سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

کوتاه درباره ی چند فیلم

مانند بخش " فیلم هایی که نباید دید"، این بخش هم نگاهی کوتاه به چند فیلم دارد با این تفاوت که اینها فیلم هایی هستند که دیدنشان از ندیدنشان بهتر است. حتی در بینشان فیلم های خوبی هم پیدا می شود ( و در آینده هم پیدا خواهد شد ) که حتماً ارزش دیدن دارند اما به دلیل مشغله ی فکری، تعداد زیاد فیلم هایی که پشت خط مانده اند و ناتوانی من در نوشتن یادداشتی استاندارد درباره شان ( که باید هشت نُه خطی می شده اما تنها به دو سه خط رسیده، شاید چون کششی بیشتر از دو سه خط مطلب را ندارند ) بهتر دیدم به این شکل مختصر و مفید بهشان بپردازم که خواننده ی بی حوصله ی این دور و زمانه هم راحت تر باشد البته!

ـ نام فیلم: گزارش رسمی  .( The Official Story ) کارگردان: لوئیس پوئنزو. داستان از این قرار است که آلیسیا ناگهان پی می برد، دختر بچه اش در واقع متعلق به او نیست و همسرش که مقام بالای سیاسی دارد دختر را از یک خانواده ی مخالف دولت، که خودشان دچار سرنوشت نامعلومی شده اند، گرفته است ... اصولاً از فیلم هایی با تم "جستجو برای گذشته ای نامعلوم" چندان خوشم نمی آید مگر اینکه فیلم راه جدیدی در پیش بگیرد. اینکه زنی یا مردی بیفتد دنبال پدر و مادرش و یا گذشته ی نامعلومش، برایم قابل هضم نیست. در این فیلم هم که برنده ی اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1986شده، تقریباً شاهد چنین مضمونی هستیم. زنی که سعی می کند گذشته ی واقعی دختر کوچکی را که به فرزندخواندگی پذیرفته اند، پیدا کند. فیلم جنبه ای سیاسی دارد که مربوط می شود به التهابات داخلی آرژانتین در سالیان گذشته که به نظرم همین قضیه باعث می شود درام اصلی، کمی افت داشته باشد. برای کسی که خبری از این درگیری ها ندارد، چربش زمینه ی سیاسی داستان، کار را خراب می کند.

ـ نام فیلم: کمربند قرمز (Redbelt ). کارگردان: دیوید ممت. ماجرا این است که مایک تری، استاد هنرهای رزمی دچار مشکلات مالی برای چرخاندن آموزشگاهش است ... راستش هر چه به ذهنم فشار آوردم تا خلاصه ی داستان فیلم را به یاد بیاورم، نتوانستم! واقعاً معلوم نیست چه کسی و به چه علتی برای مایک تری نقشه کشیده. فیلم شدیداً آشفته و پراکنده است به همراه شخصیت هایی که هیچ کارکردی ندارند. مثل آن زن وکیل که معلوم نیست اصلاً چه می کند و چه می خواهد. ممت را با نوشته های بی نظیرش می شناسیم، چه نمایشنامه ها و فیلم نامه هایی که نوشته از جمله «گلن گری گلن راس» یا «تسخیرناپذیران» و چه فیلم های خوبی که در کارنامه اش دیده می شود. اما این یکی واقعاً بد است. به نظرم اگر ندیدید هم ندیدید!

ـ نام فیلم: بخش  ( The Ward ). کارگردان: جان کارپنتر. داستان از این قرار است که کریستن را به خاطر آتش زدن خانه ای به بیمارستان روانی می برند و بستری اش می کنند. او در آنجا روحی ترسناک می بیند که انگار تعقیبش می کند. کریستن تلاش می کند تا بفهمد ماجرا چیست ... بعد از سال ها دوری کارپنتر از سینما، دیدن فیلم جدیدی از استاد وحشت، لطف خودش را دارد. یک داستان جمع و جور و بامزه به همراه تمام آن مولفه های همیشگی ژانر وحشت که همگی می دانیم و می شناسیم. بهرحال دیدن فیلم های ژانر ترسناک، متفاوت است. باید نوع نگاهمان را عوض کنیم. باید خودآگاهمان را کنار بگذاریم و با ناخودآگاهمان جلو برویم. فیلم در چیدن جزئیات در کنار هم و سپس بازگشایی رمز نهایی، موفق عمل می کند.  

ـ نام فیلم: قاتل درون من (The Killer  Inside Me). کارگردان: مایکل وینترباتم. قضیه این است که لو فورد پلیسی ست که در شهری کوچک در غرب تگزاس زندگی می کند و همه او را می شناسند اما او در واقع قاتلی روانی ست که بی دلیل و با دلیل آدم می کشد ...  وینترباتم کارگردان کاملاً حرفه ای ست و در همه ی ژانرها هم فیلم ساخته. از کمدی بگیرید تا درام و از ضد جنگ بگیرید تا فیلمی مثل " نهُ آهنگ"! او یک حرفه ای به تمام معناست و در تمام فیلم هایش قدرت خودش را در کارگردانی و داستان پردازی به رخ می کشد. این فیلم که از روی رمانی ساخته شده، درباره ی مردی ست که به خاطر گذشته ی عجیب و غریبش، تبدیل به آدمی روانی شده که عاشق کتک زدن و کشتن است. ما طی فلاش بک هایی گذرا، با دوران بچگی اش آشنا می شویم و بهرحال تا حدودی انگیزه های او برای این اعمال مشخص می شود. بازی کیسی افلک مهمترین نقش را در شکل گیری شخصیت این آدم بیمار ایفا می کند و مخصوصاً با آن لبخندهایی که رو به ما می زند، ( حالا گیریم به شکلی سطحی ) به ما نشان می دهد که چه در مغزش می گذرد. فیلم  اثری روانشناسانه که به عمق وجود این آدم نزدیک بشود نیست  تا بتواند معنایی فراتر از آن چیزی که در داستان می بینیم، به بیننده بدهد.

 ـ نام فیلم: تورا! تورا! تورا!  .(Tora! Tora! Tora! )کارگردانان: ریچارد فلشر – کینجی فوکوساکو – توشیو ماسودا. ماجرای پرل هاربر و حمله ی غافلگیرانه ی کامیکازه های ژاپنی به آمریکایی ها ... فیلم دو نیمه است. نیمه ی اول، به ماجراهای قبل از حمله مربوط می شود که بسیار خسته کننده و کند است. معرفی یک به یک مقاماتی که در این حمله نقش داشته اند و نداشته اند و جزئیاتی که چندان هم جذاب پرداخت نمی شوند، سبب می شود فقط خستگی به بار آید. اما نیمه ی دوم، صرفاً به خاطر صحنه های عظیم جنگی، غافلگیر کننده است. صحنه هایی که واقعاً مو بر تن آدم سیخ می کند و واقع گرایی عجیبی در تک تک لحظاتش وجود دارد که مسلماً سختی زیادی هم برای درست کردنش، کشیده اند. اما پیام فیلم از زبان یکی از افسران ارشد ژاپنی شنیده می شود. او در جواب افسر زیردستش که می گوید سربازان خیلی مشتاق جنگ هستند، می گوید: (( بله. اونا خیلی مشتاقن واسه اینکه تا حالا مزه ی جنگو نچشیدن. ))

هفت پرده

نام فیلم: هفت پرده

بازیگران: فریبرز عرب نیا – مهدی احمدی – مانی کسرائیان

فیلم نامه: سعید عقیقی

کارگردان: فرزاد موتمن

90 دقیقه؛ سال 1379

 

توی ایده در جا زده ...

 

خلاصه ی داستان: چهار جوان برای به دست آوردن پول، هر کدام دنبال راهی می گردند که کاملاً بی نتیجه است ...

 

یادداشت: وقتی اولین فیلم نامه ام ـ که به صورت مشترک، با دوستم نوشته بودم ـ را به دست فرزاد موتمن رساندم، بعد از خواندنش و گفتن این مطلب که از آن خوشش آمده و دوست دارد بسازدش ( بگذریم از اینکه چطور شد که این امر امکان پذیر نشد و البته این پرونده ای ست که هنوز هم بسته نشده و ادامه دارد ) جمله ای گفت که بسیار راهگشا و هوشمندانه بود. او گفت: (( فیلم نامه توی ایده در جا زده. )) و این جمله ی خوبی بود تا با بازخوانی دوباره ی فیلم نامه، به عمق مطلب او پی ببریم و در صدد رفع این مشکل برآییم. اما این دقیقاً همان مشکلی ست که اولین فیلم او از آن رنج می بَرَد. اولین فیلم فرزاد موتمن، قدرت صحنه پردازی و دکوپاژ را به رخ می کشد. او آدم بسیار باسوادی ست که تسلط زیادی روی سینمای دنیا و به خصوص سینمای اروپا و بالاخص سینمای گدار دارد. از معدود کارگردانان سینمای ایران است که امضای تقریباً مشخصی برای خود دارد؛ فضای استلیزه و کاملاً مینی مالیستی، بازی های روایتی و مزه مزه کردن تجربه های جدید در بطن سینمای بدنه ای ایران، از عواملی ست که کار موتمن را در جایگاه کارگردان، کاملاً برجسته می کند و آن را تقریباً به امضای شخصی تبدیل می نماید. همانگونه که در این فیلم هم شاهد دکوپاژهایی چشمگیر و دیدنی هستیم. آدم های این فیلم، همگی به دنبال راه فرار می گردند و در نهایت هم آن را نمی یابند. طعنه آمیز اینجاست که با هر کسی هم که برخورد می کنند، دزد و کلاهبردار و ظاهرساز است و اینگونه علناً هیچ راه رستگاری ای برای آنها وجود ندارد. اما همانگونه که اشاره شد، فیلم نامه ی سعید عقیقی، همکار همیشگی موتمن، کمی خسته کننده است و آنقدر درگیر ایده و بازی های فرمی بوده که اصل مطلب فراموش شده و به قول خود فرزاد موتمن: (( توی ایده در جا زده. ))


 این مردان انگار در فضایی که برایشان "طراحی" شده، گرفتارند ...


ستاره ها: 

[ بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد ... ]

ـ بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر ـ بدبختی آدمی آن وقتی ست که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.

                         

" خشم و هیاهو " اثر ویلیام فاکنر

Extremely Loud & Incredibly Close

نام فیلم: به شدت بلند و بسیار نزدیک

بازیگران: توماس هورن – تام هنکس – ساندرا بولاک و ...

فیلم نامه: اریک راث براساس رمانی از جاناتان سافران فوئر

کارگردان: استفن دالدری

129 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

کلیدی برای قفل

 

خلاصه ی داستان: بعد از مرگ پدر اسکار در حادثه ی یازده سپتامبر، او دچار مشکلات روانی زیادی می شود. او که رابطه ی صمیمانه ای با پدر داشته، تلاش می کند هر طور شده با این موضوع کنار بیاید ...

 

یادداشت: داستان فیلم درباره ی پسری ست که یاد می گیرد چگونه به زندگی نگاه کند. او کلیدی در کمد پدر می یابد و همچنان که همیشه با کمک پدر، به دنبال کشف جاهای ناشناخته بود، سعی می کند راز این کلید را پیدا کرده و قفلی مربوط به آن را بیابد. در این راه، که مانند سفری اودیسه وار می ماند، با انسان های مختلفی رودر رو می شود که از همه مهمتر، پیرمردی لال است که به او می آموزد باید با ترس هایش روبرو شود. فیلم نامه نویس با بهم ریختن زمان داستان و عقب جلو کردن برخی قسمت ها، به خوبی فکر تماشاگر را مشغول نگه می دارد. شخصیت اسکار با بازی فوق العاده تاثیر گذار توماس هورن که بی شک ستاره ی فیلم است، کاملاً برای تماشاگر ملموس جلوه می کند. او بعد از حادثه ی یازده سپتامبر، تبدیل به بچه ای شده که از همه چیز می ترسد؛ از مترو، مکان های سرپوشیده، اتومبیل، صداهای بلند و خیلی چیزهای دیگر و کم کم در طی سفری که آغاز می کند، بر تمام این ها غلبه می نماید. نکته ی جالب اینجاست که او ابتدا فکر می کند این کلید، رمزی ست که پدر برای او به یادگار گذاشته اما در آخر متوجه می شود که چنین چیزی نبوده. قرار نبوده آن کلید، رمز باشد پس ناخواسته تبدیل می شود به کلیدی که باعث آشنایی پسر با محیط اطرافش می شود تا مرگ پدر را بپذیرد و به زندگی ادامه بدهد. یادم نمی آید چه کسی این جمله ی پر معنا را گفته: (( اگر چند مکعب روی هم بگذارید برای اینکه به جاذبه ی زمین پی ببرید، به هیچ چیز پی نخواهید برد. اما اگر چند مکعب روی هم بگذارید، تا صرفاً چند مکعب روی هم گذاشته باشید، به خیلی نتیجه ها خواهید رسید. )) داستان این فیلم هم چنین جمله ای را تداعی می کند.


 در جستجوی زندگی ...


ستاره ها: 

یادداشت تصادفی


"رانگو"، برنده ی اسکار بهترین فیلم انیمیشن



Take Shelter

نام فیلم: پناه بگیر

بازیگران: مایکل شانون – جسیکا چستین و ...

فیلم نامه نویس و کارگردان: جف نیکولز

120 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

 Schizophrenia                                 

 

خلاصه ی داستان: کورتیس کابوس های شبانه می بیند. در این کابوس ها، ابرهای سیاهی در آسمان جمع می شوند، پرندگان در دسته هایی بزرگ، دیوانه وار بال می زنند و از آسمان بارانی روغن مانند به زمین می ریزد. او با توجه به این خواب ها، احساس می کند که طوفانی عظیم نزدیک است و قرار است آخرالزمان بشود پس شروع می کند به درست کردن یک پناهگاه در حیاط پشتی خانه اش. جایی که بتواند همسر و دختر کر و لالش را محافظت کند ...

 

یادداشت: شخصیت مرکزی داستان، یعنی کورتیس، خواب هایی ترسناک می بیند. آدم هایی زامبی مانند را می بیند که انگار می خواهند خانواده اش را از او بگیرند. پرندگانی را می بیند که انگار دیوانه شده اند و آسمانی که رو به سیاهی می رود. علایم این کابوس ها، در بیداری او هم ادامه پیدا می کند. جلوتر که می رویم، متوجه می شویم مادر او زنی دچار شیزوفرنی ست. با مراجعه ی کورتیس به دکتر روانپزشک، قرار است وارد مرحله ی تردید بشویم، اینکه آیا او واقعاً شیزوفرنی دارد؟ اینکه او مدام خود را در خطر تهدید از سوی آدم ها می بیند، یکی از علامت های بیماری شیزوفرنی ست که به آن پارانوئا می گویند و در واقع جزو شایع ترین شاخه های این بیماری ست. کم کم انگار ارتباط او با واقعیت پیرامونش مختل می شود. حتی گاهی صداهایی می شنود که انگار دیگران نمی شنوند و البته این هم یکی از علایم همین بیماری ست که در این فیلم به آن پرداخته شده و هر چه بیشتر تماشاگر را به این سمت می بَرَد که کورتیس مانند مادرش یک بیمار است. اعتقادی که خود او هم انگار کم کم پی به صحتش می برد اما آنقدر می ترسد که باز هم به کار خودش ادامه می دهد و همچنان اعتقاد دارد، طوفانی سهمناک در راه است. پس دست از کار نمی کشد و پناهگاه پر خرجش را می سازد تا خانواده اش را از فلاکتی عظیم در امان نگه دارد. جف نیکولز به این شکل، دو ژانر ترسناک و تخیلی را در هم ادغام می کند و البته نه با کلیشه های مرسوم اینگونه داستان ها. اما مشکلی که به نظر من این میان وجود دارد، این است از همان اول پیداست که کورتیس دارد درست می گوید! یعنی نسبت دادن بیماری به او، چندان کارساز نیست تا ذهن تماشاگر منحرف شود. شاید بگویید اصلاً قصد کارگردان منحرف کردن ذهن نبوده. اگر اینطور است پس چرا چنین حاشیه ای را در داستان گنجانده و حتی با نقب زدن به گذشته ی او و اینکه مادرش هم دچار چنین مشکلی ست، به آن پر و بال داده؟ از همان ابتدا معلوم است که چنین طوفانی در راه است و نمای پایانی هم همه چیز را کاملاً روشن می کند که به نظرم مشکل همینجاست. چون دیگر تمام بحث های مربوط به بیماری کورتیس ( اینکه آیا او واقعاً دچار این بیماری ست یا نه ) بی مورد باقی می مانند. البته به غیر از این، فیلم کمی طولانی به نظر می رسد و جاهایی هم خسته کننده می شود. به نظرم آن پناهگاه می توانست نقش مهم تر و جذاب تری در داستان داشته باشد که ندارد و در آخر اینکه نفهمیدم چرا دختر کورتیس باید کر و لال باشد. اگر او حرف می زد، چه تغییری در داستان یا محتوای اثر، بوجود می آمد؟


 مایکل شانون، نقش سختی داشته و بازی خوبی ارائه داده ...


ستاره ها: 

[ جنی: اگه مادرم بمیره ... ]

جنی ( کری مولیگان ): [ با اشاره به "بیگانه" ی آلبر کامو ] اگه مادرم بمیره، هیچ احساسی بهم دست نمی ده. خب، این از من چی می سازه؟ یه اگزیستانسیالیست؟

دیوید (پیتر سارزگارد): نه، یه گاو.

                                                                                             

   " تربیت"، لون شرفینگ

The Descendants

نام فیلم: فرزندان

بازیگران: جرج کلونی – شایلین وودلی – آمارا میلر و ...

فیلم نامه: الکساندر پین – نَت فکسون – جیم راش براساس رمانی از کائویی هارت همینگز

کارگردان: الکساندر پین

115 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

مرد خانواده

 

خلاصه ی داستان: همسر مت کینگ، بر اثر حادثه ای دچار مرگ مغزی می شود. مت که سرپرستی دو دخترش را به عهده دارد، برای نگهداری آنها با دردسر مواجه است. از طرفی او وارث بخشی از زمین های جزیره ی هاوایی ست. جایی که نسل اندر نسل متعلق به خانواده ی او بوده و حالا به او ارث رسیده و باید برای فروش یا نگهداری شان تصمیم بگیرد ...

 

یادداشت: فیلم به سرعت ما را وارد داستان می کند. نریشن های مت باعث می شود تماشاگر به سرعت با او و خطوط داستانی مختلف فیلم نامه، آشنا شود؛ مرگ مغزی همسرش، مشکلات نگهداری از دختر کوچکش، کار و بارش، دختر بزرگش و ناتوانی در برقراری ارتباط با او. همه ی اینها در همان دقایق ابتدایی گفته می شود تا گواهی باشد بر اینکه سینمای داستانگو، همیشه پیروز است و معنای واقعی سینما، اصلاً یعنی همین. بهرحال در فیلم نامه ی پر و پیمانی که نوشته شده، سعی بر این بوده تمام این خطوط داستانی همزمان جلو برود و به نتیجه برسد. می توان روی فیلم نامه دقیق تر شد؛ دو بحث اصلی فیلم این است: مت می فهمد که همسرش به او خیانت می کرده و حالا باید ببینیم او چه عکس العملی نسبت به این داستان نشان می دهد. ( نگهداری از دخترهای سرکشش و اینکه او پدر خوبی برایشان نبوده در واقع یک خط فرعی محسوب می شود ) بحث دوم درباره ی زمین هایی که به او به ارث رسیده. طبیعتاً این دو باید در جایی یکدیگر را قطع کنند تا فیلم به نتیجه ی خوبی برسد. به بیان درست تر ارتباطی تماتیک بین این دو خط باید برقرار باشد. عکس المعل مت در قبال خیانت همسرش، حفظ کیان خانواده اش است که به صحنه ی پایانی منجر می شود؛ او کنار دخترانش ( که حالا انگار دیگر آرام به نظر می رسند و به پدرشان علاقه پیدا کرده اند )، زیر یک پتو می نشیند و با فکری آسوده، تلویزیون نگاه می کند ( لطفاً دقت کنید به مفهوم مستندی که درباره ی پنگوئن ها از تلویزیون پخش می شود و ما تنها صدایش را می شنویم ). او حالا تصمیم دارد پدر خوبی برای بچه هایش باشد، کاری که تاکنون نکرده. خط دوم داستانی هم به صحنه ای منجر می شود که او بالاخره تصمیم می گیرد زمین هایی را که نسل اندر نسل به او به ارث رسیده، نگه دارد. این تصمیمِ  او در واقع ارتباطی تماتیک با تصمیم اولش دارد. او سعی می کند اوضاع زندگی اش را عوض کند و خود را مسئول بداند. همچنان که می خواهد مسئول بچه هایش باشد، می خواهد مسئول زمین هایی باشد که به زندگی آینده ی بچه های او و بچه های هزاران خانواده ی دیگر هم مربوط می شود. اینجا نقطه ای ست که دو خط اصلی داستان به یکدیگر وصل می شوند. به نظرم حرف اصلی داستان همین است هرچند شاید در نگاه اول آنقدرها هم واضح و شفاف به نظر نرسد و کمی آسمان و ریسمان کردن به نظر بیاید. فیلم در برخی قسمت ها دچار زیاده گویی می شود و این از زمان طولانی اش هم پیداست. شخصیت های زیادی وارد کار می شوند که به نظرم دلیل خاصی ندارد. مثل دوستِ دخترِ مت که در کلیت اثر جایی پیدا نمی کند هر چند آنقدرها هم توی ذوق نمی زند.


  زمین های اجدادی و فرزندان ...


ستاره ها: