سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

The Tunnel

نام فیلم: تونل

بازیگران: بل دلیا – اندی رودوردا

نویسندگان: انزو تدسچی – جولین هاروی

کارگردان: کارلو لدسما

90 دقیقه؛ محصول استرالیا؛ ژانر درام، ترسناک، تریلر؛ سال 2011

 

آنچه در زیر نهفته

 

خلاصه ی داستان: چهار خبرنگار برای تهیه خبر، به شکلی غیرقانونی و بدون داشتن مجوز، وارد دنیای تونل های آب زیرزمینی می شوند و در لابیرنتی تاریک و ترسناک، گرفتار موجوداتی می شوند که ماهیتشان معلوم نیست ...

 

یادداشت: پیش از این، در قسمت یادداشت درباره ی فیلم "مگان گم شده"، توضیحات مختصری رفته بود بر سینمایی که ادعای مستند بودن و ساختگی نبودن تصاویری را دارد که مشغول نمایش دادنشان است. اینجا هم با فیلمی مواجه هستیم که همین ادعا را دارد. چند خبرنگار برای تهیه خبر، به تونل های زیرزمین می روند و آنجا گرفتار می شوند. در تمام مدت، دوربین در دست آدم های داستان است و ما هم همراه آن ها در دنیای زیرزمین می چرخیم و با لحظات هیجان انگیز و جذابی مواجه می شویم. کارگردان در واقعی نشان دادن همه چیز، خیلی چیره دستانه عمل کرده و بازیگران خیلی خوب توانسته اند ترس و خفقان آن لحظات را به بیننده منتقل کنند. مثل همه ی فیلم های اینچنینی و البته همه ی فیلم های ترسناک، شخصیت ها ابتدا با نشانه های نامطمئن وجود چیزی غیرمعمولی، آشنا می شوند و بعد از آن است که با ناپدید شدن یکی از افراد گروه، همگی متوجه می شوند که در دام افتاده اند و هر چه که جلوتر می روند، این دام تنگ و تنگ تر می شود. تا اینجای کار، یعنی تا جایی که نمی فهمیم چه کسانی یا چه موجوداتی دنبال این خبرنگاران هستند، همه چیز خوب است. اما مثل خیلی فیلم های اینچنینی، اصرار سازندگان فیلم برای نشان دادن اینکه چه چیزی شخصیت های فیلم را می ترساند، باعث می شود کار خراب شود. چند جایی به شکلی خیلی ضمنی و در تاریکی دالان های تنگ و باریک، هیبت ترسناک موجوداتی جلوی دوربین ظاهر می شود که عامل ترس هستند. حالا اگر زیاد از حد نخواهیم ایرادگیری کنیم و بسنده کنیم به همین لزرش های خفیفی که در برخی قسمت های فیلم در وجودمان حس می کنیم، می توانیم به راحتی از کنار این اصرار همیشگی سازندگان اینگونه فیلم ها بگذریم. اما مشکل بعدی جایی ست که هیچ دلیل و مدرکی درباره ی اینکه این موجودات عجیب و غریب، چطور از آن دنیای زیرزمینی سر در آورده اند، ارائه نمی شود. ضربه ی بزرگ دوم بر پیکره ی اثر همین است. حالا که عامل ترس نشان داده می شود، پس باید این هم گفته شود که این عامل، چگونه از آنجا سر در آورده است. کارگردان هیچگونه توضیحی در این باره نمی دهد. بهرحال بعد از دیدن فیلم است که متوجه می شویم آن پایین، زیر پایمان چه مکان های عجیب و غریبی وجود دارد و ما خبر نداریم. در صحنه ی پایانی فیلم، شخصیت های وحشت زده ی داستان، خونین و آشفته، بالاخره خودشان را به روی زمین، جایی که ایستگاه مترو هست، می رسانند و با نگاه های متعجب آدم ها مواجه می شوند. آدم هایی که خبر ندارند زیر پایشان چه می گذرد.



         زیرزمین ...


ارزشگذاری: 

Confessions

نام فیلم: اعترافات

بازیگران: تاکاکو ماتسو – یوشینو کیمورا – ماساکی اوکادا

نویسنده: تتسویا ناکاشیما – براساس رمانی از کانائه می ناتو

کارگردان: تتسویا ناکاشیما

106 دقیقه؛ محصول ژاپن؛ ژانر درام، معمایی، تریلر؛ سال 2010

 

یک نوع هیولا

 

خلاصه ی داستان: خانم موریگوچی که به تازگی دختر کوچکش را از دست داده، معلم یک مدرسه است. او در ساعت پایانی کلاس درسش، بچه ها را جمع کرده تا چیزهایی به آنها بگوید. موریگوچی شروع می کند به تعریف زندگی اش و به این داستان می رسد که چطور بچه ی کوچکش را از دست داده است. بچه ها که دائم شلوغ می کنند و حواسشان به حرف های او نیست، کم کم توجهشان جلب می شود. خانم موریگوچی می داند چه کسی دختر کوچکش را کشته و به دنبال انتقام سختی ست ...

 

یادداشت: برای دیدن فیلمی آماده شوید که یقه تان را رها نخواهد کرد. محکم بهتان خواهد چسبید و هر دقیقه و هر لحظه چیزی رو خواهد کرد که شوکه تان کند و تمام تصورات ذهنی تان را بهم بریزد. فیلم هایی با مضمون انتقام زیاد دیده بودیم اما این یکی با همه شان فرق دارد. چه از لحاظ فیلم نامه و چه از لحاظ پرداخت بصری کارگردان. از یک سو، با فیلم نامه ای پیچیده و سنگین طرف هستیم که دائماً چیزی برای رو کردن دارد تا تماشاگر را غافلگیر کند. گره گشایی های گاه شوکه کننده، اجازه ی نفس کشیدن به تماشاگر را نمی دهد. ما با چند روایت روبرو هستیم که با نام گذاری هر بخش مانند "اعترافات میزوکی" و یا "اعترافات موریگوچی" از بخش دیگر جدا شده و در هر بخش با همان شخصیتی که نامش برده شده مواجه هستیم که داستان را از زاویه ی خودش تعریف می کند. همین در هم تنیده شدن ماجرا از زاویه ی دیدهای مختلف، باعث شده هر بار از هر زاویه، شاهد نکته ای باشیم که در بخش بعدی با دیدن ادامه ی آن نکته، هم غافلگیر می شویم و هم داستان پیش می رود تا تنها جنبه ی غافلگیری ماجرا اهمیت پیدا نکند. از سوی دیگر، نحوه ی کارگردانی و پرداخت صحنه ها توسط کارگردانِ انصافاً زبردست فیلم، به گونه ای ست که باعث می شود تشنج و فشاری را که شخصیت های داستان متحمل می شوند به او سرایت کند. او با نشان دادن اسلوموشن های فراوان، انتخاب موسیقی هایی جذاب و گاه در تضاد با خفقان موجود در صحنه، تدوینی سریع و گاه سرسام آور که در تقابلی جالب با صحنه های اسلوموشن قرار می گیرند و صحنه هایی خرده خرده و کوتاه که به جای ایجاد یک روند داستانی، وظیفه شان فضاسازی ست و  تمهیدات دیگر، گاه از فضای رئال جدایمان می کند و به سمتی می بردمان که انگار وارد فضای ذهنی و تخیلی آدم ها شده ایم. این دو جنبه، گاه تمرکز را بهم می ریزد و مجبورمان می کند حتماً فیلم را دو بار ببینیم تا با جزئیات و کلیت داستان بهتر آشنا بشویم. فیلم، ما را با هیولاهایی آشنا می کند که غیرمتعارفند. کسانی که سنگینی سایه ی گذشته شان، آنها را تبدیل کرده به آنچه که اکنون هستند.   


                یوکو موریگوچی، شویا واتانابه، نائوکی شیمومورا و بقیه ...


ارزشگذاری: 

Rio

نام فیلم: ریو

صداپیشگان: جسی آیزنبرگان هاتاوی

نویسندگان: کارلوس سالدانا، ال ریچی جونز و تاد جونز ( داستان ) – دان ریمر، جاشوا استرنین، جفری وینتیمیلیا و سام هارپر ( فیلم نامه )

کارگردان: کارلوس سالدانا

96 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر انیمیشن، ماجرایی، کمدی؛ سال 2011

 

سامبا

 

خلاصه ی داستان: بلو یک طوطی آبی رنگ کمیاب است که وقتی در بچگی، توسط قاچاقچیان از جنگل دزدیده می شود، بر اثر یک اتفاق سر از خانه ی دختری در می آورد که او را بزرگ می کند. سال ها بعد، بلو که به زندگی انسان ها عادت کرده، روزی می فهمد چون آخرین نسل طوطی آبی رنگ محسوب می شود، قرار است او را به برزیل ببرند تا با جفتش که در آنجاست، آشنا شود و نسلشان پایدار بماند. ورود او به برزیل همزمان می شود با ماجراهایی ...

 

یادداشت: درست عین کارناوال های پر از رنگ و نور و شادی برزیل، "ریو" هم چشم را می نوازد. جدا از پیامی که قرار بود در دل داستان باشد، سازندگان این انیمیشن با انتخاب کشور برزیل به عنوان محل اتفاق افتادن داستانشان، به رنگارنگی و جذابیت اثر می افزایند و با نشان دادن زیبایی های این کشور، شوخی با علایق مردمش مثل فوتبال و البته نشان دادن کارناوال بزرگ برزیل، که معروفترین کارناوال دنیاست، به نوعی به معرفی و آشنایی مخاطب با این کشور هم دست می زنند. البته این امر برمی گردد به کارگردان اثر که خودش زاده ی ریودوژانیروست و یکی از نویسندگان داستان اصلی هم هست. کارگردانی که در بین آثار اندکش می توان به انیمیشن های فوق العاده ی "عصر یخی" اشاره کرد. روند کاملاً کلاسیک و به دقت طراحی شده ی فیلم نامه، اوج و فرودهای به موقع داستان، طنزهای بامزه و شخصیت های کارتونی بانمکی که باعث خنده می شوند، همه و همه در خدمت بیان پیام داستان هستند. پیامی که هم بچه ها و هم بزرگترها می توانند بفهمندش و یاد بگیرند. چیزی که سنت همیشگی انیمشین ها بوده. اینجا هم با حیوانی ـ اینبار یک طوطی آبی رنگ کمیاب ـ مواجهیم که سالها زندگی کردن در خانه ای گرم و نرم، او را از شناخت محیط اطراف و در نتیجه شناخت درست خودش باز داشته. او به همان مکان گرم و نرم و ایمن عادت کرده و دوست ندارد به هیچ عنوان از دستش بدهد. اما مثل هر فیلم خوبی، وقتی گره اول فیلم نامه زده می شود و اولین مشکل جلوی روی شخصیت بوجود می آید، می فهمیم که این همان مسیری ست که باید طی شود تا قهرمان ما خودش را پیدا کند و در انتها تبدیل بشود به آدم دیگری ـ در اینجا، حیوان دیگری ـ که هم خودش را بهتر شناخته و هم محیط اطرافش را. "بلو" در طی مسیر پر خطری که پیش رو دارد، تجربه های زیادی کسب می کند. یاد می گیرد زندگی فقط همان چیزی نیست که او دور و برش می بیند. یاد می گیرد همیشه نمی تواند محیط ایمن و امن دور و بر را حفظ کرد. یاد می گیرد باید وارد دهان شیر شد و دست به خطر زد. یاد می گیرد باید خود را با محیط وفق داد و نترسید. یاد می گیرد باید دل به دریا زد. یاد می گیرد که باید پرواز کرد و از همه مهم تر یاد می گیرد که باید عشق ورزید. اینگونه است که در طی این مسیر او تبدیل به پرنده ای می شود که حالا دیگر نمی خواهد به آن محیط امن و ایمن ابتدایی برگردد. او جفت خود را یافته و باید با او زندگی کند. از قدیم هم گفته اند: کبوتر با کبوتر، باز با باز. 


    

       ..." بیاین پرواز کنیم"  


 :ارزشگذاری

You Will Meet a Tall Dark Stranger

 نام فیلم: با یک غریبه ی بلند قد سبزه ملاقات خواهی کرد

بازیگران: آنتونی هاپکینز نائومی واتز جاش برولین

نویسنده و کارگردان: وودی آلن

98 دقیقه؛ محصول آمریکا، اسپانیا؛ ژانر کمدی، رمانس؛ سال 2010

 

ملاقات با جناب مرگ 

 

خلاصه ی داستان: هلنا که به تازگی از آلفی جدا شده، به خاطر بحران روحی که با آن دست به گریبان است، به زن پیشگویی پناه می برد که شنیدن حرف هایش برای او، مانند دارو می ماند. از طرف دیگر، سالی، دختر هلنا، زندگی خوبی با همسرش، رُی، که نویسنده ای ناموفق است، ندارد. آشنایی سالی با رئیس ثروتمند و جذابش و همچنین آشنایی رُی، با دختر همسایه ی روبرویش، زندگی همگی را تغییر می دهد ...

 

یادداشت: چقدر تفاوت وجود دارد بین مثلاً " امتیاز نهایی" تا این فیلم. هر چه در "امتیاز نهایی"، وودی آلن در اوج داستانگویی ست و هر چه مضمون اصلی اثر در تار و پود داستان تنیده شده و شکل یکدست و منحصر به فردی به کار داده، در اینجا آن اتفاق فوق العاده نیفتاده است. وودی آلن کارکشته ی طنازِ بامزه، باز هم رفته سراغ داستان جمع و جور زن و شوهرهایی که به ته خط رسیده اند و دنبال زندگی جدیدی می گردند تا مگر پیر شدن را فراموش کنند و همچنان امیدوارانه به زندگی ادامه بدهند. اما مشکل اینجاست که داستان هایی که انتخاب کرده، اولاً به نتیجه ی قابل قبولی نمی رسند و گاه پادرهوا رها می شوند و دوماً سنخیتی با مضمون اثر ندارند. آلن در این فیلم دارد به تماشاگرانش می گوید: (( بعضی وقتا، توهم بهتر از دارو عمل می کنه. )) شعاری تسکین دهنده که در آستانه ی پیری و حس بد رو به مرگ رفتن، می تواند اثربخش باشد. ( مرگ، دغدغه ی همیشگی آلن و پایه ی ثابت شوخی هایش است. خود او اکنون 75 سال دارد. ) در طول فیلم، مادر سالی، یعنی هلنا را می بینیم که بعد از جدا شدن از آلفی، دچار بحران روحی می شود و برای رسیدن به آرامش دست به دامن زن پیشگویی شده که همه چیز را به او می گوید. هلنا حتی برای برداشتن قدم بعدی اش هم از او کمک می گیرد. زن پیشگو به هلنا می گوید که : با غریبه ی بلند سبزه رویی ملاقات خواهد کرد. به رغم مخالفت های شدید سالی و رُی مبنی بر اینکه حرف های این زن، دروغ است و فقط برای خالی کردن جیب هلنا گفته می شود و امکان پیشگویی وجود ندارد، ملاقات اتفاق می فتد و هلنا با مردی آشنا می شود که گرچه مشخصات ظاهری اش درست برعکس آن چیزی ست که پیشگو گفته بود اما بهرحال از آنجایی که هر دویشان اعتقادات بخصوصی دارند درباره ی زندگی پس از مرگ و تناسخ و این حرف ها، خیلی خوب با هم کنار می آیند و در رویای اینکه در زندگی گذشته چه بودند و در زندگی بعدی شان چه خواهند بود، فرو می روند. هلنا در جایی رو به سالی می گوید: (( اون شاید غریبه ی سبزه و بلند قد نباشه اما غریبه ی من شده. )) انگار خود آلن هم در سنین پیری، بدش نمی آید که در چنین رویاهایی فرو برود و به خودش یک چیزهایی را تلقین کند. در هرحال، حرف اصلی فیلم او همین است. اما اگر نگاهی بیندازیم به داستان هایی که قرار است و البته، باید در جهت قوام بخشیدن به این نخ تسبیح باشند ، متوجه می شویم که نه تنها اینگونه نیستند بلکه گاه بسیار پیش پافتاده هستند، خیلی جاها، گنگ و پادرهوا رها می شوند و نتیجه ای حاصل نمی کنند. مثلاً داستان الفی پیر که با زن جوانی ازدواج کرده و نمی تواند به تمایلات او پاسخ بگوید و آخرش هم او را با جوان دیگری گیر می اندازد و یا داستان سالی که اول عاشق رئیسش می شود و از رُی طلاق می گیرد و بعد که می فهمد رئیسش با زن دیگری رابطه دارد، ولش می کند و از مادرش می خواهد که پول احداث یک گالری هنری را به او بدهد و البته این میان داستان رُی هم گرچه با موضوع اثر، وحدتی ندارد اما به نظرم بهترین داستانک فیلم و وودی آلنی ترینش است که با توجه به غافلگیری اش آدم را یاد "امتیاز نهایی" می اندازد. انگار آلن می خواهد نشان بدهد که اوضاع و احوال جوان ها ـ جوان هایی که ارزشی برای توهمات و اعتقادات قلبی قائل نیستند ـ بهم می ریزد و پیرها که به چیزی مانند همین توهماتِ خوش و امیدوارکنننده اعتقاد دارند، به سرانجامی خوش می رسند. گیرم برای مدتی هرچند کوتاه. ( اصلاً نکند منظور این آقای تلخِ بامزه از اسم فیلمش، ملاقات با مرگ باشد! ) طنز آلنی داستان اینجاست که هلنا، همانطور که اشاره کردم، برخلاف گفته ی پیشگو درباره ی مشخصات ظاهری مردی که ملاقاتش خواهد کرد، با کسی آشنا می شود کوتاه قد وخپل و بدقیافه؛ حالا ما هم مثل هلنا، گرچه فیلمی ملاقات کردیم از وودی آلن اما نه فیلم خیلی خوبِ جذابِ آلنی.



 پشت صحنه ... مرگ در می زند ...


ارزشگذاری: 

Animal Kingdom

نام فیلم: قلمروی حیوانات

بازیگران: جیمز فرچویل گای پیرسجکی ویور

نویسنده و کارگردان: دیوید میچد

113 دقیقه؛ محصول استرالیا؛ ژانر جنایی، درام، تریلر؛ سال 2010

 

دوران معصومیت

 

خلاصه ی داستان: جاش بعد از مرگ مادرش، مجبور به ترک خانه و زندگی با مادربزرگ و دایی هایش می شود. خانواده ی مادربزرگ، همگی در کار دزدی های سازماندهی شده هستند و مادربزرگ، مانند یک رئیس، مسئولیت همه چیز را به عهده می گیرد و حتی در اداره ی پلیس هم آشناهایی دارد که اگر موقعی مشکلی بوجود آمد، به سرعت حلش کند. جاش ناخواسته وارد زندگی پر از خطر آنها می شود و کم کم از دنیای معصومانه ی خود بیرون می آید ...

 

یادداشت: در طول فیلم شاهد تغییر جاش هستیم. سکانس آغازین فیلم، شخصیت او را برایمان بازگو می کند؛ مادرش به خاطر اوردُز، مُرده و او مانند دیوانه ها، خیره شده به برنامه ای تلویزیونی. حتی وقتی که آمبولانس بالای سر مادر می آید تا او را ببرد، جاش همچنان حواسش به تلویزیون است. همین جاست که با جوانی روبرو می شویم، منگ و کم حرف و نیمه دیوانه که حرکاتش چندان عادی نیست. اما اتفاقات طوری پیش می رود که او به ناچار مجبور می شود با خانواده ی مادربزرگش زندگی کند و این سرآغاز تغییرات شخصیتی جاش است. جاشِ از همه جا بی خبر، ناگهان درگیر اتفاقی می شود که برایش تازگی دارد و انگار نمی تواند درکشان کند. دو پلیس    می میرند و پلیس هایی که برای تحقیق می آیند، جاش را با خود می برند و البته باقی خانواده نگران اینند که نکند او همه چیز را لو بدهد. در طی این مسیر، جاش کم کم به آدمی هوشیار و متکی به خود، تبدیل می شود. خوب که دقت می کنیم حتی انگار دیگر آن چهره ی منگول گونه ی گذشته را هم ندارد. وقتی او با لباسی تر و تمیز و در محاصره ی پلیس ها می خواهد وارد صحن دادگاه شود تا شهادت بدهد، انگار آدم مهمی را می بینیم که ناخواسته، زندگی اش عوض شده. پایان شوکه کننده ی فیلم، شاهدی بر این مدعاست. او وارد دنیایی شده که دیگر از آن خلاصی ندارد. دیگر مثل گذشته نمی تواند پاک و معصوم باشد. این روایت من را یاد فیلم فوق العاده ی "یک پیام آور " می اندازد. آنجا هم جوانی، ناخواسته وارد دنیای مافیا می شود و خودش را شخص مهمی می یابد که حالا دیگر بدون محافظ واسلحه و بادیگارد نمی تواند حتی قدم بزند. دنیایش عوض شده و به بیانی دیگر، هیچ وقت نمی تواند همان آدم معصوم گذشته باشد.

در این بین سایه ی شخصیت مادربزرگ، روی بقیه سنگینی می کند. پیرزنی که عاشقانه بچه هایش را دوست دارد و نمی تواند آنها را در زندان ببیند. برای همین هر کاری می کند تا آنها گیر پلیس نیفتند و البته اگر هم بیفتند، او با آتویی که از چند پلیس خلافکار دارد، می تواند کاری بکند که همه چیز به نفعش تمام شود. او به نوعی نقش یک پدرخوانده را بازی می کند که بچه هایش را زیر پر و بال خود گرفته و حفاظتشان می کند. اگرچه بعضی قسمت های فیلم ـ لااقل برای من ـ کمی گنگ و نامفهوم می شود طوریکه حتی دنبال کردنش کمی حوصله می طلبد، با اینحال با فیلم نسبتاً خوبی طرف هستیم که دیدنش خالی از لطف نیست.


 معصومیت از دست رفته ...


ارزشگذاری: 

Très bien, merci

نام فیلم: بسیار خوب، متشکرم

بازیگران: ژیلبر ملکی ساندرین کیبرلن

نویسندگان: اگنس کافین - امانوئل کوئو

کارگردان: امانوئل کوئو

102دقیقه؛ محصول فرانسه؛ ژانر کمدی، درام؛ سال 2007


طوفان سنجاقک


خلاصه ی داستان: الکساندر موپن، کارمند حسابداری، ده سال است که ازدواج کرده و همسرش بئاتریس، راننده تاکسی ست. یکروز که الکساندر در ایستگاه مترو منتظر ورود متروست، ماموری به او نزدیک می شود و از او می خواهد که سیگار نکشد. الکساندر بعد از کلی جر و بحث جریمه می شود. شب وقتی دارد می رود خانه چند پلیس را می بیند که از چند جوان درخواست کارت شناسایی می کنند. الکساندر می ایستد و نگاه می کند. پلیس از او می خواهد محل را ترک کند، الکساندر با لجاجت می ماند و پلیس او را می گیرد و بازداشتگاه می اندازد. بعد از یک شب خوابیدن در بازداشتگاه، روز بعد هنگام مرخص شدن، در کلانتری می نشیند و درخواست دیدار با رئیس پلیس را می کند. اما ظاهرا رئیس پلیسی در کار نیست. اصرار او برای نشستن در انتظار رئیس پلیس، باعث می شود کارش به تیمارستان کشیده شود. بعد از این ماجراست که از کار اخراج می شود و بدبیاری پشت بدبیاری ....

 

یادداشت: فیلمی شیرین و بامزه از یک دنیای کافکایی. البته ظاهراً کنار هم گذاشتن، واژه های    " شیرین و بامزه" و " کافکایی" کمی دور از ذهن به نظر می رسد ولی اینگونه تصور کنید که کارگردان، چنین دنیایی را با نگاهی طنازانه نگریسته و چقدر هم خوب این کار را کرده است. دنیایی که در آن یک آدم کاملاً بیگناه سر هیچ و پوچ سر از تیمارستان درمی آورد. بدبیاری ها از چیز کوچکی مثل سیگار کشیدن در مترو آغاز می شود و همینطور بیخود و بی جهت ادامه می یابد. الکساندر ناخواسته و ندانسته وارد دنیای "محاکمه" واری می شود که برای گناهی که نکرده، از زندگی ساقط می گردد. فیلم دیالوگ های خوبی دارد و بسیار آرام پیش می رود اگرچه در پایان خیلی غیرمنتظره و کمی نامفهوم تمام می شود. 

اما جالبترین قسمت فیلم بازی فوق العاده ی بازیگر مرد یعنی ژیلبر ملکی ست که خیلی شبیه آل پاچینوست و نوع بازی اش آدم را یاد او می اندازد. مخصوصاً در نماهای دور. بازیگری شیرین که باعث می شود چهره و بازی اش در ذهن بماند.



 ... به خاطر هیچ                    

        

                                                                                                                                    : ارزشگذاری  

Bo

نام فیلم: بُ 

بازیگران: الا جون هنرارد – لورا بالین

نویسندگان: هانس هربوتز – کریستین وروت – نل میرهاگ – براساس رمانی از درک براک

کارگردان: هانس هربوتز

100 دقیقه؛ محصول بلژیک؛ ژانر درام؛ سال 2010

 

صدا و سیمای عزیزِ ما

 

خلاصه ی داستان: روایتی از زندگی دبرا که از خانواده جدا می شود و خودش را به دست مافیای قاچاق انسان می سپارد تا پولی در بیاورد و از آن به بعد است که خود را (بُ) می خواند ...

 

یادداشت: راستش این است که بعد از دیدن بعضی از فیلم ها، احساس خاصی به آدم دست نمی دهد. نه می شود گفت لذت بردم از دیدنش و نه می شود گفت خسته ام کرد. نه می شود گفت فیلم خوبی بود و نه می شود گفت افتضاح بود. به سبک سریال های  مفخم و معظم صدا و سیمای عزیز خودمان که دم به دقیقه به زور شعارهایی  مانند: (( ای پسر و ای دختر! اگر از خانواده دور شوی، ممکن است بیفتی در دست آدم های شیطان صفت، به خاک سیاه بنشینی و بدبخت شوی. بعد دیگر نمی توانی بروی بهشت و حال کنی. )) و داستان هایی رعشه برانگیز و عبرت آموز که بعد از دیدنشان نه تنها دوست داری از هر چه کار بد و ناپسند دست بکشی و سفت بچسبی به خانه و خانواده ی گرم و صمیمی و خیلی خیلی خوبت، بلکه دوست داری خودت را حلق آویز کنی و دست از دنیا بکشی و یک راست بروی بهشت، خودت را خلاص کنی، این فیلم هم چنین پیامی دارد. دبرا به خاطر گذشته ی نه چندان خوبش، دست از خانوده می کشد و راهی خیابان ها می شود و عاشق پسری که واسطه ی او با آدم های کله گنده ی هوسباز است. اما غافل از اینکه، مشکلات زیادی در سر راهش وجود دارد. عوامل سازنده ی فیلم اگر یک نگاهی به صدا و سیمای عزیز ما می انداختند و سریال های پر و پیمانمان را می دیدند دیگر حتماً وقتشان را تلف نمی کردند تا باز پیام هایی را که اینها ( همین صدا و سیمای عزیز خودمان ) با چنین قدرت و مهارتی و چنین بیان شیوایی به خلق می دهند، دوباره خوانی کنند. البته دلیل خوبی وجود دارد که بی خیال پیام و مضمون فیلم شویم و بسنده کنیم به همین سریال هایی که این روزها ما را فتیله پیچ کرده اند و فقط بنشینیم و فیلم را یک دور تا آخر ببینیم: آن دلیل هم چیزی نیست جز هنرپیشه ی نقش اول یعنی الا جون هنرارد که زیبایی و جذابیت و شیرینی اش، هر کسی را مسحور می کند. 



الا جون هنرارد ...


ارزشگذاری فیلم: 

The War Zone

 نام فیلم: منطقه ی جنگی

بازیگران: ری وینستنون تیلدا سوینتنلارا بلمونت

نویسنده: الکساندر استوارت ( رمان و فیلم نامه )

کارگردان: تیم راث

98 دقیقه؛ محصول ایتالیا، انگلیس؛ ژانر درام؛ سال 1999


آرچیبالد کانینگهام

 

خلاصه ی داستان: یک خانواده ی انگلیسی، متشکل از پسر و دختری نوجوان به همراه پدر و مادری حامله، به حومه ی لندن نقل مکان می کنند. مادر خانواده، در حین نقل مکان، بچه را به دنیا می آورد. روزی پسر نوجوان خانواده با صحنه ی عجیبی روبرو می شود. خواهرش جسی را با پدرش در حمام می بیند. راز بزرگ و ترسناکی که رویارویی با آن بسیار مشکل است. حرف زدن او با جسی در این رابطه، بی فایده است. او بار دیگر آنها را در  همان حال می بیند. بچه ای که تازه به دنیا آمده، مریض می شود. پسر، در گیر و دار اینکه ماجرا را به مادر بگوید یا نه، تصمیمی می گیرد ...

 

یادداشت: یادم می آید هشت، نه سال پیش، در فرهنگسرای رشت، در یک دوره ی نقد فیلم، چند اثر مطرح را به نمایش گذاشته بودند که در بین آنها فیلمی بود به نام "راب روی" به کارگردانی مایکل کاتن جونز و با بازی لیام نیسون و بازیگر دیگری که آن موقع نمی شناختمش و تیم راث نام داشت. نقش او آدم ظالم و حیوان صفتی بود به نام آرچیبالد کانینگهام. خوب یادم است که در یکی از صحنه های فیلم، وقتی خدمتکار قصر جناب کانینگهام، پیش او می آید و با گریه اظهار می کند که از او حامله است، کانینگهام، با آن سردی ترسناک و لرزاننده ی چهره ی راث، جمله ای بدین مضمون می گوید که (( من تو رو مث یه مرغ می بینم که باید بپرم روت و بعدشم ولت کنم )) چون سال ها گذشته، عین دیالوگ را به یاد ندارم ولی محتوای کلی اش چنین چیزی بود. همین یک جمله باعث شد خیلی از کسانی که در سالن نشسته بودند، نتوانند ادامه ی فیلم را تحمل کنند و بزنند بیرون. از بس این آرچیبالد کانینگهام ترسناک بود و سرد و کثیف. از همان موقع بود که اسم تیم راث در ذهنم ماند و حالا بعد از سال ها تجربه اندوزی در سینما و کلی فیلم خوب که بازی کرده، فیلمی ساخته که به اندازه ی همان شخصیت کانینگهام، سرد و ترسناک و تکان دهنده است. چهار سال از آخرین باری که "منطقه ی جنگی" را دیده ام می گذرد اما هنوز هم نفس آدم را می گیرد. وای که چه فیلم تکان دهنده ای ست! مطمئناً بعد از دیدنش، دیگر همان آدمی نخواهید بود که قبل از دیدنش بودید. یک درام سرگیجه آور که دنیا را برایتان کابوس می کند تا در نهایت قشنگ تر به زندگی نگاه کنید. و چه اسم عجیب و یکّه ای برایش در نظر گرفته اند. اسمی که هزار تعبیر دارد و به عناوین مختلف قابل بررسی ست. سکانس نزدیکی پدر با دختر در آن کلبه ی سنگی بالای صخره ها، موهای تن آدم را سیخ می کند. تصویر یک خانواده ی از هم پاشیده و در سراشیبی سقوط. سنگینی بارِ این رازِ ترسناک بروی پسر، او را شوکه می کند و تقریباً در تمام فیلم او حالتی از بهت را با خود دارد؛ یک درگیری ذهنی برای فاش کردن این راز یا مسکوت نگه داشتنش. اما به نظرم، فیلم می توانست خیلی جامع تر و پررنگ تر باشد. اینکه یک پدر بیمار به دخترش تجاوز می کند. ایده ی ترسناکی ست که به تصویر کشیدنش ترسناکتر می نماید. اما این ایده در فیلم در همین حد باقی می ماند و گسترش پیدا نمی کند. یعنی آنقدرها وارد عمق داستان و روابط این خانواده نمی شویم و تمام ضربه زنندگی داستان تنها از رابطه ی پدر و دختر سرچشمه می گیرد. می شد عمیق تر به ماجرا نگاه کرد و ضربه ی این رابطه ترسناک را بیشتر کرد. ولی در هر حال، "منطقه جنگی" فیلم تکاندهنده ای ست و تیم راث نشان می دهد که علاوه بر بازی، کارگردان خوبی هم هست.



                             پوستر شاهکارش هم کلی حرف برای گفتن دارد ...


ارزشگذاری: