سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Animal Kingdom

نام فیلم: قلمروی حیوانات

بازیگران: جیمز فرچویل گای پیرسجکی ویور

نویسنده و کارگردان: دیوید میچد

113 دقیقه؛ محصول استرالیا؛ ژانر جنایی، درام، تریلر؛ سال 2010

 

دوران معصومیت

 

خلاصه ی داستان: جاش بعد از مرگ مادرش، مجبور به ترک خانه و زندگی با مادربزرگ و دایی هایش می شود. خانواده ی مادربزرگ، همگی در کار دزدی های سازماندهی شده هستند و مادربزرگ، مانند یک رئیس، مسئولیت همه چیز را به عهده می گیرد و حتی در اداره ی پلیس هم آشناهایی دارد که اگر موقعی مشکلی بوجود آمد، به سرعت حلش کند. جاش ناخواسته وارد زندگی پر از خطر آنها می شود و کم کم از دنیای معصومانه ی خود بیرون می آید ...

 

یادداشت: در طول فیلم شاهد تغییر جاش هستیم. سکانس آغازین فیلم، شخصیت او را برایمان بازگو می کند؛ مادرش به خاطر اوردُز، مُرده و او مانند دیوانه ها، خیره شده به برنامه ای تلویزیونی. حتی وقتی که آمبولانس بالای سر مادر می آید تا او را ببرد، جاش همچنان حواسش به تلویزیون است. همین جاست که با جوانی روبرو می شویم، منگ و کم حرف و نیمه دیوانه که حرکاتش چندان عادی نیست. اما اتفاقات طوری پیش می رود که او به ناچار مجبور می شود با خانواده ی مادربزرگش زندگی کند و این سرآغاز تغییرات شخصیتی جاش است. جاشِ از همه جا بی خبر، ناگهان درگیر اتفاقی می شود که برایش تازگی دارد و انگار نمی تواند درکشان کند. دو پلیس    می میرند و پلیس هایی که برای تحقیق می آیند، جاش را با خود می برند و البته باقی خانواده نگران اینند که نکند او همه چیز را لو بدهد. در طی این مسیر، جاش کم کم به آدمی هوشیار و متکی به خود، تبدیل می شود. خوب که دقت می کنیم حتی انگار دیگر آن چهره ی منگول گونه ی گذشته را هم ندارد. وقتی او با لباسی تر و تمیز و در محاصره ی پلیس ها می خواهد وارد صحن دادگاه شود تا شهادت بدهد، انگار آدم مهمی را می بینیم که ناخواسته، زندگی اش عوض شده. پایان شوکه کننده ی فیلم، شاهدی بر این مدعاست. او وارد دنیایی شده که دیگر از آن خلاصی ندارد. دیگر مثل گذشته نمی تواند پاک و معصوم باشد. این روایت من را یاد فیلم فوق العاده ی "یک پیام آور " می اندازد. آنجا هم جوانی، ناخواسته وارد دنیای مافیا می شود و خودش را شخص مهمی می یابد که حالا دیگر بدون محافظ واسلحه و بادیگارد نمی تواند حتی قدم بزند. دنیایش عوض شده و به بیانی دیگر، هیچ وقت نمی تواند همان آدم معصوم گذشته باشد.

در این بین سایه ی شخصیت مادربزرگ، روی بقیه سنگینی می کند. پیرزنی که عاشقانه بچه هایش را دوست دارد و نمی تواند آنها را در زندان ببیند. برای همین هر کاری می کند تا آنها گیر پلیس نیفتند و البته اگر هم بیفتند، او با آتویی که از چند پلیس خلافکار دارد، می تواند کاری بکند که همه چیز به نفعش تمام شود. او به نوعی نقش یک پدرخوانده را بازی می کند که بچه هایش را زیر پر و بال خود گرفته و حفاظتشان می کند. اگرچه بعضی قسمت های فیلم ـ لااقل برای من ـ کمی گنگ و نامفهوم می شود طوریکه حتی دنبال کردنش کمی حوصله می طلبد، با اینحال با فیلم نسبتاً خوبی طرف هستیم که دیدنش خالی از لطف نیست.


 معصومیت از دست رفته ...


ارزشگذاری: 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد