سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

بیداری رویاها

نام فیلم: بیداری رویاها

بازیگران: امین حیایی – هنگامه قاضیانی

نویسنده: محمدرضا گوهری

کارگردان: محمد باشه آهنگر

95 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

رویاهایی که بیدار نمی شوند ...

 

خلاصه ی داستان: بعد از گذشت سال ها از جنگ، خبر می رسد که ایوب پارسا، شهید نشده و زنده است. داوود، برادر او که با همسر ایوب یعنی رخشانه، ازدواج کرده، اکنون در برزخ بدی قرار می گیرد. از یک سو خوشحالی از زنده بودن برادر و بازگشت او و از سوی دیگر، فهمیدن این مطلب که اکنون ازدواج او و رخشانه از لحاظ شرعی درست نیست ...

 

یادداشت: "بیداری رویاها" فیلم بی رمقی ست که هیچ احساساتی برنمی انگیزد. داستان با یک موقعیت تقریباً سخت و پیچیده آغاز می شود. کسی که تاکنون فکر می کرده اند، شهید شده، حالا بعد از سال ها بازگشته و این بازگشت، تاثیر مستقیمی بر خانواده اش گذاشته. همه به جای اینکه خوشحال باشند، خودشان را در وضعیتی دشوار می یابند. اما جلوتر که می رویم، این موقعیت دشوار، به راحتی هر چه تمام تر حل می شود و همه به خیر و خوشی می روند سراغ زندگی شان چرا که شهیدِ سابق بر این، خودش را کنار می کشد و اجازه می دهد بقیه زندگی شان را بکنند! اساس دکوپاژ کارگردان بر پلان/ سکانس هایی اغلب طولانی ست که البته این امر به همراه بازی های طبیعی بازیگران، چیز چندانی به کار اضافه نمی کند. کارگردان در خیلی از قسمت ها از این فضای رئالیستی فاصله می گیرد و چنان فضای نمادگرایانه و استلیزه ای به کار غالب می شود که به هیچ شکلی با جو کلی اثر جور در نمی آید. این مشکل، مخصوصاً در نمای پایانی فیلم کاملاً به چشم می آید.


  امین حیایی با آن سبیل خنده دارش، به هیچ عنوان در نقش داوود، باورپذیر نیست ...


ستاره ها:


از دوستانی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

آرامش در حضور دیگران

نام فیلم: آرامش در حضور دیگران

بازیگران: اکبر مشکین – ثریا قاسمی – محمدعلی سپانلو

نویسندگان: ناصر تقوایی – غلامحسین ساعدی

کارگردان: ناصر تقوایی

86 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1351

 

نمادپردازی بدون داستان

 

خلاصه ی داستان: سرهنگ بازنشسته ای که با زن خجالتی جوانی ازدواج کرده به تهران می آید تا پیش دخترانش بماند. دخترانی که هر کدام با مردی رابطه دارند و زندگی تقریباً بی بند و باری برای خودشان ساخته اند ...

 

یادداشت: نمی دانم این چه سری ست که اکثر فیلم های برتر تاریخ سینمای ایران ـ البته به گفته ی منتقدین و اهالی این کار ـ خسته کننده و تقریباً بدون یک داستان درگیرکننده هستند. وقتی قرار باشد مفاهیم عمیقه را اینگونه به تماشاگر قالب کنیم، نتیجه ی کار چیزی جز خستگی و دلزدگی به بار نمی آورد. در فیلم شاهد چند آدم هستیم که هر یک به شکلی درگیر ایده هایی هستند، مشکلاتی درونی دارند و هر کدام به شکلی به این مشکلات واکنش نشان می دهند ولی فیلم از بس سرد و خشک و بدون بُعد است، از بس داستانی تعریف نمی کند، از بس روشنفکرمآبانه و درگیر نشان دادن نمادهاست که نه می توانیم به شخصیت ها نزدیک بشویم و نه بفهمیمشان. دقت کنید به صحنه ای که ملیحه و نامزش به همراه دختری مست به خارج شهر می روند و در مکانی بدنام توقف می کنند. نامزد ملیحه و دختر از ماشین پیاده و در تاریکی گم می شوند. ملیحه تنها می ماند و در همین لحظه، مردی به پنجره نزدیک می شود و ملیحه می ترسد. اما مرد می گوید به او کاری ندارد و آمده است دنبال زنش بگردد! این مثلاً یعنی اینکه شرایط جامعه زیادی خراب است و آدم ها در پستی و کثافت غلت می زنند؟ جلوتر همین آدم را در تیمارستان می بینیم، جایی که سرهنگ در آنجا بستری می شود که البته ماجرای خود این سرهنگ هم داستان مفصلی ست. آخرش من نفهمیدم او را چرا به تیمارستان می برند؟ به خاطر اینکه در تاریکی چشم هایی می بیند که به او خیره اند و صداهایی می شنود؟ ملیحه چرا خودکشی می کند؟ صرفاً چون نامزدش به او خیانت کرده؟ ما چطور باید ملیحه را بشناسیم تا بتوانیم چنین عکس العملی از او را باور کنیم؟ از همه بدتر، دقت کنید به لحظه ی آخر فیلم، جایی که منیژه با دست ( دقت کنید، با دست ) برای سرهنگ آب می آورد. خب، که چه؟! چرا اینجا تصویر باید ثابت شود؟ باز هم نماد؟ باز هم نمادپردازی؟ باز هم روشنفکرمآبی و نمادگرایی بدون روکش داستان و باورپذیری و منطق؟


                           آرامش بی نام و نشان ...


ستاره ها: 


از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

چهارشنبه لعنتی

نام فیلم: چهارشنبه لعنتی

بازیگران: حماسه پارسا – محمدرضا فرد – آیلین حسینیان

نویسنده: پانیز پارسا

کارگردان: مهناز حق شعار

170 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

مردم گوشت تلخ

 

خلاصه ی داستان: حماسه و دوستش مهدی، جوانان آشفته ای هستند که کارهای خلاف می کنند و در سردرگمی روزگار می گذرانند در عین حال که پایبند به برخی اعتقادات مخصوص به خود هستند ...

 

یادداشت: هر چند که فیلم با یک مونولوگ طولانی خیلی خوب از زبان شخصیت اصلی فیلم، یعنی حماسه آغاز می شود، در ادامه چیزی برای نشان دادن ندارد. وقتی یک فیلم ویدئویی که با عواملی تازه کار ساخته شده، مدت زمانی سه ساعته داشته باشد، باید حتماً به مواردی شک کرد! فیلم یک اثر روده دراز و پر دیالوگ است که بنایش را تنها بر این گذاشته که شخصیت اصلی اش، یعنی جناب حماسه، بیانیه بدهد، عقایدش را درباره ی زمین و آسمان و همه ی مردم دنیا بیان کند و از همه ایراد بگیرد و نشان داده شود که او چقدر با مرام و خوب و جوانی بامعرفت است که روزگار با او نساخته و و مردم با او نساخته اند وگرنه که او با همه ساخته و همه جور خوبی ای کرده. سازندگان آنقدر در روایت یک داستان مشخص، ناقص و خام عمل کرده اند که علناً متوجه نمی شویم بالاخره ماجرا چه بوده. در واقع اصلاً داستانی در کار نیست و همه ی فیلم بر نقطه ی پرگار حماسه می چرخد که قرار بوده نشان داده شود که چقدر بچه ی گوشت شیرینی ست که اتفاقاً بعد از دقایقی که از فیلم می گذرد، به خاطر نامنجسم بودن داستان، مبتدیانه بودن دکوپاژها، تدوین و حتی نورپردازی و صدابرداری و کلاً پرداخت صحنه ها، تبدیل به ضد خودش می شود و حماسه، یعنی جوان مثلاً عاصی و آشفته ی جامعه ی امروزی ایران، کم کم دافعه ایجاد می کند تا حدی که وقتی به انتها می رسیم، احساس می کنیم او اتفاقاً با این رفتار و کردار و سر و وضع آشفته و کثیفش، آدم گوشت تلخی ست.

 

یک جمله از حماسه: خارج عین توالت می مونه. واجبه آدم یه بار بره.


 حماسه ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

مرگ کسب و کار من است

نام فیلم: مرگ کسب و کار من است

بازیگران: پژمان بازغی – امیر آقایی – کامران تفتی

نویسنده و کارگردان: امیر ثقفی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال1389

 

تو پیری، زشتی، دهنت بو می ده*


خلاصه ی داستان: سه نفر از اهالی روستا، در حال دزدیدن کابل برق فشار قوی هستند که روستاییان متوجه می شوند و آنها را گیر می اندازند. عطا که در طی درگیری مردی روستایی را کشته، فرار می کند و شکرالله گیر می افتد ...

 

یادداشت: هر چه منتظر می نشینیم تا اتفاقی بیفتد، نمی افتد. چند نفر، معلوم نیست روی چه حسابی، در کوهستان های برفی و پر باد، هی راه می روند و نفس نفس می زنند. هی بالا و پایین می روند و زمین می خورند و بلند می شوند و دوباره.  یکی همراه دخترش فرار می کند و دیگری همراه سرباز نیروی انتظامی آواره ی کوه و بیابان می شود. من نمی دانم قرار بوده با این چشم اندازهای برفی و دشت های وسیع، به چه نکته ای برسیم. هیچ داستانی در کار نیست. هیچ شخصیتی در کار نیست. تنها و تنها قدم زدن در برف و سرماست. هیچ گرهی وجود ندارد. هیچ نقطه ی عطفی وجود ندارد. از همه عجیب تر، داستانک هایی ست که این میان ـ یعنی در میان قدم زدن های آدم های اصلی فیلم میان برف و بوران ـ وجود دارد؛ پیرزنی منتظر آزاد شدن پسرش است که نمی دانیم برای چی گیر افتاده و چرا. پیرمردی هم در سکانس اول فیلم هست که آمده خواستگاری دختری جوان. دختر با او برخورد بدی می کند و پیرمرد جلوتر، توسط عطا کشته می شود. هیچ نکته ای وجود ندارد. چرا داستان باید با او شروع شود؟ او که نقشی در شکل گیری داستان ندارد. اصلاً داستان درباره ی چیست؟ روستایی که آدم هایش بدبختند؟ مردانی که کابل برق می دزدند و بعد در طبیعت وحشی ( دست تقدیر؟! ) گیر می افتند؟ واقعاً داستان درباره ی چیست؟ توجه کنید به صحنه ای که عطا دختر کوچکش را به طناب بسته و او را روی زمین می کشد و دختر از ته دل فریاد می زند. کل فیلم، مثال این صحنه است؛ فقط قرار است جلب توجه صورت بگیرد و با تصاویر برف و بوران و ابرهای در حال حرکت و کوه های سر به فلک کشیده و حرکات اضافه ی دوربین، بیننده به قول معروف میخکوب شود اما غافل از اینکه وقتی چیزی برای گفتن وجود نداشته باشد، این صحنه ها هم ابتر باقی خواهند ماند. شاهدش، تماشاگران پر صبر و حوصله ای بودند که بعد از پایان فیلم "نچ نچ" کنان و خمیازه کشان از سالن بیرون می آمدند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از دیالوگ های فیلم


 مرگ کسب و کار کیست؟!!!


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

یه حبه قند

نام فیلم: یه حبه قند

بازیگران: رضا کیانیان – نگار جواهریان – فرهاد اصلانی

نویسندگان: رضا میرکریمی ـ محمدرضا گوهری براساس طرحی از رضا میرکریمی ـ شادمهر راستین

کارگردان: رضا میرکریمی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

عروسی و عزا

 

خلاصه ی داستان: یک خانواده ی پرجمعیت برای عروسی دختر جوانشان آماده می شوند. آنها شادی کنان و پایکوبان، مشغول تدارکات هستند که مرگ ناگهانی دایی خانواده، عروسی آنها را به عزا تبدیل می کند ...

 

یادداشت: به شخصه از فیلم های پرجمعیت و شلوغ لذتی نمی برم. معمولاً در شلوغی، نمی توانیم فردیت انسان ها را بشناسیم و به آنها نزدیک شویم. لااقل من که نمی توانم. در نتیجه فیلم های شلوغ و پرجمعیت شدیداً اذیتم می کنند و از آنجایی که ذهن چندان گسترده ای ندارم، آدم ها را میان شلوغی گم می کنم، اسم هایشان را فراموش می کنم و بعد از پایان فیلم چیزی ازشان به یادم نمی ماند. «یه حبه قند» فیلم شلوغی ست. البته این به معنای شلختگی نیست. اتفاقاً فیلم کاملاً منظم و موزون است. درباره ی نوع دکوپاژ کارگردان نمی توانم صحبتی بکنم که مثل روز روشن است که چه کار طاقت فرسایی باید باشد چینش اینهمه آدم در قاب، حفظ راکوردها، باز گذاشتن دست تدوینگر برای تدوین و جزئیات دیگر. کاری که شدیداً سرگیجه آور به نظر می رسد. داستان، غم و شادی یک خانواده ی سنتی ایرانی را بررسی می کند. شادی آنها به خاطر یک حبه قند، به عزا بدل می شود و همه را سیاه پوش می کند. درست است که فیلم نامه نویسان و کارگردان با ریز شدن روی رفتار آدم ها، توانسته اند فضایی زنده و صمیمی ایجاد کنند و کاری کنند که همه ی آدم های در قاب، حتی بچه ها را حس کنیم و بفهمیمشان اما مشکل من این است که وقتی به کلیت کار نگاه می کنی، چیز خاصی دستت را نمی گیرد جز همین صمیمتی که در فضا موج می زند. منظورم از «چیز خاص» در واقع یک حرف مرکزی ست که بتواند آدم های داستان را کنار هم گرد آورد و به نتیجه برساندشان. اینگونه وقتی فیلم تمام می شود آدم از خودش همان سئوال معروف را می پرسد: «خب، که چی؟». در این فیلم، آدم ها تنها فضایی باورپذیر و گرم خلق می کنند و این بدان معنا نیست که خودشان شخصیت باورپذیری باشند و یا اصلاً شخصیت باشند. طبیعی ست در مدت محدود مثلاً صد دقیقه، امکان شخصیت پردازی برای چندین آدم وجود ندارد در نتیجه برای پرداختن به آنها باید تنها گوشه هایی از اعمالشان را ببینیم که این هم موجب نیمه کاره شدن داستان و آدم هایش می شود. در همین فیلم، مثلاً ماجرای مربوط به دامادی که ( اسمش را هر چه فکر می کنم به یاد نمی آورم ) دنبال ـ ظاهراً ـ گنجی در اتاقک متروکه ی خانه است کاملاً پادرهوا و بی معنی رها می شود و اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در فیلم می بود. یا اصلاً از همه مهمتر، ماجرای پریدن قند در گلوی دایی خانواده است که متوجه نشدم چطور باید آن را تعبیر و تفسیر کنیم. خواهی نخواهی این حبه ی قند باید به کار یک تعبیر و یا بازگشایی یک نشانه بیاید که به نظر من چنین اتفاقی نمی افتد. صرفاً قندی در گلوی دایی می پرد و همین. 



 فضای صمیمی ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

سعادت آباد

نام فیلم: سعادت آباد

بازیگران: لیلا حاتمی – حامد بهداد – حسین یاری – مهناز افشار

نویسنده: امیر عربی

کارگردان: مازیار میری

89 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1389

 

همه مون یه جور گُهی هستیم واسه خودمون*

 

خلاصه ی داستان: سه زوج، که دوستان قدیمی یکدیگر هستند، به مناسبت شب تولد همسر یکی از زوج ها، به خانه ی آنها می آیند و قرار است خوش بگذرانند در حالیکه روابط بینشان کم کم عوض می شود ...

 

یادداشت: بهرحال اسم فیلم "سعادت آباد" است و همان اول کار، وقتی یاسی که به مناسبت تولد محسن، همسرش، در حال درست کردن غذاست، دستش را با چاقو می بُرد، دیگر مطمئن می شویم که ماجرا بودار خواهد بود! زوج ها کم کم دور هم جمع می شوند و فیلم با ریتم خوبی جلو می رود در حالیکه نود در صد نماها در همان خانه ی یاسی و محسن می گذرد. نویسنده و کارگردان سعی کرده اند با چینش اطلاعات در طول کار به شکلی عمل بکنند که تماشاگر خسته نشود. اما در هر حال در بیست دقیقه ی آغازین، این اتفاق، یعنی خستگی تماشاگر کمی رخ می دهد و رفت و آمد زیاد آدم ها در آن خانه ی نه چندان بزرگ، کمی تکراری می شود تا اینکه اولین گره داستان، هر چند دیر، به وقوع می پیوندد و تلنگری به تماشاگر زده می شود؛ ماجرای زنگ مشکوک لاله و بعد گیر دادن همسر خشک و جدی و تعصبی اش به او درباره ی ماهیت شخص آن طرف خط، سپس پافشاری بر اینکه هر طور شده بفهمد او با چه کسی حرف می زده و در نهایت روشن شدن این موضوع که لیلا بدون اطلاع او و به خاطر مسافرت خارج از کشور، بچه ی در شکمش را سقط کرده، باعث می شود فیلم ریتم بهتری پیدا کند، تحرکی بگیرد و تماشاگر چیزی برای دنبال کردن داشته باشد. این داستان به همراه شخصیت بامزه ی حامد بهداد یا همان محسن، که با شلوغ کاری ها و حرف های خنده دارش خنده ای بر لب تماشاگر می نشاند، از عوامل سرپا ایستادن فیلم هستند. حرکات هیستریک و لحن خاص بهداد در اینجا خوب جواب داده و شخصیتی خلق شده که بر خلاف باقی شخصیت های نه چندان زنده ی کار، پرتحرک و دوست داشتنی ست. علاوه بر اینها، حضور یک سری جزئیات هم در اطلاعات دادن به مخاطب و عمق بخشیدن به کار موثر می افتد. مثل آغاز فیلم که یاسی خودش را جلوی آینه ی شکسته ی اتاق خواب، آرایش می کند و بدون اینکه تا پایان، حرفی از این آینه ی شکسته به میان بیاید، خودمان متوجه می شویم که نوع رابطه ی او و محسن چگونه است و تا قبل از آغاز فیلم چه بلاهایی سر هم آورده اند. اما فیلم نمی تواند به همه ی آدم هایش جان ببخشد و به سرانجام برساندشان. مشکل بزرگ اینجاست که نویسنده و کارگردان به قشر تقریباً ثروتمند جامعه چنان نگاه سیاه و بی روزنه ای انداخته اند که سنگینی اش باعث خم شدن کمر فیلم می شود. اینکه همه ی آدم های این مهمانی، مشکلی دارند باعث می شود فیلم چندان باورپذیر از کار در نیاید. یکی با دیگری قهر است و می خواهد طلاق بگیرد. آن یکی بچه اش را انداخته و از شوهرش همه چیز را مخفی کرده. دیگری کلک و دغلباز است. آن یکی نگاه های عاشقانه ای به همسر دوستش می اندازد و ... . این حجم بالای مشکلاتِ پیدا و پنهان، به مخاطب فرصت تجزیه و تحلیل نمی دهد و اکثر روابط داستان در سطح باقی می ماند. مثل عشق پنهان بهرام به یاسی که چندان جذاب از کار در نمی آید و در خیل مشکلات عظیم دیگر آدم ها گم می شود. از همه گل درشت تر، داستان محسن است که اول می فهمیم سر بهرام را کلاه گذاشته و در پایان هم او را در خانه ی پرستار جوان دختر کوچکش می بینیم که لحظه ای واقعاً تکراری و کاملاً قابل پیش بینی است. دعوای بهرام و تهمینه هم کاملاً سردستی و بی مزه است. آنها می خواهند از هم طلاق بگیرند و خوب طبیعتاً علتش می تواند زندگی سرد آنها باشد ولی وقتی ما چیزی از آن نمی بینیم، آن علتِ شاید منطقی را هم باور نخواهیم کرد. بهرحال بهترین داستان این فیلم مربوط می شود به همین زوج لاله و علی که تحرکی به کار می دهد و البته باورپذیرتر از باقی قسمت ها است.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ی بهرام در فیلم


 زوج ها ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

تجربه

نام فیلم: تجربه

بازیگران: پرویز نادری – حسین یارمحمدی

نویسندگان: عباس کیارستمی ـ امیر نادری براساس داستانی از امیر نادری

کارگردان: عباس کیارستمی

60 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر درام؛ سال 1353

 

فرافکنی

 

خلاصه ی داستان: محمد در یک عکاسی کار می کند. او در آستانه ی بلوغ است و آشنایی او با یک دختر، هیجانی برایش به ارمغان می آورد که در زندگی سخت و تکراری اش، یک حادثه محسوب می شود ...

 

یادداشت: داستان فیلم، حکایت پا گذاشتن یک پسربچه به دوران بلوغ است. دورانی که با هیجانات جنسی، شیفتگی های لیلی و مجنون گونه همراه با سادگی بچه گانه در آمیخته و مرحله ی حساسی محسوب می شود. دورانی که اگر توجهی به آن نشود معلوم نیست چه عواقبی در پی داشته باشد. اتفاقی که برای محمدِ "تجربه" می افتد. هیچ کدام از اطرافیان محمد، متوجهش نیستند. برعکس، با او رفتاری حب و بغض گونه در پیش می گیرند. خیال پردازی او با عکس مانکن های مغازه ی عکاسی، ابراز خشم صاحب مغازه را به دنبال دارد. در حالیکه در یک صحنه ی گذرا و بدون تاکید، پیرمرد را می بینیم که از خانه ی زنی بیرون می آید که به نظر می رسد نباید خانه ی خودش باشد. از آن جالب تر، زمانی ست که برادر محمد پیش صاحب مغازه می آید تا برای برگشتن دوباره ی او به مغازه میانجیگری کند. اما ما قبل از این، صحنه ای دیده ایم که نیت واقعی برادر را از این میانجیگری مشخص می کند؛ محمد که از خوابیدن در عکاسی منع شده، خانه ی برادرش می خوابد. در صحنه ای جالب، دوربین در اتاق کوچک خانه ی برادر می چرخد. ابتدا زن را می بینیم که عصبی به نظر می رسد. بعد خودِ برادر محمد را می بینیم که او هم عصبی ست و سیگار می کشد. سپس دوربین می چرخد سمت پایین و محمد را نشان می دهد که درست زیر پای آنها دراز کشیده. این صحنه به خوبی نشان می دهد که چرا برادر، فردای آن روز به عکاسی آمده؛ آدم هایی که اتفاقاً خودشان تشنه ی هیجانات جنسی هستند با فرافکنی، دیگران را منع می کنند و این ساز و کارِ فرافکنی، می تواند موجبات نابودی یک جامعه را فراهم کند. جامعه ای که به اصرار فیلمساز، رویش مکث زیادی می شود و دقایق زیادی، محمد را در بین جماعتی می بینیم که در هم می لولند تا اینگونه تنهایی او بیش از پیش پررنگ شود.  

 

 بلوغ ...


ارزشگذاری: 

تهران من، حراج

نام فیلم: تهران من، حراج

بازیگران: مرضیه وفامهرامیر چگینی

نویسنده و کارگردان: گراناز موسوی

96 دقیقه؛ محصول ایران، استرالیا؛ ‍ژانر درام؛ سال 2009

                                           

                                           شورش بی دلیل


خلاصه ی داستان: مرضیه با سامان آشنا می شود و می خواهد همراه او که در استرالیا زندگی می کند به آنجا برود که در آخرین لحظه های آماده کردن ویزا و مسائل پزشکی متوجه می شود که ایدز دارد. سامان او را ترک می کند. مرضیه مجبور می شود با فروش تمام وسایل زندگی اش، به شکل قاچاق از کشور خارج شود ...

 

یادداشت: فیلمساز در تمام صحنه ها و لحظه های فیلمش، سعی کرده هر چیزی که از مشکلات و گرفتاری های آدم ها در ایران می داند، به ما نشان بدهد و به اصطلاح اعتراض کند. در تک تک صحنه ها، بدبختی ها و کمبودها را می بینیم و در واقع با یک سیاه نمایی مطلق روبرو هستیم که آنقدر تلخ ( نه به معنای خوبش ) و الکی سیاه است که بسیار گل درشت و شعاری به نظر می رسد. از آنجایی که ظاهراً فیلم با حمایت یک شرکت خارجی ساخته شده، خط قرمزها کاملاً شکسته می شود؛ حجاب چندانی وجود ندارد و در یکی دو صحنه مرضیه و سامان کنار هم خوابیده اند و ما حتی لباس زیر زن را هم کنار تخت می بینیم و ظاهراً کارگردان محترم فکر کرده با نشان این تابوها، می تواند تماشاگر را به هیجان بیاورد و کاستی های نافرمش را اینگونه بپوشاند. به جای آنکه یک روایت تأثیرگذار از زندگی مرضیه ببینیم، تمام وقت فیلم صرف نشان دادن سیاهی ها، آنهم به بدترین شکل ممکن شده و آدم های فیلم دائماً دستگیر می شوند و بالاخره هم نمی فهمیم مرضیه که اینقدر راحت می چرخد و راحت لباس می پوشد و خیلی راحت با دوست پسرش در یک خانه ی مشترک زندگی می کند، چه مشکلی با جامعه دارد که اینقدر ناراحت است؟! اگر او ایدز نداشت که خیلی راحت می توانست از کشور خارج شود! آیا ایدز گرفتن او هم تقصیر جامعه است؟!!!


   

   مثلاً نسل معترض و  روشنفکر و جان به لب شده ی جامعه اند ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش