سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سوت پایان

نام فیلم: سوت پایان

بازیگران: نیکی کریمی ـ شهاب حسینی ـ غزال شاکری و ...

نویسنده و کارگردان: نیکی کریمی

79 دقیقه؛ سال 1389

 

مارماهی

 

خلاصه ی داستان: سحر فیلمسازی ست که کنجکاوِ زندگیِ یکی از دختران بازیگرش می شود و سعی می کند هر طور شده به او کمک کند ...

 

یادداشت: فیلمساز در این اثر قصد داشته تا معضلی اجتماعی را به تصویر بکشد و به قول معروف، پیامی صادر کند. اما داستان یک خطی و ضعیفش، تحمل سنگینی این پیام را ندارد و نتیجه این می شود که نه پیامی دستمان را می گیرد و نه داستان درخور توجهی می بینیم و در عین حالیکه قرار بوده این دو جنبه به بیننده منتقل شود، هیچ کدام منتقل نمی شود و به مانند شعر " به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن/ منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی" این فیلم علناً هیچ چیز نیست. اصلاً پیام اجتماعی این اثر چیست؟ اینکه فقر چیز بدی ست؟ اما ما از فقر دختر چه می بینیم و چه می دانیم؟ علناً هیچ. جز اینکه دختر می خواهد برای جور کردن پول دیه، کلیه اش را بفروشد. همین. اگر کسی بگوید: "خب، همین کافی ست دیگر. مگر قرار بوده چه چیز دیگری از گذشته ی او بدانیم؟" باید عرض کنم که فیلمی که داعیه ی اجتماعی بودن و بیان معضلات را دارد، نمی تواند نسبت به این قضیه بی تفاوت باشد. وقتی نتوانی با شخصیت دختر فیلم همذات پنداری کنی پس رشته های ریسیده ی شده ی بعدی، خود به خود پنبه هستند. جالب اینجاست که ناگهان فیلم در پیچشی بی معنا، می گوید که قتل را خود دختر انجام داده و مادر صرفاً به خاطر فداکاری به زندان افتاده. خب، که چه؟! این نکته چه تاثیر دراماتیکی بر چارچوب اثر دارد؟ با این حساب، پیام فیلم چه می شود؟ اینکه مادری به خاطر فداکاری، می رود بالای دار؟ آیا پیام این است؟ یا اینکه قضیه ی ظلم به زنان مطرح است و اینکه "یک مرجع رسیدگی به این امور خطیر وجود ندارد"؟  چرا داستان، همان مادر را قاتل معرفی نمی کند؟ چرا باید دختر قاتل باشد؟ در نتیجه من که بالاخره متوجه نمی شوم حرف فیلم چیست. پرداختن به داستان هم، فارغ از پیامش، کار عبثی ست. مثلاً دقت کنید به شوهر سحر که شهاب حسینی بازی اش می کند. نقش این آدم در داستان چیست؟ اصلاً معنای حضورش چه بوده؟ یا آن مرد نیمه دیوانه ای که خاطرخواه دختر بازیگر است و همه جا دنبال اوست؟ عنصری اضافه در داستان که به هیچ دردی نمی خورد جز پر کردن وقت. اما حکایت خود خانم فیلمساز، حکایت دیگری ست. این آدم از بس حرص تان را در می آورد که دوست دارید دست بیندازید، از همان پشت مونیتور یقه ی او را بگیرید و سرش را به جایی بکوبید. او کسی ست که از همان شروع فیلم، از همه طلبکار است. با قیافه ای حق به جانب، دختر را شماتت می کند که باید بیاید و برای او بازی کند، ماشین که راه نمی رود، سر همسرش داد و فریاد می کند و از همه عجیب تر، خانه ای را که همسر بدبختش با هزار گرفتاری خریده، خودسرانه به فروش می گذارد و تازه وقتی با مخالفت مرد مواجه می شود او را کسی خطاب می کند که موقعیت را درک نمی کند! نمی دانم اینهمه طلبکار بودن و اینهمه ادعا داشتن برای چیست؟ آیا باید اینگونه فرض کنیم که او برخلاف دور و بری هایش، آدمی ست که به مشکل دیگران می اندیشد؟ انگار که هیچ انسانی به فکر هیچ انسانی نیست و فقط این خانم فیلمساز ( بخوانید نیکی کریمی ) است که دیگران را درک می کند. اینهمه از بدی ها گفتم، جا دارد از دو سکانس خوب هم یاد کنم؛ یکی آنجا که سحر به همراه آتیلا پسیانی برای گرفتن رضایت، پیش خانواده ی مقتول می روند و دومی سکانس نهایی. که در هر دوی اینها، سنگینی فضا، به درستی به بیننده منتقل می شود.


     

    خانمِ فیلمسازِ حق به جانبِ از همه طلبکار!


ستاره ها: 

[ ایرج: همین جوری پولای من بدبختو نفله کردی ها ... ]

ایرج (بهرام رادان) به شکوه (لیلا حاتمی): همین جوری پولای منِ بدبختو نفله کردی‌ها ... کلاس کنکور برم ماما بشم، پیش دکتر کرمانی برم لاغر می‌کنه، لاغر کنم سکه می‌ده به آدم، بریم دیزین با بچه‌ها، دلم می‌خواد سایت داشته باشم، قبض تلفن می‌اومد قَدِ یه کباب سلطانی، بریم با بچه‌های وبلاگ نویس آران بیدگل، بریم اردهال سرِ خاکِ سهراب سپهری، مث بچه فنچ شونزده هیفده ساله، زن گنده پا شدی رفتی قمصر کاشون جشن گلاب گیرون. اصلاً می‌خوام بدونم الان تو این بدبختی و بی پولی، این آقای سهراب سپهری میاد ده شاهی بذاره کف دست ما؟! 

                                                                                                         

"بی پولی"، حمید نعمت الله

Brake

نام فیلم: مانع

بازیگران: استفن دورف و ...

فیلم نامه: تیموتی مَنیون

کارگردان: گَب تورس

92 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

تابوت

 

خلاصه ی داستان: جِرِمی، مأمور آژانس مخفی آمریکا، وقتی چشم باز می کند که در صندوقِ عقبِ بمب گذاری شده ی ماشین تروریست ها، گرفتار آمده است ...

 

یادداشت: به سبک فیلم هایی که جدیداً در سینما مُد شده، این فیلم هم حکایت آدمی گرفتار آمده در جایی تَنگ را به تصویر کشیده است که نمی داند چطور، چگونه و چرا در چنین مخمصه ای گرفتار شده و راه خلاصی چیست. طبیعی ست که گسترش و دوام داستان در چنین جایی در حالیکه تنها یک بازیگر وجود دارد، کار بسیار سختی ست که رفتن به سمتش کمی جرأت و جسارت می خواهد. اینکه بتوان با این امکانات کم، تماشاگر را تا پایان روی صندلی ها نشاند، بهرحال سئوال مهمی ست. مشخصه هایی که در تمام اینگونه فیلم های کلاستروفوبیایی وجود دارد، تقریباً یکسان است؛ ابتدا همیشه تنها آدمِ داستان، چشم باز می کند و خود را در جایی می یابد که نمی داند کجاست. ما هم نمی دانیم. بعد تلاش می کند تا روزنه ای باز کند که البته بی فایده است. سپس کم کم علامت هایی از حیات در آن محیط کوچک پدیدار می شود: مثلاً در اینجا یک دستگاه بی سیم که تنها راه ارتباطی آدمِ داستان با بیرون است. البته وقتی بفهمیم که بودنِ این وسیله در این مکان، دلیلی بیش از یک دستاویزِ ساده برای پیش رفتنِ داستانِ فیلم نامه دارد، طبیعتاً حضور این وسیله ی حیاتی را توجیه پذیرتر می کند. اتفاقی که در این فیلم به معنای واقعی اش رخ می دهد. توجیه وجود آن دستگاه بی سیم در آن محیط، با توجه به پایان غافلگیرکننده ی اثر، بسیار منطقی و قابل اعتناست. در ادامه ی مشخصه های یکسانِ اینگونه فیلم ها، کم کم ماجرا روشن تر می شود، همان وسیله ی حیاتی، عاملی می شود که مردِ گرفتار بتواند با آدم هایی دیگر رابطه برقرار کند و البته همیشه یکی از آن آدم ها، همسر یا نامزدش است تا در لحظات ناامیدی و استشمام بوی مرگ، لحظاتی احساسی رقم بخورد و از سنگینیِ بار آن فشار عذاب آور کم شود. کم کم به نقطه ی اوج نهایی می رسیم، جایی که مرد باید تلاش کند تا خودش را نجات دهد. عزمی راسخ برای بیرون آمدن از آن محیط. چنگ انداختن حتی به یک روزنه ی کوچک برای خلاصی. در فیلم های اینگونه ای، البته این باز شدنِ یک راه نجات برای آدمِ گرفتار، کمی اتفاقی و نه چندان منطقی جلوه می کند. همیشه در آخرین لحظات، کسی، چیزی، اتفاقی، باعث می شود مرد از آن تابوت خلاص شود. در واقع همان "دستاویز برای پیش بردن داستان"، تنها دلیلِ این اتفاقات "ناگهانی" ست. اما همین اتفاقات، در این فیلم، با اینکه ناگهانی هستند، به دلیل پایان جالبش، به هیچ وجه اتفاقی به نظر نمی رسند که اتفاقاً وجودشان ضروری و لازم هم هست! به دلیل همین پایان بندی ست که مثلاً قضیه ی موبایلی که به دست جِرِمی می افتد، یا همان دستگاه بی سیم که با آن ارتباط برقرار می کند، به هیچ عنوان ساختگی به نظر نمی رسند. اما مشکل اصلی فیلم، به نظرم پایان دومی ست که برایش در نظر گرفته اند. پایان دومی که قرار است بعد از غافلگیری اول، بیننده را حسابی شوکه کند و به او رودست بزند. این پایان، دیگر زیادی لوس و نچسب به نظر می رسد. شاید در وهله ی اول، تماشاگر به خاطر رودستی که خورده، لبخندی به لب بیاورد اما این لبخند گذراست. چرا که این پایان بندی دوم، بیشتر شبیه یک رودست زدن بامزه باقی می ماند و جلوتر نمی رود.


 

  آن بیرون چه خبر است؟ 


ستاره ها: 

[ رضا مارمولک: در فضا چون جاذبه وجود ندارد ... ]

رضا مارمولک ( پرویز پرستویی ): در فضا چون جاذبه وجود ندارد اگر بدنِ زن و مردِ فضانورد به هم برخورد کند هیچ اشکالی ندارد اما لازم است قبل از عزیمت به فضا، صیغه ای خوانده شود که به هم حلال شوند انشا الله.

حاج آقا فضلی: حاج آقا این چیزی که میفرمایید، در فضا که جاذبه وجود نداره مصداق داره، اما روی زمین ارتباط دختر و پسر مشکل داره ...

رضا مارمولک: نه ... آقای فضلی ... مثل این که شما دوزاریتون دیر میفته ها. معذرت میخوام ... شما در جوانی، تمام و کمال حال و حول خود را کردی حالا که به ما جوان ها رسیدی شدی کاسه ی داغ تر از آش ... ببینم مگر ما جوان ها دل نداریم؟

همه: صلوات ...                                                                 

         

"مارمولک"، کمال تبریزی

Mission: Impossible - Ghost Protocol

نام فیلم: ماموریت: غیرممکن ـ پروتکل شبح

بازیگران: تام کروز ـ جرمی رنر ـ سیمون پگ و ...

فیلم نامه: جاش آپلبام ـ آندره نِمِک ـ بروس گِلّر

کارگردان: بِرَد بِرد

133 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ امارات متحده عربی؛ سال 2011

 

بدون شرح

 

خلاصه ی داستان: اتان هانت، اینبار باید مرد دیوانه ای که می خواهد کاخ کرملین را با بمب اتمی زیر و رو کند، متوقف نماید ...   

 

یادداشت: دو سکانس حیرت انگیز در فیلم وجود دارد که دهانتان از ترس و دلهره باز خواهد ماند. یک سکانس در پایان فیلم، جایی که اتان و آدم بده ی داستان، در یک پارکینگ طبقاتی در شهر بمبئی هند، با هم درگیر می شوند. اما مهمترین و عجیب ترین قسمت فیلم، مربوط است به سکانسی که تام کروز، از برج خلیفه ی دوبی، بلندترین برج دنیا، بالا می رود. با دیدن این صحنه ی نفس گیر، داستان، روابط علت و معلولیِ نه چندان منطقی، کش آمدن بی دلیل برخی قسمت ها و همچنین برخی شخصیت های بی کارکرد و اضافه را فراموش خواهید کرد. شنیده ام تام کروز بدون وجود بدلکار، خودش به تنهایی در صحنه های بالا رفتن از برج بازی کرده است. اگر تا حالا خودتان این برج عظیم را از نزدیک دیده باشید و به آخرین طبقه اش رفته باشید، متوجه کار عجیب و غریب و وحشتناکی که تام کروز در این صحنه ها انجام داده، می شوید. نمی دانم تا چه حدی از این سکانس با کامپیوتر درست شده ( که در برخی لحظات، کاملاً پیداست که کامپیوتر در این کار نقش داشته ) و تا چه حدی از آن را خودِ تام کروز بازی کرده ( متأسفانه هنوز چیزی از پشت صحنه ی فیلم ندیده ام )، اما بهرحال همین سکانس کافیست که کلاً همه ی ایرادات فیلم را فراموش کنید و لذت و ترسی خالص را تجربه نمایید. 


  تصویری از پشت صحنه ... حتی تصور کردنش هم غیرممکن و ترسناک است   ...                                                                   


ستاره ها:  

[ پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ ... ]

ـ پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

                                                                 

برادران کارامازوف"، فئودور داستایوفسکی

Anatomy of a Murder

نام فیلم: تشریح یک جنایت

بازیگران: جیمز استوارت ـ لی رمیک ـ بن گازارا و ...

فیلم نامه: وِندِل مایز براساس رمانی از جان دی. وُلکر

کارگردان: اتو پرمینگر

160 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1959

 

وکیل مدافع

 

خلاصه ی داستان: پل بیگلر، وکیلی که زندگی تنها و بدون سر و صدای خود را با گرفتن ماهی پر کرده است، با اصرار دوستش، پرونده ی قتلی را قبول می کند که وامی داردش تا باز هم کاری پر سر و صدا را به دست بگیرد ...

 

یادداشت: با فیلم نامه ای جزئی نگر و محکم روبروییم که ذره ذره، استدلال ها، شواهد و جزئیات ظاهراً کم اهمیت اما در واقع مهم را کنار هم می چیند تا به نتیجه گیری نهایی برسد. اما مشکل از همین نتیجه گیری نهایی فیلم است. ما در همان صحنه های اول، با پل بیگلر آشنا می شویم؛ مردی بی سر و صدا که زندگی اش را با ماهیگیری می گذراند. اما کم کم متوجه می شویم که او در واقع یک وکیل است. تا حدودی به اخلاق و خصوصیاتش آشنا و بعد به سرعت وارد ماجرای پرونده می شویم. پل تمام تلاش خود را برای رهایی مظنون می کند و در پایانی که انگار کمی تند و سرهم بندی شده به نظر می رسد، او برنده ی این پرونده است. اما هیچ تغییری در او حاصل نشده. یعنی داستان با او شروع می شود اما با او به پایان نمی رسد. نمی توانیم بفهمیم او نسبت به ابتدای داستان، چه تغییری کرده و به چه چیزهای جدیدی رسیده. در این زمینه، حتی پیرمردِ همدستِ پل هم، که قبلاً وکیل بوده ولی حالا مردِ دائم الخمری است که توسط پل به همکاری فراخوانده می شود، بهرحال در پایان داستان، تحولی در شخصیتش صورت می گیرد. او که در ابتد نقش کهن الگوی پیرِ دانا را برای پل بازی می کند و او را به پرونده ی جدید فرامی خواند، در پایان دست از خوردن مشروب برمی دارد و به زندگی برمی گردد. فیلم نامه درباره ی او به نتیجه ی تقریباً مشخصی می رسد اما درباره ی پل، شخصیت اصلی اش، این اتفاق نمی افتد و همه چیز با پایان پرونده، به پایان می رسد. 


     سال باس، طراح تیتراژ بسیاری از فیلم ها از جمله "شمال از شمال غربی" و "روانی" هیچکاک یا "کازینو"ی اسکورسیزی، مثل همیشه، برای این فیلم، تیتراژ فوق العاده ای طراحی کرده ...



ستاره ها:  

[ مارتا: واقعاً که مردم چقدر پیچیده اند ... ]

مارتا: واقعاً که مردم چقدر پیچیده اند!

مارسیال: درست است، ولی اگر ساده بودیم که مردم نمی شدیم.

                                                                       

رمانِ "دخمه"، ژوزه ساراماگو