سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

((کارگردان نباید بگذارد که دیگران حس شک و تردید یا حس ناامیدی را در او مشاهده کنند. او باید در یک محیط طوفانیِ آکنده از ناپایداری و بی ثباتی، مرکز آرامش باشد((.

((بهترین موقعیت این است که مردم کمی از شما خوششان بیاید و کمی هم بدشان. این وضعیت مورد اعتمادتری برای یک هنرمند است. چرا باید انتظار داشته باشد که همه از او خوششان بیاید؟ در نهایت فکر کردم اگر همه از او خوششان بیاید، حرف هایی که به عنوان یک هنرمند می زند، نباید خیلی هم قابل اعتماد باشد((.

((یک کارگردان جوان، در حال آماده شدن برای ساختن اولین فیلمش از ویلیام وایلر کهنه کار تقاضای راهنمایی کرد. وایلر به او گفت: "در مقابل وسوسه ی خوش رفتار بودن و نیک طبعی مقاومت کن((."

((هنگامی که خود را عادت می دهید جلوی بروز عواطفتان را بگیرید به جایی می رسید که دیگر واقعاً نمی توانید چیزی حس کنید. اگر کسی که در زمینه های هنری فعالیت می کند به جایی برسد که دیگر نتواند چیزی را عمیقاً حس کند، دیگر براساس تخصص فنی کار می کند و نه عواطفش. او دیگر یک هنرمند نیست بلکه به یک تکنیسین تبدیل شده است. نابودی استعداد در یک هنرمند، شخص او را نابود می کند. چنین افرادی از هم گسیخته می شوند و سلامتی شان به کلی از بین می رود. )) 

 

                                 بخش هایی از کتاب "الیا کازان: یک زندگی" نوشته ی الیا کازان

یه حبه قند

نام فیلم: یه حبه قند

بازیگران: رضا کیانیان – نگار جواهریان – فرهاد اصلانی

نویسندگان: رضا میرکریمی ـ محمدرضا گوهری براساس طرحی از رضا میرکریمی ـ شادمهر راستین

کارگردان: رضا میرکریمی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

عروسی و عزا

 

خلاصه ی داستان: یک خانواده ی پرجمعیت برای عروسی دختر جوانشان آماده می شوند. آنها شادی کنان و پایکوبان، مشغول تدارکات هستند که مرگ ناگهانی دایی خانواده، عروسی آنها را به عزا تبدیل می کند ...

 

یادداشت: به شخصه از فیلم های پرجمعیت و شلوغ لذتی نمی برم. معمولاً در شلوغی، نمی توانیم فردیت انسان ها را بشناسیم و به آنها نزدیک شویم. لااقل من که نمی توانم. در نتیجه فیلم های شلوغ و پرجمعیت شدیداً اذیتم می کنند و از آنجایی که ذهن چندان گسترده ای ندارم، آدم ها را میان شلوغی گم می کنم، اسم هایشان را فراموش می کنم و بعد از پایان فیلم چیزی ازشان به یادم نمی ماند. «یه حبه قند» فیلم شلوغی ست. البته این به معنای شلختگی نیست. اتفاقاً فیلم کاملاً منظم و موزون است. درباره ی نوع دکوپاژ کارگردان نمی توانم صحبتی بکنم که مثل روز روشن است که چه کار طاقت فرسایی باید باشد چینش اینهمه آدم در قاب، حفظ راکوردها، باز گذاشتن دست تدوینگر برای تدوین و جزئیات دیگر. کاری که شدیداً سرگیجه آور به نظر می رسد. داستان، غم و شادی یک خانواده ی سنتی ایرانی را بررسی می کند. شادی آنها به خاطر یک حبه قند، به عزا بدل می شود و همه را سیاه پوش می کند. درست است که فیلم نامه نویسان و کارگردان با ریز شدن روی رفتار آدم ها، توانسته اند فضایی زنده و صمیمی ایجاد کنند و کاری کنند که همه ی آدم های در قاب، حتی بچه ها را حس کنیم و بفهمیمشان اما مشکل من این است که وقتی به کلیت کار نگاه می کنی، چیز خاصی دستت را نمی گیرد جز همین صمیمتی که در فضا موج می زند. منظورم از «چیز خاص» در واقع یک حرف مرکزی ست که بتواند آدم های داستان را کنار هم گرد آورد و به نتیجه برساندشان. اینگونه وقتی فیلم تمام می شود آدم از خودش همان سئوال معروف را می پرسد: «خب، که چی؟». در این فیلم، آدم ها تنها فضایی باورپذیر و گرم خلق می کنند و این بدان معنا نیست که خودشان شخصیت باورپذیری باشند و یا اصلاً شخصیت باشند. طبیعی ست در مدت محدود مثلاً صد دقیقه، امکان شخصیت پردازی برای چندین آدم وجود ندارد در نتیجه برای پرداختن به آنها باید تنها گوشه هایی از اعمالشان را ببینیم که این هم موجب نیمه کاره شدن داستان و آدم هایش می شود. در همین فیلم، مثلاً ماجرای مربوط به دامادی که ( اسمش را هر چه فکر می کنم به یاد نمی آورم ) دنبال ـ ظاهراً ـ گنجی در اتاقک متروکه ی خانه است کاملاً پادرهوا و بی معنی رها می شود و اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در فیلم می بود. یا اصلاً از همه مهمتر، ماجرای پریدن قند در گلوی دایی خانواده است که متوجه نشدم چطور باید آن را تعبیر و تفسیر کنیم. خواهی نخواهی این حبه ی قند باید به کار یک تعبیر و یا بازگشایی یک نشانه بیاید که به نظر من چنین اتفاقی نمی افتد. صرفاً قندی در گلوی دایی می پرد و همین. 



 فضای صمیمی ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

Ip Man / Yip Man

نام فیلم: ییپ مان

بازیگران: دانی ین – سیمون یام – سیو وونگ فان

نویسنده: ادموند وونگ

کارگردان: ویلسون ییپ

106 دقیقه؛ محصول هنگ کنگ، چین؛ سال 2008

 

هنر رزمی چینی، هنر رزمی ژاپنی

 

خلاصه ی داستان: با شروع جنگ بین ژاپن و چین، استاد ییپ مان و زن و بچه اش، به اوضاع بدی دچار می شوند. ییپ مان که تا قبل از این اوضاع خوبی داشت و تمام روزش را به تمرین کونگ فو می پرداخت، با بهم ریختن اوضاع، سعی می کند کاری پیدا کند. اوضاع وقتی بدتر می شود که یکی ار فرماندهان خشن ژاپنی، دنبال عده ای از چینی ها می گردد تا با کونگ فو کاران ژاپنی مبارزه کنند. ییپ من که می بیند هموطنانش به دست ژاپنی ها کشته می شوند، تصمیم می گیرد در این مبارزه ها شرکت کند ...

 

یادداشت: داستان فیلم خیلی خوب و روان جلو می رود. شخصیت ها به خوبی معرفی می شوند و سعی شده برای هر مبارزه ی رودرو، که از ملزومات چنین فیلم هایی ست، منطقی چیده شود و تنها صرف نشان دادن اینگونه صحنه ها، منظور نباشد. راستش وقتی صحبت از فیلم های به قول خودمان «کاراته ای » می شود، به جز چند فیلم از جکی چان و جت لی، تا آنجا که من آشنایی دارم، تنها وقف این شده اند که چند صحنه ی مبارزه، به هر ترتیب ممکن نمایش داده شود حالا اگر فیلم محصولی از هنگ کنگ هم باشد، دیگر واویلا! اما این فیلم، ماجرای دیگری دارد. آدم بده، که معمولاً در اینگونه فیلم ها ـ مخصوصاً اگر از نوع هنگ کنگی یا چینی اش باشند ـ زیادی اغراق شده و هیولاگونه است، اینجا برایش انگیزه و منطقی چیده شده که چرا می خواهد با ییپ مان مبارزه کند. خودِ ییپ مان که شخصیتی کاملاً حقیقی و استاد بروس لی ست، به خوبی همدلی برانگیز است. چهره ی معصوم و آرام دانی ین البته در این امر نقش مهمی ایفا می کند اما فیلم نامه نویس با چینشی تقریباً دقیق، او را به ما می شناساند. کسی که کارش فقط مبارزه است و دست به کاری نمی زند تا اینکه جنگ می شود و اوضاع بهم می ریزد و او تازه به این فکر می افتد که : (( من واقعاً بی مصرفم. )) تازه می فهمد باید کاری بکند. در مقابل او، برادرش قرار دارد که آدمی ست اهل تجارت. او در زمان صلح، به هر ترتیبی می خواهد ییپ مان را وارد کار تجارت بکند که او طفره می رود. تا اینکه اتفاقاتی می افتد که برادر متوجه می شود باید کمی هم یاد بگیرد چگونه از خودش دفاع کند و اینگونه این دو شخصیت به تعادل می رسند. یا حتی شخصیت مترجم در داستان هم تقریباً در چارچوب اثر جا می افتد و آن ترجمه های تحریف شده اش که برای حفظ جان هموطنانش انجام می دهد، به خوبی توجه تماشاگر را جلب می کند و شخصیتی دوست داشتنی ساخته می شود. مبارزه ی نهایی هم ـ طبق معمول فیلم های رزمی ـ صرفاً مقابله ی آدم بده و آدم خوبه نیست بلکه زمینه چینی داستان به سمتی می رود که قرار است این مبارزه، تمثیلی باشد از مبارزه ی دو کشور چین و ژاپن. ضمن اینکه در پایان است که ییپ مان بالاخره دست به کاری می زند و باعث اتحاد مردم می شود.


یک جمله: ییپ مان: (( هر راهی که یه مرد می ره، خودش انتخاب کرده. ))

                                                 وینگ چون


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

(( اگه صبح می ری سر صحنه ولی هیجان نداری و از چیزی لذت نمی بری، پس اونجا چه غلطی می کنی؟ ))

پل نیومن

(( تخیل مهمتر از دانش است. ))

آلبرت آینشتاین

Melancholia

نام فیلم: ملانکولیا

بازیگران: کریستین دانست – شارلوت گینزبورگ – کیفر ساترلند

نویسنده و کارگردان: لارس فون تریر

136 دقیقه؛ محصول دانمارک، سوئد، فرانسه، آلمان؛ سال 2011

 

((فقط دست و پا می زنم که بیشتر زنده بمونم.))

                                          لارس فون تریر

 

یک فیلم مرموز

 

خلاصه داستان: قرار است به زودی، سیاره ای به نام ملانکولیا به زمین برخورد بکند. جاستین در شب عروسی اش رفتارهای عجیبی از خود بروز می دهد و کم کم دچار مشکلات روانی می شود. خواهر او کلیر سعی می کند از او مواظبت کند و این در حالی ست که ملانکولیا هر لحظه به زمین نزدیک تر می شود ...

 

یادداشت: تصور کنید تا چند ساعت دیگر سیاره ای ( حالا هر سیاره ی دیگری که می شناسید ) قرار است به زمین برخورد کند و نوع بشر را با تمام شرهایش از روی زمین پاک کند. تصور کنید تا چند ساعت دیگر بیشتر زنده نیستید و البته مرگ ترسناکی هم خواهید داشت. چه می کنید؟ طبیعتاً نمی توانید جلوی سیاره ای چندین برابر زمین که با سرعت چندین هزارکیلومتر در ساعت به سمت زمین حرکت می کند را بگیرید. باید سریع تصمیم بگیرید که می خواهید چه بکنید. مردن حتمی ست پس باید کاری را که دوست دارید انجام بدهید. فیلم جدید این دیوانه/نابغه ی سینما، هول و وحشت عجیبی در دل می اندازد. آن لحظه ی پایانی که جاستین و کلیر و پسرش دست در دست هم، در انتظار مرگ نشسته اند، لحظه ی هراسناکی ست که با برخورد سیاره ی غول پیکر و آتش گرفتنِ همه چیز، هراسناک تر هم جلوه می کند. فیلم، داستان خاصی را دنبال نمی کند و بیشتر به حالاتی می پردازد که دو خواهر با شنیدن خبر برخورد ملانکولیا به زمین با آن مواجه هستند. اصلاٌ این فیلم، فیلم مرموزی ست. تصور اینکه فون تریر یک اثر علمی ـ تخیلی بسازد، بسیار عجیب است اما با دیدن فیلم متوجه می شویم که با یک کار علمی ـ تخیلی معمولی و با مولفه های آشنای این نوع ژانر روبرو نیستیم؛ این یک کار علمی ـ تخیلی از دید فون تریر است. البته پرداختن به نظام نشانه شناسانه ی کارهای تریر، مخصوصاً دو اثر متاخرش لااقل برای من کار سختی ست. در عین حال خیلی قسمت های داستان هم گنگ و نامفهوم است. مثل تغییر رفتار جاستین که معلوم نیست چرا فقط او اینگونه دیوانه و منگ و ناتوان می شود و نزدیک شدن سیاره به زمین، روی بقیه ی آدم ها تاثیر نمی گذارد و یا چرا او در اواخر کار به خواهرش می گوید که من همه چیز را می دانم؟ او چگونه به این آگاهی رسیده؟ از اینها که بگذریم، باقی می ماند همان هول و هراسی که روی ذهنمان اثر می گذارد و البته غنای همیشگی تصاویر این فیلمساز کاملاً متفاوت. 


    آن بالا چه خبر است؟!


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

مجسم کردن نبوغ آمیز ایده های بزرگ ...




سعادت آباد

نام فیلم: سعادت آباد

بازیگران: لیلا حاتمی – حامد بهداد – حسین یاری – مهناز افشار

نویسنده: امیر عربی

کارگردان: مازیار میری

89 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1389

 

همه مون یه جور گُهی هستیم واسه خودمون*

 

خلاصه ی داستان: سه زوج، که دوستان قدیمی یکدیگر هستند، به مناسبت شب تولد همسر یکی از زوج ها، به خانه ی آنها می آیند و قرار است خوش بگذرانند در حالیکه روابط بینشان کم کم عوض می شود ...

 

یادداشت: بهرحال اسم فیلم "سعادت آباد" است و همان اول کار، وقتی یاسی که به مناسبت تولد محسن، همسرش، در حال درست کردن غذاست، دستش را با چاقو می بُرد، دیگر مطمئن می شویم که ماجرا بودار خواهد بود! زوج ها کم کم دور هم جمع می شوند و فیلم با ریتم خوبی جلو می رود در حالیکه نود در صد نماها در همان خانه ی یاسی و محسن می گذرد. نویسنده و کارگردان سعی کرده اند با چینش اطلاعات در طول کار به شکلی عمل بکنند که تماشاگر خسته نشود. اما در هر حال در بیست دقیقه ی آغازین، این اتفاق، یعنی خستگی تماشاگر کمی رخ می دهد و رفت و آمد زیاد آدم ها در آن خانه ی نه چندان بزرگ، کمی تکراری می شود تا اینکه اولین گره داستان، هر چند دیر، به وقوع می پیوندد و تلنگری به تماشاگر زده می شود؛ ماجرای زنگ مشکوک لاله و بعد گیر دادن همسر خشک و جدی و تعصبی اش به او درباره ی ماهیت شخص آن طرف خط، سپس پافشاری بر اینکه هر طور شده بفهمد او با چه کسی حرف می زده و در نهایت روشن شدن این موضوع که لیلا بدون اطلاع او و به خاطر مسافرت خارج از کشور، بچه ی در شکمش را سقط کرده، باعث می شود فیلم ریتم بهتری پیدا کند، تحرکی بگیرد و تماشاگر چیزی برای دنبال کردن داشته باشد. این داستان به همراه شخصیت بامزه ی حامد بهداد یا همان محسن، که با شلوغ کاری ها و حرف های خنده دارش خنده ای بر لب تماشاگر می نشاند، از عوامل سرپا ایستادن فیلم هستند. حرکات هیستریک و لحن خاص بهداد در اینجا خوب جواب داده و شخصیتی خلق شده که بر خلاف باقی شخصیت های نه چندان زنده ی کار، پرتحرک و دوست داشتنی ست. علاوه بر اینها، حضور یک سری جزئیات هم در اطلاعات دادن به مخاطب و عمق بخشیدن به کار موثر می افتد. مثل آغاز فیلم که یاسی خودش را جلوی آینه ی شکسته ی اتاق خواب، آرایش می کند و بدون اینکه تا پایان، حرفی از این آینه ی شکسته به میان بیاید، خودمان متوجه می شویم که نوع رابطه ی او و محسن چگونه است و تا قبل از آغاز فیلم چه بلاهایی سر هم آورده اند. اما فیلم نمی تواند به همه ی آدم هایش جان ببخشد و به سرانجام برساندشان. مشکل بزرگ اینجاست که نویسنده و کارگردان به قشر تقریباً ثروتمند جامعه چنان نگاه سیاه و بی روزنه ای انداخته اند که سنگینی اش باعث خم شدن کمر فیلم می شود. اینکه همه ی آدم های این مهمانی، مشکلی دارند باعث می شود فیلم چندان باورپذیر از کار در نیاید. یکی با دیگری قهر است و می خواهد طلاق بگیرد. آن یکی بچه اش را انداخته و از شوهرش همه چیز را مخفی کرده. دیگری کلک و دغلباز است. آن یکی نگاه های عاشقانه ای به همسر دوستش می اندازد و ... . این حجم بالای مشکلاتِ پیدا و پنهان، به مخاطب فرصت تجزیه و تحلیل نمی دهد و اکثر روابط داستان در سطح باقی می ماند. مثل عشق پنهان بهرام به یاسی که چندان جذاب از کار در نمی آید و در خیل مشکلات عظیم دیگر آدم ها گم می شود. از همه گل درشت تر، داستان محسن است که اول می فهمیم سر بهرام را کلاه گذاشته و در پایان هم او را در خانه ی پرستار جوان دختر کوچکش می بینیم که لحظه ای واقعاً تکراری و کاملاً قابل پیش بینی است. دعوای بهرام و تهمینه هم کاملاً سردستی و بی مزه است. آنها می خواهند از هم طلاق بگیرند و خوب طبیعتاً علتش می تواند زندگی سرد آنها باشد ولی وقتی ما چیزی از آن نمی بینیم، آن علتِ شاید منطقی را هم باور نخواهیم کرد. بهرحال بهترین داستان این فیلم مربوط می شود به همین زوج لاله و علی که تحرکی به کار می دهد و البته باورپذیرتر از باقی قسمت ها است.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ی بهرام در فیلم


 زوج ها ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.