سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

تجربه

نام فیلم: تجربه

بازیگران: پرویز نادری – حسین یارمحمدی

نویسندگان: عباس کیارستمی ـ امیر نادری براساس داستانی از امیر نادری

کارگردان: عباس کیارستمی

60 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر درام؛ سال 1353

 

فرافکنی

 

خلاصه ی داستان: محمد در یک عکاسی کار می کند. او در آستانه ی بلوغ است و آشنایی او با یک دختر، هیجانی برایش به ارمغان می آورد که در زندگی سخت و تکراری اش، یک حادثه محسوب می شود ...

 

یادداشت: داستان فیلم، حکایت پا گذاشتن یک پسربچه به دوران بلوغ است. دورانی که با هیجانات جنسی، شیفتگی های لیلی و مجنون گونه همراه با سادگی بچه گانه در آمیخته و مرحله ی حساسی محسوب می شود. دورانی که اگر توجهی به آن نشود معلوم نیست چه عواقبی در پی داشته باشد. اتفاقی که برای محمدِ "تجربه" می افتد. هیچ کدام از اطرافیان محمد، متوجهش نیستند. برعکس، با او رفتاری حب و بغض گونه در پیش می گیرند. خیال پردازی او با عکس مانکن های مغازه ی عکاسی، ابراز خشم صاحب مغازه را به دنبال دارد. در حالیکه در یک صحنه ی گذرا و بدون تاکید، پیرمرد را می بینیم که از خانه ی زنی بیرون می آید که به نظر می رسد نباید خانه ی خودش باشد. از آن جالب تر، زمانی ست که برادر محمد پیش صاحب مغازه می آید تا برای برگشتن دوباره ی او به مغازه میانجیگری کند. اما ما قبل از این، صحنه ای دیده ایم که نیت واقعی برادر را از این میانجیگری مشخص می کند؛ محمد که از خوابیدن در عکاسی منع شده، خانه ی برادرش می خوابد. در صحنه ای جالب، دوربین در اتاق کوچک خانه ی برادر می چرخد. ابتدا زن را می بینیم که عصبی به نظر می رسد. بعد خودِ برادر محمد را می بینیم که او هم عصبی ست و سیگار می کشد. سپس دوربین می چرخد سمت پایین و محمد را نشان می دهد که درست زیر پای آنها دراز کشیده. این صحنه به خوبی نشان می دهد که چرا برادر، فردای آن روز به عکاسی آمده؛ آدم هایی که اتفاقاً خودشان تشنه ی هیجانات جنسی هستند با فرافکنی، دیگران را منع می کنند و این ساز و کارِ فرافکنی، می تواند موجبات نابودی یک جامعه را فراهم کند. جامعه ای که به اصرار فیلمساز، رویش مکث زیادی می شود و دقایق زیادی، محمد را در بین جماعتی می بینیم که در هم می لولند تا اینگونه تنهایی او بیش از پیش پررنگ شود.  

 

 بلوغ ...


ارزشگذاری: 

" Pay Or Pay "  به چه معناست؟!

The Illusionist / L'illusionniste

نام فیلم: شعبده باز

نویسندگان: ژاک تاتی ( فیلم نامه ی اصلی ) ـ سیلوین شامت

کارگردان: سیلوین شامت

80 دقیقه؛ محصول انگلیس، فرانسه؛ ژانر انیمیشن، کمدی، درام؛ سال 2010

 

شعبده باز در ترافیک

 

خلاصه ی داستان: شعبده باز پیری که دیگر ترفندهایش مشتری ندارد و کسی تشویقش نمی کند، از پاریس به اسکاتلند نقل مکان می کند. در آنجا با دختر کوچکی آشنا می شود که شیفته ی شعبده های او شده است. آن دو با هم در اتاق یک هتل اقامت می کنند. شعبده باز برای در آوردن پول، کارهای مختلفی را آزمایش می کند. این در حالی ست که دختر، عاشق یک جوان می شود ...

 

یادداشت: دیدن پشت سر هم "ترافیک" و "شعبده باز" در جهت تائید این مسئله که ژاک تاتی، چقدر از تبعات مدرن شدن آدم ها ( به قول خودشان البته ) بدش می آمده و  همیشه دغدغه اش بیان این مطلب بوده که انگار کم کم انسانیت در گیر و دار این آشفته بازار دارد گم می شود، بسیار آموزنده و درک شدنی است. درست عین فیلم های ژاک تاتی، اینجا هم با انیمیشنی تقریباً صامت طرف هستیم که از ناملایمات روزگار می گوید. روزگار شعبده باز پیری که دیگر کارهایش برای کسی جذاب نیست. زمانه عوض شده و او دیگر جایی در صحنه ندارد. حالا صحنه متعلق است به جوان هایی فکلی که غلت می خورند و ادا در می آورند و هزاران طرفدار دارند. کسی برای حیله های شعبده باز تره هم خرد نمی کند. مشکل تاتی با دنیای مدرن، اینجا هم خودش را نشان می دهد. مظاهر این دنیای روی به نابودی در جای جای فیلم نمود دارد. از مغازه های پر زرق و برقی که اجناسشان را در دید می گذارند تا مردمی متفرعن و دماغ سربالایی که با تکبر قدم می زنند و فقط خرج می کنند. حالا دیگر وارد دنیایی شده ایم که فقط در پی جلب مشتری ست و ما هم مصرف کننده هایی هستیم که باید خرج کنیم. البته اگر پولی برای خرج کردن باشد وگرنه که مثل شعبده باز باید به بخور و نمیر ساخت و راضی بود. او ناراضی نیست. انگار اصراری ندارد خودش را با این دور و زمانه وفق بدهد. اصلاً چرا باید وفق بدهد؟ صحنه ای که در آن، دختر و جوان، یعنی عاشق و معشوق فیلم، کنار ویترین مغازه ای ایستاده اند که پشتش برای جلب توجه مشتری ها، دو مانکن لخت از یک زن و مرد را گذاشته اند، صحنه ی کنایه آمیزی ست. دیگر زمانه ای شده که باید به هر ترفندی دست زد تا جلب توجه کرد. باید جیغ کشید تا همه را به سمت خود کشید. ظرافت های دستان شعبده باز و چشم بندی های خیال انگیزش دیگر کسی را سیر نمی کند. دیگر کسی حوصله ی فکر کردن به این چیزها را ندارد. وقتی در قسمتی از فیلم، قابلیت شعبده بازی پیرمرد، فکری به ذهن صاحب مغازه می رساند تا از او در پشت ویترین، برای غیب و ظاهر کردن لباس های زیر زنانه استفاده کند تا اینگونه مشتری جلب شود، اوج نگاه سازندگان به این دنیای مصرف گراست. نویسنده البته حال و روز آن دلقکی که مجاور اتاق شعبده باز و دختر زندگی می کند و همچنین خیمه شب بازی که او هم در اتاقی دیگر، نزدیک آنهاست را هم خوب نشان نمی دهد. دلقک قصد خودکشی دارد و عروسکِ خیمه شب باز هم در نهایت، سر از دست دوم فروشی در می آورد.



... کسی برای شعبده باز، تره هم خرد نمی کند  

                                                                                     

  : ارزشگذاری

 - اگه یکی بهت گفت اسب، بهش بگو آشغال. اگه برای بار دوم بهت گفت اسب، بزن زیر گوشش ولی اگه برای بار سوم بهت گفت اسب، برای خودت یه زین بخر.

بن کینگزلی در "حادثه در نیویورک"

Trafic

نام فیلم: ترافیک

بازیگران: ژاک تاتی – ماریا کیمبرلی

نویسندگان: ژاک تاتی – ژاک لاگرانژ

کارگردان: ژاک تاتی

96 دقیقه؛ محصول ایتالیا، فرانسه؛ ژانر کمدی؛ سال 1971

 

زیر باران باید رفت ...

 

 

خلاصه ی داستان: نمایشگاه بین المللی ماشین در حال برگزاری ست و آقای اولو که طراح اتوموبیل است، با آخرین مدل ماشینی که طراحی کرده قرار است در این نمایشگاه شرکت کند. موسسه ی آنها در پاریس قرار دارد و باید تا آمستردام، یعنی محل برگزاری نمایشگاه بروند. او به همراه دو نفر دیگر راهی جاده می شوند اما مشکلات پیش بینی نشده ای وجود دارد ...

 

یادداشت: خودتان را برای دیدن یکی از آن کمدی های مدرن و متفاوتی آماده کنید که هر لحظه اش چنان فکر شده و هر کادرش چنان چیده شده که دود از سر آدم بلند می کند. مثل همیشه با یک کمدی خاص از ژاک تاتی طرف هستیم. فیلمی کم حرف و کاملاً بصری. تیتراژ ابتدایی در کارخانه ی ماشین سازی می گذرد. از همان ابتدا وارد فضای داستان می شویم. آدم ها کار می کنند و قطعات مختلف ماشین، زیر دستگاه های غول پیکر ساخته می شود. تاتی با زیرکی، لحظه ای را به تصویر می کشد که جان مایه ی حرف او در این فیلم است؛ قطعه ای فلزی از قسمتِ درِ ماشین، در زیر دستگاه پرس، از شکل می افتد. تکه ای که باید از چرخه بیرون انداخته شود. کارگران آن قطعه را دور می اندازند و کار ادامه پیدا می کند. تاتی اینگونه شکنندگی یکی از نمادهای پیشرفت و تکنولوژی در زندگی امروزه را نشان می دهد. متعاقب آن، خود آدم هایی که ماشین ها را می سازند در دامش اسیر می شوند. نماهای متعددی از راننده های پشت چراغ قرمز که دست در بینی می کنند و گیچ و گول به نظر می رسند، یکی از کنایه آمیزترین لحظات فیلم است. آدم هایی را می بینیم که اسیر در چنگال نمادهای به اصطلاح تمدن و پیشرفت خودشان هستند. همین آدم های به اصطلاح متمدن، وقتی فقط لحظه ای در ترافیک می مانند، به جان هم می افتند و پرخاش می کنند. انگار نه انگار که این بلایی ست که خودشان بر سر خودشان آورده اند. و البته تاتی به این هم قناعت نمی کند و نقبی می زند به پیشرفت های بزرگتر انسانِ در حال پوست انداختن. صحنه های مختلفی هست که با تلویزیون روشنی مواجه می شویم در حال پخش تصاویر پرتاب ماهواره به فضا و جلوتر، آدم هایی که قدم روی کره ی ماه می گذارند و چند بیننده ی مسخ شده ی تلویزیون که پای آن نشسته اند و گیج و گنگ به این صحنه ها نگاه می کنند. تعبیر تاتی از آینده ی انسان های تمدن زده چنین چیزی ست.  وقتی آقای اولو و دستیارانش بالاخره نمایشگاه را از دست می دهند، صحنه ای به یادماندنی خلق می شود که بیانیه ی ژاک تاتی و حرف پایانی اش درباره ی رشد سرسام آور تکنولوژی توسط انسان هاست؛ او همراه دختر مورد علاقه اش، بدون اینکه ناراحتی ای نسبت به اخراج شدنش نشان بدهد، زیر باران شروع می کند به قدم زدن. نمایی که آنها زیر چتر در بین انبوه ماشین های پارک شده که در هم لولیده اند، قدم می زنند، جداً به یادماندنی ست.    


 همان نمای پایانی ...


ارزشگذاری: 

" آیا قهرمانان ما موفق می شوند دوستانشان را که به طور مرموزی در آفریقا گم شده اند، پیدا کنند؟"

( ایتالیا، 1968 )

 

"اگر پایان دنیا، تختخواب همیشگی ما در شبی سرشار از باران باشد"

( ایتالیا، 1978 )

 

"شما نامزد یک ملوان یونانی هستید یا نامزد یک خلبان هواپیمای مسافربری؟"

( آمریکا، 1970 )

 

"در زمان من پسرها به موهایشان کرم نمی زدند"

( آرژانتین، 1973 )

 

" چگونه می توان یک سیاهپوست را بدون خستگی دوست داشت"

( کانادا و فرانسه، 1988 )

" Junket "  به چه معناست؟!

چیکو: بهشون چی بگم؟                                                       

گروچو: بگو این جا نیستی.

چیکو: اگه باور نکردن چی؟

گروچو: وقتی خودت بهشون بگی باور می کنن.

 

  برادران مارکسِ " شبی در اپرا " ( 1935 )