سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

نفوذی

نام فیلم: نفوذی

بازیگران: امیر جعفری – جمشید هاشم پور – نسرین مقانلو

نویسنده: احمد کاوری براساس طرحی از داوود امیریان

کارگردانان: احمد کاوری – مهدی فیوضی

84 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر دفاع مقدس؛ سال1387


او یک نفوذی نیست ... 


خلاصه ی داستان: اسرای جنگی بعد از سال ها به ایران بازمی گردند. در میان آنها مردی به نام فریدون کیان فر هست که بلافاصله به وزارت اطلاعات برده می شود. او کسی بوده که در اردوگاه نظامی ها، با عراقی ها همدستی کرده و باعث مرگ عده ی زیادی از اسرای ایرانی شده. حالا بعد از بازگشت او، خانواده ی خیلی از اسرای کشته شده، خواهان مجازاتش هستند ...

 

یادداشت: از همان تیتراژ ابتدایی می توان فهمید که با فیلمی آشفته و بی در و پیکر مواجهیم. فیلم، روایتی شلخته دارد و با سردرگمی و آشفتگی، داستانش را جلو می برد و اکثر سکانس هایش هم الکن و بی مورد و بسیار ضعیف هستند. مصاحبه با اسرای ایرانی که همبندی فریدون بوده اند و بازگشت ما به گذشته و دیدن اتفاقاتی که آنها تعریف می کنند، آنقدر گیج کننده و بی سر و ته است که هیچ چیزی از ماجرا روشن نمی کند. قرار است طی این رفت و برگشت ها شاهد این باشیم که فریدون چگونه بوده و چگونه شده، اما تنها تصاویری نصفه کاره و شلخته می بینیم از اتفاقاتی که در اردوگاه افتاده که هیچ گرهی از شخصیت فریدون باز نمی کند. انتخاب صحنه هایی که قرار است ما را به نتیجه برسانند در حد نهایت خودش ضعیف و خام دستانه است. هنوز هیچی از فریدون نفهمیده ایم و حتی درگیر این نشده ایم که خودمان کشف کنیم بالاخره او واقعاً کاره ای بوده یا نه که ناگهان ورق برمی گردد و آدم خوبه ی داستان، یعنی کسی که در نبود فریدون به خانواده اش کمک می کرده و مثلاً سایه ای بر سر خانواده ی او بوده، آدم بده ی داستان می شود و می فهمیم که در واقع او بوده که در اردوگاه عراقی ها، ایرانی ها را لو می داده و باعث مرگشان می شده. پایان فیلم بی نهایت ضعیف است؛ ناگهان همه چیز سر و تهش هم می آید و معلوم نیست چگونه و از کجا، افراد پلیس و فریدون دست به دست هم می دهند و نقشه ی گیر انداختن آدم بده را می کشند. و در حالیکه قرارداد فیلم از اول روی روایت دانای کل بنا شده، ناگهان در پرده ی پایانی اوضاع عوض می شود و ما اصلاً متوجه نمی شویم چه وقت و چگونه نقشه کشیده شده. از همه جالب تر وقتی ست که ناگهان دستیار دست و پا چلفتی آدم بده، مامور پلیس از آب در می آید در حالیکه آنقدر آدم اضافه ای در فیلم  است که نمی فهمم چرا فکر کرده اند باید این تغییر لباس ناگهانی برای ما جالب باشد! موضوع همسر فریدون و پسر و دخترش هم موضوعی مفصل است که فقط می توان به اضافه بودنشان در داستان اشاره کرد. فیلم نامه نویس ظاهراً می خواسته تنها به این نکته اشاره کند که  بعضی از کسانی که در حال حاضر به پست و مقامی رسیده اند، در زمان جنگ نفوذی دشمن بوده اند و برخلاف تصور ما آدم های پاکی نیستند و البته می خواسته بیننده را غافلگیر بکند که اصلاً موفق به این کار نشده است.


 او یک نفوذی نیست ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

زیر پوست شب

نام فیلم: زیر پوست شب

بازیگران: مرتضی عقیلی – سوزان گیلبر

نویسندگان: فریدون گله – جهانگیر صالحی

کارگردان: فریدون گله

 95 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر اجتماعی؛ سال 1353


جامعه ی بسته


خلاصه ی داستان: قاسم جوان علاف و ولگردی ست که تمام روز و شب را در خیابان ها ول می چرخد و دنبال دختر مردم راه می افتد. در همین ولگردی ها، با دختر جوان آمریکایی مواجه می شود که به او روی خوش نشان می دهد. آنها با زبان اشاره با هم حرف می زنند و در همین اشاره ها، قاسم متوجه می شود دختر همین امشب به سمت آمریکا پرواز دارد. قاسم سعی می کند در فرصتی که برایش باقی مانده، هر طور شده اتاق خالی گیر بیاورد و با دختر توریست خلوت کند. اما به هر جا سر می زند، با مشکل مواجه می شود ...

 

یادداشت: داستانی ساده و در عین حال درگیرکننده و کاملا نمادین که حرفش را به درستی به بیننده منتقل می کند. گله با پرداخت این داستان ظاهرا ساده، به تفاوت طبقه ی فقیر و غنی می پردازد و از این طریق، نشان می دهد که یک آدم بی چیز و فقیر و بدبخت، حتی برای طبیعی ترین حق خود که می تواند رابطه با جنس مخالفت باشد هم هیچ امکانی ندارد. گله جامعه ای را ترسیم می کند که مردمش با نام ناموس پرستی و غیرت هیچ حاشیه ی امنی برای آدم بدبختی مثل قاسم باقی نمی گذارد. آنها همه جا هستند و قاسم را از کارش باز می دارند. هیچ خلوتی در این جامعه برای او وجود ندارد. حتی وقتی قاسم در فکرش، خود و دختر را روی تخت خواب پشت ویترین مغازه ی مبل فروشی می بیند، باز هم نگاههای خیره ی مردم را از پشت ویترین شاهدیم که به او نگاه می کنند و اجازه ی لذت بردن را به او  نمی دهند. این تنها پسران پولدار مردی که مادر قاسم برایش کار می کند هستند که فرصت لذت بردن از دختر را می یابند و او را با خود به ویلایشان می برند، کامجویی می کنند و آخر سر هم ولش می کنند در خیابان. اینکه این دختر خارجی ست و هیچ گاه نمی تواند با قاسم ارتباط کلامی برقرار کند مشخصا به دلیل آن است که گله می خواهد اینگونه این دو نفر به دام احساسات گرایی نیفتند و البته تماشاگر هم تعبیری غیر از کام بردن از جنس مخالف بدون دخالت احساسات و عواطف در سر نپروراند. شاید اگر از بازیگر زن فیلم بازی بهتری شاهد بودیم، فیلم از این چیزی که هست بهتر هم می شد اما در همین حد هم شاهد اثری هستیم سرپا با موضوعی جذاب و کاملا ملموس.


                وقتی در یک جامعه ی بسته، کلماتی انتزاعی، بار معنایی بیش از حد به خود بگیرند ...


ارزشگذاری فیلم: 

دوباره عاشقی

نام فیلم: دوباره عاشقی

بازیگران: مهدی سلوکی –  سروش گودرزی - زیبا بروفه – پرستو صالحی

نویسندگان: حسن اسدی – شهربانو یزدانی

کارگردان: مهدی گودرزی


نامه ای به عوامل فیلم

 

خلاصه ی داستان: مسعود، عاشق مریم است. ولش می کند. مسعود عاشق هستی می شود. صیغه اش می کند. بچه دار می شوند. مسعود بچه نمی خواهد. هستی خودکشی می کند. مسعود به اتهام قتل، می افتد زندان و بعد آزاد می شود. زن برادر مسعود، گیتی ست. بهروز عاشق گیتی ست. گیتی هم عاشق بهروز است. بهروز، روز آزادی مسعود، او را با ماشینش زیر می گیرد ...

 

نامه: (( ای نویسندگان و کارگردان محترم فیلم " دوباره عاشقی "، قبل از آغاز نامه ام، باید به خاطر ساخت این فیلم از شما تشکر کنم و بگویم من عاشق موهای پف پفی سروش گودرزی در فیلم شدم. همچنین موسیقی لحظه به لحظه تان روحم را نوازش داد. لهجه ی ترکی خانم زیبا بروفه، مسحورم کرد. بازی زیرپوستی جناب مهدی سلوکی هم از این رو به آن رویم فرمود. زغال اخته خریدن مسعود هنگام گردش و تفریح، یکبار با مریم و بار دوم با هستی دیوانه ام کرد و آن صحنه ای که به بیمار رو به موت، شوک الکتریکی وارد می کنند، تحولی در علم پزشکی بود انصافاً. اما بعد از دیدن این فیلم، سئوال مهمی پیش آمده بود که می خواستم هر طور شده ازتان بپرسم و شما را جان هر کسی که دوستش دارید، به این سئوال من جواب بدهید و از فکر و خیال بیرون بیاوریدم؛ مسعود، شخصیت دوست داشتنی فیلم شما، با بازی فوق العاده ی جناب سروش گودرزی با آن حرکات چشم و ابرو و دماغ و دهن که هوش از هر بیننده ای می برد، به حالت کما فرو می رود و در بخش مراقبت های ویژه بستری می شود و زنده ماندنش در هاله ای از ابهام فرو می رود. جان هر کسی که دوست دارید جواب بدهید چگونه به فکرتان رسید که می توانید تمام شخصیت های داستان را یکی یکی، بدون اجازه ای چیزی، در تمام طول مدت شبانه روز، بیاورید بالای سر بیمار در کما فرو رفته که برای هم داستان تعریف کنند، موبایلشان زنگ بخورد و آنها هم بلند بلند جواب بدهند و هی خاطره بگویند و هی بیایند و بروند؟ تازه یکی از آدم ها هم که عشق قدیمی بیمار در کما فرو رفته است را دم به دقیقه بیاورید بالای سر او تا  عقده هایش را خالی کند و مدام بگوید از اینکه او را در این وضعیت می بیند، خوشحال است و او باید بمیرد و باید وضعش از این هم بدتر بشود و خلاصه اتاق مراقبت های ویژه را تبدیل کرده اید به کاروانسرایی که هر کس دلش خواست سرش را بیندازد پایین و بیاید تو. ای نویسندگان و کارگردان محترم فیلم، جان هر کسی که دوست دارید به من بگویید در کجای دنیا، چنین بیمارستانی دیده اید؟ خوشحال   می شوم و افتخار می کنم جواب شما را داشته باشم. بی صبرانه منتظرم و امیدوارم در این بین، فیلم دیگری از شما، با همین عوامل حرفه ای ببینم. ))

نمک در نمکدان شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد

 

یک دیالوگ شنیدنی:   گیتی:( با ته لهجه ی ترکی ) آقا بهروز، خاطرتو می خوام.

                                بهروز: ( بدون لهجه ) گیتی، دوستت دارم؛ خیلی.


                بدون شرح ...


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

آتشکار

نام فیلم: آتشکار

بازیگران: حمید فرخ نژاد – محمد ماه وش – مینا مصطفی پور

نویسنده و کارگردان: محسن امیریوسفی


زنده باد وازکتومی!


خلاصه ی داستان: آقا سهراب که کارگر کارخانه ی ذوب آهن است، بعد از 4 فرزند دختر، به اصرار همسرش، قصد عمل وازکتومی دارد. اما روح پدر او به سراغش می آید و او را از این کار منع      می کند. آقا سهراب، سرگردان میان انجام دادن و ندادن این عمل، دست به دامن روحانی محل و اطرافیانش می شود ...  


یادداشت: بیخود نبود دور و بر نمایش این فیلم اینهمه حرف و حدیث پیش آمد. فیلم به چیزهایی نزدیک می شود که تا پیش از این در سینمای ایران خط قرمز که نه، خط سیاه حساب می شد! هر چند در همین حد و اندازه هم داستان جدیدی تعریف می شود و قسمت هایی هم از تماشاگر خنده می گیرد، اما مشکل من با فیلم در نوع و حجم شوخی هایش است و البته مورد دیگری که نامش را بی نظمی و بهم ریختگی گذاشته ام و اینکه بخواهم توضیح بدهم این بی نظمی و شلختگی در یک فیلم چجور چیزی می تواند باشد، کار بسیار سختی ست. به نظرم در درجه ی اول، نوع شوخی های کار در قسمت هایی یکدست نیست. برای مثال می توان به شوخی سطح پایینی اشاره کرد که در آن سهراب که توسط همسرش از اتاق خواب رانده شده، با خواهش و تمنا وارد اتاق می شود و کنار همسرش دراز می کشد و ناگهان برادر همسرش از زیر پتو بیرون می آید بدون اینکه بفهمیم چطور برادر، سر از تخت خواب آنها در آورده است. یا مثلاً در داستان همین برادر همسر سهراب – که کاملاً زائد و بی ربط است – می بینیم که او با کراوات و پیراهن جلوی وب کم نشسته و با دختری حرف می زند. دوربین که عقب می کشد، می فهمیم پیژامه ای به با پا دارد. این جنس شوخی های تکراری و سطح پایین باعث می شود یکدستی شوخی ها از بین برود. در درجه ی دوم، حجم شوخی هاست که کسی مثل من را اذیت می کند. اکثر شوخی ها، کنایه ها و اشاره هایی ست به مسائل اجتماعی، سیاسی و مذهبی. نوع چیتش این شوخی ها و کنار هم قرار دادنشان آنقدر شلوغ و مسلسل وار است که بیننده باید بعد از هر شوخی، فیلم را متوقف کند، به اینکه این شوخی به چه چیز اشاره دارد کمی فکر کند و بعد دوباره دیدن فیلم را از سر بگیرد. چون در مورد اینگونه شوخی های فرامتنی، اگر معانی پنهان آن بیرون کشیده نشود، نمی توان خندید و لذت برد. بهرحال این موارد به همراه همان شلختگی و بی نظمی که گفتم توضیح دادنش حسی ست و کمی سخت، باعث شده با فیلم متوسطی طرف باشیم.  


  آغا سهراب ... !


ارزشگذاری فیلم: 

دوزخ برزخ بهشت

نام فیلم: دوزخ، برزخ، بهشت

بازیگران: علی مصفا – مهتاب کرامتی – مسعود شایگان

نویسنده: سعید شاهسواری

کارگردان: بیژن میرباقری

 

این تخت، مث اون موقع ها صدا می ده!

 

خلاصه ی داستان: سه خانواده یکی در دوزخ، دیگری در برزخ و آن یکی در بهشت !!!

 

یادداشت: وقتی بخواهی حرف های گنده بزنی درباره ی تنهایی آدم ها و احساسات بشری و حس نوستالژی آنها و این چیزها و بلد هم نباشی لااقل در پس این حرف ها، داستانکی بگویی که ملت را پس نزند تا بتواند این حرف های بی سر و ته را تحمل کند، نتیجه اش فیلمی می شود که تحمل حتی یک دقیقه اش کار مشکلی ست. تا مهتاب کرامتی بیاید با آن نگاه های سرد و بی روح، به خانه ی غبار گرفته نظری بیندازد، تا بیاید قدم هایی کند و کشدار بردارد، تا مرد و زن بیایند با هم دیالوگ رد و بدل کنند و شیرینی و تلخی زندگی گذشته شان را با جملاتی دهان پر کن مثل (( گذشته مث یه خاطره س که با یه لبخند میاد و با یه اشک می ره. )) و البته با جملاتی کلیشه ای مثل (( یادته با هم خونه رو رنگ کردیم؟ )) یا (( این تخت مث اون موقع ها صدا می ده )) یا (( هیچ وقت خواب منو می دیدی؟ )) یا (( هنوزم به سرت می زنه بری شمال؟ )) و ... برای بیننده ها روشن کنند، تاب و توانمان طاق شده است. بیست دقیقه می گذرد و این زوج، هنوز دارند از گذشته حرف می زنند بدون اینکه احساسی برانگیزند یا برایمان جالب باشد که بدانیم چه در فکر آنهاست و تازه این قسمت خوب ماجراست. در دو اپیزود بعدی کار از این هم بدتر است. یک مشت احساسات پراکنی از آدم هایی که نمی توانیم درکشان کنیم و کارگردان هم دائم تلاش می کند با قاب هایی که می چیند، به ما حقنه کند که اینها تنها هستند. اما انگار آقایان فراموش کرده اند که وقتی داستانی در کار نیست، این زور زدن ها نتیجه ی عکس خواهد داد. شاید در خوش بینانه ترین حالت هر قسمت از این فیلم به درد داستان کوتاه هایی بخورد که این روزها در ادبیات ما نمونه اش فراوان پیدا می شود که نویسندگانش ادعای شناخت آدم ها و جامعه را دارند و احساس می کنند درد همه ی بشریت را می شناسند اما غافل از اینکه تمام این شعارها چیزی نیست جز ادا در آوردن برای فرار از ناتوانی در نویسندگی، درک آدم ها و موقعیت شان.



 وقتی احساس کنی می توانی حرف های گنده ای بزنی که دنیا را تکان بدهد ...


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

هر چی خدا بخواد

نام فیلم: هر چی خدا بخواد

بازیگران: ترانه علیدوستی – رضا عطاران – حامد کمیلی

نویسنده: پرویز شهبازی

کارگردان: نوید میهن دوست

 

فریدون

 

خلاصه ی داستان: پارمیدا نصیری و ونداد طاهری، همزمان با هم به کیش می روند. خبر رسیده که پدر ونداد و مادر پارمیدا، که ظاهراً با هم ازدواج کرده اند، در یک سانحه ی دریایی در کیش، ناپدید شده اند. ورود آنها به کیش برای پیگیری کارها همزمان می شود با ورود خانواده ی دو طرف و آغاز ماجراهایی ...

 

یادداشت: قبل از اینکه مستقیم بروم سراغ اینکه چرا (( هر چی خدا بخواد )) فیلم افتضاحی ست، می خواهم از  تنها نکته ی بامزه ی فیلم شروع کنم؛ فامیلی عطاران در فیلم "دلگشا" ست که همه آن را "دلگشاد" متوجه  می شوند و افراد مقابل هم برای اصلاح این اشتباه می گویند:" گشا، گشا" و آنهایی که اشتباه تلفظ  کرده اند، تکرار می کنند: "بله! گشا، گشا" ! البته بامزگی این قسمت وقتی معلوم می شود که فیلم را ببینید و البته امیدوارم وقتی فیلم را دیدید، پشیمان نشوید. با نگاهی به روند گره افکنی و گره گشایی داستان، به عمق ضعف و حفره های بزرگ فیلم نامه ای و در کل بی ربط بودن همه چیز پی می بریم. فقط برای مثال توجه کنید به جایی که قرار است دایی هفت خط پارمیدا یعنی رضا عطاران، پی به راز ونداد و برادرش ببرد. (حالا بگذریم از اینکه معلوم نیست این راز چیست. چرا پسرها نمی خواهند جسد پدرشان را به تهران ببرند؟ )  آنها صندلی عقب ون نشسته اند و درباره ی اینکه جسد پدر نباید به تهران برود، حرف می زنند که دایی که در صندلی جلو نشسته، سرش را از لای دو صندلی بیرون می آورد و حرف های آنها را می شنود و البته ونداد و برادرش هم متوجه می شوند و جایشان را تغییر می دهند اما دیگر دیر شده است و دایی که حالا راز را می داند، آماده می شود برای اخاذی کردن از پسرها. به همین راحتی! حالا دایی می خواهد اخاذی کند و ما فکر می کنیم که لابد ادامه ی داستان باید ربطی به این قضیه پیدا کند. دایی فرار می کند و پسرها می روند دنبالش، گیرش می اندازند و پول ها را ازش پس می گیرند و همین! فکر می کنیم شاید در ادامه ی داستان، اتفاقی بیفتد که ربطی به این قسمت داشته باشد، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در کلیت کار می آمد. بعد دوباره ماجرا عوض می شود و فیلم نامه نویس داستان دیگری رو می کند که اینگونه است: جسد پدر پیدا شده اما مرد عربی که دوست صمیمی پدر بوده و با برادرش مشکل دارد، از پسرها می خواهد که جسد نزدیک او دفن شود – برادر او هم که دوست صمیمی پدر است و جای دیگری از جنوب زندگی می کند، از پسرها خواسته که جسد پدر باید نزدیک او دفن شود –  و خلاصه سر جسد پدر، دعوای مختصری شکل می گیرد که در نهایت بدون هدف خاصی ماجرا ختم می شود و بالاخره هم مشخص نمی شود نقش این دو برادر در پیشبرد داستان چه بوده. اما ماجرای پایان فیلم و قضیه ی فریدون از همه جالب تر است. فریدون نام پرنده ای سخنگو ست که تنها بازمانده ی سانحه ی دریایی ست. در نمای پایانی، صدای پدر و مادر بچه ها را می شنویم که از فریدون تشکر می کنند که آنها را لو نداده! معلوم نیست این ماجرا از کجا و چگونه، یکهو سر و کله اش در داستان پیدا می شود. خلاصه اینکه با فیلمی تکه پاره طرف هستیم که هر قسمتش سازی جداگانه می زند و هیچ ربطی به بخش قبل و بعدش ندارد. آشفته است و در کل بی ربط.



     پادر هوا و بلاتکلیف. مثل اینها ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

عروسک

نام فیلم: عروسک

بازیگران: بهاره رهنما – حسام نواب صفوی – لیلا اوتادی

نویسنده: سیروس تسلیمی

کارگردان: ابراهیم وحیدزاده

 

تصور کنید ...

 

خلاصه ی داستان: فرشته دنبال کار می گردد و مگی، برای او کاری در یک شرکت پیدا می کند که از قضا صاحب شرکت، جوان پولداری ست که عاشق فرشته می شود و البته معلوم است که این جوان دارد نقش بازی می کند و آنی نیست که ما می بینیم و کلاهبردار است و لات و از این چیزها ... !!!

 

یادداشت: تصور کنید در پوستر یک فیلم کمدی سینمای ایران نوشته باشند: (( تماشای این فیلم برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود! )) ... تصور کنید فیلمی می بینید که در آن آتش تقی پور عاشق بهاره رهنما می شود! ... تصور کنید علیرضا خمسه را با موهایی دم اسبی که با حرارت تمام، میان مهمان های یک عروسی، قر می دهد و حسابی هم قر می دهد! ... تصور کنید در همین فیلم، مهمان های همین عروسی، در حالیکه دست می زنند، می خوانند: (( گل به سر عروس یاالله، دومادو ببوس یاالله ))! ... تصور کنید زن فیلم با عشوه و ناز به مرد هوس باز بگوید که: (( مامان و بابام رفتن شمال. می تونیم بریم خونه ی ما مذاکره! )) و این (( مذاکره )) را طوری ادا کند که همه بفهمیم منظورش چیست! ... تصور کنید فیلمی می بینید بی در و پیکر و سطحی ... تصور کنید یک کمدی می بینید که حتی یک لبخند بی رنگ هم ازتان نمی گیرد ... تصور کنید بعد از دیدن یک فیلم، احتیاج داشته باشید به هوای آزاد ... می توانید تصور کنید؟!



 آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

پشت چراغ قرمز

نام فیلم: پشت چراغ قرمز

بازیگران: مریم خدارحمی – کاوه آهنگر

کارگردان: متین بابایی

 

یک فیلم ترسناک که برای آخر هفته تان پیشنهاد می شود یا چگونه بترسید که قلبتان از جا کنده شود ...

 

خلاصه ی داستان: چند تا دختر بامزه و قشنگ، می روند ویلای شمال برای تفریح، غافل از اینکه قرار است ماجراهای ترسناکی برایشان پیش بیاید و قلب ما از جا کنده شود ...

 

یادداشت: نویسنده و کارگردان می خواهد ما را گیج کند که نفهمیم کسی که قرار است تا دقایقی دیگر، این دخترهای خوشگل را بترساند، چه کسی ست. اول شکمان را می برد به سمت برادر دختر اصلی که قرار است همگی دخترها بروند ویلای او. برادر می خواهد بیاید ولی دختر نمی گذارد. بعد برادر دستی روی چانه می گذارد و فکری می کند و ما را می اندازد توی شک. نفر دوم، خواستگاری ست که می آید خانه شان. دختر که خوشش نمی آید از او، سوسکی پلاستیکی توی چایی اش می اندازد ( تعجب ندارد که! واقعاً این کار را می کند! ) و یک مردی هم آن وسط نشسته که ماشین "ماکسیما" را "ماسکیما" می گوید و "اس ام اس" را "اس پم اس" و لحظات مفرحی برای ما بوجود می آورد که همین جا، جا دارد از عوامل تشکر کنم. گزینه ی سوم، دو پسری هستند که این دخترهای خوشگل و بامزه و جذاب، پشت چراغ قرمز می بینند و پسرها به قصد اذیت کردن، چند تا متلک بارشان  می کنند که با بازی های دیدنی بازیگران این نقش، به عمق رذالت این پسرها پی می بریم. بعد در ویلا، اتفاقات ترسناکی می افتد. گوشت های روی منقل ربوده می شوند و صداهایی می آید و درخت ها تکان می خورند و دوربین هی می رود توی دیوار و از پنجره می آید بیرون و سایه اش را روی در و دیوار می بینیم و خلاصه با این حرکات نرمشی و ورزشی دوربین، کلی می ترسیم. بعد هم که چون قرار نیست بفهمیم این کارهای خبیثانه و خیلی ترسناک، کار کیست، دخترهای خوشگل و بامزه ی داستان، که یکی شان اتفاقاً ناراحتی قلبی دارد و در اوج ترس و استیصال هی می گوید قلبم درد گرفت ولی تا آخرش هم از همه سالمتر می ماند و ککش هم نمی گزد، از جن حرف می زنند و دیالوگ های فوق العاده ای رد و بدل می کنند درباره ی عادات جن ها و اینکه خانم ها و آقایان جن، چه خصوصیاتی دارند و یکی از این دخترهای خوشگل و بامزه هم می گوید که: (( مگه ندیدی جنا اومدن جوجه ها رو بردن؟ )) که برایمان مسلم شود که بله، کار خود این جن هاست و البته قابل ذکر است که منظور او از   "جوجه ها"، سیخ های جوجه ی روی منقل است و نه جوجه ی واقعی. اما خب، کار به همین جا ختم نمی شود. موضوع این است که آنهایی که آمده اند این دخترها را بترسانند، همان پسرهای پلید پشت چراغ قرمز هستند و بعد می رسیم به اوج وحشت. جایی که قرار است قلبمان از جا کنده شود. جایی که پسر، حالا در قالب یک قاتل سریالی، در حالیکه چشم و چالش را بالا و پایین می دهد و قطرات آب، توسط عوامل صحنه روی پیشانی اش، چکانده شده، شروع می کند از عشق پاکش به دخترها حرف زدن و اینکه دخترها همه شان پلید هستند و معنی عشق را نمی دانند و ما تازه شستمان خبردار می شود که این بیچاره، چه مصیبتی از دست دخترها کشیده که حالا افتاده به این مسیر. در همان چند دقیقه ای که این قاتل بسیار بی رحم، نطق می کند و گریه ی ما را در  می آورد با شخصیتی روبرو می شویم که ریشه دار است و خیلی انگیزه های کلفت و قوی ای دارد که این کارها را می کند. البته کارگردان با زیرکی، نشانمان نمی دهد که چه کسی در آن بلبشو می آید و می کوبد توی سر این قاتل سریالی. یا حالا شاید هم یادش رفته که آن صحنه را در فیلم بگنجاند. بهرحال مهم اینجاست که نمی فهمیم چه کسی به این چیزهای بسیار بسیار ترسناک پایان می دهد. در نهایت هم که دو قاتل، توسط پلیس ها دستگیر می شوند و در صحنه ای با معنی و حرفه ای، جناب سروان در حالیکه قاتلین را می برد توی کلانتری، رو به دوربین     می گوید: (( فک کردین خیلی زرنگین؟ )) که البته با نوع بازی این بازیگر و نحوه ی ادای کلمات، این جمله ی کلیشه ای تبدیل می شود به زیباترین جمله ی فیلم.

 

یکی از بهترین جمله های فیلم: یکی از دخترهای خوشگل و بامزه: (( من یواش یواش دارم به این نتیجه می رسم که اینجا خبرایی یه. ))


                           

                           این پوستر فیلم است. آنهایی هم که در ماشین نشسته اند، همان دخترهای

                                    بانمک و قشنگ هستند که قرار است اتفاقاتی برایشان بیفتد تا قلب ما از جا 

                                    کنده شود  ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش