سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

کوتاه درباره ی چند فیلم

(Skyfall) نام فیلم: اسکای فال

کارگردان: سم مندز

راستش هیچ وقت با فیلم های سری جیمز باند ارتباط خوبی برقرار نکرده ام. این سری جدیدش هم البته چندان توجهم را جلب نکرد و نمی دانم چرا همیشه خط داستانی فیلم های باند، از نظر من، زیادی ساده انگارانه و بچه گانه است، هر چند که به اقتضای اینگونه داستان ها هم واقفم اما همچنان از نظر من آنقدرها جذاب جلوه نمی کنند. شاید به این دلیل که اصولاً به سختی می توانم باند را به عنوان یک ابرقهرمان بپذیرم. ابرقهرمانی که البته در اینجا، دیگر رو به زوال رفته و آن باندِ همیشگی نیست. "اسکای فال" به گذشته ی باند رجوع می کند و او را که با دنیای تکنولوژی خودش را تطبیق نداده، به زمان قدیم می بَرَد و چاقو و تفنگ های ساچمه ای به دستش می دهد. ماشینش هم به جای این ماشین های امروزی، همان ماشین قدیمی معروفش است. باند با دیدنِ کیو، جوان نابغه ای که تجهیزاتش را می سازد، به خاطر سن و سال کم او را مسخره می کند، اما جوان با اعتماد به نفس خاصی می گوید کاری که تو ( باند ) در روزهای زیادی انجام می دهی، من در یک ساعت انجام می دهم و تازه آن هم بدون اینکه از جای خود تکان بخورم. باند خودش را با تکنولوژی وفق نداده اما از تلاشش دست برنمی دارد. به قول معروف، باند شاید از اسب افتاده باشد اما از اصل نیفتاده است. 


نام فیلم: می خواهم زنده بمانم! (I Want to Live)

کارگردان: رابرت وایز

باربارا به اتهام قتل، به زندان می افتد درحالیکه بی گناه است. وکیل او تلاش می کند بی گناهی او را اثبات کند ... این فیلم که "می خواهم زنده بمانم" بهترین ساخته ی ایرج قادری هم در واقع با نگاهی به همین اثر ساخته شده، لحظاتِ پایانیِ دلهره آوری دارد؛ لحظاتی که قرار است باربارای بیگناه را اعدام کنند و در عین حال، همه منتظرند تا تلفن زنگ بخورد و خبرِ تعلیقِ اعدام از سوی دادگاه اعلام شود. لحظاتِ استرس آوری که وقتی یک زنِ بیگناه در مرکزش قرار گرفته باشد، دلخراش تر هم خواهد شد. اما فیلم در بیان بی عدالتی های جامعه ای که باعث می شود زنی بی سرپناه به سمتِ مرگ کشیده شود، چندان موفق عمل نمی کند. شروع داستان و اتفاقات ناگهانی و بی منطقِ قبل از زندانی شدنِ باربارا، تماشاگر را دلزده می کند، هر چند که در ادامه، فیلم جذاب تر می شود.

 

(The Fly)نام فیلم: مگس  

کارگردان: دیوید کراننبرگ

سث، دانشمندی ست که موفق به کشف ماشینی شده که می تواند جسمی را از یک مکان، به مکانی دیگر منتقل کند. وقتی او سعی می کند عملکرد ماشینش را روی خودش آزمایش کند، اختلال کوچکی در سیستم، همه چیز را بهم می ریزد ... کراننبرگ مانند اغلب کارهایش به بدن انسان توجه می کند. انسانی که به خاطر دستاورد علمی خود، به مخمصه ی ترسناکی می افتد. انگار این تکنولوژیِ غیرقابل تصورِ ساخته ی دست بشر، آنقدر از درک تفاوت های بارز ناتوان است که به خاطر وجود یک مگسِ مزاحم، باعث تغییر شکل یک انسان می شود. این ماجرا حاصل اعتماد بیش از حد انسان به دستاورد خودش است. اما از نگاهی دیگر می توان همان بحث همیشگی خیر و شر را مطرح کرد. انگار این تبدیل انسان به هیولا در واقع به نوعی رو کردن سویه ی پلشت آدمیزاد است. طراحیِ گریمِ تغییر شکل سث، آنقدر تکان دهنده است که آدم را شدیداً منزجر می کند و افراد حساس، به سختی می توانند برخی صحنه های فیلم را تحمل کنند. به زودی، بخشی از صحنه های این فیلم را در "سکانس" قرار خواهم داد.

 

(Arbitrage) نام فیلم: معامله

کارگردان: نیکولاس جارکی

 رابرت میلر، میلیاردی ست که پنهانی با زن دیگری رابطه دارد. شبی که او می خواهد با زن به مسافرت برود، تصادف می کند و زن می میرد. رابرت از ترس به خطر افتادن اعتبار و همچنین خراب شدنِ معامله ی عظیمی که در پیش دارد، سعی می کند تمام سرنخ های مربوط به خودش را از بین ببرد اما در این میان، پلیسی هم هست که شدیداً پیگیر ماجراست ... فیلم هر چه می ریسد، به راحتی پنبه می کند. تمام گره ها مثل آب خوردن باز می شوند و این وسط یک سری آدم ها و یک سری اتفاقات، بی معنا و پادرهوا رها می شود؛ میلر، دختر خودش را در رأس یکی از کارهای مهم شرکت قرار داده در حالیکه خودش چندین میلیون دلار از همان شرکت اختلاس کرده است!  بعد که دختر، معلوم نیست طی چه روندی، پی به اختلاس می بَرَد، منطق میلر برای استخدام کردنِ دخترش این جمله است که: (( امیدوارم بودم نفهمی! )). از طرف دیگر، مهمترین بخش درام، که طبعاً باید بین کارآگاه پلیس و میلر شکل بگیرد، همینطور ناگهان شروع می شود و ناگهانی تر هم به اتمام می رسد، نه تنها این دو هیچ چالشی برای درام ایجاد نمی کنند بلکه اصلاً متوجه نمی شویم چرا کارآگاه به شکلی جعلی مدرک جور کرده تا میلر را نابود کند. از این گذشته، دقت کنید که چطور فاش شدنِ این موضوع، سردستی و به سرعت صورت می پذیرد؛ معلوم نیست چجوری، یکهو میلر به این نکته پی می بَرَد که مدارک پلیس یک جایش می لنگد. اینطوری ست که همه چیز در فیلم پادرهوا رها می شود.

 

(The Man from Nowhere) نام فیلم: مردی از هیچ کجا

کارگردان: جئونگ بئوم لی

 چا تائه سیک، جوانی ست کم حرف و مرموز که در مغازه ی کرایه ی اجناس دست دوم کار می کند. او تنها یک دوست دارد و آنهم دخترِ کوچکِ زنِ همسایه است. وقتی زنِ همسایه درگیرِ باندی مخوف می شود و دخترِ کوچکش هم به دست این باند می افتد، چا تائه سیک، مجبور می شود سکوتش را بشکند و خودش را درگیرِ ماجرا کند ... راستش این است که از بس اسامی شخصیت های داستان شبیه هم بود ( دیگر خبر دارید که اسامی آسیای شرقی ها چقدر شبیه به یکدیگر است ) که من یک جایی وسط های فیلم، دیگر ماجرا از دستم بیرون آمد. صد تا اسمِ شبیه به هم، کنارِ هم ردیف شده بودند و آدم سر در نمی آورد کی به کیست!  بهرحال داستانِ آنقدرها خاصی در کار نبود و انگار برداشتی بود آزاد از روی فیلمِ "لئون". شخصیتِ کم حرف و مرموزِ چا تائه سیک ـ شاید از روی عمد ـ خیلی "لئون" وار  ترسیم شده بود: همان سکوت، همان ارتباط نداشتن با زن ها، همان گُلی که تنها همدمش است و اینجا تبدیل شده بود به کاکتوس (!). من عاشق فیلم های خشنِ آسیای شرقی هستم. فیلم هایی که سبکِ خاصِ خودشان را دارند که هیچ موجودی روی کره ی زمین نمی تواند ازشان تقلید کند. بی نظیرند در نمایشِ خشونت های افسارگسیخته. اما این فیلم، آنطور که انتظار داشتم از آب در نیامد.

 

(Leda)نام فیلم: لِدا 

کارگردان: کلود شابرول

لازلو، جوانِ بی قید و بی نزاکتی ست که دامادِ خانواده ی ثروتمندی شده است. او، با معرفی لدا، دختر زیبای همسایه به هنری، پدر همسرش، باعث شده مرد عاشق او شود به شکلی که در حضور همه با او ارتباط برقرار کند و همسرش را به راحتی از خود براند. لازلو به خاطرِ همین آشنایی دادن، هر کاری دلش بخواهد در خانه انجام می دهد و هنری اجازه نمی دهد کسی به او چیزی بگوید تا اینکه لدا به قتل می رسد ... سومین فیلمِ شابرول، با کارگردانی فوق العاده سیال و چشمگیرش، روایتی ست از سه زاویه ی مختلف درباره ی یک قتل. هر چند این سه زاویه، چندان به قوت بخشیدنِ مضمون اثر و جذاب تر شدنش هیچ کمکی نمی کنند. بهرحال به نظرم شابرول، در این فیلم، نسبت به دو فیلمِ اولش ( که یادداشت هایشان را در وبلاگ قرار خواهم داد ) موفق تر عمل کرده است. اما چیزی که در این فیلم، بسیار برایم مسحورکننده بود، فضای فرانسه ی آن زمان، آن سرسبزی، کافه های کنارِ خیابان و آن خیابان های شدیداً اصیل بود.

 

(Bleak Moments) نام فیلم: لحظات کسالت بار

کارگردان: مایک لی

سیلویا دختری خجالتی و کم حرف است که علاوه بر کارِ تایپ، مجبور است از خواهر عقب مانده ی خودش هم نگهداری کند. او که زندگی خسته کننده و ساکتی را می گذراند، در عین حال سعی می کند رابطه ای با مردی به نام پیتر برقرار کند. مردی که مثل خودش خجالتی و کم حرف است ... اولین فیلمِ این فیلمساز مؤلف انگلیسی، مثل اسمش کمی کسالت بار و خسته کننده است. همه شخصیت ها آرام و بریده بریده حرف می زنند و خیلی طول می کِشد تا برسیم به انتهای ماجرا. داستانِ چندانی در کار نیست و لی، این مردِ دوست داشتنی انگلیسی، تازه در حالِ تمرینِ سبک منحصر بفردی ست که سال های آینده قرار است او را تبدیل کند به یکی از بهترین فیلمسازان زنده ی دنیا.

 

(Love in the Afternoon) نام فیلم: عشق در بعدازظهر

کارگردان: بیلی وایلدر

آریان، دختر محجوب و ظریفِ کارآگاهِ خصوصی فرانسوی، آقای کلود شاواس، عاشقِ فرانک فلاناگان، آمریکایی متمولی می شود که عکس هایش را در میانِ پرونده های پدر دیده است ... یک فیلمِ جذاب و شیرین و سرگرم کننده ی دیگر از نابغه ی سینما. در این فیلم تا دلتان بخواهد، لحظات کمدی و عاشقانه و ایده های پر از جذابیت وجود دارد. از آن نوازنده های دائمیِ آقای فلاناگان که هر جا می رود، حتی در حمام، همراهش هستند و همیشه هم یک آهنگِ بخصوص را می نوازند بگیرید تا لولو، سگِ بامزه ی همسایه ی دیوار به دیوارِ آقای فلاناگان در هتلِ محل اقامتش که با دیدنِ غریبه ها، دائم عوعو می کند اما وقتی صاحبش سر می رسد و چیزی نمی بیند، به خاطرِ اینکه سر و صدای الکی ایجاد کرده، کتک نوشِ جان می کند! و البته یک آدری هپبورنِ مثلِ همیشه دلربا، ظریف، شکننده و بسیار محجوب هم هست که هوش از سرِ آدم می بَرَد.

 

(Night Watch) نام فیلم: شبگرد

کارگردان: برایان جی. هاتن

اَلن ویلر، به همراه همسرش و دوستش سارا، در خانه ای مشرف به یک عمارتِ قدیمی و مخروبه، زندگی می کند. او که مثل پدرش دچار بی خوابی و شبگردی ست، شبی در میان طوفان و رعد و برق، جسدِ مثله شده ای را از پنجره ی عمارت قدیمی می بیند و دچار وحشت می شود. با آمدن پلیس ها، تحقیقات شروع می شود اما هر چه جستجو می کنند، جسدی نمی یابند در حالیکه اَلن اصرار دارد که او به چشم خودش جسدی را دیده است ... گرچه فیلم در چینش جزئیاتش لنگ می زند و گرچه نتیجه گیری انتهایی اش زیادی ساده انگارانه و کمی دور از ذهن به نظر می رسد اما از آن دست آثاری ست که خاصیتِ تبدیل شدن به یک اثر کالت را دارند. فیلمی که چرخش بامزه ای در انتها دارد و تماشاگر را به رغم همه ی حدس ها، دچار اشتباه می کند.

  

(Le  Samourai)نام فیلم: سامورایی

کارگردان: ژان پیر ملویل

جف کاستلو، آدمکشی ست که پول می گیرد تا افرادی را بکشد. او تنها زندگی می کند و تنها دمخورش یک پرنده است. او قوانین خاص خود را دارد و کارهایش را بدون حرف اضافی انجام می دهد تا اینکه در آخرین مأموریتش، گیرِ پلیس می افتد ... فکر می کنم این فیلم، فیلمِ کارگردان است. در تیتراژ آغازین و جایی که در نمایی باز، جف کاستلو را می بینیم که روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه می کند به خوبی وارد دنیای او می شویم. دودی که از سیگارش برخاسته و فضا را تیره کرده، صدا و سایه ی ماشین هایی که در خیابان می روند و می آیند، پرنده ای که در قفس اینطرف آنطرف می رود و سکوتی عمیق؛ این چکیده ی دنیای این آدمِ تنهاست. آدمی که از همان اول هم معلوم است قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. درباره فیلم زیاد گفته اند و نوشته اند و قصد تکرارشان را ندارم. اما از آنجایی که داستانِ پُر رنگی در کار نیست و درام خاصی نمی بینیم ـ که این طبیعتاً ضعف نیست، ویژگیِ فیلم است ـ هنگام دیدن فیلم احساس خستگی کردم.

 

(Das Boot) نام فیلم: زیردریایی

کارگردان: ولفگانگ پترسون

یک زیردریایی غول پیکر و سربازان و خدمه ای که باید در زیر آب به جنگ دشمن بروند ... از همان ابتدا که نوشته ای روی تصویر می آید و به این واقعیت اشاره می کند که از چهل هزار سربازی که در زیردریایی های آلمانی خدمت می کرده اند، سی هزار نفرشان در طول جنگ از بین رفته اند، متوجه می شویم که قرار است سرنوشت محتوم این آدم ها را شاهد باشیم. سرنوشتی که به آن راهروهای تنگ و باریک و خفقان آور گره خورده است. حرکت دوربین در این راهروها، فضایی خفه و کلاستروفوبیک را به نمایش می گذارد که این آدم ها در آن گیر کرده اند. آدم هایی که نمی دانند آن بیرون، بالای سرشان چه خبر است و چهره های ناامید و ترسیده شان در لحظاتی که انگار آخرین دقایق عمرشان را می گذرانند، خبر از موقعیت ترسناکی می دهد که گیج و سردرگم در آن دست و پا می زنند. طعنه آمیز اینجاست که با تمام آن مشکلاتِ ترسناک، در نهایت جان سالم از زیرِ آب به در می برند و غول آهنی، آنها را به سلامت به خشکی می رساند اما هنوز پایشان به خشکی نرسیده که هواپیماهای دشمن، همه چیز را با خاک یکسان می کند و خدمه را یک به یک از بین می برد. جنگ، جنگ است و در همه حال گریبان انسان را خواهد گرفت.

 

( Girl With A Pearl Earring) نام فیلم: دختری با گوشواره ی مروارید

کارگردان: پیتر ویر

دخترِ خدمتکار زیبایی وارد خانه ی یوهانس فرمیر، نقاش معروف هلندی می شود و موضوع یکی از تابلوهای او قرار می گیرد ... فیلم، ریتمِ خسته کننده و کُند و کِشداری دارد. تابلوی رازآمیزِ "دختری با گوشواره  مروارید" فرمیر، دستمایه ی این داستان قرار می گیرد تا از طریق آن به موضوع عشق و خیانت و هنر پرداخته شود. اتفاقی که به نظر من در این فیلم نمی افتد و چیز چندانی از روابط آدم ها با یکدیگر سر در نمی آوریم تا جذب موضوع بشویم. فیلم البته چندان به زندگی فرمیر هم نمی پردازد و بسیار گذرا و مبهم از چیزهایی حرف می زند، مثل مادر زنش که فروش تابلوهای او را مدیریت می کند تا بتوانند پولی از این طریق به دست بیاورند و یا ماجرای دوست و حامی یوهانس که جز چشم داشتن به دخترِ خدمتکار، نکته ی دیگری از او نمی بینیم و در نهایت در داستان محو می شود. از همه مهمتر، رابطه ی دختر خدمتکار و یوهانس است که باز هم به نظر من چندان جذاب از آب در نیامده و در نتیجه بیننده را با خود همراه نمی کند.

 

(House of Games) نام فیلم: خانه ی بازی ها

کارگردان: دیوید ممت

مارگارت فورد، روانشناس معروفی است که بیماران زیادی دارد. او به خاطر قولی که به یکی از بیمارانش داده، مجبور می شود قرض او را پرداخت کند تا از خودکشی مردِ بیمار جلوگیری نماید. آشنایی او با مایک، دنیایش را عوض می کند ... شاید لزومی نداشته باشد تا هوش زیادی داشته باشید که بخواهید روند فیلم نامه را حدس بزنید. همین که بدانید فیلم را دیوید ممت ساخته و نوشته، کافیست که منتظر غافلگیری های متعددی در طول داستان بمانید. در ابتدای داستان، هر چند قبولِ پرداخت قرض از سوی مارگارت و ورودش به آن دنیای زیرزمینی، کمی عجیب و غیرقابل باور به نظر می رسد اما اگر بروی این ضعف چشم پوشی کنید، می توانید از ادامه ی فیلم لذت ببرید به شرطی که ندانید دیوید ممت کیست و چجوری فیلم می سازد!

 

(Polisse )نام فیلم: پلیس 

کارگردان: مِی وِن لوبسکو

ماجراهای مأمورانِ پلیسِ بخشِ حمایت از کودکان که با پرونده های گاه عجیبی درگیر هستند و در عین حال مشکلات ریز و درشت خودشان را دارند ... فیلم که از روی پرونده های واقعی برداشت شده، با ریتمی مناسب و سرگرم کننده به اتفاقاتی می پردازد که این مأموران مرد و زن درگیرش هستند. از آنجایی که قرار بوده ناخنکی به برخی از پرونده ها زده شود، مسیری غیرخطی در پیش گرفته شده تا در هر سکانس به قسمتی از این پرونده های گاه عجیب پرداخته شود. حس غیر یک دست بودنِ قسمت ها، با دنبال کردن ماجراهای شخصی مأمورین کم رنگ تر شده و سعی شده در خلال این پرسه زدن ها، لااقل یکی دو خط داستانی مشخص را هم دنبال کنیم که البته در برخی جاها موفقیت آمیز است و قسمت هایی هم نیست. پایان بندی بیش از حد غیرمنتظره و غافلگیرانه ی فیلم اگر چه در وهله ی اول جالب به نظر می رسد اما با نگاهی دقیق تر، وصله ی ناجوری ست بر پیکره ی داستان. 

 

( The Best Years Of Our Lives) نام فیلم: بهترین سال های زندگی ما

کارگردان: ویلیام وایلر

سه تن از افسران ارتش آمریکا، بعد از پایان جنگ جهانی، به شهرشان برمی گردند. شهری که دیگر مثل وقتی که آنجا را ترک کرده بودند، نیست ... فیلمی طولانی ـ چیزی نزدیک به سه ساعت ـ که داستانِ روان، در برخی قسمت ها کشدار و البته کمی احساساتیِ سه انسان پس از بازگشت از جنگ را روایت می کند. زندگی پیش رویشان، آن چیزی نبوده که هنگام رفتن پشت سرشان گذاشته بودند. هر کدام روایتی جداگانه دارند: یکی به خاطر شرایط اقتصادی بد، بی پول شده و پیدا نکردن کار مناسب، باعث شده همسرش را که تا حالا فکر می کرده او را بسیار دوست دارد، شدیداً سرد و بی تفاوت ببیند و کم کم بفهمد که عاشق زنش نیست. دیگری که دو دستش را از دست داده و حالا به جای دست، دو چنگکِ ترسناک را به بازوهایش وصل کرده، در برزخ بدی قرار دارد. نمی داند به نامزدش چه جوابی بدهد. دختر با وجود نقص عضوِ او می خواهد همسرش باشد اما مرد نمی خواهد زندگی دختر را خراب کند. نویسندگان البته تلنگری به بیننده می زنند تا نشان دهند شاید همه ی این داستان ها، این جنگ ها، حماقتی بیش نباشد.  

 

(Climates/Iklimler) نام فیلم: اقلیم ها

کارگردان: نوری بیلگه جیلان

 عیسی، استاد دانشگاه، برای ارائه تز دکترایش، مشغول عکسبرداری از معماری شهرهای مختلف ترکیه است و بهار، دوستش، او را همراهی می کند. آنها در حال تجربه ی رابطه ای به بن بست رسیده هستند ... نوشتن درباره ی این فیلمِ جیلان، انگار سخت تر از فیلم های دیگرش به نظر می رسد ( یادداشتی بر "دوردست" و "روزی روزگاری در آناتولی" در همین وبلاگ )، آنهم به این علت که جیلان برای رفتار شخصیت هایش، به هیچ عنوان انگیزه و علتی مطرح نمی کند. همان فضاهای برفی و گرفته و همان نماهای عمیق و جذاب، همان بازی های طبیعی و بسیارباورپذیر ( جیلان نشان می دهد که بازیگر قابلی هم می تواند باشد )، همان سکون و سکوت آدم های فیلم هایش. و البته دو سکانس جذاب؛ یکی تجاوز عیسی به سراپ، زنی که رابطه اش با عیسی اختلاف بین او و بهار را دامن می زند و دیگری جایی که عیسی و بهار در ونِ گروه فیلمبرداری نشسته اند و عیسی می خواهد بگوید که عوض شده است که حرف های او با آمد و رفتِ مداومِ عوامل گروه فیلمبرداری، قطع و وصل می شود.  

 

( The Bitter Tears Of Petra Von Kant)نام فیلم: اشک های تلخ پترا فون کانت  

کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر

پترا، که یک طراح مُدِ موفق است، عاشق کارین، دختری ساده و زیبا می شود که برای مُدل شدن پیش او آمده است ... تمام مدت دو ساعت را در یک اتاق می گذرانیم و شاهد قدرت کارگردانی فاسبیندر، این فیلمسازِ آلمانی عجیب و غریب هستیم: حرکات ترکیبی دوربین، حرکت زن ها جلوی آن، انتخاب زوایایی دقیق و فکر شده که بدون دیالوگ، داستان را جلو می برد و احساسات متناقض این زن ها را آشکار می کند. همچنان که وسایلی که در صحنه هستند هم در بیان زوایای ذهنی این زن ها، تبدیل به قسمتی از داستان می شوند؛ آن مانکن های لختی که نشانگر پترا، منشی زبان بسته و کارینِ زیبا هستند و تأکید دوربین روی آنها، قرار دادنشان در پس زمینه و پیش زمینه ی شخصیت ها، بیش از پیش نشانگرِ دقتِ فاسبیندر در امرِ کارگردانی هستند. اتفاقاً همین حرکات دیدنی و دکوپاژهای پرمعنای فاسبیندر است که باعث می شود تماشاگر از اینهمه دیالوگ های به شدت غلو شده که بیانگر احساساتی نامفهوم و گنگ هستند، خسته نشود. برای من که اینگونه بود.

 

(Mysteries of Lisbon)نام فیلم: اسرار لیسبون 

کارگردان: رائول رویز

 ژوا، پسری ست که در یک صومعه و نزد پدر دنیس بزرگ شده. او چیزی از گذشته ی خود نمی داند تا اینکه روزی زنی زیبا به دیدارش می آید و خود را مادرش معرفی می کند. ژوآ تصمیم می گیرد هر طور شده از زبان پدر دنیس و آن زن، گذشته اش را پیدا کند ... مدت زمان چهار ساعت و نیمه ی فیلم به همراه سِیلی از اسامی و شخصیت ها، کارِ جمع و جور کردن داستانِ فیلم را در ذهنِ آدم بسیار سخت می کند. یادداشت هایی که برای این فیلم برداشتم، دو صفحه ی A4 را به طور کامل، پُر کرد! جستجو ژوا برای یافتنِ گذشته اش، مانند جستجو  بین صفحاتِ تاریخ می ماند. آدم های زیادی می آیند و می روند و زندگی هایی که روی هم تآثیر می گذارند. آدم های این روایتِ طویل، هیچ کدامشان انگار هویت ثابتی ندارند. هر کدام در طولِ زندگی شان اسم های مختلفی برگزیده اند و تغییر ماهیت داده اند و به آدم دیگری تبدیل شده اند. سبکِ کارگردانی رویز هم در نوع خود جالب است. اگر آدمِ پُرحوصله ای هستید، دیدنِ این فیلم می تواند تمرینِ خوبی باشد برای تقویت ذهن! 

 

Attention bandit نام فیلم:

کارگردان: کلود للوش

سیمون ورینی، سارق معروفی ست که به زندان می افتد. ورینی که عاشق دخترش، ماری سوفی است، او را به مدرسه ای فرستاده تا در مدت زندان بودنش، دختر در آنجا رشد کند و به بلوغ برسد. ده سال می گذرد و ورینی بالاخره از زندان آزاد می شود. حالا دختر و پدر سعی می کنند رابطه ی خوبِ قدیمشان را از سر بگیرند ... مشکلِ داستان این است که روی چیزِ خاصی تمرکز نمی کند؛ تا یک جایی، رابطه ی دختر و پدری که بعد از ده سال از زندان بیرون آمده مطرح است و از یک جایی به بعد، داستانِ دستیارِ ورینی به میان می آید که عاشق دختر شده و می خواهد هر طور شده دختر را به چنگ بیاورد. این دو نیمه، چندان با هم جور در نمی آیند. ضمن اینکه در نهایت این رابطه ی پدر و دختر، عشقِ آنها به هم و مفهومِ  "راهزنی که دخترش را به یک شاهزاده تبدیل کرد"، چندان در داستان جا نمی افتد. اگر کارگردانی مثلِ همیشه سرحال و سرپای للوش نبود، فیلم، چیزِ خسته کننده ای از آب در می آمد.

 

 (Niagara) نام فیلم: نیاگارا

کارگردان: هنری هاتاوی

پُلی و رِی برای گذراندن ماه عسل، به محلی تفریحی نزدیک آبشار نیاگارا می آیند. آشنایی آنها با زوجِ جُرج و رُز، اتفاقات خطرناکی را برایشان رقم می زند. رُز، زنی ست اغواگر و زیبا که همه ی مردها به او توجه دارند و جُرج، که دچار ناراحتی عصبی ست، آنقدر عاشق رُز است که نمی تواند این حرکات او را تحمل کند ... فیلم به خوبی نیاگارا را به بیننده معرفی می کند. زیبایی نیاگارا و نگاه تقریباً توریستی سازندگان به این مکان تا آنجا پیش می رود که حتی در صحنه ای که رُز قرار است به دست جُرج کشته شود هم چند توریست و یک رهبرِ تور را در گوشه ای از تصویر می بینیم و صدای رهبر تور را می شنویم که دارد اطلاعاتی درباره ی آبشار به گروه توریست ها می دهد! اینگونه است که به جای آنکه درگیر داستان بشویم، هر چه جلوتر می رویم، درگیر زیبایی نیاگارا و مکان هایی می شویم که قرار است این زیبایی را به بیننده منقل کنند. بهرحال داستان در ابتدا درگیر کننده است، اما جلوتر که می رویم، دیگر چیزی برای دنبال کردن باقی نمی ماند. جُرج، رُز را می کُشد و فراری می شود. همین. این وسط پُلی هم که به شکل مستقیمی درگیر ماجرا شده است، در پایان نه تغییرِ چندانی می کند و نه تأثیری در ماجرا می گذارد.

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه م شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 21:35 http://joharnamak.blogfa.com/

دختری با گوشواره مروارید بر اساس رمانی ساخته شده که به زندگی یوهانس ورمیر (۱۶۳۲ - ۱۶۷۵میلادی) و تصویرسازی بهترین اثرش که با نام مونالیزای هلندی هم شناخته می شود پرداخته. تا این لحظه مدل آن نقاشی، شناسایی نشده و رمان نویس و فیلمنامه نویس خواسته اند به این بهانه زندگی ورمیر و بخشی از روح زمانه را بازسازی کنند، که برای علاقمندان تاریخ هنر جذاب بوده. به عنوان فیلم مدتها پیش دیدمش وو خب به قوت رمان نبود.

فاطمه شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 22:26 http://classicinema.blogfa.com/

با سلام
از بین این فیلمها، هفت هشت تا رو دیدم و بیشتر از همه عشق در بعد از ظهر بیلی وایلدر برام خاطره انگیزه. خیلی فیلم قشنگی بود. هم آدری هپبورن و هم گری کوپر هر دو از بازیگرای مورد علاقه ام هستن. یه قسمت از دیالوگ که هیچ وقت یادم نمیره وقتیه که گری کوپر از در میاد تو و پدر آدری هپبورن اونو می بینه و بلافاصله میشناسدش و ازش میپرسه تو فرانک فلاناگان هستی؟ و وقتی گری کوپر میپرسه مگه منو میشناسی ؟ جواب میده: مگه میشه یه دانشجوی هنر، پیکاسو رو نشناسه؟!!!
یه نکته غیرسینمایی هم اینکه یه تناقضی توی این فیلم بود که حسابی قلبمو به درد اورد! واقعا میگم. آدری هپبورن به اون زیبایی و معصومی عاشق پالتوی خز سفیدی شده بود که از پوست قاقم سیبری درست شده بود و قاقم سیبری حیوون خیلی کوچکیه و به نظرم برای درست کردن یه پالتوی خز، شاید پوست نزدیک به صد تا قاقم زبان بسته لازم باشه...نمای آدری هپبورنی که اون پالتو رو پوشیده بود و رویای داشتنشو در سر میپروروند باعث شد که با خودم بگم چه تناقض بزرگی، دختر زیبا و معصومی که برای شادی دلش تعداد زیادی حیوان معصوم باید قتل عام بشن!!

سلام
می گویم شما دیگر زیادی حساس نگاه کرده اید به بخش غیرسینمایی اش! اطلاعات تان درباره ی حیات وحش هم حسابی بالاست!
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد