سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

من و زیبا

نام فیلم: من و زیبا

بازیگران: پرویز پرستویی ـ شهاب حسینی و ...

نویسنده و کارگردان: فریدون حسن پور

سال 1390؛ 90 دقیقه      


                                                 ذیبا

 

خلاصه ی داستان: موسی که حالا در دوران پیری، به خاطر میگساری های جوانی و کارهای دیگر، دچار پشیمانی شده، آخرین آرزویش این است که با اسبش زیبا، مراسم مذهبی روستا در دهه ی محرم را اجرا کند اما اهالی روستا، به هیچ عنوان این درخواست را نمی پذیرند چرا که پیشینه ی موسی را به خوبی می دانند ...

 

یادداشت: واقعیتش این است که نوشتن درباره ی فیلم هایی که هیچ چیز ندارند، کارِ بسیار سختی ست چون آدم نمی داند باید از کجا شروع کند و به کجا برسد از بس همه چیزشان آشفته و درهم برهم است. "من و زیبا" هم از این قضیه مستثنا نیست؛ فیلمی به شدت خسته کننده، بی رمق و فاقد هر گونه جذابیت که خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید و حرف حسابش چیست. شخصیت موسی به عنوان شخصیت اصلی داستان و کسی که می خواهد از کارهای گذشته اش توبه کند، آنقدر بی عمق و منفعل است که تماشاگر به هیچ عنوان دوست ندارد او را دنبال کند. او معلوم نیست، به چه دلیلی، از گذشته ی خود پشیمان شده و هر طور شده می خواهد مراسم مذهبی روستا را برگزار کند اما با مخالفت اهالی مواجه می شود که به دلیل همان گذشته، حضور او در مراسم را گناه می دانند. اشاره ی فیلم نامه به اتفاقاتی بی مورد و همچنین آدم هایی بی موردتر، فیلم را از آن چیزی که هست ( یا در واقع "نیست"! ) بدتر جلوه می دهد. اتفاقاتی نظیر آتش گرفتن انبار کاه یا پنهان کردن زیبا از جعفر، پسر موسی یا اصرار جعفر به کشتن زیبا که آخرش هم نفهمیدم این اصرارِ بیش از حد برای چیست و تازه چرا بعد از اینکه موسی راضی به کشتن اسب می شود، جعفر ناگهان اقرار می کند دلِ دیدنِ این صحنه را ندارد و یا فراری دادن اسبِ اصلی مراسم توسط رعنا ( دختری که عاشق جعفر است و البته هیچ کارکردی هم در داستان ندارد جز وقت تلف کردن ) برای اینکه جعفر بتواند آرزوی پدرش را عملی کند، که در ادامه ی این اتفاقِ بی مورد، ناگهان رعنا یک دخترِ "غشی" از آب در می آید (!) و اهالی هم اسب را پیدا می کنند و برش می گردانند به جای اصلی اش و در نتیجه، این رفت و برگشت، بسیار اضافه و مضحک جلوه می کند. از این بدتر، پایان داستان است که همانطور که می شد از اول هم حدس زد، موسی و اسبش، تبدیل می شوند به محور مراسم مذهبی تا این شکلی، رستگاری پایانی موسی شکل بگیرد. دقت بفرمایید ( اگر البته اصلاً درباره ی این فیلم نیازی به دقت کردن باشد ) که گره گشایی (؟!) پایانی چطور شکل می گیرد: موسی و زیبا به همراه آن دخترک مسیحی ، که در واقع هیچ نقشی در فیلم ندارد جز اینکه فیلمساز محترم بتواند به قول معروف پیام جهانشمولش درباره ی خوب بودن همه ی مذاهب و یکی بودن خدا در همه ی آنها را صادر کند، ناگهان وارد مجلس عزا می شوند و موسی شروع می کند به نوحه خواندن و اهالی هم شروع می کنند به سینه زدن و همه چیز به همین راحتی ختم به خیر می شود. یکی نیست سئوال کند آخر چطور این اهالی سمج اینقدر راحت با این قضیه کنار می آیند؟! اگر ماجرا اینقدر راحت بود، پس دیگر اینهمه بگیر و ببند برای چه بود؟!  


          تا کِی باید دچارِ سینمای شعارزده باشیم؟


ستاره ها: -

چک

نام فیلم: چک

بازیگران: همایون ارشادی ـ فرهاد آییش ـ شاهرخ استخری و ...

نویسنده و کارگردان: کاظم راست گفتار

92 دقیقه؛ سال 1390

 

چِکِ خوش قدم!

 

خلاصه ی داستان: مسافرانِ یک تاکسی، وقتی کیفِ پیرمردی را از دست دزدان نجات می دهند، چکی به مبلغ چهل میلیون تومان به عنوان هدیه از پیرمرد دریافت می کنند. مسافران که به یکدیگر اعتماد ندارند، می خواهند تا فردا صبح کنار هم بمانند تا بانک ها باز شود ...

 

یادداشت: فیلم گرچه چند متری راهش را از کمدی های زیادی سخیف سوا می کند و لااقل یک چرخ از چهار چرخش را روی جاده ی آسفالت می اندازد اما با اینحال همچنان پُر است از ضعف و ایراد. آدم هایی که برای داستان در نظر گرفته شده اند قرار بوده هر کدام قشری از اقشار جامعه را نمایندگی کنند اما آن ها صرفاً شمایل تیپیکی دارند که فقط شعار پشت شعار می دهند، هیچ ظرافتی در رفتار و حرف هایشان وجود ندارد و بسیار تک بُعدی به نظر می رسند. در دهان آن ها فقط انتقاداتِ سیاسی، اجتماعی و مذهبی می چرخد که چندان نمی توان جدی گرفت. از سوی دیگر، اتفاقاتی که در روند داستان طراحی شده، آنقدر بی مقدمه و بی ظرافت به هم چسبیده اند که به شدت توی ذوق می زنند. مثلاً دقت کنید به صحنه ای که پسرِ مردِ مذهبی ناگهان می زند زیر گریه که "می خواهم بروم پیک نیک" و به این شکل همه تصمیم می گیرند به گشت و گذار بروند. یا در قسمتی، ناگهان مردِ مذهبی که تاکنون چک را نگه می داشته، خیلی بی مقدمه، معلوم نیست به چه علتی، تصمیم می گیرد چک را به دست دیگری بدهد و با این کارش مسبب اتفاق بعدی می شود تا اینگونه، داستان به هر زور و ضربی که هست پیش برود. اجرای بد کارگردان هم البته در این میان در سطحی نشان دادن داستان شدیداً تأثیر می گذارد. اما یک نکته در این میان قابل ذکر است: تیتراژ آغازین فیلم که هر چند معنایش را با کلیت فیلم درک نمی کنم اما اجرای جالبی دارد و آدم را طوری غافلگیر می کند که انگار در حالِ دیدنِ صحنه ای مستند است.


  فیلمی پُر از شعارهای دهن پُرکن ...


ستاره ها:  نیم ستاره!

پایان دوم

نام فیلم: پایان دوم

بازیگران: آنا نعمتی ـ دانیال عبادی و ...

نویسندگان: سعید آلبوعبادی ـ یعقوب غفاری

کارگردان: یعقوب غفاری

85 دقیقه؛ سال 1389

 

وقتی انیشتین عاشق شده بود و از خودش فرضیه می ساخت ...

 

خلاصه ی داستان: رؤیا در سال 88 زندگی می کند و آرمان در سال 86. آنها با هم ارتباط دارند و عاشق یکدیگرند!

 

یادداشت: با این خلاصه داستانی که گفتم، لابد کنجکاو شده اید که فیلم را ببینید، اما نبینید! اجازه بدهید خودم برایتان تعریف کنم که با چه فاجعه ای طرف هستید. باور بفرمایید قرار بود این فیلم برود در پوشه ی "فیلم هایی که نباید دید" و  می خواستم تنها چند خطی درباره اش بنویسم اما دیدم آنقدر پتانسیل دارد برای حرف زدن، که گفتم بد نیست به شکلی جداگانه به آن بپردازم که دِینم را ادا کرده باشم! این فیلم اوج سطحی نگری و ساده انگاری در همه چیز است. دقت کنید به این دیالوگ ها: (( آدمِ خیس از بارون نمی ترسه )) و (( آدم اول شاعر می شه، بعد عاشق یا اول عاشق می شه، بعد شاعر؟ )) و (( عشق مثل عطری می مونه که نمی شه بوش رو پنهان کرد )) و ... . بله! عاشقان فیلم، هی دل می دهند و قلوه می گیرند و هی از این حرف ها می زنند و تقریباً چهل دقیقه از فیلم همین است که هست. کارگردانِ محترم هم که مشخصاً هیچ بویی از سینما نبرده، با تصاویری کلیپ گونه، نزدیک به چهل دقیقه، این عشاق را در پس زمینه های مختلف می کارد و ازشان فیلم می گیرد و نریشن می رود. حالا نکته ی عجیبِ داستان جایی ست که رؤیا خانم، مثل برق و باد، و تنها با یک نشانه ( تاریخِ ای ـ میل هایی که از پسر دریافت می کند ) متوجه می شود که او دو سال قبل تر از خودش در حال زندگی ست و آنقدر راحت این ماجرا را باور می کند و آنقدر راحت با این قضیه کنار می آید که هنوز دو دقیقه از مطرح شدنِ این موضوع نگذشته که یکهو می بینیم رؤیا خانم از عشقِ آقا سامان، دیوانه شده و سر به کوچه و خیابان گذاشته! آخر چطور به چنین باوری رسیدی؟! اصلاً چطور این اختلافِ زمانیِ دو ساله را به همین راحتی باور کردی و روی چه اصلی؟! حالا برای اینکه موضوع برای مخاطب آنقدرها پیچیده نشود و آنها از هوشِ سرشارِ شخصیتِ اصلیِ فیلم، یعنی همین رؤیا خانم، عقب نمانند، نویسندگان آدمی را وارد داستان می کنند که موضوعِ این اختلافِ زمانیِ دو ساله را برایمان توضیح بدهد و به قول معروف "روشنمان کند"؛ دانشمندی که موهای آشفته ای دارد و روی در و دیوارِ اتاقش عکس انیشتین چسبانده. فقط باید لوده بازی های این دانشمند را ببینید که چطور ذوق می کند و مثل اسب شیهه می کشد! در این قسمت ناگهان لحن فیلم از آبکی ـ عاشقانه به لودگی ـ کمدی تبدیل می شود. اینطوری ست که نه تنها ایده ی اصلی فیلم باورپذیر نمی شود ( که البته یک کپی صرف از فیلمی خارجی ست ) بلکه کلاً به فرضیات انیشتین هم شکّمان می بَرَد! اما از همه بامزه تر، تیتراژ پایانی ست که ناگهان آقای خواننده ظاهر می شود و در حالیکه اسامی عوامل می گذرد، ایشان هم با لبخندی بر لب، آهنگشان را می خوانند. البته لبخندشان بی معنا هم نیست، چون جز همان یک ترانه ای که می خوانند، هیچ نقشی در فیلم ندارند اما عکسشان، جلوتر از بازیگران نقشِ اول، روی جلدِ فیلم دیده می شود و چه بهتر از این! در عمرم همه جور چیزی دیده بودم، اما این یکی دیگر واقعاً عجیب و غریب بود. 


  عاشق و معشوق و گل سرخ و ...


ستاره ها: ـ

می زاک

نام فیلم: می زاک

بازیگران: محمدرضا فروتن ـ داریوش ارجمند ـ باران کوثری و ...

نویسنده و کارگردان: حسینعلی لیالستانی

93 دقیقه؛ سال 1387

 

"بوشو بوشو، من ته ره نِخوام" !

 

خلاصه ی داستان: بچه ی تی تی انگار قصد به دنیا آمدن ندارد. اهالی روستا که معتقدند به خاطرِ کارهای بدِ آنهاست که بچه به دنیا نمی آید، تصمیم می گیرند سر و سامانی به اوضاع خودشان بدهند ...

 

یادداشت: با هر متر و معیاری که بسنجیم، این فیلمِ خسته کننده، مثل آدمِ خل و چل و عاشقِ داستانش گل بِرا ـ که معلوم نیست حرف حسابش چیست و فقط روی اعصاب آدم راه می رود ـ عقب مانده و تکراری ست. ظاهراً با این کمدیِ ناخواسته قرار بوده مفاهیمِ عمیقی به بیننده منتقل شود که تا تهِ اعماقمان نفوذ کند و تکانمان بدهد! یکی از مفاهیمِ عمیق، این بوده که بچه ی تی تی به خاطر آشفتگیِ دنیا، دوست ندارد از شکمِ مادرش بیرون بیاید ( تعجب نکنید! واقعاً یکی از مضمون های فیلم همین است! ) حالا فیلمسازِ محترم، برای نشان دادن این نکته، دقیقه به دقیقه، به جا و بی جا، روی تصاویرِ فیلم، صدای گوینده ی رادیو را پخش می کند که از کشتار در عراق، مرگ آدم هایی در یک نقطه ای از دنیا و نمی دانم، جنگ و درگیری در نقطه ای دیگر حرف می زند. تصور کنید کار به آنجا می رسد که حتی لحظاتی که بازیگران در حال رد و بدل کردنِ دیالوگ هستند هم، صدایشان قطع می شود و صدای گوینده ی خبر پخش می گردد و بعد دوباره ادامه ی دیالوگ ها را می شنویم! آیا برای رساندن این مفهوم که دنیا پر از جنگ و درگیری ست و بچه ی تی تی هم به همین خاطر به دنیا نمی آید ـ البته به فرضِ اینکه اصلاً چنین پیامی را بشود باور کرد ـ از این روش، گل درشت تر و خنده دارتر سراغ دارید؟ از طرف دیگر، دوربینِ متحرکِ لیالستانی دائماً بین زمین و هوا کله معلق می زند و آدم های داستانش مثل صحنه ی تئاتر، هی وارد کادر می شوند، چند جمله ای می گویند و بعد می روند بیرون و نوبت به نفر بعدی می رسد. ناگهان می بینی که در یک پلان ـ سکانس، بیست نفر آدم وارد کادر شده اند و حرف های بی ربطی زده اند و بیرون رفته اند. نمونه ی شاهکارش جایی ست که آن پیرمردِ سفیدپوش و فرشته وار که نقشش را جمشید مشایخی بازی کرده و معلوم هم نیست از کجا یکهو واردِ داستان شده و اصلاً نقشش چیست، رو به دوربین، از زیبایی دنیا و سختی تولد و انسان ها و این چیزها می گوید و می گوید و می گوید و همینطور لحنش هیجانی تر می شود تا ما بفهمیم که آقای نویسنده، چه مفاهیمی را با ساختِ این فیلم دنبال می کرده! از سویی دیگر، آدم های داستان هم آنقدر تکراری و دمده هستند که آدم احساس خفگی می کند! از همین شخصیت دیوانه و خل و چلِ گل بِرا که عاشق است و هیچ عملی هم از او سر نمی زند و تا پایانِ فیلم هی جملات بی سر و تهی به زبان می آورد بگیرید تا آن زوج مغازه دار که مثلاً قرار است نمک داستان باشند و کمی بامزه بازی در بیاورند که فضا را تلطیف کنند که البته به شدت سطح پایین و ضعیف هستند. بازی های پادرهوا و گل درشت بازیگرانِ قَدَر فیلم هم دیگر نورِ علی نور است. آدم با دیدنِ این فیلم، یادِ همان ترانه ی معروف گیلکی ها می افتد که گفته: "بوشو بوشو من ته ره نِخوام، سیاهی من ته ره نِخوام ... " از بس که افتضاح است این فیلم. 


  وقتی سینمای بیچاره، محفلی می شود برای حرف های گنده گنده، آنهم بدونِ ظرافت ... 


ستاره ها: -

زندگی خصوصی آقا و خانم میم

نام فیلم: زندگی خصوصی آقا و خانم میم

بازیگران: حمید فرخ نژاد ـ مهتاب کرامتی ـ ابراهیم حاتمی کیا و ...

فیلم نامه: علی طالب آبادی براساس طرحی از روح الله حجازی

کارگردان: روح الله حجازی

82 دقیقه؛ سال 1390

  

یک زن، یک مرد 

 

خلاصه ی داستان: محسن به همراه همسرش آوا و پسرش، به تهران آمده تا با رؤسای شرکتی که در آنجا مشغول به کار است، جلسه بگذارد. آوا زنی ست که مشخصاً از طبقات پایین اجتماع حساب می شود و محسن سعی می کند او را با حال و هوای محیط اطرافش تغییر بدهد ...

 

یادداشت: فیلم وارد زیر و بم های یک رابطه ی زناشویی می شود و به حیطه ی حساسی قدم می گذارد که همه ی آدم های روی زمین، البته با درجات مختلف، با آن دست به گریبان هستند و حالا وقتی پای جامعه ی خودِ ما به میان می آید، این بحث، جنبه ی حساس تری هم به خود می گیرد. فیلم هر چند گاهی در پرداخت، چندان ظریف عمل نمی کند ( به عنوان مثال دقت کنید به لحظه ای که آوا با نگاه به کفش های محسن، به کفش های اسپورت و نخراشیده ی خودش نگاه می کند و انگار خجالت می کِشد و این قرار است نشانه ای باشد بر عقب ماندگیِ او نسبت به مرد که نشانه ای گل درشت است به نظرم )، اما ایده ی ظریفی دارد؛ شوهری که می خواهد همسرش را مطابقِ مُد روز جلوه بدهد تا جلوی رؤسایش، آبروریزی پیش نیاید اما وقتی زن، کم کم چهره عوض می کند و با اینکه از نگاه های هیزِ مردانِ دور و برش عذاب می کشد اما سعی می کند همان کار را انجام بدهد که مرد می خواهد، ناگهان مرد شروع می کند به بهانه گیری. بهانه گیری هایی دیوانه وار که از تعصبات و افکار جنون آمیز مردان، مخصوصاً در جامعه ی ما، خبر می دهد. در نتیجه وقتی افکار شکاکانه ی مرد بروز پیدا می کند و هر حرکت زن را به نشانه ی خیانت می انگارد، باید اینطور فکر کنیم که آن تشویق های اولیه و اصرارهای مرد برای اینکه زن تغییر کند، بیشتر از آنکه علاقه به پیشرفتِ زن در نزد مرد را نشان بدهد، استفاده ی ابزاری مرد از زن را نشان می دهد. او زن را در حدّ یک جنسِ زیبا تنزل می دهد تا جلوی رؤسایش خوب جلوه کند و ترفیع بگیرد. اما وقتی زن با مدیران او قراردادی ناگهانی امضا می کند و نشانه هایی از پیشرفت را از خود نشان می دهد، مرد بنای مخالفت می گذارد تا می رسد به جایی که بعد از برگشت زن از جلسه با مدیران، او را زیر رگبار سئوالات دیوانه واری درباره ی نوع لباس پوشیدن رئیس، حرف هایی که بینشان رد و بدل شده و حتی نوع ساعتی که رئیس بسته بوده، می گیرد. فیلمساز البته گاهی وارد جزئیات ظریفتری از رابطه ی این زن و مرد هم می شود. حرکتی، حرفِ نیمه کاره ای، نگاهِ خاصی و یک چشم و ابرو بالا انداختن، این ارتباط را وارد لایه های پیچیده تری هم می کند. یکی از این لحظات، جایی ست که زن بعد از جلسه ی شام با رؤسای مرد، داخل دستشویی دارد آرایش خود را پاک می کند و ناگهان مرد که می خواهد سئوالی از او بپرسد، بدونِ در زدن، وارد دستشویی می شود و با دیدنِ زن که مشغول پاک کردن آرایشش است، مکث می کند. این لحظه، لحظه ی به یاد ماندنی ای ست که برای خیلی از زن و شوهرها حتماً پیش آمده؛ جایی که با زبانِ بی زبانی، خیلی حرف ها زده می شود. این مکث، این تعجب مرد، انگار فروریختن خیال های او را نشان می دهد. انگار مرد انتظار داشت زن برای او هم به قول معروف، "خوشگل" کرده باشد و همانطور بماند. انگار اینجا هم آن حسادت، آن تعصبِ بیجای مردانه، بروز کرده و همچنان زن را به مثابه یک "جنس" نگاه می کند. البته این میان شاید کسی هم پیدا شود و بگوید که مردِ بیچاره ی داستان، دوست دارد، برای یک بار هم که شده، زن را آرایش کرده و زیبا ببیند و این حقش است! البته این هم یک دیدگاه است اما با توجه به مفهومِ کلی داستان و دیدگاهِ تقریباً ضدِّ مردِ فیلم ( مردهای داستان همگی هیزند و قصدهایی دارند. از مأمور آسانسور بگیرید تا روسای شرکتِ مرد که نگاه های خاصی به زن می اندازند )، ظاهراً معنایی که ذکرش رفت، احتمال بیشتری دارد. از لحظاتِ پیچیده ی دیگری که در لایه های فیلم جریان دارد، جایی ست که مرد و زن درباره ی افکار یکدیگر، کلنجار می روند. زن به مرد شک دارد که آیا تا حالا به زن های دیگر فکر کرده و مرد هم به همین شکل، به زن گیر می دهد که حتماً تا به حال به مردهای دیگر هم فکر می کرده است. انگار آنها می خواهند اطمینان حاصل کنند که دیگری، حتی در افکارش هم به او خیانت نکرده و نخواهد کرد. این فکر، از ابتدا تا انتها، مثل خوره، زن و مردِ داستان و مخصوصاً مردِ داستان را می خورد. این لحظات من را یاد "چشمان باز بسته" استنلی کوبریکِ فقید می اندازد. لحظاتی که انگار آدم های داستان، می خواهند از افکار یکدیگر هم انتقام بگیرند. بهرحال فیلم گهگداری می تواند به لایه های زیرین رفتار آدم هایش نفوذ کند و بررسی رفتارشناسانه و جامعه شناسانه ای به موضوعش داشته باشد اما نکاتی هم در فیلم نامه وجود دارد که بسیار پایین تر از حد انتظار است و باعث می شود در قسمت هایی، کار، سطحی جلوه کند. یکی از این موارد، شکِّ ما به زن است که با تلفن ابتدایی او به یک نفر، در ما برانگیخته می شود و قرار است به این فکر کنیم که او با کسی رابطه دارد. این شکِّ ابتدایی، در نهایت گره گشایی می شود و ما می فهمیم که زن در واقع با یکی از فامیل هایش حرف می زده. این موضوع در ادامه ی همان مضمونِ ضدِّ مرد فیلم عمل می کند تا زن را کاملاً معصوم و بری از خیانت نشان بدهد. این منحرف کردنِ ذهنِ بیننده، بسیار ابتدایی و نپخته است ضمن اینکه گره گشایی بسیار سطحی ای هم دارد. مورد دیگر، به قضیه ی حامله بودن زن مربوط می شود که به هیچ عنوان در داستان جا نمی افتد و تا پایان هم ـ لااقل برای من ـ گنگ و نامفهوم باقی می ماند. حجازی که با اولین فیلمش "در میان ابرها"، نشان داده بود فیلمسازی آینده دار است، در دومین ساخته اش هم ثابت می کند که موفقیتِ فیلمِ اول، تصادفی نبوده. به نظرم او فیلمساز خیلی خوبی خواهد شد. 


*این یادداشت با کمی تصحیح، در شماره ی 452 مجله ی "فیلم" به چاپ رسیده است.


  این مردهای خودخواه ...


ستاره ها: 

یکی می خواد باهات حرف بزنه

نام فیلم: یکی می خواد باهات حرف بزنه

بازیگران: آنا نعمتی ـ یکتا ناصر ـ شهاب حسینی و ...

فیلم نامه نویسان: منوچهر هادی ـ سعید دولت خانی

کارگردان: منوچهر هادی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

با او حرف بزن ...

 

خلاصه ی داستان: لیلا که دختر نوجوانش، یاسمن، در حادثه ای مرگبار دچار مرگ مغزی شده، تصمیم دارد اعضای بدنِ او را به بیمارانی که نیازمند هستند، اهدا کند اما برای این کار، رضایتِ مصطفی، همسر سابقش هم نیاز است. لیلا به دنبال مصطفی می گردد ...

 

یادداشت: داستان آنقدر در بیان حرفش، شلخته و بی در و پیکر عمل می کند که از یک جایی به بعد، سر رشته ی همه چیز از دستتان در خواهد آمد. از همان اول، با یک مادر و دختر طرف هستیم که تنها زندگی می کنند. دختر، یاسمن، اصرار بی معنا و بی منطقی دارد برای وصلت مادرش با  یک دکتر دندانپزشک به نام علیرضا. به هیچ عنوان نمی توانید درک کنید این دختر چرا باید اینهمه اصرار داشته باشد تا مادرش را شوهر بدهد و کمی جلوتر، ناگهان انگار که بعد از بیست سال، تازه یادش آمده باشد که پدری داشته، شروع می کند با لیلا دعوا کردن که: چرا پدرم از تو طلاق گرفت؟ و سئوال هایی بی ربط می پرسد مثل اینکه: اگر عاشق پدرم نبودی، چرا با او ازدواج کردی؟ جوابی که لیلا در پاسخ به ابهامات یاسمن می دهد، انگار قرار است تکلیف ما را با قلب داستان مشخص کند؛ او که در مظان اتهام قرار گرفته و انگار دارد از سوی دختر، مقصر شناخته می شود، اظهار می کند که علت جدایی او از پدر یاسمن، خیانتی بوده که مرد مرتکب شده. با شنیدن این حرف، فکر می کنیم فیلم نامه نویسان می خواهند بیننده را با یک سئوال اخلاقی درگیر کنند و آنهم اینکه: آیا واقعاً مقصرٍ از هم پاشیده شدن زندگی یاسمن، لیلا بوده یا شوهر سابقش، مصطفی؟ تصادف ترسناک یاسمن، مرگ مغزی او و تلاش لیلا برای یافتن مصطفی، باعث می شود به شکل جدی تری به دنبال این جواب باشیم آن هم به این علت که می بینیم خانواده ی مصطفی، مخصوصاً مادرش، رفتار زننده ای با لیلا دارند و او را عامل بدبختی مصطفی می دانند. بعد هم که در طی رویارویی لیلا با مصطفی در زندان، مرد از گذشته و رفتار سرد و تنفرآمیز لیلا می گوید و او را عامل این گرفتاری ها می داند، همچنان نخ تسبیح دستمان باقی می ماند و آن پرسش، جلوی چشممان قرار می گیرد که: بالاخره مقصر کیست؟ لیلا یا مصطفی؟ گرچه تا اینجای داستان، یک نکته، بسیار آزاردهنده به نظر می رسد: آرامش بیش از حد مادر در مواجه با مرگ قریب الوقوع دختر. جالب اینجاست که او از نفرین ها و تهمت های مادر همسرش بیشتر ناراحت می شود تا مرگ دخترش! پرداخت بد شخصیت مادر، به همراه بازی نه چندان قدرتمند آنا نعمتی، باعث می شود نتوانیم عکس العمل های لیلا را باور کنیم. بهرحال تا اینجا دلمان به این خوش است که نخ تسبیح را گم نکرده ایم و قرار است همچنان که در داستان جلو می رویم، به کند و کاو گذشته بپردازیم و شاید مقصر اصلی را هم بیابیم و بتوانیم شخصیت های داستان را واکاوی کنیم. اما ناگهان همه چیز از یک جایی به بعد تغییر می کند و طوری هم تغییر می کند که اصلاً  قلب داستان، آن حرف اصلی داستان، گم می شود. یعنی انگار که ماجرای قضاوت درباره ی لیلا و مصطفی تمام شده باشد، تمرکز داستان می رود سمتِ شرطی که مصطفی البته به اصرار همسرٍ جدیدش گذاشته است؛ مصطفی به دلیل قرض چندین میلیونی اش به زندان افتاده و حالا که قرار است رضایت بدهد تا اعضای یاسمن را به بیماران نیازمند بدهند، همسر جدیدش با ناله و زاری پا پیش می گذارد که در ازای دادن اعضا، پولی بگیرند که به این شکل، مصطفی از زندان خلاص شود و برگردد سر خانه و زندگی اش که البته این شرط، مخالفت لیلا را هم به دنبال دارد. او " نمی خواهد اعضای بدن دختر را به حراج بگذارد ". گریه های سوزناک و آزاردهنده ی ( به معنای بدش ) همسر روستایی مصطفی و راضی نشدن لیلا برای این کار، بخشی از داستان را به خود اختصاص می دهد که باعث بهم خوردن یک دستی داستان می شود و همه چیز را از مسیر اصلی خودش بیرون می آورد. اینگونه است که فیلم نامه نویسان قلب داستان را فراموش می کنند و دیگر هم تا پایان داستان، به آن نمی پردازند. از همه بدتر، جایی ست که خیلی ناگهانی و بی مقدمه، متوجه می شویم که مصطفی به بیمارستان زنگ زده و رضایت داده که اعضای دخترش را به نیازمندان ببخشند آن هم ظاهراً بدون دریافت پول! انگار دو پاره بودن داستان کافی نبود که با این پایانِ مبتدیانه و سرهم بندی شده هم ضربه ی دیگری بر ساختمان اثر وارد می کنند و همه چیز را فرو می ریزند. حالا جالب اینجاست که در بین اینهمه آشفتگی و بهم ریختگی مفهومی داستان، در اواخر کار، خواستگار دندانپزشک لیلا، نزد او می آید و اعتراف می کند که روز تصادف یاسمن، خودش بوده که دختر را به آنجا کشانده تا با او حرف بزند. واقعاً معلوم نیست این اعتراف، قرار است چه دردی را از داستان دوا کند و چه تأثیری روی ماجراها بگذارد؟  


  فیلم بیش از حد سوزناک است ...


ستاره ها: 

میگرن

نام فیلم: میگرن

بازیگران: هنگامه قاضیانی ـ پانته آ بهرام ـ  افشین هاشمی و ...

نویسنده و کارگردان: مانلی شجاعی فرد

90 دقیقه؛ سال 1390

 

خانه ی اول ... خانه ی دوم ... خانه ی سوم

 

یادداشت: زندگی چند خانواده در یک آپارتمان، که هر کدام درگیر مشکلاتی هستند ...

 

خلاصه ی داستان: این فیلم از آن دست آثاری ست که بین زمین و هوا معلق هستند. "میگرن" قطعاً فیلم بدی نیست، مخصوصاً هم اگر بدانیم که اولین تجربه ی کارگردانش مانلی شجاعی فرد است. اما آیا فیلم خوبی ست؟ به طور قطع نمی توانم بگویم "بله"، اما می شود گفت اثری ست که بیننده را تا پایان مشتاق نگه می دارد و مِنهای یک سری صحنه ها، در آن از سوز و گداز و احساساتِ گل درشت و شعار خبری نیست. داستان در یک آپارتمان می گذرد و ما به عنوان بیننده، دائم از این خانه به آن خانه سرک می کشیم و شاهد مشکلات آدم هایش هستیم. شجاعی فرد در فیلم نامه ای که نوشته، سعی کرده به همه ی آدم ها به یک اندازه بپردازد و البته تا حدودی هم موفق به انجام این کار شده است. اگر خیلی بخواهم حواسم را جمع کنم و به مغزم فشر بیاورم تا نخ تسبیحی برای این داستان های مختلف بیابم، می توانم بگویم: آدم هایی که شجاعی فرد نشانمان داده، همگی درگیر تنهایی هستند. محبوبه از اینکه شوهر سر به هوایش، آرش، می خواهد آنها را به خارج از کشور ببرد، ناراحت است و در عین حال از اینکه اینجا تنها بماند هم احساس عذاب می کند. از سوی دیگر رعنا هم که مترجم زبان است و با دختر کوچکش زندگی می کند، درگیر تنهایی ست. گشتنِ او به دنبال خانه، نمادی ست از بی سرپناهی و تنهایی او. خاطره نوشتنِ او هم روی همین تنهایی تأکید می کند. تا اینجا ـ هر چند به سختی ـ می توان اشتراکاتی بین آدم های مختلف این آپارتمان پیدا کرد اما جلوتر که می رویم، انگار  نخی که می بایست این داستان ها را به هم وصل کند، پاره می شود. مثلاً داستانِ دختر کوچکِ رعنا که به تازگی وارد سن بلوغ شده را در نظر بگیرید: دختر که به خاطر آموزش های غلط مدرسه به بهانه ی جشن تکلیف، از رابطه با پسر همسایه ترسیده و به یکسری نکات درباره ی جنس مونث پی برده، کم کم رفتاری عجیب پیدا می کند. کاملاً مشخص است که درگیر افکار نابودکننده ای ست که ذهنِ کوچکش، توانِ پرداخت آنها را ندارد. این داستان گرچه ظریف و حساس است و البته اشاره هایی جزئی از این قبیل که دختر دو سه باری برای کارهایی که قرار است در مدرسه انجام دهند، به رعنا می گوید که از ما پول خواسته اند، قرار است تلنگری باشد بر نقش منفعلانه و غلطِ مدرسه در شکل گیری شخصیت بچه ها، اما با تمام این اوصاف، انگار ربط چندانی از لحاظ مفهومی به داستان هایی که در بالا ذکرشان رفت، ندارد. البته شاید این یکدست نبودنِ داستان ها از لحاظ مفهومی، در واقع ایرادی محسوب نشود اما به نظرم فیلمی موفق تر است که به قولِ عامیانه "حرفش را یک کاسه کند"، یعنی یک حرف بزند نه ده تا حرف. این ماجرای "یک کاسه نبودنِ حرفِ فیلم" در داستانِ حسن، مادر و مادربزرگش نمودِ بیشتری دارد. البته بامزه ترین قسمت فیلم هم مربوط می شود به همین سه نفر. فیلمساز در نشان دادن محیطِ چندش آور خانه ی اینها، همراه با آن اَخ و تُف های دائمی مادربزرگ، موفق عمل کرده است و گاه لحظات خوبی هم در آن می بینیم مثل سکانسی که حسن می خواهد دختری را به خانه بیاورد اما از دست مادربزرگش نمی تواند و بعد هم که مادر سر می رسد و همه چیز خراب می شود. اما به شکلی کلّی که نگاه می کنی، انگار این داستان، سازی کاملاً جداگانه کوک کرده است؛ چه از لحاظ لحن که به کمدی شبیه می شود و چه از لحاظ مفهومی که انگار چندان همخوانی ای با داستان های دیگر ندارد. بهرحال فیلم به صورت تکه تکه، قسمت های مختلفش را کنار هم می چیند که البته این قسمت ها، مثل پازل عمل نمی کنند که نبودِ یک تکه، باعث ناقص ماندن قسمت قبل و بعد خود شود، بلکه این قسمت های کنار هم چیده شده، مثل جزئیاتی عمل می کنند که باعث فضاسازی بهتر و شناخت بیشتر ما از آدم های داستان می شود حالا گیرم جاهایی هم، مثل حساسیت رعنا در ردیف بودن ریشه های قالی و مرتب کردنِ لحظه به لحظه ی آنها، کمی اضافه به نظر برسد ( توی سالن که بودم، وقتی رعنا برای بار چندم شروع کرد به این کار، چند نفری از تماشاگران، شروع کردند به نُچ نُچ کردن! ). فیلم نامه نویس سعی کرده برای همه ی داستان هایش پایانی در نظر بگیرد که این باعث شده تاحدودی همه چیز جمع و جور شود هر چند در بین این پایان ها، تغییر  رعنا و احساس عشقی که با باز کردن پنجره ی اتاق و پخش شدن هوای تازه در آن، نشانه گذاری شده، خیلی ناگهانی به نظر می رسد و یا پایانِ داستانِ حسن که برایش دختری انتخاب کرده اند، خیلی تحمیلی.


  داستانِ حسن، مادر و مادربزرگش ...


ستاره ها: 

پنهان

نام فیلم: پنهان

بازیگران: فتانه ملک محمدی ـ فریبرز عرب نیا ـ آنا نعمتی و ...

فیلم نامه: مهدی شیرزاد ـ مهدی رحمانی

کارگردان: مهدی رحمانی

92 دقیقه؛ سال 1390

 

پیدا

 

خلاصه ی داستان: یلدا دختر نوجوانی ست که با پدرش اسفندیار که یک معمارِ طراحِ موفق است زندگی می کند. مادرش، نازنین، مدت هاست که او را ترک کرده و به فرانسه رفته و یلدا از این لحاظ احساس تنهایی می کند. او با دختری به نام ریحانه و پسری به نام روزبه دوست است که هر کدامشان برای خود مشکلاتی دارند ...

 

یادداشت: وقتی تکلیفِ فیلمی با خودش مشخص نباشد، سخت است که یک نفر دیگر بخواهد برایش تکلیفی تعیین کند. "پنهان" فیلمی ست به معنای واقعی کلمه "دَم دستی"، "نامفهوم"، "بی خلاقیت"، "خسته کننده" و "شعاری". تازه به راحتی می شد خیلی صفات دیگر را هم درباره ی فیلم به کار برد ولی نتیجه ای جز اطناب کلام نداشت پس به جای آن سعی خواهم کرد تشریح کنم که چرا این فیلم اینقدر بد است. ماجرا همان ماجرای زندگی های مختلفی ست که در یک مفهومِ کلّی با هم اشتراک دارند و این باعث می شود تا آنها را جزئی از یک کلیتِ واحد در نظر بگیریم. فیلم نامه به تناوب روی همه ی شخصیت ها مکث می کند و قصد دارد ناخنکی به زندگی هر کدامشان بزند تا در نهایت پیامش را از خلال زندگی این آدم ها به بیننده منتقل کند. اما وقتی دقیق می شوید به این آدم ها، هیچ چیز ـ واقعاً هیچ چیز ـ دستتان را نمی گیرد. هر چقدر منتظر می نشینید تا بفهمید داستان درباره ی چیست، واقعاً به نتیجه ای نمی رسید. کارِ راحتی ست که بگوییم یک فیلم درباره ی عشق، تنهایی و شکنندگی آدم ها و نیاز آن ها به یکدیگر، حرف می زند. اما وقتی در درجه ی اول، داستانِ درست و حسابیِ در کار نباشد، و بعد وقتی سطحی نگری حاکم باشد و در ادامه وقتی خلاقیت هیچ جایگاهی نداشته باشد، زدنِ این حرف، بیشتر به گُنده گویی و ادعا کردن شبیه است تا چیزِ دیگری. بگذارید ببینیم این آدم ها در طول این داستان چه کار می کنند. به عنوان مثال نگاه کنید به روزبه، پسر جوانی که با یلدا دوست است. فیلم نامه نویسان برای پرداختن داستانِ این پسر، تنها به چند دیالوگ اکتفا کرده اند تا برایش شخصیت پردازی کنند که به باورِ مخاطب منجر شود اما وقتی کُنشِ درستی برای یک کاراکتر تعریف نشده باشد و جایگاهش در کلّیت اثر مشخص نباشد، این جمله سازی ها، تنها تلف کردن وقت خواهد بود. به عنوان مثال با چند دیالوگ که بین یلدا و روزبه رد و بدل می شود، قرار است پس زمینه ای برای او آفریده شود به این ترتیب که: یلدا، روزبه را به پدرش معرفی کرده تا با او کار کند اما روزبه آدم خوش قولی نیست و کار را ول کرده و یلدا هم تأکید می کند که پدرش به او گفته بود که نباید به روزبه اعتماد کرد. آیا واقعاً با همین چند دیالوگ، بدون اینکه هیچ چیزی از این آدم ببینیم، می توانیم باورش کنیم؟ حالا بگذریم از اینکه اصلاً ماجرای این "کار" چه در نزد روزبه و چه در نزد اسفندیار، پدرِ یلدا،  هیچ کارکردی در طول داستان نمی یابد و هیچ تشخصی به هیچ کدام از آن ها نمی دهد. چه اگر این ها مثلاً نظافتچی شهرداری هم بودند، چندان فرقی نمی کرد. بهرحال ما هنوز نتوانسته ایم رابطه ی بین روزبه و یلدا را باور کنیم که ناگهان می بینیم روزبه مشغول ابراز علاقه به ریحانه، دوستِ یلداست که این رابطه هم خیلی سریع و بی معنا، با یک نتیجه ی قابل پیش بینی به پایان می رسد. بعد هم یلدا به شکلی بسیار ابتدایی ( که جلوتر اشاره خواهم کرد )، متوجه   رابطه ی روزبه با ریحانه و بلایی که روزبه سرِ او آورده، می شود و ماجرای روزبه به همین شکلِ پا در هوا باقی می ماند. معلوم نیست اصلاً وجودِ او در این داستان به عنوان آدم بد چه کارکردی داشته. از آنجایی هم که حرف فیلم و قلبِ داستان مشخص نیست، پس نمی توانم این پرسش را مطرح کنم که: وجودِ او چه کمکی به مفهوم داستان کرده است؟ ریحانه را هم که نگاه کنید، پادر هوا و غلو شده است. در یک صحنه، ریحانه چشم و ابرویی برای روزبه می آید اما در صحنه ی بعد جواب سر بالا به او می دهد، در یک صحنه ی دیگر، و تنها در یک نمای ثابت، می فهمیم که مادرش مُرده و چیزهایی درباره ی فامیل های لاشخورش می گوید و خلاصه هم به دام روزبه می افتد و خودکشی می کند. واقعاً این آدم این وسط چه کاره است؟ چه نکته ای باید از داستانِ تکراری و دِمُدمه ی او بیرون بکشیم؟ که دختر تنهایی ست؟ که کسی را ندارد؟ که نداشتنِ پدر و مادر در زندگی، نتیجه اش بدبختی ست؟ آیا نمی شد به جای این داستانِ دورانِ ماقبلِ سینما، چیزی جدید و جذاب ارائه کرد تا همین مفهوم را برساند؟ حالا اسفندیار ، پدر یلدا را در نظر بگیرید. عرب نیا با آن گریم مضحکِ موهایش، تجسم کامل یک تیپ بلاتکلیف و بی معناست. معلوم نیست چرا همسرش رفته پاریس و او چه ربطه ای با رعنا داشته. فیلم نامه نویسان می خواهند همه چیز را با دیالوگ ها رفع و رجوع کنند. یکی دو سکانس، اسفندیار را می بینیم که با رعنا حرف می زند و بعد هم رعنا، که او هم مثل     بقیه ی آدم های این فیلم بلاتکلیف است، خیلی بی مقدمه به او می گوید برود دنبال زندگی اش و او را فراموش کند. یک رابطه ی ابتر و ناقص که اصلاً نمی تواند چیزی در بابِ مضمونِ "بازگشت عشق قدیمی و وسوسه ی احیاء کردنِ رابطه ی جوانی " را به بیننده منتقل کند. مشکل یلدا هم همین است. ظاهراً عاشق روزبه است ( اینکه می گویم "ظاهراً"، به این خاطر است که اصلاً چیزی از عشق آنها نمی بینیم ) ولی یکهو ـ واقعاً یکهو! ـ می فهمد که روزبه آنی نبوده که او فکر می کرده و بعد، از مادرش که او را گذاشته و رفته متنفر می شود، حرف هایی پر از شعار می زند، چند سکانس با رعنا درد دل می کند که باز هم چند شعار می دهد و البته در این اثنا، کارگردان هم یادش نمی رود که دم به دقیقه موسیقی سوزناکی را روانه ی پرده کند تا تماشاگر حسابی بفهمد که این دختر تنها و بی یاور است. البته فکر نکنید که باران را فراموش می کنند! باران که اصلاً عضو فراموش نشدنی لحظات احساسی ست! بهرحال آنقدر این موضوعات، دستمالی شده و کُهنه هستند که چیزی جز دلزدگی به بار نمی آورند. البته کارگردان هم به هیچ عنوان سعی نمی کند تا لااقل اگر فیلم نامه دچار گیر و گرفتِ اساسی ست، او کمی فضا را قابل تحمل تر کند. برای نمونه دقت کنید به صحنه ای که قرار است یلدا پی ببرد ریحانه آمده بوده خانه ی روزبه و روزبه بلایی سرِ او آورده. در شروعِ این صحنه، یلدا را می بینیم که روبروی روزبه نشسته و با او حرف می زند. بعد همینطور که یلدا چای می نوشد، ناگهان چشمش می خورد به چشم نظری که متعلق است به ریحانه. کارگردان جوری صحنه را چیده که انگار یلدا تا قبل از دیدنِ آن شئ، کور بوده! سئوال اینجاست که چطور وقتی یلدا واردِ خانه می شود و روی مبل می نشیند، آن شئ را نمی بیند؟ چطور آنقدر مصنوعی و دمِ دستی، به یکباره به چشمش می آید؟ از این نوع لحظاتِ مبتدیانه و بچه گانه زیاد در فیلم خواهید دید. اما شاید تنها آدمی که در داستان می توانیم دردش را بفهمیم، تنها آدمی که می توانیم درکش کنیم و برعکس بقیه، آنقدر مشکلِ واضح و قابل لمسی دارد که باعث می شود تماشاگر را با خود همراه کند، دکتر ( بابک حمیدیان ) است. او مرد باسوادی ست که ظاهراً به زور با زنی از طبقه ی پایین تر از خود ازدواج کرده و حالا زن را به هیچ کس نشان نمی دهد و رابطه ی خوبی هم با او ندارد. او تنها آدم این داستان است که دوست داریم دنبالش کنیم. لااقلش این است که برعکس بقیه، داستانش تا حدودی جذابیت دارد. گرچه به زور و ضرب هم اگر خواسته باشیم یک مفهوم مشترک بینِ او و بقیه ی آدم های این فیلم برقرار کنیم، کارِ عبثی خواهد بود. و در نهایت اینکه چرا "پنهان"؟ کجای رابطه ی این آدم ها، چیزِ پنهانی ای وجود داشته که چنین اسمی برای فیلم انتخاب کرده اند؟ کجایش درباره ی زوایای پیدا و پنهان آدم ها صحبت می کند که چنین اسمی رویش گذاشته اند؟ اصلاً ما فرض می گیریم، سازندگانِ این فیلم، "پنهانِ" میشاییل هانِکه را ندیده اند و اصولاً از فیلمسازی به این نام هیچ اطلاعی نداشته اند ( ! )، اما آخر کلمه ی "پنهان" به کجای این داستان می آید؟


  فیلمی که مثلاً می خواهد برود به عمقِ آدم هایش، غافل از اینکه همه چیز سطحی ست ...


ستاره ها: