سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

مقلد شیطان

نام فیلم: مقلّد شیطان

بازیگران: کامبیز دیرباز ـ اصغر همت ـ سیروس ابراهیم زاده و ...

فیلم نامه: حمید نعمت اله

کارگردان: افشین صادقی

100 دقیقه؛ سال 1385

 

خلافکار، پلیس و بقیه

 

خلاصه ی داستان: جمشید، خلافکار بی رحمی ست که با همراهی ثریا و با فیلمبرداری مخفیانه، از مردان ثروتمند، حق السکوت می گیرد. وقتی داوود، یک پلیس جوان، به کارهای خلافِ جمشید و همدستانش مشکوک می شود، جمشید تصمیم می گیرد او را بُکُشد ...

 

یادداشت: کُلِّ داستان این فیلم ضعیف از این قرار است که یک آدم خلافکارِ خیلی خیلی بد و بی رحم، یعنی همان جمشید، می خواهد سر یک پلیس مثلاً زیرک و خیلی خیلی خوب و جدی، یعنی داوود را بکند زیر آب چونکه این آقای پلیس، به کارهای خلافِ جمشید و همکارانش شک کرده است. برای از بین بردن داوود، دختری را به همکاری می خواند تا دختر، که پروانه نام دارد، آقای پلیس را از راه به در کند. ماجرا همین است ولی طبق معمول فیلم های سینمای ایران، داستان از یک جای بی ربطی شروع می شود، یک آدم های بی ربطی به داستان ورود می کنند و در نهایت به جاهای بی ربط تری می رسیم. مثلاً شما تصور کنید داستان ثریا چه تأثیری بر کلیت فیلم دارد؟ ابتدا می بینیم که ثریا، مدیر یک شرکت بزرگ را به خانه کشانده تا جمشید به شکلی مخفیانه از او فیلمبرداری کند تا بعداً از این مدیر، حق السکوت بگیرند. کاری که ظاهراً همیشه انجام می دهند. اما ناگهان معلوم نیست چجوری همین آقای مدیر می شود همدست جمشید و دو نفر دیگر که یکی مرد اسب سوار و دیگری همسر الکی جدی و عنقش هستند. دو نفری که علناً هیچ کاره اند و نقشی در داستان ندارند. مشخص نیست اصلاً این کار خلافی که آنها دائماً ازش نام می برند، چیست. فیلمی که با شائبه ی انگشت گذاشتن روی موضوع پخش فیلم های خصوصی توسط آدم های نابکار برای گرفتن حق السکوت شروع شده بود ناگهان در مسیر دیگری می افتد. بعد به ماجرای داوود می رسیم که اصلاً معلوم نیست کجایش پلیس است و این چجور پلیسی ست که دائم بچه به بغل دارد؟! در فیلم، از زبان شخصیت ها می شنویم که این پلیس به همه چیز مشکوک شده ولی معلوم نیست به چه چیز مشکوک شده و چرا؟ در حالیکه داستانِ بی ربط ثریا و کشته شدنش به دست جمشید ادامه دارد، دختر دیگری یعنی پروانه، معلوم نیست یکهو از کجا، پیدایش می شود و با جمشید همکاری می کند تا جناب پلیس را اغفال نماید. آدم گاهی در این فیلم ها، چیزهایی می بیند که از فرط غیرمنطقی بودن و احمقانه بودن، همینطور می ماند که آیا واقعاً نویسنده، کارگردان، بازیگران و یا حتی آدم های پشت صحنه، به فکرشان نرسیده که به بقیه بگویند: آخر این صحنه ای که داریم می گیریم، به عقل آدمیزاد جور در نمی آید؟ اشاره ام به سکانس ابراز علاقه ی ناگهانی پروانه به داوود در رستوران و بعد رفتن پیش مادر پروانه است. جایی که پروانه به پای مادر می افتد و گریه کنان، از مادرش می خواهد که وضع بدشان را برای داوود توضیح بدهد تا او باور کند که پروانه به درد ازدواج نمی خورد. یکی نیست بگوید آخر مگر داوود چیزی گفته بود، حرفی زده بود، ابراز علاقه ای کرده بود که باید چنین حرف هایی بشنود؟! تازه اگر فرض بگیریم که پروانه دارد نقش بازی می کند، ماجرا احمقانه تر هم می شود چونکه آنقدر تابلو نقش بازی می کند که هر نادانی می تواند این را بفهمد! جالب اینجاست که تمام چیزی که از مثلاً عمیق شدن رابطه ی بین داوود و پروانه نشان داده می شود، بازی های لوس و بی مزه ی پروانه با پسر داوود است که ده بار تکرار می شود و هیچ نکته ی خاصی هم در آن نیست جز تلف کردن وقت. سئوال اینجاست: راه ساده تری برای از بین بردن این پلیس وجود نداشت واقعاً؟! به جای اینکه جمشید، در طی حرکتی بی معنا، بمبی در اسباب بازی پسر داوود کار بگذارد تا آنها را به هوا بفرستد، نمی شد کار راحت تری را انتخاب کرد؟!


 نمی شد یک اسم با ربط برای این فیلم پیدا کرد واقعاً؟!


ستاره ها: 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد