سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ همچین اتفاقایی شاید فقط یه بار توی زندگی آدم رخ بده ... ]

(( ... همچین اتفاقایی شاید فقط یه بار توی زندگی آدم رخ بده ... موقع ساختن فیلم آرزو کردم یکی از جشنواره های بزرگ، قبولش کنه و گاهی به بازیگرا و عوامل می گفتم بیاین تا جایی که می شه سخت کار کنیم، چون می خوایم یه روز از پله های کن بالا بریم. ))

 

                                                              آندری زویاگینتسف درباره ی فیلمش  "بازگشت"


Beautiful Boy

نام فیلم: پسر زیبا

بازیگران: مایکل شین – ماریا بلو و ...

فیلم نامه: مایکل آرمبراستر – شان کو

کارگردان: شان کو

100 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2010

 

قضاوت ها

 

خلاصه ی داستان: کیت و بیل که رابطه ی سردی با هم دارند و شدیداً درگیر کارهایشان هستند، دچار بحران ترسناکی می شوند؛ به آنها خبر می رسد که سَم، پسر کم حرف و عصبی شان، با اسلحه وارد دانشگاهش شده و تعداد زیادی از دانشجوها را کُشته و بعد خودش را از بین برده. این خبر مثل یک صاعقه، زندگی کیت و بیل را از بین می برد ...

 

یادداشت: فیلم موضوع فوق العاده ای را انتخاب کرده تا در راستای آن به مسئله ی قضاوت و بازنگری در روابط خانوادگی بپردازد. در یک سطح، واکنش رسانه های خبری و مردم را می بینیم که بلافاصله شروع می کنند به خبرپراکنی و بهم ریختن اوضاع زندگی این زن و شوهر. تصویری که مردمِ درگیر و غیردرگیر در این ماجرا با همدستی رسانه ها از سَم می سازند، تصویری هیولاگونه است که همه چیز را یک طرفه می بیند و به هیچ عنوان نمی خواهد در قضاوتش، جنبه ی دیگری را ببیند. درسطح دیگر، این، خود بیل و کیت هستند که باید با این موضوع کنار بیایند؛ اینکه چطور شد که کار به اینجا کشید و تقصیر که بود. اینکه آیا آنها واقعاً بدترین پدر و مادرهای دنیا هستند؟ آنها چه قضاوتی درباره ی پسرشان باید داشته باشند؟ آیا باید پسرشان را قاتلی بی رحم بدانند؟ این سئوال های ناتمام و پیچیده که مطمئناً پاسخ هایی چند وجهی و پیچیده هم دارند که به راحتی نمی توان به آنها پرداخت، باعث می شود تماشاگر درگیر مسایل شود و به دنبال پاسخ ها بگردد. اینکه در این موقعیت حساس و خطیر، واقعاً چه تصمیمی باید گرفت؟ چگونه باید عمل کرد؟ چه کسی را باید مقصر خواند؟ فیلم با ورود به جزئیاتِ شخصیتی بیل و کیت، آنها را کاملاً باورپذیر و ملموس می نماید. مثل جاهایی که آنها از روی عصبیت و لحظات سختی که می گذرانند، وارد جزئیاتی ظاهراً بی اهمیت می شوند. مانند ایراد کیت از هم سطح نبودن درِ یخچال که آشکارا حالت عصبی و روانی او را می رساند یا وقتی که بیل و کیت برای اولین بار وارد اتاق هتل می شوند تا از دست بقیه در امان باشند، بیل که مشغول صحبت با کیت است به طور ناخودآگاه، ورق های بازی در دستش را می شمارد و ناگهان میان صحبت ها، اشاره می کند که برگ گشنیز کم است! این ریزه کاری ها فیلم را بسیار دیدنی و جذاب می کند و بهترین سکانس فیلم هم در اتاق هتل شکل می گیرد جایی که بیل، غذاهای حاضری خریده و حالا قرار است حال و هوای کیت را با شوخی و خنده عوض کند ...


 مرگ، همیشه برای همسایه نیست ... شما اگر بودید، چطور با این قضیه کنار می آمدید؟


ستاره ها: 

[ دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت ... ]

ـ دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز می تواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر می کنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری می شود که اتفاق نیفتاده اند.

                                          کتاب "ماجرای عجیب سگی در شب" نوشته ی مارک هادون

Harakiri

نام فیلم: هاراکیری

بازیگران: پل بنسفیلد – لیل داگُوِر و ...

فیلم نامه: دیوید بلاسکو – مکس جانگ – جان لاتر لانگ

کارگردان: فریتز لانگ

80 دقیقه؛ محصول آلمان؛ 1919

 

زن باوفا

 

خلاصه ی داستان: اُتاکه سان، دختری که تحت سلطه ی راهبی بی رحم زندگی می کند، عاشق مردی خارجی می شود. مرد که خود را عاشق نشان می دهد، برخلاف رسوم صومعه با اُتاکه سان ازدواج می کند اما چون ملوان است، باید سفرش را آغاز کند و قول می دهد که قبل از تمام شدن مهلت قانونی صومعه و از بین رفتن پیوند زناشویی شان، پیش او برگردد ...

 

یادداشت: این فیلم جزو فیلم های اولیه ی لانگ است، که داستانی عشقی از وفاداری یک زن ژاپنی را به تصویر می کشد. زنی که پای عشقش می ماند و آنقدر وفادار هست که امیدش را برای بازگشت شوهر از دست ندهد. او که زیر سلطه ی راهبی دیوسیرت روزگار می گذراند، برای فرار از سایه ی سنگین راهب، به آغوش مردی پناه می بَرَد که در پایان متوجه می شویم آن چیزی نبوده که ما و خودش فکر می کردیم. اُتاکه سان تا آخرین لحظه امید بازگشت مرد را دارد اما وقتی اینگونه نمی شود، دست به اقدامی می زند که سنت دیرینه ی ژاپنی هاست. او با شمشیری که پدرش با آن دست به هاراکیری زده، خودش را می کُشد چرا که اعتقاد دارد: (( مرگ با عزت بهتر از در ذلت زندگی کردن است. )) نکته ی بسیار جالب، فیلمبرداری در مکان های واقعی ست که برخلاف فیلم های آن زمان، اصلاً حس "تئاترهای بسته بندی شده" به ما دست نمی دهد. 


 نسخه ای که به دست من رسیده بود، بسیار بی کیفیت و ناواضح بود که با توجه به نگهداری دقیق خارجی ها از نسخه های فیلم های قدیمی، این مورد بسیار عجیب می نمود. نمی دانم نسخه ی با کیفیت این فیلم وجود دارد یا نه ...


ستاره ها: 

[ من عقیده دارم که انسان تغییر نمی کند ولو ... ]

ـ من عقیده دارم که انسان تغییر نمی کند ولو یکصدهزارسال از او بگذرد. یک انسان را اگر در رودخانه فرو کنید، به محض اینکه لباس های او خشک شد، همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید، از کرده های گذشته پشیمان می شود ولی همین که اندوهِ او از بین رفت، به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بی رحم می شود. چون شکل و رنگِ بعضی از اشیاء و کلماتِ بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه ی امروز متداول می شود که دیروز نبود، مردم تصور می نمایند که امروز غیر از دیروز است. ولی من می دانم که چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و مانند دیروز، کسی حقیقت را دوست نمی دارد.

                                                        از مقدمه ی کتاب "سینوهه، پزشک مخصوص فرعون"

The Way Back

نام فیلم: راه بازگشت

بازیگران: جیم استرجس – اد هریس – کالین فارل و ...

فیلم نامه: پیتر ویر – کیت کلارک براساس رمانی از اسلاومیر راویچ

کارگردان: پیتر ویر

133 دقیقه؛ محصول آمریکا، امارات متحد عربی، لهستان؛ 2010

 

تا جایی که پاهایم توان رفتن دارد

 

خلاصه ی داستان: گروهی از مردان که توسط کمونیست ها در اردوگاهی در لهستان زندانی شده اند، فرار می کنند. آنها هزاران کیلومتر پیش رو دارند تا به مکانی مطمئن برسند ...

 

یادداشت: تم فرار از زندان و تلاش برای زنده ماندن در مناطق بی آب و علف، سردسیر، صعب العبور، مبارزه با حیوانات وحشی و مقابله با بلایای طبیعی، از نظر من یکی از جذاب ترین گونه های سینمایی ست که علاقه ی خاصی به آن دارم و فکر می کنم بر اثر یک ناخودآگاه جمعی، خیلی از انسان ها هم به چنین موضوعاتی علاقه داشته باشند. یکی از بهترین نمونه های این گونه را سال ها پیش در فیلم مهجوری به نام ( تا جایی که پاهایم توان رفتن دارد ) دیده بودم و شدیداً تحت تاثیر قرار گرفته بودم. در "راه بازگشت" قسمت فرار از زندان، بسیار کوتاه و مختصر برگزار می شود. اینکه آنها چطور آذوقه جمع می کنند، چطور با هم آشنا می شوند و چطور نقشه ی فرار را با هم هماهنگ می کنند، بسیار خلاصه است بطوریکه آدم هنگام دیدن احساس می کند، این صحنه ها یک چیزهایی کم دارند و آنقدرها جذاب نیستند. اما با ورود به قسمت دوم فیلم، همه چیز جبران می شود و تازه متوجه می شویم چرا قسمت اول خلاصه و انگار همراه با پرش بوده. ما حتی در قسمت دوم هم این پرش ها را حس می کنیم. مکث زیادی روی اتفاقات صورت نمی گیرد و همه چیز به سرعت می گذرد. حالا باید شاهد جدال انسان ها با طبیعت باشیم. آنها می خواهند زنده بمانند تا به آزادی برسند و این تمام خواسته شان است. پس راهی سخت و خطرناک را برمی گزینند. در ابتدای فیلم، وقتی که آنها تازه وارد اردوگاه شده بودند، رئیس اردوگاه به آنها هشدار داده بود که فرار از آنجا ممکن نیست چرا که اگر هم توسط مامورین به دام نیفتند، طبیعت آنها را از بین خواهد برد اما چیزی که علناً شاهدش هستیم، این نیست؛ مردها گام در راهی می گذارند که اتفاقاً طبیعت در بدترین لحظات، در آن لحظاتی که دیگر امیدی به زنده ماندشان نیست، راه را نشانشان می دهد؛ در حالیکه از تشنگی رو به موت هستند، یک مار، آنها را به برکه ی آبی رهنمون می شود و زمانی که از گرسنگی، در حال مرگ هستند، گوزنی بزرگ خودش را در اختیارشان می گذارد. اتفاقاً این طبیعت نیست که این انسان ها را به مقابله می خواند، این خودِ آدم ها هستند که با هم به مقابله برمی خیزند و قصد جان هم را می کنند. فیلم به زیبایی نشان می دهد که اگر بخواهی، اگر امید داشته باشی می توانی هزاران کیلومتر را در بدترین شرایط با پای پیاده طی کنی تا به آزادی برسی، آزادی ای که خود انسان ها با نادانی، محدودش کرده اند.   


    انسان و طبیعت ...


ستاره ها: 

The Long Goodbye

نام فیلم: خداحافظی طولانی

بازیگران: الیوت گولد – جیم بوتن – استرلینگ هایدن و ...

فیلم نامه: لی براکت براساس رمانی از ریموند چندلر

کارگردان: رابرت آلتمن

112 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1973

 

حقیقتی راجع به تری لینوکس

 

خلاصه ی داستان: کارآگاه خصوصی، فیلیپ مارلو، دوستش، تری لینوکس را که بعد از یک دعوای حسابی با همسرش، پیش او آمده، به فرودگاه می رساند غافل از اینکه بعد از رفتن تری، خبر می رسد، همسرش کشته شده. با این حساب، مارلو، به عنوان شاهد و مظنون، به زندان می افتد ...

 

یادداشت: رمان « خداحافظی طولانی » چندلر یکی از آن رمان هایی بود که خواندنش برای من طاقت فرساتر از هر کاری می نمود. خشک و غیرجذاب و با روابطی که من هیچ ازشان سر در نمی آوردم. قبل از این، فیلم «خواب بزرگ» هاوارد هاکز، اثر دیگری که از روی رمان چندلر ساخته شده بود را هم نتوانسته بودم تحمل کنم و هنوز هم تنها فیلمی ست که نصفه و نیمه دیدمش. از سوی دیگر، سینمای آلتمن، سینمای مورد علاقه ی من نیست. « سه زن»، تا حدودی « راههای میانبر» و شاید کمی «گاسفورد پارک»، برایم قابل تحمل بودند اما «نشویل»، «مش» و چند کار دیگر شدیداً  دافعه برانگیز و خسته کننده. بهرحال با چنین پیش زمینه ای از مخلوط چندلر و آلتمن، به دیدن فیلم آلتمن رفتم و جای تعجب نداشت که باز هم دنبال کردن داستان، طاقت فرسا، خسته کننده و کاملاً غیرجذاب بود. اگر سبک خاص بصری آلتمن با آن دوربین سیالش که خیلی آرام روی آدم ها می رود و می آید و گاه حتی در بین صحبت آنها، نقطه ی دیگری را در کادر می گیرد، نبود، دنبال کردن اثر تا به آخر، برای من، ممکن نمی شد. خلاصه هم متوجه نشدم چه کسی با چه کسی رابطه دارد و موضوع چیست! اما از اینها گذشته، دیدن آرنولد شوارتزنگر جوان، در نقش بادیگاردی که حتی یک کلمه دیالوگ هم ندارد و فقط در یک صحنه ظاهر می شود، می تواند جالب باشد.

   

                خسته کننده و غیرجذاب ...


ستاره ها: