سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

یه حبه قند

نام فیلم: یه حبه قند

بازیگران: رضا کیانیان – نگار جواهریان – فرهاد اصلانی

نویسندگان: رضا میرکریمی ـ محمدرضا گوهری براساس طرحی از رضا میرکریمی ـ شادمهر راستین

کارگردان: رضا میرکریمی

90 دقیقه؛ محصول ایران؛ سال 1388

 

عروسی و عزا

 

خلاصه ی داستان: یک خانواده ی پرجمعیت برای عروسی دختر جوانشان آماده می شوند. آنها شادی کنان و پایکوبان، مشغول تدارکات هستند که مرگ ناگهانی دایی خانواده، عروسی آنها را به عزا تبدیل می کند ...

 

یادداشت: به شخصه از فیلم های پرجمعیت و شلوغ لذتی نمی برم. معمولاً در شلوغی، نمی توانیم فردیت انسان ها را بشناسیم و به آنها نزدیک شویم. لااقل من که نمی توانم. در نتیجه فیلم های شلوغ و پرجمعیت شدیداً اذیتم می کنند و از آنجایی که ذهن چندان گسترده ای ندارم، آدم ها را میان شلوغی گم می کنم، اسم هایشان را فراموش می کنم و بعد از پایان فیلم چیزی ازشان به یادم نمی ماند. «یه حبه قند» فیلم شلوغی ست. البته این به معنای شلختگی نیست. اتفاقاً فیلم کاملاً منظم و موزون است. درباره ی نوع دکوپاژ کارگردان نمی توانم صحبتی بکنم که مثل روز روشن است که چه کار طاقت فرسایی باید باشد چینش اینهمه آدم در قاب، حفظ راکوردها، باز گذاشتن دست تدوینگر برای تدوین و جزئیات دیگر. کاری که شدیداً سرگیجه آور به نظر می رسد. داستان، غم و شادی یک خانواده ی سنتی ایرانی را بررسی می کند. شادی آنها به خاطر یک حبه قند، به عزا بدل می شود و همه را سیاه پوش می کند. درست است که فیلم نامه نویسان و کارگردان با ریز شدن روی رفتار آدم ها، توانسته اند فضایی زنده و صمیمی ایجاد کنند و کاری کنند که همه ی آدم های در قاب، حتی بچه ها را حس کنیم و بفهمیمشان اما مشکل من این است که وقتی به کلیت کار نگاه می کنی، چیز خاصی دستت را نمی گیرد جز همین صمیمتی که در فضا موج می زند. منظورم از «چیز خاص» در واقع یک حرف مرکزی ست که بتواند آدم های داستان را کنار هم گرد آورد و به نتیجه برساندشان. اینگونه وقتی فیلم تمام می شود آدم از خودش همان سئوال معروف را می پرسد: «خب، که چی؟». در این فیلم، آدم ها تنها فضایی باورپذیر و گرم خلق می کنند و این بدان معنا نیست که خودشان شخصیت باورپذیری باشند و یا اصلاً شخصیت باشند. طبیعی ست در مدت محدود مثلاً صد دقیقه، امکان شخصیت پردازی برای چندین آدم وجود ندارد در نتیجه برای پرداختن به آنها باید تنها گوشه هایی از اعمالشان را ببینیم که این هم موجب نیمه کاره شدن داستان و آدم هایش می شود. در همین فیلم، مثلاً ماجرای مربوط به دامادی که ( اسمش را هر چه فکر می کنم به یاد نمی آورم ) دنبال ـ ظاهراً ـ گنجی در اتاقک متروکه ی خانه است کاملاً پادرهوا و بی معنی رها می شود و اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در فیلم می بود. یا اصلاً از همه مهمتر، ماجرای پریدن قند در گلوی دایی خانواده است که متوجه نشدم چطور باید آن را تعبیر و تفسیر کنیم. خواهی نخواهی این حبه ی قند باید به کار یک تعبیر و یا بازگشایی یک نشانه بیاید که به نظر من چنین اتفاقی نمی افتد. صرفاً قندی در گلوی دایی می پرد و همین. 



 فضای صمیمی ...


ستاره ها: 


یک تقاضای دوستانه: از دوستان عزیزی که قصد دارند از این یادداشت در سایت و یا وبلاگشان استفاده کنند تقاضا دارم نام این وبلاگ را به عنوان منبع ذکر نمایند.

نظرات 1 + ارسال نظر
فریده زاهدی شنبه 7 آبان 1390 ساعت 23:22 http://new-ariyana.blogfa.com

به نظرم یه حبه قند به ما می گفت به همین آسونی یه شادی به عزا تبدیل می شه فقط با یه حبه قند ناچیز.
البته عزای واقعی یا غم واقعی برای من عشق از دست رفته ی قاسم (البته اگه اسمش رو درست گفته باشم) بود نه مرگ خان دایی.
و عروس بعد از مرگ خان دایی لباس سیاه نپوشید ولی بعد از رفتن قاسم سیاه پوش شد.

ممنون از نقطه نظر متفاوتتان. موافقم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد