ما می بینیم و کلاهبردار است و لات و از این چیزها ... !!!

 

یادداشت: تصور کنید در پوستر یک فیلم کمدی سینمای ایران نوشته باشند: (( تماشای این فیلم برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود! )) ... تصور کنید فیلمی می بینید که در آن آتش تقی پور عاشق بهاره رهنما می شود! ... تصور کنید علیرضا خمسه را با موهایی دم اسبی که با حرارت تمام، میان مهمان های یک عروسی، قر می دهد و حسابی هم قر می دهد! ... تصور کنید در همین فیلم، مهمان های همین عروسی، در حالیکه دست می زنند، می خوانند: (( گل به سر عروس یاالله، دومادو ببوس یاالله ))! ... تصور کنید زن فیلم با عشوه و ناز به مرد هوس باز بگوید که: (( مامان و بابام رفتن شمال. می تونیم بریم خونه ی ما مذاکره! )) و این (( مذاکره )) را طوری ادا کند که همه بفهمیم منظورش چیست! ... تصور کنید فیلمی می بینید بی در و پیکر و سطحی ... تصور کنید یک کمدی می بینید که حتی یک لبخند بی رنگ هم ازتان نمی گیرد ... تصور کنید بعد از دیدن یک فیلم، احتیاج داشته باشید به هوای آزاد ... می توانید تصور کنید؟!



 آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

Danny The Dog

نام فیلم: دنی سگه ( Danny The  Dog ) 

بازیگران: جت لی باب هاسکینز مورگان فریمن

نویسنده: لوک بسون

کارگردان: لوئیس لتریه

103 دقیقه؛ محصول فرانسه، آمریکا؛ ژانر اکشن، جنایی، درام؛ سال 2005

 

"دنی! تو یه سگی! ... تو سگ منی!" *

 

خلاصه ی داستان: دنی، مانند سگ دست آموز مردی خلافکار، برای او کار می کند. او از بچگی، دنی را بزرگ کرده و او را از هر چه به خصلت های انسانی مربوط می شود دور نگه داشته تا خصلت هایی حیوانی پیدا کند و دائم در جنگ و ستیز باشد. اما آشنایی ناگهانی دنی با پیرمردی به نام سام که کارش کوک کردن پیانوهاست، زندگی دنی را عوض می کند ...

 

یادداشت: داستان فیلم چفت و بست چندان درستی ندارد و این از لوک بسون معروفی که می شناسیم، خیلی عجیب است. روابط علت و معلولی ضعیف است و به راحتی از روی نکاتی که می توانست در محکم شدن چارچوب داستانی موثر باشد، گذشته اند. برای مثال معلوم نیست چرا سام و ویکتوریا، از رفتار غیرطبیعی دنی و آن ظاهر حیوانی اش، هیچ وقت تعجب نمی کنند. مثلاً هیچکدامشان از قلاده ی دور گردن دنی نمی پرسند درست انگار که این شکل و شمایل را هر روز می بینند و دیگر برایشان عادی ست! فقط یکبار، در قسمتی از داستان، سام کنجکاو می شود که چرا دنی اینقدر در برابر دعوایی که در فروشگاه شد، بی تفاوت بوده و دنی هم خیلی کوتاه و گنگ جوابش را می دهد و دیگر هیچ کدام از او سئوالی در این باره نمی پرسند؛ اینکه کیست، کجا بوده و چه می کرده. پایه های فیلم هر چه جلوتر می رود، ضعیف تر می شود. مثلاً وقتی دنی دوباره گیر مرد خلافکار یا همان صاحبش می افتد و مجبور می شود با او کار کند، مرد هیچ وقت از او نمی پرسد که کجا بوده و چطور اینقدر تمیز و مرتب شده و چطور یاد گرفته حرف بزند و وقتی هم که دوباره برمی گردد پیش سام و ویکتوریا، باز هم آنها از او نمی پرسند که کجا رفته بوده و چه کار می کرده! از همه بدتر زمانی ست که به گذشته ی دنی برمی گردیم و از دید او، مادرش را می بینیم که توسط مرد خلافکار کشته می شود. دنی در این  فلاش بک ها، تقریباً هشت یا نه سالی دارد و وقتی در اوایل فیلم، جایی که با خانواده ی سام آشنا می شود، معنی "اشتها"، "بستنی" و خیلی جملات پیش پا افتاده را نمی داند، واقعاً تعجب می کنیم. باز اگر هنگامی که توسط مرد خلافکار ربوده می شد، مثلاً دو یا سه سالش بود، این ندانستن معانی جملات، می توانست باورپذیر باشد ولی در حالت فعلی، چنین چیزی ممکن نیست. بد نیست اشاره ای هم به صحنه های زد و خرد فیلم داشته باشم که از حد انتظار پایین تر است و شاید از متوسط ترین فیلم های جت لی هم خیلی چیزها کمتر داشته باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ای که صاحب دنی در فیلم به او می گوید.

   پیرمرد روشن دل، دنی را به سمت رهایی می برد ...


ارزشگذاری فیلم: 

Priest

نام فیلم: کشیش( Priest ) 

بازیگران: پل بتانیمگی کیو کارل اوربان

نویسنده: کری گودمن – براساس رمان مصوری به همین نام نوشته ی مین وو هیونگ

کارگردان: اسکات چارلز استوارت

87 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر اکشن، ترسناک، عملی/تخیلی؛ سال 2011

 

کشیش و خون آشام ها

 

خلاصه ی داستان: در دنیایی متعلق به آینده، قرن ها ست که بین انسان ها و خون آشام ها جنگ وجود دارد و این اکثراً خون آشام ها هستند که پیروز می شوند. در یکی از همین درگیری ها، خون آشام ها به خانواده ای حمله  می کنند و دختری را به اسارت می برند. کشیش که بین مردم و در شهری محصور شده، زندگی می کند، متوجه می شود که دختری که توسط خون آشام ها به اسارت گرفته شده، برادرزاده ی اوست. او همراه با دوست پسر برادرزاده اش که کلانتر شهر محسوب می شود و به رغم مخالفت اصحاب کلیسا، تصمیم می گیرد برای مقابله به دل خون آشام ها بزند. با نزدیک شدن به محل آن ها و پیدا کردن ردی از برادرزاده اش، کم کم متوجه می شود این گروگان گیری در واقع یک تسویه حساب قدیمی از یک دوست قدیمی ست که حالا به یک خون آشام تبدیل شده. دوستی که فکر می کند در آخرین حمله ی خون آشام ها، کشیش، به او کمک نکرده و او را به دست آن ها سپرده است ...

 

یادداشت: فیلم های زیادی را در تاریخ سینما سراغ داریم که درباره ی (( نبرد خیر و شر )) حرف می زنند و مقابله ی این دو قطب را نشان می دهند و البته فیلم های زیاد دیگری را هم می شناسیم که به مضمون (( انتقام )) می پردازند. "کشیش" به شکلی خواسته این دو مورد را به یکدیگر پیوند بزند. در نگاه اول با فیلمی طرف هستیم که تلفیقی ست از دو ژانر ترسناک و تخیلی و دنیایی را ترسیم می کند آخرالزمانی با فضایی تیره و تار و خفقان آور. دنیایی که بین انسان ها و خون آشام ها سالها جنگی درگرفته و انسان ها تلفات زیادی داده اند. انسان ها در شهری محصور زندگی می کنند و خون آشام ها هم طبق سنت همه فیلم های اینچنینی، وقتی هوا تاریک می شود بیرون می آیند. تأکید فیلم روی شکل صلیب به روشنی نشان می دهد که قرار است          قطب بندی های معمول در ذهن تماشاگر انجام بگیرد. صلیب همیشه نمادی ست از مذهب و پاکی و بسیار  کنایه آمیز است که در قسمتی از فیلم، همین صلیب، سلاحی مرگبار می شود برای مقابله با چند خون آشام. در چنین دنیای تیره و تاری ست که کشیش فیلم به رغم مخالفت بزرگان کلیسا، تصمیم می گیرد دست به عمل بزند و خودش را به میان لشکر سیاهی بزند و برادرزاده اش را نجات بدهد. قابل توجه این است که عمل کشیش برای رفتن به دل سیاهی، انگیزه ای کاملاً شخصی ست و در پایان هم هیچ وقت شاهد این نیستیم که کشیش با این عملش توانسته باشد به کل لشکر سیاهی و شر فایق بیاید و البته این نکته ی مثبتی ست برای فیلمی که از یک نگاه خاص، دارد درباره ی نبرد خیر و شر حرف می زند. در واقع در پایان فیلم انگار همه چیز تازه شروع شده و مبارزه ای که تاکنون شاهدش بودیم، انگار سال های سال دیگر ادامه خواهد داشت و اینکه واقعاً چه کسی برنده ی نهایی این مقابله است، معلوم نیست. اما در نگاه دوم، گفتم که فیلم درباره ی (( انتقام )) هم هست. فیلم با  صحنه ی کوتاهی شروع می شود که در آن دو نفر در چنگال خون آشام ها اسیر هستند و یکی از آنها در آخرین لحظات گرفتارشان می شود. در پایان کار است که می فهمیم کسی که برادرزاده ی کشیش را ربوده، در واقع دوست کشیش بوده که در صحنه ی اول فیلم به دست خون آشام ها افتاده و حالا خودش تبدیل به خون آشام شده. ( که البته حدس زدن این قضیه کار چندان سختی نیست! ) او که اعتقاد داشته کشیش در آن لحظات حساس، به او کمک نکرده، حالا با دزدیدن برادرزاده ی او و تبدیل کردنش به یک خون آشام می خواهد انتقام بگیرد و دقیقاً اولین مشکل بزرگ فیلم همینجاست. فیلم نتوانسته پیوند درست و خوبی بین دو نگاهی که در بالا ذکر کردم، برقرار کند. یعنی قادر نیست بین دو مضمون عمده اش که همانا نبرد بین خیر و شر و انتقام است، هماهنگی بوجود بیاورد. آن رودررویی پایان فیلم آنقدرها چیز بزرگ و درام پیچیده ای نیست که بتواند بار همه ی داستان را به دوش بکشد و فیلم را به سلامت به مقصد برساند. در نتیجه اینگونه، نبرد بین کشیش و دوست سابقش روی سقف قطار، به هیچ عنوان نبردی بین خیر و شر معنی نمی دهد و در نهایت امر تنها یک دوئل باقی می ماند و به همین علت، پنبه ی نگاه اولی که به فیلم داشتم یعنی همان نبرد خیر و شر زده می شود. این ضعف بزرگ البته از فیلم نامه نشأت می گیرد. با نگاهی اجمالی به ساختار فیلم نامه خیلی راحت می توان پی برد که با اثری کاملاً کلاسیک، از لحاظ روایت داستان روبرو هستیم که البته این (( کلاسیک بودن )) را نباید به ارزشمند بودن فیلم نسبت داد. رسم است که نوشتن فیلم نامه در هالیوود با ریاضیات و دو دو تا چهار تا کردن همراه باشد و عوامل سازنده به درستی می دانند که هر صحنه باید کجا قرار بگیرد و چگونه باشد و در چه دقیقه. این محاسبات برای اکثر فیلم نامه هایی که در هالیوود نگاشته می شود و البته اکثراً هم از همان روش معروف (( سید فیلدی )) کمک گرفته می شود، وجود دارد. اما سر سپردن به چنین قوانینی، الزاماً به معنی خوب بودن فیلم نیست. همچنان که در این فیلم چنین است. می توانم ارجاع بدهم به صحنه ای که در آن کشیش بالای سر بدن نیمه جان برادرش می آید و در آخرین لحظات زندگی او، حرف هایش را می شنود که از او قول انتقام می خواهد. صحنه برای ما بسیار آشناست. یا دقت کنید به سکانسی که کشیش و دوست پسر دختر ربوده شده، گوشه ای خلوت کرده اند و کشیش از پسر می پرسد که چقدر او ( دختر ) را دوست داشتی و پسر جوان هم با لحنی احساساتی و نوستالژیک از دختر می گوید. این لحظات را ما به دفعات در فیلم ها دیده ایم و خب، در این فیلم به علت الکن بودن داستان ( طبق آن چیزی که در بالا ذکر کردم ) و درست استفاده نکردن از جزئیات، این موارد کلیشه ای ( می دانیم که کلیشه به خودی خود چیز بدی نیست اگر از آن درست استفاده بشود ) به اصطلاح (( درنیامده است )). انگار کارگردان بیشترین تلاش خود را کرده تا جلوه های بصری فیلمش را به درستی پرداخت کند که البته با توجه به اینکه کارگردان بیشتر از اینکه فیلم ساخته باشد، مسئول جلوه های ویژه در فیلم های مختلف بوده، امری بدیهی می نماید اما با ریز شدن روی جزئیات بصری فیلم متوجه می شویم که در این قسمت هم آنقدرها دستاورد جدیدی برای تماشاگر آگاه این روزهای سینما و تماشاگری که خیلی چیزها دیده به ارمغان نیاورده است. دقت کنید به موتوری که کشیش و همراهانش سوار می شوند و یا اسلحه ای که برای نابود کردن خون آشام ها استفاده می کنند و یا حتی موجودات بدشکلی که همراه خون آشام ها می بینیم؛ انگار همه ی این جزئیات را در فیلم های مهم ترسناک و تخیلی دیده ایم.



نبرد همیشگی خیر و شر ...


ارزشگذاری فیلم: 

پشت چراغ قرمز

نام فیلم: پشت چراغ قرمز

بازیگران: مریم خدارحمی – کاوه آهنگر

کارگردان: متین بابایی

 

یک فیلم ترسناک که برای آخر هفته تان پیشنهاد می شود یا چگونه بترسید که قلبتان از جا کنده شود ...

 

خلاصه ی داستان: چند تا دختر بامزه و قشنگ، می روند ویلای شمال برای تفریح، غافل از اینکه قرار است ماجراهای ترسناکی برایشان پیش بیاید و قلب ما از جا کنده شود ...

 

یادداشت: نویسنده و کارگردان می خواهد ما را گیج کند که نفهمیم کسی که قرار است تا دقایقی دیگر، این دخترهای خوشگل را بترساند، چه کسی ست. اول شکمان را می برد به سمت برادر دختر اصلی که قرار است همگی دخترها بروند ویلای او. برادر می خواهد بیاید ولی دختر نمی گذارد. بعد برادر دستی روی چانه می گذارد و فکری می کند و ما را می اندازد توی شک. نفر دوم، خواستگاری ست که می آید خانه شان. دختر که خوشش نمی آید از او، سوسکی پلاستیکی توی چایی اش می اندازد ( تعجب ندارد که! واقعاً این کار را می کند! ) و یک مردی هم آن وسط نشسته که ماشین "ماکسیما" را "ماسکیما" می گوید و "اس ام اس" را "اس پم اس" و لحظات مفرحی برای ما بوجود می آورد که همین جا، جا دارد از عوامل تشکر کنم. گزینه ی سوم، دو پسری هستند که این دخترهای خوشگل و بامزه و جذاب، پشت چراغ قرمز می بینند و پسرها به قصد اذیت کردن، چند تا متلک بارشان  می کنند که با بازی های دیدنی بازیگران این نقش، به عمق رذالت این پسرها پی می بریم. بعد در ویلا، اتفاقات ترسناکی می افتد. گوشت های روی منقل ربوده می شوند و صداهایی می آید و درخت ها تکان می خورند و دوربین هی می رود توی دیوار و از پنجره می آید بیرون و سایه اش را روی در و دیوار می بینیم و خلاصه با این حرکات نرمشی و ورزشی دوربین، کلی می ترسیم. بعد هم که چون قرار نیست بفهمیم این کارهای خبیثانه و خیلی ترسناک، کار کیست، دخترهای خوشگل و بامزه ی داستان، که یکی شان اتفاقاً ناراحتی قلبی دارد و در اوج ترس و استیصال هی می گوید قلبم درد گرفت ولی تا آخرش هم از همه سالمتر می ماند و ککش هم نمی گزد، از جن حرف می زنند و دیالوگ های فوق العاده ای رد و بدل می کنند درباره ی عادات جن ها و اینکه خانم ها و آقایان جن، چه خصوصیاتی دارند و یکی از این دخترهای خوشگل و بامزه هم می گوید که: (( مگه ندیدی جنا اومدن جوجه ها رو بردن؟ )) که برایمان مسلم شود که بله، کار خود این جن هاست و البته قابل ذکر است که منظور او از   "جوجه ها"، سیخ های جوجه ی روی منقل است و نه جوجه ی واقعی. اما خب، کار به همین جا ختم نمی شود. موضوع این است که آنهایی که آمده اند این دخترها را بترسانند، همان پسرهای پلید پشت چراغ قرمز هستند و بعد می رسیم به اوج وحشت. جایی که قرار است قلبمان از جا کنده شود. جایی که پسر، حالا در قالب یک قاتل سریالی، در حالیکه چشم و چالش را بالا و پایین می دهد و قطرات آب، توسط عوامل صحنه روی پیشانی اش، چکانده شده، شروع می کند از عشق پاکش به دخترها حرف زدن و اینکه دخترها همه شان پلید هستند و معنی عشق را نمی دانند و ما تازه شستمان خبردار می شود که این بیچاره، چه مصیبتی از دست دخترها کشیده که حالا افتاده به این مسیر. در همان چند دقیقه ای که این قاتل بسیار بی رحم، نطق می کند و گریه ی ما را در  می آورد با شخصیتی روبرو می شویم که ریشه دار است و خیلی انگیزه های کلفت و قوی ای دارد که این کارها را می کند. البته کارگردان با زیرکی، نشانمان نمی دهد که چه کسی در آن بلبشو می آید و می کوبد توی سر این قاتل سریالی. یا حالا شاید هم یادش رفته که آن صحنه را در فیلم بگنجاند. بهرحال مهم اینجاست که نمی فهمیم چه کسی به این چیزهای بسیار بسیار ترسناک پایان می دهد. در نهایت هم که دو قاتل، توسط پلیس ها دستگیر می شوند و در صحنه ای با معنی و حرفه ای، جناب سروان در حالیکه قاتلین را می برد توی کلانتری، رو به دوربین     می گوید: (( فک کردین خیلی زرنگین؟ )) که البته با نوع بازی این بازیگر و نحوه ی ادای کلمات، این جمله ی کلیشه ای تبدیل می شود به زیباترین جمله ی فیلم.

 

یکی از بهترین جمله های فیلم: یکی از دخترهای خوشگل و بامزه: (( من یواش یواش دارم به این نتیجه می رسم که اینجا خبرایی یه. ))


                           

                           این پوستر فیلم است. آنهایی هم که در ماشین نشسته اند، همان دخترهای

                                    بانمک و قشنگ هستند که قرار است اتفاقاتی برایشان بیفتد تا قلب ما از جا 

                                    کنده شود  ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش


Quills

نام فیلم: قلم پرها( Quills  )

بازیگران: جفری راشیوآکین فونیکسکیت وینسلت

نویسنده: داگ رایت ( نمایشنامه و فیلم نامه )

کارگردان: فیلیپ کافمن

 124 دقیقه؛ محصول آمریکا، انگلیس، آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام؛ سال 2000


                                                              هنرمند


خلاصه داستان: مارکی دوساد نویسنده رمان های شهوت انگیز که در تیمارستان زندانی شده، از طریق مادلین، خدمتکار آنجا، نوشته هایش را برای چاپ به خارج آسایشگاه می فرستد. کتاب که به دست امپراطور می افتد، خشم او و اصحاب کلیسا برانگیخته می شود. دکتر رویرکلارد از طرف امپراتور مامور می شود پیش پدر، رئیس آسایشگاه برود و از او بخواهد که مراقب دوساد باشد. پدر که از موضوع کتاب بی خبر بوده، قلم پرها و کاغذهای دوساد را از او می گیرد. ولی درز نوشته های او به بیرون همچنان ادامه پیدا می کند. هر چه محافظت از دوساد بیشتر و سخت تر می شود، او روش دیگری را برای نوشتن داستان ها پیدا می کند. پدر که عاشق مادلین است ولی نمی تواند بروز بدهد، فشار را روی دوساد باز هم بیشتر می کند ...

 

یادداشت: " قلم پرها " آنقدر جذاب است که آدم را میخکوب می کند. داستانش آنقدر پر و پیمان است که در نوشتاری کوتاه نمی گنجد. دوساد، پدر و دکتر رویرکلارد، سه قطب داستان را تشکیل می دهند. دکتر مخالف دوساد است ولی در خفا با دختری همسن و سال دخترش ازدواج می کند و نحوه آمیزشش با او، آنقدر حیوانی ست که شاید از بدترین داستان های دوساد هم بدتر باشد. پدر، اما چیزی ست بین دو قطب دیگر. او به اصرار رویرکلارد، هر بار چیزی از دوساد می گیرد تا مانع از نوشتن اش بشود، اما او عاشق مادلین است. به این ترتیب همه چیز همان هایی ست که دوساد در داستان هایش می آورده و همه با او مخالف می کردند. وقتی مادلین می میرد، پدر که در تب آمیزش با مادلین می سوزد، در خیال خود با او آمیزش می کند. دوساد از چیزهایی حرف می زند که انسان ها مشغولش هستند و در این بین، مذهب را به چالش می کشد. جواب او به پدر درباره ی اینکه پدر می گوید نوشته های او باعث مرگ مادلین شده، چنین است: (( فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟ ! )) دیالوگی که آدم را میخکوب می کند و عجیب این است که رویرکلارد، در آخر داستان، خودش برای چاپ کتاب های دوساد اقدام می کند. رویارو کردن واقعیت های درونی آدم ها با خودشان، همیشه برای آنها سنگین بوده؛ برای رویرکلارد از همان ابتدای داستان و برای پدر از جایی که عشق به مادلین در وجودش زبانه می کشد، داستان های دوساد خلاف انسانیت و ارزش های اخلاقی دانسته می شود. این رو در رو کردن آنها با واقعیت های درونشان است که نمی پذیرند. فیلم در نگاهی دیگر درباره ی هنرمند و اثرش هم حرف می زند؛ هنرمند را هر چه محدودتر بکنی، بالاخره به شکلی خودش را بروز می دهد و محدودیت، اتفاقاً باعث خلاقیتش می شود ...


همان جمله ی محشر:    مارکی دوساد رو به پدر: فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟


           

           هنرمند یا دیوانه؟!


ارزشگذاری فیلم: