سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Main Street

نام فیلم: خیابان اصلی ( Main Street )

بازیگران: کالین فرث –  الن برستین – اورلاندو بلوم

نویسنده: هورتن فوت

کارگردان: جان دویل

 92 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ‍‍ژانر درام؛ سال 2010

                                                   

                                                      دورهام سیتی


خلاصه ی داستان: داستان در شهر کوچکی به نام دورهام اتفاق می افتد. شهری که دیگر مثل سابق، پر جنب و جوش و پر از آدم نیست چرا که به خاطر نبود کار و پول، همه از آنجا کوچ کرده اند. مردی به نام لروی، انبار خانه ی پیرزنی به نام جورجیا را اجاره می کند تا در آن بشکه هایی را که بعداً معلوم می شود، مواد سمی هستند، نگه دارد. جورجیا که از فهمیدن این مطلب ناراحت شده، سعی می کند قراردادش را با لروی فسخ کند. لروی که مدعی ست اگر با شهرداری شهر در مورد دفع این مواد سمی در شهر، به تفاهم برسد می تواند شهر را رونقی بدهد و ساختمان های جدیدی بسازد، سعی می کند نظر پیرزن را عوض کند ...

 

یادداشت: فیلم از این نظر جالب است که اصلاً خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید و داستان هایی را که انتخاب کرده هیچ ربطی به حرفی که می خواسته بزند نداشته! یعنی اصلاً حرفش معلوم نبوده که خواسته باشد داستانی برای آن انتخاب کند و بالعکس! اول از همه اینکه معلوم نیست چرا پیرزن و خواهرزاده اش اینقدر از اینکه آن بشکه ها در انبارشان باشد، می ترسند. بعد هم که عشقی بی مقدمه و سریع بین خواهرزاده و لروی بوجود می آید که نه پس زمینه ای دارد و نه منطقی. وقتی هم که کامیون های حامل مواد سمی چپ می شوند و البته آسیبی به بشکه ها نمی رسد، لروی تصمیم می گیرد کارش را ول کند چون (( حادثه خبر نمی کند ))!!! واقعا این دیگر چه منطقی ست؟ اصلاً این آقای لروی از چه چیز باید پشیمان باشد؟ مگر کار غیرقانونی انجام می دهد؟ همزمان با این داستان، داستان دیگری هم روایت می شود که موضوعش از این یکی هم بی ربط تر است. داستان دختر جوانی که معلوم نیست چرا اینقدر با دوست پسرش که پلیس شهر است، سرد رفتار می کند. او که با رئیس اداره ش دوست شده، خیلی سریع می فهمد که او متأهل است و بعد خیلی سریع گریه می کند و خیلی سریع هم تصمیم می گیرد از شهر برود! معلوم نیست چرا این دختر اینقدر حرص درآور و روی اعصاب است! فیلمساز به هر ترتیبی می خواسته این دو داستان را بهم بچسباند و ربطشان بدهد. کامیون ها در شبی بارانی تصادف می کنند و در همان شب هم دختر که با ماشین پلیس به سمت فرودگاه می رود، با صحنه ی تصادف مواجه می شود و بعد عشق او و پلیس دوباره بالا می گیرد و از رفتن پشیمان می شود! همه چیز آنقدر بی ربط و بی معنی ست که آدم واقعاً تعجب می کند. ظاهراً قرار بوده فیلمی باشد در توصیف و تعریف شهر دورهام اما معلوم نیست این داستان هایی که انتخاب شده چطور قرار بوده توصیفی بر این شهر باشند.

 

            

  حادثه خبر نمی کند ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

نفوذی

نام فیلم: نفوذی

بازیگران: امیر جعفری – جمشید هاشم پور – نسرین مقانلو

نویسنده: احمد کاوری براساس طرحی از داوود امیریان

کارگردانان: احمد کاوری – مهدی فیوضی

84 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر دفاع مقدس؛ سال1387


او یک نفوذی نیست ... 


خلاصه ی داستان: اسرای جنگی بعد از سال ها به ایران بازمی گردند. در میان آنها مردی به نام فریدون کیان فر هست که بلافاصله به وزارت اطلاعات برده می شود. او کسی بوده که در اردوگاه نظامی ها، با عراقی ها همدستی کرده و باعث مرگ عده ی زیادی از اسرای ایرانی شده. حالا بعد از بازگشت او، خانواده ی خیلی از اسرای کشته شده، خواهان مجازاتش هستند ...

