سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Liverpool

نام فیلم: لیورپول

بازیگران: خوآن فرناندز – گیسل ایرازابال

نویسندگان: سالوادور روسلی ـ لیساندرو آلونسو

کارگردان: لیساندرو آلونسو

84 دقیقه؛ محصول آرژانتین، فرانسه، هلند، آلمان، اسپانیا؛ ژانر درام؛ سال 2008

 

گزارش یک فیلم

 

خلاصه ی داستان: مردی به نام فارل که در یک کشتی نفت کش کار می کند، در طول مدتی که کشتی در لنگرگاه نزدیک زادگاهش توقف کرده، سری به مادر رو به موتش می زند ...

 

یادداشت: دقیقه ی 1 تا 20- شخصیت اصلی در اتاقش راه می رود، لباس عوض می کند، دوباره راه می رود، لباس عوض می کند. معلوم نیست چه می کند او! در سکوت. کند و کشدار، با تمام جزئیات تا بستن آخرین دکمه ی لباسش.

دقیقه ی 21 تا 30ـ مرد در رستوران غذا می خورد. تمام جزئیات را می بینیم. از مراحل جویدن تا بلع. همه چیز.

دقیقه ی 31 تا 41ـ مرد گوشه ای نشسته و ده دقیقه ی تمام خیره به نقطه ای، فکر می کند. لابد باید فکرش را بخوانیم دیگر!

دقیقه ی 41 تا 46ـ مرد که برای رسیدن به زادگاهش پشت کامیون نشسته، پنج دقیقه ی تمام، همراه ما خیره می شود به مناظر برفی اطراف.

دقیقه ی 47ـ هنوز نمی دانیم داستان چیست!

دقیقه ی 48 تا 59ـ مرد دوباره می رود رستوران و شروع می کند به خوردن و ما هم تماشایش می کنیم. با تمام جزئیات. حرکت سیب گلویش را هم می بینیم. تا این حد یعنی!

دقیقه ی 60 تا 70ـ مرد از رستوران بیرون می رود و ما همانجا می مانیم برای اینکه ده دقیقه شاهد ورق بازی کردن دو تا از مشتری ها باشیم. 

دقیقه ی 71 تا 75ـ مرد در محوطه ای برفی، قدم زنان از دوربین دور می شود که ما بخت برگشته ها تا لحظه ی آخر، تا جایی که برود توی خط افق و ناپدید بشود، تا آن آخرِ آخر دنبالش می کنیم تا چشممان در بیاید و ادب شویم!

دقیقه ی 76 تا 90ـ ...

امان از این فیلم های مدرنی که می خواهند لحظات مُرده را به تصویر بکشند.


 

دقایقی که به کندی می گذرند ...


ارزشگذاری: ـــ

(( توی یه فیلم بد، طرف می گه: " سلام جک، امروز عصر می آم خونه ت چون می خوام پولی رو که ازم قرض گرفتی پس بگیرم" و توی یه فیلم خوب،  طرف می گه: "جک، دیروز کدوم جهنمی بودی؟!" ))

 

دیوید ممت ( نمایشنامه نویس، فیلم نامه نویس و کارگردان )

Rabbit Hole

نام فیلم: حفره ی خرگوش

بازیگران: نیکول کیدمنآرون اکهارت

نویسنده: دیوید لیندزی ابیر ( نمایشنامه و فیلم نامه )

کارگردان: جان کامرون میچل

91 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام؛ محصول 2010

 

دو نیمه ی متفاوت

 

خلاصه ی داستان: بکا و هاوی نزدیک هشت ماه است که پسر چهار ساله شان را بر اثر تصادف از دست داده اند. هیچکدام حال درست و حسابی ندارند. مخصوصاً بکا که بسیار بهانه گیر، زودرنج و عصبی شده است. زندگی خصوصی شان رو به نابودی ست. حتی شرکت در جلسات روان درمانی هم مشکلی را حل نمی کند ...

 

یادداشت: با فیلمی طرف هستیم که دو نیمه دارد. نیمه ی اولش فوق العاده است. چینش خرده داستان ها و جزئیاتی که در کلیت اثر تأثیر می گذارند، باعث روندی جذاب می شوند. مشکل روحی بکا با بازی فوق العاده ی نیکول کیدمن، به خوبی به تصویر کشیده می شود؛ آن خنده های گاه از سر تمسخر و موذیانه، بی تفاوتی هایی عمدی که بیشتر به تکانه های عقده گونه پهلو می زنند تا بی جذابیت بودن موضوع برای او، آن حالت گیجی و گنگی و سردرگم بودن، آن نگاه های توخالی و سرد. در این راستا، خرده داستان هایی مثل بچه دار شدن خواهر بکا و همچنین دانستن این موضوع که مادر بکا هم سالهاست که داغ فرزند بر سینه دارد، باعث می شود موقعیت بکا دراماتیک تر و نوع برخوردش با این جزئیات ( مثل زمانی که گهگاه آزارهایی خواسته و ناخواسته و گاه موذیانه برای خواهرش بوجود می آورد انگار که از بچه دار شدن او عذاب می کشد و زمان هایی که مادرش مرگ پسر خودش را با مرگ پسر او مقایسه می کند و او با عصبانیت، چنین مقایسه ای را برنمی تابد ) شخصیت او را پر رنگ تر کند. اما حکایت نیمه ی دوم اثر، حکایتی جداگانه است. معلوم نیست چطور ناگهان بکا تغییر حالت می دهد و به زندگی امیدوار می شود. او که حتی شرکت در جلسات روان درمانی گروهی را کاری مسخره می دانست و اعتقادات مذهبی دیگران را به سخره می گرفت، چطور یکهو رنگ عوض می کند و در پایان به آن آرامش می رسد؟ داستانکی که به هاوی مربوط می شود هم به همین سردرگمی و نافهم بودن دچار می شود؛ چگونه ناگهان او از ارتباط برقرار کردن با زنی که در جلسات روان درمانی با او آشنا شده بود، سر باز می زند؟ در آخرین لحظه به چه چیزی فکر می کند که ناگهان از این ارتباط پشیمان می شود؟ بدتر از همه ماجرای پسر جوانی ست که در طول داستان می فهمیم کسی بوده که با ماشینش به پسر کوچک بکا زده و موجب مرگ او شده. بکا که انگار حالا مدت هاست دیگر پسر را مقصر نمی داند، با او ارتباط برقرار می کند و هر بار در پارک قرار می گذارند و درد دل می کنند. اما در پایان مشخص نیست نتیجه ی این رابطه چه می شود. اصلاً ارتباط با این پسر، چگونه در ذهن و روان بکا برای خلاص شدن از بغضی که در گلویش ایجاد شده، تأثیر می گذارد؟ قضیه ی آن کتاب کمیکی که خود پسر نوشته و نقاشی کرده که نامش نام فیلم هم هست و ماجرای صحبت درباره ی داستان های موازی، چه ارتباط تماتیکی با قصه پیدا می کند؟ این ابهامات، موجب پایانی ناگهانی و بدون مقدمه می شود که تماشاگر را پا در هوا رها می کند.                

                     زنی تحت تاثیر ...


ارزشگذاری: 

Toy Story 3

نام فیلم:داستان اسباب بازی 3

صداپیشگان: تام هنکس تیم آلن جان کیوزاک

نویسندگان: جان لستر، اندرو استنتون و لی انکریچ ( داستان ) – مایکل آردنت ( فیلم نامه )

کارگردان: لی انکریچ

103 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر انیمیشن، ماجرایی، کمدی؛ سال 2010

 

وظیفه ی عروسکی

 

خلاصه ی داستان: اندی که حالا بزرگ شده و قرار است به کالج برود، قصد دارد اسباب بازی های دوران بچگی اش را به یک مهدکودک اهدا کند. اسباب بازی ها ابتدا فکر می کنند، حالا که اندی آنها را نمی خواهد، در مهدکودک می توانند جای امنی داشته باشند و همچنان به وظیفه ی عروسکی شان ادامه دهند، غافل از اینکه بچه های کوچک مهدکودک با آنها بدرفتاری می کنند و از آن بدتر عروسک خرسی به نام لاتسو است که آنها را در آنجا زندانی می کند ...

 

یادداشت: وقتی پشت فیلم نامه ی یک انیمیشن نام هایی مثل "جان لستر" و "اندرو استنتون" باشد دیگر خیالمان راحت است که حتماً شاهد اثری جذاب و مفرح خواهیم بود. این دو مغز کارخانه ی رویاسازی پیکسار، این بار هم ناامیدمان نمی کنند و با فیلم نامه ای پر از جزئیات، عروسک هایی جذاب و صحنه های نفس گیر تعقیب و گریز و فرار، میخکوبمان می کنند. اسباب بازی ها نمی خواهد ناکارآمد باشند. هر چند می دانند که (( هر اسباب بازی ای به این مرحله  می رسه ... ))، می دانند که روزی غیرقابل استفاده خواهند شد چون صاحبشان دوران کودکی را پشت سر خواهد گذاشت اما این را هم می دانند که (( اسباب بازیا برای بازی کردنن )). آنها دوست دارند وظیفه ی خود را به خوبی انجام دهند. نمی خواهند گوشه ای بیفتند و خاک بخورند. وقتی هم که فکر می کنند توهین شنیده اند، صاحبشان "آشغال" خطابشان کرده، تصمیم می گیرند از پیش او بروند و محیط جدیدی را امتحان کنند. این تنها وودی، عروسک گاوچران است که اعتقاد دارد: (( ما یه صاحب داریم؛ اندی )) و به هر شکل ممکن می خواهد بقیه را از رفتن پشیمان کند. بهرحال در راه پرخطری که آنها پیش می گیرند، حس همدلی و باهم بودنشان بیش از پیش تقویت می شود. می فهمند هیچ جا بهتر از خانه نیست و البته این را هم می فهمند که باید با تغییرات کنار بیایند. باید قبول کنند که صاحبشان دیگر نمی تواند کنارشان باشد. می فهمند برخلاف تصورشان برای صاحبشان مهم هستند و همین خیالشان را راحت می کند. حالا دیگر می توانند به صاحب جدیدی سپرده شوند تا به وظیفه ی عروسکی شان ادامه دهند. ما هم یاد می گیریم، به دور و برمان بیشتر دقت کنیم. به قلمی که در دست داریم، به کاغذی که رویش می نویسیم، به کامپیوتری که با آن کار می کنیم و بالاخره تمام چیزهای بیجانی که حس می کنیم بی جانند     اما ...   



   وودی ( عروسک گاوچران ) اصلاً از آشنایی با عروسک های جدید راضی نیست ...


ارزشگذاری: 

Bad Education

نام فیلم: آموزش بد

بازیگران: گائل گارسیا برنائل – فل مارتینز

نویسنده و کارگردان: پدرو آلمادوار

106 دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ ژانر جنایی، درام، معمایی؛ سال 2004

 

کارگردان، فیلمساز

 

خلاصه ی داستان: ایگناسیو بعد از سال ها پیش دوست قدیمی اش، انریک می رود. انریک که دفتر تهیه ی فیلم دارد، از او استقبال می کند. ایگناسیو، داستانی را که خودش نوشته، به انریک می دهد. انریک با خواندن داستان متوجه می شود، این داستان خودش و ایگناسیو در سال های گذشته است. سال هایی که آنها در مدرسه، همکلاس بودند و عاشق یکدیگر ...

 

یادداشت: به نظرم، آلمادوار بیشتر از آنکه فیلمساز خوبی باشد، کارگردان خوبی ست و اگرچه شاید کمی بازی با جملات به نظر برسد اما اینبار برخلاف همیشه، دوست دارم از امکانات زبان فارسی در جهت بیان منظورم استفاده کنم و بگویم فیلمساز بودن با کارگردان بودن فرق زیادی دارد. فیلمساز بودن معنای گسترده ای دارد اما کارگردان بودن در نهایت برمی گردد به معنای پس و پیش شده ی کلمه ی کارگردان یعنی گرداننده ی کار. لااقل پیش خودم اینچنین فکر می کنم. آلمادوار همیشه داستان هایی جذاب و شنیدنی برای تعریف کردن دارد. در اینجا، ایگناسیو، با داستانی که ادعا می کند خودش نوشته، بعد از سال ها، پیش انریک برمی گردد تا شانسش را برای پذیرفته شدن داستانش امتحان کند. انریک با خواندن داستان و تحت تاثیر قرار گرفتن از آن، حاضر می شود بخردش تا از آن فیلمی بسازد. اما ماجرا آنگونه که او فکرش را می کرد، پیش نمی رود. متوجه می شویم، ایگناسیو در واقع آن کسی نیست که در گذشته عاشق انریک بوده. او خوان، برادر ایگناسیوست که دست نوشته ی او را پیش انریک آورده تا از آن سودی ببرد. اینجاست که متوجه می شویم چرا از اول وقتی خوان اصرار می کرد که می تواند نقش ایگناسیو را بازی کند، انریک نمی پذیرفت. انگار احساس کرده بود که او ایگناسیو نیست. بهرحال آلمادوار در به تصویر کشیدن این کش و قوس ها خوب عمل می کند و حسابی بیننده را درگیر اتفاقات می کند اما به کلیت کار که نگاه می اندازی و کمی از آن فاصله می گیری، نمی توانی ارتباطی بین داستان انریک و ایگناسیو و عشق قدیمی شان با ماجرای خوان و اینکه خودش را جای ایگناسیو جا می زند برقرار کنی. انگار هر کدام از داستان ها راه خودشان را می روند. در این بین ماجرای قتل ایگناسیو توسط خوان و پدرمانولو هم انگار اصلاً به کلیت کار نمی چسبد و اینکه خوان تصمیم به کشتن برادرش می گیرد، با ذهن جور درنمی آید. از طرف دیگر معلوم نیست چرا پدرمانولو ناگهان سر از پشت صحنه ی فیلمی که انریک دارد بر اساس داستان ایگناسیو می سازد، درمی آورد و گره گشایی ماجرا می افتد پای او. چرا او باید اینچنین خودش را لو بدهد؟ من که نتوانستم جوابی برای این واکنش او پیدا کنم. اینکه پدر مانولو هم زندگی ایگناسیوی جوان و هم زندگی خوان را از بین می برد، مورد جالبی ست که تاختن آلمادوار به مذهبیون ظاهرفریب محسوب می شود اما اینکه چرا پدر مانولو باید چنین کاری بکند، چندان روشن نمی شود. بهرحال گفتم که آلمادوار خیلی خوب بلد است داستان هایش را بپیچاند و هر چند با دست انداز و کمبود و گاه پیچیدگی های بی مورد به بیننده نشان دهد اما به نظرم هیچگاه نتواسته قالب چندان جالب توجهی برای تعریف داستان هایش پیدا کند. چیزی که در ذهن بماند، قابی قابل توجه، نمایی در ذهن ماندنی. فرق کارگردان با فیلمساز همین است.


     خوان/ایگناسیو ...


ارزشگذاری: 

The Bad Seed

 نام فیلم: بدذات

بازیگران: نانسی کلیپتی مک کورمک – هنری جونز

نویسندگان: ماکسول آندرسون ( نمایشنامه )- ویلیام مارچ ( رمان )- جان لی ماهین ( فیلم نامه )

کارگردان: ماروین لروی

129 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، ترسناک، معمایی؛ سال 1956

 

"بچه ها می تونن کریه باشن"*

 

ـ کار درستو تمساحا می کنن؛ بچه هاشونو می خورن.

                        ایو آردن در "میلدرد پیرس" (1945)

 

ـ جنون توی خانواده ی ما جریان داره. عملاً چهارنعل می تازه.

                      کری گرانت در"آرسنیک و تور کهنه" (1944)

 

خلاصه ی داستان: رودا، دختر نوجوانی ست که برای به دست آوردن هر چیزی شدیداً یکدندگی می کند. روزی که او همراه بقیه همکلاسی هایش به پیک نیک می رود، خبر می رسد که یکی از دانش آموزان در رودخانه افتاده. کریستین، مادر رودا، از او درباره ی چگونگی پیش آمدن حادثه می پرسد. رودا با خونسردی اظهار می کند چیزی نمی داند و فقط اینکه او مُرده! وقتی به شکلی اتفاقی، کریستین، در بین وسایل رودا، مدالی را می بیند که متعلق به همان همکلاسی روداست که در پیک نیک مُرده، ناگهان افکار عجیبی در سرش شکل می گیرد. افکاری که کم کم جنبه ای واقعی به خود می گیرند ...

 

یادداشت: داستان دراین باره صحبت می کند که چقدر از مشکلات روانی و افکار پلید و ذات خرابمان به ارث رسیدنی ست. آیا اصلاً ممکن است موردی مثل آدم کشتن، در خانواده، به ارث برسد؟ البته این فیلم، بدون پیچیدگی های لازم و رسیدن به عمق مطلب، صرفاٌ بحث را پیش می کشد و به این نکته می رسد که: (( بله! قاتل شدن هم می تواند به ارث برسد. )) معروفترین اثر مروین لروی، " من یک فراری از دسته ی زندانیان زنجیری هستم"، کار خوب و داستانگو و سرراستی بود که علاوه بر مضمون نقادانه اش به سیستم قضایی آمریکا، به عنوان اولین فیلمی که این سیستم را زیر سئوال می برد، جزئیات خوبی هم داشت که بیننده را با خود همراه می کرد. جزئیاتی مثل نوع نگهداری زندانیان و نحوه ی نگهبانی از آنان و چیزهای دیگر که با توجه به سال ساخت فیلم یعنی 1932، حاوی نکات جالبی بود که شاید کمتر کسی از آن خبر داشت و به نوعی سندیت تاریخی محسوب می شد. هر چقدر در  " من یک فراری ... " سبک سینمایی لروی جلوه نمایی می کرد، در اینجا با اثری روبرو هستیم که کمترین کوششی برای سینمایی کردن آن صورت نگرفته است. اینکه فیلم از روی نمایشنامه ای اقتباس شده، ما را بیش از پیش به این نکته می رساند. مشکل اینجاست که چنین مضمون پیچیده و سنگینی به راحت ترین شکل ممکن به نمایش درآمده؛ چه در نحوه ی کارگردانی و چه در روایت داستان. درست مثل صحنه ی تئاتر، شخصیت ها یکی یکی وارد و خارج می شوند و اینگونه داستان را پیش می برند. خانه ی کریستین، لوکیشن اصلی فیلم است و اکثراً در تمام طول مدت داستان، در اینجا می مانیم. مادر دانش آموز کشته شده، آنهم چند ساعت بعد از این اتفاق، بدون دلیل و منطق درستی، وارد خانه ی کریستین می شود و در حالیکه مست کرده، حرف هایی می زند تا با شخصیت او آشنا شویم و بعد هم می رود و نوبت به مثلاً پدر کریستین می رسد که قرار است گوشه ای دیگر از داستان را با او دنبال کنیم و همینطور تا به آخر. پایان فیلم هم در نوع خودش عجیب و باورنکردنی ست. معلوم نیست روی چه حساب و کتابی، ناگهان رعد و برق می زند و دختر را از بین می برد! 

 

* دیالوگی از فیلم


" منو دوس داری مامان؟"


ارزشگذاری: 

I'm a Cyborg, But That's OK

نام فیلم: من یک سایبرگ هستم اما مهم نیست

بازیگران: سو جئونگ لیمرین

نویسندگان: پارک چان ووک سئو گیونگ جیونگ

کارگردان: پارک چان ووک

105 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ ژانر کمدی، درام، رمانس؛ سال 2006

 

انتقام 4 

 

خلاصه  ی داستان: یانگ گون، دختر جوانی که فکر می کند یک آدم آهنی ست، به تیمارستان منتقل می شود. از آنجایی که می ترسد غذا، سیستم درونی بدنش را مختل کند، از خوردن سر باز می زند. او اعتقاد دارد می تواند با انرژی باطری، به حیاتش ادامه دهد. پارک ایل سون، جوان دیگری که در همان تیمارستان بستری ست، سعی می کند کاری کند تا یانگ گون را ترغیب به خوردن نماید ...

 

یادداشت: پارک چان ووک انگار بعد از ساختن سه گانه هایش درباره ی انتقام، اینجا به خودش استراحتی داده و سعی کرده فضای جدیدی را تجربه کند. البته اینجا هم بحث، بحث انتقام است؛ یانگ وون می خواهد از تمام دکترها و پرستارها انتقام بگیرد چون وقتی بچه بود، دکترها، مادربزرگش را به تیمارستان برده بودند و او تنها مانده بود. اما از آنجایی که ساختمان اثر بروی مضمون انتقام گیری بنا نشده و مسیر دیگری را طی می کند و به نتیجه ای سرتاسر متفاوت می رسد، هیچ سنخیتی با سه گانه های معروفش ندارد. درست عین دیوید لینچ که ناگهان می آید و فیلمی سراسر متفاوت می سازد مثل "داستان سرراست". از سوی دیگر، لحن کار و نگاه کارگردان کمدی ست ( هر چند که در کارهای جدی او هم، طنزی گروتسک، تلخ و گاه رعشه آور همیشه وجود دارد ) و داستان اکثراً در فضای تیمارستان می گذرد و سر و کارمان با تعدادی دیوانه است که انواع و اقسام بیماری های روانی را دارند، بهرحال با آثار پیشین او تفاوتی جزئی دارد. آثار پیشینی که باعث شهرت پارک چان ووک در سطح سینمای جهان شدند. در اینجا هم البته با همان فضاهای گروتسک، فانتزی و گاه سوررئال مواجهیم و البته ایده هایی بصری که چان ووک استادش است و در اینجا هم می توانیم نمونه هایش را زیاد ببینیم. مثل وقتی که یانگ گون، در خیال خودش، مثل یک ربات آدم کش، از نوک انگشت هایش، مسلسل وار، تیراندازی می کند و تمام دکترهای تیمارستان را از بین می برد. البته ایده های جذاب داستانی هم کم نیستند. مثل فکری که به سر ایل سون می زند تا یانگ گون را ترغیب به خوردن غذا بکند.

یانگ گون به دنبال هدف وجودی خودش است. او در دوران بچگی و زمانی که مادربزرگ نیمه دیوانه اش را به تیمارستان می بردند، به شکل نصفه و نیمه از زبان او می شنود که دارد می گوید هدف وجودی تو ... اما جمله ناتمام می ماند. او تمام عمرش دغدغه ی این را داشته که مادربزرگ، در آن روز تلخ، چه گفته. در پایان فیلم است که با آن نمای زیبا، متوجه می شویم انگار واقعاً هم مهم نبوده که مادربزرگ چه گفته. مهم این است که این دونفر، یعنی یان گون و پارک ایل سون با درک متقابلی که نسبت به هم پیدا کرده اند، به یکدیگر می رسند. در نتیجه عشق است که حرف اول را می زند. هدف وجودی یانگ گون کاملاً مشخص است. حالا مهم نیست او واقعاً یک ربات باشد و یا یک انسان. موردی که کارگردان هیچ گاه به قطعیت برایمان روشن نمی کند.


 نیروی عشق ...


ارزشگذاری: 

Memories of Murder

نام فیلم: خاطرات قتل

بازیگران: کانگ هو سونگسانگ کیونگ کیم ریو ها کیم

نویسندگان: جون هو بونگ – کوانگ ریم کیم – سونگ بو شیم

کارگردان: جون هو بونگ

129 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ ژانر جنایی، درام، معمایی؛ سال 2003

 

آسمان آبی، کمی ابر و تونلی تاریک و بی انتها 

 

خلاصه ی داستان: در یکی از روستاهای دورافتاده ی اطراف سئول، قتل های زنجیره ای رخ می دهد که مقتولین، همگی زنانی هستند که لباس قرمز به تن دارند. کارآگاه پارک، مردی عصبی، خشن و بی قید و بند، به همراه دستیارش مسئولیت پیگیری پرونده را بر عهده دارد. او که به هر ترتیبی می خواهد قاتل را پیدا کند، به زور شکنجه و کتک و تهدید، از مظنونین اعتراف می گیرد اما این اعترافات هیچ کدام به ثمر نمی نشیند. با آمدن بازرس سئو، جوانی که از سئول برای تحقیق آمده، مسئولیت کارآگاه پارک و دستیارش کمتر می شود. بازرس سئو، کم حرف و ساکت و متفکر است. او سرنخ های بهتری برای پیدا کردن قاتل دارد که این به مذاق کارآگاه پارک خوش نمی آید ...

 

یادداشت: جون هو بونگ کارگردان جوان کره ای با فیلم "مادر"، اسمش را در اذهان ثبت کرد. شاهکاری که مخصوصاً آن سکانس پایانی اش به این راحتی ها از ذهن بیرون نمی رود. بی صبرانه منتظر دیدن این یکی فیلمش هم بودم. سعادتی که بالاخره دست داد و با شاهکار دیگری از این فیلمساز مستعد و باهوش روبرو شدم. داستانی پیچیده و قدرتمند، ایده های فوق العاده ی بصری، بازی های خیره کننده مخصوصاً بازی کانگ هو سونگ در نقش کارآگاه پارک و جزئیات خیره کننده ی دیگر، باعث می شود با فیلمی طرف باشیم که حسابی درگیرکننده و جذاب است. برای رسیدن به نتیجه ای درخور، بهتر است از ابتدا شروع کنم؛ نام فیلم روی تصویری از آسمان آبی و البته کمی ابری آغاز می شود. تضادی که از همان ابتدای کار، می خواهد به بیننده هشدار بدهد. البته این ابری بودن آسمان هم خودش حکایتی می تواند باشد که با پیش رفتن داستان و رسیدن به انتهای آن، می توانیم برداشتی از آن داشته باشیم که بهش خواهم رسید. اولین شخصیتی که با او روبرو می شویم، کارآگاه پارک است؛ مردی لاابالی و بی قید و بند و بددهن که هیچ جایش به یک پلیس نمی آید. مخصوصاً هم که دستیاری دارد عصبی و خارج از کنترل که دائم درگیر می شود و فحش می دهد. بازی های خوب بازیگران ـ و گفتم که مخصوصاً بازی درگیرکننده ی کانگ هو سونگ ـ باعث می شود خیلی زود بتوانیم این شخصیت ها را بشناسیم. پارک برای پیدا کردن قاتل دست به هر کاری می زند. او از شکنجه و ارعاب هم ترسی ندارد. مرد نیمه دیوانه ای را که گفته می شود می توانسته این قتل ها را انجام دهد، به بدترین شکل ممکن شکنجه می کند و در این راه همکار عصبی و خشنش هم یاری اش می دهد. نوعی نگاه طنازانه و در برخی قسمت ها حتی کمدی کارگردان به این داستان در جزء جزء صحنه ها و دیالوگ ها و بازی بازیگران جاری ست که همراهی بیشتر بیننده ها را با این داستان تلخ و گزنده و خفقان آور به دنبال دارد. نکته ای که مثلاً در آثار پارک چان ووک هم به خوبی دیده می شود و انگار این سنت در آثار سینمایی شرق دور، نمود بیشتری دارد. طولی نمی کشد که وقتی پرونده به نتیجه ی دلخواه نمی رسد، بازرس جوانی را از سئول برای کمک به دو کارآگاه خشن فیلم می فرستند. بازرس سئو، جوانی ست کم حرف، متفکر و آرام. اوست که با دقت و ریزبینی همه ی شواهد را بررسی می کند و کم کم سرنخ های مهمی هم به دست می آورد. در صحنه ای جالب که رئیس پلیس پشت میزش نشسته و به توضیحات پارک گوش می دهد که با لکنت و به سختی دارد از روی نوشته های روی تابلو توضیحاتی خسته کننده و درهم برهم از قتل ها می دهد، می بینیم که رئیس پلیس با بی حوصلگی، اول نگاه می کند به دستیار پارک که مشغول چرت زدن است و بعد نگاه می کند به بازرس سئو که با دقت چیزهایی یادداشت می کند. این صحنه، در عین حال که طنز ظریفی دارد و نوع صحبت های بریده بریده ی پارک و تائیدی که از همکار خواب آلودش می خواهد، کاملاً لبخند بر لب بیننده می آورد، نشاندهنده ی تفاوت این دو کارآگاه با یکدیگر است. بهرحال این تفاوت و اینکه سئو به سرنخ هایی دست پیدا می کند و به جزئیاتی توجه نشان می دهد که از چشمان پارک مخفی می ماند، باعث بروز اختلافاتی می شود که حتی به درگیری های بدنی هم منجر می گردد. بهرحال به رغم این مخالفت ها، تحقیقات ادامه پیدا می کند و دو کاراگاه هر چه جلوتر می روند، بیشتر به درِ بسته می خورند. سئو هر بار فکر می کند توانسته قاتل را گیر بیندازد اما در آخرین لحظه متوجه می شود که اشتباه کرده. از این به بعد است که فیلمساز با هوشمندی و قدرت، دو مسیر مختلف را پیش چشم تماشاگر می گشاید. یک مسیر همان پیدا کردن قاتل و تعلیق و هیجان اینکه بالاخره قاتل واقعی کیست و مسیر دیگر به دو شخصیت اصلی داستان برمی گردد. یعنی دو کارآگاه که با پیش رفتن فیلم، شخصیت هایشان عکس یکدیگر می شود. سئو، در عذابِ پیدا نکردن قاتل و طی فشارهای روحی، کم کم از آن حالت سکون و تفکر ابتدایی فیلم بیرون می آید و در روندی مشخص، کم کم تبدیل می شود به نسخه ی خطرناک تر کارآگاه پارک در ابتدای فیلم. او آنقدر به بن بست می خورد که حتی برای اعتراف گرفتن از کسی که خیلی مطمئن است قاتل اوست، دست به اسلحه می برد و قصد کشتن او را دارد که اگر مداخله ی پارک نبود، حتماً این کار صورت می گرفت. کاری که حتی از کارآگاه پارک در ابتدای داستان هم با آنهمه خشونت و لاقیدی اش انتظار نداشتیم. اما در جهت مقابل او، کارآگاه پارک قرار دارد که تبدیل شده به آدمی که دیگر به خشونت جسمی و شکنجه اعتقاد ندارد. هر چه سئو، خشن و افسارگسیخته شده، پارک آرام و مطیع به نظر می رسد و حتی در قسمتی، اعتراف می کند که تمام شواهدی که تاکنون فکرش را مشغول کرده بودند، بیخود بوده است.  انگار در انتها اینها به یکدیگر تبدیل شده اند. درست در همین نقطه است که نویسندگان و کارگردان هوشمند اثر، نمی گذارند ما فقط شاهد یک داستان جنایی باشیم که در آخر قاتل پیدا می شود و گره ها گشوده می شود و تمام. آنها کاری می کنند که به نقطه ای برسیم که پر از شک و تردید و دودلی ست. در طول داستان آنقدر نکته های ریز و درشتی برای آدم های اصلی و فرعی پرداخت شده که واقعاً هر کسی می تواند قاتل باشد. نمایی که دو کارآگاه را در آستانه ی تونلی تاریک نشان می دهد، کاملاً گویای این مطلب است و البته حتماً آسمان نیمه ابری ابتدایی فیلم را هم که به یاد دارید! اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود. دو نکته هم هست که می تواند پایان دهنده ی این نوشته و البته تکمیل کننده ی سمت و سوی نگاه کارگردان باشد. یکی از آن دو نکته، جایی در اواخر فیلم است. ماجرا اینگونه است که قاتل، باز هم زنی را در دام انداخته و مشغول طناب پیچ کردنش است که زن، سرش را برای لحظه ای بالا می آورد و می خواهد به چهره ی قاتل نگاه کند که صحنه کات می شود به جایی دیگر و نمایی رو به بالا از چهره ی خیس بازرس سئو طوریکه انگار زاویه ی دید مقتول است. نکته ی دوم هم برمی گردد به پایان فیلم. سال ها گذشته. کارآگاه پارک میانسال، برمی گردد به صحنه ی جنایت تا خاطراتش را مرور کند که با دختر کوچکی روبرو می شود که اظهار می کند چند وقت پیش هم مرد دیگری به اینجا آمده بود و وقتی او ـ دختر ـ پرسیده بود اینجا چه می خواهد، مرد جواب داده بود آمده تا کارهایی را که قدیم ها انجام داده، مرور کند. وقتی  پارک، با تعجب از دختر می پرسد او چه شکلی بود، دختر جواب می دهد: قیافه ی ساده ای داشت و بعد از این جمله است که پارک، برمی گردد رو به دوربین و به ما نگاه می کند و تصویر سیاه می شود. پایانی تکاندهنده برای یک فیلم عالی. اصلاً مهم است که بدانیم قاتل واقعاً که بوده؟ آیا نمی توانسته مثلاً یکی از همین دو کارآگاه داستان باشد؟ داستان، با هوشمندی طوری روایت می شود که نمی فهمیم بالاخره قاتل کیست و در عوض به نتایج بزرگتر و عمیقتری دست پیدا می کنیم. به آدم هایی که با قیافه هایی ساده، در عین سادگی می توانسته اند ذات ترسناک خودشان را در لحظاتی خاص نشان دهند.


     ساده اما ...


ارزشگذاری: