سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سوت پایان

نام فیلم: سوت پایان

بازیگران: نیکی کریمی ـ شهاب حسینی ـ غزال شاکری و ...

نویسنده و کارگردان: نیکی کریمی

79 دقیقه؛ سال 1389

 

مارماهی

 

خلاصه ی داستان: سحر فیلمسازی ست که کنجکاوِ زندگیِ یکی از دختران بازیگرش می شود و سعی می کند هر طور شده به او کمک کند ...

 

یادداشت: فیلمساز در این اثر قصد داشته تا معضلی اجتماعی را به تصویر بکشد و به قول معروف، پیامی صادر کند. اما داستان یک خطی و ضعیفش، تحمل سنگینی این پیام را ندارد و نتیجه این می شود که نه پیامی دستمان را می گیرد و نه داستان درخور توجهی می بینیم و در عین حالیکه قرار بوده این دو جنبه به بیننده منتقل شود، هیچ کدام منتقل نمی شود و به مانند شعر " به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن/ منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی" این فیلم علناً هیچ چیز نیست. اصلاً پیام اجتماعی این اثر چیست؟ اینکه فقر چیز بدی ست؟ اما ما از فقر دختر چه می بینیم و چه می دانیم؟ علناً هیچ. جز اینکه دختر می خواهد برای جور کردن پول دیه، کلیه اش را بفروشد. همین. اگر کسی بگوید: "خب، همین کافی ست دیگر. مگر قرار بوده چه چیز دیگری از گذشته ی او بدانیم؟" باید عرض کنم که فیلمی که داعیه ی اجتماعی بودن و بیان معضلات را دارد، نمی تواند نسبت به این قضیه بی تفاوت باشد. وقتی نتوانی با شخصیت دختر فیلم همذات پنداری کنی پس رشته های ریسیده ی شده ی بعدی، خود به خود پنبه هستند. جالب اینجاست که ناگهان فیلم در پیچشی بی معنا، می گوید که قتل را خود دختر انجام داده و مادر صرفاً به خاطر فداکاری به زندان افتاده. خب، که چه؟! این نکته چه تاثیر دراماتیکی بر چارچوب اثر دارد؟ با این حساب، پیام فیلم چه می شود؟ اینکه مادری به خاطر فداکاری، می رود بالای دار؟ آیا پیام این است؟ یا اینکه قضیه ی ظلم به زنان مطرح است و اینکه "یک مرجع رسیدگی به این امور خطیر وجود ندارد"؟  چرا داستان، همان مادر را قاتل معرفی نمی کند؟ چرا باید دختر قاتل باشد؟ در نتیجه من که بالاخره متوجه نمی شوم حرف فیلم چیست. پرداختن به داستان هم، فارغ از پیامش، کار عبثی ست. مثلاً دقت کنید به شوهر سحر که شهاب حسینی بازی اش می کند. نقش این آدم در داستان چیست؟ اصلاً معنای حضورش چه بوده؟ یا آن مرد نیمه دیوانه ای که خاطرخواه دختر بازیگر است و همه جا دنبال اوست؟ عنصری اضافه در داستان که به هیچ دردی نمی خورد جز پر کردن وقت. اما حکایت خود خانم فیلمساز، حکایت دیگری ست. این آدم از بس حرص تان را در می آورد که دوست دارید دست بیندازید، از همان پشت مونیتور یقه ی او را بگیرید و سرش را به جایی بکوبید. او کسی ست که از همان شروع فیلم، از همه طلبکار است. با قیافه ای حق به جانب، دختر را شماتت می کند که باید بیاید و برای او بازی کند، ماشین که راه نمی رود، سر همسرش داد و فریاد می کند و از همه عجیب تر، خانه ای را که همسر بدبختش با هزار گرفتاری خریده، خودسرانه به فروش می گذارد و تازه وقتی با مخالفت مرد مواجه می شود او را کسی خطاب می کند که موقعیت را درک نمی کند! نمی دانم اینهمه طلبکار بودن و اینهمه ادعا داشتن برای چیست؟ آیا باید اینگونه فرض کنیم که او برخلاف دور و بری هایش، آدمی ست که به مشکل دیگران می اندیشد؟ انگار که هیچ انسانی به فکر هیچ انسانی نیست و فقط این خانم فیلمساز ( بخوانید نیکی کریمی ) است که دیگران را درک می کند. اینهمه از بدی ها گفتم، جا دارد از دو سکانس خوب هم یاد کنم؛ یکی آنجا که سحر به همراه آتیلا پسیانی برای گرفتن رضایت، پیش خانواده ی مقتول می روند و دومی سکانس نهایی. که در هر دوی اینها، سنگینی فضا، به درستی به بیننده منتقل می شود.


     

    خانمِ فیلمسازِ حق به جانبِ از همه طلبکار!


ستاره ها: 

ماه می تابد

نام فیلم: ماه می تابد

بازیگران: کامران تفتی – اندیشه فولادوند و ...

فیلم نامه: گروهی!!!

کارگردان: فریدون فرهودی

95 دقیقه؛ سال 1390

 

HIV

 

خلاصه ی داستان: بهرام که تازه از زندان آزاد شده، متوجه می شود به دلیل تزریق سرنگ آلوده، مبتلا به ایدز شده است. این در حالیست که او قبل از فهمیدن این موضوع، دریا، همسرش را هم آلوده به این بیماری کرده و در نتیجه، بچه ی در شکم دریا هم در خطر ابتلا قرار گرفته است ...

 

یاددشت: فیلم موضوعی دستمالی شده و به شدت تکراری را به بدترین شکل ممکن به تصویر می کشد و دیگر خودتان تصور بکنید که چه فاجعه ای رخ خواهد داد اگر این اثر بد در بد، کارگردانی و بازیگری و تدوین و حتی موسیقی بدی هم داشته باشد. در این فیلم، تا دلتان بخواهد، سکانس های اضافه و بی مورد وجود دارد که به راحتی می شده نباشند و آب هم از آب تکان نخورد. از مسافرت رفتن بهرام و دریا بگیرید تا فلاش بک های بی مزه و بی موردی که به گذشته خورده می شود و علناً هیچ احتیاجی به آنها نیست. بعد هم یک سری آدم های اضافه و بی مورد و شدیداً کلیشه ای ( به معنای بدش ) در فیلم وجود دارند که همان تیپ آشنا و سطحی پدر و مادر و خواهر لوس و شوهر خواهر بی مزه هستند که دائم دور شخصیت اصلی می چرخند و حرف های خاله زنکی و لوس می زنند و فکر و ذکرشان فقط "نوه ی تپلی" و مادربزرگ و پدربزرگ شدن است. البته وضعیت آدم های اصلی هم دست کمی از آنها ندارد؛ معلوم نیست چرا خانواده ی پولدار دریا، زندگی دختر نازپرورده شان را به دست آدم یک لاقبا و لوسی مثل بهرام می دهند. چطور آنقدر راحت به او اطمینان می کنند که شرکتی را به او می سپارند؟ حالا اگر هم قرار نیست گذشته ی آنها را واکاوی کنیم، لااقل باید در زمان حال، چیزی، عملی، حرفی ببینیم که برایمان باورپذیر باشد و حفره های فراوان آدم های داستان را پر کند که البته این اتفاق هم نمی افتد. در نتیجه، تنها دو آدم تخت و بی معنی داریم که بیخودی به سر و کله ی هم می کوبند. از همه بدتر، زندان رفتن بهرام است که معلوم نمی شود چرا این اتفاق می افتد ( البته یک فلاش بک نامفهومی داریم که در آن، ماشین بهرام تصادفی جزئی می کند و بهرام هم پیاده می شود و کله ی راننده ی ماشینِ روبرو را به شیشه می کوبد! ) و چرا او در زندان یکهو هوس می کند که به خودش تزریق کند. کارگردان هم که انگار خودش گیج بوده از اینهمه شلختگی، در سکانس های پایانی ناگهان فرم عوض می کند و در حالیکه نود دقیقه دوربین را کاشته بود و صحنه ها را فیلمبردای کرده بود، ناگهان دوربین به دست می گیرد تا صحنه ای پر تنش را فیلمبرداری کند غافل از اینکه، از لحظه ی اول فیلم تا حالا، پر تنش ترین صحنه ها را هم ثابت گرفته بود.


   واقعاً، "ماه می تابد" چه معنایی دارد؟! حالا اگر مثلاً بود "خورشید می تابد"، باز می توانستیم بگوییم منظور، امید به ادامه ی زندگی در بیماران ایدزی ست ... بگذریم. فیلمی که گروهی نوشته شده باشد، دیگر نباید به این چیزهایش گیر داد!


ستاره ها: ـــ 

نارنجی پوش

نام فیلم: نارنجی پوش

بازیگران: حامد بهداد – لیلا حاتمی و ...

فیلم نامه: وحیده محمدی فر – داریوش مهرجویی

کارگردان: داریوش مهرجویی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

آشغالاتون حرف نداره!*

 

خلاصه ی داستان: حامد که عکاس روزنامه است، تصمیم می گیرد محیط خانه و شهرش را تمیز نگه دارد. برای همین در شهرداری ثبت نام می کند و به عنوان رفتگر مشغول به کار می شود. این در حالیست که او در زندگی شخصی اش، با مشکلاتی روبروست؛ نهال، همسر او قصد مهاجرت دارد و می خواهد پسرشان شهاب را هم با خود ببرد اما حامد شدیداً مخالف است ...

 

یادداشت: در قسمتی از فیلم، وکیل نهال، حامد را یک دیوانه خطاب می کند که تعادل روانی ندارد و به همین دلیل صلاحیت نگهداری شهاب، فرزندش را دارا نیست. اگر فیلم را تا آخر دنبال کنید، متوجه می شوید وکیلِ بیچاره چندان هم بیراه نگفته است. با فیلمی مواجه هستیم که جز پیامش درباره ی حفظ محیط زیست و نریختن آشغال و این حرف ها، که البته به جا و ضروری هم هستند، نکته ی دیگری در آن وجود ندارد. پیامی که البته در گیر و دار داستانِ تخت و تک بُعدی اثر گم می شود و به سرانجامی نمی رسد. بگذارید از همین پیام شروع کنیم. تصاویر مستند ابتدایی فیلم که خود مهرجویی را کنار دریا نشان می دهد که از کثیف بودن محیط گلایه دارد و مردم را به تمیزی دعوت می کند، فصل خوبی ست تا با نگاه کارگردان در فیلمِ پیشِ رو، آشنا بشویم و قدم به دنیای داستان بگذاریم. اما در داستان اصلی، چه نکته ای وجود دارد که توجه بیننده را بیش از پیش به این فاجعه ی زیست محیطی توجه دهد و او را از عواقب این کار به واقع شنیع، بر حذر دارد؟ آیا به صرف دیوانه بازی های حامد ( که به آن خواهم رسید ) و عشقِ بی پایه و اساس و بی معنیِ او به جارو کشیدن و تمیزی، می توانیم به آن نکته ی مهم دست پیدا کنیم؟ در طول فیلم، حامد را تنها در حال جارو کردن برگ های خشک کوچه ها می بینیم و بس. البته فصل بسیار بدی هم وجود دارد که در آن حامد، به خانواده ای که برای پیک نیک به پارک آمده اند، تذکر می دهد که آشغال نریزند و بعد هم کار بالا می گیرد و دعوا پیش می آید و آخرش هم معلوم نمی شود اصلاً حامد و دوستش در پارک چه می کرده اند و چرا ناگهان درگیری پیش می آید و چرا این صحنه در نهایت پا در هوا می ماند؟ یا دقت کنید به صحنه هایی مثل رفتگری که آواز می خواند و اینگونه قرار است در تمهیدی مثلاً بامزه به روح پاک و کودکانه ی رفتگران پی ببریم و لابد متحول هم بشویم تا دیگر در خیابان آشغال نریزیم! یا دقت کنید به سکانس های بی ربطی مثل به خط شدن رفتگران برای رئیس شان، تا بیاید و وضع ظاهری آنها را بررسی کند و یا جایی که قرار است از حامد تست بگیرند و برای امتحان، او را روی پله های پارک می دوانند. همه ی این قسمت ها، آنقدر ساز جداگانه ای می زنند که به هیچ عنوان کلیتی واحد و منسجم را تشکیل نمی دهند تا ما را به پیام نهایی اثر برسانند وگرنه که جملات مستقیم و بی ظرافتی مثل "نباید آشغال بریزیم" یا "نباید محیط زیستمان را کثیف کنیم" و از این قبیل جملات اگر به تنهایی به کار برده شوند که دیگر هنر محسوب نمی شود. در نتیجه وقتی پیام اصلی و محوری اثر با ظرافت و جذابیت به بیننده منتقل نمی شود، سازندگان اثر نباید انتظار داشته باشند که ارجاعات فرامتنی شان به خوردِ بیننده برود. ارجاعاتی مثل این که: با تمیز کردن محیط اطرافتان از آشغال و کثافت، در واقع جسم و روحتان را از آلودگی ها پاک خواهید کرد. پس تنها چیزی که در باب پیام اثر در ذهن می ماند، همان صحنه های مستند ابتدایی اثر است که خودِ کارگردان به زبانی مستقیم و البته مشخصاً دلخور و عصبانی از آشغالی زایی آدم ها حرف می زند. اما ماجرا جایی بدتر می شود که متوجه می شویم، نه داستانی در کار است و نه شخصیتی. حامد ناگهان با خواندن یک کتاب، چنان متحول می شود که انگار عقلش را از دست داده باشد. بازی اغراق شده ی بهداد، البته در این امر بی تاثیر نیست اما مشکل اصلی همان سطحی بودن آدم هاست. واقعاً چرا حامد باید آنقدر اغراق آمیز و گاه مضحک، به جارو و لباس نارنجی و تمیز کردن دور و برش علاقه نشان دهد؟ این حدِ افراط و اغراق، در سکانس به رستوران بردن آن رفتگر آوازه خوان، نمود چشم گیری دارد؛ حامد مانند دیوانه ها، دور و بر رفتگر می چرخد و در میان جمع، از او می خواهد که لباس و شلوارش را در بیاورد و لحظه ای جارویش را به او قرض بدهد. در این صحنه، نگاه ما به حامد، دقیقاً مثل نگاه رفتگر است به او؛ نگاهی سرشار از تعجب. اینجاست که تازه متوجه می شویم، آن وکیل، بی راه نگفته بوده و حامد آنقدرها هم سلامت عقل ندارد. وقتی شخصیت قابل فهمی وجود نداشته باشد و انگیزه ها نصفه و نیمه، طبعاً آن حرکات عجیب و غریب و آن شوخ و شنگی بیش از حد، تبدیل می شود به نوعی خل وضعی و مشنگی. وقتی به ماجرای خانوادگی او می رسیم، این تک بعدی و سطحی بودن، بیشتر هم نمود پیدا می کند. متوجه نمی شویم چرا او نمی خواهد همراه با نهال به خارج برود در حالیکه یک زندگی رویایی و سطح بالا انتظار خودش و خانواده اش را می کِشد. آیا با گفتن جمله ای مثل " من ریشه هام اینجاست" باید قانع شویم و او را برای ماندن سرزنش نکنیم؟ البته منطق روایی فیلم هم به همان اندازه ی منطق شخصیتش ضعیف و پر خلاء است. به عنوان مثال گفتگوی نهال و معلم خصوصی پسرش، هیچ کاربرد و معنایی در کلیت داستان ندارد. نهال با حالتی تهاجمی به خانم معلم می پرد که چرا بی اجازه وارد زندگی خصوصی او شده در حالیکه ما تا قبل از این صحنه، فقط یکی دو بار خانم معلم را به شکلی گذرا دیده بودیم و همان یکی دو بار هم رفتار نهال با او بسیار خوب و منطقی بود. ما هیچ گاه حتی وارد مرحله ی شک و تردید نسبت به رابطه ی خانم معلم و حامد هم نمی شویم تا بخواهیم این گریه های نهال را باور کنیم. در نتیجه کل این سکانس و البته شخصیت خانم معلم پادر هوا و بی معنا باقی می ماند. نمی دانم تا چه حد این مشکل در هنگام تدوین اثر می توانست مرتفع گردد اما سکانس های ناهمگن و منفک از هم، به جای پیش بردن داستان، تنها بیننده را دور خود می چرخاند بدون اینکه چیزی به دانسته های او اضافه کند و جذابیتی بیافریند. یا مثلاً دقت کنید به تغییر رفتارهای ناگهانی نهال در طول سکانس هایی پشت سر هم؛ یک جا، او با حالتی عصبی و خشمناک، جلوی چشم همه، حامد را ترک می کند و سکانس بعد، وقتی آنها همدیگر را می بینند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، به هم لبخند می زنند و در سکانس بعدتر و بعدتر، دوباره همین ماجرا تکرار می شود. ما که حامد را به عنوان آدمی خل وضع می شناختیم، حالا مجبوریم نهال را هم وارد بازی بکنیم و پیش خود بگوییم، چطور می شود او که به قول خودش دکترا دارد و از بهترین دانشگاه های دنیا برایش بورسیه فرستاده اند و بهترین شغل و زندگی را به او داده اند، اینقدر عقب مانده و خاله زنکی رفتار می کند؟ نکند فیلم می خواهد با گفتن اینکه " او یک مادر است" سر و ته قضیه را هم بیاورد؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از جمله های فیلم


 نارنجی ها ...


ستاره ها: 


یادداشت "طهران، تهران" فیلم دیگری از داریوش مهرجویی در همین وبلاگ

یکی از ما دو نفر

نام فیلم: یکی از ما دو نفر

بازیگران: السا فیروزآذر – بهرام رادان – آنا نعمتی و ...

نویسنده و کارگردان: تهمینه میلانی

90 دقیقه؛ سال 1389

 

این چند نفر

 

خلاصه ی داستان: سارا بعد از سال ها از خارج برگشته و حالا به عنوان مهندس طراح، در شرکت بابک مشغول به کار می شود. بابک جوانی ست که با همه ی زن های شرکتش رابطه ی نزدیکی دارد و دلش می خواهد توجه همه را به سمت خود جلب کند. اما سارا گول رفتارهای بابک را نمی خورد ...

 

یادداشت: فیلم تا حدودی در شخصیت پردازی موفق عمل می کند. سارا با بازی خوب و باورپذیر فیروزآذر، مخلوطی از بلاهت و زرنگی و بامزگی را در خود دارد. او تمام نقشه های بابک را نقش بر آب می کند و طی یک تحول شخصیتی البته نه چندان ظریف، تصمیم می گیرد مشکلش را حل کند و به جای پا پس کشیدن، با بابک رو در رو شود. از آن طرف، بابک هم جوانی ست که با دست پس می زند و با پا پیش می کِشد و دنبال چزاندن و اذیت کردن دخترهاست و تنها می خواهد از آنها استفاده ی ابزاری کند. کشمکش بین این دو در طول داستان تا حدودی موفق می شود بیننده را نگه دارد اما مشکلات بزرگ اثر هر چه به پایان نزدیک تر می شویم، بیشتر خودنمایی می کند. متأسفانه هنوز هم در سینمای ایران، شخصیت های فرعی، هیچ کارکردی ندارند و در واقع شخصیت هایی اضافی هستند و نه فرعی. اینجا هم میلانی برای نشان دادن نتیجه ی اعمالِ منفی بابک، دو شخصیت وارد داستان می کند. یکی مهرداد، دوست قدیمی سارا، که بابک بدون اطلاع از دوستی آنها، او را در شرکت خودش استخدام می کند و بعد متوجه می شود که مهرداد و سارا با هم دوستان قدیمی هستند و بعد هم به مهرداد حسودی می کند و این شخصیت همانقدر که بی معنا وارد داستان شده بود، همانقدر هم بی معنا از آن خارج می شود. یا دقت کنید به آن دختری که دوست ساراست و در یک نگاه، عاشق بابک می شود و با او به مهمانی می رود و تنها در دو یا سه صحنه ی بعد، از بابک اعلام انزجار می کند که از او استفاده ی ابزاری کرده است. اینگونه، فیلمساز به بدترین شکل ممکن، می خواهد چهره ی واقعی بابک را نشان دهد و در عین حال سارا را به سمت آن تحول نهایی رهنمون کند. حالا از آدم های کاملاً اضافه و بی معنایی مثل آن مهندسی که دائماً با سارا مخالفت می کند و یا خانم مهندسی که دائماً طرف سارا را می گیرد، چشم پوشی می کنیم. از سوی دیگر معلوم نیست میلانی از اینکه مثلاً سارا را موافق مرمت آثار باستانی نشان می دهد و بابک را مخالف این کار و موافق ساختن آثار مدرن به جای آثار قدیمی، می خواسته به چه نکته ای برسد. مشخصاً قرار بوده به ارجاعی فرامتنی دست پیدا کند که این ارجاع از نظر فیلمساز هر چه که باشد، تنها توجیه است. این ارجاع به هیچ شکلی به داستان اصلی ربطی پیدا نمی کند و نخواهد کرد، مثل پایان اثر، که سارا برای دفاع از خود در برابر بابک، خودش را از تراس آویزان کرده و در همان حال شروع می کند به بیانیه دادن درباره ی اینکه همه ی ما می توانیم آدم خوبی باشیم و تو ( بابک ) هم در واقع آدم خوبی هستی اما مشکلاتی که از گذشته داشته ای، باعث شده که به اینجا برسی و وقتی دارد این حرف ها را می زند، متعجب می مانیم که این حرف ها چه ربطی به داستان دارد.


 دقت کرده اید که اسم فیلم، هیچ ربطی به خودِ فیلم ندارد؟ واقعاً روی چه حسابی باید چنین اسمی انتخاب کنند؟


ستاره ها: 

پرتقال خونی

نام فیلم: پرتقال خونی

بازیگران: نیوشا ضیغمی – فریبرز عرب نیا – حامد بهداد و ...

فیلم نامه: پیمان عباسی

کارگردان: سیروس الوند

105 دقیقه؛ سال 1389

 

آب پرتقال

 

خلاصه ی داستان: در حالیکه ترمه با مرد ثروتمندی به نام والا رادمنش آشنا می شود، جوان بی پولی به نام سیاوش هم به ترمه علاقه نشان می دهد و هر طور شده می خواهد توجه او را به خود جلب کند ...

 

یادداشت: شاید در وهله ی اول، ایده ی فیلم، ایده ی خوبی باشد برای اثری غافلگیرکننده و لااقل جذاب که در کمترین حدِ توقع، آدم هایی قابل باور و لااقل دو بُعدی داشته باشد که بتوانیم یک جاهایی را باور کنیم تا اگر هم یک جاهایی را باور نکردیم، قابل چشم پوشی باشد. اما "پرتقال خونی" آنقدر در سطح حرکت می کند، آنقدر آدم هایی خشک و مصنوعی و تک بُعدی دارد، آنقدر گُل درشت است و آنقدر در نشان دادن عشق بین سیاوش و ترمه و همچنین ترمه و والا بی ظرافت و بد عمل می کند که هیچ چیز و هیچ کس را نمی توانیم باور کنیم. از همان تیتراژ آغازین همه چیز شروع می شود. تیتراژی الکی طولانی و اعصاب خردکن که انگار قرار نیست تمام شود. این اولین ضربه ی مهلکِ فیلم به تماشاگر است. دومی اش آن لکه ی روغنِ روی صورتِ ترمه است که مثلاً قرار است نشاندهنده ی این باشد که ترمه تاکنون داشته با موتور ور می رفته. حرکتی بی ظرافت و بچه گانه که شاید خیلی کوچک و بی ربط هم به نظر برسد اما یک فیلم خوب، با همین جزئیات است که ساخته می شود و من متوجه نمی شوم چطور آنهمه آدم باتجربه ی پشتِ دوربین، درباره این جزئیات، اینقدر ضعیف و مبتدیانه عمل کرده اند. جالب اینجاست که اگر دقت کنید به سر و شکل نیوشا ضیغمی، در تمام طول داستان هیچ تغییری نمی کند، حتی تعداد رشته موهایش که از زیر روسری بیرون هستند هم در تمام فیلم دست نخورده باقی می ماند؛ سر و شکلی کاملاً مصنوعی مانند شخصیتی که نقشش را به بدترین شکل ممکن بازی می کند. سومین ضربه ی فیلم، موسیقی گل درشت و گوش پُرکن است که برای شیرفهم کردن مخاطب در لحظات احساسی، رهایش می کنند در صحنه تا حسابی فضا را پر کند. اما این ضربه ها به همینجا ختم نمی شوند و آنقدر زیاد هستند که واقعاً کم کم از دست آدم در می روند. از همه ی اینها بدتر، چینش و پرداخت صحنه هاست. آدم ها، معلوم نیست چگونه، هر جایی که می روند، با نفر بعدی برخورد می کنند و معلوم نیست اینها چطور در تهرانِ به آن بزرگی به این راحتی یکدیگر را پیدا می کنند. مثلاً در قسمتی، ترمه با ماشین از کارواش بیرون می آید و والا را می بیند که منتظرش ایستاده و مشخص نمی شود منطق این برخورد آنهم در یک کارواش چیست. از این قبیل صحنه های بی منطق و بی ظرافت در فیلم کم نیستند. در میان اینهمه آشفتگی و ضخامت ( معادل بی ظرافت! ) و در میان دیالوگ های آنچنانی ( ! )، این دیالوگِ برقرار شده بین ترمه و سیاوش، ارزش شنیدن دارد و شاید تنها نقطه ی مثبت فیلم باشد.

 

از میان دیالوگ ها: ترمه: (( تو بچه ی کجایی؟ ))

                          سیاوش: (( پایین. )) 

                          ترمه: (( پایینِ کجا؟ ))

                          سیاوش: (( پایینِ همه جا. ))  


 ترمه از اول فیلم تا آخر، در لحظات شادی و غم، همیشه و همه جا، دقیقاً همین شکلی ست، با همین آرایش چهره و مو !


ستاره ها: ــ

لب دریا

نام فیلم: لب دریا

بازیگران: حسن معجونی – ماه چهره خلیلی و ...

فیلم نامه نویسان: هادی مقدم دوست – حمید نعمت الله

کارگردان: حمید نعمت الله

85 دقیقه؛ محصول 1390

 

هندی تمامش کنید!

 

خلاصه ی داستان: مینو و مجید زن و شوهری هستند که بر سر مسائلی جزئی، همیشه با هم درگیرند. مینو مجید را ترک می کند و مجید هم با لجبازی سعی می کند پسرش را نگه دارد و کاری کند که به او خوش بگذرد و نبود مینو را احساس نکند ...

 

یادداشت: خاطره ی خوب سریال "وضعیت سفید" هنوز در ذهنمان است که نعمت الله و همکار همیشگی اش مقدم دوست فیلم نامه ای می نویسند که واقعاً تعجب برانگیز است. تقریباً می شود گفت هیچ داستانی در کار نیست. موضوع تکراری دعوای زن و شوهری که در نهایت به پایانی قابل پیش بینی آنهم در لب دریا ختم می شود، شدیداً هندی ست ( هندی به معنای بدش البته ). فیلم نامه نویسان که انگار خودشان می دانستند هر شخصی که فیلم را ببیند، مثل خودشان به این نتیجه خواهد رسید، دستِ پیش گرفتند و  در لحظات پایانی که موسیقی عاشقانه روی تصویر شنیده می شود و پسر در بغل مادر جای می گیرد، از زبان مرد، چنین جمله ای گفته اند:(( دیگه هِندیش نکنین! )) اما این هشدار، کارساز نیست و همه چیز علناً بربادرفته به حساب می آید. از اینکه هیچ داستانی در کار نیست و تقریباً در طول کار، هیچ اتفاقی نمی افتد که بگذریم، می رسیم به دو شخصیتِ داستان، یعنی مینو و مجید. شخصیت هایی که هیچ پرداختی رویشان صورت نگرفته است. تنها با دو سه تا فلاش بک، موضوع دعوای این دو را می بینیم و برای اینکه نشان داده شود، هر دو در این اختلافات دخیل هستند و همه ی اختلافات از لجبازی های بچه گانه نشأت می گیرد، هر فلاش بک، به تناوب، حق را به یکی از طرفین می دهد که به دلیل نبودِ یک داستان منسجم و در ادامه، نبودِ شخصیت های پرداخت شده، همه چیز مصنوعی و بدون عمق و پراکنده جلوه می کند. از سوی دیگر، روند تحول شخصیتی مجید در طی تنهایی اش، چندان پررنگ و مفهوم نیست. یک بار پسرش بهانه می گیرد که مادر را می خواهد، یک بار نمی تواند از خواب بلند شود و یک بار هم احساس دردی در قلبش می کند و بعد ناگهان تصمیم می گیرد که روشش را عوض کند و برای آشتی، پا پیش بگذارد. در عوض فیلم پر شده از صحنه های تنهایی پدر و پسر در پارک و سینمای سه بعدی و رستوران و جاهای دیگر که جز پر کردن زمان، تاثیر دیگری در روند شکل گیری شخصیت ها ندارد و کاملاً بدون جذابیت است.


 به جای عکس: فیلمی ساخته شده و در فضای مجازی با این وسعت، حتی یک عکس هم از فیلم پیدا نمی شود. عمق ضعف در اطلاع رسانی را از همینجا می شود متوجه شد. مقایسه کنید با سایت های خارجی که فیلم ( از هر نوعش، چه سینمایی، چه تلویزیونی ) هنوز ساخته نشده، اطلاعات و عکس هایش به شکلی تمام و کمال روی سایت هاست.


ستاره ها: 

آلزایمر

نام فیلم: آلزایمر

بازیگران: مهدی هاشمی – مهتاب کرامتی – فرامرز قریبیان و ...

نویسنده و کارگردان: احمدرضا معتمدی

102 دقیقه؛ سال 1389

 

... مون*

 

خلاصه ی داستان: بیست سال پیش، همسر آسیه در تصادف رانندگی جان خود را از دست داده و البته سوختگی باعث شده که نتوانند او را شناسایی کنند. آسیه که مرگ همسرش را باور نکرده، همچنان بعد از بیست سال در تلاش است تا او را پیدا کند برای همین روی خوشی به آقا نعیم، برادر همسرش، نشان نمی دهد تا اینکه ناگهان سر و کله ی مرد نیمه دیوانه ای پیدا می شود که ادعا می کند همسر آسیه است ...

 

یادداشت: قبل از هر چیز باید به اسم بی معنا و بی ربط فیلم اشاره کنم که هیچ وجه تسمیه ای با موضوع و داستان ندارد یا من اینطور فکر می کنم. اما خوشبختانه معتمدی در این کار چند گام به جلو گذاشته و اثر خوبی ساخته که داستانش تقریباً بدون لکنت جلو می رود و برخلاف اکثر فیلم های سینمای ایران، شخصیت های اضافه و بی مورد ندارد و از شخصیت های داستان، به خوبی استفاده می کند. البته چند ایده ی خوب هم دارد که در طول کار جا می افتد؛ مهمترینش ماجرای شعبده بازی ست که در تار و پود اثر می نشیند و آخر سر که آسیه را در حال شعبده بازی می بینیم، بدون شعار و حرف های قلمبه سلمبه مضمون اصلی اثر ـ که در پایین به آن اشاره خواهم کرد ـ به تماشاگر منتقل می شود. ( باید از آن صحنه ای که روحانی محل رو به دوربین از اعتقاد قوی آسیه سخن می گوید، چشم پوشی کنیم ) صحنه های خوبی هم در کار یافت می شود. یکی آنجا که آن مرد نیمه دیوانه را در میدان شهر رها می کنند تا خودش را همسر آسیه معرفی کند و من را شدیداً یاد صحنه ی "معمای کاسپار هاوزر" ورنر هرتزوگ انداخت که بعد از خواندن مصاحبه ی معتمدی متوجه شدم فکرم کاملاً درست بوده. فیلم بسیار شسته و رفته و جمع و جور جلو می رود. حرکت آسیه ـ که به نظرم شخصیت اصلی داستان است ـ و اصرار او به اینکه این مرد شوهرش است برای من بیشتر به فرار از موقعیتش در آن خانه و نزد آن مردان می ماند. شعبده بازیِ پایانی او در واقع می تواند چنین معنایی داشته باشد. او خودش را در دنیای مرد دیوانه غرق می کند تا از دنیایی که در آن زندانی ست فاصله بگیرد. می شد در تدوین، خیلی از صحنه ها را حذف کرد تا ساختار شکیل تری به دست بیاید. نمونه اش نشان دادن خوابگاه دانشجویی دختر آسیه است که شمای بصری کار را بهم می ریزد و چشم را می آزارد بدون اینکه برای دیدن آن محیط هیچ دلیل قانع کننده ای وجود داشته باشد. می ماند موضوع شک و یقین تماشاگر به اینکه آیا این مرد واقعاً همسر آسیه هست یا نه. در فیلم به وضوح تاکید می شود که اینگونه نیست ( جواب آزمایش خون منفی ست ) و همین جوابِ قطعی، تردیدها را از بین می برد اگر که قرار بوده فیلمساز، ما را و  آدم های فیلم را در هویت این مرد دچار تردید کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*واژه ی بامزه ی مهدی هاشمی که هر بار در واکنش به جمله هایی از قبیل "خونه مون"، "اتاقمون" و ...، قسمت پایانی جمله را با تعجب و تاکید تکرار می کند. 

 

 تردید یا یقین ...


ستاره ها:  

طبقه سوم

نام فیلم: طبقه سوم

بازیگران: مهناز افشار – پگاه آهنگرانی و ...

نویسنده و کارگردان: بیژن میرباقری

80 دقیقه؛ سال 1388

 

جشنواره ی شعار

 

خلاصه ی داستان: پارتی شبانه ی عده ای جوان به دلیل ورود ماموران بهم می ریزد. هر کس از راهی فرار می کند و دختر جوانی هم که شدیداً مست است، از راه ملافه هایی که بهم گره زده اند، وارد بالکن طبقه ی سوم آپارتمان می شود. آنجا زن جوان تنهایی زندگی می کند که ابتدا نمی خواهد دختر را راه بدهد ...

 

یادداشت: اولین نکته ای که شدیداً در طول دیدن فیلم من را آزار داد و البته نکته ای ست حاشیه ای، صدای لرزان و چهره ی گریان دختر جوان ( آهنگرانی ) بود که همراه با نفس نفس زدن های بی مورد و دایمی اش، واقعاً آزاردهنده و اعصاب خردکن و در اواخر، دیگر غیرقابل تحمل بود. اما غیر از این، مشکل درست همان جایی که سالهاست سینمای اجتماعی ایران از آن ضربه می خورد و به نظر من خواهد خورد. جایی که شعار و حرف های قلمبه سلمبه و پیام فیلم، از کادر بیرون می زند و گاه غیرقابل تحمل می شود. حرف هایی که در دهن آدم ها گذاشته می شود، در قواره ی آنها نیست. اینها حرف هایی ست که نویسنده می خواسته بزند نه شخصیت های داستان و تمام مشکل همینجاست. مثلاً فیلمساز برای آنکه نشان بدهد نسل امروز چقدر سرگردان هستند ( دقت کرده اید که اسم فیلم هم طبقه سوم است و مطمئن باشید این اسم از روی قصد گذاشته شده تا جشنواره ی شعارهای فیلم تکمیل شده باشد ) زن جوان به دختر جوان چنین دیالوگی می گوید: (( فکر می کنی اون بیرون آزادی؟ )) و جلوتر: (( وقتی تو رو می بینم، یه احمق می بینم مث خودم که به از دست دادن عادت نکرده. )) و بعد جلوتر: (( کاش می شد آدم از توی خودشم فرار کنه. )) و سرنخ این دیالوگ ها را که بگیرید، در تمام طول فیلم، دو شخصیت اصلی، تماشاگر را بمباران دیالوگ های گنده می کنند و ذهن را می آزارند. این در حالی ست که متاسفانه ماجرا آنقدر گنگ و نافهوم است که کشمکش این دو زن در طول داستان را به هیچ عنوان درک نمی کنم. آنها از چه چیز اینقدر ناراحت هستند؟ از همه بدتر بی منطق بودن داستان است. دقت کنید به سکانسی که پلیس وارد خانه می شود تا برای یک تحقیق ساده، بالکن را نگاه کند. دختر و زن آنقدر رفتارهای مشکوک از خود بروز می دهند، آنقدر بی مورد اینطرف و آنطرف می روند که انگار می خواهند از روی عمد شک پلیس را برانگیزند. آیا نمی شد دختر در اتاق بماند تا پلیس کارش را انجام بدهد و برود؟ اینگونه بی منطقی ها، آنگونه شعار دادن ها و در نهایت نامفهوم بودن حرف اصلی فیلم، هیچ چیز نصیب تماشاگر نمی کند. 


 این زن ها چه می خواهند؟ مشکلشان چیست؟


ستاره ها: 


یادداشت "دوزخ، برزخ، بهشت" فیلم دیگری از همین فیلمساز در این وبلاگ