 

یادداشت: از همان تیتراژ ابتدایی می توان فهمید که با فیلمی آشفته و بی در و پیکر مواجهیم. فیلم، روایتی شلخته دارد و با سردرگمی و آشفتگی، داستانش را جلو می برد و اکثر سکانس هایش هم الکن و بی مورد و بسیار ضعیف هستند. مصاحبه با اسرای ایرانی که همبندی فریدون بوده اند و بازگشت ما به گذشته و دیدن اتفاقاتی که آنها تعریف می کنند، آنقدر گیج کننده و بی سر و ته است که هیچ چیزی از ماجرا روشن نمی کند. قرار است طی این رفت و برگشت ها شاهد این باشیم که فریدون چگونه بوده و چگونه شده، اما تنها تصاویری نصفه کاره و شلخته می بینیم از اتفاقاتی که در اردوگاه افتاده که هیچ گرهی از شخصیت فریدون باز نمی کند. انتخاب صحنه هایی که قرار است ما را به نتیجه برسانند در حد نهایت خودش ضعیف و خام دستانه است. هنوز هیچی از فریدون نفهمیده ایم و حتی درگیر این نشده ایم که خودمان کشف کنیم بالاخره او واقعاً کاره ای بوده یا نه که ناگهان ورق برمی گردد و آدم خوبه ی داستان، یعنی کسی که در نبود فریدون به خانواده اش کمک می کرده و مثلاً سایه ای بر سر خانواده ی او بوده، آدم بده ی داستان می شود و می فهمیم که در واقع او بوده که در اردوگاه عراقی ها، ایرانی ها را لو می داده و باعث مرگشان می شده. پایان فیلم بی نهایت ضعیف است؛ ناگهان همه چیز سر و تهش هم می آید و معلوم نیست چگونه و از کجا، افراد پلیس و فریدون دست به دست هم می دهند و نقشه ی گیر انداختن آدم بده را می کشند. و در حالیکه قرارداد فیلم از اول روی روایت دانای کل بنا شده، ناگهان در پرده ی پایانی اوضاع عوض می شود و ما اصلاً متوجه نمی شویم چه وقت و چگونه نقشه کشیده شده. از همه جالب تر وقتی ست که ناگهان دستیار دست و پا چلفتی آدم بده، مامور پلیس از آب در می آید در حالیکه آنقدر آدم اضافه ای در فیلم  است که نمی فهمم چرا فکر کرده اند باید این تغییر لباس ناگهانی برای ما جالب باشد! موضوع همسر فریدون و پسر و دخترش هم موضوعی مفصل است که فقط می توان به اضافه بودنشان در داستان اشاره کرد. فیلم نامه نویس ظاهراً می خواسته تنها به این نکته اشاره کند که  بعضی از کسانی که در حال حاضر به پست و مقامی رسیده اند، در زمان جنگ نفوذی دشمن بوده اند و برخلاف تصور ما آدم های پاکی نیستند و البته می خواسته بیننده را غافلگیر بکند که اصلاً موفق به این کار نشده است.


 او یک نفوذی نیست ... !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

Rango

نام فیلم: رانگو ( Rango ) 

صداپیشگان: جانی دپ ایزلا فیشر

نویسنده: جان لوگان براساس داستانی از جان لوگان، گور وربینسکی و جیمز وار بیرکیت

کارگردان: گور وربینسکی

107 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر انیمیشن، ماجرایی، کمدی؛ سال 2011

 

زمانِ داشتنِ آب

 

خلاصه ی داستان: یک مارمولک عاشق بازیگری، از داخل یک آکواریوم که محل زندگی بی دردسرش است، به یک صحرای بی و آب علف می رسد. شهری در این صحرا وجود دارد که مردمش از بی آبی رنج می برند و شهردار پیری دارد که هر بار به مردم امید می دهد که آب بالاخره خواهد آمد. مارمولک داستان که به خاطر همان حس بازیگری اش برای خود هویتی جدید دست و پا می کند، کم کم امید مردم شهر قحطی زده می شود تا آب را به آنجا برگرداند ...

 

یادداشت: طبق گفته ی آن جغدهای بامزه ی نوازنده ی راوی داستان، نوشیدنی و پفک و هله هوله به دست بگیرید و با خیالی راحت به دیدن این انیمیشن جذاب و نفس گیر بنشینید و حسابی بخندید و از زندگی لذت ببرید. البته پیشنهاد من این است که لیوان آبی هم دم دست داشته باشید چون مطمئناً در طول فیلم، تشنه تان خواهد شد! وقتی می گویند اگر می خواهی حرف های گنده بزنی، داستانی چیزی داشته باش که تعریف کنی تا از آن طریق بتوانی حرفت را برسانی، یعنی این. یعنی همین انیمیشن جذاب که پر است از ایده های ریز و درشت بصری و کلامی و پر است از صحنه های نفس گیر و بامزه که در عین حال پیامش را هم به بیننده می رساند؛ درباره ی کسی که می خواهد کسی باشد. این مارمولک بامزه، در اوایل داستان، وقتی که هنوز از محیط امن و بی دردسر زندگی خودش بیرون نیفتاده بود، می گوید: (( قهرمان نمی تونه در خلاء وجود داشته باشه. )) و باقی داستان درباره ی همین قهرمان شدن است. اینکه تصمیم می گیری که کسی باشی و هویت جدیدی برای خودت می سازی. شهردار شهر، آب ها را به سمت شهر مدرنی که در حال ساختش است هدایت می کند و برای سرگرم کردن مردم شهر قدیمی به جزئیات و منحرف کردن ذهنشان، عادتی دسته جمعی را برایشان تعریف می کند. آنها هر روز بطری های خالی آب در دست، مراسمی آیینی اجرا می کنند و برای رسیدن به آب دعا می خوانند. شهردار اینگونه مردم شهر را مشغول نگه می دارد و در جایی از داستان به رانگو هم  می گوید: (( مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن. )) بعداً رانگو که متوجه اصل قضیه می شود و می فهمد همه چیز زیر سر شهردار است، به گفته ی خودش مبنی بر اینکه (( قهرمان نمی تونه در خلاء وجود داشته باشه )) جامه ی عمل می پوشاند و تصمیمش را می گیرد که اینبار دیگر مردم به یک قهرمان واقعی باور داشته باشند نه خرافات و دل مشغولی های بی معنی. و البته تصمیم می گیرد که برای خودش هم کسی باشد. واقعاً پیام و حرف، از این بیشتر می خواهید؟! فیلم همه ی این حرف های اساسی را چنان شیرین بهتان تحویل می دهد که انگار نه انگار. کار بزرگی که سینمای آمریکا – در همه ی زمینه ها - در تمام سال هایی که از عمر سینما می گذرد، موفق به انجامش شده است.



     " من می تونم هر کسی باشم" ...


ارزشگذاری فیلم: 

زیر پوست شب

نام فیلم: زیر پوست شب

بازیگران: مرتضی عقیلی – سوزان گیلبر

نویسندگان: فریدون گله – جهانگیر صالحی

کارگردان: فریدون گله

 95 دقیقه؛ محصول ایران؛ ژانر اجتماعی؛ سال 1353


جامعه ی بسته


خلاصه ی داستان: قاسم جوان علاف و ولگردی ست که تمام روز و شب را در خیابان ها ول می چرخد و دنبال دختر مردم راه می افتد. در همین ولگردی ها، با دختر جوان آمریکایی مواجه می شود که به او روی خوش نشان می دهد. آنها با زبان اشاره با هم حرف می زنند و در همین اشاره ها، قاسم متوجه می شود دختر همین امشب به سمت آمریکا پرواز دارد. قاسم سعی می کند در فرصتی که برایش باقی مانده، هر طور شده اتاق خالی گیر بیاورد و با دختر توریست خلوت کند. اما به هر جا سر می زند، با مشکل مواجه می شود ...

 

یادداشت: داستانی ساده و در عین حال درگیرکننده و کاملا نمادین که حرفش را به درستی به بیننده منتقل می کند. گله با پرداخت این داستان ظاهرا ساده، به تفاوت طبقه ی فقیر و غنی می پردازد و از این طریق، نشان می دهد که یک آدم بی چیز و فقیر و بدبخت، حتی برای طبیعی ترین حق خود که می تواند رابطه با جنس مخالفت باشد هم هیچ امکانی ندارد. گله جامعه ای را ترسیم می کند که مردمش با نام ناموس پرستی و غیرت هیچ حاشیه ی امنی برای آدم بدبختی مثل قاسم باقی نمی گذارد. آنها همه جا هستند و قاسم را از کارش باز می دارند. هیچ خلوتی در این جامعه برای او وجود ندارد. حتی وقتی قاسم در فکرش، خود و دختر را روی تخت خواب پشت ویترین مغازه ی مبل فروشی می بیند، باز هم نگاههای خیره ی مردم را از پشت ویترین شاهدیم که به او نگاه می کنند و اجازه ی لذت بردن را به او  نمی دهند. این تنها پسران پولدار مردی که مادر قاسم برایش کار می کند هستند که فرصت لذت بردن از دختر را می یابند و او را با خود به ویلایشان می برند، کامجویی می کنند و آخر سر هم ولش می کنند در خیابان. اینکه این دختر خارجی ست و هیچ گاه نمی تواند با قاسم ارتباط کلامی برقرار کند مشخصا به دلیل آن است که گله می خواهد اینگونه این دو نفر به دام احساسات گرایی نیفتند و البته تماشاگر هم تعبیری غیر از کام بردن از جنس مخالف بدون دخالت احساسات و عواطف در سر نپروراند. شاید اگر از بازیگر زن فیلم بازی بهتری شاهد بودیم، فیلم از این چیزی که هست بهتر هم می شد اما در همین حد هم شاهد اثری هستیم سرپا با موضوعی جذاب و کاملا ملموس.


