سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Damnation / Kárhozat

نام فیلم: نفرین شده

بازیگران: گابور بالو – پیتر برزنیک برگ و ...

فیلم نامه: بلا تار – لاژلو کراژناهورکای

کارگردان: بلا تار

116 دقیقه؛ محصول مجارستان؛ سال 1988

 

دنیای تار

 

خلاصه ی داستان: یک مرد تنها و عشقی که هرگز به آن نمی رسد ...

 

یادداشت: شخصاً فیلم های بلار تار را نمی بینم تا داستانی را دنبال کرده باشم چرا که عامدانه اصلاً داستانی وجود ندارد. دنبال این نیستم که بفهمم این آدم ها اسمشان چیست، رسم شان چیست، انگیزه شان چیست و چه می خواهند چرا که اصولاً آدم های بلا تار انگار چیز خاصی نمی خواهند، شاید تنها یک مأمن آرام و مطمئن و همین. فیلم های بلا تار را می بینم تا از اتمسفر و فضای خیره کننده اش لذت ببرم. اصلاً فضا در فیلم های این فیلمساز، همان داستان است و بالعکس. کاری به این ندارم که سرما و نفرین شدگی ای که در تک تک نماهای فیلم دیده می شود، چقدر نشأت گرفته از دیدگاه سیاسی یا اجتماعی او در باب مسائل اروپای شرقی ست. به این هم کاری ندارم که فضای سرد و گرفته ی فیلم هایش چقدر بازتابی از شرایط جامعه ای ست که در آن رشد کرده و بزرگ شده. اصولاً اینگونه تحلیل ها کار من نیست و سوادش را هم ندارم. من نگاه می کنم به تک تک نماهای او که مانند تابلویی مینیاتوری، چنان شگفت انگیز چیده شده که چشم را خیره می کند. چنان قاب هایی می چیند که انسان را دچار سرگیجه می کند و در سینمای دنیا، تا آنجایی که می دانم و می شناسم، کمتر کسی را دیده ام که بتواند اینگونه فضاسازی کند. او از دریچه ی عجیبی به دنیا نگاه می کند که طبیعتاً به مذاق هر کسی خوش نمی آید. خیابان های خلوت و خیس و بارانی که دائماً می بارد. سگ هایی گرسنه و البته بی آزار که پوزه در خاکِ خیس، انگار دنبال غذا می گردند.  اتاق های بهم ریخته و درهم که انگار آدم هایش هیچ آرامشی در آن ندارند و کافه هایی شلوغ و پر تحرک که تنها بخشی ست که در آن زندگی می بینیم. انگار اینجا تنها جایی در دنیاست که می توان خوش بود و کمی احساس شادی کرد. در دنیای تار، آنقدر که فضا و جزئیاتش اهمیت دارند، خودِ آدم ها اهمیت ندارند. ما خیلی کم به آنها نزدیک می شویم و گاه حتی آنقدر دور از ما هستند که متوجه نمی شویم همان اندک دیالوگ هایی که می شنویم از دهان کدام شخص بیرون می آید و گاه ماجرا از این سختگیرانه تر است؛ بلا تار دوربین حیرت انگیزش را پشت آدم هایی که در حال حرف زدن هستند، قرار می دهد و علناً نمی گذارد که ما حتی چهره ی متکلم را ببینیم. به جایش تا دلتان بخواهد دیوار هست، بناهایی که یا خرابه هستند یا نیمه خرابه و یا ستون هایی که یکی اینطرفش ایستاده و دیگری آنطرفش. دنیای بلا تار آنقدر غریب و تکان دهنده است که هر بار با یکی از فیلم هایش میخکوب می شوم. با دیدن هر قاب و هر عمق میدانی که در کادرهایش وجود دارد به این فکر می کنم که چطور می شود که یک آدم به این حد از تبحر و چیره دستی برسد تا بتواند چنین فضایی را جلوی دوربین خلق کند. به این فکر می کنم که در همان لحظه که آدم های تنها و یخزده و ساکنِ تار، جلوی دوربین به دنبال کورسوی امیدی می گردند، آن پشت، پشت آن دوربین حیرت انگیز، چه خبر است؟  


      آدم ها، سگ ها، باران، خرابه ها ...


ستاره ها: 

[ به عنوان یه گونه ی حیوانی ... ]

ـ به عنوان یه گونه ی حیوانی، ما از پایه دیوونه ایم. 


"مه"، فرانک دارابانت

A Better Life

نام فیلم: یک زندگی بهتر

بازیگران: دمیان بیشیر – خوزه جولیان و ...

فیلم نامه: اریک ایسون براساس داستانی از راجر ال. سیمون

کارگردان: کریس ویتز

98 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

دزد وانت

 

خلاصه ی داستان: کارلوس مهاجری مکزیکی ست که به شکل غیرقانونی در آمریکا باغبانی می کند. پسر او لوئیس، جوانی ست که از کار و طرز زندگی شان راضی نیست. او نمی خواهد مانند پدر باشد. وقتی وانت کارلوس دزدیده می شود، پدر و پسر به رغم تفاوت های فرهنگی و اختلافات ریز و درشت، با هم همراه می شوند ...

 

یادداشت: فیلم قرار است حکایت زندگی آدم های بدبختی باشد که به دنبال روزنه ای هستند برای زندگی بهتر. در همان صحنه های نخست، لوئیس را پای تلویزیون، در حال تماشای برنامه ای می بینیم که خانه های بزرگ و درندشت و مال و املاک زیاد ثروتمندان را نشان می دهد. او از کار پدر راضی نیست و البته این نارضایتی به جزئیات عمیق تری از قبیل تفاوت های فرهنگی هم رخنه کرده. لوئیس از بچگی در آمریکا بزرگ شده در نتیجه حرف های پدر را که به زبان اسپانیایی گفته می شود، نمی فهمد. این مورد به خوبی نشان می دهد که او با فرهنگ آمریکایی و رویای آمریکایی بزرگ شده. او حتی یک بار وقتی در جشنی مربوط به مکزیکی ها شرکت می کند که در آن مردم لباس های محلی پوشیده اند و موسیقی محلی نواخته می شود، همه چیز را به سخره می گیرد. ( اینا فکر می کنن توی هالووینن؟! ) از جایی که وانت کارلوس دزدیده می شود، ناگهان به یاد "دزد دوچرخه" شاهکار دسیکا افتادم. پدر و پسر با هم همراه می شوند تا وانت را پیدا کنند و در این راه، به شناختی نسبت به هم می رسند که البته نتیجه ی چندان خوبی حاصل نمی شود ( درست عین "دزد دوچرخه" ). پدر که گیر پلیس افتاده، به مکزیک برمی گردد تا پسر بتواند در امریکا بماند و آینده ی بهتری را جستجو کند. ( و خب از آنجایی که فیلم محصول آمریکاست، لابد حواستان به این پیام هست دیگر! ) از مواردی که در داستان جا نمی افتد و تبدیل به مشکلش می شود، تصمیم پسر برای همراهی با پدر است. تصمیمی غیرمنتظره که با توجه به پیش درآمد فیلم، چندان قابل پذیرش جلوه نمی کند. مورد دیگر تاکید داستان روی دسته های گنگستری ست که کاملاً اضافه به نظر می رسد. حتی یکی دو جا سرنخ هایی به ما داده می شود که می خواهد ما را به این سمت هدایت کند که ممکن است پسر سرنوشت بدی سراغش بیاید. مثل آنجایی که دوستش به او می گوید تو بالاخره در یکی از همین خیابان ها کشته می شوی و یا در جایی دیگر که او دارد از خیابان رد می شود، در پس زمینه، پلیس ها روی جسدی را می پوشانند و کارگردان با این تصویر، انتظار ما را پر رنگ تر می کند. اما این سرنخ ها انگار که فراموش شده باشند، به نتیجه ای نمی رسند و نیمه کاره رها می شوند.


 هر پدری، بیشترین ها را برای فرزندش می خواهد ...


ستاره ها: 

[ لارسن: از کجا بدون راست می گید؟ ... ]

لارسن: از کجا بدونم راست می گید؟

زنورکو: از بی قوارگیش. دروغ ظرافت داره، هنرمنده، اون چیزی رو بیان می کنه که باید می بود در حالیکه حقیقت محدود می شه به چیزی که هست.

                                                       نمایشنامه ی "نوای اسرارآمیز" اثر اریک امانوئل اشمیت

کوتاه درباره ی چند فیلم

ـ نام فیلم: 22 ماه می (22ND Of May)

کارگردان: کوئن مورتیمور. در پاساژی بزرگ، یک انفجار عظیم رخ می دهد. سام، مامور امنیت پاساژ برای نجات جان بازماندگان تلاش می کند ... داستان فیلم گنگ و مبهم است و اصلاً جذابیت ندارد یا بهتر است بگویم اصلاً داستانی وجود ندارد. تنها چیزی که فیلم را سرپا نگه می دارد فضای غریب و آخرالزمانی اثر است. آدم ها در مکان های خلوت و ساکت، در پیچ و خم های کوچه ها قدم می زنند و دوربین تعقیبشان می کند و فضایی مرموز بوجود می آورد که به یکبار دیدنش می ارزد و البته یک انفجار غافلگیرکننده و ترسناک با اجرایی عالی که مطمئناً شوکه تان خواهد کرد.

ـ نام فیلم: بن بست  ( Dead End ):

کارگردانان: ژان باپتیست آندره آ – فابریکا کانپا.  خانواده هارینگتون در جاده ای انگار بی انتها گیر می افتند. هر چه جلو می روند، به جایی نمی رسند و این احساس بهشان دست می دهد که گم شده اند. کار وقتی بدتر می شود که تک تک اعضای خانواده توسط زنی روح مانند کشته می شوند ... شاید اولین دیدار من با این فیلم برمی گردد به شش سال پیش. در دیدار اول هم فیلم بامزه ای بود که ضربه ی خوبی می زد و هنوز هم چنین است. فضای مالیخولیایی و غریبی که این خانواده در آن گیر افتاده اند و هر لحظه هم عجیب تر و غریب تر می شود به همراه طنزی که در لایه های داستان و رفتار شخصیت ها قرار گرفته، فیلمی ساخته که اگر در پرداخت آدم ها و چفت و بست داستان دقت بیشتری، می توانست خیلی بهتر از چیزی باشد که اکنون هست.

ـ نام فیلم: بودن یا نبودن ( To Be Or Not To Be ):  

کارگردان: ارنست لوبیچ. یوزف و ماریا تورا از معروف ترین بازیگران تئاتر لهستان هستند. گروه آنها قرار است نمایشنامه ای در باب هجو هیتلر روی صحنه بفرستند که با مخالفت دولت مواجه می شود و این در حالی ست که  آلمان به لهستان حمله می کند و سرنوشت جنگ به دست آنها می افتد ... ایده ی جذاب اثر و ریزه کاریهای فوق العاده ی داستان، چنان آدم را میخکوبِ صندلی می کند که اصلاً گذر زمان را متوجه نمی شوید. ماجرای گروهی بازیگر که در دنیای واقعی و در برابر مقوله ی ترسناکی مانند جنگ، چنان خوب و طبیعی بازی می کنند که حتی گاهی تماشاگر را هم گیج می کنند! خط عشقی داستان به خوبی با خط ضد جنگش آمیخته شده و جلو رفته و هر دو به سرانجام رسیده و می ماند شوخی های بامزه ی کار که بسیار استادانه در بطن ماجراهای تو در توی اثر جای گرفته اند و حس لذت بخشی برای آدم ایجاد می کنند.

ـ نام فیلم: چیزی برای توضیح نیست (Nothing To Declare): 

کارگردان: دنی بون. قرار است مرزهای کشورهای اروپایی از بین برود و همه با هم متحد شوند. اما روبن، افسر پلیس بلژیک که در ایستگاه پلیس مرزی بین بلژیک و فرانسه کار می کند، شدیداً با این قضیه مخالف است چرا که او مانند پدرش به شدت از فرانسوی ها متنفر است. در آن طرف، ماتیاس، افسر پلیس مرزی فرانسه، عاشق خواهر روبن است اما نه ماتیاس و نه خواهر روبن، جرات گفتن این مطلب به او را ندارند ... فیلم با یک داستان تقریباً بامزه، درباره ی این صحبت می کند که انسان ها را باید از روی خودشان سنجید نه کشوری که در آن زندگی می کنند.

ـ نام فیلم: خارش هفت ساله ( The Seven Year Itch):  

کارگردان: بیلی وایلدر. : خانواده ی ریچارد به ییلاق می روند و او در خانه تنها می ماند. دختر زیبای طبقه ی بالا، شدیداً او را وسوسه می کند و ریچارد سعی می کند در برابر او مقاومت کند اما انگار مقاومت او فایده ای ندارد ... این فیلم البته از کارهای درجه ی یک استاد نیست اما همچنان اثری ست جذاب و بامزه درباره ی مردی که چشم همسرش را دور می بیند و مثل همه ی مرد های عالم ذهنش منحرف می شود ( البته او نویسنده است و این پرش ذهن به سمت انواع و اقسام فکرها، درباره ی او کاملاً طبیعی ست ) و هوس دختر زیبای همسایه را می کند و برای اینکه خودش را قانع کند به خیانت، در ذهنش درباره ی خیانت همسرش داستان ها می بافد. موقعیت او من را یاد تام کروز در « چشمان تمام بسته » کوبریک انداخت. البته آخر سر او تصمیم می گیرد هر طور شده بر کرمی که بر وجودش افتاده غلبه کند و به آغوش گرم خانواده بازگردد.

ـ نام فیلم: خانه ی شیشه ای (The Glass House): 

کارگردان: دانیل ساکهیم. پدر و مادر روبی بر اثر یک حادثه ی رانندگی می میرند و روبی به همراه برادر کوچکترش در خانه ی زن و شوهری که کفالت آنها را قبول کرده اند، شروع به زندگی می کنند. روبی کم کم متوجه می شود، این زوج، کمی غیرمعمول هستند ... فیلم از نیمه به بعد دچار اُفت شدیدی می شود و به ورطه ی کلیشه ی مردی نیمه روانی که به خاطر پول دست به قتل می زند، می افتد. می دانید که به کار بردن کلیشه ها به خودی خود بد نیست به شرطی که در استفاده از آنها ظرافت به کار ببریم. کاری که این فیلم نمی کند. قسمت بی ربطش هم ماجرای تزریق زن خانواده است که به مرگش منجر می شود و البته هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد و ساز جداگانه ای می زند.

ـ نام فیلم: روش خطرناک ( A Dangerous Method):  

کارگردان: دیوید کراننبرگ. سابینا اشپیلرین بیماری ست که پیش دکتر یونگ می آید تا درمان شود. یونگ که با فروید ملاقات های طولانی مدت دارد و هر دو در پی پایه ریزی علن نوین روانکاوی هستند، کم کم عاشق سابینا می شود ... برای کسی که چیزی از اصطلاحات و ایده های روانکاوی یونگ و فروید نمی داند، فیلم بسیار گنگ و خسته کننده و سردرگم است و برای کسی هم که می داند، حرف چندانی برای گفتن وجود ندارد.

ـ نام فیلم: سامورایی سپیده دم ( The Twilight Samurai):

کارگردان: یوجی یامادا. سیبی ایگوچی سامورایی رده پایینی ست که سال ها همسرش را از دست داده و حالا مجبور است از دو دختر و مادر پیرش نگهداری کند. در آوردن خرج آنها آنقدر او را مشغول نگه داشته که وقتی ندارد تا به خودش برسد. وقتی دوستش، خواهرش را که همبازی قدیمی سیبی بوده به او پیشنهاد می دهد تا با او ازدواج کند، سیبی نمی پذیرد هر چند که شدیداً عاشق دختر است. او که مخالف استفاده از شمشیر و خواستار صلح است، از طرف رئیس خاندانش مامور می شود یک سامورایی را که قانون را زیر پا گذاشته، بکشد ... داستان فیلم در پایان، از زبان دختر ایگوچی که حالا زن میانسالی ست، گفته می شود: (( زندگیش کوتاه بود ولی پُر بار. )) فیلم با داستانی روان و جذاب و بدون سکته، زندگی مردی را بازگو می کند که با اینکه یک سامورایی ست اما حاضر نیست دست به شمشیر ببرد.

ـ نام فیلم: شیرینی شانس ( The Fortune Cookie): 

کارگردان: بیلی وایلدر. هری، فیلمبردار مسابقات راگبی، بر اثر حادثه ای، دچار آسیب دیدگی می شود. ویلی، شوهر خواهر او که وکیلی هفت خط و زبردست است، تصمیم می گیرد، وضعیت هری را بدتر از آن چیزی که هست نشان بدهد تا غرامتی درست و حسابی بگیرد ... اثر شیرین دیگری از استاد.

ـ نام فیلم: عشق را نشانم بده (Show Me Love):  

کارگردان: لوکاس مدیسون. اگنس و الین دو دختر دبیرستانی هستند که عاشق هم می شوند ... فیلم در همان یک خطی که عرض کردم، خلاصه می شود و مورد خاص دیگری هم برای صحبت وجود ندارد ... از من گفتن، ندیدید هم ندیدید!

ـ نام فیلم: مرد بدون گذشته ( The Man Without A Past):  

کارگردان: آکی کوریسماکی. مردی که بر اثر حمله ی اوباش، بیهوش شده و تمام مدارک شناسایی اش را از دست داده، در میان مردم فقیر حاشیه ش شهر، به هوش می آید و هیچ چیز از گذشته ی خود به یاد نمی آورد حتی اسمش را. او کم کم یاد می گیرد که با زندگی جدیدش کنار بیاید ... تعجب نکنید از اینکه چرا این فیلم اینقدر سرد و خشک است. چرا بازیگرانش مثل چوب خشک روبروی هم می ایستند و مانند آدم آهنی دیالوگ می گویند و چرا هیچ اتفاقی در طول داستان نمی افتد. اینها همه اش از روی عمد صورت گرفته! فیلم با لحنی طنز و جدی به زندگی مردی می پردازد که دوباره متولد می شود و زندگی جدیدی را با انسان هایی جدید و هویتی جدید آغاز می کند. فیلم البته در مقیاسی وسیع تر به اوضاع و احوال سیاسی و اقتصاد بیمار کشور فیلمساز یعنی فنلاند هم اشاره دارد و لابد خیلی از این اشارات را نمی توانیم رمزگشایی کنیم.

ـ نام فیلم: معجزه در میلان (Miracle In Milan):  

کارگردان: ویتوریو دسیکا. توتو توسط پیرزنی مهربان، بزرگ می شود. او حالا جوانی ست که عاشق کمک کردن به دیگران است. با قدرتی که روح پیرزن مهربان به او می دهد، او می خواهد درد همه ی فقرا را درمان کند ... دسیکا در این فیلم به طرز زیبایی نئورئالیسم را در فضایی فانتزی و تخیلی بازآفرینی می کند تا درباره ی امید، آرزو، فقر و ثروت حرف بزند. توتو مانند غول چراغ جادو آرزوی مردم فقیر را برآورده می کند و در طی این برآورده شدن آرزوها، صحنه های جالبی خلق می شود که تلفیقی از کمدی و تراژدی ست. توتو می خواهد مردم باسواد باشند، مهربان باشند و از زندگی، با هر مشکلی که دارند، لذت ببرند. بهترین صحنه ی فیلم مربوط است به جایی که مردم می خواهند در دایره ی نوری کوچکی که خورشید از پس ابرها به زمین تابانده، گرم شوند.

ـ نام فیلم: هنری فول (Henry Fool): 

کارگردان: هال هارتلی. هنری فول مرد مرموزی ست که وارد شهر می شود و سایمن، جوان بی دست و پا و آرام را تشویق به نوشتن می کند. سایمن کم کم با همین نوشته ها مشهور می شود ... تحمل کردن فیلم برای من تا به آخر، کار طاقت فرسایی بود. هارتلی، سینمایی کاملاً شخصی دارد که هم در داستان هایش و به خصوص در فضای فیلم هایش کاملاً آشکار و قابل تشخیص است. سینماگری مستقل که به دنبال دلمشغولی های خودش است و اتفاقاً در این فیلم با شدت هر چه تمامتر به سینمای تجاری هالیوود می تازد و نگاه شخصی اش را حاکم می کند. دقت کنید به صحنه ی خواستگاری هنری از خواهر سایمون، فی، که در دستشویی انجام می گیرد و آنهم در چه وضع مفتضحانه ای! فیلم البته یک آینده بینی جالبی درباره ی فضای اینترنت و دنیای مجازی دارد که در زمان ما، معنایش بیش از پیش قابل درک کردن است. شعرهای سایمون روی اینترنت می رود ( در زمان ساخت فیلم، هنوز با دهکده ی جهانی امروزی فاصله ی زیادی داشتیم ) و یک شبه ره صد ساله را طی می کند.

لب دریا

نام فیلم: لب دریا

بازیگران: حسن معجونی – ماه چهره خلیلی و ...

فیلم نامه نویسان: هادی مقدم دوست – حمید نعمت الله

کارگردان: حمید نعمت الله

85 دقیقه؛ محصول 1390

 

هندی تمامش کنید!

 

خلاصه ی داستان: مینو و مجید زن و شوهری هستند که بر سر مسائلی جزئی، همیشه با هم درگیرند. مینو مجید را ترک می کند و مجید هم با لجبازی سعی می کند پسرش را نگه دارد و کاری کند که به او خوش بگذرد و نبود مینو را احساس نکند ...

 

یادداشت: خاطره ی خوب سریال "وضعیت سفید" هنوز در ذهنمان است که نعمت الله و همکار همیشگی اش مقدم دوست فیلم نامه ای می نویسند که واقعاً تعجب برانگیز است. تقریباً می شود گفت هیچ داستانی در کار نیست. موضوع تکراری دعوای زن و شوهری که در نهایت به پایانی قابل پیش بینی آنهم در لب دریا ختم می شود، شدیداً هندی ست ( هندی به معنای بدش البته ). فیلم نامه نویسان که انگار خودشان می دانستند هر شخصی که فیلم را ببیند، مثل خودشان به این نتیجه خواهد رسید، دستِ پیش گرفتند و  در لحظات پایانی که موسیقی عاشقانه روی تصویر شنیده می شود و پسر در بغل مادر جای می گیرد، از زبان مرد، چنین جمله ای گفته اند:(( دیگه هِندیش نکنین! )) اما این هشدار، کارساز نیست و همه چیز علناً بربادرفته به حساب می آید. از اینکه هیچ داستانی در کار نیست و تقریباً در طول کار، هیچ اتفاقی نمی افتد که بگذریم، می رسیم به دو شخصیتِ داستان، یعنی مینو و مجید. شخصیت هایی که هیچ پرداختی رویشان صورت نگرفته است. تنها با دو سه تا فلاش بک، موضوع دعوای این دو را می بینیم و برای اینکه نشان داده شود، هر دو در این اختلافات دخیل هستند و همه ی اختلافات از لجبازی های بچه گانه نشأت می گیرد، هر فلاش بک، به تناوب، حق را به یکی از طرفین می دهد که به دلیل نبودِ یک داستان منسجم و در ادامه، نبودِ شخصیت های پرداخت شده، همه چیز مصنوعی و بدون عمق و پراکنده جلوه می کند. از سوی دیگر، روند تحول شخصیتی مجید در طی تنهایی اش، چندان پررنگ و مفهوم نیست. یک بار پسرش بهانه می گیرد که مادر را می خواهد، یک بار نمی تواند از خواب بلند شود و یک بار هم احساس دردی در قلبش می کند و بعد ناگهان تصمیم می گیرد که روشش را عوض کند و برای آشتی، پا پیش بگذارد. در عوض فیلم پر شده از صحنه های تنهایی پدر و پسر در پارک و سینمای سه بعدی و رستوران و جاهای دیگر که جز پر کردن زمان، تاثیر دیگری در روند شکل گیری شخصیت ها ندارد و کاملاً بدون جذابیت است.


 به جای عکس: فیلمی ساخته شده و در فضای مجازی با این وسعت، حتی یک عکس هم از فیلم پیدا نمی شود. عمق ضعف در اطلاع رسانی را از همینجا می شود متوجه شد. مقایسه کنید با سایت های خارجی که فیلم ( از هر نوعش، چه سینمایی، چه تلویزیونی ) هنوز ساخته نشده، اطلاعات و عکس هایش به شکلی تمام و کمال روی سایت هاست.


ستاره ها: 

[ اگر انسان توانائی کُشتن نداشت ... ]

ـ اگر انسان توانائی کُشتن نداشت هیچ رژیم سیاسی ای نمی توانست جنگ راه بیندازد ... اما انسان می تواند بُکُشد.


                                                                  از کتاب "عشق های خنده دار" اثر میلان کوندرا

Underworld

نام فیلم: دنیای زیرزمین

بازیگران: جرج بنکرافت – کلایو بروک و ...

فیلم نامه: چارلز فورتمن – هاوارد هاوکز  براساس داستانی از بن هکت

کارگردان: جوزف فن اشترنبرگ

80 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1927

 

دشمن قانون

 

خلاصه ی داستان: بول وید، مرد ثروتمندی ست که با تجارت غیرقانونی اسلحه، امپراتوری بزرگی برای خود راه انداخته است. مخالف قدیمی او، مولیگان، هر طور شده می خواهد او را از سر راه بردارد، مخصوصاً که بول وید نامزدی زیبا دارد که چشم مولیگان به اوست ...

 

یادداشت: شروع فیلم با جمله ای ست که به مرجع بودن آن برای فیلم های گنگستری بعد از خود اشاره دارد. بهرحال این فیلم قبل از "دشمن جامعه" ی ویلیام ولمن ساخته شده و اشاراتی به دنیای زیرزمینی قاچاقچیان اسلحه هم دارد اما به نظر من نمی توان این اثر را به عنوان آغازکننده ی اینگونه فیلم ها مدنظر قرار داد. علت اصلی اش هم مربوط می شود به داستانی که به هیچ وجه امپراتوری بول وید و مخالف بزرگش، مولیگان را نشانمان نمی دهد و بیش از همه چیز، تاکید روی نامزد زیبای بول وید است که باعث آغاز درگیری بین آنها می شود. جمله ی رولز رویس، زیردست بول وید که وید او را با پول خریده و زندگی اش را عوض کرده، خطاب به وید که می گوید: (( تو دو هزار سال دیر به دنیا اومدی. این روزا، به آسونی نمی تونی از تاوان کارات خلاص بشی. )) چندان با نحوه ی ارائه ی داستان ربطی پیدا نمی کند. حتی وقتی بعد از به دام افتادن بول وید به دست پلیس، قاضی رو به او می گوید: (( تمام طول زندگیت، انگار که قانون، دشمنت باشه، حرکت کردی ... )) باز هم در داستان چیزی که این جمله  را برایمان تداعی کند، نمی بینیم. روند اتفاقات پر از حفره و خلا است و گهگاه وارد حاشیه های بی ربطی می شود که نتیجه اش در جا زدن است نه پیش رفتن. شاید با در نظر داشتن زمان ساخت فیلم، بتوانیم چنین مشکلاتی را نادیده بگیریم هر چند که حتی قبل از این زمان هم شاهکارهایی ساخته شده اند که زبان سینمایی شان در بیان داستان بسیار کاملتر و مسلط تر بود. اما از جنبه ای دیگر، باید به استفاده ی اشترنبرگ از دوربین و حرکات متنوع و چشم گیر او برای روایت داستانش اشاره کنم. نمابندی ها، تنوع کات ها، زوایای مختلف دوربین، پن، تیلت، فید از جمله مواردی هستند که اشترنبرگ با چیره دستی به کار می گیرد تا داستان نه چندان قدرتمندش را به تصویر بکشد. بهترین ایده ی فیلم هم مربوط می شود به جایی که مولیگان با عصبانیت غنچه ی روی کتش را پر پر می کند و تصویر فید می شود به ویترین یک مغازه ی گل فروشی که روی شیشه اش نوشته شده: "گل فروشی مولیگان"!


          داستان، بیشتر از آنکه گنگستری باشد، عشقی ست ...


ستاره ها: 


یادداشت "آخرین فرمان" فیلم دیگری از جوزف فن اشترنبرگ در همین وبلاگ