سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سایت ها و یادداشت ها

                     

                      یادداشت مفصل تر درباره ی "شاعری" روی سایت آکادمی هنر


[ سفیدا به کاکاسیا پول می دن، چون ... ]

ـ سفیدا به کاکاسیا پول می دن، چون می دونن تا سر و کله ی اولین سفیدپوست با یه دسته پیدا بشه تا دینار آخر اون پولو پس می گیرن تا کاکاسیاهه برای پول بیشتر بره کار کنه.

 

                                                                                       "خشم و هیاهو" ی ویلیام فاکنر

Poetry / Shi

نام فیلم: شاعری

بازیگران: جئونگ هی یون – دا- ویت لی و ...

نویسنده و کارگردان: چانگ دونگ لی

139 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ سال 2010

 

شعر و جنایت 

 

خلاصه ی داستان: میجا، پیرزنی ست که با نوه ی بی توجه و ناخلفش در خانه ای کوچک زندگی می کند. او که تازگی ها خیلی از کلمات را فراموش می کند، متوجه می شود که قرار است آلزایمر بگیرد. علاقه ی وافرش به سرودن شعر، او را به سمت کلاس های ادبی می کشاند و سعی می کند هر طور شده، بتواند شعری بگوید. اما خبر ناگواری می رسد که او را به دنیای بی رحم واقعیت می کشاند ...

 

یادداشت: تیتراژ آغازین فیلم، مبدا خوبی ست برای رفتن به درون مضمون اصلی این اثر فوق العاده تاثیرگذار؛ آب و هوایی آفتابی و خوب، صدای پرندگان و رودی روان و بچه هایی که شاداب و سرحال، کنار رود بازی می کنند. ناگهان جسدِ روی آب مانده ی دخترکی، پدیدار می شود و همزمان با نشان دادن جسد، اسم فیلم هم نوشته می شود. این سرآغازِ تناقضی ست که میجا، پیرزن داستان با آن دست و پنجه نرم می کند. پیرزنی که تنها دمخورش نوه ناخلفش است و با تنها دخترش، فقط از طریق موبایل ارتباط دارد و بس. او که علاقه به شعر گفتن دارد، در کلاس شعری ثبت نام می کند که استادش با تمام وجود از زیبایی های درون انسان می گوید و اینکه باید با دقت به اطراف نگاه کنیم و همه چیز، حتی یک سیب را با تمام وجود حس کنیم و اینکه همه ی ما در قلب خود یک شاعر هستیم. این جملات رویایی و زیبا، سرآغاز سفر پیرزن به دنیایی رویایی و بی نقص است. اما واقعیت چیز دیگری ست. حتی آن گلِ زیبای قرمزِ کنارِ پنجره ی پزشک هم با تمام زیبایی اش، مصنوعی ست و این دنیایی ست که ما در آن زندگی می کنیم. دنیایی که پیرزن  کم کم باید با آن کنار بیاید. و ناگهان آن خبر هولناک از راه می رسد و او ناباورانه سعی می کند هضمش کند. دنیایی که با آن رودرو می شود درست نقطه ی مقابل دنیایی ست که او می خواهد خود را در آن غرق کند. او برای دنیای خودش آنقدر تقدس قایل است که وقتی در کلاس شعرخوانی، یکی از مردان گروه، حرف های زشت اما بامزه اش را در غالب شعر برای بقیه می خواند و آنها را به خنده وامی دارد ( مثال دیگری بر دنیای متناقض اما واقعی )، شدیداً عصبانی و ناراحت می شود اما ضربه نهایی جایی ست که آن شاعر جوان مست، شاعری که ظاهراً معروف هم هست و جایزه هم گرفته، وقتی می شنود استاد کلاس شعر، به شاگردانش از جمله میجا، گفته که همه در درون قلب خود، شاعر هستند، با حالتی مسخره به استاد رو می کند و می گوید: (( تو واقعاً اینو بهشون گفتی؟!)) و این جمله، ضربه ی نهایی ست بر روح نازک پیرزن. حالا او باید با واقعیت کنار بیاید. در واقع باید با زندگی کنار بیاید. حالا از دفترش که همیشه در آن شعر می نوشت و سعی می کرد احساساتش را بیان کند، به شکل دیگری استفاده می کند؛ او روی خطوط دفتر، برای حل مشکش، درخواست قرض گرفتن مبلغ زیادی پول را می نویسد. حالا او از دفترش برای پاک کردن آثار یک جنایت استفاده می کند. اینگونه است که داستان و ایده های به کار رفته در فیلم به بهترین شکل ممکن در هم ادغام می شوند تا قلب اثر به وضوح پیش چشم بیننده آشکار شود. یعنی اینکه نویسنده دقیقاً می دانسته که چه می خواهد بنویسد و چه می خواهد بگوید و چطور باید بگوید. فیلم با آن سکانسی که پلیس ها می آیند تا پسر را ببرند، میخکوبتان می کند و ای کاش صحنه های پایانی اثر آنقدر کش نمی آمد.  


        در حال احساس کردن یک سیب ...


ستاره ها: 

The Hitcher

نام فیلم: مسافر

بازیگران: راتگر هاور – سی. توماس هاول – جنیفر جیسون لی و ...

فیلم نامه: اریک رد

کارگردان: رابرت هارمن

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1986

 

من، او هستم!

 

خلاصه ی داستان: یک جاده ی بی انتها، یک راننده ی جوان و مسافری بین راهی که جوان سوارش می کند تا همسفرش باشد اما مسافر قاتلی بی رحم است ...

 

یادداشت: به نظرم مهمترین عاملی که باعث می شود ژانر وحشت و زیرگونه ی قاتلی روانی که شخصیت محبوب داستان را دنبال می کند، چیزی فراتر از آنی باشد که می بینیم، پیوند شخصیت منفی و مثبت داستان است. یعنی از جایی متوجه بشویم که انگار آن شخصیت منفی، جایی در درون این شخصیت مثبت قرار دارد. انگار خودش است و شخصیت مثبت در واقع دارد با خودش می جنگد. این عاملی ست که به ژانر وحشت، عمق و اصالتی می دهد تا متوجه باشیم که این ژانر همیشه هم قرار نیست موقعیت هایی را برایمان تداعی کند که به عنوان بیننده، نفسی به راحتی بکشیم و با خیال راحت، مصائبِ شخصیتِ بیچاره ی داستان را دنبال کنیم چون خودمان در آن موقعیت خطیر قرار نداریم. حتماً می دانید که ساز و کار ذهن هنگام دیدن فیلم های ترسناک تقریباً به شکلی جالب عمل می کند. ساز و کاری که باعث می شود بیننده خودش را جدا از موقعیت روی پرده ببیند و همین باعث شود اعتماد به نفسی به دست بیاورد و پیش خود بگوید: (( چه خوب که من جای او نیستم! )). اما چگونه می شود وقتی فیلم وارد لایه ی زیرین تری بشود؟ جایی که دیگر نتوان خود را جدا از موقعیت دانست. جایی که ناچاریم بگوییم: (( چه بد که من، او هستم! )). وحشت، از سه طریق می تواند به ما منتقل شود. وحشت غریزی در بخش احساسی مغز و جایی به نام آمیگدلا قرار دارد. از آنجایی که آمیگدلا در بخش های اولیه ی مغز قرار دارد، این بخش ظرفیت آن را ندارد که خطر واقعی را از خطر مشاهده شده تمایز دهد. در نتیجه، اولین تاثیر یک فیلم هراس آور بر این بخش است. سپس وحشت عقلانی به وجود می آید که در بخش های منطقی تر و استدلالی مغز قرار دارد و بعد از آن وحشت ناخودآگاه است که در ضمیرناخودآگاه ما وجود دارد. وحشتی که از طریق سمبل ها ایجاد می شود. در این نقطه است که دیگر نمی توان خود را جدا از موضوع دانست. در این زمان است که ما هم جزوی از شخصیت ها می شویم و همراه آنها تجربه می کنیم. ترسی فراتر از آن چیزی که در وهله ی اول در بخش آمیگدلای مغز شکل می گیرد، بوجود می آید که بسیار عمیق و درونی ست. جایی که باید به خودمان نگاه کنیم. بهتر و بیشتر. این فیلم هم با همسانی قطب های مثبت و منفی، به نقطه های حساستر و عمیقتر وجود آدمی انگشت می گذارد و البته این جمله به معنای عالی بودن فیلم نیست. غیب و ظاهر شدن ناگهانی قاتل روانی، جوری نشان می شود که انگار همه چیز در ذهن پسر جوان می گذرد. او دائماً با پلیس ها درگیر است و هیچ نشانی از درگیری او با مرد قاتل نمی بینیم جز در پایان کار و جایی که آن دو رو در روی هم قرار می گیرند تا بالاخره یکی شان پیروز شود.  


            هیچ وقت غریبه را سوار نکن ...


ستاره ها: 

[ لویی: این تنها راه نجات ماست، مگه نه؟ ... ]

لویی ( داستین هافمن ): این تنها راه نجات ماست، مگه نه؟

پاپیون ( استیو مک کوئین ): آره

لویی: فکر میکنی موفق بشیم؟

پاپیون: مگه فرقی هم میکنه؟ 

                                                                               

  "پاپیون"، فرانکلین جی شفنر

The Girl with the Dragon Tattoo

نام فیلم: دختری با خالکوبی اژدها

بازیگران ( نسخه ی اروپایی ): نومی راپاس – مایکل نیکویست و ... بازیگران (نسخه ی آمریکایی ): دانیل کریگ – رونی مارا و ..

فیلم نامه ( نسخه ی اروپایی ): نیکلاس آرسل – راسموس هیستربرگ. فیلم نامه ( نسخه ی آمریکایی ): استیون زایلیان. هر دو نسخه براساس رمانی از استیگ لارسن

کارگردان ( نسخه ی اروپایی ): نیلس آردن اوپلو. کارگردان (نسخه ی آمریکایی ): دیوید فینچر

152 دقیقه ( نسخه ی اروپایی ). 158 دقیقه ( نسخه ی آمریکایی ). محصول سوئد، دانمارک، آلمان، نروژ ( نسخه ی اروپایی ) آمریکا، سوئد، انگلستان، آلمان ( نسخه ی آمریکایی ). سال  2009 ( نسخه ی اروپایی ) 2011 ( نسخه ی آمریکایی ).

 

دو فیلم با یک بلیط

 

خلاصه ی داستان: مایکل بلومکوییست، روزنامه نگار جنجالی، مامور می شود تا در یک دهکده ی دورافتاده، تحقیقاتش را در زمینه ی ناپدید شدن نوه ی یک خانواده ی ثروتمند، آغاز کند. او در این راه شواهد را کنار هم می چیند اما به تنهایی از پس این کار برنمی آید تا اینکه دختری خشن و جامعه گریز و یک هکر حرفه ای به نام لیزبت، او را در این راه یاری می دهد ...

 

یادداشت: قصدم این بود که بعد از دیدن دو قسمت دیگر این سه گانه ی اروپایی، یادداشتی کلی درباره اش بنویسم که متاسفانه هر دو دی وی دی قسمت های بعدی، خراب بودند و نشد که به شکل کامل با این تریلوژی مواجه شوم. پس تصمیم گرفتم نسخه ی فینچر از این داستان را ببینم و اینگونه به شکلی اجمالی به مقایسه ی این دو نسخه بپردازم. هر دو نسخه، جذاب هستند و گاه نفسگیر و اختلافاتی در داستانشان وجود دارد که بسیار جالب است. از جزئیات که بگذریم ( مثلاً در نسخه ی اروپایی، در آخر مشخص می شود که مرد، یک قاتل زنجیره ای ست اما در نسخه ی آمریکایی، همان اواسط به این نکته پی می بریم ) در نسخه ی اوپلو، با دختری جامعه گریز طرفیم که تا انتها هم به هیچ مردی روی خوش نشان می دهد. رفتارهایش کاملاً حاکی از این امر است. مثلاً معاشقه اش با مایکل در آن کلبه ی روستایی بسیار سریع و بی مقدمه است و خیلی هم تند از این کار دست می کشد برخلاف چیزی که در نسخه ی فینچر می بینیم. در اینجا او نه یک بار، بلکه دو سه بار با مایکل نزدیکی می کند و در چرخشی جالب، حتی در پایان عاشق او هم می شود! دقت کنید به دو صحنه با ایده ای مشابه که در دو فیلم به دو شکل مختلف نشان داده می شود. در نسخه ی اروپایی، صحنه ای هست که دختر مورد تهاجم چند پسر جوان مست قرار می گیرد و با آنها درگیر می شود اما در نسخه ی آمریکایی، پسری جوان، کیف دختر را می رباید. کاملاً پیداست که هدف گیری نسخه ی اروپایی در باب جامعه ای مردسالار و تنهایی دختر، بسیار صریح تر است یا به بیان ساده تر، لیزبتِ آردن اوپلو، ضدمردتر است. هر دو فیلم روایتگر زندگی دختری هستند که در جامعه ای مردسالار، تک و تنها باید برای زندگی تلاش کند. اینکه او به این شکل و قیافه ی عجیب خودش را در آورده در واقع به نوعی مخالفت او را نشان می دهد با محیط اطرافش و در معنایی دقیق تر انگار جنبه ی زنانه ی خودش را در پسِ این آرایش عجیب پنهان کرده تا به نوعی از خودش در مقابل مردهای هوسران دفاع کند اما همانطور که اشاره شد این جنبه ی ضد مرد بودن در نسخه ی اروپایی پر رنگ تر است. دختر اوپلو، به هیچ عنوان کوتاه نمی آید ولی دختر فیلم فینچر اینگونه نیست. اگر قرار باشد کارگردانی این دو نسخه را مقایسه کنیم به قدرت فینچر در به تصویر کشیدن این داستان پی می بریم. مقایسه ی یک صحنه می تواند راهگشا باشد. جایی که برای اولین بار دختر را می بینیم که با دو مرد در اتاق اداره ملاقات می کند. در نسخه ی اروپایی، دختر، بین دو مرد نشسته و با آنها حرف می زند اگرچه سرد و خشن. اما فینچر برای اینکه او را جدا از محیط مردان نشان دهد و از همان اول به ما بگوید که این دختر با مردها در تضاد است، صحنه را جور دیگری می چیند. او، دختر را جدا از مردها، در آنسوی میز می نشاند و با نماهای متقابلی که می گیرد، جداافتادگی او را از مردها، نشانه گذاری می کند، گیریم در کلیت داستان، این جداافتادگی کمی جبران شود. 


  لیزبتِ فینچر ...


ستاره ها ( برای هر دو نسخه ): 

[ رئیس به کارمندان: یا می فروشین یا ... ]

رییس به کارمندان: یا می فروشین یا می زنین به چاک.

                                                                               

   "گلن گری گلن راس"، جیمز فولی

[ چیزی که ما رو نکُشه ... ]

ـ چیزی که ما رو نکُشه، قوی تر می کنه.

                                                                       

      " دختر دو نیم شده"، کلود شابرول