نام فیلم: هفت روانی
بازیگران: کالین فارل ـ سام راکوِل ـ وودی هارلسون و ...
نویسنده و کارگردان: مارتین مک دانا
110 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2012
دو نیمه ی متفاوت
خلاصه ی داستان: مارتین فیلم نامه نویسی ست که فقط عنوانِ فیلم نامه ی جدیدش را توانسته بنویسد: هفت روانی! او برای نوشتن فیلم نامه دنبال آدم کُش های عجیب و غریبی ست که مثل فیلم های هالیوودی کلیشه ای نباشند. وقتی دوست او بیلی، سگِ یک آدم کُشِ روانی به نام چارلی را می دزدد، همه چیز بهم می ریزد ...
یادداشت: فیلم تا نیمه هایش یک اثر شبه تارانتینویی ست که با ژانر جنایی شوخی می کند و درباره ی فیلم نامه نویسی ست که می خواهد روانی هایی خلق کند که سینمای آمریکا تا کنون به خودش ندیده باشد و اتفاقاً موفق هم می شود. بارها شاهد داستان هایی بوده ایم که در آن، دنیای ذهنی یک نویسنده، وارد واقعیتِ دور و بر او می شود و کم کم مرز بین این دو از بین می رود. در اینجا اما زیاد روی این موضوع، به عنوانِ بارِ مفهومیِ اثر، تأکید نمی شود. غرض، تنها نشان دادن یک سری آدم است که به عناوین مختلف، بیمار روانی هستند و فقط می خواهند خون راه بیندازند؛ چه آن بودایی که به خاطر انتقام از آمریکایی هایی که در جنگ ویتنام کلی آدم را تار و مار کردند، می خواهد همه را بفرستد روی هوا و چه چارلی، رئیسِ گروهِ خلافکاران که همه چیزش سگش است و به خاطرِ از دست دادنِ سگش، به راحتی حاضر است کلی آدم را از بین ببرد. در نتیجه فضایی خلق می شود که تصورات ذهنی و واقعیات در هم فرو می روند و فضایی مالیخولیایی شکل می گیرد که یک جورهایی می شود از آن به نگاه منتقدانه ی مک دانا نسبت به جامعه ی امروزش پی بُرد. جامعه ای که خشونت حرف اول را در آن می زند و همه در حال جویدن خِرخِره ی یکدیگر هستند. اما نیمه ی دومِ داستان که مارتین و دوستانش به بیابان می روند تا از گزند چارلی در امان باشند، فیلم اُفتِ شدیدی می کند و آن انرژی نیمه ی اولش را از دست می دهد.
روانی ها ...
ستاره ها:
یادداشتِ "در بروژ"، فیلمِ دیگرِ مک دانا در همین وبلاگ
نام فیلم: مه
بازیگران: توماس جین ـ مارسیا گی هاردن ـ لارا هولدن و ...
فیلم نامه: فرانک دارابانت براساس داستانی از استفن کینگ
کارگردان: فرانک دارابانت
126 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2007
خوب نگریستن در آینه
خلاصهی داستان: بعد از یک شب طوفانی در دهکدهای دورافتاده، اهالی تصمیم میگیرند از سوپرمارکتِ دهکده مواد غذایی بخرند تا انبار کنند اما بعد از احاطه شدن سوپرمارکت توسط مِهی غلیظ و عجیب و پدیدار شدن سر و کله موجوداتی ترسناک، همهی اهالی در آنجا حبس میشوند ...
یادداشت: به نظرم مهمترین عاملی که باعث میشود برخی مواقع، ژانر وحشت، با کلیتِ وسیعش و با وجود انواع و اقسام زیرگونهها، چیزی فراتر از آنی بشود که در وهله ی اول به نظر میرسد، پیوند شخصیت منفی و مثبت داستان است. چیزی که همان جستجوی سویهی خیر و شر آدمها لقب میگیرد. اینکه در هر انسانی هم خیر وجود دارد و هم شر و به قول کوبریکِ بزرگ: ((... اگر شما هیچ شرّی در خودتان نمیبیند، به این دلیل است که خوب در آینه به خودتان نگاه نکرده اید)). در ژانر وحشت، معمولاً اینگونه است که عاملی بیرونی، تعادل اولیه ی محیط را بهم میریزد و آدمها تلاش میکنند که این تعادل را برگردانند و البته برگشتن این تعادل، تاوانهایی را به همراه دارد. بدترینِ این تاوانها جایی ست که شخصیت مثبت، پی به درون و سویهی دیگرش ببرد. یعنی متوجه بشود که انگار آن شخصیت منفی، جایی در درون خودش قرار دارد. این عاملی ست که به ژانر وحشت، عمق و اصالت می دهد تا متوجه باشیم که این ژانر همیشه هم قرار نیست موقعیتهایی را برایمان تداعی کند که به عنوان بیننده، نفسی به راحتی بکشیم و با خیال راحت، مصائبِ شخصیتِ بیچارهی داستان را دنبال کنیم چون خودمان در آن موقعیتِ خطیر قرار نداریم. قرار نیست همیشه با ساز و کار تخلیهی هیجانی و روانی، کمی از فشار موجود بر روح و روانمان کاسته شود. حتماً میدانید که سازوکار ذهن هنگام دیدن فیلمهای ترسناک تقریباً به شکلی جالب عمل میکند. سازوکاری که باعث میشود بیننده خودش را جدا از موقعیتِ روی پرده ببیند و همین باعث میشود اعتماد به نفسی به دست آورد و پیش خود بگوید: ((چه خوب که من جای او نیستم!)) اما چگونه میشود وقتی فیلم وارد لایهی زیرینتری بشود؟ جایی که دیگر نتوان خود را جدا از موقعیت دانست. جایی که ناچاریم بگوییم: ((چه بد که من، او هستم!)) این درآمیختگی سویهی خیر و شر، در تاریخ سینما، سابقهای طولانی دارد. دمِ دستترین و معروفترینش، همان "دکتر جکیل و آقای هاید" است. نمادیترین وحشت برای نشان دادن چهرهی مختلف آدمها؛ اینکه خیر و شر، دو روی یک سکهاند. وحشت، از سه طریق میتواند به ما منتقل شود؛ وحشت غریزی در بخش احساسی مغز و جایی به نام آمیگدِلا قرار دارد. از آنجایی که آمیگدلا در بخشهای اولیهی مغز قرار دارد، ظرفیت آن را ندارد که خطر واقعی را از خطر مشاهده شده تمایز دهد. در نتیجه، اولین تأثیر یک فیلم هراسآور بر این بخش است. سپس وحشت عقلانی به وجود میآید که در بخشهای منطقیتر و استدلالی مغز قرار دارد و بعد از آن، وحشت ناخودآگاه است که در ضمیر ناخودآگاه ما وجود دارد. وحشتی که از طریق سمبلها ایجاد میشود. در این نقطه است که دیگر نمیتوان خود را جدا از موضوع دانست. در این زمان است که ما هم جزیی از شخصیتها می شویم و همراه آنها تجربه میکنیم. ترسی فراتر از آن چیزی که در وهلهی اول در بخش آمیگدلای مغز شکل میگیرد، به وجود می آید که بسیار عمیق و درونی است. جایی که باید به خودمان نگاه کنیم. بهتر و بیشتر. "مه" در وهلهی اول، چنین ترسی را عینیت میبخشد و آن، جایی ست که شخصیت اصلی داستان یعنی دیوید، دست به کُشتن پسر خود میزند. پایانِ تلخِ اثر، تکاندهنده است؛ وقتی که همه میفهمند اوضاع واقعاً وخیم است و راهی برای فرار وجود ندارد و مه انگار همه کرهی زمین را فرا گرفته، با نگاه به هم متوجه میشوند که باید بمیرند و راهی جز این برای نجات نیست. حالا دیوید که در طی حوادث سوپرمارکت، جانِ خیلیها را نجات داده بود، به ناچار، همگی، حتی پسر خودش را میکُشد، غافل از اینکه دیری نخواهد پایید که مه از بین برود و همه چیز به حالت عادی برگردد. او میماند و عذابِ وجدانِ انسانی که انگار دیگر امیدی به آینده ندارد. انگار در خیلی از جاهای فیلم هیولای بیرون را فراموش میکنیم و به هیولای درونِ آدمها میپردازیم و در پایان، دیوید هم نماد آن میشود. انگار خودش هم جزئی از همان نیروی شرّی ست که در همهی ما و همهی آن آدمهای مسخشدهی درون سوپرمارکت وجود دارد. به این شکل، "مه" فیلمی میشود دربابِ اینکه منفی و مثبت دو روی یک سکهاند و جداییناپذیر. اما همهی موضوع، این نیست، "مه" کمی پا را فراتر میگذارد تا نکات عمیقی را به بیننده منتقل کند. دارابانت، با سابقهای که از او داریم، اینجا هم قدرت خود را در به تصویر کشیدنِ یک فیلم جذاب نشان میدهد. فیلم نامهی اقتباسی از داستان استفن کینگ و متعاقب آن فیلمِ "مه"، با داستانی که برای خود برمیگزیند راه به تأویل و تفسیرهای زیادی میبرد؛ آدمهایی که در محیطی کوچک گرفتار میشوند و هر یک برای نجات خود به چیزی چنگ میاندازند. دارابانت (و طبیعتاً بیشتر از او، کینگ) با زیرکی نشان میدهد که آدمها در این موقعیت خطیر که با نیرویی ناشناخته در بیرون طرف هستند، چه عکس العملی دارند. دو دستگیِ به وجود آمده بین آدمهای سوپرمارکت تأمل برانگیز است؛ خانم کارمودی با آن موعظههای ترسناکش، انگار عدهای را مسخ میکند و به این باور میرساند که نیرویی برتر میخواهد آنها را امتحان کند و اینجا دقیقاً همان جایی ست که با شکلگیری باورها و اعتقادات مذهبی انسانها روبروییم. پدیدهای که بخش زیادی از آن به ترس آدم ها از یک وضعیتِ ناشناخته و مبهم برمیگردد. آدمهایی که مجبورند با چیزی تسلی پیدا کنند و آن چیز، فکر اینست که فقط دارند امتحان میشوند و اگر از این امتحان سربلند بیرون بیایند، نور امیدی به آنها خواهد تابید. خانم کارمودی در آن محیط بسته، که جامعهای را تداعی میکند، مانند پیامبران، عده ای را گِردِ خود جمع میکند و سعی میکند آنها را متقاعد کند که می داند آن بیرون چه خبر است و اگر به او پناه ببرند، راهِ گریز را نشانشان خواهد داد. ترس از اتفاقاتِ ناشناخته و هراسآورِ بیرون، آنها را بیش از پیش دور و بر خانم کارمودی جمع میکند. کاری که همهی انسانها، وقتی در موقعیتی خطیر گیر میافتند و جایی نیست تا به آن چنگ بیندازند، انجامش میدهند و به این ترتیب، فیلم به مسئلهی شکلگیری ادیان میپردازد. اما "مه" روی همین نکته باقی نمیماند و به موضوع دیگری نیز ورود می کند؛ اینکه می فهمیم، مهِ ایجاد شده در اطراف سوپرمارکت، از انجام آزمایشاتی ست که توسط ارتش صورت گرفته، فیلم وارد سطح دیگری میشود که این سطح البته پیشینهای طولانی در آثار ترسناک دارد؛ وقتی که دولت یا ارتش، به دستِ خود، فاجعهای میآفریند که باعث اختلال در روند عادی زندگی آدمها میشود و اتفاقاً همین آدمها هستند که باید تاوانِ اشتباهاتِ خودسرانه و منفعت طلبانهی دولتشان را پس بدهند. نکتهای که در جهان امروزی، بسیار طعنهآمیز و پرمعنا جلوه میکند. با تمام این توضیحات، حرفِ اصلی "مه" در یک صحنهی مشمئزکننده، بسیار بیش از پیش، خود را مینمایاند و نشان میدهد که آدمها چقدر میتوانند وحشی بشوند؛ آنها که از خود بیخود شدهاند، جوان نظامی را میکُشند و جلوی هیولاها میاندازند و حالا کمی که دیدمان را بازتر میکنیم، موقعیت انسان امروزی را می بینیم. انسانی که یکی از شخصیتهای فیلم دربارهاش میگوید: ((به عنوان یه گونهی حیوانی، ما از پایه دیوونهایم)) و همین تأکید را دیوید در جواب زن که می گوید: ((مردم به ذات خوب هستن. ما یه جامعهی متمدنیم))، ابراز میکند: ((البته تا زمانی که ماشینا کار میکنن و تو میتونی به پلیس زنگ بزنی و اگه تو اون وسائل رو از کار بندازی و مردم رو تو تاریکی قرار بدی و اونا رو بترسونی و دیگه قانونی وجود نداشته باشه، اون موقع میبینی که چقدر شبیه انسانای اولیه میشن)) و ما این موقعیت ازلی ابدی آدمها را در این محیط بسته می بینیم و لمس میکنیم.
دیالوگِ برتر: دیوید رو به مردی که برای بیرون رفتن از سوپرمارکت، از دیوید، دلیل قانع کننده میخواهد: ((یه دلیل دیگه میخوای که چرا باید از اینجا خارج بشیم؟ بذار بهترین دلیل رو بهت بگم ... اون ... خانم کارمودی ... من میخوام قبل از اینکه مردم شروع کنن به خوردنِ آب مقدس از اینجا برم!))
* این نوشته، پیش از این در سایتِ "آکادمی هنر"، ذیلِ عنوانِ "پرونده ی سینمای وحشت؛ بهترین فیلم های ترسناکِ دهه ی آغازینِ قرنِ بیستم" منتشر شده است. ( اینجا )
انسان ها / هیولاها ...
ستاره ها:
نام فیلم: سنگ صبور
بازیگران: گلشیفته فراهانی ـ مسی مروات و ...
فیلم نامه: ژان کلود کریر براساس رمانی از عتیق رحیمی
کارگردان: عتیق رحیمی
102 دقیقه؛ محصول افغانستان، فرانسه، آلمان، انگلیس؛ سال 2012
زخمی تو شدی، دردش رو من بِکِشُم؟*
خلاصه ی داستان: زن جوان افغانی، به شکلِ شبانه روزی از شوهرش که به علت تیری که در گردنش جا خوش کرده و در کُما به سر می بَرَد، نگهداری می کند در عین حال که با بی پولی و فقر شدید، از یک طرف و نیروی طالبان که شهر را به ویرانه ای تبدیل کرده اند، از طرفِ دیگر دست و پنجه نرم می کند. زن جوان، با شوهرش که مثل تکه ای گوشت می ماند، حرف می زند و رازهایش را برملا می کند ...
یادداشت: جذابیت اصلی فیلم به نظرم از ایده ی فوق العاده اش می آید. ایده ای تکاندهنده که در پایان، بیننده را شوکه خواهد کرد. سیرِ تغییر و تکامل زن جوان، خوب به تصویر کشیده شده. زن جوانِ فیلم، نماد تمام زن هایی ست که به دلیل شرایط نابه هنجارِ محیط شان، شدیداً مورد ظلم واقع شده اند و هیچ گاه طعم شیرین زندگی را نچشیده اند. شرایطی که آنها را تنها کالایی می داند که برای ارضای تمایلات مرد، بوجود آمده است. جذابیت اثر، به غیر از ایده ی پایانِ فیلم، سیرِ تغییرِ این زنِ ستم کشیده است. اوایل کار، او با هر جان کندنی که هست، شوهر را تر و خشک می کند، با او حرف می زند، تمیزش می کند و شدیداً نگران است که نکند اتفاقی برای او بیفتد اما کم کم که جلو می رویم، علاوه بر اینکه رازهای زن جوان، بسیار شخصی تر می شود، در همان حال هم چهره اش از تکیدگی و زردگونگی، به سمت خوشحالی و رنگ و آبِ انتهایی می رود و این زمانی ست که طعم شیرین نزدیکی با آن جوان سرباز را چشیده است. طعمی که به گفته ی خودش هیچ گاه، با شوهرش تجربه نکرده بود. در طول فیلم است که شوهرِ بی حرکت، از یک انسانِ زخم خورده و مثبت، به انسانی تبدیل می شود که در جبهه ی منفی قرار می گیرد و ژان کلود کریرِ بزرگ به خوبی توانسته از پسِ این روند بربیاید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*از دیالوگ های زنِ افغانی ( طبیعتاً با لهجه ی افغانی ) رو به شوهرِ بی حرکتش
از میان دیالوگ ها: زنِ جوانِ افغانی: اونایی که عشق بازی بلد نیستن، جنگ می کنن.
وقتی زن در محیطی مردسالارانه، تُهی، مذهب زده و عقده ای، تبدیل به آلتِ دست می شود ...
ستاره ها:
نام فیلم: شکار
بازیگران: مدس میکلسِن ـ توماس بو لارسن ـ آنیتا وِدِرکُپ و ...
فیلم نامه: توبیاس لیندهولم ـ توماس وینتربرگ
کارگردان: توماس وینتربرگ
115 دقیقه؛ محصول دانمارک؛ سال 2012
بچه ها دروغ نمی گن*
خلاصه ی داستان: لوکاس، در یک مهدکودک، مسئول نگهداری از بچه هاست. او که با همسرش مشکل دارد، تنها زندگی می کند و سرگرمی اش، نشست و برخاست و خوش گذراندن با دوستانش است. یک روز، کلارا، دخترِ کوچکِ دوستِ قدیمیِ لوکاس، که در همان مهدِ کودک نگهداری می شود، ادعا می کند که لوکاس با او تماسی جنسی برقرار کرده و ناگهان لوکاس خود را در مهلکه ی ترسناکی می بیند ...
یادداشت: قبل از شروعِ یادداشت، باید بگویم این نوشته، ماجرای فیلم را لو می دهد و این موضوع برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده اند، نمی تواند چندان خوشایند باشد! اما آماده باشید تا بارِ دیگر، وینتربرگ، روی مُخ تان راه برود! او کاری با اعصابِ آدم می کند که تا پایانِ داستان، با چشمانی گشاد، می نشینید و ماجرای مردی را می بینید که سرِ هیچ و پوچ و به خاطرِ یک دروغ بچه گانه از روی یک حسّ انتقام جوییِ بچه گانه، زندگی اش به باد می رود. وینتربرگ، نمی خواهد ما را درباره ی واقعیتِ این رابطه ای که کلارا ادعای آن را دارد، دچار تردید کند؛ ما به ضرس قاطع می دانیم که لوکاسِ بیچاره، این وسط هیچ کاره است. ما دیده ایم که کلارا، تنها به خاطر حسی هنوز بلوغ نیافته و سردرگم، حسی که طبیعتاً به خاطر سن و سالش، چندان هم به آن واقف نیست، هر چند که مثل همه ی ابناء بشر، آن را درون خود دارد، به لوکاس علاقه دارد. در لحظه ای که لوکاس، میانِ بازی با بچه ها، خودش را به مُردن می زند و ناگهان کلارای کوچک، روی لوکاس می پَرَد و بوسه ای به لبانِ او می زند که بعداً لوکاس به او یادآوری می کند بوسه ی روی لب، فقط برای پدرها و مادرهاست، حسِ غریبی که درون این کودک وجود دارد را درک می کنیم چرا که بالاخره همه ی ما زمانی بچه بودیم ... ! ما می دانیم که روحِ لوکاس از چیزی خبر ندارد و وینتربرگ هم ما را به مسیرِ دیگری هدایت می کند. مسیری که در آن، آدم بزرگ ها، این آدم بزرگ های نادان، تبدیل به کابوسی می شوند. هرچقدر کلارا، به آن ها می گوید که حرف هایش الکی بوده اما آن ها انگار دست بردار نیستند و دائم می خواهند به بچه بقبولانند که لوکاس با او کاری کرده. اینجاست که کم کم تنش بالا می گیرد و روندِ داستان به شکلی پیش می رود که دلتان می خواهد بلایی سرِ این آدم های نادانِ حرف نفهم بیاورید. آن ها بدونِ اینکه بدانند و آگاه باشند که موضوع چیست، لوکاسِ بیچاره را به بدترین شکلِ ممکن از خود می رانند و وینتربرگ در به تصویر کشیدنِ فلاکت لوکاس، با قدرت عمل می کند. او آدم هایی کم ظرفیت و سرشار از عُقده را نشانمان می دهد که برایشان قضاوت کردن، راحت ترین کارِ دنیاست. اما این پایانِ ماجرا نیست. وینتربرگ، بهترین قسمت را برای آخرِ فیلمش در نظر گرفته است. در مقطعی از فیلم، پسرِ جوانِ لوکاس، به جای خودِ لوکاس، داستان را جلو می بَرَد و آن زمانی ست که لوکاس، به زندان افتاده است. پسرِ جوان تلاش می کند به نوعی بی گناهیِ پدرش را به اثبات برساند اما فریادش به جایی نمی رسد. مدتی روایتِ او را دنبال می کنیم تا باز هم لوکاس برمی گردد و دوباره ماجرا با محوریتِ او ادامه پیدا می کند. این تعویض شدنِ شخصیت ها و جایگزین شدنِ پسر به جای پدر برای دقایقی از داستان، همان نکته ای ست که وینتربرگ از آن پیش زمینه ای مفهومی می سازد تا پایانِ کوبنده ی اثرش را شکل بدهد. می خواهم بگویم، او می توانست نشان بدهد که چگونه لوکاس که شرف و اعتبارش زیرِ سئوال رفته، برمی گردد و اعاده ی حیثیت می کند، اما مطمئناً این ماجرای دیگری می شد. وینتربرگ و همکارِ نویسنده اش، فکرِ بکرِ دیگری برای پایانِ داستانشان در نظر گرفته اند که پیش زمینه اش را همانطور که در چند خطِ بالا اشاره کردم، ریخته اند؛ یک سال گذشته، ظاهراً همه چیز آرام شده، رابطه ی لوکاس و اهالی به حالتِ قبلِ خود بازگشته و پیداست که از او رفع اتهام شده است. اما همچنان که پسرِ لوکاس بزرگ شده و به سنی رسیده که می تواند تفنگ به دست بگیرد و به شکارِ گوزن برود، یعنی همچنان که کار و علاقه ی یک پدر، به پسرش منتقل می شود و « پسر، مرد می شود»، همچنین کینه و نفرت هم می تواند منتقل شود و پایدار بماند. وقتی در میانِ جنگل، شخصی به سمتِ لوکاس شلیک می کند و در نمایی ضدنور، برادرِ جوانِ کلارا را می بینیم که پا به فرار می گذارد، ما به همراهِ لوکاس متوجه می شویم که هنوز هیچ چیز تمام نشده است و این تازه آغازِ ماجراست. حالا پسرها قرار است راهِ پدرها را ادامه بدهند؛ یکی گوزن شکار کند و یکی لوکاسِ بینوا را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*دیالوگی که در طولِ داستان، از زبانِ والدین بچه ها، به تناوب می شنویم. انگار می خواهند خودشان را با این جمله، از زیرِ عذابِ وجدانِ جنایتی که در قبالِ لوکاس مرتکب شده اند، خلاص کنند.
وقتی نزدیک ترین شخص به آدم هم به راحتی قضاوت می کند ...
ستاره ها:
یادداشتِ "جشن" فیلمِ دیگرِ وینتربرگ در همین وبلاگ
نام فیلم: راز در چشمانشان
بازیگران: ریکاردو دارین ـ سله داد ویلامیل ـ پابلو راگو و ...
فیلم نامه: ادواردو ساچری ـ خوآن خوزه کامپانلا براساس رمانی از ادواردو ساچری
کارگردان: خوآن خوزه کامپانلا
129 دقیقه؛ محصول آرژانتین، اسپانیا؛ سال 2009
غنی و غریب
خلاصه ی داستان: بنجامین اِسپوسیتو، مأمورِ سابقِ دادگاه فدرال، در حال نوشتن رمانی برمبنای پرونده ی تجاوز و قتلی ست که سال ها پیش، مأمورِ به سرانجام رساندن آن بود. او هنگام نوشتن رمان، به جزئیاتِ پرونده فکر می کند در عین حالی که عشق قدیمی اش، ایرنه هم کم کم وارد ماجرا می شود و در این میان، حسرت های گذشته برای او تکرار می گردد ...
یادداشت: "راز در چشمانشان" بعد از دیدار مجددش پس از گذشتِ چند سال، همچنان پُر قدرت و تکاندهنده است. درامی قوی و غریب که با فیلم نامه ای پر از جزئیات و پر از ایده ـ که روابط و انگیزه ها را به بهترین شکلِ ممکن کنار هم چیده ـ بیننده را سخت درگیر می کند و فکرش را به چالش می کشد. فیلم نامه آنقدر غنی ست که برای اشاره کردن به همه ی نکاتش، زمان زیادی باید صرف کرد که این زمان، با دیدن دوباره ی فیلم و پی بردن به جزئیات بیشترش، طبیعتاً بیشتر هم خواهد شد. فقط کافیست ایده ی آن ماشینِ تایپِ خراب که حرف "A" اش مشکل دارد، را دنبال کنید و ببینید که چطور در طول داستان، این ماشینِ تایپ، که جزوی از همان خاطرات بنجامین اِسپوسیتو ست، تأثیر گذار می شود و چطور با آن پایان بندی معرکه ی داستان، همخوان؛ بنجامین، به عنوان آدمی تنها که حسرت گذشته و عشق از دست رفته اش را می خورد، شب، هنگام خواب و بیداری، روی کاغذ می نویسد: (( من می ترسم. )) و در انتها، او که ماجرای عجیبی را از سر گذرانده و تجربه کسب کرده، با گذاشتن یک حرف "A" در قسمتی از جمله ی "من می ترسم"، که طبعاً به زبان اسپانیایی ست، آن را تبدیل به " من عاشق تو هستم" می کند و به این شکل ماجرای آن ماشین تایپ را به نتیجه می رساند در عین حال که دایره ی مفهومی اثر هم این شکلی تکمیل می شود. بگذارید یک مثال دیگر بزنم: اسپوسیتو از روی عکس های دختری که به قتل رسیده متوجه نکته ی ظریفی می شود که منتج به گیر افتادن قاتل می گردد. نکته این است که در اکثر عکس های دختر، مردی، برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، همیشه چشمانش به سمت دختر است. این سرنخی می شود برای اسپوسیتو تا قاتل را پیدا کند. در ادامه، وقتی اسپوسیتو و ایرنه عکس های قدیمی خودشان را نگاه می کنند، در تمام عکس ها، اسپوسیتو برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، چشمانش به سمت ایرنه است که در واقع وجه تسمیه ی فیلم هم از همین نکته ناشی می شود. حالا دقت کنید که چطور هر اتفاقی در فیلم نامه، به کنش قبل از آن ربط داده می شود و روابط علت و معلولی با دقتی مثال زدنی رعایت می گردد. باز هم مثال می زنم: دادستان، کسی که در واقع همکار اسپوسیتو محسوب می شود، دو بار در پرونده ی او دخالت می کند که بار اول پیش زمینه ی مناسبی فراهم می کند برای دخالت او در بار دوم؛ دفعه ی اول او به اشتباه و برای سرهمبندی کردنِ پرونده، دو آدم بیگناه را شکنجه می دهد تا از زیر زبانشان بیرون بکشد که مرتکب قتل شده اند و دفعه ی دوم قاتل اصلی را به دلایلی واهی از زندان بیرون می کِشد و او را به یک بادیگارد مسلح تبدیل می کند که منجر به اتفاقات بعدی در فیلم نامه می شود. مثالی دیگر: برای رسیدن به قاتل روانی، دستیار اسپوسیتو، به این نکته پی می برد که ممکن است انسان ها همه چیزشان عوض شود اما هیچ وقت هوس هایشان عوض نخواهد شد و چون پِی بُرده که قاتل، عاشق فوتبال است، از این حرف نتیجه می گیرد که می توانند او را در یک استادیوم فوتبال، هنگام مسابقه ی مهم تیم ملی آرژانتین، دستگیر کنند هر چند کاری دیوانه وار باشد، که نتیجه ی این فکر، آن پلان/سکانسِ خیره کننده و شاهکارِ استادیوم فوتبال است. این موضوعِ "عوض نشدنِ هوسِ آدم ها" وقتی به نتیجه ی نهایی اش می رسد که اسپوسیتو، بعد از گذشت سال ها، برای دیدنِ نامزدِ دخترِ مقتول، به ویلای دور افتاده اش می رود و در آنجا ناگهان به این فکر می افتد که ممکن است مرد پیر شده باشد اما مطمئناً هوسی که سال ها ذهنش را می آزرد، همچنان باقی ست، پس بعد از کنکاشی مختصر، می رسیم به آن سکانس تکاندهنده ای که او متوجه می شود، مرد، قاتل را سال هاست که در خانه اش زندانی کرده تا زجرش بدهد تا انتقام بگیرد و البته این نتیجه، خودش به نتیجه ی دیگری هم منجر می شود و آن هم این است که اسپوسیتو در بیان عشقش به ایرنه بالاخره تصمیم نهایی را می گیرد. وقتی می بیند چطور یک مرد، می تواند آنقدر عاشق و شیفته باشد که همه ی زندگی خود را فدای طرفِ مقابلش بکند، از خودش خجالت می کِشد که چطور اینهمه سال به ایرنه نگفته که عاشقش است. فیلم نامه با کنار هم چیدن این جزئیات به کلیتی شگفت انگیز می رسد که هم می توان آن عشق بین ایرنه و اسپوسیتو را با بازی عالی بازیگرانش باور کرد و در آن سکانس جدا شدنشان در ایستگاه قطار، به گریه افتاد، که من حتی در بار دوم هم به گریه افتادم و هم می توان با دیدنِ آن قاتل روانی و ترسناک با بازی خوب بازیگرش، به شدت ترسید.
عشق ...
ستاره ها:
نام فیلم: روکو و برادرانش
بازیگران: آلن دلون ـ رنوتا سالواتوری ـ آنی ژیراردو و ...
فیلم نامه: لوکینو ویسکونتی ـ سوزو چیکی دامیکو ـ واسکو پراتولینی و ...
کارگردان: لوکینو ویسکونتی
177دقیقه؛ محصول ایتالیا، فرانسه؛ سال 1960
پسرهای روزاریا پاروندی
خلاصه ی داستان: ماجرای زندگی یک خانواده متشکل از مادر و فرزندان جوانش که از روستایی در جنوب ایتالیا، به امید پیدا کردن کار و در آوردن پول، به میلان می آیند اما فضای شهر، در نهایت عوضشان می کند و هر کدام دچار سرنوشتی می شوند ...
یادداشت: فیلم را سال ها پیش دیده بودم و در دیدار مجدد هم همچنان چیزی از قدرتش کم نشده بود. فیلم با روایتِ داستانِ پنج برادر، پیش می رود و هر بار به یکی از آنها می پردازد. اینکه چرا اسم فیلم "روکو و برادرانش" است و مثلاً " چیرو و برادرانش" یا "سیمون و برادرانش" نیست، دلیلی بسیار واضح دارد؛ فیلم درباره ی روکوست؛ یک انسان معصوم، خوب و فرشته صفت، و چه کسی بهتر از آلن دلون برای این نقش؟ دلون با آن چهره ی معصوم، زیبا و سر به زیر، در نقش روکو، یکی از بهترین بازی های عمرش را انجام می دهد، همچنان که سایر بازیگران هم. روکو مانند یک فرشته، می چرخد و گناه و عذاب و ترسِ اطرافیانش را به جان می خَرَد. او از عشقش، نادیا، می گذرد تا برادرِ بی صفتش، سیمون، او را تصاحب کند و در نهایت هم نادیا به دست همین سیمون کشته می شود و البته روکو آنقدر خوب است که حتی در این حالت هم، باز قصد ندارد سیمون را به پلیس لو بدهد و جلوی چیرو را هم که می خواهد پلیس را خبر کند، می گیرد. روکو حتی حاضر می شود با آن اندام لاغر و کوچک خودش، برود توی رینگِ مشت زنی و مشت بخورد تا با پول حاصل از قراردادی که با باشگاه بسته، قرض سیمون را بدهد. روکو جُورِ همه را به دوش می کشد و شاید همین، دلیلی باشد بر بیراهه رفتن سیمون. چیرو در پایان داستان، به کوچکترین برادر خانواده یعنی لوکا، درباره ی روکو می گوید که : (( روکو زیادی بخشنده بود. )) و شاید او درست بگوید. شاید بخشندگی زیادِ روکو باعث انحطاط سیمون شده است؛ تدوین موازی لحظه ی مشت خوردن های روکو در رینگ و لحظه ی کشته شدن نادیا توسط سیمون، در القای این حس بسیار تأثیرگذار و کوبنده است. از سوی دیگر، فیلم به خانواده ی ساده ای می پردازد که با ورود به شهر، همه چیزشان دستخوش تغییر می شود. همچنان که روکو در قسمتی از فیلم تأکید می کند که : (( من توی این شهر ( میلان ) خودمو گم کردم. ))، باقی برادرها هم انگار در هیاهوی این محیطِ در حال پیشرفت، گم می شوند و از میان آنها یکی شان مثل سیمون، کلاً همه چیز را می بازد. اینکه داستان با روایت لوکا، کوچکترین عضو این خانواده تمام می شود و اینکه چیرو به او می گوید که لوکا باید به روستایشان برگردد، انگار یک حُسن ختام است برای این خانواده که به امیدهایی آمدند شهر ولی در نهایت باید برگردند به همانجایی که بهش تعلق دارند و لوکای کوچک، نماد بازگشت دوباره ی امید به این خانواده می شود.
رو در رویی برادران ...
ستاره ها:
نام فیلم: آنسوی تپه ها
بازیگران: کُزمینا استراتان ـ کریستینا فلوتور ـ والری آندریوتا و ...
فیلم نامه: کریستین مونگیو براساس رمانی از تاتیانا نیکُلِسکو
کارگردان: کریستین مونگیو
150 دقیقه؛ محصول رومانی، فرانسه، بلژیک؛ سال 2012
... حتی در آنسوی تپه ها
خلاصه ی داستان: وُیچیتا و اِلینا دوست دوران کودکی هستند که هر دو در یتیم خانه بزرگ شده اند. اکنون وُیچیتا به یک کلیسا رو آورده و راهبه شده. الینا که عاشق وُیچیتاست، بعد از سال ها پیش او می آید تا به آلمان برش گرداند. ورود او و مخالفتش با مذهب و به خصوص پدر مقدس که راهبه ها او را می پرستند، زندگی ظاهراً آرام ویچیتا را تحت تأثیر قرار می دهد ...
یادداشت: مونگیو بعد از شاهکارش "چهار ماه، سه هفته و دو روز" در فیلم جدید خود، یک جورهایی با پنبه سر می بُرَد؛ یعنی هر چند خودش قبول نداشته باشد که به نوعی به مذهب حمله کرده اما بهرحال این اتفاق می افتد. دو دختر با پیشینه ای سیاه و سخت، در حالیکه عاشق یکدیگر هستند، عشقی که طبیعتاً و از دید مذهب ناهنجار شمرده می شود، در مکانی شدیداً مذهبی کنار هم قرار می گیرند. الینا، دختری عصبی و عاشق، که آمده تا هر طور شده وُیچیتا را با خود به آلمان ببرد، درست در میانِ وُیچیتا و اعتقاداتش قرار می گیرد. آنها در گذشته از هم جدا نمی شدند اما حالا وُیچیتا، به خاطر اعتقاداتش سعی می کند از الینا دور بایستد در حالیکه الینا عاشق تر از آن است که به این راحتی ها دست از عشق خود بردارد. از اینجاست که کشمکش بین پدر مقدس و الینا آغاز می شود. الینا سعی می کند با پاره کردن پرده ها، حریم پدر مقدس و محرابش را خدشه دار کند تا به این شکل به نوعی در ذهن وُیچیتا تقدس زدایی صورت بگیرد تا بتواند او را از این مکان بِکَنَد و با خود بِبَرد. در طول روایت، کم کم تقابل بین الینا و پدر بیش از پیش پُر رنگ می شود تا حدی که حتی نقش وُیچیتا در داستان کم رنگ جلوه می کند که این یکی از نقاط ضعف فیلم است. الینا برای کلیساییان کم کم تبدیل می شود به مظهر شر مطلق. وقتی قرار می شود چند راهبه از روی یک کتاب، گناهان انسان را بخوانند و الینا شماره ی آن ها را در دفترچه ای یادداشت کند تا اینگونه به گناهانش اعتراف کرده باشد، متوجه می شویم او تک تک حرام ها را انجام داده است و این از دید کلیساییان چیزِ عجیبی جلوه می کند اما خب، ـ مثل همیشه ی دوران ها ـ آنها تنها سطح قضایا را می بینند ... وقتی در بیمارستان، الینا به وُیچیتا ابراز عشق می کند، وُیچیتا جواب می دهد که: (( منم تو رو دوس دارم اما عشق منو نباید با عشق خدا مقایسه کنی. )) اما در دیدگاه الینا، این دو عشق در یک کفه ی ترازو قرار می گیرند؛ خدا و معشوق، برای او، جدا از هم نیستند. به نظرم دایره ی مفهومی اثر با آن تک جمله ی پلیس، در پایان فیلم بسته می شود. آنجا که پدر مقدس و راهبه ها را به خاطر قتل الینا به زندان می برند و در میان راه، یکی از پلیس ها برای دیگری تعریف می کند که پسری مادرش را کُشته و عکس های جنایتش را در اینترنت قرار داده و بعد ادامه می دهد که: (( شیطان همه جا هست. )) این جمله در واقع قلب داستان مونگیو را تشکیل می دهد و مفهوم داستان را کامل می کند. در اوایل داستان، پدر مقدس دائماً از محیط بیرون و دنیای غرب می نالد و آن را رو به تباهی و در تسخیر شیطان می داند. در پایان و بعد از آن شکنجه های ترسناکی که به عنوان جن گیری روی الینا انجام می دهند که باعث مرگش می شود، خودِ کشیش هم انگار وارد دایره ی دوستانِ شیطان می گردد. الینا در نهایت موفق می شود حرفش را به وُیچیتا ثابت کند. انگار در کشاکش بین عشق و مذهب، عشق باز هم پیروز می شود. اینگونه است که وُیچیتا به رغم تأثیر کم و ضعیفی که در طول روایت دارد، در پایان و با دیدنِ چهره ی واقعی کسانی که به آن ها پناه برده بود و اعتقاداتش را خرجشان کرده بود، رخت راهبگی را بیرون می آورد و در آن دکوپاژِ شاهکارِ مونگیو، آنجایی که پلیس دارد از کشیش و راهبه های وحشت زده بازجویی می کند، در حالیکه همه ی راهبه ها و حتی کشیش با لباس هایی یک رنگ، پشت به دوربین ایستاده اند و دارند به سؤال های پلیس جواب می دهند، او روبروی آنها، با لباسی به رنگِ دیگر و کاملاً جدا از جمعشان، به حرف های آنها گوش می دهد تا اینگونه متوجه بشویم که حالا دیدگاه دیگری به اطرافیانش دارد. حالا فهمیده که حتی در اینجا هم نمی توان در اَمان بود. شیطان همه جا هست، حتی در آنسوی تپه ها. به این علّت است که وُیچیتا مانند راهبه ها و پدر مقدس، سوارِ ماشینِ پلیس می شود و با آنها می رود؛ دیگر در این محیطِ بسته ماندن برای او فایده ای ندارد.
اما نکاتی که باعث می شوند فیلم کمی از نفس بیفتد، یکی زمان طولانی اش است که به نظر می رسد در تدوین، می شد خیلی از لحظات را بیرون آورد و در عین حال صدمه ای هم به داستان وارد نکرد. موردِ مهمتر، روند و علّت به جنون رسیدنِ الیناست که بالاخره هم معلوم نمی شود چرا و به چه علتی او این رفتارهای جنون آمیز را از خود بروز می دهد. می خواهم بگویم سرچشمه ی رفتارهای او در داستان جا نمی افتد و عجیب تر اینکه معلوم نیست چگونه راهبه ها او را به شکل شیطان می بینند و می ترسند. فیلمساز این موضوع را برای بیننده چندان روشن نمی کند.
اعتراف ...
ستاره ها:
نام فیلم: ناممکن
بازیگران: نائومی واتز ـ اوان مک گرگور ـ تام هولاند و ...
فیلم نامه: سرجیو سانچز براساس داستانی از ماریا بلون
کارگردان: خوآن آنتونیو بایونا
114 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ سال 2012
سونامی
خلاصه ی داستان: خانواده ای پنج نفره برای تعطیلات به ساحلی زیبا در یکی از کشورهای آسیایی می روند اما ناگهان با یک سونامی ترسناک مواجه می شوند که زندگی شان را از هم می پاشد ...
یادداشت: کارگردان با چنان تصاویرِ حیرت انگیز و ترسناکی سونامی را نشان می دهد که مو بر تنتان سیخ خواهد شد. دیدنِ بیست دقیقه ی آغازین فیلم، جسارت زیادی می خواهد. تصاویر پر قدرتی که از خرابی های ناشی از سونامی نشان داده می شود، اثرات این پدیده ی ترسناک را با تمام ابعاد فاجعه بارش پیش روی تماشاگر می گشاید. اینطوری ست که در یک ساعت ابتدایی فیلم، اصولاً داستان فراموشمان می شود از بس که کارگردان در نشان دادن فضای آپوکالیپتو گونه ی فیلمش موفق و از بس که در طراحی صحنه های عظیمی مثل آن بیمارستان که پر است از مصدوم و مجروح، دقیق عمل می کند. بعد از گیر افتادن مادر و پسرِ بزرگ در میان امواج و سپس در میان گل و لای، تصور می کنیم قرار است داستانِ رنج و مشقت این دو نفر را در تنهایی و مقابله با گرسنگی و جراحت و خونریزی دنبال کنیم تا به سرانجامی برسیم. انصافاً هم صحنه های درد کشیدنِ مادر و جزئیات دیگر بسیار باورپذیر و شکنجه آور از آب در آمده است اما درست از نیمه ی فیلم به بعد، با تمرکزِ روایت روی پدر که انگار با دو بچه ی کوچکش، خیلی ناگهانی سر و کله اش در داستان پیدا می شود، همه چیز فرو می ریزد. هر چه ماجرای مادر و پسر، جذاب جلو می رود، با آمدن پدر و سپس آن برخوردهای تصادفی افرادِ خانواده با یکدیگر، همه چیز خسته کننده و سطحی می شود. گرچه تماشاگر ضمن دیدن این موش و گربه بازی ها، تهِ دلش دوست دارد آنها بالاخره یک جوری بتوانند همدیگر را پیدا کنند و به هم برسند.
در کنارِ هم ...
ستاره ها: