سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

آفریقا

نام فیلم: آفریقا

بازیگران: شهاب حسینی ـ جواد عزتی ـ آزاده صمدی  و ...

نویسنده و کارگردان: هومن سیّدی

92 دقیقه؛ سال 1389

 

فیلمِ بلندِ کوتاه

 

خلاصه ی داستان: سه جوان خلافکار، به دستور رئیسشان، دختر جوانی را در ازای بدهکاریِ برادرٍ دختر به رئیس، در یک خانه ی ویلایی گروگان نگه می دارند تا برادر پول را پرداخت کند ...

 

یادداشت: در دوره های مختلف جشنواره ی فیلم کوتاه تهران، فیلم های کوتاه سیّدی را دیده بودم. فیلم هایی که به نظرم بیش از فیلم نامه، کارگردانی شان بود که حرف اول را می زد و تأثیرگذار جلوه می کرد. از همان زمان بود که سیّدی خود را به بقیه شناساند تا بالاخره اولین فیلم بلند خودش را هم ساخت که بدون اینکه اکران عمومی بشود، یکراست راهی شبکه ی نمایش خانگی شد. "آفریقا" در خوش بینانه ترین حالت ممکن، می توانست یکی از همان فیلم های کوتاه خوب سیّدی باشد. حکایت سه جوان خلافکار که در یک خانه ی درندشت، دختری را گروگان نگه داشته اند تا رئیسشان دستور آزادی اش را بدهد. سیّدی با محدود کردن مکان و شخصیت ها، خودش را به چالش کشیده چون این دیگر یک اصل بدیهی ست که شکل دادن و دنبال کردن یک درام با دو سه شخصیت، کار بسیار سختی ست. می خواهم بگویم برای اینکار آنقدر باید مایه و مصالح وجود داشته باشد که احساس خستگی نکنیم، دائم جذب تصاویر بشویم و شخصیت ها را دنبال کنیم. استادِ این کار، رومن پولانسکی ست که درام های کم شخصیت و تک مکانی اش، بیش از آن معروف هستند که بخواهم توضیحی درباره شان بدهم. در "آفریقا" هر چه جلوتر می رویم، به دلیل همان مصالح اندک، داستان، خسته کننده تر و کُندتر می شود. یکی از این مصالح، قرار بوده شکل گیریِ نیمچه رابطه ی عاطفی ای بین شیرین ( آزاده صمدی ) و شهاب ( شهاب حسینی ) باشد. رابطه ای که جذاب از آب در نیامده و اینکه چرا در نیامده، برمی گردد به ضعف کلّیت داستان. ضمن اینکه شکل گیری این رابطه از همان اول هم قابل پیش بینی ست، چون می دانیم که شهاب، با تمام کم حرفی هایش، بالاخره باید دست به اقدامی بزند و در این میان، کسی را نجات بدهد که در نهایت هم همین کار را می کند. در چنین داستانِ یک خطی و کم شخصیتی، پرداختن به جزئیات رفتاریِ شخصیت ها و تنش پیدا و پنهان بین آدم هاست که موجب سرپا ماندن اثر می شود، اتفاقی که در "آفریقا" نیفتاده است؛ داستانِ کم رمقِ فیلم، فقط پُر شده از حرف ها یا به عبارت بهتر، پر حرفی های شهرام ( جواد عزتی ) و دعواهای وقت و بی وقت و گاه آزاردهنده و بی موردش با کسرا ( که این بازیگر نقش کسرا، بدترین اجرا در میان گروه چهار نفره ی بازیگران این فیلم را دارد. او می خواهد "خیلی طبیعی" جلوه کند و به همین دلیل، سعی می کند بریده بریده و تو دماغی حرف بزند و در نتیجه به سختی می شود دیالوگ هایش را تشخیص داد ) و ناله ها و گریه های اعصاب خردکن شیرین، که همه ی این موارد، چیزی جز پُر کردنِ وقتِ فیلم نیست. البته پایان طعنه آمیز اثر تا حدودی مانع از فروپاشی کامل فیلم است هر چند به نظرم از لحاظ منطقی، چندان درست نیست؛ طعنه آمیز بودنش اینجاست که کسرایی که او را جوانی خشن و عصبی و اهل عمل شناخته بودیم، هنگام کُشتن شیرین، شلوارش را خیس می کند و جرأت چنین کاری را ندارد اما شهرامی که آنهمه آرام دیده بودیمش و همیشه سعی می کرد در دعواها وساطت کند، عامل زخمی کردن شیرین می شود. اما غیرمنطقی بودنش اینجاست که اصولاً چرا شهرام باید به دختر چاقو بزند؟ دختر که در حال فرار است و این دقیقاً همان چیزی ست که شهرام از اول می خواسته، پس چرا به او چاقو زده؟ بهرحال این پایانِ تا حدودی قابل قبول، بارٍ همه ی فیلم را به دوش می کِشد. همانطور که در ابتدای این نوشته هم گفتم، سیّدی در زمینه ی کارگردانیِ فیلم های کوتاهش، بسیار بی نقص و تأثیرگذار عمل کرده بود اما درباره ی این فیلم، انگار یک جور دوپارگی احساس می شود. اوایل، حرکاتِ دوربین بسیار سنگین و موقر است؛ زوایای سر بالا به همراه حرکات افقی، عمودی، رو به جلو و رو به عقب، ساختاری با شخصیت به اثر داده که این ساختار، با یکی در میان، دوربین روی دست هایی که "طبق معمول" قرار است نماینده ی لحظات پُر استرسِ بین آدم ها باشد، مخدوش شده و در نتیجه هیچ تصویر ماندگاری هم خلق نمی شود که در ذهن بماند.


  سه جوانی که معلوم نیست از جانِ دنیا چه می خواهند ...


ستاره ها: 

کلوزآپ

نام فیلم: کلوزآپ

بازیگران: حسین سبزیان ـ محسن مخملباف

نویسنده و کارگردان: عباس کیارستمی

98 دقیقه؛ سال 1990

 

تو مخملباف نیستی

 

خلاصه ی داستان: حسین سبزیان را به جرم اینکه خودش را محسن مخملباف معرفی کرده و از این طریق خانواده ای را فریب داده، دستگیر می کنند ...

 

یادداشت: دوران نوجوانی، چیزی نزدیک به سیزده چهارده سال پیش فیلم را دیده بودم و جز همان خطی که در خلاصه ی داستان تعریف کردم، چیز دیگری یادم نبود تا اینکه فرصتی پیش آمد و دوباره دیدمش. بازسازی یک ماجرای واقعی با بازی آدم های واقعی. فیلم از هویت حرف می زند. از فاصله های طبقاتی صحبت می کند و از جادوی سینما. سبزیان از بس مشکلات کشیده و از بس بدبخت بوده که دیگر نمی خواهد خودش باشد. می خواهد هویت دیگری داشته باشد. می خواهد به او احترام بگذارند. می خواهد مشکلاتش را فراموش کند و حالا که به سینما علاقه دارد و انعکاس بدبختی هایش را در فیلمی مثل «بایسیکل ران» می بیند، تصمیم می گیرد جای فیلمساز این فیلم قرار بگیرد. با این تغییر هویت، آن احترامی را که دنبالش بود، به دست می آورد. او دنبال کلاهبرداری و پول نیست، او عاشق فیلم و سینماست و از این طریق می خواهد به گذشته ی ترسناکش بخندد. روزها در هئیت آدمی معروف و بعد دوباره شب ها در هئیت همان آدم بدبخت. تکاندهنده ترین لحظه ی فیلم جایی ست که سبزیان، پشیمان از کار خود، برای طلبیدن حلالیت به همراه مخملبافِ واقعی به در خانه ی همان هایی می رود که قصد گول زدنشان را داشت. پشت آیفون ابتدا سبزیان خود را معرفی می کند اما در را باز نمی کنند. بعد که مخملباف زنگ می زند و آنها در را باز می کنند، سبزیان می زند زیر گریه. او همچنان همان آدم بدبختی ست که چوبِ طبقه ی ضعیفِ خود را می خورد.


  مخملباف ـ سبزیان ...


ستاره ها: 

تو و من

نام فیلم: تو و من

بازیگران: محمدرضا گلزار ـ الناز شاکردوست ـ بهنوش بختیاری و ...

فیلم نامه: رضا بانکی

کارگردان: محمد بانکی

100 دقیقه؛ سال 1390

 

شهر در دست بانکی ها ... !

 

خلاصه ی داستان: مهشید مقامی، رئیس یک شرکت پردرآمد، توسط هیات مدیره ی شرکت فراخوانده می شود و در جلسه ای عجیب (!) به او گفته می شود که باید ازدواج کند چرا که قوانین شرکت، اجازه ی کار به یک دختر مجرد را نمی دهد. مهشید که می بیند به همین راحتی (!) دارد کارش را از دست می دهد، ناگهان و بدون مقدمه، علی پارسا، منشی خوش تیپ خودش را به عنوان نامزد معرفی می کند ...

 

یادداشت: به نظرم لازم است آدم گاهی در زندگی دلش را بزند به دریا. یعنی حتی اگر بداند نتیجه ی کار چندان هم خوب نیست، ولی چشمانش را ببندد و خودش را بزند به آب. گاهی اوقات لازم است آدم از این دیوانگی ها بکند. کاری که من کردم. یعنی با اینکه از صد کیلومتری می دانستم با چه پدیده ای روبرو خواهم بود، ولی باز هم دل به دریا زدم و وارد گود شدم. اصلاً آدم گاهی با خودش لج بکند، چیز بسیار خوبی ست. اتفاقاً من لج کردم با خودم. چند فیلم کمی بهتر پیدا می شد که بروم ببینم اما نخواستم. گفتم حتماً باید این را ببینم. پس رفتم. لج کردم و رفتم:

پوستر: واقعاً مانده ام که چطور سازندگان اثر فکر کرده اند این پوستر می تواند مشتری را جلب کند. لابد با خود گفته اند کافیست عکس گلزار و شاکردوست را روی پوستر بچسبانیم و کار تمام است، مشتری گیر خواهد افتاد! در جایی خوانده بودم که کاربر یک سایت، پوستر را به پوستر یک جُنگ شادی تشبیه کرده بود. از این جُنگ هایی که معمولاً توی شهرها برگزار می شود و رویش گل و بلبل و رنگین کمان می کِشند و بعد عکس چند آدم "هنرمند" می بینیم که با جملاتی نظیر: (( مرد حجره طلایی )) یا (( با حضور مجری موفق تلویزیون آقای فلانی )) یا (( شعبده باز مطرح ایران آقای بهمانی ))، قصد دارند تا در کمترین جای ممکن، همه ی آدم های جُنگ را معرفی کنند و در عین حال هنرهای آنها را هم با به کار بردن اصطلاحاتی سطح پایین و جیغ،  ذکر کنند و مثلاً مردم را به طرف خودشان بکشانند. حالا که فکر می کنم می بینیم نکند سازندگان این پوستر، واقعاً چنین قصدی داشته اند! بهرحال این فیلم هم دست کمی از جُنگ شادی که ندارد!

ژانر: صحبت از ژانر، در خصوص چنین فیلمی شاید کمی زیاده روی باشد. اصلاً نمی دانم سازندگان این فیلم تا چه حد با مقوله ی ژانر در سینما آشنا هستند. ظاهراٌ قرار بوده فیلمی کمدی عاشقانه را شاهد باشیم. اما این وسط ها، گاهی هم اجتماعی می شود، گاهی ترسناک و هیجان انگیز و گاهی هم تلخ و جدی، زیادی جدی! هنگام دیدن فیلم گیج خواهید شد که بالاخره با چجور داستانی روبرو هستید. بیننده ی حرفه ای سینما هم که باشید، باز هم نمی توانید پیش بینی کنید چه اتفاقی خواهد افتاد. کارگردان به شما رودست می زند تا عکس العملتان را نتوانید پیش بینی کنید!

بهنوش بختیاری: این مانعی ست که واقعاً عبور کردن از آن به این راحتی ها نیست. البته وقتی هیچ چیز در فیلم درست نباشد، نمی توان از یک بازیگر انتظار دیگری هم داشت اما لااقل می توان انتظار داشت که خودش را تکرار نکند. بختیاری در این داستان هی مزه می پراند، هی شوخی های لوس و سَبُک می کند و هی قیافه اش را کج و راست، تا به هر شکلی شده بیننده را بخنداند. آیا وجود او در داستان ضروری ست؟ به هیچ عنوان. اصلاً معلوم نیست این بازیگر در داستان فیلم چه کاره است و چه می خواهد. بی دلیل و با دلیل در همه ی صحنه ها حضور دارد و فقط هم مزه می پراند. تحمل کردن مزه پراکنی های او واقعاً کار دشواری ست.

داستان: دارم بدون ترتیب، موانع را مرور می کنم وگرنه که مشکل اصلیِ ماجرا همین است. مطمئناً خودِ نویسنده یا کارگردان هم نمی دانسته چه می خواهد بگوید. ابتدا این موضوع را پیش می کِشد که مهشید باید با مردی ازدواج کند. بگذریم از اینکه معلوم نیست چرا هئیت مدیره، چنین تصمیم احمقانه ای می گیرد. واقعاً چرا؟ در حالیکه مهشید برای شرکت اینهمه سود مالی به بار می آورد چرا ناگهان هئیت مدیره به خاطر مجرد بودنش، تصمیم می گیرد او را از کار برکنار کند و برای خودش ضرر بخرد؟ می گویید فیلم کمدی ست و این چیزها پیش می آید؟ یعنی در یک داستان کمدی، نباید منطق برقرار باشد؟ بهرحال هر داستانی منطق خودش را پایه ریزی می کند. از این که بگذریم می رسیم به جایی که مهشید، علی را به عنوان همسر انتخاب می کند تا در شرکت بماند و پیشاپیش می دانیم که این عشق الکی، باید حتماً و دقیقاً به عشقی واقعی تبدیل شود، همچنانکه خواننده ی خوش صدای فیلم هر دقیقه روی تصاویر کلیپ مانند می خواند: (( ... همه چی شوخی بود، یه دفه جدی شد ... )) اما مشکل اینجاست که این شوخی چطور جدی می شود؟ باید بگویم ماجرا سطحی تر از این حرف هاست چون هیچ اتفاقی این وسط نمی افتد. یعنی هیچ روندی شکل نمی گیرد تا عشق این دو را باور کنیم. علی و مهشید در ابتدای داستان همانطور هستند که در انتهای داستان. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما جالب اینجاست که نویسنده ناگهان انگار که ماجرای عشق و ازدواج علی و مهشید را فراموش کرده باشد، مسیر داستان را عوض می کند و به اتفاقات مثلاً کمدی داخل خانه ی مادر علی می پردازد. جایی که مادر علی و خواهر مادر دست به دست هم داده اند تا مهشید را دیوانه کنند! باور بفرمایید شوخی نکردم. ماجرا همین است. آنها دو مرد را استخدام کرده اند تا خودشان را دکتر جا بزنند که مهشید را دیوانه کنند که البته موفق نمی شوند و دستشان رو می شود. تکه ای لوس و بی معنی که ناگهان وارد داستان اصلی می شود و در سکانسی شدیداً مسخره، پته ی دکترهای قلابی روی آب می ریزد و همه چیز معلوم می شود. متأسفانه سازندگان این فیلم، لودگی و مسخره بازی را با طنز و شوخی اشتباه گرفته اند و نتیجه چیزی جز تأسف خوردن نیست. حالا اینکه اصلاً چرا مادر علی به قول معروف گیر داده به مهشید، بماند. چرا مادر می خواهد علی با رعنا ازدواج کند؟ برتری رعنا در چیست؟ نه قیافه دارد و نه مانند مهشید کار و بار درست. پس چرا مادر نمی خواهد علی با مهشید ازدواج کند؟ تازه این وسط برای اینکه کمی وقت فیلم اضافه شود، ماجرای بی معنای برادر علی ( نقش ایشان را فکر می کنم یکی از آقایان بانکی ها ایفا کرده باشد ) را داریم که عاشق رعناست و ظاهراً قرار بوده یک رقابت عشقی هم این وسط بین علی و برادرش بوجود بیاید که نیامده. در واقع برادر علی و رعنا هیچ کارکردی ندارند جز وقت پر کنی. عشقشان هم خلاصه شده در چند نگاه آنچنانی به یکدیگر که با تدوین دم دستی و مبتدیانه ای همراه شده و شدیداً فاجعه بار و سطحی ست.  این وسط از همه چیز بی معناتر و بی دلیل تر، وجود یک آدم بده است که آخرش هم نمی فهمم قصدش چیست. مهشید اوایل داستان او را اخراج می کند و او هم در جمله ای تکان دهنده (!) با بازی فوق العاده ی (!) بازیگرش ( که فکر می کنم احتمالاً یکی دیگر از اعضای خانواده ی بانکی ها باشد ) می گوید: "ینی می خوای بگی من اخراجم؟!!!" اینجا فکر می کنیم او باید برای انتقام برگردد اما علناً این اتفاق نمی افتد و ماجرای آدم بده هم به هیچ سرانجامی نمی رسد و هیچ معنای خاصی نمی دهد. حالا از این ها هم بگذریم، پایان سردستی و بچه گانه اش را چطور باید توجیه کنیم؟ مادری که آن کارهای احمقانه را انجام می دهد تا مهشید را دیوانه بنامد و پسرش را از ازدواج با او منصرف کند، چطور ناگهان با چند جمله ی آبکی پسر، دلش به رحم می آید و به اشتباه خودش اعتراف می کند و راضی به ازدواج می شود؟ البته داستانی که بروی هیچ و پوچ بنا شده باشد، نمی توان انتظار داشت که هیچ و پوچ به پایان نرسد.

الناز شاکردوست: بیچاره الناز شاکردوست که چقدر سعی می کند خشکی و شق و رقی رئیس مآبانه اش را با حرکات لوس و چشم و ابرو آمدن های زمان عاشقشی اش عوض کند تا مثلاً اینگونه تحول درونش را نشانمان بدهد اما موفق که نیست هیچ، کار را خراب تر هم می کند.

لباس: لطفاً یک فیلم آمریکایی یا اروپایی که در خانواده ای مرفه می گذرد را تجسم کنید. شما کجا اینهمه لباس پوشیدن های عجیب و غریب دیده اید؟ این مشکل بزرگ کشورهای جهان سومی ست که کمبودهایی را با اغراق در چیزهای دیگر جبران می کنند. سازندگان این اثر به توجیه اینکه اینها خانواده ی ثروتمندی هستند، هر چه دستشان آمده تن بازیگران کرده اند غافل از اینکه این لحظه به لحظه لباس عوض کردن، این اغراق در ثروتمند بودن، هیچ نتیجه ای جز دلزدگی و سطحی نگری ندارد.

محمدرضا گلزار: به نظرم اگر درست به کار گرفته شود، بازیگر قابلی ست که می تواند غیر از چهره ی جلب توجه کننده اش، بازی موفقی هم داشته باشد. همچنان که مثلاً در "بوتیک" شاهدش هستیم. اما اینجا، گلزار همان جوان خوش تیپ و ژیگولی ست که معلوم نیست به چه دلیل دوست ندارد با رئیسش، با آنهمه کمالات و ثروت ازدواج کند و هی دست رد به سینه ی او می زند اما بعد که ناچار می شود با او کنار بیاید، چنان سریع عاشقش می شود که انگشت به دهان می مانیم! او که اینهمه از این ازدواج کذایی ابا داشت، چطور ناگهان اینقدر عاشق دلخسته ی مهشید می شود؟ این، همان نداشتن یک خط سیر درست است که گفتم. گلزار از ابتدا تا انتها هیچ تغییری نمی کند.  

بانکی ها: و امان از این برادران بانکی که انگار فیلم به فیلم که جلو می روند، تعدادشان در پشت صحنه بیشتر می شود! نیمی از تیتراژ متعلق است به "بانکی" ها، از بازیگر بگیرید تا دستیار کارگردان و نویسنده و خودِ کارگردان. فیلم اول آقایان بانکی، "دوخواهر" فاجعه ای بود که نما به نما از روی یک فیلم آمریکایی که الان اسمش را به خاطر ندارم، کپی برداری شده بود. واقعیتش را بخواهید هنوز نمی دانم که این فیلم هم از جایی کپی برداری شده یا نه اما خوب که نگاه می کنم، می بینیم "تو و من" در سینمای بانکی ها، نسبت به فاجعه ی قبلی، لااقل یک قدمی جلوست. البته این حرفم دلیل نمی شود که منتظر فیلم بعدی این خانواده باشیم! 


                  تو و من و بانکی ها ... !


ستاره ها: ـــ

گشت ارشاد

نام فیلم: گشت ارشاد

بازیگران: حمید فرخ نژاد ـ پولاد کیمیایی ـ ساعد سهیلی و ...

فیلم نامه: مهدی علی میرزایی

کارگردان: سعید سهیلی

100 دقیقه؛ سال 1390

 

پرچم دشمن، شُرتِ ماست!*

 

خلاصه ی داستان: سه دوست آسمان جُل، برای رسیدن به پول، در لباس نیروی انتظامی، مردم را تیغ می زنند ...

 

یادداشت: اینهمه هیاهو، اینهمه بیانیه و شکوائیه و بالا و پایین و اعتراض، اینهمه (( از پرده پایین بکشید )) گفتن ها، اینهمه سینه چاک دادن ها برای جلوگیری از پخش خانگی فیلم و تازه بعد از پخش شدن، اینهمه حرف های بچه گانه در باب جمع کردن فیلم از سطح شهر ( انگار که چیزی به نام اینترنت وجود ندارد! )، اینهمه داد و بیداد و اینهمه "اینهمه" های دیگر، واقعاً برای چه بود؟ همه ی این "اینهمه" ها، بر سر فیلمی ست که واقعاً ارزش حرف زدن ندارد ( که تازه اگر هم داشت، این عقده گشایی ها و کوته بینی ها و کوته فکری ها باز هم توجیهی نداشت. واقعاً چرا اینقدر تعصبات افراطی در وجودمان ریشه دوانده؟ این عقده ها از کجا ناشی می شود؟ ). فیلمی که نه معلوم است حرف حسابش چیست و نه معلوم است دنبال چه می گردد. سه مرد داریم که اصلاً معلوم نیست قصدشان از این کارهایی که می کنند چیست. آن اوایل به نظر می رسد برای تیغ زدن مردم باشد ولی هر چه جلوتر می رویم، انگار بیشتر قصدشان اذیت کردن باشد. فیلم آنقدر آشفته و بهم ریخته است که حتی نمی تواند رابطه ی بین آدم های داستان را برایمان تعریف کند؛ دقت کنید به رابطه ی ناقص و بی معنای عباس ( فرخ نژاد ) و دختر همسایه ( ضیغمی ) که معلوم نمی شود روی چه حسابی این دختر سانتی مانتال عاشق این مرد نخراشیده و یک لاقبا شده است و اصلاً این عشق از کجا شکل گرفته. از طرف دیگر همین دختر، چه نسبتی با حاجی ( هاشم پور ) دارد؟ چه مدرکی از او در دست دارد و اصولاً رابطه ی آن دو با هم در چه حدی بوده که اکنون به اینجا کشیده؟ هیچ چیز معلوم نیست. هر چه به پایان داستان می رسیم، آشفتگی در مفهوم و ساختار بیداد می کند تا در نهایت در آن سکانس خنده دار پایانی ( سکانس که جدی و خشن و اعتراضی ست البته. خنده از خودمان است! ) این سه نفر، مثلاً به رستگاری می رسند. دقت کنید به نحوه ی چینش داستان برای رسیدن به این مرحله که باعث می شود این سکانس پایانی، هیچ مفهومی نداشته باشد. اصولاً این آدم ها که ما نمی شناسیمشان و درکشان نمی کنیم و نمی فهمیم بالاخره قصدشان از این کارها چیست، چطور می توانند در نزدِ مای بیننده رستگار شوند؟! آشفتگی ساختاری اثر در حدی ست که مثلاً ما در مقاطعی از داستان، وارد ذهن حسن، جوان رعشه ای می شویم در حالیکه درباره ی بقیه ی آدم ها این اتفاق نمی افتد و جالب اینجاست که حسن اصلاً شخصیت اصلی داستان هم نیست که این فلاش بک های بی معنا، توجیهی داشته باشد. همچنانکه درباره ی دو آدم دیگر، دیدن گوشه ای از زندگی و مشکلاتشان، باعث نمی شود که با آنها همدردی کنیم. فیلم در حد چند طنز بامزه ی کلامی، که یک نمونه اش را در تیتر این یادداشت می خوانید، و کلی شعار اجتماعی و سیاسی باقی می ماند و البته کاملاً هم در سطح و تنها ستاره ای که به آن داده ام به همین چند شوخی کلامی مربوط می شود. همین.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*دیالوگی از فیلم.

 

  همین؟!!!


ستاره ها: 

فرود در غربت

نام فیلم: فرود در غربت

بازیگران: پژمان بازغی ـ جمشید هاشم پور و ...

فیلم نامه نویسان: سعید اسدی ـ جیمز کرنس (!)

کارگردان: سعید اسدی

90 دقیقه؛ سال 1387

 

فرود با سر در قربت!

 

خلاصه ی داستان: فرود، که مرد خیلی خوبی ست (!)، وقتی متوجه می شود پسرش به عمل قلب نیاز دارد و بیمارستان هم تا پول نگیرد، عمل نمی کند، تصمیم می گیرد، با اسلحه، عوامل بیمارستان را گروگان بگیرد و کاری کند که آنها به زور پسرش را عمل کنند ...

 

یادداشت: میزان شعارزدگی و پیام های مختلف سیاسی، اجتماعی، خانوادگی آنقدر زیاد است که در چند خط نمی شود توضیحشان داد! همه چیز آنقدر ضعیف و ابلهانه است که واقعاً آدم می ماند صحبت را از کجا شروع کند و من هم نمی خواهم صحبت را طولانی کنم. این فیلم قطعاً باید در قسمت " فیلم هایی که نباید دید" قرار می گرفت اما نکته ی جالبی که می خواستم درباره اش بگویم، باعث شد که آن را در این قسمت قرار بدهم. نکته ای که چیزهای زیادی یادِ آدم می دهد. موضوع این است که می خواستم توجهتان بدهم به آغاز فیلم؛ جایی که در یک تدوین موازیِ بی معنی، در حالیکه فرود را در حال منصرف کردن زنی که می خواهد خودش را از پشت بام به پایین پرت کند، می بینیم، در همان حال، صحبت رئیس فرود با او را هم شاهدیم که با عصبانیت به او می گوید از آنجایی که این کارها، یعنی نجات یک نفر از خودکشی، ربطی به او ندارد، پس اخراج است! خب، از همان دقیقه ی اول، فیلمساز محترم، با ابهاماتی گوناگون یقه ی تماشاگر را می گیرد: این آقای فرود چطور و چگونه در چنین مکانی ظاهر شده؟ چرا او را خبر کرده اند برای منصرف کردن یک زن از خودکشی؟ او که تنها یک گوینده ی ساده ی رادیوست پس اینجا چه می کند؟ از آنطرف، چرا رئیسش او را از کار اخراج می کند؟ مگر او کار بدی کرده؟ نجات دادن یک نفر از خودکشی، چه ربطی دارد به اینکه دیگر نباید در رادیو کار کند؟ مگر چه اتفاق بدی افتاده است؟ ملاحظه می فرمایید؟ می خواهم بگویم، فیلم های سطح پایین، دنبال چراها و علت ها و معلول ها نمی روند، فقط پیام هایی در ذهن دارند که می خواهند بگویند و یک سری تصویر کنار هم می چینند تا پیام ها را به گوش مخاطب برسانند. نکته ی عجیب تر این فیلم، جایی ست که اسم یک خارجی، در کنار اسم سعید اسدی به عنوان فیلم نامه نویس آمده و آدم خیال می کند که اینها نشسته اند کنار هم و فیلم نامه را نوشته اند اما وقتی می فهمیم که این فیلم در واقع، بازسازی یک فیلم خارجی ست به نام "جان کیو" و به کارگردانی نیک کاساویتس و اسمی هم که کنار اسدی نوشته شده، در واقع فیلم نامه نویس اصلی ست که چون اسدی، فیلمش را از روی نسخه ی اصلی، مثلاً بازسازی کرده، اسم او را کنار خودش نوشته، به جای اینکه مثلاً در تیتراژ نوشته شود:" برداشتی از فلان فیلم"، به عمق سطحی نگری های یک فیلمساز پی خواهیم برد.


  فرودِ شماره ی یک، فرودِ شماره ی دو!!!


ستاره ها: ـــ

خوابم می آد

نام فیلم: خوابم می آد

بازیگران: اکبر عبدی ـ رضا عطاران ـ مریلا زارعی و ...

فیلم نامه: احمد رفیع زاده ـ حمید نعمت الله

کارگردان: رضا عطاران

90 دقیقه؛ محصول 1390

 

رضا می خواست دختر باشد!

 

 

خلاصه ی داستان: رضا، پیر پسری ست که با پدر و مادرش زندگی می کند. خسته از روزمرگی، ناراضی از شغل خود، روزها را بلاتکلیف می گذراند. او برای پیدا کردن دختر مورد علاقه اش هم مشکلات زیادی دارد ...

 

یادداشت: اجازه بدهید از یک نکته ی فرعی آغاز کنم. نکته ای که شاید چندان مربوط هم به نظر نرسد اما فکر می کنم، جالب باشد و آن اینکه، به نظرم رسید رضا ( رضای فیلم یا رضای عطاران؟! ) در ناخودآگاهش، دوست داشت دختر باشد! او از پسر بودن می ترسید، چون توانایی کشیدنِ بار واقعیت های تلخ زندگی را نداشت. او دوست داشت دختر باشد تا هر روز صبح، سبک از خواب بلند شود. یا اصلاً شاید خاطره ی بدی در بچگی، باعث شده بود او آرزو داشته باشد که دختر می بود. نشانه ها را در فیلم دنبال می کنیم: اول از همه اینکه، عبدی، نقش زن را بازی می کند. یعنی مردی در جلد یک زن و این " در جلد جنس مخالف رفتن" بارها تکرار می شود مثلاً در یک صحنه، می بینیم که رضا به خاطر کثیف کردن شلوارش، دامن به پا می کند. یک جای دیگر، وقتی در سینما نشسته، به جای دختر مورد علاقه اش، ناگهان مردی سبیل کلفت کنارش ظاهر می شود که انگار قصدهایی دارد (!) ( در این صحنه، به نظرم مهمتر از عوض شدن جای زن و مرد، شیطنتی ست که در پس آن نهفته؛ خط قرمزی که به شکلی کاملاً غیرمستقیم بیان می شود و می تواند یکی از دلایلی باشد بر اینکه چرا رضا ( کدام رضا؟! ) چندان از مرد بودن خودش راضی نیست انگار اتفاقی می افتد که او را از مردها متنفر می کند!!! )  و قسمت جالب تر ماجرا، وقتی ست که متوجه می شویم، یک دختر، نقش بچگی های رضا را بازی کرده است. این شاید یک ایده ی من در آوردی و بی پایه به نظر برسد اما همین که فیلمی در سینمای ایران باعث شد بعد از مدت ها، بتوانم با نشانه ها بازی کنم و چیزهایی را کنار هم بچینم تا به چیزهای دیگری برسم، جای خوشحالی دارد پس بگذارید ابتدا از قسمت خوب ماجرا حرف بزنم. اینکه فیلمی دیدم که می دانست می خواهد چه بگوید. این نکته ی مهمی ست که اغلب فیلم های سینمای ایران، از نبود آن رنج می برند. اینکه بدانی چه می خواهی بگویی و با یک سری تصاویر حساب شده، آن حرف، آن پیام، آن قلب داستان و یا حالا هر کلمه ی دیگری که به ذهنتان می رسد را، نشانه گذاری کنی و به بیننده برسانی، نکته ی مهمی ست. فیلم با نماهای متعدد رو به پایینی که رضا را دراز کشیده روی تخت نشان می دهد نشانه گذاری هایش را آغاز می کند؛ رضا، این آدم خسته، غمگین، بیچاره و تنها، برای فرار از زندگی رو به انحطاطش، فقط دوست دارد بخوابد. تنها در خواب است که می تواند بر مشکلاتش فائق آید و از دنیای دور و بر خود جدا شود. قلب داستان، اینگونه است که به بیننده منتقل می شود و با تکرار شدن همان نماها در انتهای اثر، منتها با این تفاوت که اینبار انگار رضا قرار است به خوابی همیشگی برود، نقطه ی پایانی خوبی برای این مرد سیاه بخت فراهم می کند. حالا آرزوی او برآورده شده است. اما برسیم به قسمت بد ماجرا. جایی که  فیلم نه داستان درست و حسابی ای برایمان تعریف می کند و نه منسجم است. از یک جایی شروع می کند و به یک ماجرای گروگانگیری عجیب و غریبی می رسد که آدم های درگیرش، واقعاً گنگ و بی هویت و نامفهوم هستند. قسمت های بامزه ی اول داستان، با حضور اکبر عبدی، ناگهان تبدیل می شود به یک سری اتفاقات نه چندان دلچسب ( راستی، قضیه ی آن راننده تاکسی چه بود؟! ) که شوقی برنمی انگیزد.


  رضا و خانواده اش ...


ستاره ها:  

مقلد شیطان

نام فیلم: مقلّد شیطان

بازیگران: کامبیز دیرباز ـ اصغر همت ـ سیروس ابراهیم زاده و ...

فیلم نامه: حمید نعمت اله

کارگردان: افشین صادقی

100 دقیقه؛ سال 1385

 

خلافکار، پلیس و بقیه

 

خلاصه ی داستان: جمشید، خلافکار بی رحمی ست که با همراهی ثریا و با فیلمبرداری مخفیانه، از مردان ثروتمند، حق السکوت می گیرد. وقتی داوود، یک پلیس جوان، به کارهای خلافِ جمشید و همدستانش مشکوک می شود، جمشید تصمیم می گیرد او را بُکُشد ...

 

یادداشت: کُلِّ داستان این فیلم ضعیف از این قرار است که یک آدم خلافکارِ خیلی خیلی بد و بی رحم، یعنی همان جمشید، می خواهد سر یک پلیس مثلاً زیرک و خیلی خیلی خوب و جدی، یعنی داوود را بکند زیر آب چونکه این آقای پلیس، به کارهای خلافِ جمشید و همکارانش شک کرده است. برای از بین بردن داوود، دختری را به همکاری می خواند تا دختر، که پروانه نام دارد، آقای پلیس را از راه به در کند. ماجرا همین است ولی طبق معمول فیلم های سینمای ایران، داستان از یک جای بی ربطی شروع می شود، یک آدم های بی ربطی به داستان ورود می کنند و در نهایت به جاهای بی ربط تری می رسیم. مثلاً شما تصور کنید داستان ثریا چه تأثیری بر کلیت فیلم دارد؟ ابتدا می بینیم که ثریا، مدیر یک شرکت بزرگ را به خانه کشانده تا جمشید به شکلی مخفیانه از او فیلمبرداری کند تا بعداً از این مدیر، حق السکوت بگیرند. کاری که ظاهراً همیشه انجام می دهند. اما ناگهان معلوم نیست چجوری همین آقای مدیر می شود همدست جمشید و دو نفر دیگر که یکی مرد اسب سوار و دیگری همسر الکی جدی و عنقش هستند. دو نفری که علناً هیچ کاره اند و نقشی در داستان ندارند. مشخص نیست اصلاً این کار خلافی که آنها دائماً ازش نام می برند، چیست. فیلمی که با شائبه ی انگشت گذاشتن روی موضوع پخش فیلم های خصوصی توسط آدم های نابکار برای گرفتن حق السکوت شروع شده بود ناگهان در مسیر دیگری می افتد. بعد به ماجرای داوود می رسیم که اصلاً معلوم نیست کجایش پلیس است و این چجور پلیسی ست که دائم بچه به بغل دارد؟! در فیلم، از زبان شخصیت ها می شنویم که این پلیس به همه چیز مشکوک شده ولی معلوم نیست به چه چیز مشکوک شده و چرا؟ در حالیکه داستانِ بی ربط ثریا و کشته شدنش به دست جمشید ادامه دارد، دختر دیگری یعنی پروانه، معلوم نیست یکهو از کجا، پیدایش می شود و با جمشید همکاری می کند تا جناب پلیس را اغفال نماید. آدم گاهی در این فیلم ها، چیزهایی می بیند که از فرط غیرمنطقی بودن و احمقانه بودن، همینطور می ماند که آیا واقعاً نویسنده، کارگردان، بازیگران و یا حتی آدم های پشت صحنه، به فکرشان نرسیده که به بقیه بگویند: آخر این صحنه ای که داریم می گیریم، به عقل آدمیزاد جور در نمی آید؟ اشاره ام به سکانس ابراز علاقه ی ناگهانی پروانه به داوود در رستوران و بعد رفتن پیش مادر پروانه است. جایی که پروانه به پای مادر می افتد و گریه کنان، از مادرش می خواهد که وضع بدشان را برای داوود توضیح بدهد تا او باور کند که پروانه به درد ازدواج نمی خورد. یکی نیست بگوید آخر مگر داوود چیزی گفته بود، حرفی زده بود، ابراز علاقه ای کرده بود که باید چنین حرف هایی بشنود؟! تازه اگر فرض بگیریم که پروانه دارد نقش بازی می کند، ماجرا احمقانه تر هم می شود چونکه آنقدر تابلو نقش بازی می کند که هر نادانی می تواند این را بفهمد! جالب اینجاست که تمام چیزی که از مثلاً عمیق شدن رابطه ی بین داوود و پروانه نشان داده می شود، بازی های لوس و بی مزه ی پروانه با پسر داوود است که ده بار تکرار می شود و هیچ نکته ی خاصی هم در آن نیست جز تلف کردن وقت. سئوال اینجاست: راه ساده تری برای از بین بردن این پلیس وجود نداشت واقعاً؟! به جای اینکه جمشید، در طی حرکتی بی معنا، بمبی در اسباب بازی پسر داوود کار بگذارد تا آنها را به هوا بفرستد، نمی شد کار راحت تری را انتخاب کرد؟!


 نمی شد یک اسم با ربط برای این فیلم پیدا کرد واقعاً؟!


ستاره ها: 

خصوصی

نام فیلم: خصوصی

بازیگران: فرهاد اصلانی ـ هانیه توسلی ـ لعیا زنگنه و ...

فیلم نامه: اصغر نعیمی

کارگردان: محمد حسین فرح بخش

98 دقیقه؛ سال 1390

 

وقتی گرد و خاک به پا می شود ...

 

خلاصه ی داستان: ابراهیم کیانی که از مذهبیون متعصب اوایل انقلاب است، حالا بعد از گذشت سال ها، رویه عوض کرده و راه اعتدال در پیش گرفته. خانواده ای دارد و زندگی مرفهی را می گذراند. آشنایی او با دختر جوان و زیبایی به نام پریسا، همه چیز را عوض می کند ...

 

یادداشت: فیلم تا حدود بسیار زیادی رویه ی " شوکران" را در پیش گرفته و همان روند داستانی را اینبار در پس زمینه ای دیگر تعریف کرده. پس زمینه ای که می خواهد سیاسی باشد و حرف های خط قرمز سیاسی بزند تا مثلاً حساسیت برانگیز باشد و در نتیجه پر سر و صدا و صد البته پرتماشاگر شود؛ ولی این ایده، جواب عکس می دهد یعنی حساسیت های زیادی برانگیخته می شود ولی در جهت  پایان یافتن اکرانش! نتیجه ای که با توجه به کیفیت فیلم، خنده دار به نظر می رسد. یعنی در واقع ارزشش را نداشته که اینهمه جار و جنجال به پا شود. چرا؟ چون "خصوصی" نه زیرکی های اثری مانند "شوکران" را دارد، نه ظرافت هایی مانند آن را و نه حتی قابلیت های داستانی خوبی برای ایده اش ابراز می کند. در نتیجه همه چیز در سطح باقی می ماند. اصلاً ناخنک زدن به موضوعات حساسیت برانگیز در این فیلم، در حد شعارهایی خنده دار جلوه می کند ( خواهش می کنم دقت کنید به سکانس های شروع فیلم، جایی که ابراهیم را در دوران جوانی نشان می دهد که به اصطلاح کله اش بوی قرمه سبزی می داده. به حجم شعارها و پرداخت بسیار خنده دار کارگردان از صحنه های شلوغی و اعتراض دقت کنید لطفاً )،  شعارهایی که از سر و روی فیلم می بارند و جالب اینجاست که هیچ ربطی هم به خط اصلی داستان ندارند. انگار دو خط موازی هستند که هیچگاه یکدیگر را قطع نمی کنند. ماجرای ابراهیم، گذشته اش و بحث های سیاسی روز، در حد پاساژی باقی می مانند که تاثیری در اتفاقات ندارند. آیا مثلاً اگر ابراهیم چنین رده ی سیاسی ای نداشت، چنین پس زمینه ای نداشت، زن را نمی کُشت؟ بعید نیست. شاید این اتفاق می افتاد. مگر شخصیت کریس ویلتونِ "امتیاز نهایی" وودی آلن چنین کاری نکرد؟ می خواهم بگویم پس زمینه ی شخصیت ابراهیم، سازی جداگانه از کلیت فیلم است. دقت کنید به سکانسی که او نزد یک سردار سابق جنگ می رود. سکانسی منفک از بقیه ی داستان که فقط و فقط شعار است و بس. سردار که نمی خواهد او را سردار صدا کنند، با فروتنی تمام (!) از اسلام و احکام و اخلاق حرف می زند و با جهت گیری های ابراهیم مخالفت می کند. واقعاً این سکانس چه ربطی به داستان دارد؟ آیا جز این است که قرار است دیدگاه های مثلاً مناقشه برانگیز را در فیلم مطرح کنند تا به قول خودشان گرد و خاکی هوا دهند؟! از شخصیت لوس و بی مزه و بی کارکرد فروغ، همسر ابراهیم که بگذریم، به پریسا می رسیم که نویسنده با نشان دادن حمله های هیستیریک و ناگهانی او و همچنین قرار دادن یک پیش زمینه برای او به این صورت که همسری داشته و به خواست مرد، بچه اش را انداخته و حالا می خواهد فرزند ابراهیم را نگه دارد، قرار است ما را آماده کند تا بپذیریم که او اینهمه گنگستر بازی در می آورد تا جان ابراهیم را به لب برساند و او را آدم کند. حرکات جالبی مثل تعقیب خانواده ی ابراهیم در خیابان ها و فیلمبرداری از آنها که من نفهمیدم چرا باید همچین کار مسخره ای بکند. این حرکت، کجایش تهدید حساب می شود؟ تا فرستادن یک سی دی خالی به در خانه ی آنها که معلوم نیست چرا فکر کرده اگر این سی دی را بفرستد، ابراهیم هم حتماً خواهد نشست و با دلهره چشم خواهد دوخت به صفحه ی تلویزیون تا مثلاً جان به لب شود؟! کارگردانی فیلم هم نکات جالبی دارد. از جمله دوربین روی دست های عجیب و غریبی که البته تنها دو بار شاهدش هستیم و همین دوبار کافیست تا احساس پرش یا یک جور بی نظمی و شلختگی داشته باشیم. واقعاً معلوم نیست چرا تصمیم گرفته شده که در آن دو صحنه از این تکنیک استفاده شود. باز سکانس دوم با توجیه اینکه لحظه ی اضطراب آوری ست، می تواند قابل قبول باشد اما توجیه دوربین روی دست در سکانسی که ابراهیم برای اولین بار وارد خانه ی پریسا می شود چیست؟ نکته ی دیگری که همیشه حرصم می دهد و به کرات در فیلم ها و سریال های مختلف هم شاهدش هستیم و تمامی هم ندارد، لحظاتی ست که شخصیت اصلی می خواهد مخفیانه با تلفن صحبت کند و از قضا (!) دقیقاً جایی می ایستد که شخصیت دیگر، مثلاً در این فیلم، همسر ابراهیم، بتواند گوش تیز کند. در همین جا بارها می بینیم که پریسا به ابراهیم زنگ می زند و ابراهیم به جای آنکه برود توی اتاقی، حمامی، جایی یا اصلاً  برود بیرون از خانه، همانجا، درست کنار همسرش می ماند و با لحنی تابلو، می خواهد رد گم کند! در نهایت پایان داستان، اگر چه با آن لحظه ی غافلگیرکننده ی کشتن پریسا، خیلی خوب از آب در آمده اما صحنه ی بعدی، دوباره همه چیز خراب می شود؛ فیلم ناگهان فرم عوض می کند و روح پریسا را نشان می دهد  که در حال مکالمه با وجدان ابراهیم (؟!) است و سازندگان دلشان نمی آید اینجا هم یک شعارکی ندهند و بیننده را حسابی شیرفهم نکنند. سازندگان این اثر گرد و خاکی به پا کردند البته، اما گرد و خاک که بلند شد، رفت توی چشم خودشان و تا حدودی اذیت شان کرد و وقتی گرد و خاک فروکش کرد، چیزی به یاد کسی نماند.    


  گرد و خاکی که به پا شد و زود فروکش کرد ...  


ستاره ها: