سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Bad Education

نام فیلم: آموزش بد

بازیگران: گائل گارسیا برنائل – فل مارتینز

نویسنده و کارگردان: پدرو آلمادوار

106 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ ژانر جنایی، درام، معمایی؛ سال 2004

 

کارگردان، فیلمساز

 

خلاصه ی داستان: ایگناسیو بعد از سال ها پیش دوست قدیمی اش، انریک می رود. انریک که دفتر تهیه ی فیلم دارد، از او استقبال می کند. ایگناسیو، داستانی را که خودش نوشته، به انریک می دهد. انریک با خواندن داستان متوجه می شود، این داستان خودش و ایگناسیو در سال های گذشته است. سال هایی که آنها در مدرسه، همکلاس بودند و عاشق یکدیگر ...

 

یادداشت: به نظرم، آلمادوار بیشتر از آنکه فیلمساز خوبی باشد، کارگردان خوبی ست و اگرچه شاید کمی بازی با جملات به نظر برسد اما اینبار برخلاف همیشه، دوست دارم از امکانات زبان فارسی در جهت بیان منظورم استفاده کنم و بگویم فیلمساز بودن با کارگردان بودن فرق زیادی دارد. فیلمساز بودن معنای گسترده ای دارد اما کارگردان بودن در نهایت برمی گردد به معنای پس و پیش شده ی کلمه ی کارگردان یعنی گرداننده ی کار. لااقل پیش خودم اینچنین فکر می کنم. آلمادوار همیشه داستان هایی جذاب و شنیدنی برای تعریف کردن دارد. در اینجا، ایگناسیو، با داستانی که ادعا می کند خودش نوشته، بعد از سال ها، پیش انریک برمی گردد تا شانسش را برای پذیرفته شدن داستانش امتحان کند. انریک با خواندن داستان و تحت تاثیر قرار گرفتن از آن، حاضر می شود بخردش تا از آن فیلمی بسازد. اما ماجرا آنگونه که او فکرش را می کرد، پیش نمی رود. متوجه می شویم، ایگناسیو در واقع آن کسی نیست که در گذشته عاشق انریک بوده. او خوان، برادر ایگناسیوست که دست نوشته ی او را پیش انریک آورده تا از آن سودی ببرد. اینجاست که متوجه می شویم چرا از اول وقتی خوان اصرار می کرد که می تواند نقش ایگناسیو را بازی کند، انریک نمی پذیرفت. انگار احساس کرده بود که او ایگناسیو نیست. بهرحال آلمادوار در به تصویر کشیدن این کش و قوس ها خوب عمل می کند و حسابی بیننده را درگیر اتفاقات می کند اما به کلیت کار که نگاه می اندازی و کمی از آن فاصله می گیری، نمی توانی ارتباطی بین داستان انریک و ایگناسیو و عشق قدیمی شان با ماجرای خوان و اینکه خودش را جای ایگناسیو جا می زند برقرار کنی. انگار هر کدام از داستان ها راه خودشان را می روند. در این بین ماجرای قتل ایگناسیو توسط خوان و پدرمانولو هم انگار اصلاً به کلیت کار نمی چسبد و اینکه خوان تصمیم به کشتن برادرش می گیرد، با ذهن جور درنمی آید. از طرف دیگر معلوم نیست چرا پدرمانولو ناگهان سر از پشت صحنه ی فیلمی که انریک دارد بر اساس داستان ایگناسیو می سازد، درمی آورد و گره گشایی ماجرا می افتد پای او. چرا او باید اینچنین خودش را لو بدهد؟ من که نتوانستم جوابی برای این واکنش او پیدا کنم. اینکه پدر مانولو هم زندگی ایگناسیوی جوان و هم زندگی خوان را از بین می برد، مورد جالبی ست که تاختن آلمادوار به مذهبیون ظاهرفریب محسوب می شود اما اینکه چرا پدر مانولو باید چنین کاری بکند، چندان روشن نمی شود. بهرحال گفتم که آلمادوار خیلی خوب بلد است داستان هایش را بپیچاند و هر چند با دست انداز و کمبود و گاه پیچیدگی های بی مورد به بیننده نشان دهد اما به نظرم هیچگاه نتواسته قالب چندان جالب توجهی برای تعریف داستان هایش پیدا کند. چیزی که در ذهن بماند، قابی قابل توجه، نمایی در ذهن ماندنی. فرق کارگردان با فیلمساز همین است.


     خوان/ایگناسیو ...


ارزشگذاری: 

The Bad Seed

 نام فیلم: بدذات

بازیگران: نانسی کلیپتی مک کورمک – هنری جونز

نویسندگان: ماکسول آندرسون ( نمایشنامه )- ویلیام مارچ ( رمان )- جان لی ماهین ( فیلم نامه )

کارگردان: ماروین لروی

129 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، ترسناک، معمایی؛ سال 1956

 

"بچه ها می تونن کریه باشن"*

 

ـ کار درستو تمساحا می کنن؛ بچه هاشونو می خورن.

                        ایو آردن در "میلدرد پیرس" (1945)

 

ـ جنون توی خانواده ی ما جریان داره. عملاً چهارنعل می تازه.

                      کری گرانت در"آرسنیک و تور کهنه" (1944)

 

خلاصه ی داستان: رودا، دختر نوجوانی ست که برای به دست آوردن هر چیزی شدیداً یکدندگی می کند. روزی که او همراه بقیه همکلاسی هایش به پیک نیک می رود، خبر می رسد که یکی از دانش آموزان در رودخانه افتاده. کریستین، مادر رودا، از او درباره ی چگونگی پیش آمدن حادثه می پرسد. رودا با خونسردی اظهار می کند چیزی نمی داند و فقط اینکه او مُرده! وقتی به شکلی اتفاقی، کریستین، در بین وسایل رودا، مدالی را می بیند که متعلق به همان همکلاسی روداست که در پیک نیک مُرده، ناگهان افکار عجیبی در سرش شکل می گیرد. افکاری که کم کم جنبه ای واقعی به خود می گیرند ...

 

یادداشت: داستان دراین باره صحبت می کند که چقدر از مشکلات روانی و افکار پلید و ذات خرابمان به ارث رسیدنی ست. آیا اصلاً ممکن است موردی مثل آدم کشتن، در خانواده، به ارث برسد؟ البته این فیلم، بدون پیچیدگی های لازم و رسیدن به عمق مطلب، صرفاٌ بحث را پیش می کشد و به این نکته می رسد که: (( بله! قاتل شدن هم می تواند به ارث برسد. )) معروفترین اثر مروین لروی، " من یک فراری از دسته ی زندانیان زنجیری هستم"، کار خوب و داستانگو و سرراستی بود که علاوه بر مضمون نقادانه اش به سیستم قضایی آمریکا، به عنوان اولین فیلمی که این سیستم را زیر سئوال می برد، جزئیات خوبی هم داشت که بیننده را با خود همراه می کرد. جزئیاتی مثل نوع نگهداری زندانیان و نحوه ی نگهبانی از آنان و چیزهای دیگر که با توجه به سال ساخت فیلم یعنی 1932، حاوی نکات جالبی بود که شاید کمتر کسی از آن خبر داشت و به نوعی سندیت تاریخی محسوب می شد. هر چقدر در  " من یک فراری ... " سبک سینمایی لروی جلوه نمایی می کرد، در اینجا با اثری روبرو هستیم که کمترین کوششی برای سینمایی کردن آن صورت نگرفته است. اینکه فیلم از روی نمایشنامه ای اقتباس شده، ما را بیش از پیش به این نکته می رساند. مشکل اینجاست که چنین مضمون پیچیده و سنگینی به راحت ترین شکل ممکن به نمایش درآمده؛ چه در نحوه ی کارگردانی و چه در روایت داستان. درست مثل صحنه ی تئاتر، شخصیت ها یکی یکی وارد و خارج می شوند و اینگونه داستان را پیش می برند. خانه ی کریستین، لوکیشن اصلی فیلم است و اکثراً در تمام طول مدت داستان، در اینجا می مانیم. مادر دانش آموز کشته شده، آنهم چند ساعت بعد از این اتفاق، بدون دلیل و منطق درستی، وارد خانه ی کریستین می شود و در حالیکه مست کرده، حرف هایی می زند تا با شخصیت او آشنا شویم و بعد هم می رود و نوبت به مثلاً پدر کریستین می رسد که قرار است گوشه ای دیگر از داستان را با او دنبال کنیم و همینطور تا به آخر. پایان فیلم هم در نوع خودش عجیب و باورنکردنی ست. معلوم نیست روی چه حساب و کتابی، ناگهان رعد و برق می زند و دختر را از بین می برد! 

 

* دیالوگی از فیلم


" منو دوس داری مامان؟"


ارزشگذاری: 

I'm a Cyborg, But That's OK

نام فیلم: من یک سایبرگ هستم اما مهم نیست

بازیگران: سو جئونگ لیمرین

نویسندگان: پارک چان ووک سئو گیونگ جیونگ

کارگردان: پارک چان ووک

105 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ ژانر کمدی، درام، رمانس؛ سال 2006

 

انتقام 4 

 

خلاصه  ی داستان: یانگ گون، دختر جوانی که فکر می کند یک آدم آهنی ست، به تیمارستان منتقل می شود. از آنجایی که می ترسد غذا، سیستم درونی بدنش را مختل کند، از خوردن سر باز می زند. او اعتقاد دارد می تواند با انرژی باطری، به حیاتش ادامه دهد. پارک ایل سون، جوان دیگری که در همان تیمارستان بستری ست، سعی می کند کاری کند تا یانگ گون را ترغیب به خوردن نماید ...

 

یادداشت: پارک چان ووک انگار بعد از ساختن سه گانه هایش درباره ی انتقام، اینجا به خودش استراحتی داده و سعی کرده فضای جدیدی را تجربه کند. البته اینجا هم بحث، بحث انتقام است؛ یانگ وون می خواهد از تمام دکترها و پرستارها انتقام بگیرد چون وقتی بچه بود، دکترها، مادربزرگش را به تیمارستان برده بودند و او تنها مانده بود. اما از آنجایی که ساختمان اثر بروی مضمون انتقام گیری بنا نشده و مسیر دیگری را طی می کند و به نتیجه ای سرتاسر متفاوت می رسد، هیچ سنخیتی با سه گانه های معروفش ندارد. درست عین دیوید لینچ که ناگهان می آید و فیلمی سراسر متفاوت می سازد مثل "داستان سرراست". از سوی دیگر، لحن کار و نگاه کارگردان کمدی ست ( هر چند که در کارهای جدی او هم، طنزی گروتسک، تلخ و گاه رعشه آور همیشه وجود دارد ) و داستان اکثراً در فضای تیمارستان می گذرد و سر و کارمان با تعدادی دیوانه است که انواع و اقسام بیماری های روانی را دارند، بهرحال با آثار پیشین او تفاوتی جزئی دارد. آثار پیشینی که باعث شهرت پارک چان ووک در سطح سینمای جهان شدند. در اینجا هم البته با همان فضاهای گروتسک، فانتزی و گاه سوررئال مواجهیم و البته ایده هایی بصری که چان ووک استادش است و در اینجا هم می توانیم نمونه هایش را زیاد ببینیم. مثل وقتی که یانگ گون، در خیال خودش، مثل یک ربات آدم کش، از نوک انگشت هایش، مسلسل وار، تیراندازی می کند و تمام دکترهای تیمارستان را از بین می برد. البته ایده های جذاب داستانی هم کم نیستند. مثل فکری که به سر ایل سون می زند تا یانگ گون را ترغیب به خوردن غذا بکند.

یانگ گون به دنبال هدف وجودی خودش است. او در دوران بچگی و زمانی که مادربزرگ نیمه دیوانه اش را به تیمارستان می بردند، به شکل نصفه و نیمه از زبان او می شنود که دارد می گوید هدف وجودی تو ... اما جمله ناتمام می ماند. او تمام عمرش دغدغه ی این را داشته که مادربزرگ، در آن روز تلخ، چه گفته. در پایان فیلم است که با آن نمای زیبا، متوجه می شویم انگار واقعاً هم مهم نبوده که مادربزرگ چه گفته. مهم این است که این دونفر، یعنی یان گون و پارک ایل سون با درک متقابلی که نسبت به هم پیدا کرده اند، به یکدیگر می رسند. در نتیجه عشق است که حرف اول را می زند. هدف وجودی یانگ گون کاملاً مشخص است. حالا مهم نیست او واقعاً یک ربات باشد و یا یک انسان. موردی که کارگردان هیچ گاه به قطعیت برایمان روشن نمی کند.


 نیروی عشق ...


ارزشگذاری: 

Memories of Murder

نام فیلم: خاطرات قتل

بازیگران: کانگ هو سونگسانگ کیونگ کیم ریو ها کیم

نویسندگان: جون هو بونگ – کوانگ ریم کیم – سونگ بو شیم

کارگردان: جون هو بونگ

129 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ ژانر جنایی، درام، معمایی؛ سال 2003

 

آسمان آبی، کمی ابر و تونلی تاریک و بی انتها 

 

خلاصه ی داستان: در یکی از روستاهای دورافتاده ی اطراف سئول، قتل های زنجیره ای رخ می دهد که مقتولین، همگی زنانی هستند که لباس قرمز به تن دارند. کارآگاه پارک، مردی عصبی، خشن و بی قید و بند، به همراه دستیارش مسئولیت پیگیری پرونده را بر عهده دارد. او که به هر ترتیبی می خواهد قاتل را پیدا کند، به زور شکنجه و کتک و تهدید، از مظنونین اعتراف می گیرد اما این اعترافات هیچ کدام به ثمر نمی نشیند. با آمدن بازرس سئو، جوانی که از سئول برای تحقیق آمده، مسئولیت کارآگاه پارک و دستیارش کمتر می شود. بازرس سئو، کم حرف و ساکت و متفکر است. او سرنخ های بهتری برای پیدا کردن قاتل دارد که این به مذاق کارآگاه پارک خوش نمی آید ...

 

یادداشت: جون هو بونگ کارگردان جوان کره ای با فیلم "مادر"، اسمش را در اذهان ثبت کرد. شاهکاری که مخصوصاً آن سکانس پایانی اش به این راحتی ها از ذهن بیرون نمی رود. بی صبرانه منتظر دیدن این یکی فیلمش هم بودم. سعادتی که بالاخره دست داد و با شاهکار دیگری از این فیلمساز مستعد و باهوش روبرو شدم. داستانی پیچیده و قدرتمند، ایده های فوق العاده ی بصری، بازی های خیره کننده مخصوصاً بازی کانگ هو سونگ در نقش کارآگاه پارک و جزئیات خیره کننده ی دیگر، باعث می شود با فیلمی طرف باشیم که حسابی درگیرکننده و جذاب است. برای رسیدن به نتیجه ای درخور، بهتر است از ابتدا شروع کنم؛ نام فیلم روی تصویری از آسمان آبی و البته کمی ابری آغاز می شود. تضادی که از همان ابتدای کار، می خواهد به بیننده هشدار بدهد. البته این ابری بودن آسمان هم خودش حکایتی می تواند باشد که با پیش رفتن داستان و رسیدن به انتهای آن، می توانیم برداشتی از آن داشته باشیم که بهش خواهم رسید. اولین شخصیتی که با او روبرو می شویم، کارآگاه پارک است؛ مردی لاابالی و بی قید و بند و بددهن که هیچ جایش به یک پلیس نمی آید. مخصوصاً هم که دستیاری دارد عصبی و خارج از کنترل که دائم درگیر می شود و فحش می دهد. بازی های خوب بازیگران ـ و گفتم که مخصوصاً بازی درگیرکننده ی کانگ هو سونگ ـ باعث می شود خیلی زود بتوانیم این شخصیت ها را بشناسیم. پارک برای پیدا کردن قاتل دست به هر کاری می زند. او از شکنجه و ارعاب هم ترسی ندارد. مرد نیمه دیوانه ای را که گفته می شود می توانسته این قتل ها را انجام دهد، به بدترین شکل ممکن شکنجه می کند و در این راه همکار عصبی و خشنش هم یاری اش می دهد. نوعی نگاه طنازانه و در برخی قسمت ها حتی کمدی کارگردان به این داستان در جزء جزء صحنه ها و دیالوگ ها و بازی بازیگران جاری ست که همراهی بیشتر بیننده ها را با این داستان تلخ و گزنده و خفقان آور به دنبال دارد. نکته ای که مثلاً در آثار پارک چان ووک هم به خوبی دیده می شود و انگار این سنت در آثار سینمایی شرق دور، نمود بیشتری دارد. طولی نمی کشد که وقتی پرونده به نتیجه ی دلخواه نمی رسد، بازرس جوانی را از سئول برای کمک به دو کارآگاه خشن فیلم می فرستند. بازرس سئو، جوانی ست کم حرف، متفکر و آرام. اوست که با دقت و ریزبینی همه ی شواهد را بررسی می کند و کم کم سرنخ های مهمی هم به دست می آورد. در صحنه ای جالب که رئیس پلیس پشت میزش نشسته و به توضیحات پارک گوش می دهد که با لکنت و به سختی دارد از روی نوشته های روی تابلو توضیحاتی خسته کننده و درهم برهم از قتل ها می دهد، می بینیم که رئیس پلیس با بی حوصلگی، اول نگاه می کند به دستیار پارک که مشغول چرت زدن است و بعد نگاه می کند به بازرس سئو که با دقت چیزهایی یادداشت می کند. این صحنه، در عین حال که طنز ظریفی دارد و نوع صحبت های بریده بریده ی پارک و تائیدی که از همکار خواب آلودش می خواهد، کاملاً لبخند بر لب بیننده می آورد، نشاندهنده ی تفاوت این دو کارآگاه با یکدیگر است. بهرحال این تفاوت و اینکه سئو به سرنخ هایی دست پیدا می کند و به جزئیاتی توجه نشان می دهد که از چشمان پارک مخفی می ماند، باعث بروز اختلافاتی می شود که حتی به درگیری های بدنی هم منجر می گردد. بهرحال به رغم این مخالفت ها، تحقیقات ادامه پیدا می کند و دو کاراگاه هر چه جلوتر می روند، بیشتر به درِ بسته می خورند. سئو هر بار فکر می کند توانسته قاتل را گیر بیندازد اما در آخرین لحظه متوجه می شود که اشتباه کرده. از این به بعد است که فیلمساز با هوشمندی و قدرت، دو مسیر مختلف را پیش چشم تماشاگر می گشاید. یک مسیر همان پیدا کردن قاتل و تعلیق و هیجان اینکه بالاخره قاتل واقعی کیست و مسیر دیگر به دو شخصیت اصلی داستان برمی گردد. یعنی دو کارآگاه که با پیش رفتن فیلم، شخصیت هایشان عکس یکدیگر می شود. سئو، در عذابِ پیدا نکردن قاتل و طی فشارهای روحی، کم کم از آن حالت سکون و تفکر ابتدایی فیلم بیرون می آید و در روندی مشخص، کم کم تبدیل می شود به نسخه ی خطرناک تر کارآگاه پارک در ابتدای فیلم. او آنقدر به بن بست می خورد که حتی برای اعتراف گرفتن از کسی که خیلی مطمئن است قاتل اوست، دست به اسلحه می برد و قصد کشتن او را دارد که اگر مداخله ی پارک نبود، حتماً این کار صورت می گرفت. کاری که حتی از کارآگاه پارک در ابتدای داستان هم با آنهمه خشونت و لاقیدی اش انتظار نداشتیم. اما در جهت مقابل او، کارآگاه پارک قرار دارد که تبدیل شده به آدمی که دیگر به خشونت جسمی و شکنجه اعتقاد ندارد. هر چه سئو، خشن و افسارگسیخته شده، پارک آرام و مطیع به نظر می رسد و حتی در قسمتی، اعتراف می کند که تمام شواهدی که تاکنون فکرش را مشغول کرده بودند، بیخود بوده است.  انگار در انتها اینها به یکدیگر تبدیل شده اند. درست در همین نقطه است که نویسندگان و کارگردان هوشمند اثر، نمی گذارند ما فقط شاهد یک داستان جنایی باشیم که در آخر قاتل پیدا می شود و گره ها گشوده می شود و تمام. آنها کاری می کنند که به نقطه ای برسیم که پر از شک و تردید و دودلی ست. در طول داستان آنقدر نکته های ریز و درشتی برای آدم های اصلی و فرعی پرداخت شده که واقعاً هر کسی می تواند قاتل باشد. نمایی که دو کارآگاه را در آستانه ی تونلی تاریک نشان می دهد، کاملاً گویای این مطلب است و البته حتماً آسمان نیمه ابری ابتدایی فیلم را هم که به یاد دارید! اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود. دو نکته هم هست که می تواند پایان دهنده ی این نوشته و البته تکمیل کننده ی سمت و سوی نگاه کارگردان باشد. یکی از آن دو نکته، جایی در اواخر فیلم است. ماجرا اینگونه است که قاتل، باز هم زنی را در دام انداخته و مشغول طناب پیچ کردنش است که زن، سرش را برای لحظه ای بالا می آورد و می خواهد به چهره ی قاتل نگاه کند که صحنه کات می شود به جایی دیگر و نمایی رو به بالا از چهره ی خیس بازرس سئو طوریکه انگار زاویه ی دید مقتول است. نکته ی دوم هم برمی گردد به پایان فیلم. سال ها گذشته. کارآگاه پارک میانسال، برمی گردد به صحنه ی جنایت تا خاطراتش را مرور کند که با دختر کوچکی روبرو می شود که اظهار می کند چند وقت پیش هم مرد دیگری به اینجا آمده بود و وقتی او ـ دختر ـ پرسیده بود اینجا چه می خواهد، مرد جواب داده بود آمده تا کارهایی را که قدیم ها انجام داده، مرور کند. وقتی  پارک، با تعجب از دختر می پرسد او چه شکلی بود، دختر جواب می دهد: قیافه ی ساده ای داشت و بعد از این جمله است که پارک، برمی گردد رو به دوربین و به ما نگاه می کند و تصویر سیاه می شود. پایانی تکاندهنده برای یک فیلم عالی. اصلاً مهم است که بدانیم قاتل واقعاً که بوده؟ آیا نمی توانسته مثلاً یکی از همین دو کارآگاه داستان باشد؟ داستان، با هوشمندی طوری روایت می شود که نمی فهمیم بالاخره قاتل کیست و در عوض به نتایج بزرگتر و عمیقتری دست پیدا می کنیم. به آدم هایی که با قیافه هایی ساده، در عین سادگی می توانسته اند ذات ترسناک خودشان را در لحظاتی خاص نشان دهند.


     ساده اما ...


ارزشگذاری: 

The Tunnel

نام فیلم: تونل

بازیگران: بل دلیا – اندی رودوردا

نویسندگان: انزو تدسچی – جولین هاروی

کارگردان: کارلو لدسما

90 دقیقه؛ محصول استرالیا؛ ژانر درام، ترسناک، تریلر؛ سال 2011

 

آنچه در زیر نهفته

 

خلاصه ی داستان: چهار خبرنگار برای تهیه خبر، به شکلی غیرقانونی و بدون داشتن مجوز، وارد دنیای تونل های آب زیرزمینی می شوند و در لابیرنتی تاریک و ترسناک، گرفتار موجوداتی می شوند که ماهیتشان معلوم نیست ...

 

یادداشت: پیش از این، در قسمت یادداشت درباره ی فیلم "مگان گم شده"، توضیحات مختصری رفته بود بر سینمایی که ادعای مستند بودن و ساختگی نبودن تصاویری را دارد که مشغول نمایش دادنشان است. اینجا هم با فیلمی مواجه هستیم که همین ادعا را دارد. چند خبرنگار برای تهیه خبر، به تونل های زیرزمین می روند و آنجا گرفتار می شوند. در تمام مدت، دوربین در دست آدم های داستان است و ما هم همراه آن ها در دنیای زیرزمین می چرخیم و با لحظات هیجان انگیز و جذابی مواجه می شویم. کارگردان در واقعی نشان دادن همه چیز، خیلی چیره دستانه عمل کرده و بازیگران خیلی خوب توانسته اند ترس و خفقان آن لحظات را به بیننده منتقل کنند. مثل همه ی فیلم های اینچنینی و البته همه ی فیلم های ترسناک، شخصیت ها ابتدا با نشانه های نامطمئن وجود چیزی غیرمعمولی، آشنا می شوند و بعد از آن است که با ناپدید شدن یکی از افراد گروه، همگی متوجه می شوند که در دام افتاده اند و هر چه که جلوتر می روند، این دام تنگ و تنگ تر می شود. تا اینجای کار، یعنی تا جایی که نمی فهمیم چه کسانی یا چه موجوداتی دنبال این خبرنگاران هستند، همه چیز خوب است. اما مثل خیلی فیلم های اینچنینی، اصرار سازندگان فیلم برای نشان دادن اینکه چه چیزی شخصیت های فیلم را می ترساند، باعث می شود کار خراب شود. چند جایی به شکلی خیلی ضمنی و در تاریکی دالان های تنگ و باریک، هیبت ترسناک موجوداتی جلوی دوربین ظاهر می شود که عامل ترس هستند. حالا اگر زیاد از حد نخواهیم ایرادگیری کنیم و بسنده کنیم به همین لزرش های خفیفی که در برخی قسمت های فیلم در وجودمان حس می کنیم، می توانیم به راحتی از کنار این اصرار همیشگی سازندگان اینگونه فیلم ها بگذریم. اما مشکل بعدی جایی ست که هیچ دلیل و مدرکی درباره ی اینکه این موجودات عجیب و غریب، چطور از آن دنیای زیرزمینی سر در آورده اند، ارائه نمی شود. ضربه ی بزرگ دوم بر پیکره ی اثر همین است. حالا که عامل ترس نشان داده می شود، پس باید این هم گفته شود که این عامل، چگونه از آنجا سر در آورده است. کارگردان هیچگونه توضیحی در این باره نمی دهد. بهرحال بعد از دیدن فیلم است که متوجه می شویم آن پایین، زیر پایمان چه مکان های عجیب و غریبی وجود دارد و ما خبر نداریم. در صحنه ی پایانی فیلم، شخصیت های وحشت زده ی داستان، خونین و آشفته، بالاخره خودشان را به روی زمین، جایی که ایستگاه مترو هست، می رسانند و با نگاه های متعجب آدم ها مواجه می شوند. آدم هایی که خبر ندارند زیر پایشان چه می گذرد.



         زیرزمین ...


ارزشگذاری: 

Confessions

نام فیلم: اعترافات

بازیگران: تاکاکو ماتسو – یوشینو کیمورا – ماساکی اوکادا

نویسنده: تتسویا ناکاشیما – براساس رمانی از کانائه می ناتو

کارگردان: تتسویا ناکاشیما

106 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ ژانر درام، معمایی، تریلر؛ سال 2010

 

یک نوع هیولا

 

خلاصه ی داستان: خانم موریگوچی که به تازگی دختر کوچکش را از دست داده، معلم یک مدرسه است. او در ساعت پایانی کلاس درسش، بچه ها را جمع کرده تا چیزهایی به آنها بگوید. موریگوچی شروع می کند به تعریف زندگی اش و به این داستان می رسد که چطور بچه ی کوچکش را از دست داده است. بچه ها که دائم شلوغ می کنند و حواسشان به حرف های او نیست، کم کم توجهشان جلب می شود. خانم موریگوچی می داند چه کسی دختر کوچکش را کشته و به دنبال انتقام سختی ست ...

 

یادداشت: برای دیدن فیلمی آماده شوید که یقه تان را رها نخواهد کرد. محکم بهتان خواهد چسبید و هر دقیقه و هر لحظه چیزی رو خواهد کرد که شوکه تان کند و تمام تصورات ذهنی تان را بهم بریزد. فیلم هایی با مضمون انتقام زیاد دیده بودیم اما این یکی با همه شان فرق دارد. چه از لحاظ فیلم نامه و چه از لحاظ پرداخت بصری کارگردان. از یک سو، با فیلم نامه ای پیچیده و سنگین طرف هستیم که دائماً چیزی برای رو کردن دارد تا تماشاگر را غافلگیر کند. گره گشایی های گاه شوکه کننده، اجازه ی نفس کشیدن به تماشاگر را نمی دهد. ما با چند روایت روبرو هستیم که با نام گذاری هر بخش مانند "اعترافات میزوکی" و یا "اعترافات موریگوچی" از بخش دیگر جدا شده و در هر بخش با همان شخصیتی که نامش برده شده مواجه هستیم که داستان را از زاویه ی خودش تعریف می کند. همین در هم تنیده شدن ماجرا از زاویه ی دیدهای مختلف، باعث شده هر بار از هر زاویه، شاهد نکته ای باشیم که در بخش بعدی با دیدن ادامه ی آن نکته، هم غافلگیر می شویم و هم داستان پیش می رود تا تنها جنبه ی غافلگیری ماجرا اهمیت پیدا نکند. از سوی دیگر، نحوه ی کارگردانی و پرداخت صحنه ها توسط کارگردانِ انصافاً زبردست فیلم، به گونه ای ست که باعث می شود تشنج و فشاری را که شخصیت های داستان متحمل می شوند به او سرایت کند. او با نشان دادن اسلوموشن های فراوان، انتخاب موسیقی هایی جذاب و گاه در تضاد با خفقان موجود در صحنه، تدوینی سریع و گاه سرسام آور که در تقابلی جالب با صحنه های اسلوموشن قرار می گیرند و صحنه هایی خرده خرده و کوتاه که به جای ایجاد یک روند داستانی، وظیفه شان فضاسازی ست و  تمهیدات دیگر، گاه از فضای رئال جدایمان می کند و به سمتی می بردمان که انگار وارد فضای ذهنی و تخیلی آدم ها شده ایم. این دو جنبه، گاه تمرکز را بهم می ریزد و مجبورمان می کند حتماً فیلم را دو بار ببینیم تا با جزئیات و کلیت داستان بهتر آشنا بشویم. فیلم، ما را با هیولاهایی آشنا می کند که غیرمتعارفند. کسانی که سنگینی سایه ی گذشته شان، آنها را تبدیل کرده به آنچه که اکنون هستند.   


                یوکو موریگوچی، شویا واتانابه، نائوکی شیمومورا و بقیه ...


ارزشگذاری: 

Rio

نام فیلم: ریو

صداپیشگان: جسی آیزنبرگان هاتاوی

نویسندگان: کارلوس سالدانا، ال ریچی جونز و تاد جونز ( داستان ) – دان ریمر، جاشوا استرنین، جفری وینتیمیلیا و سام هارپر ( فیلم نامه )

کارگردان: کارلوس سالدانا

96 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر انیمیشن، ماجرایی، کمدی؛ سال 2011

 

سامبا

 

خلاصه ی داستان: بلو یک طوطی آبی رنگ کمیاب است که وقتی در بچگی، توسط قاچاقچیان از جنگل دزدیده می شود، بر اثر یک اتفاق سر از خانه ی دختری در می آورد که او را بزرگ می کند. سال ها بعد، بلو که به زندگی انسان ها عادت کرده، روزی می فهمد چون آخرین نسل طوطی آبی رنگ محسوب می شود، قرار است او را به برزیل ببرند تا با جفتش که در آنجاست، آشنا شود و نسلشان پایدار بماند. ورود او به برزیل همزمان می شود با ماجراهایی ...

 

یادداشت: درست عین کارناوال های پر از رنگ و نور و شادی برزیل، "ریو" هم چشم را می نوازد. جدا از پیامی که قرار بود در دل داستان باشد، سازندگان این انیمیشن با انتخاب کشور برزیل به عنوان محل اتفاق افتادن داستانشان، به رنگارنگی و جذابیت اثر می افزایند و با نشان دادن زیبایی های این کشور، شوخی با علایق مردمش مثل فوتبال و البته نشان دادن کارناوال بزرگ برزیل، که معروفترین کارناوال دنیاست، به نوعی به معرفی و آشنایی مخاطب با این کشور هم دست می زنند. البته این امر برمی گردد به کارگردان اثر که خودش زاده ی ریودوژانیروست و یکی از نویسندگان داستان اصلی هم هست. کارگردانی که در بین آثار اندکش می توان به انیمیشن های فوق العاده ی "عصر یخی" اشاره کرد. روند کاملاً کلاسیک و به دقت طراحی شده ی فیلم نامه، اوج و فرودهای به موقع داستان، طنزهای بامزه و شخصیت های کارتونی بانمکی که باعث خنده می شوند، همه و همه در خدمت بیان پیام داستان هستند. پیامی که هم بچه ها و هم بزرگترها می توانند بفهمندش و یاد بگیرند. چیزی که سنت همیشگی انیمشین ها بوده. اینجا هم با حیوانی ـ اینبار یک طوطی آبی رنگ کمیاب ـ مواجهیم که سالها زندگی کردن در خانه ای گرم و نرم، او را از شناخت محیط اطراف و در نتیجه شناخت درست خودش باز داشته. او به همان مکان گرم و نرم و ایمن عادت کرده و دوست ندارد به هیچ عنوان از دستش بدهد. اما مثل هر فیلم خوبی، وقتی گره اول فیلم نامه زده می شود و اولین مشکل جلوی روی شخصیت بوجود می آید، می فهمیم که این همان مسیری ست که باید طی شود تا قهرمان ما خودش را پیدا کند و در انتها تبدیل بشود به آدم دیگری ـ در اینجا، حیوان دیگری ـ که هم خودش را بهتر شناخته و هم محیط اطرافش را. "بلو" در طی مسیر پر خطری که پیش رو دارد، تجربه های زیادی کسب می کند. یاد می گیرد زندگی فقط همان چیزی نیست که او دور و برش می بیند. یاد می گیرد همیشه نمی تواند محیط ایمن و امن دور و بر را حفظ کرد. یاد می گیرد باید وارد دهان شیر شد و دست به خطر زد. یاد می گیرد باید خود را با محیط وفق داد و نترسید. یاد می گیرد باید دل به دریا زد. یاد می گیرد که باید پرواز کرد و از همه مهم تر یاد می گیرد که باید عشق ورزید. اینگونه است که در طی این مسیر او تبدیل به پرنده ای می شود که حالا دیگر نمی خواهد به آن محیط امن و ایمن ابتدایی برگردد. او جفت خود را یافته و باید با او زندگی کند. از قدیم هم گفته اند: کبوتر با کبوتر، باز با باز. 


    

       ..." بیاین پرواز کنیم"  


 :ارزشگذاری

You Will Meet a Tall Dark Stranger

 نام فیلم: با یک غریبه ی بلند قد سبزه ملاقات خواهی کرد

بازیگران: آنتونی هاپکینز نائومی واتز جاش برولین

نویسنده و کارگردان: وودی آلن

98 دقیقه؛ محصول آمریکا، اسپانیا؛ ژانر کمدی، رمانس؛ سال 2010

 

ملاقات با جناب مرگ 

 

خلاصه ی داستان: هلنا که به تازگی از آلفی جدا شده، به خاطر بحران روحی که با آن دست به گریبان است، به زن پیشگویی پناه می برد که شنیدن حرف هایش برای او، مانند دارو می ماند. از طرف دیگر، سالی، دختر هلنا، زندگی خوبی با همسرش، رُی، که نویسنده ای ناموفق است، ندارد. آشنایی سالی با رئیس ثروتمند و جذابش و همچنین آشنایی رُی، با دختر همسایه ی روبرویش، زندگی همگی را تغییر می دهد ...

 

یادداشت: چقدر تفاوت وجود دارد بین مثلاً " امتیاز نهایی" تا این فیلم. هر چه در "امتیاز نهایی"، وودی آلن در اوج داستانگویی ست و هر چه مضمون اصلی اثر در تار و پود داستان تنیده شده و شکل یکدست و منحصر به فردی به کار داده، در اینجا آن اتفاق فوق العاده نیفتاده است. وودی آلن کارکشته ی طنازِ بامزه، باز هم رفته سراغ داستان جمع و جور زن و شوهرهایی که به ته خط رسیده اند و دنبال زندگی جدیدی می گردند تا مگر پیر شدن را فراموش کنند و همچنان امیدوارانه به زندگی ادامه بدهند. اما مشکل اینجاست که داستان هایی که انتخاب کرده، اولاً به نتیجه ی قابل قبولی نمی رسند و گاه پادرهوا رها می شوند و دوماً سنخیتی با مضمون اثر ندارند. آلن در این فیلم دارد به تماشاگرانش می گوید: (( بعضی وقتا، توهم بهتر از دارو عمل می کنه. )) شعاری تسکین دهنده که در آستانه ی پیری و حس بد رو به مرگ رفتن، می تواند اثربخش باشد. ( مرگ، دغدغه ی همیشگی آلن و پایه ی ثابت شوخی هایش است. خود او اکنون 75 سال دارد. ) در طول فیلم، مادر سالی، یعنی هلنا را می بینیم که بعد از جدا شدن از آلفی، دچار بحران روحی می شود و برای رسیدن به آرامش دست به دامن زن پیشگویی شده که همه چیز را به او می گوید. هلنا حتی برای برداشتن قدم بعدی اش هم از او کمک می گیرد. زن پیشگو به هلنا می گوید که : با غریبه ی بلند سبزه رویی ملاقات خواهد کرد. به رغم مخالفت های شدید سالی و رُی مبنی بر اینکه حرف های این زن، دروغ است و فقط برای خالی کردن جیب هلنا گفته می شود و امکان پیشگویی وجود ندارد، ملاقات اتفاق می فتد و هلنا با مردی آشنا می شود که گرچه مشخصات ظاهری اش درست برعکس آن چیزی ست که پیشگو گفته بود اما بهرحال از آنجایی که هر دویشان اعتقادات بخصوصی دارند درباره ی زندگی پس از مرگ و تناسخ و این حرف ها، خیلی خوب با هم کنار می آیند و در رویای اینکه در زندگی گذشته چه بودند و در زندگی بعدی شان چه خواهند بود، فرو می روند. هلنا در جایی رو به سالی می گوید: (( اون شاید غریبه ی سبزه و بلند قد نباشه اما غریبه ی من شده. )) انگار خود آلن هم در سنین پیری، بدش نمی آید که در چنین رویاهایی فرو برود و به خودش یک چیزهایی را تلقین کند. در هرحال، حرف اصلی فیلم او همین است. اما اگر نگاهی بیندازیم به داستان هایی که قرار است و البته، باید در جهت قوام بخشیدن به این نخ تسبیح باشند ، متوجه می شویم که نه تنها اینگونه نیستند بلکه گاه بسیار پیش پافتاده هستند، خیلی جاها، گنگ و پادرهوا رها می شوند و نتیجه ای حاصل نمی کنند. مثلاً داستان الفی پیر که با زن جوانی ازدواج کرده و نمی تواند به تمایلات او پاسخ بگوید و آخرش هم او را با جوان دیگری گیر می اندازد و یا داستان سالی که اول عاشق رئیسش می شود و از رُی طلاق می گیرد و بعد که می فهمد رئیسش با زن دیگری رابطه دارد، ولش می کند و از مادرش می خواهد که پول احداث یک گالری هنری را به او بدهد و البته این میان داستان رُی هم گرچه با موضوع اثر، وحدتی ندارد اما به نظرم بهترین داستانک فیلم و وودی آلنی ترینش است که با توجه به غافلگیری اش آدم را یاد "امتیاز نهایی" می اندازد. انگار آلن می خواهد نشان بدهد که اوضاع و احوال جوان ها ـ جوان هایی که ارزشی برای توهمات و اعتقادات قلبی قائل نیستند ـ بهم می ریزد و پیرها که به چیزی مانند همین توهماتِ خوش و امیدوارکنننده اعتقاد دارند، به سرانجامی خوش می رسند. گیرم برای مدتی هرچند کوتاه. ( اصلاً نکند منظور این آقای تلخِ بامزه از اسم فیلمش، ملاقات با مرگ باشد! ) طنز آلنی داستان اینجاست که هلنا، همانطور که اشاره کردم، برخلاف گفته ی پیشگو درباره ی مشخصات ظاهری مردی که ملاقاتش خواهد کرد، با کسی آشنا می شود کوتاه قد وخپل و بدقیافه؛ حالا ما هم مثل هلنا، گرچه فیلمی ملاقات کردیم از وودی آلن اما نه فیلم خیلی خوبِ جذابِ آلنی.



 پشت صحنه ... مرگ در می زند ...


ارزشگذاری: