سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Alps/ Alpeis

نام فیلم: آلپ

بازیگران: استاوروس سیلاکیس ـ آگلیکا پاپولیا و ...

فیلم نامه: افتیمیس فیلیپو ـ گئورگوس لانتیموس

کارگردان: گئورگوس لانتیموس

93 دقیقه؛ محصول یونان؛ سال 2011

 

زیادی غریب!

 

خلاصه ی داستان: چند نفر دور هم جمع شده اند و کارشان این است که خودشان را به جای افرادِ درگذشته ی خانواده ها جا بزنند و چند روزی با آنها زندگی کنند تا تسکینی باشد بر دردِ جدایی رفتگانشان ...

 

یادداشت: واقعاً هیچ سر در نیاوردم معنا و مفهوم این فیلم چیست. مشتاق بودم تا بدانم کارِ جدیدِ کارگردانِ فیلمِ "دندان نیش"، یکی از فیلم های مورد علاقه ام، چه چیز از آب در آمده. حدس می زدم که باید کار جدید و بکری باشد، همچنان که "دندان نیش" هم ایده ی تکان دهنده ای داشت. این فیلم هم البته ایده ی عجیب و غریبی دارد و اتفاقاً از همین بیش از حد عجیب و غریب بودنِ ایده اش شدیداً ضربه می خورد و هیچ چیز در آن قابل باور جلوه نمی کند. اینکه عده ای جمع بشوند دور هم و تصمیم بگیرند خودشان را جای یک شخص از دنیا رفته، جا بزنند، ایده ی جالبی ست اما وقتی به هیچ وجه نشود این  آدم ها و عملشان را باور کرد، آن ایده هم صد در صد هدر رفته خواهد بود. تصنعی بودن رفتار و حرکات آدم ها، که مثلاً در "دندان نیش" کاملاً جواب می داد، اینجا شدیداً آزاردهنده شده است. آنا به عنوان شخصیت محوری داستان، اصلاً معلوم نیست چه می کند؛ خودش را جای دختر یک خانواده جا می زند و چند صباحی با آنها زندگی می کند تا پدر و مادر دختر، غم از دست دادن عزیزشان را فراموش کنند. بعد پدرِ آنا را می بینیم که با زن پیری رابطه برقرار می کند و آنا چند باری در چشم او قطره می چکاند و بعد یک بار می آید روی قسمتِ حساسِ بدنِ پدرِ پیرش دست بِکِشد که سیلی ای از او می خورد، بعد آنا قهر   می کند و بعد می خواهد هر طور شده دوباره برود خانه ی آن خانواده ای که دخترشان را از دست داده اند، اما بعد یکی از اعضای این گروهِ عجیب و غریب که دختری ورزشکار است به دستور رئیس گروه، که از همه ی آدم های داستان مبهم تر و بی معناتر است، می رود و جای آنا را در آن خانواده به عنوان دختر  می گیرد و در نتیجه آنا را از آن خانه بیرون می اندازند و ... این فیلم از بس عجیب است که از آنطرف بام افتاده. امکان ندارد سر در بیاورید چه اتفاقی در داستان افتاده و منظورِ این آدم ها از این کارها چیست و اصلاً قرار بوده چه پیامی به بیننده منتقل شود. 


    اگر شما سر در آوردید، من هم سر در آوردم!


ستاره ها: نیم ستاره!


یادداشتِ "دندان نیش"، فیلمِ دیگرِ این کارگردان در همین وبلاگ

Deep Red / Profondo rosso

نام فیلم: قرمزِ پُر رنگ

بازیگران: دیوید همینگز ـ داریا نیکولودی و ...

فیلم نامه: برناردینو زاپُّنی ـ داریو آرجنتو

کارگردان: داریو آرجنتو

126 دقیقه؛ محصول ایتالیا؛ سال 1975

 

در دنیای فیلم های جالو

 

خلاصه ی داستان: مارکوس دالی، پیانیست معروف، بعد از اینکه به شکل اتفاقی شاهد کشته شدن همسایه ی طبقه ی پایینش می شود، در صدد برمی آید تا هر طور شده سر نخ ها را دنبال کند و قاتل را بیابد ...

 

یادداشت: هر چند چفت و بست داستان آنقدرها محکم نیست و آدم های اضافه مانند آن زن خبرنگار که معلوم نیست چطوری ناگهان با مارکوس رابطه اش عمیق می شود، زیاد دارد، هر چند چندان واضح نمی شود مارکوس چطور سر نخ ها را پیدا می کند که مثلاً می رسد به آن خانه ی جن زده و اصولاً ربطِ آن اتاق مخفی در خانه ی جن زده و اسکلتی که آنجا دیده می شود، با موضوعِ داستان چیست، هر چند مشخص نمی شود چرا اگر دوستِ مارکوس قاتل نبود، ناگهان بروی او اسلحه کشید و اصولاً نقشِ او در این داستان چه بود و از همه مهمتر، هر چند معلوم نمی شود انگیزه ی قاتل از این کارها چیست، اما با اینحال "قرمز پُر رنگ" یک اثرِ نمونه ای در میان آثار آرجنتو محسوب می شود که صحنه های خوبی نظیر کُشته شدنِ دوستِ همیشه مستِ مارکوس را در خود دارد که بسیار تأثیرگذار از آب در آمده است و همچنین نکات ظریفی مثل مسابقه ی مچ اندازی زن خبرنگار و مارکوس که با پیروزی زن همراه می شود و این باعث می شود درگیری لفظی ای بین مارکوس و او بوجود بیاید و زن ادعا کند که جنس مؤنث نه تنها ظریف نیست، بلکه قوی و پُر زور است و این پیش زمینه ی خوبی می شود تا بعد از مشخص شدن هویت قاتل، زور بازوی او منطقی جلوه کند. البته یک چیز را نباید نادیده گرفت و آنهم سبک فیلم است که بهرحال قرار نبوده آنقدرها در قید و بند داستان و چفت و بست منطقِ کار باشد. فیلم های سبک جالو، که آرجنتو از پیشگامان آن محسوب می شود، همانطور که قبلاً هم توضیح داده ام ( در اینجا )، تمرکزشان بروی صحنه های خون و خونریزی و کُشتن آدم هاست و این لحظاتِ خونبار و ترسناک و نحوه ی به تصویرکشیدنشان است که به مشخصه ی این سبک تبدیل می شود و طرفداران خاص خود را در سراسر جهان پیدا می کند. بهرحال مقایسه ی فیلمهای آرجنتو یا هم سلفانش با فیلم های ترسناک چفت و بست داری که زیاد دیده ایم، چندان مقایسه ی درستی نیست. فیلم های جالو، دنیا و منطقِ خاص خود را بنا می کنند. نباید فراموش کرد که سبک بصری فیلم و کارگردانی آرجنتو در این اثر، فوق العاده است.

                      

   یکی از آن صحنه های تأثیرگذار ...  


ستاره ها: 

Performance

نام فیلم: نمایش

بازیگران: جیمز فاکس ـ میک جگر و ...

فیلم نامه: دونالد کمل

کارگردانان: نیکلاس روئگ ـ دونالد کمل

105 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 1970

 

که چی؟!

 

خلاصه ی داستان: چز مردی خشن و زورگیر است که با یک باند گنگستری همکاری می کند. وقتی آخرین مأموریتش با شکست همراه و مجبور می شود از دست رئیسش بگریزد، به ناچار در خانه ای سکنی می گزیند که یک ستاره ی قدیمی راک اند رول آنجا زندگی می کند؛ یک زندگی بی بند و بار، آشفته و بی مبالات ...

 

یادداشت: فیلم به دوران پر فراز و نشیبِ اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتادِ انگلیس گریزی می زند؛ دوران محبوبیت راک اند رول، دوران مصرف بی حد و مرز مواد مخدر توسط جوان ها و دوران بی بند و باری جنسی. این فضایی ست که داستان فیلم بر بستر آن روایت می شود؛ داستان چز و ترنر که انگار کم کم به تنِ واحدی بدل می شوند. چز، خشن و مردانه و وحشی وقتی به خانه ی ترنر می آید، کم کم رنگ عوض می کند. ترنری که ستاره ی سابق راک اند رول بوده؛ بی بند و بار، ژولیده و افسارگسیخته. از همان صحنه ای که چز برای فرار از دست گنگسترها، به موهایش رنگ می مالد و این لحظه قطع می شود به صحنه ای که ترنر، شوریده حال، در حالِ رنگ کردن دیوار اتاقش است، همه چیز مشخص می شود. جلوتر، هنگامی که برای اولین بار چز وارد خانه ی دخمه مانند ترنر می شود و لحظه ی اول او را در آینه می بیند، انگار که خودش را دیده است. البته این جزئیات اگرچه جذاب هستند اما هیچ وقت نمی فهمم درنهایت از این همانندسازی، از این تناسخ، به چه نکته ای باید دست پیدا کنیم و اگر بخواهم راحت تر بیان کنم باید همان سئوال خطرناک و در عین حال کلیدی را بپرسم: که چی؟! فرم خاص فیلم با آن تدوین پویا و رفت و برگشت های برق آسا در طول روایت و البته کارگردانی فوق العاده ی اثر، نیمه ی اول فیلم را سرپا و جذاب نگه می دارد اما نیمه ی دوم، از جایی که قرار است کم کم چز به ترنر تبدیل شود، همه چیز گنگ و نامفهوم می نماید و البته خسته کننده.


     میک جگرِ افسانه ای ...


ستاره ها: 

Argo

نام فیلم: آرگو

بازیگران: بن افلک ـ برایان کرانستن ـ الن آرکین و ...

فیلم نامه: کریس تریو براساس کتابی از تونی مندز

کارگردان: بن افلک

120 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

فرار از آرگو

 

خلاصه ی داستان: تونی مندز، مأمور زبده ی سازمان سیا، برای آزادی گروگان های سفارت آمریکا در ایران، به تهران سفر می کند. او برای این کار نقشه ی عجیبی می کشد ...

 

یادداشت: آرگو بدون شک اثر جذابی ست مخصوصاً در نیم ساعت پایانی اش که هیجان به اوج خود می رسد. این درست است که نویسندگان، شخصیت های جانداری خلق نکرده اند و همه ی آن گروگان ها و حتی خودِ تونی مندز، که شخصیت اصلی داستان هم هست، نه عمیق هستند و نه جذاب و حتی ایده های تکراری و از مُد افتاده ای مثل خانواده ی از هم پاشیده ی تونی هم چندان کمکی به تعمیق آدم های داستان نمی کند اما فیلم آنقدر در خلق موقعیت ها خوب عمل می کند که دیگر چندان به جزئیات، لااقل در وهله ی اول، توجهی نمی کنیم. اشارات پیدا و پنهانِ داستان به هالیوود و ایده ای که تونی برای نجات گروگان ها می ریزد، یک جورهایی جای نمادپردازی ها و نشانه سازی های مرسوم را باز می گذارد؛ تونی برای کارش از سینما الهام می گیرد و اتفاقاً همین فیلمِ قلابی ست که باعث نجات آنها از ایران می شود. در پایان که یکی از استوری بوردهای قلابی فیلم، به عنوان یادگاری پیش تونی می ماند، در آن نقاشی شخصی دیده می شود که با یک سفینه در حال فرار از یک شهر است و این ایده به خوبی در فضای اثر جا می گیرد. با آنکه فیلم در ساختن جغرافیای تهران چندان موفق عمل نمی کند اما فضای ترسناک و سنگینِ آن زمان را به خوبی به بیننده منتقل می کند که عده ای این موضوع را به ضد ایرانی بودنش نسبت می دهند اما باید دانست که شاید در این فیلم، کمی بیش از حد با آمریکایی ها همدردی شده باشد اما به هیچ عنوان چهره ای ضد ایرانی ندارد چرا که تنها اتمسفر ترسناکِ آن زمان را بازتاب داده است. برای درکِ این فضای ترسناک لازم نیست حتماً در آن دوران زندگی کرده باشید. برای مثال نگاه کنید به سکانس  پایانی اثر در فرودگاه که یکی از پاسداران، به گروه گیر می دهد و اجازه ی سوار شدن به هواپیما را به آن ها نمی دهد. هر کس که در اینجا زندگی کرده باشد با تمام وجود می تواند حس کند سر و کله زدن با چنین آدم هایی چقدر می تواند خطرناک باشد.  


  تونی مندز در تهران ...  


ستاره ها: 

Moon

نام فیلم: ماه

بازیگران: سام راکوِل ـ کوین اسپیسی و ...

فیلم نامه: ناثان پارکر براساس داستانی از دانکن جونز

کارگردان: دانکن جونز

97 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ سال 2009

 

شما، خودتان هستید؟!

 

خلاصه ی داستان: سَم بِل، فضانوردی ست که مسئولیت دارد به مدت سه سال، در یک ایستگاه فضاییِ تحقیقاتی کار کند تا مدت مأموریتش تمام شود. اما وقتی او بر اثر حادثه ای زخمی و بعد از به هوش آمدن متوجه می شود که یک نفر دیگر، درست شبیه خودش در فضاپیما می چرخد، حقیقت، کم کم روی دیگرش را نشان می دهد ...

 

یادداشت: چه حسی بهتان دست می دهد وقتی بفهمید شما، خودتان نیستید؟ یعنی خودِ واقعی تان نیستید؟ وقتی متوجه بشوید شمای اصلی، در واقع یکی دیگر بوده و شما، کپی آن آدمِ اصلی هستید که تمام احساسات و افکارش، فقط بهتان "منتقل شده"؟ این حقیقتِ تلخی ست که سَم بِل، این فضانورد تنها و بیچاره، با آن مواجه می شود. او کم کم می فهمد که اینهمه احساس عشق و علاقه ای که از این راهِ دور، روانه ی همسر و فرزندش می کرده، تصوری بیش نبوده. گردانندگانِ این ایستگاه فضایی، محیط را برای او طوری بازسازی کرده اند که او تصور بکند یک انسان است، که یک موجودِ واقعی ست، اما وقتی با کپیِ خودش مواجه می شود، ذره ذره پی می برد که خودش هم کپیِ یک سَم بِل اصلی ست و عینِ او، هزاران کپیِ دیگر از سَم بِل وجود دارد که هر سه سال یکبار، در ایستگاه فضایی به کار گمارده خواهند شد. فیلم از بحرانِ هویتی حرف می زند که شخصیت داستان با آن دست به گریبان است. تلاش کپیِ سَم  یا به عبارتِ درست تر، کپیِ کپیِ سَم، برای نجاتِ او از این مخمصه، تلاشی در جهت نیل به احساسات واقعی و عواطف حقیقی و در کل انسانیت آدم هاست. کپیِ کپیِ سَم ابتدا تصمیم می گیرد، سَمِ اول را به زمین بفرستد اما وقتی می بیند او دچار زوال جسمانی شده، با رضایت خودِ او، تصمیم می گیرد به زمین برود. جمله ی آخرش به آن کامپیوترِ سخنگو، همان قلبِ داستانِ فیلم است: (( ما برنامه ریزی نشدیم، ما آدمیم. )) کپیِ کپیِ سَم، می خواهد انسان باشد، همانطور که کپیِ سَم هم می خواست. بازگشت به زمین، نمادی ست از همین بازگشت به انسانیت و فرار از سردی و تنهایی که محیط خشک و خالی و یخ زده ی ماه، نمایانگر آن است. واقعاً چه فرقی می کند که کدامشان خودش را به زمین برساند؟ یکی از سَم ها هم اگر خودش را به زمین برساند، انگار آن یکی رفته باشد.


  مردِ تنهای ماه ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "کُدِ منبع"، فیلم دیگرِ دانکن جونز، در همین وبلاگ

Killing Them Softly

نام فیلم: آنها را با ملایمت بکش

بازیگران: براد پیت ـ ری لیوتا ـ ریچارد جنکیس و ...

فیلم نامه: اندرو دومینیک براساس رمانی از جورج وی. هیگینز

کارگردان: اندرو دومینیک

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

آمریکا

 

خلاصه ی داستان: جکی آدمکشی ست که مأمور می شود فرانک و راسل را که از یک قمارخانه دزدی کرده اند، سر به نیست کند. این در حالی ست که آمریکا دورانِ انتخاباتِ ریاست جمهوری را از سر می گذراند ...

 

یادداشت: فکر می کنم دیگر بدتر و شعاری تر از این نمی شد اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی یک کشور را به نقد کشید و بر سرِ گردانندگان یک کشور فریاد زد. داستان فیلم، البته اگر فرض را بر این بگذاریم که داستان درست و حسابی وجود دارد، در پیش زمینه ی دوران انتخابات اتفاق می افتد. آدم های داستان هر جا که می روند، صدای نامزدان ریاست جمهوری را می شوند/می شنویم که درباره ی امید به آینده ای بهتر، دموکراسی بیشتر، برابری و برادری دادِ سخن می دهند اما در پیش زمینه، هر چه که هست، سیاهی و تباهی و کشت و کشتار است که گاهاً با طنزی تلخ به تصویر کشیده می شود؛ وقتی شلیک کردن به سمت آدم ها مثل رقص باله جلوه داده می شود که تیرها با حرکات آهسته، از داخل سر می گذرند و خون بیرون می پاشد و خرده شیشه، مثل باران بر سرِ قربانی فرو می ریزد؛ انگار همه چیز جنبه ای شاعرانه یافته باشد؛ همچنان که یکی با ملایمت می کشد، یکی هم با ملایمت می میرد. اما مشکلی که این میان خودنمایی می کند، داستان بسیار پخش و پلا و پراکنده ی فیلم است که به هیچ عنوان تواناییِ کشیدنِ بارِ مضمونیِ اثر را ندارد. آدم هایی که در داستان می بینیم، بسیار ناکارآمد هستند و ماجرا حتی تا جایی پیش می رود که بعضی هاشان تأثیری در روند روایتی نمی گذارند که هیچ، شدیداً هم اضافه هستند ( چون می شود تأثیری در روند داستان نداشت، اما اضافه هم نبود ). مثال بارزش، شخصیت میکی ( با بازی فوق العاده ی جیمز گاندولفینی ) ست که جکی ( براد پیت ) او را استخدام کرده تا آدم های مورد نظر را سر به نیست کند، اما میکی از بس غرق در الکل و زن ها ست که اصلاً هیچ کاری انجام نمی دهد و آخر سر هم خودِ جکی مجبور می شود همه ی قتل ها را انجام دهد. در دو سکانس نسبتاً طولانی ای که بین جکی و میکی، یکی در رستوران و دیگری در اتاق هتل می گذرد، میکی آدمی تصویر می شود منفی اما با تمامِ احساسات لطیف انسانی. از آن دست آدم بدهایی که در عین رذالت، رقیق القلب هم هستند و اینطوری ترسناک تر هم جلوه می کنند که اتفاقاً نمونه های فراوانی هم در تاریخ سینما سراغ داریم که شخصیت های ماندگاری شده اند، اما در اینجا، با محو شدن نابه هنگام و بی معنای میکی، عملاً هیچ اتفاقی نمی افتد و بازی خوب گاندولفینی هم اینگونه به هدر رفته حساب می شود. بخش هایی مثل وقتی که راسل، یکی از آن سیاه بختانِ جامعه که از قمارخانه دزدی کرده، با تزریق مواد به عالم هپروت می رود و دوستش را کج و معوج می بیند و صدایش را زیر و بم می شنود، شدیداً اضافه به نظر می رسند و انگار در جهتِ همان شعارزدگیِ بیش از حد فیلم عمل می کنند؛ انگار نویسنده و فیلمساز می خواهند بگویند: (( ببینید چقدر همه چیز افتضاح است! چشمتان را باز کنید و ببینید! )) آقایانی که عادت دارند درباره ی هر فیلمی که اینجا ساخته می شود، به بهای چشم گذاشتن بر مشکلات و موانع، آن را سیاه نمایی بنامند خوب است این فیلمِ البته بد را تماشا کنند تا ببیند معنای سیاه نمایی چیست.

 

از میان دیالوگ ها: جکی ( براد پیت ): من توی آمریکا زندگی می کنم و توی آمریکا آدم تنهاست.   


  بُکُش بُکُش!!!


ستاره ها: نیم ستاره!

Amour

نام فیلم: عشق

بازیگران: ژان لوئی ترینتینان ـ امانوئل ریوا و ...

نویسنده و کارگردان: میشاییل هانِکه

127 دقیقه؛ محصول فرانسه، آلمان، اتریش؛ سال 2012

 

عین، شین، قاف

 

خلاصه ی داستان: زندگی رو به زوالِ یک زوج پیر؛ پیرزن رو به مرگ است و پیرمرد از او نگهداری می کند  اما ...

 

یادداشت: هانِکه با زیرکی، همچنان همان ایده های مورد علاقه اش را در چنین فیلمی هم پیاده می کند، فیلمی که درباره ی زوال جسمانی، پیری و مشکلات مربوط به آن است. نام فیلم و سطح ظاهری اش، یک چیز است اما سطح درونی ترِ فیلم یک چیز دیگر؛ در ظاهر ما زوج پیری را می بینیم که قرار است عشق آنها را بهم وصل کند. پیرمرد هر کاری می کند تا از پیرزن مواظبت کند و با اینکه خودش به سختی حتی راه می رود اما تلاش می کند تا قولی را که به پیرزن داده، جبران کند و او را به جای فرستادن به بیمارستان، در خانه نگه دارد و مراقبش باشد تا همه چیز به اتمام برسد. همانطور که از هانِکه انتظار می رود، سکانس های فیلم، بسیار فکر شده، موجز و با بی رحمی خاصی روندِ رو به تحلیلِ این دو نفر و مخصوصاً پیرزن را نشان می دهند. هانِکه با یک پیش بینی فوق العاده به سراغ داستان می رود؛ آنجا که زوجِ پیر از تئاتر به خانه آمده اند و متوجه می شوند که کسی، قفلِ در را شکسته و قصد داخل شدن را داشته که پیرزن می گوید تصور کن ما در تختخوابمان دراز کشیده باشیم و یک نفر در را بشکند و بیاید داخل. اتفاقی که در همان سکانس اولِ فیلم دیده ایم: جایی که چند نفر در را می شکنند و داخل می آیند و پیرزن را در اتاقش مُرده می یابند. اما به نظرم فیلم در یک سطحِ زیرین تری هم حرکت می کند که همان دنیای هانِکه است؛ در این سطح، دیگر اسم فیلم، آنقدرها هم تداعی کننده ی عشق بین این پیرمرد و پیرزن نیست و انگار به نوعی با همان شوخی همیشگی هانِکه طرفیم که هر چیزی در ضدِ خودش استفاده می شود. همچنانکه مثلاً "بازی های خنده دار" چندان هم خنده دار نبود! می خواهم بگویم نشانه ها در فیلم برای رسیدن به چنین دیدگاهی تقریباً فراوانند: جایی در اوایل داستان، پیرزن وقتی با این سئوال پیرمرد مواجه می شود که : (( من چه وجهه ای دارم؟ )) می گوید: (( تو بعضی وقتا هیولایی ... اما مهربونی. )). جلوتر  پیرمرد خوابی می بیند که در آن کسی از پشت دهان او را می چسبد و او با وحشت از خواب بیدار می شود. کمی بعد، زمانی که پیرزن، مانند تکه ای گوشت روی تخت افتاده و دیگر حاضر نیست آب و غذا بخورد، پیرمرد با سیلی محکمی که به او می زند، مجبور به فرمانبرداری اش می کند هرچند که بلافاصله پشیمان می شود. هانِکه با نشان دادن این جزئیات از رفتارهای پیرمرد ما را آماده ی صحنه ی تکاندهنده ی کُشتنِ پیرزن می کند. او آنقدر با ظرافت و زیرکی، شخصیت پیرمرد را می سازد که حرکت پایانی او بسیار تفکربرانگیز خواهد بود؛ آیا کُشتن پیرزن، از روی عشق و علاقه صورت می گیرد؟ آیا به این دلیل پیرزن را می کُشد که خودش ( خودِ پیرزن ) اینطور می خواست تا وبال و سربارِ پیرمرد نباشد؟ آیا پیرمرد خواسته ی او را عملی می کند تا عشقش را ثابت کند؟ یا اینکه این کارِ او، نشاندهنده ی خستگی اش از این اوضاع و احوال است؟ او با آن جسمِ تکیده و نحیفش، پیرزن را دستشویی می بَرَد، آب و غذا می دهد و لباس خیسش را عوض می کند، اما در پایان، انگار ناگهان همه ی این رفتارها را با یک حرکت، به قول معروف بی اجر می کند. آیا نمی توانست منتظر بماند تا پیرزن این چند صباح آخر را هم بگذراند و به مرگ طبیعی بمیرد؟ پیرمرد این کار را برای خودش می کند یا برای پیرزن؟ اینجاست که می گویم آن وجه هیولاگونه ی پیرمرد عیان می شود و بیننده را به فکر فرو می برد. انگار این عشق، آنقدرها هم که ما اوایل فیلم فکر می کردیم، عشق نیست ... 

 

از میان دیالوگ ها: پیرزن: قشنگه.

                       پیرمرد: چی؟

                       پیرزن: زندگی.  


  مهربان اما هیولا ...


ستاره ها: 


یادداشتِ "71 بخش از گاهشماری شانس" فیلمِ دیگرِ هانِکه در همین وبلاگ

Rhino Season

نام فیلم: فصل کرگدن

بازیگران: بهروز وثوقی ـ مونیکا بلوچی ـ ییلماز اردوغان و ...

نویسنده و کارگردان: بهمن قبادی

90 دقیقه؛ محصول ایران و ترکیه؛ سال 2012

 

لاک پشت ها هم از آسمان می بارَند!

 

خلاصه ی داستان: ساحل فرزان، شاعری که در بحبوحه ی انقلاب، توسط انقلابیون دستگیر و روانه ی زندان می شود، بعد از سی سال تحمل شکنجه و حبس، با به دست آوردنِ آزادیِ دوباره، برای پیدا کردن همسرش مینا به استانبول می رود. در آنجا متوجه می شود که مینا با شکنجه گرش در زندان، شخصی به نامِ اکبر رضایی مشغول زندگی ست ...

 

یادداشت: "فصل کرگدن" در ادامه ی لحنِ اعتراض گونه و البته شتاب زده و خامِ فیلمِ بسیار بدِ "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" ساخته شده است. قبادی شخصیتی بسیار جسور، بی تعارف و معترض دارد و سخنور بودنِ او مانع از خستگی  آدم هنگام شنیدنِ حرف هایش می شود. آن زمانی که ایران بود، طی جلساتی که پای حرف هایش می نشستم، نگاهِ معترضِ او به مسائل روزِ جامعه، در همان دیدارها هم مطرح می شد و او خیلی راحت خیلی چیزها را می گفت و این نگاهِ شدیداً افسارگسیخته و پُر از فریاد به اوضاع و احوالِ ایران، در فیلم هایش هم تسری یافته که به راحتی قابل مشاهده است. "فصل کرگدن" در همان نوشته ی ابتدایی، موضعش را با بیننده روشن می کند؛ قبادی فیلمش را به خانواده ی زندانیانی که سال ها در زندان های ایران حبس بوده اند، تقدیم کرده و اینگونه به ما فهمانده که قرار است آن لحن اعتراض گونه و سیاست زده، اینبار به شکلی جدی تر و ظاهراً تلخ تر و البته کمی داستانی تر ادامه پیدا کند. از طرفی در طول داستان، اشعار یک شاعر کُرد، که همشهری قبادی هم هست، خوانده می شود تا از این طریق فضایی شاعرانه بر فیلم حکمفرما باشد و قبادی تلاش می کند با تصاویری که گاهاً معادل اَشعارِ خوانده شده هستند ( مثل لحظه ای که شاعر از بارش سنگ پشت ها حرف می زند و ساحلِ جوان، در حالی که زندانی ست، در فضایی رویاگونه می بیند که از آسمان لاک پشت می بارد )، این جوّ شاعرانه ـ سوررئال را حفظ کند که این امر باعث شده تصاویری گاه عالی در فیلم داشته باشیم که بر کارگردانی فوق العاده ی قبادی صحّه می گذارند. مثل همان صحنه ی بارش لاک پشت ها، یا نمای خاموش کردنِ سیگارِ ساحل در آب دریا، یا عشق بازی ساحل و مینا در زندان برای آخرین بار که بهترین فصلِ فیلم از لحاظ ایده است یا افتادنِ عکسِ راننده ی مینا یعنی اکبر رضایی در حوضچه ی زالوها و یا اسبی که کله اش را از پنجره ی ماشینِ ساحل داخل می آورد و یا انعکاسِ تصویرِ ساحل روی شیشه ی خاموشِ تلویزیون و لرزش تصویر به خاطر عبور قطار یا مترو. بهرحال قبادی با این تصاویر، هم دیدگاه بصری بسیار بالایش را به نمایش می گذارد و هم سعی می کند لحن شاعرانه ی اثرش را هم حفظ کند. اما هر چقدر که قبادیِ کارگردان در کارش موفق است، قبادیِ نویسنده نیست. نمی توانیم حفره های موجود در داستان را به پای نوعِ خاصِ روایتش بگذاریم چرا که هر چقدر هم فیلم فضایی خاص داشته باشد باز هم داستانی دارد که ریشه از واقعیت دور و برمان می گیرد و کاملاً "این جهانی" ست و این را بیش از پیش از نوع دیالوگ های بسیار طبیعی برخی آدم هایش یا پرداختن به یک سری عناصر آشنا متوجه می شویم. می خواهم بگویم هر چقدر هم که قبادی تلاش می کند تا فضای فیلمش را خاص جلوه بدهد اما همچنان همه چیز رئال به نظر می رسد، پس به ناچار ذهن بیننده می رود سمت حفره های موجود در روایت که کم هم نیستند. مثلاً دقت کنید به زمانی که ساحل به استانبول می رود تا مینا را بیابد؛ او وارد دفتری زیرزمینی می شود که معلوم نیست کجاست و چرا پرونده های انبوه ایرانی ها در آنجا نگه داری می شود. واقعاً نمی دانم وجود چنین جایی زاییده ی تخیل قبادی ست یا جنبه ای واقعی دارد اما در هر حال، این ترفندِ خوبی برای پیدا کردن مینا نمی تواند باشد. سپس دقت کنید به نحوه ی ورودِ دخترِ ساحل ( که البته بعداً می فهمیم انگار دختر او نیست، بلکه دخترِ آن مرد راننده ای ست که بعد از انقلاب تبدیل به شکنجه گرِ ساحل می شود، یعنی همان اکبر رضایی ) به ماشین او که البته قضیه ی رانندگیِ ساحل در یک کشور غریبه آنهم بعد از سی سال حبس کشیدن، خودش علامت سئوال بزرگی ست. این برخورد، آنقدر بی مقدمه و تحمیلی ست که کلاً به فیلم نمی چسبد، هر چند اصلاً حضور دختر در این داستان آنقدرها هم تأثیرگذار نیست؛ یک شب که ساحل با دختر می خوابد، ناگهان از روی خالکوبی بدن او متوجه می شود، این دخترِ میناست که در واقع حاصل رابطه ی مینا و اکبر در زندان است که این ماجرا مثل یک داستانِ فرعی کاملاً بی تأثیر باقی می ماند. یا ماجرای پسرِ ساحل که در مقطعی کوتاه وارد داستان می شود، ساحل تعقیبش می کند، برخورد کوتاهی با او دارد و بعد یکهو پسر از ماجرا محو می شود. یا مثلاً دقت کنید به سکانس پایانی که ساحل، برای انتقام از اکبر ( با بازی ییلماز اردوغان، بازیگر و کارگردان مطرح ترک که البته اسم صحیح فامیلش با "غ" نباید نوشته شود اما چون معادل فارسی برایش نداریم، از همان "غ" استفاده کرده ام. ) وارد مکانی می شود و بعد کات می خورد به جایی که این دو داخل ماشین نشسته اند. این صحنه آنقدر گنگ و نامفهوم است که متوجه نمی شویم اصلاً چرا اکبر سوار ماشین ساحل می شود و چطور این اتفاق می افتد؛ آیا او می دانسته که ساحل همانی ست که شکنجه اش داده و همسرش را از دستش بیرون آورده؟ اگر جواب مثبت است، پس چرا سوار ماشینِ او شده و اگر جواب منفی ست پس سوار شدنِ او چه مناسبتی می تواند داشته باشد؟ پایانی بسیار آزاردهنده که هیچ توضیحی برایش داده نمی شود و در نتیجه آن انتقام نهایی، هیچ تأثیری هم نمی گذارد. البته خودِ قضیه ی انتقام هم آنقدرها باورپذیر از آب در نیامده؛ درست است که در فلاش بک ها، متوجه اذیت و آزارهای اکبر در قبال ساحل و مینا می شویم و می دانیم قصدش از این کارها چیست، اما در زمان حال، هیچ عکس العملی از ساحل مبنی بر انتقام گرفتن نمی بینیم. او در طول روایت، آنقدر منفعل و بیکار است که علناً او را زیاد دنبال نمی کنیم و یکهو می رسیم به ماجرای انتقام گیری که همانطور که ذکرش رفت، با اجرای نامفهوم، بیش از پیش نچسب از آب در آمده است. ما بیش از آنکه با ساحل همراه باشیم، با اکبر رضایی همراه می شویم و ماجرای عشق دیوانه وارِ او به مینا را دنبال می کنیم؛ اینکه چطور از یک راننده ی خُرده پا تبدیل به شکنجه گری بی رحم می شود و انتقامِ نرسیدن به مینا را از ساحل می گیرد. بهرحال حرص خوردن قبادی از اوضاع کنونی ایران، منجر به فیلم هایی شده که آنقدرها عمیق و تأثیرگذار نیستند. همچنان که در "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"، عقده های قبادی به یک سری شعارِ سطحی تبدیل شده بود و همه چیز غلوشده و بی منطق می نمود، در "فصل کرگدن" هم نشان دادن سیاهی ها تنها به یک سری فحش و بد و بیراه و حرف های آنچنانی که از دهان انقلابیون بیرون می آید، تبدیل شده و نه چیزی بیشتر از این. تازه وقتی می بینیم بیشتر از ساحل، شخصیت مثبت داستان، می توانیم با اکبر، شخصیت منفی داستان همذات پنداری کنیم، همه چیز به ضدِّ خود تبدیل می شود! 


  ساحل، گذشته ی خود را حمل می کند ...


ستاره ها: