سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

ـ مگه بهت نگفتم که می خوام ازدواج کنم؟

ـ با کی؟

ـ خب معلومه، با یه زن. تا حالا شنیدی کسی با یه مرد ازدواج کنه؟

ـ البته.

ـ کی؟

ـ خواهرم.

استن لورل و الیور هاردی در یکی از صدها لحظه ی بامزه ی فیلم هایشان

A Nightmare in Las Cruces

نام فیلم: کابوس در لاس کروسس

نویسندگان: چارلی مین – سارا واندر هورن

کارگردان: چارلی مین

103 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

"باید خودِ شیطان باشه ..."

 

خلاصه ی داستان: مستندی درباره ی پرونده ی قتل عام هفت نفر در یک مکان تفریحی توسط دو ناشناس که از سال 1990 تا کنون هنوز بسته نشده است ...

 

یادداشت: با دیدن این مستند، ممکن نیست گریه نکنید. در یک حادثه ی تلخ، دو نفر با هویتی نامعلوم و به علتی نامعلوم به یک مکان تفریحی حمله می کنند و هفت نفر را می کشند که در میان آنها از بچه ای دو ساله تا مردی میانسال حضور دارند. فیلم با صدای دختری گریان شروع می شود که مشغول صحبت با تلفن پلیس است. صدایی کاملاً مستند که از روی تلفن پلیس ضبط شده است و اینگونه ما وارد فضای تلخ و ترسناک اثر می شویم. در ادامه خود دختر را می بینیم که تنها کسی ست که از مهلکه جان سالم به در برده است. او حالا بزرگ شده ولی همچنان جلوی دوربین وقتی آن لحظات تلخ رابه یاد می آورد، می گرید. مصاحبه ها ادامه پیدا می کند و از همه تلخ تر، زنی ست که همسر و دو بچه ی دو ساله و هفت ساله اش را از دست داده. صحنه های واقعی از محل حادثه و عکس هایی از مقتولین، حسابی اعصاب آدم را بهم می ریزد. در طول فیلم با آدم هایی روبرو می شویم که کاملاً اتفاقی وارد ماجرایی شده اند که همه چیزشان را ازشان گرفته است. آدم هایی که نمی دانسته اند ممکن است تا چند لحظه یا چند دقیقه ی دیگر چه بلایی سرشان بیاید؛ نکته ای که زنی که دو بچه و همسرش را در این حادثه از دست داده هم اشاره می کند و زندگی یعنی همین. زندگی پر از اما و اگرهایی ست که هیچ وقت نمی توان رویشان حساب کرد. صحنه هایی که در آن تنها دختری که از مهلکه جان سالم به در برده و حالا زن بزرگی شده با پلیسی که از طریق تلفن با او تماس برقرار کرده، ملاقات می کند، از تاثیرگذارترین لحظات فیلم است. آنها بعد از گذشتن چیزی نزدیک به بیست سال برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می کنند و اشک در چشمانشان جمع می شود. فراموش کردن آن لحظات برای آدم هایی که درگیر ماجرا بودند، غیرممکن است. فیلم البته از لحاظ ساختار، چیزی جدیدی ارائه نمی دهد و حتی در مواقعی مثل بازسازی صحنه ی کشتار و حمله ی دو قاتل به مکان تفریحی بسیار ضعیف عمل می کند. صحنه هایی که وجودشان در فیلم کاملاً اضافی ست. تمام قدرت کار به ترسناکی و خفقان فضای کار مربوط می شود. به زندگی هایی که ممکن است تنها برای یک لحظه، برای همیشه عوض شود و به آدم هایی که در پس ذهنشان سوالات زیادی درباره ی زندگی را یدک می کشند و بعضی مسائل را نمی توانند حل و هضم کنند. و از همه عجیب تر، پیدا نشدن قاتل ها بعد از گذشت اینهمه سال است. کسانی که هیچ وقت انگیزه و هدفشان از این کار معلوم نشد و هنوز هم که هنوز است کسی ردی از آنها نیافته. آیا آنها زنده اند؟ در این همه سال چطور زندگی کرده اند؟ وقتی چشم در چشم دختربچه ی دو ساله، به سمت مغزش نشانه رفتند، چه چیز از ذهنشان می گذشت؟ اکنون کجا زندگی می کنند و در حال چه کاری هستند؟ بعد از دیدن فیلم، این سئوالات ذهنم را مشغول می کنند.

 

 تیتر این یادداشت، جمله ای ست از زبان این زن. او همانی ست که دو فرزند و همسرش را در این حادثه از دست داد ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( سرگرمی می تونه به هنر تبدیل بشه اما اگه از اول قصدت تولید هنر باشه، ابلهی بیش نیستی. ))

                                                                                                      استیو مارتین

The Hangover Part II

نام فیلم: خماری 2

بازیگران: برادلی کوپر – زاچ گالیفیاناکیس – اد هلمز

نویسندگان: کریگ مزین – اسکات آرمسترانگ – تاد فیلیپز

کارگردان: تاد فیلیپز

102 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

"ما هیچی یادمون نیست"

 

خلاصه ی داستان: سه دوست، در اتاقی بهم ریخته در بانکوک از خواب بیدار می شوند و یادشان نمی آید چطور و چرا آنجا هستند و چه بر آنها گذشته ...

 

یادداشت: فکر نمی کنم فیلم برتری خاصی نسبت به قسمت اولش داشته باشد و تکرار همان نکات و جزئیاتی ست که در قسمت اول به شکل بهتری به آن پرداخته شده بود. شاید بهترین نکته، استفاده از موضوع رفتن مکرر برق در تایلند است که در انتهای داستان به خوبی به نتیجه می رسد و البته ایده ی عکس هایی که در تیتراژ پایانی می بینیم و نشاندهنده ی کارهایی ست که آن چند نفر در عالم خماری انجام داده اند که البته ایده ای ست مربوط به قسمت اول فیلم و چیز جدیدی هم نیست. فکر می کنم شوخی های گاه بی مورد اثر که اکثرشان را شوخی های جنسی تشکیل داده اند، از قدرت کار کاسته و باعث شده با فیلم چندان خوبی مواجه نباشیم. در ضمن نوع نگاه سازندگان به شهری مثل بانکوک یا کشوری مثل تایلند، همان نگاه بعضاً تحقیرآمیزی ست که در سینمای آمریکا نمونه اش را در رابطه با کشورهای دیگر، شاهد بوده ایم و هر چند در پایان، یکی از شخصیت ها از میهمانان عروسی به خاطر مهمان نوازیشان تشکر می کند و ابراز خوشحالی می کند که به این کشور آمده، چیزی از نوع نگاه سازندگان اثر به آن محیط نمی کاهد و نمی تواند جبرانش کند. 



 (( ما دیشب خودمون نبودیم ... ))


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( هر کسی می تونه کارگردانی کنه ولی فقط یازده تا نویسنده ی خوب داریم. ))

مل بروکس

The Man Who Shot Liberty Valance

نام فیلم: مردی که لیبرتی والانس را کشت

بازیگران: جیمز استوارت – جان وین – ورا مایلز

نویسندگان: جیمز وارنر بلاه – ویلیس گلدبک براساس داستانی از دوروتی ام. جانسون

کارگردان: جان فورد

123 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1962

 

چه کسی لیبرتی والانس را کشت؟

 

خلاصه ی داستان: جوانی حقوقدان به نام رانس پا به شهری کوچک در غرب می گذارد که اسلحه حرف اول را می زند و مردی به نام لیبرتی والانس آرامشش را بهم زده است. او می خواهد بدون خشونت و اسلحه جلوی او را بگیرد ...

 

یادداشت: رانس دو بار وارد داستان می شود؛ بار اول در ابتدای فیلم است در زمان حال که قطار وارد کادر می شود به نشانه ی ورود او و همسرش به شهر و بار دوم وقتی ست که از ذهن رانس، فلاش بکی می خورد به جوانی اش و وقتی که تازه وارد شهر شده بود. در اولین صحنه ی فلاش بک، ارابه یی وارد کادر می شود که حامل رانس جوان است. با همین نکته می توان پی برد که از بعد ورود رانس به شهر کوچک، پیشرفت و تمدن هم به آنجا آمده است. فیلم در دو سطح جلو می رود. در سطح اول و البته بدون ترتیب اهمیت، با شهری مواجه هستیم که قرار است با ورود قانون ( یعنی در واقع ورود رانس که یک وکیل جوان است ) پا به تمدن بگذارد. تمدنی که مخالف اسلحه و خشونت و مرگ است. او به اهالی شهر، سواد می آموزد و با این کار قصد دارد پایه های محکم یک تمدن را بنا کند. اما لیبرتی والانس، به عنوان عنصر ناموزون و بد داستان، نمی گذارد شهر وارد مرحله ی جدیدش شود. او به عنوان قطب منفی، تنها روزنامه نگار شهر را به شدت کتک می زند و بعد از این عمل اوست که رانس، برخلاف انتظارها و برخلاف اعتقاداتی که خودش عنوان می کرد، اسلحه به دست می گیرد تا گفته ی تام مبنی بر اینکه: (( اینجا یه مرد مشکلاتش رو خودش حل می کنه )) را عملی کند و اینجا دقیقاً نقطه ای ست که فیلم وارد سطح دیگرش می شود. حکایت مثلثی عشقی که یک سرش تام، یک سرش رانس و سر دیگرش هالی هستند. تام نماد مردانگی و خشونت است و قرار است با هالی ازدواج کند و رانس برعکس تام، مردی ظاهراً بی دست و پاست که کتاب قانون در دست دارد و به هیچ عنوان اهل خشونت نیست. همزمان با مبارزه آنها با لیبرتی والانس، مبارزه ی درونی شان هم با هم آغاز می شود تا مشخص شود هالی متعلق به کدام دو ضلع دیگر است. این دو سطح به موازات هم پیش می روند تا جایی که آن صحنه ی غافلگیرکننده شکل می گیرد و تصورات را عوض می کند. آنجاست که تازه متوجه می شویم، تام حالا دیگر به این نتیجه رسیده است که نباید و نمی تواند در برابر پیشرفت و تمدن مقاومت کند. او متوجه می شود به قیمت از دست دادن عشقش هم که شده باید بگذارد این شهر و مردمش آگاهی را به دست بیاورند.او کنار می کشد تا جامعه به راه خودش ادامه بدهد.   


   رانس، یعنی همان وکیل جوان که در عکس پیشبند بسته، به شهر آمده تا مقابل خشونت و اسلحه بایستد ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( من توی تمام دوران فعالیت حرفه ایم فقط آشغال ساختم. شکی توش نیست. ))

ماریو باوا


How to Train Your Dragon

نام فیلم: چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم

صداپیشگان: جی باروچل – جرارد باتلر

نویسندگان: ویلیام دیویس – دین دیبلویس – کریس ساندرز براساس رمانی از کریسیدا کاول

کارگردانان: دین دیبلویس – کریس ساندرز

98 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2010

 

ما اژدها داریم ...

 

خلاصه ی داستان: در شهر وایکینگ ها، هر کسی بتواند اژدهایی را بکشد، قهرمان محسوب می شود. در واقع اژدها دشمن اصلی وایکینگ هاست. هیکاپ، پسر ضعیفی ست که کسی او را به عنوان یک وایکینگ واقعی قبول ندارد، مخصوصاً پدرش که از قهرمانان قدیمی ست. روزی که هیکاپ به شکلی اتفاقی، مخوف ترین اژدها را در دام می اندازد و کم کم با او طرح دوستی می ریزد، همه چیز تغییر می کند ...

 

یادداشت: کشتن اژدها در این شهر به معنی همه چیز است. همه از اژدها وحشت دارند. همه متنفر هستند از این غول های ترسناکی که تمام آذوقه شهر را به سرقت می برند. پیر و جوان خواستار کشتن اینها هستند. در کتاب هایشان تنها چیزی که نوشته شده، انواع و اقسام اژدها و نوع کشتن آنهاست و اینکه اینها موجوداتی خطرناکند و بسیار کُشنده. اما دیدگاه هیکاپ، وقتی با آن اژدهای ظاهراً مخوف آشنا می شود، کم کم تغییر می کند. او اسلحه را کنار می گذارد و با تماس دستش، پیام صلح و دوستی را به اژدها می دهد و اژدها هم این را درک می کند. او کم کم برخلاف همه ی وایکینگ ها و سنت قدیمی و همیشگی شان، تلاش می کند با مهربانی و آرامش با اژدها برخورد بکند. او می گوید: (( همه چیزایی که درباره ی شما می دونیم، اشتباهه. )) فیلم چه زیبا می گوید که دشمنی ها را کنار بگذاریم، دشمنان خود را دشمن فرض نکنیم و سعی کنیم به روح آنها نزدیک شویم و درکشان کنیم. در فیلم می بینیم که تمام دزدی ها و خسارت هایی که این موجودات به شهر وایکینگ ها وارد می کنند به خاطر آن غول اصلی ست که در جایی سکنی گزیده و همه شان را تهدید می کند و در نهایت این موجودات، دست در دست وایکینگ ها، غول اصلی را از بین می برند. در نتیجه اگر بتوانیم طرف مقابل را درک کنیم، بفهمیمش و سعی کنیم به زبان و دیدگاه او نزدیک شویم، حتماً دنیا چیز خیلی بهتری خواهد بود. فیلم در برخی قسمت ها شدیداً آدم را تحت تاثیر قرار می دهد و گرچه از روشی کاملاً قابل پیش بینی و کلاسیک برای روایت داستانش استفاده می کند اما این کار را با جذابیت هر چه تمام تر و به بهترین شکل ممکن می کند که حتی آن قابل پیش بینی بودن هم برایمان لذت بخش می شود.


  درک کنیم ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.