                وقتی در یک جامعه ی بسته، کلماتی انتزاعی، بار معنایی بیش از حد به خود بگیرند ...


ارزشگذاری فیلم: 

Incendies

نام فیلم: آتش ها (Incendies)

بازیگران: لوبنا آزابالماکسیم گودت

نویسندگان: دنیس ویلنوو براساس نمایشنامه ای از وجدی موود

کارگردان: دنیس ویلنوو

130 دقیقه؛ محصول کانادا، فرانسه؛ ژانر درام، معمایی، جنگی؛ سال 2010

 

تعصب

 

خلاصه ی داستان: مادری در آخرین لحظات زندگی اش از دختر و پسر می خواهد که به وصیت او عمل کنند و برای پیدا کردن پدر و دیگر برادرشان به کشوری در خاورمیانه سفر کنند. داستان زندگی گذشته ی زن در طی سفر بچه هایش، کم کم آشکار می شود. زن که با جوانی مسلمان وصلت می کند و از او بچه دار می شود، از خانواده طرد می گردد و بچه اش به جایی دیگر سپرده می شود. با وسعت گرفتن آتش جنگ بین مسلمان ها و گروهی افراطی که ضد مسلمان هستند، زن که از این گروه افراطی خاطرات بدی دارد، رهبر آنها را می کشد و به زندان می افتد و در زندان توسط مردی بارها مورد تجاوز قرار می گیرد و از او دو دختر و پسرش را باردار می شود ...

 

یادداشت: فیلمی محکم و قدرتمند درباره ی تعصبات نژادی و درگیری بین آدم هایی که فکر می کنند فقط خودشان حق دارند و با انگ زدن یک کلمه به یک آدم مبنی بر اینکه این مسلمان است و آن یکی مسیحی، بلایی سر هم می آورند که آن سرش ناپیدا. پایان تکان دهنده ی فیلم هر بیننده ای را آزار می دهد. پایانی که به عمق فاجعه ی این انگ زدن ها و این تعصبات قرون وسطایی پی می بریم و از لحظات عجیب فیلم است.


  آتش تعصب و جهل، همه چیز را می سوزاند ...


ارزشگذاری فیلم: 

دوباره عاشقی

نام فیلم: دوباره عاشقی

بازیگران: مهدی سلوکی –  سروش گودرزی - زیبا بروفه – پرستو صالحی

نویسندگان: حسن اسدی – شهربانو یزدانی

کارگردان: مهدی گودرزی


نامه ای به عوامل فیلم

 

خلاصه ی داستان: مسعود، عاشق مریم است. ولش می کند. مسعود عاشق هستی می شود. صیغه اش می کند. بچه دار می شوند. مسعود بچه نمی خواهد. هستی خودکشی می کند. مسعود به اتهام قتل، می افتد زندان و بعد آزاد می شود. زن برادر مسعود، گیتی ست. بهروز عاشق گیتی ست. گیتی هم عاشق بهروز است. بهروز، روز آزادی مسعود، او را با ماشینش زیر می گیرد ...

 

نامه: (( ای نویسندگان و کارگردان محترم فیلم " دوباره عاشقی "، قبل از آغاز نامه ام، باید به خاطر ساخت این فیلم از شما تشکر کنم و بگویم من عاشق موهای پف پفی سروش گودرزی در فیلم شدم. همچنین موسیقی لحظه به لحظه تان روحم را نوازش داد. لهجه ی ترکی خانم زیبا بروفه، مسحورم کرد. بازی زیرپوستی جناب مهدی سلوکی هم از این رو به آن رویم فرمود. زغال اخته خریدن مسعود هنگام گردش و تفریح، یکبار با مریم و بار دوم با هستی دیوانه ام کرد و آن صحنه ای که به بیمار رو به موت، شوک الکتریکی وارد می کنند، تحولی در علم پزشکی بود انصافاً. اما بعد از دیدن این فیلم، سئوال مهمی پیش آمده بود که می خواستم هر طور شده ازتان بپرسم و شما را جان هر کسی که دوستش دارید، به این سئوال من جواب بدهید و از فکر و خیال بیرون بیاوریدم؛ مسعود، شخصیت دوست داشتنی فیلم شما، با بازی فوق العاده ی جناب سروش گودرزی با آن حرکات چشم و ابرو و دماغ و دهن که هوش از هر بیننده ای می برد، به حالت کما فرو می رود و در بخش مراقبت های ویژه بستری می شود و زنده ماندنش در هاله ای از ابهام فرو می رود. جان هر کسی که دوست دارید جواب بدهید چگونه به فکرتان رسید که می توانید تمام شخصیت های داستان را یکی یکی، بدون اجازه ای چیزی، در تمام طول مدت شبانه روز، بیاورید بالای سر بیمار در کما فرو رفته که برای هم داستان تعریف کنند، موبایلشان زنگ بخورد و آنها هم بلند بلند جواب بدهند و هی خاطره بگویند و هی بیایند و بروند؟ تازه یکی از آدم ها هم که عشق قدیمی بیمار در کما فرو رفته است را دم به دقیقه بیاورید بالای سر او تا  عقده هایش را خالی کند و مدام بگوید از اینکه او را در این وضعیت می بیند، خوشحال است و او باید بمیرد و باید وضعش از این هم بدتر بشود و خلاصه اتاق مراقبت های ویژه را تبدیل کرده اید به کاروانسرایی که هر کس دلش خواست سرش را بیندازد پایین و بیاید تو. ای نویسندگان و کارگردان محترم فیلم، جان هر کسی که دوست دارید به من بگویید در کجای دنیا، چنین بیمارستانی دیده اید؟ خوشحال   می شوم و افتخار می کنم جواب شما را داشته باشم. بی صبرانه منتظرم و امیدوارم در این بین، فیلم دیگری از شما، با همین عوامل حرفه ای ببینم. ))

نمک در نمکدان شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد

 

یک دیالوگ شنیدنی:   گیتی:( با ته لهجه ی ترکی ) آقا بهروز، خاطرتو می خوام.

                                بهروز: ( بدون لهجه ) گیتی، دوستت دارم؛ خیلی.


                بدون شرح ...


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

True Grit

نام فیلم: شهامت واقعی( True Grit ) 

بازیگران: جف بریجز مت دیمون هایلی استینفلد

نویسندگان: ایتان کوئنجوئل کوئن – براساس رمانی از چارلز پورتیس

کارگردان: ایتان کوئن - جوئل کوئن

110 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر ماجرایی، درام، وسترن؛ سال 2010



وسترن کوئنی



خلاصه ی داستان: متی راس، دختر نوجوانی که پدرش توسط مردی به نام تام چینی کشته شده، تلاش می کند قاتل را پیدا کند و به مجازات برساند. در این راه یک کلانتر دائم الخمر و پیر و یک جوان رنجر تگزاسی هم همراهی اش می کنند ...

 

یادداشت: کلانتر، خانه های چوبی، چکمه های کابویی، تنها خیابان خاکی شهر، دشت های بی انتها، اسب های چالاک، لوبیاهایی غلیظ که روی هیزم گرم می شوند و ... همه و همه از مولفه های ژانر وسترن هستند که در آخرین اثر برادران سینمایی هم به وفور می بینیمشان و برای دوستداران این ژانر، می تواند خاطره انگیز باشد. شروع اثر با نریشنی از زبان متی راس آغاز می شود و همان ابتدا خیلی سریع وارد داستان می شویم و می فهمیم که موضوع قرار است چه باشد: دختر نوجوانی در پی انتقام از قاتل پدر است. کوئن ها خیلی روان و ساده، بیننده را با این دختر نوجوان ثابت قدم همراه می کنند و به بلوغ رسیدنش در طی این راه پر خطر را نشانمان می دهند. بلوغی که نه تنها با رودررویی با خطرات به دست می آید بلکه کلانتر بدعنق داستان و رنجر جوان تگزاسی هم در این راه، کمک بزرگی برای او هستند تا بیشتر و بهتر زندگی را بشناسد. فقط نمی دانم چرا آن رویارویی پایانی این گروه سه نفره با تام چینی و یارانش اینقدر زود تمام می شود و انگار انتظاراتی که از اول برایمان درباره ی این رودررویی بوجود آمده، برآورده نمی شود. نمی دانم، شاید این هم از همان شوخی های کوئنی باشد!

 

دو سکانس عالی: در طول فیلم، بین کلانتر و رنجر جوان دائماً کشمکش وجود دارد. بامزه ترینش جایی ست که کلانتر برای کم کردن روی رنجر، مهارت تیراندازی اش را به رخ می کشد و البته رنجر هم نمی خواهد کم بیاورد و اینگونه مسابقه ای در می گیرد. مسابقه ای خنده دار که دیدگاه شوخ طبعانه ی کوئن ها به مقوله ی قهرمان پروری در ژانر وسترن را به خوبی نشان می دهد.

و سکانس دوم در اوایل فیلم اتفاق می افتد. جایی که قرار است سه مرد اعدام شوند و متی هم نظاره گر باشد. اینجا دیگر با خود واقعی کوئن ها سر و کار پیدا می کنیم!


        آنها از هم درس زندگی می آموزند ...


ارزشگذاری فیلم: 


آتشکار

نام فیلم: آتشکار

بازیگران: حمید فرخ نژاد – محمد ماه وش – مینا مصطفی پور

نویسنده و کارگردان: محسن امیریوسفی


زنده باد وازکتومی!


خلاصه ی داستان: آقا سهراب که کارگر کارخانه ی ذوب آهن است، بعد از 4 فرزند دختر، به اصرار همسرش، قصد عمل وازکتومی دارد. اما روح پدر او به سراغش می آید و او را از این کار منع      می کند. آقا سهراب، سرگردان میان انجام دادن و ندادن این عمل، دست به دامن روحانی محل و اطرافیانش می شود ...  


یادداشت: بیخود نبود دور و بر نمایش این فیلم اینهمه حرف و حدیث پیش آمد. فیلم به چیزهایی نزدیک می شود که تا پیش از این در سینمای ایران خط قرمز که نه، خط سیاه حساب می شد! هر چند در همین حد و اندازه هم داستان جدیدی تعریف می شود و قسمت هایی هم از تماشاگر خنده می گیرد، اما مشکل من با فیلم در نوع و حجم شوخی هایش است و البته مورد دیگری که نامش را بی نظمی و بهم ریختگی گذاشته ام و اینکه بخواهم توضیح بدهم این بی نظمی و شلختگی در یک فیلم چجور چیزی می تواند باشد، کار بسیار سختی ست. به نظرم در درجه ی اول، نوع شوخی های کار در قسمت هایی یکدست نیست. برای مثال می توان به شوخی سطح پایینی اشاره کرد که در آن سهراب که توسط همسرش از اتاق خواب رانده شده، با خواهش و تمنا وارد اتاق می شود و کنار همسرش دراز می کشد و ناگهان برادر همسرش از زیر پتو بیرون می آید بدون اینکه بفهمیم چطور برادر، سر از تخت خواب آنها در آورده است. یا مثلاً در داستان همین برادر همسر سهراب – که کاملاً زائد و بی ربط است – می بینیم که او با کراوات و پیراهن جلوی وب کم نشسته و با دختری حرف می زند. دوربین که عقب می کشد، می فهمیم پیژامه ای به با پا دارد. این جنس شوخی های تکراری و سطح پایین باعث می شود یکدستی شوخی ها از بین برود. در درجه ی دوم، حجم شوخی هاست که کسی مثل من را اذیت می کند. اکثر شوخی ها، کنایه ها و اشاره هایی ست به مسائل اجتماعی، سیاسی و مذهبی. نوع چیتش این شوخی ها و کنار هم قرار دادنشان آنقدر شلوغ و مسلسل وار است که بیننده باید بعد از هر شوخی، فیلم را متوقف کند، به اینکه این شوخی به چه چیز اشاره دارد کمی فکر کند و بعد دوباره دیدن فیلم را از سر بگیرد. چون در مورد اینگونه شوخی های فرامتنی، اگر معانی پنهان آن بیرون کشیده نشود، نمی توان خندید و لذت برد. بهرحال این موارد به همراه همان شلختگی و بی نظمی که گفتم توضیح دادنش حسی ست و کمی سخت، باعث شده با فیلم متوسطی طرف باشیم.  


  آغا سهراب ... !


ارزشگذاری فیلم: