سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Priest

نام فیلم: کشیش( Priest ) 

بازیگران: پل بتانیمگی کیو کارل اوربان

نویسنده: کری گودمن – براساس رمان مصوری به همین نام نوشته ی مین وو هیونگ

کارگردان: اسکات چارلز استوارت

87 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر اکشن، ترسناک، عملی/تخیلی؛ سال 2011

 

کشیش و خون آشام ها

 

خلاصه ی داستان: در دنیایی متعلق به آینده، قرن ها ست که بین انسان ها و خون آشام ها جنگ وجود دارد و این اکثراً خون آشام ها هستند که پیروز می شوند. در یکی از همین درگیری ها، خون آشام ها به خانواده ای حمله  می کنند و دختری را به اسارت می برند. کشیش که بین مردم و در شهری محصور شده، زندگی می کند، متوجه می شود که دختری که توسط خون آشام ها به اسارت گرفته شده، برادرزاده ی اوست. او همراه با دوست پسر برادرزاده اش که کلانتر شهر محسوب می شود و به رغم مخالفت اصحاب کلیسا، تصمیم می گیرد برای مقابله به دل خون آشام ها بزند. با نزدیک شدن به محل آن ها و پیدا کردن ردی از برادرزاده اش، کم کم متوجه می شود این گروگان گیری در واقع یک تسویه حساب قدیمی از یک دوست قدیمی ست که حالا به یک خون آشام تبدیل شده. دوستی که فکر می کند در آخرین حمله ی خون آشام ها، کشیش، به او کمک نکرده و او را به دست آن ها سپرده است ...

 

یادداشت: فیلم های زیادی را در تاریخ سینما سراغ داریم که درباره ی (( نبرد خیر و شر )) حرف می زنند و مقابله ی این دو قطب را نشان می دهند و البته فیلم های زیاد دیگری را هم می شناسیم که به مضمون (( انتقام )) می پردازند. "کشیش" به شکلی خواسته این دو مورد را به یکدیگر پیوند بزند. در نگاه اول با فیلمی طرف هستیم که تلفیقی ست از دو ژانر ترسناک و تخیلی و دنیایی را ترسیم می کند آخرالزمانی با فضایی تیره و تار و خفقان آور. دنیایی که بین انسان ها و خون آشام ها سالها جنگی درگرفته و انسان ها تلفات زیادی داده اند. انسان ها در شهری محصور زندگی می کنند و خون آشام ها هم طبق سنت همه فیلم های اینچنینی، وقتی هوا تاریک می شود بیرون می آیند. تأکید فیلم روی شکل صلیب به روشنی نشان می دهد که قرار است          قطب بندی های معمول در ذهن تماشاگر انجام بگیرد. صلیب همیشه نمادی ست از مذهب و پاکی و بسیار  کنایه آمیز است که در قسمتی از فیلم، همین صلیب، سلاحی مرگبار می شود برای مقابله با چند خون آشام. در چنین دنیای تیره و تاری ست که کشیش فیلم به رغم مخالفت بزرگان کلیسا، تصمیم می گیرد دست به عمل بزند و خودش را به میان لشکر سیاهی بزند و برادرزاده اش را نجات بدهد. قابل توجه این است که عمل کشیش برای رفتن به دل سیاهی، انگیزه ای کاملاً شخصی ست و در پایان هم هیچ وقت شاهد این نیستیم که کشیش با این عملش توانسته باشد به کل لشکر سیاهی و شر فایق بیاید و البته این نکته ی مثبتی ست برای فیلمی که از یک نگاه خاص، دارد درباره ی نبرد خیر و شر حرف می زند. در واقع در پایان فیلم انگار همه چیز تازه شروع شده و مبارزه ای که تاکنون شاهدش بودیم، انگار سال های سال دیگر ادامه خواهد داشت و اینکه واقعاً چه کسی برنده ی نهایی این مقابله است، معلوم نیست. اما در نگاه دوم، گفتم که فیلم درباره ی (( انتقام )) هم هست. فیلم با  صحنه ی کوتاهی شروع می شود که در آن دو نفر در چنگال خون آشام ها اسیر هستند و یکی از آنها در آخرین لحظات گرفتارشان می شود. در پایان کار است که می فهمیم کسی که برادرزاده ی کشیش را ربوده، در واقع دوست کشیش بوده که در صحنه ی اول فیلم به دست خون آشام ها افتاده و حالا خودش تبدیل به خون آشام شده. ( که البته حدس زدن این قضیه کار چندان سختی نیست! ) او که اعتقاد داشته کشیش در آن لحظات حساس، به او کمک نکرده، حالا با دزدیدن برادرزاده ی او و تبدیل کردنش به یک خون آشام می خواهد انتقام بگیرد و دقیقاً اولین مشکل بزرگ فیلم همینجاست. فیلم نتوانسته پیوند درست و خوبی بین دو نگاهی که در بالا ذکر کردم، برقرار کند. یعنی قادر نیست بین دو مضمون عمده اش که همانا نبرد بین خیر و شر و انتقام است، هماهنگی بوجود بیاورد. آن رودررویی پایان فیلم آنقدرها چیز بزرگ و درام پیچیده ای نیست که بتواند بار همه ی داستان را به دوش بکشد و فیلم را به سلامت به مقصد برساند. در نتیجه اینگونه، نبرد بین کشیش و دوست سابقش روی سقف قطار، به هیچ عنوان نبردی بین خیر و شر معنی نمی دهد و در نهایت امر تنها یک دوئل باقی می ماند و به همین علت، پنبه ی نگاه اولی که به فیلم داشتم یعنی همان نبرد خیر و شر زده می شود. این ضعف بزرگ البته از فیلم نامه نشأت می گیرد. با نگاهی اجمالی به ساختار فیلم نامه خیلی راحت می توان پی برد که با اثری کاملاً کلاسیک، از لحاظ روایت داستان روبرو هستیم که البته این (( کلاسیک بودن )) را نباید به ارزشمند بودن فیلم نسبت داد. رسم است که نوشتن فیلم نامه در هالیوود با ریاضیات و دو دو تا چهار تا کردن همراه باشد و عوامل سازنده به درستی می دانند که هر صحنه باید کجا قرار بگیرد و چگونه باشد و در چه دقیقه. این محاسبات برای اکثر فیلم نامه هایی که در هالیوود نگاشته می شود و البته اکثراً هم از همان روش معروف (( سید فیلدی )) کمک گرفته می شود، وجود دارد. اما سر سپردن به چنین قوانینی، الزاماً به معنی خوب بودن فیلم نیست. همچنان که در این فیلم چنین است. می توانم ارجاع بدهم به صحنه ای که در آن کشیش بالای سر بدن نیمه جان برادرش می آید و در آخرین لحظات زندگی او، حرف هایش را می شنود که از او قول انتقام می خواهد. صحنه برای ما بسیار آشناست. یا دقت کنید به سکانسی که کشیش و دوست پسر دختر ربوده شده، گوشه ای خلوت کرده اند و کشیش از پسر می پرسد که چقدر او ( دختر ) را دوست داشتی و پسر جوان هم با لحنی احساساتی و نوستالژیک از دختر می گوید. این لحظات را ما به دفعات در فیلم ها دیده ایم و خب، در این فیلم به علت الکن بودن داستان ( طبق آن چیزی که در بالا ذکر کردم ) و درست استفاده نکردن از جزئیات، این موارد کلیشه ای ( می دانیم که کلیشه به خودی خود چیز بدی نیست اگر از آن درست استفاده بشود ) به اصطلاح (( درنیامده است )). انگار کارگردان بیشترین تلاش خود را کرده تا جلوه های بصری فیلمش را به درستی پرداخت کند که البته با توجه به اینکه کارگردان بیشتر از اینکه فیلم ساخته باشد، مسئول جلوه های ویژه در فیلم های مختلف بوده، امری بدیهی می نماید اما با ریز شدن روی جزئیات بصری فیلم متوجه می شویم که در این قسمت هم آنقدرها دستاورد جدیدی برای تماشاگر آگاه این روزهای سینما و تماشاگری که خیلی چیزها دیده به ارمغان نیاورده است. دقت کنید به موتوری که کشیش و همراهانش سوار می شوند و یا اسلحه ای که برای نابود کردن خون آشام ها استفاده می کنند و یا حتی موجودات بدشکلی که همراه خون آشام ها می بینیم؛ انگار همه ی این جزئیات را در فیلم های مهم ترسناک و تخیلی دیده ایم.



نبرد همیشگی خیر و شر ...


ارزشگذاری فیلم: 

پشت چراغ قرمز

نام فیلم: پشت چراغ قرمز

بازیگران: مریم خدارحمی – کاوه آهنگر

کارگردان: متین بابایی

 

یک فیلم ترسناک که برای آخر هفته تان پیشنهاد می شود یا چگونه بترسید که قلبتان از جا کنده شود ...

 

خلاصه ی داستان: چند تا دختر بامزه و قشنگ، می روند ویلای شمال برای تفریح، غافل از اینکه قرار است ماجراهای ترسناکی برایشان پیش بیاید و قلب ما از جا کنده شود ...

 

یادداشت: نویسنده و کارگردان می خواهد ما را گیج کند که نفهمیم کسی که قرار است تا دقایقی دیگر، این دخترهای خوشگل را بترساند، چه کسی ست. اول شکمان را می برد به سمت برادر دختر اصلی که قرار است همگی دخترها بروند ویلای او. برادر می خواهد بیاید ولی دختر نمی گذارد. بعد برادر دستی روی چانه می گذارد و فکری می کند و ما را می اندازد توی شک. نفر دوم، خواستگاری ست که می آید خانه شان. دختر که خوشش نمی آید از او، سوسکی پلاستیکی توی چایی اش می اندازد ( تعجب ندارد که! واقعاً این کار را می کند! ) و یک مردی هم آن وسط نشسته که ماشین "ماکسیما" را "ماسکیما" می گوید و "اس ام اس" را "اس پم اس" و لحظات مفرحی برای ما بوجود می آورد که همین جا، جا دارد از عوامل تشکر کنم. گزینه ی سوم، دو پسری هستند که این دخترهای خوشگل و بامزه و جذاب، پشت چراغ قرمز می بینند و پسرها به قصد اذیت کردن، چند تا متلک بارشان  می کنند که با بازی های دیدنی بازیگران این نقش، به عمق رذالت این پسرها پی می بریم. بعد در ویلا، اتفاقات ترسناکی می افتد. گوشت های روی منقل ربوده می شوند و صداهایی می آید و درخت ها تکان می خورند و دوربین هی می رود توی دیوار و از پنجره می آید بیرون و سایه اش را روی در و دیوار می بینیم و خلاصه با این حرکات نرمشی و ورزشی دوربین، کلی می ترسیم. بعد هم که چون قرار نیست بفهمیم این کارهای خبیثانه و خیلی ترسناک، کار کیست، دخترهای خوشگل و بامزه ی داستان، که یکی شان اتفاقاً ناراحتی قلبی دارد و در اوج ترس و استیصال هی می گوید قلبم درد گرفت ولی تا آخرش هم از همه سالمتر می ماند و ککش هم نمی گزد، از جن حرف می زنند و دیالوگ های فوق العاده ای رد و بدل می کنند درباره ی عادات جن ها و اینکه خانم ها و آقایان جن، چه خصوصیاتی دارند و یکی از این دخترهای خوشگل و بامزه هم می گوید که: (( مگه ندیدی جنا اومدن جوجه ها رو بردن؟ )) که برایمان مسلم شود که بله، کار خود این جن هاست و البته قابل ذکر است که منظور او از   "جوجه ها"، سیخ های جوجه ی روی منقل است و نه جوجه ی واقعی. اما خب، کار به همین جا ختم نمی شود. موضوع این است که آنهایی که آمده اند این دخترها را بترسانند، همان پسرهای پلید پشت چراغ قرمز هستند و بعد می رسیم به اوج وحشت. جایی که قرار است قلبمان از جا کنده شود. جایی که پسر، حالا در قالب یک قاتل سریالی، در حالیکه چشم و چالش را بالا و پایین می دهد و قطرات آب، توسط عوامل صحنه روی پیشانی اش، چکانده شده، شروع می کند از عشق پاکش به دخترها حرف زدن و اینکه دخترها همه شان پلید هستند و معنی عشق را نمی دانند و ما تازه شستمان خبردار می شود که این بیچاره، چه مصیبتی از دست دخترها کشیده که حالا افتاده به این مسیر. در همان چند دقیقه ای که این قاتل بسیار بی رحم، نطق می کند و گریه ی ما را در  می آورد با شخصیتی روبرو می شویم که ریشه دار است و خیلی انگیزه های کلفت و قوی ای دارد که این کارها را می کند. البته کارگردان با زیرکی، نشانمان نمی دهد که چه کسی در آن بلبشو می آید و می کوبد توی سر این قاتل سریالی. یا حالا شاید هم یادش رفته که آن صحنه را در فیلم بگنجاند. بهرحال مهم اینجاست که نمی فهمیم چه کسی به این چیزهای بسیار بسیار ترسناک پایان می دهد. در نهایت هم که دو قاتل، توسط پلیس ها دستگیر می شوند و در صحنه ای با معنی و حرفه ای، جناب سروان در حالیکه قاتلین را می برد توی کلانتری، رو به دوربین     می گوید: (( فک کردین خیلی زرنگین؟ )) که البته با نوع بازی این بازیگر و نحوه ی ادای کلمات، این جمله ی کلیشه ای تبدیل می شود به زیباترین جمله ی فیلم.

 

یکی از بهترین جمله های فیلم: یکی از دخترهای خوشگل و بامزه: (( من یواش یواش دارم به این نتیجه می رسم که اینجا خبرایی یه. ))


                           

                           این پوستر فیلم است. آنهایی هم که در ماشین نشسته اند، همان دخترهای

                                    بانمک و قشنگ هستند که قرار است اتفاقاتی برایشان بیفتد تا قلب ما از جا 

                                    کنده شود  ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش


Quills

نام فیلم: قلم پرها( Quills  )

بازیگران: جفری راشیوآکین فونیکسکیت وینسلت

نویسنده: داگ رایت ( نمایشنامه و فیلم نامه )

کارگردان: فیلیپ کافمن

 124 دقیقه؛ محصول آمریکا، انگلیس، آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام؛ سال 2000


                                                              هنرمند


خلاصه داستان: مارکی دوساد نویسنده رمان های شهوت انگیز که در تیمارستان زندانی شده، از طریق مادلین، خدمتکار آنجا، نوشته هایش را برای چاپ به خارج آسایشگاه می فرستد. کتاب که به دست امپراطور می افتد، خشم او و اصحاب کلیسا برانگیخته می شود. دکتر رویرکلارد از طرف امپراتور مامور می شود پیش پدر، رئیس آسایشگاه برود و از او بخواهد که مراقب دوساد باشد. پدر که از موضوع کتاب بی خبر بوده، قلم پرها و کاغذهای دوساد را از او می گیرد. ولی درز نوشته های او به بیرون همچنان ادامه پیدا می کند. هر چه محافظت از دوساد بیشتر و سخت تر می شود، او روش دیگری را برای نوشتن داستان ها پیدا می کند. پدر که عاشق مادلین است ولی نمی تواند بروز بدهد، فشار را روی دوساد باز هم بیشتر می کند ...

 

یادداشت: " قلم پرها " آنقدر جذاب است که آدم را میخکوب می کند. داستانش آنقدر پر و پیمان است که در نوشتاری کوتاه نمی گنجد. دوساد، پدر و دکتر رویرکلارد، سه قطب داستان را تشکیل می دهند. دکتر مخالف دوساد است ولی در خفا با دختری همسن و سال دخترش ازدواج می کند و نحوه آمیزشش با او، آنقدر حیوانی ست که شاید از بدترین داستان های دوساد هم بدتر باشد. پدر، اما چیزی ست بین دو قطب دیگر. او به اصرار رویرکلارد، هر بار چیزی از دوساد می گیرد تا مانع از نوشتن اش بشود، اما او عاشق مادلین است. به این ترتیب همه چیز همان هایی ست که دوساد در داستان هایش می آورده و همه با او مخالف می کردند. وقتی مادلین می میرد، پدر که در تب آمیزش با مادلین می سوزد، در خیال خود با او آمیزش می کند. دوساد از چیزهایی حرف می زند که انسان ها مشغولش هستند و در این بین، مذهب را به چالش می کشد. جواب او به پدر درباره ی اینکه پدر می گوید نوشته های او باعث مرگ مادلین شده، چنین است: (( فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟ ! )) دیالوگی که آدم را میخکوب می کند و عجیب این است که رویرکلارد، در آخر داستان، خودش برای چاپ کتاب های دوساد اقدام می کند. رویارو کردن واقعیت های درونی آدم ها با خودشان، همیشه برای آنها سنگین بوده؛ برای رویرکلارد از همان ابتدای داستان و برای پدر از جایی که عشق به مادلین در وجودش زبانه می کشد، داستان های دوساد خلاف انسانیت و ارزش های اخلاقی دانسته می شود. این رو در رو کردن آنها با واقعیت های درونشان است که نمی پذیرند. فیلم در نگاهی دیگر درباره ی هنرمند و اثرش هم حرف می زند؛ هنرمند را هر چه محدودتر بکنی، بالاخره به شکلی خودش را بروز می دهد و محدودیت، اتفاقاً باعث خلاقیتش می شود ...


همان جمله ی محشر:    مارکی دوساد رو به پدر: فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟


           

           هنرمند یا دیوانه؟!


ارزشگذاری فیلم: 

اینجا بدون من

نام فیلم: اینجا بدون من

بازیگران: فاطمه معتمدآریا – صابر ابر – نگار جواهریان – پارسا پیروزفر

نویسنده و کارگردان: بهرام توکلی  


این مجله فیلمای من کو؟!


خلاصه ی داستان: زندگی یک خانواده؛ مادر، فریده، بدون وجود پدر، بچه ها را بزرگ کرده و برای گذران زندگی در یک شرکت کنسرو سازی کار می کند. آرزوی او شوهر دادن یلدا، دخترش است. دختری خجالتی با پاهایی ناقص که زندگی اش خلاصه شده در شستن و چیدن عروسک های شیشه اش. دختری آنقدر خجالتی که وقتی می خواهد در حضور کسی حرف بزند، دچار تهوع می شود. احسان، پسر خانواده، با نارضایتی کامل در یک انبار کار می کند و تنها دلخوشی زندگی اش، رفتن به سینما و محو شدن در تصاویر روی پرده برای فراموش کردن دردهای خودش است. زمانی که رضا، دوست احسان به خانه ی آنها می آید و یلدا، تنها از روی صدای رضا، عاشق او   می شود، فریده به تکاپو می افتد تا هر طور شده رضا را وارد خانواده ی خودشان کند ...  


یادداشت: اصلاً بیایید کاری به این نداشته باشیم که فیلم از روی نمایشنامه ی معروف تنسی ویلیامز یعنی " باغ وحش شیشه ای" اقتباس شده است. کاری نداشته باشیم که چطور آن نمایشنامه، ایرانی شده و آدم هایش اینجایی شده اند و آیا اصلاً این اتفاق افتاده یا نه. کاری نداشته باشیم که چه عناصری در آن نمایشنامه بوده که توسط فیلم نامه نویس بیشتر مورد توجه قرار گرفته و برای پیشبرد داستانش از آنها استفاده ی بهینه کرده یا نکرده. به این هم کاری نداشته باشیم که چرا و به چه علت، فیلم نامه نویس تصمیم گرفته که از روی چنین نمایشنامه ای اقتباس کند، چه چیزی برایش جالب بوده که او را به این فکر انداخته. بهتر است یکراست برویم سراغ خود داستان، بدون هیچ پیش زمینه ای. در نگاه اول، چیزی که جلب توجه می کند، روند بدون سکته و تقریباً جذاب داستان فیلم است. اینکه بتوانی در طول یک ساعت و نیم، در لوکیشنی محدود و با آدم هایی اندک، داستانی را تعریف کنی که بیننده خسته نشود، کار سختی ست که بهرام توکلی از پسش برآمده. هماهنگی بین دیالوگ هایی جذاب و شنیدنی و بازی هایی فوق العاده، باعث شده همه چیز خوب پیش برود و لحظه به لحظه بیننده با شخصیت ها همراه باشد. اصولاً (( اینجا بدون من )) فیلمی ست که بر مبنای شخصیت ها جلو می رود و داستانپردازی پر رنگی ندارد. ما با خانواده ای روبرو هستیم که انگار هر چه می گذرد، بیشتر فرو می روند. آدم هایی که انگار در چارچوب دیوارهای خانه گیر افتاده اند و بدبختی و فقر از سر و کولشان بالا می رود و هر لحظه، بیشتر در تنهایی خود غرق می شوند و آنقدر راه فراری ندارند و آنقدر خسته شده اند از زندگی که حتی به خودکشی دسته جمعی هم فکر می کنند. در این میان تنها احسان است که با پناه بردن به جادوی سینما، مسخ می شود و خود را برای چند لحظه هم که شده، از بدبختی های اطرافش دور نگه می دارد. ما از همان ابتدای فیلم، جسته گریخته به علاقه ی او به سینما پی می بریم. چند باری دنبال مجله "فیلم" هایش می گردد. چند باری هم در سالن سینما می بینیمش که با قیافه ای بهت زده نشسته و به پرده خیره شده. اما مشکل کار جایی خودش را نشان می دهد که در پایان بندی فیلم، پسر خانواده عیناً در موقعیت یک تماشاگر سینما، گوشه ای از حیاط نشسته و با لبخندی بر لب، دارد به خانواده ی خوشبخت خود نگاه می کند. نوع نگاه کارگردان به این صحنه، جوری ست که انگار می خواهد به تماشاگر بگوید احسان در حال خیال کردن است و چیزی که می بیند، عین فیلم های روی پرده است و در خوشبینانه ترین حالت، شاید کسانی باشند که اظهار کنند کارگردان قصد داشته بیننده را به قول معروف "دو به شک" بگذارد. یعنی با قاطعیت نگوید که این صحنه ی آخر، واقعیت دارد و یا زاییده ی ذهن تخیل پرداز احسان است. به نظر می رسد، در هر دو حالت با مشکل مواجهیم. اول اینکه داستانی که با آن طرف هستیم، یک کار تلخ واقع گرایانه ی اجتماعی ست که چنان پایان خیالی ای، آنقدرها نمی تواند جایی در آن داشته باشد – مگر اینکه تصور کنیم که پایان هندی وار فیلم، یک پایان کاملاً واقعی ست که در این حالت ضرب المثل معروف "عذر بدتر از گناه" کارکرد پیدا می کند! - دوم اینکه نمی توانیم احسان را به عنوان کسی که داستان از دید او تعریف می شود، بپذیریم و در واقع او کسی نیست که شخصیت اصلی باشد و در نتیجه با توجه به این مسئله، اینکه در پایان، داستان به آن شکل تخیلی و از دید او بسته می شود، وصله ی ناجوری بر پیکره ی اثر به حساب می آید – مگر اینکه اینطور فرض کنیم که کل فیلم، داستانی ست که توسط احسان نوشته و خوانده شده که با توجه به روند فیلم، کلاً به بیراهه رفته ایم. - و سوم اینکه تنها چند باری از مجله ی "فیلم" حرف زدن و چند باری در سالن سینما فیلم دیدن، آنقدرها پیشینه ی قوی ای برای شخصیت احسان به حساب نمی آید که بتوانیم آن تخیل پایانی اش را بپذیریم – اگر اینگونه نگاه کنیم که احسان در حال خیال پردازی ست –. به هر شکل این پایان بندی نه چندان خوب، ضربه ی اصلی را به اثر وارد می کند و مانع از این می شود که فیلم به جایگاهی بهتر از آن چیزی که هم اکنون دارد، برسد.  


     

      اینها انگار در چارچوب دیوارهای خانه ی قدیمی شان گیر افتاده اند ...


ارزشگذاری فیلم: 

Biutiful

   
نام فیلم: بیوتیفول ( Biutiful )
بازیگران: خاویر باردمماریسل آلوارز
نویسندگان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو نیکلاس جیاکوبونهآرماندو بو
کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو
148 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا؛ ژانر درام؛ سال 2010


                                                            

                                                 ذیبا

خلاصه ی داستان: اکسبال، مردی ست که به خاطر سرطان در آستانه ی مرگ قرار دارد. او با دو بچه اش در آپارتمانی کوچک و اجاره ای زندگی می کند. او از همسرش، زنی دائم الخمر و خوشگذران که هیچگاه نمی تواند به خانواده اش برسد، طلاق گرفته است. اکسبال، هم برای کسب درآمد و هم از روی نوع دوستی، با تعدادی از مهاجران غیرقانونی سنگالی و چینی کار می کند. به آنها جای خواب می دهد و آنها را به شکلی مشغول به کار نگه می دارد تا بتوانند خرج خودشان را در بیاورند و در عین حال هم رشوه ای به پلیس می دهد تا کاری به کار آنها نداشته باشد. با رو به وخامت گذاشتن حال اکسبال، کم کم زندگی برای او به کابوسی تبدیل می شود و هر لحظه مرگ را جلوی چشمان خود می بیند. در عین حال که مهاجرین غیرقانونی هم که او ازشان نگهداری می کرد، به خاطر اشتباه خودش، همگی به کام مرگ می روند ...



یادداشت: همیشه کنجکاو بودم بدانم چرا اسم فیلم با یک غلط املایی عمدی نوشته شده است. یک حدس هایی می زدم که بعد از دیدن فیلم به صحت شان پی بردم. این اشتباه نوشتن از روی عمد کلمه ی ( زیبا ) در واقع نشاندهنده ی زشت بودن همه چیز است! یک بازی با کلمات جالب که با توجه به سکانسی که اکسبال نوع نوشتن کلمه ی بیوتیفول ( زیبا ) را به دخترش یاد می دهد و بعد می فهمیم که انگار این کلمه را به غلط به دختر دیکته کرده، در واقع مضمون اصلی فیلم را شکل می دهد. از تک تک نماهای فیلم، فقر و نکبت و سیاهی می بارد و چشم های بیننده را آزار می دهد. لوکیشن های چرک و کثیف که بعد از دیدن فیلم آرزو می کنیم هیچ وقت به چنین جاهایی پا نگذاریم. در همین زندگی نکبت بار است که اکسبال، کم کم خودش را غرق شده می بیند و به اضمحلالی جسمی و روحی می رسد که در نهایت هم با مرگش همراه است. جدیدترین اثر ایناریتو، گرچه با سکانسی چشم نواز و پر از سفیدی برف، شروع می شود و با همان سکانس که آخر سر می فهمیم بعد از مرگ اکسبال شکل گرفته و انگار توهماتش است، پایان می یابد، تلخ ترین اثر اوست. وقتی در پایان، ایناریتو، فیلم را به پدرش تقدیم می کند و یا وقتی جایی در میانه های فیلم، اکسبال بالای سر جسد مومیایی شده ی پدر می ایستد و به صورت او دست می کشد، انگار بیش از آنکه فیلم به زشتی و پلشتی زندگی اکسبال بپردازد، قرار بوده درباره ی یک رابطه ی پدر و پسری باشد که تنها پس از مرگ پسر به سرانجامی رسیده و اکسبال که در طول فیلم بارها از پدرش و پدربزرگ بچه هایش گفته، تنها بعد از مرگش است که به آرزویش می رسد و پدر از خود جوانترش را بالاخره می بیند و حسرت سال هایی که او را ندیده ( او فقط در عکس ها پدرش را دیده و نه در زندگی واقعی ) از دل بیرون می کند. اما مشکل اینجاست که شاخک های داستانی، بیش از آن چیزی ست که باید باشد. شاخک هایی که تنها به کار شلوغ کردن داستان می آیند و آن را از مسیر اصلی اش منحرف می کنند. به طور مثال، رابطه ی همجنس خواهانه ی آن دو چینی که به شکلی مخفی با اکسبال همکاری می کنند و در پایان، یکی از آنها، آن دیگری را می کشد. این یکی از چند شاخک داستانی اثر است که اگر هم نبود، اتفاقی نمی افتاد و اتفاقاً فیلم سرراست تر و جمع و جورتر می شد. یا مثلاً ماجرای دیدن ارواح توسط اکسبال که آخر هم نفهمیدم چه ربطی به کلیت اثر دارد و چه ارتباط تماتیکی با داستان برقرار می کند. مخصوصاً هم که وقتی کارگردان، از دید اکسبال نشانمان می دهد که ارواح روی سقف نشسته اند و به او نگاه می کنند، به نظر می رسد خیلی از موضوع اصلی فاصله می گیرد. اگر قرار بر این بوده که توهمات در آستانه ی فروپاشی ذهنی اکسبال نشان داده شود، یکی دو جا با ظرافت این کار صورت گرفته، مثل جایی که او تصور می کند سایه ی چنگال، دیرتر از خود چنگال حرکت می کند.
 
بهرحال، هر چند با فیلم بدون نقصی طرف نیستیم، اما یکی از روان ترین کارهای سال 2010 را می بینیم که اگر می خواهید متوجه شوید جناب ایناریتو چه کارگردان زبردستی ست، کافی ست نگاهی بیندازید به سکانس تعقیب و گریز پلیس ها و مهاجران غیرقانونی سنگالی در شلوغی خیابان که نفس را در سینه حبس می کند.


دیالوگ:     آنا ( دختر اکسبال ): بابا، چطوری می نویسن بیوتیفول؟

               اکسبال: همونطوری که تلفظ می کنیم.


         
    هیچ چیز ( ذ یبا ) نیست ...


ارزشگذاری فیلم:  

Sult

نام فیلم: گرسنگی( Sult ) 

بازیگران: پر اسکارسن گونل لیندبلوم

نویسندگان: هنینگ کارلسن و پیتر سیبرگ براساس رمانی به همین نام نوشته ی کنوت هامسن

کارگردان: هنینگ کارلسن

 112 دقیقه؛ محصول دانمارک، نروژ، سوئد؛ ژانر درام؛ سال 1966

  

مردی که با سیلی صورت خود را سرخ می کرد ...

 

خلاصه ی داستان: در اروپای سال 1890، مردی آواره و بی سرپناه، در خیابان های سرد شهر، بی هدف قدم  می زند. او که انگار سابق بر این دانشجوی فلسفه بوده، حالا در اوج فقر و بدبختی و در حالیکه روزهاست غذایی نخورده، در خیالش اینگونه تصور می کند که مقاله ای برای یک روزنامه ی محلی بنویسد تا آنها چاپش کنند ...

 

یادداشت: "گرسنگی" رمان حیرت آوری ست از زبان اول شخص، شرح حال آدمی بی نام که در خیابان های شهر اسلو،   بی هدف می چرخد و از زور گرسنگی و ضعف، فکرش کم کم دارد از کار می افتد. رمانی که اتفاقاً به بهترین شکل ممکن با ترجمه ی روان و جذاب احمد گلشیری به فارسی هم برگردانده شده است. هنینگ کارلسنِ کهنه کار که اتفاقاً با همین فیلم هم نامش بر سر زبان ها افتاد، فیلمسازی دانمارکی ست که تا قبل از ساخت "گرسنگی" 7 فیلم بلند و یک فیلم کوتاه کار کرده بود. "گرسنگی" آنچنان که در رمانش هم شاهد هستیم، خط داستانی پر رنگی ندارد. اصولاً داستان پردازانه نیست و روی یک شخصیت تمرکز می کند. یک روایت تقریباً یک خطی ست که با داستانک هایی که در نهایت قرار است مفهوم اصلی اثر را برای بیننده نمایان سازند، پر شده و کاملاً هم طبیعی ست که چنین فیلم هایی روی لبه ی تیغ راه می روند. یعنی هر لحظه امکان لغزیدنشان به سمت ملال آور شدن وجود دارد و فیلم نامه نویس باید آنقدر زبردست باشد که از چنین لغزشی دوری کند و کارلسنِ کارکشته نشان می دهد که از پس این کار به خوبی می تواند بربیاید و البته آنقدرها هم عجیب نیست که فیلم جدیدش که در حال ساخت آن است از روی رمانی از گارسیا مارکز اقتباس شده. اولین نکته ای که از لحاظ بصری روی بیننده تأثیر  می گذارد، فضای سیاه و سفید و سرد اثر است. فضایی که بیننده به خوبی سرمای شهری اروپایی را حس می کند که البته این سرما در ادامه، مفهومی معناگرایانه پیدا می کند. در شروع فیلم، دوربین از پشت به مردی نزدیک می شود که کلاهی به سر و کتی در تن دارد و در حالیکه روی لبه ی پل خم شده، مشغول انجام دادن کاری ست. این اولین معرفی فیلم از یکی از عجیب ترین و ملموس ترین شخصیت های تاریخ سینماست. وقتی به او نزدیک تر می شویم، می بینیم با مدادی که دیگر به انتهایش رسیده روی  کاغذی چروکیده چیزهایی می نویسد. کم کم با او بیشتر آشنا می شویم؛ آدمی آواره، بی سامان و بی نام و نشان که چیز چندانی از گذشته ی او نمی دانیم. معلوم  می شود روزهاست که چیزی نخورده و پولی هم ندارد که بتواند چیزی بخرد. او روی آن کاغذهای چروکیده مقاله می نویسد تا مگر صاحبان جراید از نوشته ی او خوششان بیاید و پولی به او بپردازند. او در پارک می نشیند و با کفش های پاره اش حرف می زند و نوید روزهای خوبی را به آن می دهد. هر چه جلوتر می رویم با او بیشتر آشنا می شویم و در عین حال می فهمیم که حرف اصلی فیلم چیست. مرد در اوج بدبختی و گرسنگی، هیچ وقت سر خود را پیش کسی خم نمی کند و به اصطلاح گدایی نمی کند و این دقیقاً همان نکته ای ست که از "گرسنگی"، رمان و فیلمی یکّه می سازد. مرد در بدترین حالت ها هم آنقدر مودب است و آنقدر با غرور صحبت می کند که تکان دهنده است. تمام فیلم حول همین موضوع می چرخد و داستان طوری پیش می رود که ما هر لحظه، بیش از پیش با این آدم همدردی می کنیم. هر چه که جلوتر می رویم جنبه های بیشتری از شخصیت این آدم برای ما روشن می شود. لباس های زهوار دررفته و پاره پوره ای دارد اما وقتی به زنی برخورد می کند، در نهایت احترام کلاه از سر برمی دارد. آنقدر با بقیه با نهایت احترام صحبت می کند که عجیب است. دوست ندارد کسی بفهمد او در چه وضعی ست. به پول نیاز دارد اما وقتی سردبیر به او می گوید که مشکل مالی نداری؟ او جواب می دهد نه. حاضر نیست به هیچ عنوان خودش را خوار و خفیف نشان دهد و با پیش رفتن داستان، احساس می کنیم او چه آدم بزرگواری ست. صحنه ی تکان دهنده در فیلم زیاد وجود دارد مثل جایی که او بی خانمان و دربه در، در پی جایی می گردد تا شب را آنجا سر کند. به ذهنش می رسد سری به دوستش بزند. وقتی دوستش مِن مِنی می کند و در نهایت می گوید که دختری پیش اوست، او با نهایت نجابت و احترام می پذیرد و از اینکه مزاحم دوستش شده عذرخواهی می کند و می رود. او آدمی ست که درد همه را می فهمد اما کسی متوجه او نیست. یکی از عجیب ترین صحنه های فیلم جایی ست که او مجبور می شود کتش را بفروشد تا پولی برای غذا به دست بیاورد. این کار را که می کند متوجه می شود، مداد کوچکش را در جیب کت جا گذاشته. به مغازه ی سمساری برمی گردد و مداد را از جیب کت بیرون می آورد و بعد برای اینکه مغازه دار فکر نکند او برای چیز بی ارزشی پیش او برگشته، با غرور عنوان می کند که این مداد برایش مثل یک دوست و شخصیت است و او با همین مداد بود که پایان نامه ی دانشگاهی اش در زمینه فلسفه را نوشته و در نتیجه این مداد برایش چیزی فراتر از یک مداد کوچک است. ما او را باور می کنیم. علاوه بر همه ی اینها و به رغم چنین اوضاع اسفناکی هیچ گاه به ورطه ی سقوط اخلاقی نمی افتد و پایش را از راه درست بیرون نمی گذارد. وقتی شاگرد مغازه به اشتباه به او پولی می دهد، او به جای اینکه برود و با این پول چیزی بخورد، آنها را برای شاگرد مغازه پس می آورد. بازی گیرا و تکاندهنده ی اسکارسن که برای همین فیلم، جایزه ی بهترین بازیگر جشنواره ی کن را می گیرد، آدم را مجذوب   می کند. صحنه ای که او از قصابی تکه استخوانی برای " سگ اش " می گیرد، اوج داستان است. او نمی خواهد بگوید که استخوان را برای خودش می خواهد در نتیجه چنین بهانه ای ردیف می کند و وقتی که در کوچه ای خلوت شروع به گاز زدن استخوان می کند، نریختن اشک کار سختی ست. بازی عجیب اسکارسن در این صحنه واقعاً تکاندهنده است؛ مخلوطی از حفظ کردن شخصیت خود و فقر عمیق ظاهری. کم کم متوجه می شویم که سیاه و سفید بودن فیلم چگونه در بطن اثر جای خود را پیدا می کند. انگار سرنوشت این آدم با تنهایی و فقر گره خورده است و راه فراری هم ندارد. در طول فیلم هیچ گاه شاهد این نیستیم که مرد سرش را در مقابل موقعیت ترسناکی که قرار گرفته، خم کند. او قهرمان درامی ست که ضدقهرمانش در نگاه نخست، گرسنگی و در نگاهی جامع تر، شرایط جامعه ی آن دوران است. این نکته را به راحتی می شود در سکانسی که قرار است خودش را کاندید مأمور آتش نشانی بکند، دریافت. هر کلکی می زند نمی تواند مرد مسئول را گول بزند. او برای این کار ساخته نشده است. البته نظر مأمور اینگونه است. ما با جامعه ای یخ زده و خفقان آور مواجهیم که شرایطی برای حضور این آدم فراهم نمی کند. جامعه ای که فقرایش برای یک لقمه نان، با حالتی رقت انگیز، در صف پخش غذای خیریه  می ایستند و ثروتمندانش متفرعنانه قدم می زنند و هنرمندانش به جای خلق آثار هنری، در پی فرونشاندن    غریزه های خود هستند. در این جامعه، جایی برای تفکر وجود ندارد. قهرمان ما، با این ضدقهرمان می جنگد و اما عزت نفس خود را از دست نمی دهد. غرور خودش را زیر پا نمی گذارد. خیلی مشکل است که در یک درام، که معمولاً عرصه ی کشمکش قهرمان و ضد قهرمان زنده است، قهرمان را در مقابل یک ضدقهرمانِ غیرجاندار قرار بدهیم و از آن نتیجه ای بگیریم. همچنین سیر حرکت یک شخصیت در طول درام، روندی معمولاً رو به رشد دارد. یعنی دیدگاهی که ابتدای فیلم داشت با چیزی که در پایان به آن می رسد، فرق دارد. شخصیت داستان به پختگی  می رسد و چیزی در او عوض می شود. در " گرسنگی" هم این اصل رعایت می شود و قهرمان ما در عین حالی که همان خصوصیات اخلاقی را دارد که در ابتدا هم داشت، علاوه بر این در پایان و طی آن نمای ثابت شده ی رو به دوربین او که با لبخندی بر لب به ما نگاه می کند، می فهمیم که حالا یاد گرفته چطور با شرایط کنار بیاید. او جامعه را ترک می کند و خیلی خوب می داند که این جامعه است که او را از دست داده. بهرحال آدمی که تنهاست همیشه هم تنها می ماند. خیلی حیف شد که برای ارزشگذاری این فیلم، پنج ستاره بیشتر ندارم.


     

       و همان صحنه ی معروف؛ نریختن اشک کار سختی ست.


ارزشگذاری فیلم:

Megan Is Missing

نام فیلم: مگان گم شده ( Megan Is Missing )

بازیگران: آمبر پرکینز راچل کوئین

نویسنده و کارگردان: مایکل گوی

84 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام؛ سال 2011

 

مردی با وبکم شکسته

 

خلاصه ی داستان: آشنایی دو دختر نوجوان از طریق اینترنت با یک بیگانه و ناپدید شدنشان ...

 

یادداشت: برتولت برشت بر این باور بود که هنرمند برای بیان حقیقت باید پنج مشکل را برای خود حل کند: نخست باید بتواند حقیقت را کشف کند. دوم باید میان حقایق مهم و واقعیت های پیش پا افتاده تفاوت قائل شود. سوم باید از شکل و ساختار مناسبی برای بیان حقیقت استفاده کند. چهارم باید حقیقت را به گونه ای مطرح کند که بر مخاطب تأثیر بگذارد و به پرسش های مهم دوران خود پاسخ دهد و پنجم و مهمتر آنکه باید برای بیان حقیقت، تدبیر به کار ببندد تا گرفتار سانسور نشود. به نظر می رسد این پنج مورد، هر چند درباره ی مدیوم سینما گفته نشده باشد، راهگشای مناسبی ست برای درک فیلم هایی که شائبه ی مستند بودن دارند و با ارجاع به واقعیت هایی نظیر اسامی واقعی ( البته اینطور که خودشان ادعا می کنند )، تاریخ های دقیق، دیالوگ های پیش پا افتاده و ظاهراً بدون اوج و فرودی دراماتیک، بازی هایی واقع گرایانه، دوربین هایی که در دست خود بازیگران ( یا البته همان آدم های واقعی ) است ( موبایل، هندی کم، وب کم و ... )، قصد دارند به نوعی واژه ی "سینما – حقیقت " را در پس ذهن مخاطبانشان جاری کنند. واژه ای که در دهه ی 60 میلادی به ادبیات سینمایی غرب راه یافت و نشان دهنده ی فیلم هایی بود که نگاه کاملاً مستندگونه به اطراف داشتند. فیلم نامه ای وجود نداشت و فیلمساز صرفاً ناظری بی طرف بود که حتی در جزئیات هم دست نمی برد. مثل خبرنگاری که تنها وقایع را یادداشت می کرد و خواست خود را تحمیل نمی کرد. وقتی در دهه ی 90، فیلم پر سر و صدای "پروژه ی جادوگر بلر" روی پرده ی سینماها آمد، واژه ی "سینما-حقیقت" را معنایی دوباره بخشید و نشان داد که می توان در عین چینش دقیق دیالوگ ها، بازی های کنترل شده و از همه مهم تر، درامی که به دست فیلم نامه نویس، نوشته می شود و از پیش طراحی شده است هم شائبه ی کاملاً مستند بودن را در اذهان مخاطبین نشاند. بعد از این فیلم بود که راه برای بقیه باز شد تا بتوانند با مستندنمایی، تماشاگر را بترسانند و جالب اینجاست که این شیوه، اکثراً درباره ی    فیلم هایی بوده که اغلب در ژانر وحشت ساخته شده اند و انگار این شبه مستند بودن، در ژانرهای دیگر سینمایی کاربرد چندانی ندارد. "مگان گم شده" فرزند همین نوع سینماست که ادعا می کنند مستند هستند و تمام تصاویری که ما می بینیم، همگی واقعی هستند و بدون دخالت فکری کسی، تنها کنار هم چیده شده اند. در فیلم هایی از این دست که من تا کنون دیده ام، برای هرچه باورپذیرتر شدن، فضا، اسم بازیگران و عوامل را در پایان کار  می نویسند. امری که در این فیلم هم اتفاق می افتد. نمی دانم تا چه حد اینکه در فیلم تأکید شده این داستان از روی ماجرایی واقعی ساخته شده، حقیقت دارد ( اینجا انگار بند اول از بیانیه ی برشت، درباره ی مخاطب کاربرد دارد تا هنرمند! ) و مثلاً آن تصویری از دوربین مدار بسته ی خیابان که مگان را در آخرین لحظات حضورش نشان می دهد و فیلمساز هم به بیننده مصرانه می گوید که این تصویر، یک تصویر واقعی ست، تا چه حد صحت دارد، اما چیزی که هست و باید روی آن تأکید کرد، باوراندن این داستان (؟!) به مخاطب در حال تماشای فیلم است. اینکه با بازی های روان و خوب، دیالوگ هایی باورپذیر و در عین حال ساده، کارگردان سعی می کند تا بیننده را با این دو دختر نوجوان و مشغولیاتشان آشنا کند، از نکاتی ست که باعث می شود نیمه ی اول فیلم، به خوبی در جریان زندگی این دخترها قرار بگیریم و حالا ممکن است یک جاهایی هم در آن اغراق صورت گرفته باشد ولی در کل که نگاه می کنیم،  می بینم به اصطلاح، چیزی از کادر بیرون نزده است. در واقع سبکسری های یک دختر نوجوان در این سنین حساس، با یک شخصیت پردازی تقریباً درست، به خوبی به بیننده منتقل می شود. نویسنده، در این نیمه، شخصیتی مرموز خلق می کند که تنها صدایش را می شنویم و به این بهانه که وبکمش شکسته، هیچ گاه خودش را نمی بینیم تا در تب و تاب این باقی بمانیم که او کیست. اما نیمه ی دوم، ساز دیگری می زند. در این نیمه، خود قاتل، دوربین برداشته و از شکنجه هایی که به دخترها می دهد، فیلم می گیرد. در اینجا هم همه چیز واقعی جلوه می کند؛ بازی ها، دیالوگ ها، حرکات مبتدیانه ی دوربین، اما چیزی که باعث عدم باورپذیری مخاطب می شود و نمی گذارد او داستان را مثل نیمه ی اولش، باور کند، فضای خوفناک و رعب آور اثر است. البته در همین نیمه، شاهد دو سکانس تکاندهنده هم هستیم، یکی جایی ست که قاتل روانی، به یکی از دخترها تجاوز می کند و دیگری سکانسی طولانی ست که قاتل را در حال حفر چاله می بینیم و از طرفی ناله های گوشخراش یکی از دخترها را می شنویم که با ابراز عشق و احساسات، سعی دارد این انسان روانی را به راه بیاورد. نشان دادن همین چیزها، باعث می شود ذهن مخاطب که با فیلم هایی از نوع قاتلین روانی و سریالی و شکنجه گر، شرطی شده، دوباره به سمت چنین فیلم هایی به پرواز دربیاید و در آخر به این نتیجه برسد که خب، حتماً قسمت دومی هم در کار خواهد بود و در این قسمت، این قاتل پریشان حال خواهد رفت به سراغ دو دختر نوجوان دیگر تا عطش خود را بنشاند! اینگونه است که فیلم به سمت همان آثاری با قاتلین روان پریش می رود و به جای واکاوی معضل یک جامعه ی افسارگسیخته و مدرن که در آن هیچ حاشیه ی امنیتی وجود ندارد، به صف آثاری می پیوندد که تماشاگران منتظرند قسمت دوم آن را لابد با نام "جسیکا گم شده" ببینند!


   

   قربانی ها ...


ارزشگذاری فیلم: 


The Notebook

نام فیلم: دفتر یادداشت( The Notebook )

بازیگران: رایان گاسلینگریچل مک آدامز

نویسندگان: جرمی لون - ژان ساردی - براساس رمانی از نیکلاس اسپارک

کارگردان: نیک کاساویتس

123 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2004


به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

 

خلاصه ی داستان: در یک آسایشگاه سالمندان، دوک که پیرمردی وراج است، داستانی عاشقانه را با صدای بلند برای الی گالون، بیماری مبتلا به آلزایمر می خواند. الی با شور و اشتیاق فراوان به حکایت عشق و زندگی نوآ گوش می دهد؛ یک پسرک فقیر جنوبی که در دهه ی 1940 در چوب فروشی کار می کرده و به الی، دختر خانواده ای ثروتمند، علاقه مند شده است ...

 

یادداشت: یک فیلم شدیداً احساسات گرایانه – البته به معنای منفی اش – و سهل انگارانه که حکایت از عشقی آتشین می کند که عاشق و معشوق، تا لحظه ی آخر زندگی با هم می مانند. مطمئناً اگر دخترها نبودند، نیمی از فیلم ها دیده نمی شدند و نیمی از آدم های معروف دنیا هم بی طرفدار می ماندند و پولی در نمی آوردند! فکر می کنم این فیلم دقیقاً به کار دخترهایی احساساتی می آید که در رویاهای خودشان غرق شده اند و هر روز در انتظار پرنسی با اسب سفید هستند! در سهل انگارانه بودن و سطحی بودن فیلم مثال آوردن از یک صحنه اش کافیست؛ پدر نوآ روی ایوان خانه اش نشسته که نوآ از جنگ جهانی برمی گردد. پدر با شادی بلند می شود و همدیگر را در آغوش می گیرند. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!


            

          عاشق و معشوق ...


ارزشگذاری فیلم: