سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

فیلم هایی که نباید دید

(Texas Chainsaw 3D) نام فیلم: اره برقی تگزاس سه بعدی

کارگردان: جان لاسنهوپ

البته که دیدنِ این فیلمِ سه بعدی در یک سینمای استاندارد تجربه ی لذت بخشی ست. سینمایی که لابی اش آرام، صدایش اعجاب انگیز  و صندلی های داخلِ سالنش فوقِ راحت هستند. سینمایی که کنترلچی هایش آرام و ساکتند و دائم با آن چراغ قوه های عهد عتیقشان، چشم نمی چرخانند که بینند تو آیا پهلوی دختر نشسته ای یا پسر و اگر نشسته ای، بیایند یقه ت را بگیرند که باید حتماً بروی و گوشه ای دیگر بنشینی، که همین جمله را چنان با خشم می گویند که تو از اعماقِ وجودت درک می کنی چه زندگیِ بدی بر آن ها گذشته و چقدر عُقده های فروخورده دارند که حالا اینجا باید خالی اش کنند ... بهرحال می دانستم که با چه اثری طرف خواهم بود و مخصوصاً فیلمی رفتم که زیاد در قید و بندِ داستانش نباشم و تنها و تنها از تصاویر لذت ببرم. شما هم اگر نمی توانید در سینماهای خارج از ایران فیلم را ببینید، کلاً قیدِ دیدنش را بزنید، بهتر است.

 

نام فیلم: اینجا ... آخر دنیا

کارگردانان: (؟؟؟) شراره یوسف نیا ـ ابراهیم بخشی

واقعاً لازم است چیزی بگویم؟ این مایه ی شرم، این نافیلم، این تصاویر متحرک، این ننگ، این ...

 

 (Pieta) نام فیلم: پیتا

کارگردان: کیم کی دوک

جوانی خشن و بی رحم، به سراغ مردانی می رود که از رئیسش پول قرض گرفته اند و پس نداده اند. او مردها را علیل می کند و زندگی شان را بهم می ریزد تا اینکه زنی پیدا می شود که ادعا می کند مادر جوان است و بعد از سی سال برگشته تا او را زیر پر و بال خود بگیرد ... آخرین اثر کیم کی دوک، زیادی کُند و گنگ و شعاری ست. راستش من که چیزِ زیادی از موضوع سر در نیاوردم، ضمن اینکه از همان اول معلوم است که زن، آمده تا انتقام بگیرد و مادرِ جوان نیست، چون بهرحال این سینمای کیم کی دوک است! البته از آنجایی هم که سینمای کیم دوک است، بالاخره باید یکی دو تا تصویرِ ماندگار و ایده ی ناب داشته باشد که اینبار در آخرین نمای فیلم این ایده ی ناب را می بینیم؛ خط خونی که کامیون روی آسفالت به جا می گذارد.

 

(The Possession) نام فیلم: تسخیر

کارگردان: اُله بُرنِدال

دختر کوچکِ کلاید و استفانی که از هم طلاق گرفته اند، بعد از خرید یک جعبه ی چوبی از یک حراجی، دچار رفتارهای خاص و عجیبی می شود. کلاید متوجه می شود که یک جن، در بدن دختر حلول کرده ... باز هم یک جن در بدن دختری کوچک حلول کرده و برای اینکه ماجرا را دراماتیکش کنند، یک اسم عجیب و غریب می گذارند روی این جن و بعد برای اینکه ماجرا واقعی جلوه کند و بیننده ی ساده لوح ـ که مطمئناً تعدادشان کم هم نیست ـ قضیه را جدی بگیرد، خیلی گستاخانه، در تیتراژ ابتدایی تأکید می کنند که فیلم از روی ماجرایی واقعی ساخته شده و من مانده ام که واقعاً سازندگان این فیلم پیش خودشان چه فکری کرده اند؟ داستانی سطح پایین، خنده دار، قابل حدس و شدیداً کلیشه ای که هیچ نکته ی خاصی ندارد ... یک "جن گیر" دست چندم.

 

(4:44 Last Day on Earth) نام فیلم: 4:44 آخرین روز در زمین

کارگردان: ابل فرارا

چند روز دیگر پایان جهان است و یک زوج، سعی می کنند با این قضیه کنار بیایند ... فیلمی که سعی   می کند خیلی چیزها باشد، معمولاً آخرش هم هیچ چیز نمی شود! این فیلم هم همینطور است؛ سعی می کند از زمین و زمان و مذهب و انسان ها و هزار تا مورد دیگر صحبت کند اما در نهایت هم کار خسته کننده و بی معنایی ست که هیچ احساسی برنمی انگیزد. فیلمِ دیگرِ فرارا، "ستوان خبیث"، اثر قابل تأملی بود ( اینجا ).

 

(House at the End of the Street)نام فیلم: خانه ی انتهای خیابان

کارگردان: مارک توندرای

 الیسا به همراه مادرش به خانه ی جدیدشان نقل مکان می کنند. در همسایگی آنها خانه ی دیگری قرار دارد که در آن جنایت ترسناکی روی داده است ...  یکی دیگر از آن فیلم های یک بار مصرف و سطحی که غافلگیری داستانی اش و دلیلی که برای آن غافلگیری می آورد آنقدر مهمل است که نگویید و نپرسید ... حتی نبینید!

 

(In Their Skin)نام فیلم: در پوست آنها

کارگردان: جرمی پاور رگیمبال

مارک و مری به خانه ی ویلایی شان می آیند تا نفسی تازه کنند، غافل از اینکه در همسایگی آنها، خانواده ای دیوانه زندگی می کند ... آغاز کردن سال 92 با چنین فیلمی، می تواند فاجعه بار باشد! ( این اولین فیلمی است که در شروعِ سالِ 92 دیدم ) اصلاً معلوم نیست این خانواده ی روانی که هستند و چه از جان بقیه می خواهند و انگیزه شان چیست. فیلمی به شدت سطحی که گرچه نیم ساعت اولش، خیلی شکیل و موقرانه ساخته شده به طوریکه آدم را برای دیدن ادامه ی داستان مشتاق نگه می دارد اما در نهایت به یکی از همان فیلم های مزخرفی تبدیل می شود که هیچ سر و تهی ندارند.

 

نام فیلم: رگبار

کارگردان: بهرام بیضایی

آقای حکمتی به تازگی به محله ی جدیدی نقل مکان کرده و در مدرسه ی همان محله، مشغول تدریس شده است. رویاروییِ او با خواهر یکی از شاگردانش، موجب می شود تا شایعه ای بینِ مردم محله شکل بگیرد مبنی بر اینکه حکمتی به دختر نظر دارد. این شایعه، کم کم جنبه ای از واقعیت به خود می گیرد ...  واقعیتش این است که به جز سگ کُشی ( این فیلم را هم سال ها قبل، همان زمانِ اکرانش دیدم. معلوم نیست اگر دوباره ببینمش چه احساسی داشته باشم ) هر فیلمی که از بیضایی دیدم، آنقدر خسته کننده و نمادین و شعاری و ریخت و پاش بود که تحملش از توانِ من خارج بود. این قبول که ایشان آدمی ست فرهیخته و شدیداً باسواد اما به نظرم برای ساختنِ یک فیلم، به چیزهای دیگری هم نیاز است. در همین فیلم اگر بخواهم نمادهایی را که بیضایی گنجانده، مثال بیاورم، این نوشته ی کوتاه تبدیل می شود به مثنوی هفتاد مَن. داستان از یک جایی شروع می شود و به یک جاهایی می رسد که هیچ ربطی به اولش نداشته و این میان پُر شده از سمبلیسمِ خاص بیضایی که هیچ دخلی به داستان و کلاً به سینما ندارد.

 

(The Devil Inside)  نام فیلم شیطان درون

کارگردان: ویلیام برنت بِل

سال ها قبل، مادر ایزابلا هنگام مراسم جن گیری، سه کشیشی را که در حال جن گیریِ او بوده اند، به قتل می رساند و بقیه عمرش را در تیمارستانی در ایتالیا می گذراند. حالا ایزابلا تصمیم دارد فیلم مستندی از ماجرایی که بر مادرش رفته، بسازد ... فیلمی بچه گانه و بی معنا که اصولاً نباید جدی اش گرفت.

 

(La riffa)نام فیلم: لاتاری

کارگردان: فرانچسکو لادادیو

فقط یکی به من بگوید معنا و مفهوم این فیلم چیست! این خانم فرانچسکا چرا یک لحظه آدم خوبه است و یک لحظه آدم بده؟ معنای آن عشق آبکی چیست؟ اصلاً قضیه ی لاتاری چیست؟ چرا چنین فکری به ذهن فرانچسکا خطور می کند؟ که چه بشود؟ فیلمی به غایت خسته کننده و بسیار سطحی و مبتذل.

 

(American Mary)  نام فیلم: مری آمریکایی

کارگردانان: جیم سوسکا ـ سیلویا سوسکا

مری، دانشجوی سال آخر پزشکی، مورد تجاوز استادش قرار می گیرد و در صدد انتقام برمی آید ... همانقدر که مقدمه چینی داستان در جهت موجه جلوه دادن حرکت ماری برای شکنجه دادن استادش و تبدیل شدن به یک قاتل روانی دیوانه، بسیار بچه گانه و احمقانه است، کلیت این فیلم هم سطحی و بیخود است. فیلمی مهوع و مشمئزکننده که دو خواهر دوقلو ( که خودشان هم در فیلم نقشی بی معنا دارند ) آن را ساخته اند. دقت کنید که اصلاً حرف اصلی فیلم معلوم نیست. چند خط داستانی بی معنا که فقط کنار هم چیده شده اند که نه کشش دراماتیکی ایجاد می کنند، نه روابط درستی بین آدم هایش برقرار می شود؛ از یک طرف بحث انتقام مری مطرح است که در حد یکی دو بار به آن اشاره می شود. از سوی دیگر داستانِ نیمچه عاشقانه ای بین مری و مرد صاحب کافه پیش می آید که آن هم در حد اشاراتی کوتاه است و بسیار سطحی. در طرف دیگر، ماجرای عمل های غیرقانونی مری را داریم که روی بدن آدم هایی که خودشان داوطلبِ تغییر شکلی در بدنشان شده اند، انجام می شود که آن هم با حمله ی شوهر یکی از این زنانی که اندام تناسلی خود را توسط مری به شکل دیگری در آورده و در نهایت کشته شدن مری به پایان می رسد. فیلمی بی معنا و خسته کننده که فقط آدم را اذیت می کند.

 

(The Assassin Next Door)  نام فیلم: همسایه ی آدم کش

کارگردان: دنی لرنر

 گالیا، زنی اوکراینی ست که از خانواده اش فرار کرده و به اسرائیل پناه آورده تا پول در بیاورد اما در اسرائیل گرفتار باند جنایتکاری شده که او را مجبور به کُشتن آدم ها می کند. او که حالا قصد دارد به اوکراین بازگردد، برای رسیدن به پول و پاسپورت، دستورات رئیسش را انجام می دهد اما دوستی اش با زنِ همسایه، همه چیز را تغییر می دهد ... این فیلم از بس کُند و کشدار و بدونِ داستان است که آدم را خسته می کند. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. گالیا را نمی فهمم. خودش را دقیقه ی پنجاه معرفی می کند که خیلی خیلی دیر است و تازه تا رسیدن به این دقیقه ی پنجاه، از بس که همه چیز کِشدار و بدون داستانی خاص دنبال می شود، آدم کم کم خوابش می گیرد. آشنایی او با زن همسایه و اینکه زن، از شوهرش هر روز به بدترین شکل ممکن کتک می خورد هم هیچ احساسی در آدم برنمی انگیزد. اصولاً شخصیتی در کار نیست، همه چیز در سطح حرکت می کند و به بدترین شکل ممکن، با آن تیراندازی های مصنوعیِ داخلِ اتوبوس، به پایان می رسد که اوجِ حماقت داستان است.

 

نام فیلم: یک سطر واقعیت

کارگردان: علی وزیریان

کسرا شایگان، روزنامه نگار و مدیر مسئول یک نشریه ی فرهنگی، به خاطر مشکلات دنیای مطبوعات، دیگر نمی تواند نشریه اش را چاپ کند تا اینکه شخصی از سوئد به او زنگ می زند و ادعا می کند که وامی بلاعوض از سوی یک مؤسسه ی معتبر به او تعلق گرفته که باید برای دریافت آن به استانبول سفر کند ... احمقانه! واقعاً "احمقانه" و نه چیزی بیشتر! بگذریم از تمام شعارهای سیاسی و غیرسیاسی و شخصیت پردازی های توخالی و رنگ عوض کردن های پی در پی آدم های داستان در عرض یک سکانس ( کسرا که آنقدر دنبال این پول بوده، ناگهان معلوم نیست به خاطرِ چی، از زنگ زدن های بیش از حد آن خانم دکتر از سوئیس، شاکی می شود و چنین فرصت بزرگی که آینده و زندگی اش به آن وابسته است را از دست می دهد. هر چند که دقیقاً در سکانس بعد، دوباره جواب تلفن ها را می دهد! ) و خُرده داستان هایی بی معنایی که در فیلم نامه گنجانده شده اند ( مثل قضیه ی توقیف ماشین کسرا که لابد فیلم نامه نویس می خواسته اینگونه نقبی به شرایط جامعه و گرفتاری هایش زده باشد! )؛ از همه ی این موارد می گذریم، اما آخر یکی نیست بگوید چطور یک آدمِ مثلاً فرهیخته، فرهنگی و مطبوعاتی، به همین راحتی، قبول می کند که یک مؤسسه ای در یک کشوری، حاضر شده به او اینهمه پول بلاعوض بدهد؟ آخر چطور چنین چیزی قابل باور است؟ به نظرم بهتر بود اسمِ فیلم را می گذاشتند: " یک سطل خزعبلات"! 

کوتاه درباره ی چند فیلم

(Skyfall) نام فیلم: اسکای فال

کارگردان: سم مندز

راستش هیچ وقت با فیلم های سری جیمز باند ارتباط خوبی برقرار نکرده ام. این سری جدیدش هم البته چندان توجهم را جلب نکرد و نمی دانم چرا همیشه خط داستانی فیلم های باند، از نظر من، زیادی ساده انگارانه و بچه گانه است، هر چند که به اقتضای اینگونه داستان ها هم واقفم اما همچنان از نظر من آنقدرها جذاب جلوه نمی کنند. شاید به این دلیل که اصولاً به سختی می توانم باند را به عنوان یک ابرقهرمان بپذیرم. ابرقهرمانی که البته در اینجا، دیگر رو به زوال رفته و آن باندِ همیشگی نیست. "اسکای فال" به گذشته ی باند رجوع می کند و او را که با دنیای تکنولوژی خودش را تطبیق نداده، به زمان قدیم می بَرَد و چاقو و تفنگ های ساچمه ای به دستش می دهد. ماشینش هم به جای این ماشین های امروزی، همان ماشین قدیمی معروفش است. باند با دیدنِ کیو، جوان نابغه ای که تجهیزاتش را می سازد، به خاطر سن و سال کم او را مسخره می کند، اما جوان با اعتماد به نفس خاصی می گوید کاری که تو ( باند ) در روزهای زیادی انجام می دهی، من در یک ساعت انجام می دهم و تازه آن هم بدون اینکه از جای خود تکان بخورم. باند خودش را با تکنولوژی وفق نداده اما از تلاشش دست برنمی دارد. به قول معروف، باند شاید از اسب افتاده باشد اما از اصل نیفتاده است. 


نام فیلم: می خواهم زنده بمانم! (I Want to Live)

کارگردان: رابرت وایز

باربارا به اتهام قتل، به زندان می افتد درحالیکه بی گناه است. وکیل او تلاش می کند بی گناهی او را اثبات کند ... این فیلم که "می خواهم زنده بمانم" بهترین ساخته ی ایرج قادری هم در واقع با نگاهی به همین اثر ساخته شده، لحظاتِ پایانیِ دلهره آوری دارد؛ لحظاتی که قرار است باربارای بیگناه را اعدام کنند و در عین حال، همه منتظرند تا تلفن زنگ بخورد و خبرِ تعلیقِ اعدام از سوی دادگاه اعلام شود. لحظاتِ استرس آوری که وقتی یک زنِ بیگناه در مرکزش قرار گرفته باشد، دلخراش تر هم خواهد شد. اما فیلم در بیان بی عدالتی های جامعه ای که باعث می شود زنی بی سرپناه به سمتِ مرگ کشیده شود، چندان موفق عمل نمی کند. شروع داستان و اتفاقات ناگهانی و بی منطقِ قبل از زندانی شدنِ باربارا، تماشاگر را دلزده می کند، هر چند که در ادامه، فیلم جذاب تر می شود.

 

(The Fly)نام فیلم: مگس  

کارگردان: دیوید کراننبرگ

سث، دانشمندی ست که موفق به کشف ماشینی شده که می تواند جسمی را از یک مکان، به مکانی دیگر منتقل کند. وقتی او سعی می کند عملکرد ماشینش را روی خودش آزمایش کند، اختلال کوچکی در سیستم، همه چیز را بهم می ریزد ... کراننبرگ مانند اغلب کارهایش به بدن انسان توجه می کند. انسانی که به خاطر دستاورد علمی خود، به مخمصه ی ترسناکی می افتد. انگار این تکنولوژیِ غیرقابل تصورِ ساخته ی دست بشر، آنقدر از درک تفاوت های بارز ناتوان است که به خاطر وجود یک مگسِ مزاحم، باعث تغییر شکل یک انسان می شود. این ماجرا حاصل اعتماد بیش از حد انسان به دستاورد خودش است. اما از نگاهی دیگر می توان همان بحث همیشگی خیر و شر را مطرح کرد. انگار این تبدیل انسان به هیولا در واقع به نوعی رو کردن سویه ی پلشت آدمیزاد است. طراحیِ گریمِ تغییر شکل سث، آنقدر تکان دهنده است که آدم را شدیداً منزجر می کند و افراد حساس، به سختی می توانند برخی صحنه های فیلم را تحمل کنند. به زودی، بخشی از صحنه های این فیلم را در "سکانس" قرار خواهم داد.

 

(Arbitrage) نام فیلم: معامله

کارگردان: نیکولاس جارکی

 رابرت میلر، میلیاردی ست که پنهانی با زن دیگری رابطه دارد. شبی که او می خواهد با زن به مسافرت برود، تصادف می کند و زن می میرد. رابرت از ترس به خطر افتادن اعتبار و همچنین خراب شدنِ معامله ی عظیمی که در پیش دارد، سعی می کند تمام سرنخ های مربوط به خودش را از بین ببرد اما در این میان، پلیسی هم هست که شدیداً پیگیر ماجراست ... فیلم هر چه می ریسد، به راحتی پنبه می کند. تمام گره ها مثل آب خوردن باز می شوند و این وسط یک سری آدم ها و یک سری اتفاقات، بی معنا و پادرهوا رها می شود؛ میلر، دختر خودش را در رأس یکی از کارهای مهم شرکت قرار داده در حالیکه خودش چندین میلیون دلار از همان شرکت اختلاس کرده است!  بعد که دختر، معلوم نیست طی چه روندی، پی به اختلاس می بَرَد، منطق میلر برای استخدام کردنِ دخترش این جمله است که: (( امیدوارم بودم نفهمی! )). از طرف دیگر، مهمترین بخش درام، که طبعاً باید بین کارآگاه پلیس و میلر شکل بگیرد، همینطور ناگهان شروع می شود و ناگهانی تر هم به اتمام می رسد، نه تنها این دو هیچ چالشی برای درام ایجاد نمی کنند بلکه اصلاً متوجه نمی شویم چرا کارآگاه به شکلی جعلی مدرک جور کرده تا میلر را نابود کند. از این گذشته، دقت کنید که چطور فاش شدنِ این موضوع، سردستی و به سرعت صورت می پذیرد؛ معلوم نیست چجوری، یکهو میلر به این نکته پی می بَرَد که مدارک پلیس یک جایش می لنگد. اینطوری ست که همه چیز در فیلم پادرهوا رها می شود.

 

(The Man from Nowhere) نام فیلم: مردی از هیچ کجا

کارگردان: جئونگ بئوم لی

 چا تائه سیک، جوانی ست کم حرف و مرموز که در مغازه ی کرایه ی اجناس دست دوم کار می کند. او تنها یک دوست دارد و آنهم دخترِ کوچکِ زنِ همسایه است. وقتی زنِ همسایه درگیرِ باندی مخوف می شود و دخترِ کوچکش هم به دست این باند می افتد، چا تائه سیک، مجبور می شود سکوتش را بشکند و خودش را درگیرِ ماجرا کند ... راستش این است که از بس اسامی شخصیت های داستان شبیه هم بود ( دیگر خبر دارید که اسامی آسیای شرقی ها چقدر شبیه به یکدیگر است ) که من یک جایی وسط های فیلم، دیگر ماجرا از دستم بیرون آمد. صد تا اسمِ شبیه به هم، کنارِ هم ردیف شده بودند و آدم سر در نمی آورد کی به کیست!  بهرحال داستانِ آنقدرها خاصی در کار نبود و انگار برداشتی بود آزاد از روی فیلمِ "لئون". شخصیتِ کم حرف و مرموزِ چا تائه سیک ـ شاید از روی عمد ـ خیلی "لئون" وار  ترسیم شده بود: همان سکوت، همان ارتباط نداشتن با زن ها، همان گُلی که تنها همدمش است و اینجا تبدیل شده بود به کاکتوس (!). من عاشق فیلم های خشنِ آسیای شرقی هستم. فیلم هایی که سبکِ خاصِ خودشان را دارند که هیچ موجودی روی کره ی زمین نمی تواند ازشان تقلید کند. بی نظیرند در نمایشِ خشونت های افسارگسیخته. اما این فیلم، آنطور که انتظار داشتم از آب در نیامد.

 

(Leda)نام فیلم: لِدا 

کارگردان: کلود شابرول

لازلو، جوانِ بی قید و بی نزاکتی ست که دامادِ خانواده ی ثروتمندی شده است. او، با معرفی لدا، دختر زیبای همسایه به هنری، پدر همسرش، باعث شده مرد عاشق او شود به شکلی که در حضور همه با او ارتباط برقرار کند و همسرش را به راحتی از خود براند. لازلو به خاطرِ همین آشنایی دادن، هر کاری دلش بخواهد در خانه انجام می دهد و هنری اجازه نمی دهد کسی به او چیزی بگوید تا اینکه لدا به قتل می رسد ... سومین فیلمِ شابرول، با کارگردانی فوق العاده سیال و چشمگیرش، روایتی ست از سه زاویه ی مختلف درباره ی یک قتل. هر چند این سه زاویه، چندان به قوت بخشیدنِ مضمون اثر و جذاب تر شدنش هیچ کمکی نمی کنند. بهرحال به نظرم شابرول، در این فیلم، نسبت به دو فیلمِ اولش ( که یادداشت هایشان را در وبلاگ قرار خواهم داد ) موفق تر عمل کرده است. اما چیزی که در این فیلم، بسیار برایم مسحورکننده بود، فضای فرانسه ی آن زمان، آن سرسبزی، کافه های کنارِ خیابان و آن خیابان های شدیداً اصیل بود.

 

(Bleak Moments) نام فیلم: لحظات کسالت بار

کارگردان: مایک لی

سیلویا دختری خجالتی و کم حرف است که علاوه بر کارِ تایپ، مجبور است از خواهر عقب مانده ی خودش هم نگهداری کند. او که زندگی خسته کننده و ساکتی را می گذراند، در عین حال سعی می کند رابطه ای با مردی به نام پیتر برقرار کند. مردی که مثل خودش خجالتی و کم حرف است ... اولین فیلمِ این فیلمساز مؤلف انگلیسی، مثل اسمش کمی کسالت بار و خسته کننده است. همه شخصیت ها آرام و بریده بریده حرف می زنند و خیلی طول می کِشد تا برسیم به انتهای ماجرا. داستانِ چندانی در کار نیست و لی، این مردِ دوست داشتنی انگلیسی، تازه در حالِ تمرینِ سبک منحصر بفردی ست که سال های آینده قرار است او را تبدیل کند به یکی از بهترین فیلمسازان زنده ی دنیا.

 

(Love in the Afternoon) نام فیلم: عشق در بعدازظهر

کارگردان: بیلی وایلدر

آریان، دختر محجوب و ظریفِ کارآگاهِ خصوصی فرانسوی، آقای کلود شاواس، عاشقِ فرانک فلاناگان، آمریکایی متمولی می شود که عکس هایش را در میانِ پرونده های پدر دیده است ... یک فیلمِ جذاب و شیرین و سرگرم کننده ی دیگر از نابغه ی سینما. در این فیلم تا دلتان بخواهد، لحظات کمدی و عاشقانه و ایده های پر از جذابیت وجود دارد. از آن نوازنده های دائمیِ آقای فلاناگان که هر جا می رود، حتی در حمام، همراهش هستند و همیشه هم یک آهنگِ بخصوص را می نوازند بگیرید تا لولو، سگِ بامزه ی همسایه ی دیوار به دیوارِ آقای فلاناگان در هتلِ محل اقامتش که با دیدنِ غریبه ها، دائم عوعو می کند اما وقتی صاحبش سر می رسد و چیزی نمی بیند، به خاطرِ اینکه سر و صدای الکی ایجاد کرده، کتک نوشِ جان می کند! و البته یک آدری هپبورنِ مثلِ همیشه دلربا، ظریف، شکننده و بسیار محجوب هم هست که هوش از سرِ آدم می بَرَد.

 

(Night Watch) نام فیلم: شبگرد

کارگردان: برایان جی. هاتن

اَلن ویلر، به همراه همسرش و دوستش سارا، در خانه ای مشرف به یک عمارتِ قدیمی و مخروبه، زندگی می کند. او که مثل پدرش دچار بی خوابی و شبگردی ست، شبی در میان طوفان و رعد و برق، جسدِ مثله شده ای را از پنجره ی عمارت قدیمی می بیند و دچار وحشت می شود. با آمدن پلیس ها، تحقیقات شروع می شود اما هر چه جستجو می کنند، جسدی نمی یابند در حالیکه اَلن اصرار دارد که او به چشم خودش جسدی را دیده است ... گرچه فیلم در چینش جزئیاتش لنگ می زند و گرچه نتیجه گیری انتهایی اش زیادی ساده انگارانه و کمی دور از ذهن به نظر می رسد اما از آن دست آثاری ست که خاصیتِ تبدیل شدن به یک اثر کالت را دارند. فیلمی که چرخش بامزه ای در انتها دارد و تماشاگر را به رغم همه ی حدس ها، دچار اشتباه می کند.

  

(Le  Samourai)نام فیلم: سامورایی

کارگردان: ژان پیر ملویل

جف کاستلو، آدمکشی ست که پول می گیرد تا افرادی را بکشد. او تنها زندگی می کند و تنها دمخورش یک پرنده است. او قوانین خاص خود را دارد و کارهایش را بدون حرف اضافی انجام می دهد تا اینکه در آخرین مأموریتش، گیرِ پلیس می افتد ... فکر می کنم این فیلم، فیلمِ کارگردان است. در تیتراژ آغازین و جایی که در نمایی باز، جف کاستلو را می بینیم که روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه می کند به خوبی وارد دنیای او می شویم. دودی که از سیگارش برخاسته و فضا را تیره کرده، صدا و سایه ی ماشین هایی که در خیابان می روند و می آیند، پرنده ای که در قفس اینطرف آنطرف می رود و سکوتی عمیق؛ این چکیده ی دنیای این آدمِ تنهاست. آدمی که از همان اول هم معلوم است قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. درباره فیلم زیاد گفته اند و نوشته اند و قصد تکرارشان را ندارم. اما از آنجایی که داستانِ پُر رنگی در کار نیست و درام خاصی نمی بینیم ـ که این طبیعتاً ضعف نیست، ویژگیِ فیلم است ـ هنگام دیدن فیلم احساس خستگی کردم.

 

(Das Boot) نام فیلم: زیردریایی

کارگردان: ولفگانگ پترسون

یک زیردریایی غول پیکر و سربازان و خدمه ای که باید در زیر آب به جنگ دشمن بروند ... از همان ابتدا که نوشته ای روی تصویر می آید و به این واقعیت اشاره می کند که از چهل هزار سربازی که در زیردریایی های آلمانی خدمت می کرده اند، سی هزار نفرشان در طول جنگ از بین رفته اند، متوجه می شویم که قرار است سرنوشت محتوم این آدم ها را شاهد باشیم. سرنوشتی که به آن راهروهای تنگ و باریک و خفقان آور گره خورده است. حرکت دوربین در این راهروها، فضایی خفه و کلاستروفوبیک را به نمایش می گذارد که این آدم ها در آن گیر کرده اند. آدم هایی که نمی دانند آن بیرون، بالای سرشان چه خبر است و چهره های ناامید و ترسیده شان در لحظاتی که انگار آخرین دقایق عمرشان را می گذرانند، خبر از موقعیت ترسناکی می دهد که گیج و سردرگم در آن دست و پا می زنند. طعنه آمیز اینجاست که با تمام آن مشکلاتِ ترسناک، در نهایت جان سالم از زیرِ آب به در می برند و غول آهنی، آنها را به سلامت به خشکی می رساند اما هنوز پایشان به خشکی نرسیده که هواپیماهای دشمن، همه چیز را با خاک یکسان می کند و خدمه را یک به یک از بین می برد. جنگ، جنگ است و در همه حال گریبان انسان را خواهد گرفت.

 

( Girl With A Pearl Earring) نام فیلم: دختری با گوشواره ی مروارید

کارگردان: پیتر ویر

دخترِ خدمتکار زیبایی وارد خانه ی یوهانس فرمیر، نقاش معروف هلندی می شود و موضوع یکی از تابلوهای او قرار می گیرد ... فیلم، ریتمِ خسته کننده و کُند و کِشداری دارد. تابلوی رازآمیزِ "دختری با گوشواره  مروارید" فرمیر، دستمایه ی این داستان قرار می گیرد تا از طریق آن به موضوع عشق و خیانت و هنر پرداخته شود. اتفاقی که به نظر من در این فیلم نمی افتد و چیز چندانی از روابط آدم ها با یکدیگر سر در نمی آوریم تا جذب موضوع بشویم. فیلم البته چندان به زندگی فرمیر هم نمی پردازد و بسیار گذرا و مبهم از چیزهایی حرف می زند، مثل مادر زنش که فروش تابلوهای او را مدیریت می کند تا بتوانند پولی از این طریق به دست بیاورند و یا ماجرای دوست و حامی یوهانس که جز چشم داشتن به دخترِ خدمتکار، نکته ی دیگری از او نمی بینیم و در نهایت در داستان محو می شود. از همه مهمتر، رابطه ی دختر خدمتکار و یوهانس است که باز هم به نظر من چندان جذاب از آب در نیامده و در نتیجه بیننده را با خود همراه نمی کند.

 

(House of Games) نام فیلم: خانه ی بازی ها

کارگردان: دیوید ممت

مارگارت فورد، روانشناس معروفی است که بیماران زیادی دارد. او به خاطر قولی که به یکی از بیمارانش داده، مجبور می شود قرض او را پرداخت کند تا از خودکشی مردِ بیمار جلوگیری نماید. آشنایی او با مایک، دنیایش را عوض می کند ... شاید لزومی نداشته باشد تا هوش زیادی داشته باشید که بخواهید روند فیلم نامه را حدس بزنید. همین که بدانید فیلم را دیوید ممت ساخته و نوشته، کافیست که منتظر غافلگیری های متعددی در طول داستان بمانید. در ابتدای داستان، هر چند قبولِ پرداخت قرض از سوی مارگارت و ورودش به آن دنیای زیرزمینی، کمی عجیب و غیرقابل باور به نظر می رسد اما اگر بروی این ضعف چشم پوشی کنید، می توانید از ادامه ی فیلم لذت ببرید به شرطی که ندانید دیوید ممت کیست و چجوری فیلم می سازد!

 

(Polisse )نام فیلم: پلیس 

کارگردان: مِی وِن لوبسکو

ماجراهای مأمورانِ پلیسِ بخشِ حمایت از کودکان که با پرونده های گاه عجیبی درگیر هستند و در عین حال مشکلات ریز و درشت خودشان را دارند ... فیلم که از روی پرونده های واقعی برداشت شده، با ریتمی مناسب و سرگرم کننده به اتفاقاتی می پردازد که این مأموران مرد و زن درگیرش هستند. از آنجایی که قرار بوده ناخنکی به برخی از پرونده ها زده شود، مسیری غیرخطی در پیش گرفته شده تا در هر سکانس به قسمتی از این پرونده های گاه عجیب پرداخته شود. حس غیر یک دست بودنِ قسمت ها، با دنبال کردن ماجراهای شخصی مأمورین کم رنگ تر شده و سعی شده در خلال این پرسه زدن ها، لااقل یکی دو خط داستانی مشخص را هم دنبال کنیم که البته در برخی جاها موفقیت آمیز است و قسمت هایی هم نیست. پایان بندی بیش از حد غیرمنتظره و غافلگیرانه ی فیلم اگر چه در وهله ی اول جالب به نظر می رسد اما با نگاهی دقیق تر، وصله ی ناجوری ست بر پیکره ی داستان. 

 

( The Best Years Of Our Lives) نام فیلم: بهترین سال های زندگی ما

کارگردان: ویلیام وایلر

سه تن از افسران ارتش آمریکا، بعد از پایان جنگ جهانی، به شهرشان برمی گردند. شهری که دیگر مثل وقتی که آنجا را ترک کرده بودند، نیست ... فیلمی طولانی ـ چیزی نزدیک به سه ساعت ـ که داستانِ روان، در برخی قسمت ها کشدار و البته کمی احساساتیِ سه انسان پس از بازگشت از جنگ را روایت می کند. زندگی پیش رویشان، آن چیزی نبوده که هنگام رفتن پشت سرشان گذاشته بودند. هر کدام روایتی جداگانه دارند: یکی به خاطر شرایط اقتصادی بد، بی پول شده و پیدا نکردن کار مناسب، باعث شده همسرش را که تا حالا فکر می کرده او را بسیار دوست دارد، شدیداً سرد و بی تفاوت ببیند و کم کم بفهمد که عاشق زنش نیست. دیگری که دو دستش را از دست داده و حالا به جای دست، دو چنگکِ ترسناک را به بازوهایش وصل کرده، در برزخ بدی قرار دارد. نمی داند به نامزدش چه جوابی بدهد. دختر با وجود نقص عضوِ او می خواهد همسرش باشد اما مرد نمی خواهد زندگی دختر را خراب کند. نویسندگان البته تلنگری به بیننده می زنند تا نشان دهند شاید همه ی این داستان ها، این جنگ ها، حماقتی بیش نباشد.  

 

(Climates/Iklimler) نام فیلم: اقلیم ها

کارگردان: نوری بیلگه جیلان

 عیسی، استاد دانشگاه، برای ارائه تز دکترایش، مشغول عکسبرداری از معماری شهرهای مختلف ترکیه است و بهار، دوستش، او را همراهی می کند. آنها در حال تجربه ی رابطه ای به بن بست رسیده هستند ... نوشتن درباره ی این فیلمِ جیلان، انگار سخت تر از فیلم های دیگرش به نظر می رسد ( یادداشتی بر "دوردست" و "روزی روزگاری در آناتولی" در همین وبلاگ )، آنهم به این علت که جیلان برای رفتار شخصیت هایش، به هیچ عنوان انگیزه و علتی مطرح نمی کند. همان فضاهای برفی و گرفته و همان نماهای عمیق و جذاب، همان بازی های طبیعی و بسیارباورپذیر ( جیلان نشان می دهد که بازیگر قابلی هم می تواند باشد )، همان سکون و سکوت آدم های فیلم هایش. و البته دو سکانس جذاب؛ یکی تجاوز عیسی به سراپ، زنی که رابطه اش با عیسی اختلاف بین او و بهار را دامن می زند و دیگری جایی که عیسی و بهار در ونِ گروه فیلمبرداری نشسته اند و عیسی می خواهد بگوید که عوض شده است که حرف های او با آمد و رفتِ مداومِ عوامل گروه فیلمبرداری، قطع و وصل می شود.  

 

( The Bitter Tears Of Petra Von Kant)نام فیلم: اشک های تلخ پترا فون کانت  

کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر

پترا، که یک طراح مُدِ موفق است، عاشق کارین، دختری ساده و زیبا می شود که برای مُدل شدن پیش او آمده است ... تمام مدت دو ساعت را در یک اتاق می گذرانیم و شاهد قدرت کارگردانی فاسبیندر، این فیلمسازِ آلمانی عجیب و غریب هستیم: حرکات ترکیبی دوربین، حرکت زن ها جلوی آن، انتخاب زوایایی دقیق و فکر شده که بدون دیالوگ، داستان را جلو می برد و احساسات متناقض این زن ها را آشکار می کند. همچنان که وسایلی که در صحنه هستند هم در بیان زوایای ذهنی این زن ها، تبدیل به قسمتی از داستان می شوند؛ آن مانکن های لختی که نشانگر پترا، منشی زبان بسته و کارینِ زیبا هستند و تأکید دوربین روی آنها، قرار دادنشان در پس زمینه و پیش زمینه ی شخصیت ها، بیش از پیش نشانگرِ دقتِ فاسبیندر در امرِ کارگردانی هستند. اتفاقاً همین حرکات دیدنی و دکوپاژهای پرمعنای فاسبیندر است که باعث می شود تماشاگر از اینهمه دیالوگ های به شدت غلو شده که بیانگر احساساتی نامفهوم و گنگ هستند، خسته نشود. برای من که اینگونه بود.

 

(Mysteries of Lisbon)نام فیلم: اسرار لیسبون 

کارگردان: رائول رویز

 ژوا، پسری ست که در یک صومعه و نزد پدر دنیس بزرگ شده. او چیزی از گذشته ی خود نمی داند تا اینکه روزی زنی زیبا به دیدارش می آید و خود را مادرش معرفی می کند. ژوآ تصمیم می گیرد هر طور شده از زبان پدر دنیس و آن زن، گذشته اش را پیدا کند ... مدت زمان چهار ساعت و نیمه ی فیلم به همراه سِیلی از اسامی و شخصیت ها، کارِ جمع و جور کردن داستانِ فیلم را در ذهنِ آدم بسیار سخت می کند. یادداشت هایی که برای این فیلم برداشتم، دو صفحه ی A4 را به طور کامل، پُر کرد! جستجو ژوا برای یافتنِ گذشته اش، مانند جستجو  بین صفحاتِ تاریخ می ماند. آدم های زیادی می آیند و می روند و زندگی هایی که روی هم تآثیر می گذارند. آدم های این روایتِ طویل، هیچ کدامشان انگار هویت ثابتی ندارند. هر کدام در طولِ زندگی شان اسم های مختلفی برگزیده اند و تغییر ماهیت داده اند و به آدم دیگری تبدیل شده اند. سبکِ کارگردانی رویز هم در نوع خود جالب است. اگر آدمِ پُرحوصله ای هستید، دیدنِ این فیلم می تواند تمرینِ خوبی باشد برای تقویت ذهن! 

 

Attention bandit نام فیلم:

کارگردان: کلود للوش

سیمون ورینی، سارق معروفی ست که به زندان می افتد. ورینی که عاشق دخترش، ماری سوفی است، او را به مدرسه ای فرستاده تا در مدت زندان بودنش، دختر در آنجا رشد کند و به بلوغ برسد. ده سال می گذرد و ورینی بالاخره از زندان آزاد می شود. حالا دختر و پدر سعی می کنند رابطه ی خوبِ قدیمشان را از سر بگیرند ... مشکلِ داستان این است که روی چیزِ خاصی تمرکز نمی کند؛ تا یک جایی، رابطه ی دختر و پدری که بعد از ده سال از زندان بیرون آمده مطرح است و از یک جایی به بعد، داستانِ دستیارِ ورینی به میان می آید که عاشق دختر شده و می خواهد هر طور شده دختر را به چنگ بیاورد. این دو نیمه، چندان با هم جور در نمی آیند. ضمن اینکه در نهایت این رابطه ی پدر و دختر، عشقِ آنها به هم و مفهومِ  "راهزنی که دخترش را به یک شاهزاده تبدیل کرد"، چندان در داستان جا نمی افتد. اگر کارگردانی مثلِ همیشه سرحال و سرپای للوش نبود، فیلم، چیزِ خسته کننده ای از آب در می آمد.

 

 (Niagara) نام فیلم: نیاگارا

کارگردان: هنری هاتاوی

پُلی و رِی برای گذراندن ماه عسل، به محلی تفریحی نزدیک آبشار نیاگارا می آیند. آشنایی آنها با زوجِ جُرج و رُز، اتفاقات خطرناکی را برایشان رقم می زند. رُز، زنی ست اغواگر و زیبا که همه ی مردها به او توجه دارند و جُرج، که دچار ناراحتی عصبی ست، آنقدر عاشق رُز است که نمی تواند این حرکات او را تحمل کند ... فیلم به خوبی نیاگارا را به بیننده معرفی می کند. زیبایی نیاگارا و نگاه تقریباً توریستی سازندگان به این مکان تا آنجا پیش می رود که حتی در صحنه ای که رُز قرار است به دست جُرج کشته شود هم چند توریست و یک رهبرِ تور را در گوشه ای از تصویر می بینیم و صدای رهبر تور را می شنویم که دارد اطلاعاتی درباره ی آبشار به گروه توریست ها می دهد! اینگونه است که به جای آنکه درگیر داستان بشویم، هر چه جلوتر می رویم، درگیر زیبایی نیاگارا و مکان هایی می شویم که قرار است این زیبایی را به بیننده منقل کنند. بهرحال داستان در ابتدا درگیر کننده است، اما جلوتر که می رویم، دیگر چیزی برای دنبال کردن باقی نمی ماند. جُرج، رُز را می کُشد و فراری می شود. همین. این وسط پُلی هم که به شکل مستقیمی درگیر ماجرا شده است، در پایان نه تغییرِ چندانی می کند و نه تأثیری در ماجرا می گذارد.

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: ارتباط خانوادگی

کارگردان: نادر مقدس

زوج پیری برای دیدن بچه های خود به تهران می آیند غافل از اینکه در شهرِ پر هیاهوی تهران، همه یکدیگر را گم کرده اند ... این نسخه ی ایرانیزه شده ی "داستان توکیو" ی اُزو، اگر در تدوینش بازبینی ای اساسی و صحنه هایی کوتاه می شد، اگر در فیلم نامه اش به جزئیات دقت بیشتری می شد، دیالوگ هایی کلیشه ای حذف و شخصیت هایی کمتر می شد و اگر پایان بهتری داشت، فیلم خوبی از آب در می آمد گرچه در حال حاضر هم بهرحال فیلمی ست که می شود تحملش کرد.

 

(Avanti ) نام فیلم: آوانتی

کارگردان: بیلی وایلدر

مردی برای گرفتن جسد پدرش که در ایتالیا مُرده، از آمریکا به آنجا مسافرت می کند و قصد دارد هر چه زودتر کارهای خود را انجام دهد و به آمریکا برگردد اما اتفاقات مختلفی در آنجا منتظرش است ... یک فیلم بامزه ی دیگر از استاد به همراه فیلم نامه ای که پر است از جزئیات و ریزه کاری ها، مثل همیشه.

 

(Ironweed ) نام فیلم: آیرون وید

کارگردان: هکتور بابنکو

فرانسیس مرد میانسالی ست که در خیابان های نیویورک ولگردی می کند و روزگار می گذراند. او گذشته ای داشته که در طی این ولگردی ها، کم کم به آن پی می بریم ... مطمئناً از آثار خوبِ بابنکو فاصله ی زیادی دارد و یکی از مشکلاتِ بزرگش، ضعف در ترسیم مشکل عقلی فرانسیس است؛ او روحِ کسانی را که کشته یا باعث مرگشان شده، می بیند اما آنقدرها در چند و چونِ کار قرار نمی گیریم که آیا بالاخره او به خاطر مصرف مشروبات الکلی اینگونه است یا اینکه واقعاً بیماری روانی دارد. در عین حال که این نکته، یعنی دیدنِ ارواح، در داستان آنقدرها جا نمی افتد و بی نتیجه می ماند.

 

(Excision )نام فیلم: بُرِش

کارگردان: ریچارد بیتز جونیور

پائولین دختری در آستانه ی بلوغ است که مشکلات روانی دارد ... راستش بالاخره هم نفهمیدم مشکل پائولین چیست! هر چند پایان اثر تکان دهنده است اما متوجه نمی شوم پائولین چطور به چنین نتیجه ای رسیده و اصلاً درگیری این دختر درباره ی چیست؟ فیلمساز نمی تواند برایمان تصویر روشنی از این دختر و نوع تفکرش بدهد در نتیجه همه چیز گنگ باقی می ماند. اما دیدن سکانس های کابوس پائولین و فرمِ خاصِ کارگردانی اثر با آن نگاه های خیره ی شخصیت ها رو به دوربین و لحن جمع و جور و شکل و شمایل مستقلش، خالی از لطف نیست. 

 

(The Merry Widow ) نام فیلم: بیوه ی شادان

کارگردان: ارنست لوبیچ

سونیا، ثروتمندترین بیوه ی کشور، تصمیم می گیرد برای فراموش کردن غم هایش، به کشور دیگری نقل مکان کند. شاه که از رفتن او نگران است چون اینگونه، تمام پول ها از خزانه ی مملکتی خارج خواهد شد، سرباز جوانی به نام دانیلو را پیش سونیا می فرستد تا او را عاشق خودش بکند و به این ترتیب، به کشور برش گرداند ... یک کمدی رومانسِ کمی آبکی که برخی قسمت هایش زیادی کشدار و خسته کننده است اما خب، یک بار دیدنش بامزه است.

 

نام فیلم: پرنده باز

کارگردان: عطاالله سلیمانیان

فری، جوانِ کفتربازی ست که تمام وقتش را با کبوترهایش می گذراند. پدرش به هر ترتیب که شده می خواهد کاری کند که او دیگر سمت این کار نرود ... فیلم آنقدرها هم که به نظر می رسید، بد نبود، یعنی در نهایت یک نیمچه ساختاری داشت. حفره های داستانی البته بسیار زیاد و خیلی از جزئیات و روابط در نیامده بودند اما ایده ی اولیه ی فیلم نامه، بهرحال چیز جدیدی بود.

 

(The Sessions) نام فیلم: جلسه های روان درمانی

کارگردان: بن لوین

داستانی واقعی از زندگی مارک اوبراین، جوانی که از گردن به پایین فلج است و درباره ی عشق به زن ها و ارتباط با آن ها، دچار مشکلات فراوانی ست. او که به خاطر مشکل جسمانی، هیچ وقت با زنی نخوابیده، تصمیم می گیرد طی شش جلسه ی درمانی، با زنی به نام شریل که یک تراپیست مسائل جنسی ست، بخوابد ... وقتی به موقعیت ترسناکِ مارکِ واقعی فکر می کنم، چهار ستون بدنم می لرزد. مردی که با آن اوضاع وخیم و وحشت آور، همچنان امید به زندگی داشت و نگذاشت که اوضاعش او را زمین گیر کند. فیلم گرچه دست روی موضوع جالبی گذاشته اما بهرحال به خاطر نوع روایتش که تنها روی جلساتِ مارک و شریل تمرکز دارد و کمتر به معضلاتِ دیگرِ مارک و محدودیت هایی که او دارد می پردازد، شاید آنقدرها برای تماشاگر عام جذابیت نداشته باشد.

 

نام فیلم: چیزهایی هست که نمی دانی

کارگردان: فردین صاحب الزمانی

یک راننده ی آژانسِ کم حرف و غمگین، شب ها، در شهر می چرخد و با آدم های مختلفی برخورد می کند ... یک فیلم بسیار متین با فضایی شدیداً استلیزه و مینی مال که به زندگی شبانه ی مردی می پردازد که انگار روزه ی سکوت گرفته است. ریزه کاری های فیلم نامه از ماجرای زلزله که در طول داستان تکرار می شود و در پایان به نتیجه می رسد تا آن آویزی که راننده لقب "زلزله سنج" را بهش می دهد و مسافری آن را در ماشین مرد جا گذاشته که باز هم در پایان استفاده ای از این شئ می شود و تا قضیه ی گربه و حتی ریزه کاری های رفتاری آدم ها، به خوبی در تار و پود داستان قرار گرفته و با وجود کُند بودن ریتم، هیچ چیز خسته کننده به نظر نمی رسد.

 

(Girl in Progress ) نام فیلم: دختر در حال پیشرفت

کارگردان: پاتریشیا ریگن

انسیه داد، دختر نوجوانی ست که مادر بی  قیدی دارد. انسیه داد که همیشه تنهاست، تصمیم می گیرد زودتر به دوران بلوغ برسد و برای این کار برای خود مراحلی را در نظر می گیرد که باید از آن ها گذر کند ... این فیلم هم آنقدرها که به نظر می رسید، بد نبود! هر چند ماجرا کمی ساده لوحانه است و مناسبِ دختران زیر بیست و پنج سال، اما بهرحال ریتم مناسبی دارد و نتیجه گیری اخلاقی خوبی هم می کند و گهگاه جزئیاتش را هم خوب کنار هم می چیند و ازشان استفاده می کند. اگر زیاد سخت نگیرید، فیلم بامزه ای است.

 

(Zero Dark Thirty) نام فیلم: سی دقیقه ی نیمه شب

کارگردان: کاترین بیگلو

مایا، مأمورِ زنِ سازمان سیا، به شدت دنبال به دام انداختن اسامه بن لادن است. او رؤسای خودش را مجبور می کند تا برای گیر انداختن این تروریست، به او اعتماد کنند ... راستش من که چیز خاصی از این فیلم دستگیرم نشد. نمی دانم به تصویر کشیدن مستندات پرونده ی دستگیری بن لادن، هر چند در قسمت هایی هم هیجان انگیز باشد، چه جذابیتی می تواند برای یک فیلم سه ساعته ی سینمایی داشته باشد. ورود به ریزه کاری هایی مثل اَسامی عریض و طویل همدستان بن لادن در یک ساعتِ ابتدایی، روند کُندی را برای داستان رقم زده که خستگی به بار می آورد. مایا، دختری که انگار دستگیری بن لادن به مهمترین آرزوی زندگی اش تبدیل شده، به شخصیت جذابی تبدیل نمی شود. درست است که در طول سه ساعت، او کم کم آن چهره ی معصوم خود را کنار می گذارد ( دقت کنید به صحنه های شکنجه در ابتدای فیلم که مایا جرأت دیدن ندارد ) و تبدیل به انسانی می شود که حالا دیگر کُشتن یک نفر، آرزویش است ( در پایان، او بدون هیچ مشکلی به دیدار جسد بن لادن می رود ) اما با این حال این دختر، در طول داستان وجهه ی خاصی نمی یابد و گریه ی آخرش هم چندان مفهومی پیدا نمی کند.

 

(Invictus )  نام فیلم: شکست ناپذیر

کارگردان: کلینت ایستوود

نلسون ماندلا بعد از آزادی از زندان و رسیدن به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی، تمام حواسش را به تیم راگبی کشورش می سپارد تا آنها را در جام جهانی به قهرمانی برساند. این کار به کمک فرانسوا، کاپیتان تیم راگبی آفریقای جنوبی، بسیار دست یافتنی به نظر می رسد ... یک درام نه چندان قدرتمند از ایستوودِ کارکشته که مشکل اصلی اش در نپرداختن به شخصیت فرانسوا رقم می خورد. شخصیتی که باید در کنار ماندلا، به عنوان محور دوم داستان، نقشی بیشتر از این ها در فیلم داشته باشد که اینگونه نمی شود و ما تنها یکه تازی ماندلا با بازی شگفت انگیز مورگان فریمن را می بینیم که سعی می کند روح سرکش اما سرکوب شده ی آفریقاییان را با ورزشی مردمی و جهانی به آنها برگرداند. به همین علت است که روند قدرتمند شدن تیم راگبی آفریقا چندان برجسته نمی شود و در ادامه، آن مسابقه ی پایانی که قرار است قهرمانی جهان را به دنبال داشته باشد هم چندان هیجان انگیز جلوه نمی کند. 

 

(The Flowers of War )  نام فیلم: گل های جنگ

کارگردان: ژانگ ییمو

در بحبوحه ی جنگ چین و ژاپن، یک آمریکایی که وارد کلیسایی شده، همراه با دو گروه از افراد، آنجا زندانی می شود؛ یک گروه دختران نوجوانی هستند که از اعضای کُرِ همان کلیسا محسوب می شوند و گروه دیگر زنان بدنامی که به آنجا آمده اند تا از جنگ در امان باشند ... دو ساعت و نیم فیلم، انگار ده دقیقه می گذرد. ییمو باز هم دست به ساخت فیلمی تغزلی و رنگارنگ می زند آن هم در حالیکه         پس زمینه ی داستان در جنگ اتفاق می افتد. آن پنجره ی رنگی کلیسا، آن پارچه های رنگی که بعد از انفجار ساختمان مخروبه، در هوا پخش می شوند، اسلوموشن ها از سربازانی که با تیر دشمن به زمین می افتد و خونشان روی هوا پخش می شود و جزئیات فراوان دیگر، نگاه بسیار حماسی و در عین حال شاعرانه ی این فیلمساز صاحب سبک چینی را نشانمان می دهد. 

 

(Smiles of a Summer Night) نام فیلم: لبخندهای یک شب تابستانی

کارگردان: اینگمار برگمان

آقای فردریک آگرمن، وکیل دعاوی، همسری زیبا و جوان دارد که عاشقش است اما هیچ گاه به عنوان یک همسر به او نگاه نکرده و در عوض رابطه ای پنهانی با بازیگر معروف تئاتر، دزیره هارمفیلد برقرار کرده است ... یک کمدی بامزه با دیالوگ هایی فوق العاده از برگمان که اینبار به جای سرنوشت های تلخی که برای آدم های فیلم هایش در نظر می گیرد، اینجا همه را عاقبت به خیر می کند. فیلم طبق معمول یکی از همان زنانه های معروف برگمان هم هست که زن ها، نقش های اصلی را به عهده دارند و بر علیه مردان، این آدم های پشمالو (!)، می شورند.

 

(lincoln) نام فیلم: لینکلن

کارگردان: استیون اسپیبرگ

تلاش آبراهام لینکلن، رئیس جمهور آمریکا برای لغو قانون برده داری ... راستش هیچ وقت در عمرم از اصطلاحات سیاسی سر در نیاورده ام. چپ، راست، حزب دموکرات، جمهوری خواه، پارلمان، نماینده و چیزهای دیگر که هیچ وقت علاقه ای به فهمیدنشان نداشته ام و در نتیجه نفهمیدمشان. برای دیدن این فیلمِ جدیدِ اسپیلبرگ، طبیعتاً باید تا حدودی به این اصطلاحاتِ سیاسی و البته جزئیاتی تاریخی آگاهی داشته باشید تا دیدن فیلم برایتان جذاب تر باشد. بهرحال برای منی که از خیلی جزئیات داستان سر در نیاوردم و درکش برایم سخت بود و اصولاً جذابیتی هم برایم نداشت، این فقط خط اصلی، یعنی همان تلاش برای لغو برده داری، بود که من را تا پایان این فیلمِ طولانی نگه داشت. فیلم نامه نویسان و البته اسپیلبرگ، با چیره دستی، کاری می کنند که حتی بیننده ی ناآگاهی مثل من هم سرنخ ماجرا از دستش بیرون نیاید و به قول معروف دنبال کردن ماجرا برایش سخت نشود. 

 

(The Quiet Man )  نام فیلم: مرد آرام

کارگردان: جان فورد

شان تورنتون از آمریکا به روستای دوران کودکی اش در ایرلند می آید تا آنجا مستقر شود. او در همان حال عاشق کیت، دختری از اهالی روستا می شود که برادری خشن و بی مبالات به نام دنهر دارد ... داستان مردی که قول داده دست به روی کسی بلند نکند و آرام بماند اما در نهایت برای رسیدن به عشق، مجبور می شود بالاخره از قدرتش استفاده کند و عشقش را به دست بیاورد. فیلم بسیار روان و بامزه جلو می رود و جان وین عالی ست ... اما باید یک اعترافی بکنم: فیلم را روی دور تند نگاه کردم!

 

(The Host) نام فیلم: میزبان

کارگردان: جون هو بونگ

به دلیل اختلالات شیمیایی، موجودی ترسناک و اژدها مانند در رودخانه ی شهر رشد می کند که مردم شهر را می ترساند. اژدها بعضی از مردم را هم در چاله ای عمیق زندانی می کند. یکی از این افراد زندانی، دختری ست که از خانواده ی خود جدا شده است. حالا خانواده ی او در صدد هستند، هر طور شده دختر را پیدا کنند ... کارگردان فیلم های محبوبم، "خاطرات یک قتل" و "مادر"، فیلم جالبی در زمینه ی ژانر ترسناک با حضور یک هیولا ساخته که گرچه به هیچ عنوان در حد و اندازه ی آثار موفقش نیست اما قسمت های جالب و بامزه ای دارد که تاکنون در هیچ کدام از فیلم های اینچنینی ندیده اید.

 

(The Curse of the Jade Scorpion )  نام فیلم: نفرین عقرب یشمی

کارگردان: وودی آلن

سی. دبلیو. بریگز، کارآگاه شرکت بیمه، تحت تأثیر هیپنوتیزم، دست به دزدی جواهرات می زند، در حالیکه وقتی از حالت هیپنوتیزم بیرون می آید، چیزی یادش نیست ... یک کمدی بامزه ی دیگر از وودی آلن که طبق معمول پُر است از دیالوگ های بامزه و البته ارجاعاتی به شخصیتِ خودِ آلن. چفت و بست داستان اگر بهتر می بود، البته با فیلم بهتری هم طرف بودیم.

 

(Breathing ) نام فیلم: نفس

کارگردان: کارل مارکوویچ

زندگی جوانی به نام رومن که در مرکز اصلاح و تربیت روزگار می گذارد. او روزها اجساد تازه درگذشتگان را جا به جا می کند. کاری که شدیداً از آن می ترسد. یک روز که جسد زنی را می بیند که فامیلی اش با او یکی ست، به صرافت می افتد تا مادرِ هرگز ندیده اش را پیدا کند ... فیلم زندگی یکنواخت و تلخ جوانی را روایت می کند که دنبال گذشته اش می گردد. روایتِ غیرخطی داستان و لحظات آرام و ساکن فیلم، همتراز با زندگی بهم ریخته و در عین حال یکنواخت پسر است. در طول روایت، فقط لحظه ای، شیرینی عشق و نزدیکی به جنس مخالف را در مترو و کنار آن دختر انگلیسی زبان تجربه می کند و باقی لحظات فیلم با جسدها دست و پنجه نرم می کند.

 

(Ninja Assassin) نام فیلم: نینجای قاتل

کارگردان: جیمز مک تیگو

ریزو، از بچگی نزد استادِ سنگ دلش، آموزش های سخت و طاقت فرسای نینجایی دیده و دختری که دوستش داشته، توسط همین استاد به قتل رسیده. حالا بعد از گذشت سال ها، ریزو آمده که انتقام بگیرد ... یک فیلم نه چندان قابل توجه با داستانی نه چندان قابل ذکر و صحنه های اکشنی نه چندان خلاقانه و چشم نواز، درباره ی یک نینجا که یک تنه کلی آدم را لت و پار می کند و همه را می ترکاند! نمی خواهم بگویم فیلمی ست که اصلاً نشود دید، اما فیلمی هم نیست که دیدنش را توصیه کنم. یک چیزی ست این وسط ها، با کلی ارفاق و اغماض! 

 

(Howards End) نام فیلم: هوواردز اند

کارگردان: جیمز ایووری

هلن دختر خانواده ی متوسطی ست که با پسر خانواده ی ثروتمند ویلکاکس، نامزد شده است. وقتی مادر خانواده ی ویلکاکس در آخرین لحظات عمرش، وصیت می کند که ملکِ بزرگ خانوادگی اش، هوواردز اند، به مارگارت، یعنی خواهرِ بزرگ هلن برسد، همه شوکه می شوند ... از آن جایی که فیلم نامه از روی رمانی اقتباس شده و از آن جایی که فیلم نامه نویس خواسته همه ی حوادث رمان را در اثرش بگنجاند، در نتیجه یک ساعتِ اول فیلم، پراکنده و آشفته و ناهماهنگ جلو می رود. ماجرای رابطه ی خانم ویلکاکس با مارگارت و اتفاقات اولیه ای که در داستان می افتد، کاملاً اضافه به نظر می رسند و یا لااقل به این شکلی که اکنون در فیلم می بینیم، اضافه به نظر می رسند؛ اتفاقاتی که دائم از این ستون به آن ستون می روند، بدون اینکه فرجی بوجود بیاید! اما نیمه ی دوم، نیمه ی جذابتری برای دنبال کردن داستان است که البته باز هم تا انتها نمی تواند ریتم جذاب خود را حفظ کند.

 

(Beasts of the Southern Wild) نام فیلم: هیولاهای حیات وحش جنوب

کارگردان: بن زیتلین

راستش اصلاً نتوانستم ارتباط خوبی با فیلم برقرار کنم. داستانِ چندان پررنگی نداشت ضمن اینکه چیزی که بیشتر اذیتم کرد، صحنه های ریخت و پاش و نامنظمش بود که احساس چندان خوبی در من ایجاد نکرد. اینکه بخواهم توضیح بدهم "صحنه های ریخت و پاش و نامنظم" چیست، کار سختی ست چون صرفاً یک احساس شخصی ست و توضیح دادنی نیست.

 

(Total Recall )  نام فیلم: یادآوری کامل

کارگردان: لن وایزمن

در شهری در زمان آینده، داگلاس کواید به همراه همسر خود روزگار می گذراند تا اینکه تصمیم می گیرد به شرکتی به نام ریکال مراجعه کند. شرکتی که ادعا می کند می تواند برای لحظاتی هم که شده، انسان ها را به خیالات شیرین فرو ببرد. در همین اثناست که داگلاس کم کم متوجه می شود او آن کسی نیست که فکر می کرده ... داگلاس نمی خواهد در تار و پود این شهر سیاه و بارانی و پیچیده، گم شود. او نمی خواهد در این سیستم سفت و سخت، تنها و تنها کار کند. او خیالاتی دارد و از وضع کنونی اش راضی نیست. او می خواهد به خواسته هایش برسد و به خیالاتش جامه ی عمل بپوشاند اما به قول دوستش که به او هشدار می دهد: (( با مغزت ور نرو پسر، ارزشش رو نداره ))، مشکلات کم کم آغاز می شوند و این سرآغاز راهی ست که داگلاس خودِ واقعی اش را پیدا کند. فضای خلق شده ی شهرِ داستان بسیار خیره کننده و عجیب و غریب است.

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: دوباره با هم

کارگردان: روزبه حیدری

سعید و مریم به تازگی با هم ازدواج کرده اند. سعید در به در به دنبال کار می گردد تا اینکه در آخرین مراجعه اش به یک شرکت بزرگ، توسط آقای سلیمی، رئیس شرکت که به مریم چشم دارد، استخدام  می شود. سلیمی سعی می کند به هر ترتیب شده خودش را به مریم نزدیک کند ... جمشید حیدری، پدرِ روزبه حیدری سال های پیش فیلمی ساخته بود به نام "گیس بریده" که البته فیلم نبود، یک چیزهایی بود عجیب و غریب! حالا پسرِ ایشان، با فیلم نامه ای از خودِ ایشان، دست به کار شده و فیلمی ساخته کارستان! ماجرا از یک داستان عشقی شروع می شود و در نیم ساعت پایانی ناگهان جنایی می شود و عمراً اگر سر در بیاورید چی به چیست! آدم های داستان همگی رفتارها و عکس العمل های شدیداً بی منطق و پادرهوا دارند که به هیچ عنوان قابل فهم نیست ... به نظرم پدر و پسر کمر به قتلِ سینما بسته اند!

  

Lucky Troubleنام فیلم:

کارگردان: لوان گابریادزه

مردی که می خواهد با زن مورد علاقه اش ازدواج کند، برای رسیدن به مراسم ازدواج دچار کلی مشکل می شود ... سازندگان این فیلمِ سخیفِ محصول روسیه، مخاطبانشان را یک بچه ی دو ساله در نظر گرفته اند که نسبت به بچه های همسن و سال خود بهره ی هوشی اش زیر صفر است. از بس داستان ضعیف است که آدم شک می کند نکند سازندگان فیلم به یک شیوه ی داستانگویی جدید در نوعِ خود رسیده اند و ما خبر نداریم!

 

نام فیلم: باغ قرمز

کارگردان: امیر سماواتی

دختربچه ی دکتر زرین، مُرده پیدا می شود و دکتر دست به کار می شود تا کسی را که فکر می کند قاتلِ بچه اش است، مکافات کند ... البته من خلاصه ی داستان را بسیار جذاب تعریف کردم. در این فیلم از این خبرها نیست! اصلاً این موضوعِ ذاتاً تلخ، نه تلخ می شود و نه آنقدرها به آن پرداخته می شود. در یک سکانس، به خاطر بامزه بازی های زوج داوود و مهناز، با فیلمی کمدی طرف هستیم و در سکانس دیگر، با دعوای شدید دکتر و همسر دومش، با فیلمی اجتماعی و نگاهی سیاه. هیچ توازنی بین این صحنه ها برقرار نشده و همه چیز آشفته است. ضمن اینکه گره گشایی ماجرا و افشا شدن ماجرای ربوده شدن دختربچه، بسیار ابتدایی و ساده انگارانه است و اصلاً پرداخت خوبی هم ندارد تا آن لحظه ی تلخ را باور کنیم. در باب آشفته بودن فیلم این مثال کافیست که دختربچه در پاساژ گم شده و جناب سرهنگ و یک لشکر از نیروهای انتظامی، انگار که قتلی صورت گرفته باشد، در محل جمع شده اند و دنبال دختربچه   می گردند!

 

نام فیلم: به هدف شلیک کن

کارگردان: محمد کتیرایی

دزدهایی که دزدی های بزرگ انجام می دهند و پلیس هایی که دنبال آنها هستند ... سکانس اول فیلم آدم را امیدوار می کند؛ صحنه ی تعقیب و گریز دزد و پلیس تقریباً استاندارد از آب در آمده است اما هر چه داستان جلو می رود، همه چیز فرو می پاشد. امکان ندارد بتوانید یک خط داستانی درست و حسابی در آن بیابید. آدم های داستان معلوم نیست دارند چه می کنند و از جان هم چه می خواهند. آشفتگی در حد نهایت خود است و به اصطلاح غافلگیری پایانی هم خنده دارتر از آن است که در عقل بگنجد.

 

نام فیلم: پایان نامه

کارگردان: حامد کلاهداری

 چهار دانشجو به دنبال استادشان راه می افتند تا پایان نامه شان را به دستش برسانند. فضای شهر   تب زده و درگیر مسایل انتخابات است. چهار جوان، ناخواسته وارد بازی خطرناکی می شوند ... فیلمی تکه پاره که هیچ چیزش به درستی کنار هم قرار نگرفته. آدم بده ی فیلم، کاریکاتوری ست مضحک از آدم بدهای داستان های دهه ی شصتِ سینمای خودمان که به هیچ عنوان در طول داستان جا نمی افتد، همچنانکه آدم مثبت های داستان هم جز جیغ و گریه و ضجه، کار دیگری انجام نمی دهند. 

 

(Angels Crest)نام فیلم: تاج فرشتگان

کارگردان: گبی دِلال

فیلمی پر از آدم های اضافه و سرشار از داستانک های پراکنده و بی ربط و مملو از رابطه ی های نصفه و نیمه و بی سر و ته. واقعاً نمی شود هیچ چیز این فیلمِ بی معنا سر در آورد.

 

نام فیلم: جعبه موسیقی

کارگردان: فرزاد مؤتمن

رابطه ی دوستانه ی یک پسر نوجوان و مأمورِ گرفتنِ جانِ آدم ها ... واقعاً نمی فهمم قصد فرزاد مؤتمن از ساختن این فیلم چه بوده. این فیلم آنقدر سطح پایین است که واقعاً نمی شود درباره اش چیزی گفت. همه چیز گنگ و نامفهوم است و اصلاً نمی شود فهمید قضیه چیست. آن سکانس و دیالوگ های پایانی هم اصلاً به شخصیت این کارگردان نزدیک نیست که نیست!

 

نام فیلم: سه خط موازی

کارگردان: محسن افشانی

مهرداد دنبال پول می گردد برای عملِ پیوندِ قلبِ خواهرش ... اسم این فیلم به جای "سه خط موازی" باید می بود "چهل و هشت خط ناموازی"! از بس که آدم های مختلف در این داستان می لولند. خرده داستان هایی زائد، آدم هایی زائدتر که معلوم نیست چرا باید در داستان باشند و البته یک مضمون بسیار تکراری که وسط چهل و هشت مضمونِ دیگرِ این فیلم، گم می شود. از بازی ها هم که دیگر چیزی نگویم بهتر است!

 

(The Happy Housewife)نام فیلم: کدبانوی شاد

کارگردان: آنتوانت بومر

زنی که با به دنیا آوردن اولین بچه اش، دچار مشکلات روحی و روانی می شود ... داستان از یک جایی شروع می شود و به جای دیگری می رود و در جاهای دیگری به اتمام می رسد! اولش فکر می کنید فیلم درباره ی زنی ست که بچه ای به دنیا آورده و بعدش دچار بیماری روانی خاصی شده، که به خاطر همین بیماری، به تیمارستان می افتد و درمان می شود ( حالا بگذریم از اینکه این روند دیوانه شدن و بعد بهبودی اش، بسیار بچه گانه و ساده انگارانه و بی منطق است ) اما کم کم متوجه می شویم، داستان درباره ی زنی ست که در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت نکرده و حالا هر لحظه انگار روح پدر را جلوی خود می بیند که او را به سمت خود می خواند!!! واقعاً می مانید که پس اصلاً چرا فیلم آنطوری شروع شده بود!!! داستانِ آشفته همینطوری جلو می رود بدون اینکه هیچ موضوع محوری خاصی داشته باشد.

 

(The Comedians) نام فیلم: کمدین ها

کارگردان: پیتر گلنویل

یک آمریکایی که در هائیتی، هتلی را می چرخاند، درگیر موضوعی سیاسی می شود ... از بس این داستان کُند و خسته کننده و نامفهوم است که واقعاً از یک جایی به بعدش، تماشاگر هیچ هیجانی برای دیدنِ ادامه ی داستان ندارد. آدم های داستان بسیار ناکارآمد و خط کلی داستان بسیار نامفهوم ( این "تُن تُن" ها بالاخره چه کسانی بودند؟! ) و سطحی ست ( دقت کنید به گره گشایی پایانی داستان ) در عین حال که عشقی که در فضای فیلم وجود دارد هم آنقدرها جذاب از کار در نیامده.

 

(Gertrud ) نام فیلم: گرترود

کارگردان: کارل تئودور درایر

گرترود، به دنبال عشق واقعی می گردد ... واقعاً متأسفم که مجبورم فیلمِ یکی از قدرتمندترین کارگردانان تاریخ سینما را در این لیست قرار بدهم. از این متأسف تر هستم که "روز خشم" این کارگردان بزرگ، در لیست فیلم های محبوب عمرم قرار دارد. "گرترود" که از روی یک نمایشنامه اقتباس شده، آنقدر کُند و مصنوعی و پر حرف است که امکان ندارد بتوانید باهاش ارتباط برقرار کنید. داستان گرترود که به دنبال عشقی واقعی، بین چند مرد مردد مانده، به هیچ عنوان قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم سینمایی ـ آنهم دو ساعته ـ را نداشته. دو ساعتِ تمام، بازیگران می آیند جلوی دوربین و با بازی های مصنوعی و خشک، به یک نقطه خیره می شوند و حرف هایشان را می زنند و می روند بیرون و نفر بعدی وارد می شود، حرف هایش را می زند و می رود بیرون و به همین ترتیب تا آخر. داستانِ زیادی احساسات گرایانه به همراه احساساتِ گُنگ شخصیت ها تبدیل شده به فیلمی خسته کننده و کشدار.

 

(The Perks of Being a Wallflower )نام فیلم: مزایای جلوی چشم نبودن 

کارگردان: استفن چوسکی

چارلی جوان سربه زیر و خجالتی، مشکل ارتباط با دیگران را دارد و این مشکل وقتی بیشتر می شود که او وارد محیط درسی بزرگتری می گردد ... یک فیلم خسته کننده و تین ایجری درباره ی به بلوغ رسیدن پسری که کم کم اعتماد به نفسش را به دست می آورد و در یک تخلیه ی روانی، از شر یک فکر آزاردهنده که انگار باعث تمام این خلق و خوهای عصبی و گوشه گیرانه اش می شد، رها می شود و به قول معروف به شناخت جدیدی از خودش و اطرافیانش می رسد. خط داستانی کم رنگ و حتی بی رنگ فیلم، آنقدر نامفهوم است که گاهی دیدن ادامه ی فیلم زجرآور می شود. من که متوجه نشدم بالاخره چه کسی، چه کسی را دوست دارد و چه کسی از چه کسی متنفر است و بالاخره این جوان ها چه احساسی نسبت به هم دارند و از جان یکدیگر چه می خواهند. جالب اینجاست که وقتی به سایت "آی ام دی بی" مراجعه کردم، با نمره ی عجیب 3/8 مواجه شدم. با دقت بیشتر متوجه شدم کسانی که بیشترین نمره را به این فیلم داده اند، جوانانِ پایینِ بیست و پنج سال هستند که اکثرشان را هم دختران تشکیل می دهند و خب قبلاً هم گفته بودم که " اگر دختران زیر بیست و پنج سال نبودند، نصف هنرپیشه ها و خواننده های دنیا بیکار می ماندند."

 

(She Monkeys)نام فیلم: میمون های ماده 

کارگردان: لیزا آسچان

یک فیلم بی سر و ته و خسته کننده درباره ی دختری که عاشق دختر دیگری می شود و درباره ی خواهرِ همان دختر که با توجه به سن کمش عاشق پسر فامیل می شود که بسیار بزرگتر از اوست! واقعاً چیز زیادی درباره ی این فیلم بی روح و بی معنا نمی شود گفت.

 

نام فیلم: ندارها

کارگردان: محمد رضا عرب

سه جوان فقیر، تصمیم می گیرند از پولدارها دزدی کنند و پولِ دزدی را در راهِ کمک به فقرا و رسیدن به اهداف خودشان استفاده کنند ... فقط کافیست دقت کنید به نحوه ی گیر افتادن این سه نفر؛ آنها از اتوبوس حُجاجی که دارند به مکه می روند، دزدی می کنند ( حالا بماند که اصلاً معلوم نیست چطور این امکان برایشان فراهم می شود؛ یکهو می بینیم که آن ها مشغول خالی کردن ساک های حجاج هستند و از خودِ حاجی ها خبری نیست! ) بعد در اخبار اعلام می شود که ماجرا در حال پیگری ست و کاشف به عمل آمده که یکی از دزدها کر و لال است! آدم باورش نمی شود که همه چیز اینقدر سهل انگارانه و   بچه گانه باشد؛ آخر از کجا می فهمند که یکی از دزدها کر و لال بوده؟! سپس این ماجرا طوری در اخبار طنین می اندازد که انگار تنها دزدهای تهران و حتی ایران، همین سه نفر هستند! با فیلمی طرف هستیم ساده انگارانه و ابتدایی که برای رسیدن به نتیجه گیری، آنقدر سردستی و ضعیف عمل می کند که برخلاف ادعایش به هیچ نتیجه ی اخلاقی ای نمی رسد. 

 

نام فیلم: نفرین

کارگردان: علی توکل نیا

وقتی رفته بودم دفترِ فیلمسازی آقای توکل نیا، از قضا برادر ایشان، یعنی کارگردان همین فیلم هم آنجا حضور داشتند و اولین کسی بودند که سیناپس فیلم نامه ام را، همانجا به سرعت خواندند و با بی میلی سری بالا انداختند که یعنی "مالی نیست!". بعد ادامه دادند که ما دنبال فیلم نامه هایی هستیم که خاص و جدید و از این حرف ها باشد. اینجا نمی خواهم عقده گشایی کنم یا مثلاً از فیلم نامه ی خودم دفاع کنم و بگویم عالی بود و آنها نفهمیدندش، قضیه این است که متوجه نشدم این فیلم نامه ای که از رویش "نفرین" ساخته شده، چه چیزی داشته که توجهشان را جلب کرده؟ ترسناک بوده؟ جذاب بوده؟ متفاوت بوده؟ خیلی راحت بهتان می گویم که این فیلم هیچ چیز نیست جز یک کپی برداری بسیار سطحی و مبتدیانه از فیلم های ترسناک، چه در روایت و چه در ساختار و بازی ها و کارگردانی و بقیه چیزها.

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: آشفتگی ( Kaos ) 

کارگردان: پائولو تاویانی و ویتوریو تاویانی

 دیدن این فیلمِ سه اپیزودی را به هر کسی توصیه نمی کنم. دو ساعت و نیم پای این فیلمِ کُند و کشدار نشستن، انصافاً کار سختی ست. راستش اینکه در این سه اپیزود چه اتفاقی قرار بوده بیفتد، من متوجهش نشدم. البته فیلم صحنه های خوبی دارد و داستانِ " ماه زدگی " اش داستان خوبی ست اما کلّیت اثر، کمی ثقیل است و زیادی انتزاعی.

 

نام فیلم: اگنس الهی (Agnes of God)  

کارگردان: جیسون نورمن

اگنس دختر راهبه ای ست که می گویند، بچه دار شده در حالیکه با هیچ مردی تماس نداشته. مارتا، روانشناسِ دادگاه، مأمور می شود تا از ماجرا سر در بیاورد ... رویارویی مارتا و خواهران راهبه، همان رویارویی همیشگی شک و ایمان است. یکی از مشکلات بزرگ داستان، قسمت هایی ست که اگنس را هیپنوتیزم می کنند تا پی ببرند آن شبِ کذایی چه اتفاقی افتاده. متوجه هستید که در این حالت،   قسمت های ابهام آمیزِ داستان، به راحتیِ هر چه تمامتر و به بهانه ی هیپنوتیزم، آشکار می شوند!

 

نام فیلم: بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy and the Sundance Kid ) 

کارگردان: جرج روی هیل

بوچ و ساندنس دو یاغی هستند که زندگی شان را از راه دزدی از بانک ها می گذرانند ... هر چند که درباره ی این فیلم زیاد گفته اند و نوشته اند اما باید بگویم که به هیچ عنوان نتوانستم با این دو شخصیت ارتباط برقرار کنم. نه احساس همدلی برمی انگیختند و نه آن ـ به اصطلاح ـ رستگاری پایانی شان چندان برایم معنایی داشت. مخصوصاً که صدای دوبله  شده ی شخصیت ها، با آن مزه پراکنی های پس گردنیِ دوبلورها باعث شده بود، با دو شخصیت لوده طرف باشیم که اتفاقاً حرص در آر هم هستند! توضیح اینکه دیالوگ های پس گردنی، به دیالوگ هایی گفته می شد که دوبلورها، به صلاحدیدِ خودشان، در زمانی که زاویه ی دوربین به شکلی بود که دهانِ شخصیت دیده نمی شد، به زبان می آوردند تا مثلاً شخصیت ها را جذابتر و بامزه تر بکنند! نمونه ی معروفش دوبله ی فیلم های جان وین است که بدون اینکه خودش حرفی بزند، لحظه به لحظه، مزه پراکنی هایی به جملاتِ او اضافه می شد.

 

نام فیلم: خوشحالی ( Happiness)

کارگردان: تاد سولوندز

زندگیِ به بن بست رسیده ی چند خانواده که گاه برخی شان مشکلات عجیب و غریبی دارند ... راستش اصلاً نتوانستم یک مضمون درست و حسابی از این فیلم بیرون بکشم. از آن فیلم هایی ست که نه می توان گفت نبینید و نه می توان گفت حتماً ببینیدش. فیلم، شخصیت محوری ندارد و روی چند آدم مختلف مانور می دهد که البته تنها داستانی که جلب توجه می کند، مرد خانواده داری ست که به بچه ها تمایل دارد. باقی داستان ها آنقدرها پر و پیمان نیستند. 

 

نام فیلم: دوستان ادی کویل (The Friends of Eddie Coyle) 

کارگردان: پیتر یتز

ادی کویل، مرد میانسالی ست که سابق بر این دزد حرفه ای بوده و حالا با وجود خانواده ای که دارد، دیگر دست از کارهای خلاف برداشته و با پلیس همکاری می کند ...  فیلم در تصویر کردن ادی کویل، چندان موفق نیست و اصولاً حس همدردی ما را برنمی انگیزد. اما می شود یک بار دیدش.

 

 نام فیلم: کندی (Candy)

کارگردان: نیل آرمفیلد

کندی و دن معتاد به مواد مخدر و عاشق یکدیگر هستند ... بی شک فیلم متعلق است به لجر و کورنیش که با قدرت تمام از پس لحظات عصبی کننده برآمده اند. اما اگر به خودِ داستان نگاه کنید، چیز خاصی دستتان را نمی گیرد. دو تا جوان، عاشق یکدیگر، هی مواد می کشند و هی گله و شکایت دارند از همه و هی پول قرض می گیرند و همینطور تا آخر. معلوم نیست اینها چه مرگشان است که اینطور می کنند. اصولاً داستان خاصی در کار نیست.

 

 نام فیلم: لاکومبه، لوسین ( Lacombe, Lucien ) 

کارگردان: لویی مال

 لوسین لاکومبه نوجوانی ست که به شکلی کاملاً اتفاقی وارد ارتش آلمان ها می شود و به عنوان جاسوس با آنها همکاری   می کند و این در حالیست که عاشق دختر خیاط معروفی می شود که یهودی است ...  از همان ابتدا که لوسین را در حال شکار حیوانات مختلف می بینیم ( و چه صحنه های دلخراشی هم هستند. مخصوصاً صحنه ی کشتن مرغ ـ که لینک دانلودش را در بخش "سکانس" گذاشته ام ـ که بدون هیچ ترفند سینمایی یا سانسوری، به دلخراش ترین شکلٍ ممکن، به تصویر کشیده شده. صحنه ای که به این راحتی ها فراموش نخواهد شد و مطمئناً اگر فیلم در این دور و زمانه ساخته می شد، به این راحتی ها اجازه داده نمی شد حیوانات را جلوی دوربین لت و پار کنند ) لویی مال پرسشی را پیش می کشد، اینکه: انسان، جنگ و خشونت را آغاز می کند چون خشونت طلب و خشن است یا چون جنگ ـ به علت هایی مثل جهل و منفعت طلبی ـ آغاز می شود، خشونت در وجود بشر ریشه می دواند؟ لویی مال تقریباً پاسخش روشن است: خشونت ذات بشری ست و تکه ی جدانشدنی روحش. انسان اتفاقاً خشونت و قدرت طلبی را دوست دارد، حالا چه کشتن یک حیوان باشد و چه کشتن یک آدم برای نجات دادن عشق سوزان. 

 

نام فیلم: لغزش تدریجی لذت (Successive Slidings of Pleasure)

کارگردان: آلن روب گریه

یک دختر جوان، قتلی انجام داده و پلیس سعی می کند در زندان از او اعتراف بگیرد ... با فیلم متعارفی طرف نیستید. فیلم پر است از نمادها، نشانه ها همراه با فضایی انتزاعی و عجیب و غریب که طبیعتاً مقصود، تعریفِ یک داستان نبوده. به سبک   نوشته های روب گریه، فیلمی ست که خیلی سخت می توانید تا انتها بنشینید چرا که گره گشایی کردن از نشانه ها و نمادها و سمبل هایش، حوصله می خواهد و وقت. طبیعتاً کسانی که دنبال لذت بردن از یک اثر هنری هستند، دور این کار را خط بکشند اما اگر     می خواهید فضایی خاص و عجیب و غریب را تجربه کنید و عاشق بیرون کشیدن حرف های بزرگ و پیام های آنچنانی از لابه لای تصاویر هر فیلمی هستید، دیدن این فیلم شاید خالی از لطف نباشد.   

 

نام فیلم: موتورهای مقدس (Holy Motors)

کارگردان: لئو کاراکس

آقای اسکار، با یک لیموزین، در طول یک شبانه روز، دور پاریس می چرخد و در کسوت آدم های مختلفی ظاهر می شود ... راستش تا نیم ساعت اول، همه چیز مرموز و جذاب و جالب به نظر می آید؛ اینکه آقای اسکار دارد چه می کند و چه اتفاقی قرار است بیفتد با آن فضای سوررئال گونه، تماشاگر را جذب می کند اما وقتی هر چه جلوتر می رویم و ماجرا همچنان مبهم و نامفهوم باقی می ماند، با آن ریتم کُند، کم کم خوابمان می گیرد. من که متوجه نشدم فیلم درباره ی چیست اما دیدنش  می تواند تجربه ی جالبی باشد، مخصوصاً چهل دقیقه ابتدایی اش.

 

 نام فیلم: نامه ی زن ناشناس (Letter from an Unknown Woman) 

کارگردان: ماکس افولس

 استفان، نوازنده ی جوانی ست که در اوج ناامیدی با نامه ی زنی مواجه می شود که سال ها پیش او را می شناخت. او با خواندن نامه، به گذشته برمی گردد ... عشق لیزا به استفان را باید نمونه ی یک عشق ساده و صمیمی و شفاف دانست که تا آخرین لحظه های زندگی هم ادامه دارد و چقدر تلخ و سخت است که استفان حتی یادش نیست، لیزا که بوده و به خاطر او چه کارها کرده. فیلم داستان ساده و یک خطی و تقریباً بی اوج و فرودش را بازگو می کند و البته فکر می کنم برای این دور و زمانه زیادی احساساتی و ساده انگارانه باشد.

 

نام فیلم: نقطه ی پوچ ( Point Blank ) 

کارگردان: جان بورمن

واکر، مردی ست که سی و نه هزار دلار از دوستش، مال ریس طلب دارد و هر طور شده می خواهد آن را پس بگیرد ... فیلم درباره ی مردی حرف می زند که تنها و تنها حق خودش را می خواهد و در این راه، شرکتی را بهم می ریزد و رؤسای شرکت را از بین می برد. صحنه های خوبی دارد و یک بار دیدنش خوب است.

 

نام فیلم: وینسنت، فرانسوا، پل و دیگران (Vincent, François, Paul and the Others)  

کارگردان: کلود سوته

داستان زندگی چهار دوست، که هر کدام دچار مشکلاتی هستند و در پی رفع آنها ... فیلم های سوته برای من همیشه گرمای خاصی دارند که از تک تک نماهای فیلم هایش بیرون می زند. گرمای آدم ها و روابطشان و دوربینٍ دائماً سیال سوته فضایی پدید می آورد که می توان با تمام وجود حسش کرد. این فیلم روی چهار دوست و البته با محوریت یکی از آنها که فرانسوا باشد، می چرخد و به مشکلات آنها و روابطشان با یکدیگر می پردازد. بازی های سطح بالا و داستانی که اگر کمی حوصله کنید شما را کم کم جذب خواهد کرد، باعث می شود شاهد فیلم خوبی باشیم.

 

نام فیلم: یک شب اتفاق افتاد ( It Happened One Night) 

کارگردان: فرانک کاپرا

الی، دختر یک مرد ثروتمند، به خاطر مخالفت پدرش درباره ی ازدواج با مرد مورد علاقه اش، راه حل را در فرار می یابد و تک و تنها راهی سفر می شود. در بین راه، آشنایی او با پیتر وارن، روزنامه نگار، همه چیز را تغییر می دهد ... فیلمی شیرین و بامزه درباره ی شکل گیری یک عشق. همه چیز را به راحتی می توانیم باور کنیم و از این داستان لطیف، لذت ببریم. گیبل و کولبرت، فوق العاده دوست داشتنی هستند.


(The Dark Knight Rises )نام فیلم: خیزش شوالیه ی تاریکی

کارگردان: کریستوفر نولان

بین، دشمن جدیدی ست که شهر گاتهام و مردمش را به گروگان گرفته. بتمن، برمی خیزد که رودرروی او قرار بگیرد ... راستش این است که تا یک جاهایی که سررشته ی داستان دستم است، فیلم برایم لذت بخش بود اما از یک جایی به بعد، ماجرا آنقدر پیچ خورد و شخصیت ها و حرف هایشان آنقدر در هم فرو رفت که سررشته از دستم پرید و تا پایان هم چیز چندانی از ماجرا سر درنیاوردم، همچنانکه در فیلم قبلی نولان از همین سریِ بتمن هم به هیچ عنوان موضوع را به اصطلاح "نگرفتم". بالاخره چه کسی بمب هسته ای را ساخته بوده و این وسط میراندا و رأس الغول و فاکس و چند شخصیت دیگر چه کاره بودند و چند سئوال دیگر. بهرحال نولان موفق شده فیلم عظیمی را به سرانجام برساند پر از پیام های ریز و درشت که به خوبی در بطن اثر جای گرفته اند، همراه با صحنه هایی که شدیداً جذاب هستند. اما اگر از من بپرسید، آیا فیلم را دوست داری؟ جوابم به سرعت این است: اصلاً!

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: 7 ثانیه ( 7 Seconds ) 

کارگردان: سیمون فلوز

جک، همراه با گروهش، دست به سرقت بزرگی می زند اما ماجرا آنطور که او فکر می کرد، ادامه پیدا  نمی کند ... واقعاً نمی دانم چرا هر بار که قهرمانِ داستان می خواهد وارد خانه ی آدم بده بشود که کلی محافظِ اسلحه به دست از آن مراقبت می کنند، حتماً باید یکی از محافظین، دستشویی داشته باشد و بیاید پای درخت تا قضای حاجت کند تا اینطوری، قهرمان از غفلتِ محافظ استفاده کرده، از پشت درخت در بیاید و با یک حرکت، ناکارش کند و به راه خود ادامه بدهد!!! یکی از احمقانه ترین اکشن های دهه با داستانی گنگ، سطحی و نامفهوم.

 

نام فیلم: Creep   

کارگردان: کریستوفر اسمیت

کِیت که از یک مهمانی خارج می شود تا خودش را به هنرپیشه ی مورد علاقه اش، جرج کلونی برساند و از او امضا بگیرد، به دلیل نبودنِ تاکسی، مجبور می شود با مترو خودش را به محل مورد نظر برساند. اما مترو خلوت است و انگار او تنها مسافر این خط ... باور بفرمایید اگر این فیلم را نبینید هم چیزی را از دست نخواهید داد. درست است که فیلمساز، خوشبختانه، اینبار بدون دیالوگ و تنها با نشان دادن تصاویر، گذشته ی موجودِ ناقص الخلقه ی داستانش را به تماشاگر معرفی می کند و با زیرکی، نشان می دهد که این موجود، چطور به این شکل در آمده، اما باور بفرمایید نمی ارزد هشتاد دقیقه پای فیلم بنشینید تا تنها این نکته دستگیرتان شود!

 

نام فیلم: Headshot  

کارگردان: پن اک راتانارانگ

یک فیلم بی سر و ته از سینمای تایلند. هر چقدر سعی می کنم بفهمم بالاخره ماجرا چیست، بیفایده است! یک داستان نامفهوم از مردی که مثلاً خوب است و بعد بد می شود. چرا؟ علتش را نمی دانم! این وسط، قهرمان داستان، همه چیز را وارونه می بیند که نمی دانم قرار است این وارونه دیدن چه ارجاع فرامتنی ای باشد.

 

نام فیلم: آنا، رنج، لذت ( Anna, Quel Particolare Piacere ) 

کارگردان: جولیانو کارنیمئو

گوئیدو تبهکاری ست که عاشق آنا، دختر صندوقدار می شود. عشق آتشینی که باعث می شود آنا هر کاری برای گوئیدو بکند حتی وارد شدن در خلافکاری های او ... زوم های ناگهانی، حرکات شلخته ی دوربین و دوبله های بی روحِ ایتالیایی، خصوصیات فیلم های ایتالیایی در دهه های 60 و 70 هستند که در این فیلم خودنمایی می کنند. داستانی ضعیف از یک عشق غیرمعمولی که نه خودِ عشق را باور می کنیم و نه آن سیلی های آبدار گوئیدو به آنا را! فیلم برای خودش سبک جالبی دارد؛ مثلاً بدون پیش زمینه دادن به تماشاگر، فقط با یک کات، شش هفت سال زمان جلو می رود!!!

 

نام فیلم: آنتارس ( Antares )  

کارگردان: گوتز اشپیلمن

یک ساختار دستمالی شده ـ نسبت به زمان ساخت فیلم ـ درباره ی داستان هایی که به موازات هم پیش می روند و جاهایی به هم برخورد می کنند. حکایت آدم هایی که معلوم نیست دنبال چه می گردند و از جان هم چه می خواهند. حوصله می طلبد نشستن و تا آخر تماشا کردن این فیلمِ کُند و سرد و نامفهوم. "انتقام" فیلمِ دیگرِ اشپیلمن، عمیق و عالی بود اما این یکی، شدیداً دافعه ایجاد می کند.

 

نام فیلم: آنسوی رنگین کمان سیاه ( Beyond The Black Rainbow )  

کارگردان: پانوس کوستاموس

متأسفم که مجبورم از چنین اصطلاحی برای این فیلم استفاده کنم: خزعبلاتِ مطلق.

 

 نام فیلم: خیابان بیست و پنج فایرمن ( Tüzoltó utca 25 ) 

کارگردان: اشتفان ژابو

سبک خاص فیلم، مانع از آن است که بشود سر در آورد چه می گذرد. دوربین سیال، روی آدم ها می چرخد و آنها گاه زیرلب و گاه با فریاد، حرف هایی می زنند و امکان ندارد متوجه بشوید موضوع چیست! اصولاً نه داستانی در کار است و نه شخصیتی که بتوانیم دنبالش کنیم. ارتباط برقرار کردن با فیلم، کار بسیار بسیار سختی ست. شاید برای خیلی ها، این سبک، سبک جالبی باشد اما برای من که عذاب آور و خسته کننده و بی معنا بود.

 

نام فیلم: خیابان یک طرفه

کارگردان: اسماعیل فلاح پور

مراد که بعد از چند سال از زندان آزاد شده، به سراغ مردی می رود که علاوه بر پاپوش درست کردن برای او و به زندان انداختنش، همسر و بچه ی او را هم از چنگش بیرون آورده است ... در نسخه ی دی وی دی فیلم و در قسمت "موارد ویژه"، به تصاویری از مراسم "فرش قرمز" این فیلم برمی خورم. متعجب از اینکه قرار است با چه اثری طرف باشم، مراسم را نگاه می کنم؛ به تک تک افراد حاضر در فیلم جایزه می دهند، از بازیگران بگیرید تا آشپز و عوامل حمل و نقل و غیره. همه برای هم دست می زنند و از اینکه در این فیلم شرکت کرده اند، احساس افتخار می کنند. کارگردان می گوید که جای این اثر در سینمای ایران خالی بود و تهیه کننده هم که پیداست تازه از پشت فرمان کامیون، به شغل تهیه کنندگی ورود کرده، چیزهای عجیب و غریب دیگری می گوید که معنایش این است که " فیلم ما، فیلم جدیدی ست و عجیب و غریب است و خیلی باحال است و به شما توصیه می کنم ببینیدش و ... ". این ها را که می بینم، فوراً شستم خبردار می شود که قرار است فیلمی ببینم، بی مغز و بی معنا و بی در و پیکر.  درست است که از قدیم گفته اند: " میمونه هر چی زشت تره، اطوار و بازیش بیشتره " اما تجربه هم به من ثابت کرده که هر کس اینهمه، به قول امروزی ها، برای خودش نوشابه باز کند، طبل توخالی ست. با دیدن فیلم، متوجه شدم که اشتباه نمی کرده ام. تصور کنید سی و پنج دقیقه گذشته اما هنوز نمی دانید موضوع چیست و داستان درباره ی کیست؟!!! 

 

نام فیلم: عروس ساختگی ( The Decoy Bride ) 

کارگردان: شری فولکسون

یک هنرپیشه ی معروف هالیوودی به خاطر سر و صدایی که رسانه ها درباره ی ازدواجش درست می کنند، تصمیم می گیرد مراسم را در یک جزیره ی دورافتاده برپا کند اما آنجا هم مشکلاتی وجود دارد ... این جمله از من است که گفته ام: اگر دخترها، مخصوصاً دخترهای زیر 25 سال وجود نداشتند، نصف بازیگران و خوانندگان دنیا، الان بیکار و بی پول بودند! این فیلمِ ساده لوحانه هم ساخته شده تا دخترهای زیر 25 سال در خیالات خودشان فرو بروند! همین!

 

نام فیلم: عشرتکده ( House of Tolerance ) 

کارگردان: برتران بونلّو

فیلم می آید یک چیزهایی بگوید، یک پیام هایی بدهد و یک حرف هایی بزند که اصولاً از عهده اش    برنمی آید. خیلی سخت است که دو ساعتِ تمام، حرف های پراکنده و کُند و خسته کننده ی چند روسپی را بشنویم تا مثلاً به این نتیجه برسیم که این ها اسیر این خانه ی لذت هستند، این ها اسیر مردها هستند و خلاصه از این حرف ها. تحمل کردن فیلم واقعاً طاقت فرساست.

 

نام فیلم: پناهگاه ( Hideaway )

کارگردان: فرانسوا ازون

 فیلمی سرد، کسل کننده، کند، خسته کننده و بی معنا از ازون با شخصیت هایی که احساساتی گنگ و غیرقابل فهم را یدک می کشند و معلوم نیست چه می خواهند.

 

نام فیلم: مساعدت جنوبی ( Southern Comfort )

کارگردان: والتر هیل

 عده ای از سربازان آمریکایی، برای تمرینات نظامی وارد جنگلی انبوه می شوند و کم کم پی می برند همه چیز جدی ست ... فیلمِ دیگری درباره ی ضایعات و اثرات جنگ روی انسان ها و انسانیت، با یک خط داستانی گنگ و خسته کننده و شعار زده که هیچ جذابیتی ندارد.

 

نام فیلم: مهارت ( The Craft )

کارگردان: اندرو فلمینگ

چهار دختر که نیروهای فراطبیعی دارند ... آنقدر فیلم بی بو و خاصیتی ست که آدم تکلیفش را با خودش هم فراموش می کند. حرف فیلم این است که اگر نیروی مافوق بشری دارید، از آن خوب استفاده کنید! این وسط معلوم نیست چرا ناگهان این دخترها که اینهمه باهم خوب بودند، می شوند دشمنِ خونیِ یکدیگر. روایتی سست و نامنظم و از رمق افتاده.

کوتاه درباره ی چند فیلم

نام فیلم: برنده برنده ( Win Win ) 

کارگردان: توماس مک کارتی

مایک فلاهرتی، وکیل دادگستری، به خاطر بی پولی، حاضر می شود قیومیت پیرمردی که دخترش او را ترک کرده، به عهده بگیرد تا از این طریق پولی به جیب بزند اما وقتی نوه ی پیرمرد، سر و کله اش پیدا می شود، ماجرا رنگ دیگری به خود می گیرد ... یک فیلم بامزه و روان که با یک نتیجه  گیری اخلاقی، بیننده را با خود همراه می کند. مایک که به خاطر پول، پیرمرد را تحت قیومت خود گرفته، وقتی نقشه اش شکست می خورد و کایل، نوه ی پیرمرد، از او دلگیر می شود، سعی می کند دسته گلی را که به آب داده، رفع و رجوع کند. رابطه ای که بین کایل و خانواده ی مایک بوجود می آید، بسیار باورپذیر و شیرین از آب در آمده است که بازیِ جیاماتی و امی رایان، در نقش زن و شوهر، در این امر بسیار دخیل است. 

 

نام فیلم: به دنبال نخود سیاه ( The Wild Goose Chase ) 

کارگردان: کلود زیدی

پی یر، معاون درستکار و دقیق یک بانک، بعد از دزدیده شدن اسنادی مهم از گاوصندوق بانک، دست به کار می شود تا اسناد را برگرداند ... این فیلم بامزه ی کلود زیدی، چند شوخی بانمک و خنده دار دارد و داستانی که به هر ترتیب، تماشاگر را تا حدودی سرگرم می کند هر چند اگر چفت و بست و منطق داستان کمی محکمتر بود، مطمئناً شاهد اثر بهتری بودیم.

 

نام فیلم: پرسه در مه

کارگردان: بهرام توکلی

یک مرد جوان، در حالیکه در کما به سر می برد، زندگی گذشته ی خود را که معلوم نیست واقعیت دارد یا تنها خیالاتش است، مرور می کند ... فیلم خوبی ست با یک بازی خوب از شهاب حسینی در نقش آهنگسازی که سر به جنون می گذارد. اما کلاً با این سبک فیلم ها نمی توانم ارتباط برقرار کنم.

 

نام فیلم: شماره ی 21 خیابان جامپ ( 21 Jump Street ) 

کارگردانان: فیل لرد – کریس میلر

دو دوست و همکلاسی قدیمی، وارد نیروی پلیس می شوند و اولین مأموریت مهمشان پیدا کردن دلال مواد مخدر در یک مدرسه است ... نمی دانم باید این فیلم را برای دیدن پیشنهاد بدهم یا نه. اگر بدهم، چیزی جز یک سری حرف های کمر به پایینِ گاه سخیف و گاه البته بامزه و داستانی ناقص و پر از دست انداز، دست آدم را نخواهد گرفت. اگر ندهم، چند شوخی بامزه و چند صحنه ی بانمک و یک سرگرمی نصفه و نیمه از دست آدم خواهد رفت. نمی دانم چَربِش کدام سمت بیشتر است؟!

 

نام فیلم: دختر مقدس ( The Holy Girl ) 

کارگردان: لوکرچیا مارتل

در هتلی که آملیا و مادرش هلنا ساکن هستند، همایشی پزشکی برپاست. دکتر خانو، یکی از پزشکان همایش، مرد چشم چرانی ست که دائم هلنا را زیر نظر دارد و در عین حال، به شکل بیمارگونه ای، خودش را به آملیا نزدیک می کند ... راستش تعریف زیادی از این فیلم شنیده بودم اما چیزی که دیدم، هیچ ربطی به آن تعاریف پیدا نمی کرد. صحبت زیادی هم درباره ی فیلم نمی توانم بکنم چون چیز چندانی از آن سر در نیاوردم. واکنش ها، انگیزه ها، رفتارها و خلاصه همه چیز آدم های داستان "یک جوری" بود. از همه بدتر، وارد کردن لایه های مذهبی به داستان بود که واقعاً نفهمیدم ربطش به کلیت اثر چه می تواند باشد. با این حساب، چرا الان این فیلم در بخش "فیلم هایی که نباید دید" جای نگرفته؟!

 

نام فیلم : دست خدا ( Yadon Ilaheyya ) 

کارگردان: ایلیا سلیمان

سَبکِ سلیمان بسیار به سینمای روی آندرشون، فیلمساز صاحب سبکی که آثار فوق العاده ای چون "آوازهایی از طبقه ی دوم"، "گیلیاپ" یا " شما زنده ها" ( که در بخش "سکانس"، قسمتی از این فیلم را برای دانلود گذاشته بودم ) را در کارنامه دارد، نزدیک است. داستانک هایی که انگار هیچ ربطی بهم ندارند، آدم هایی که داخل قاب، سرد و خشک ایستاده اند، طنزی که از حال و هوای ابسورد و گروتسک صحنه های موجود در داستان شکل می گیرد و شدیداً هم مینی مال است. پیام فیلم صلح و عشق دوستی ست و صحنه ای که به یاد می ماند، عشق بازی دست زن و مرد فیلم، در مجاورت ایست بازرسی اسراییلی هاست. جایی که آنها مجبورند با قیافه ای گرفته و سرد، داخل ماشین بنشینند و فقط به همین تماس کوچک و عاشقانه اکتفا کنند.

 

نام فیلم: فلین بودن ( Being Flynn ) 

کارگردان: پل ویتز

نیک فلین پسر جوانی ست که بعد از 18 سال، جاناتان فلین، پدرش را ملاقات می کند. پدری که در خیالاتش، خود را یک نویسنده ی کلاسیک مشهوری می بیند و همین تصورات باعث زندگی کولی وارش شده است. آنها سعی می کنند رابطه ی پدر و پسری خود را بازسازی کنند ... یک فیلم بانمک و روان، درباره ی پدر و پسری که بعد از  یک رابطه ی پر فراز و نشیب، بالاخره با هم کنار می آیند. راستش از آن داستان هایی نبود که لااقل من بتوانم چیز زیادی درباره شان بگویم. یک بار دیدن فیلم، به نظرم می ارزد. اما تنها، یک بار!

 

نام فیلم: ما فرشته نیستیم (We're No Angles )  

کارگردان: مایکل کورتیز

سه خلافکار که از زندانی در جزیره ی شیطان فرار کرده اند، برای رفتن به فرانسه، تلاش می کنند. در کش و قوس فرار هستند که آشنایی شان با خانواده ای، جنبه های انسان دوستانه ی روحیات آنها را نمایان می کند ... فیلم پر است از دیالوگ های بامزه و خنده دار و غیر این، نکته ی دیگری نمی شود درباره اش گفت. یک کمدی نه چندان قوی که حالا دیگر بیشتر هم سطحی و ساده انگارانه به نظر می رسد.

 

نام فیلم: مسیر متقاطع ( Roman De Gare ) 

کارگردان: کلود للوش

مردی که به نظر می رسد یک قاتل فراری باشد، در راه به زنی برخورد می کند که بعد از دعوای مفصلی با نامزدش، میان جاده تنها مانده. زن که دارد پیش خانواده اش می رود، به ناچار، مرد را با خود همراه می کند تا او را جای نامزدش جا بزند ... فیلم تا نیمه، بسیار درگیرانه و جذاب است؛ اینکه در شک و تردید هستیم که بالاخره این مرد مرموز، قاتل است یا نه. اما وقتی معلوم می شود سرِ کار بوده ایم و قاتل کس دیگری ست و بعد هم ماجرای آن زن نویسنده پیش می آید و داستان به مسیر کلاً متفاوتی می افتد، همه چیز افت می کند.

 

نام فیلم: معامله ی بزرگ در خیابان مدونا ( Big Deal On Madonna Street ) 

کارگردان: ماریو مونیچلی

چهار تا آدم آسمان جُل، تصمیم می گیرند، از گاوصندوق یک خانه دزدی کنند ... فیلم خیلی بامزه ای ست. مخصوصاً آن سکانسی که دزدها نشسته اند دور هم و قرار است فیلمی را نگاه کنند که یکی از اعضای گروه، از گاوصندوقی که قرار است بازش کنند، فیلمبرداری کرده تا بفهمند رمز گاوصندوق چیست اما بالاخره هم موفق به این کار نمی شوند چون یا هر لحظه، لباسی، پارچه ای، چیزی، جلوی دوربین سبز می شود یا تصاویر فوکوس نیست و بالاخره هم فیلم تمام می شود و آنها موفق به دیدن رمز گاوصندوق نمی شوند.

 

نام فیلم: ناخوانده ( The Uninvited ) 

کارگردانان: چارلز و توماس گارد

آنا به علت کشته شدن مادرش در یک حادثه ی آتش سوزی، دچار مشکلات روانی شده، مدت های زیادی را در یک آسایشگاه می گذراند تا خاطرات تلخ را از ذهنش دور کند. با برگشتن دوباره اش به خانه، با دوست دختر پدرش مواجه می شود که رفتار مشکوکی دارد. خواهر آنا، الکس، به هیچ عنوان از مهمان جدیدشان راضی نیست ... نمونه ی این فیلم را خیلی قبل تر، در سینمای وحشت آسیای شرقی، با نام "داستان دو خواهر" دیده بودیم. نمونه ای خوب در ژانر ترسناک که با پایانش، بیننده را شدیداً میخکوب می کرد. این فیلم هم راه همان فیلم را می رود البته با داستانی دیگر. یک بار دیدنش، فکر می کنم خوب باشد اما همان یکبار کافی ست چون نکته ی جدیدی برای بیننده ندارد.

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: آیداهوی خصوصی من ( My Own Private Idaho) 

کارگردان: گاس ون سنت

داستان زندگی دو پسر جوان آواره که در شهرهای مختلف آمریکا، به دنبال خانواده شان می گردند ... یک فیلم خسته کننده و کند از ون سنت که به سختی می شود با آن ارتباط برقرار کرد. لااقل من که به هیچ عنوان نتوانستم.

 

نام فیلم: پادشاهی در نیویورک ( A King In New York ) 

کارگردان: چارلی چاپلین

پادشاه یک کشور خیالی، بعد از خالی کردن خزانه ی مملکت، به نیویورک فرار می کند ... فیلمی گنگ و خسته کننده با داستانی کم رمق و اعصاب خردکن. بهتر است این نابغه ی دوست داشتنی را با همان شاهکارهای گذشته اش به یاد بیاوریم.

 

نام فیلم: پرستوهای عاشق

کارگردان: فریال بهزاد

لاک پشت ها هم عاشق می شوند !!!

 

نام فیلم: خیابان بیست و چهارم

کارگردان: سعید اسدی

یک مرد که به خاطر مشکلات گذشته اش دچار اختلالات روانی شده، دست به کشتن زن هایی می زند که با آن ها ازدواج کرده است ... در باب نگاه سطحی و خنده دار سازندگان نسبت به یک بیمار روانی، دیدن سکانسی که مرد در زیرزمین، مثلاً با شخصیت دیگرش حرف می زند، کافی ست. نه تنها کوچکترین ظرافتی در این فیلم وجود ندارد و از داستان چفت و بست دار خبری نیست، فاجعه وقتی عمیق تر می شود که می بینیم، بازیگرها، مخصوصاً مهدی ماهانی در نقش مرد روانی، افتضاحند. آنقدر بد بازی می کنند که خنده تان خواهد گرفت. در آینده حتماً تکه ای از بازی های فاجعه بار بازیگران این فیلم را در قسمت دانلود خواهم گذاشت تا حسابی بخندید!

 

نام فیلم: در امتداد شهر

کارگردان: علی عطشانی

 به نظرم بد ساختن یک فیلم هم حد و اندازه ای دارد دیگر!!! حتی ارزش ندارد آن را یک بار روی دور تند هم نگاه کنید. آنقدر سخیف که واقعاً نمی شود چیزی درباره اش نوشت.

 

نام فیلم: زنان ونوسی، مردان مریخی

کارگردان: کاظم راست گفتار

"خیلی هم عالی"!!! نه، اشتباه نکنید! امنظورم به فیلم نبود! این تکه کلام امین حیایی در فیلم است. لازم است چیز دیگری بگویم؟!

 

نام فیلم: غول ها ( The Giants) 

کارگردان: بولی لانرز

سه نوجوان که تعطیلاتشان را به تنهایی در خانه ی ویلایی و خالی پدربزرگشان می گذرانند، دچار مشکلی می شوند ... زیاد کنجکاو نشوید و خیال نکنید که با این خلاصه داستانی که تعریف کردم چه فیلم جالب و خاصی را شاهد خواهید بود. هیچ اتفاقی نمی افتد و هیچ نکته ی خاصی وجود ندارد. فقط خستگی می ماند و دلزدگی.

 

نام فیلم: لئا ( LEA ) 

کارگردان: برونو رولاند

لئا که در یک کلاب شبانه کار و از مادربزرگ پیرش مواظبت می کند، کم کم تصمیم می گیرد برای درآمد بیشتر، تبدیل به رقاصه ی کلاب شود ... واقعاً معلوم نیست قصد سازندگان این فیلم چه بوده. لئا می رود دانشگاه، بعد می رود سر کار، بعد یکهو تصمیم می گیرد رقاصه شود، بعد تصمیم می گیرد از آن شهر برود ... واقعاً یکی از خسته کننده ترین، بی معنی ترین و پرت و پلاترین فیلم هایی بود که در این یک سال دیدم.

 

نام فیلم: من را ببند! من را باز کن! ( Tie Me Up! Tie Me Down!) 

کارگردان: پدرو آلمادوار

ریکی که از دوران بچگی در یک آسایشگاه روانی بستری ست، بالاخره وارد جامعه می شود. او که عاشق مارینا، بازیگر زن فیلم های پورنوست، او را در خانه ی خودش گروگان نگه می دارد ... فکر نمی کنم دیدن این فیلم، چیزی به آدم اضافه کند. حتی اگر صرفاً برای سرگرمی هم فیلم می بینید، این اثر بی مزه ی آلمادورا، سرگرمتان هم نخواهد کرد. نه معلوم است چرا ریکی عاشق مارینا ست و نه معلوم است چرا مارینا، یکهو دیوانه ی ریکی می شود.

 

نام فیلم: نیمه ی راه (Halfway) 

کارگردان: اریکو کیتاگاوا

ماجرای عشق یک دختر و پسر نوجوان ... یک ماجرای عشقی که می توانست با توجه به چهره ی زیبای دختر نوجوان و رفتارهای کودکانه اش، بسیار جذاب باشد اما نه داستانی در کار است و نه نکته ی جالبی می بینیم. همه اش حرف های پراکنده و بی معنا و دیگر هیچ!