سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Bedeviiled

 نام فیلم: شیطان زده (Bedeviiled )

بازیگران: یئونگ هی سئو سئونگ وون جی

نویسنده: کوانگ یونگ چوی

کارگردان: یانگ چول سو

115 دقیقه؛ محصول کره جنوبی؛ ژانر جنایی، درام، ترسناک؛ سال 2010

 

                                                      همدردی با بانوی انتقام


خلاصه ی داستان: "هائه وون" از شهر، به جزیره ی دوران بچگی اش می رود که دوست قدیمی اش، "بوک نام" با همسر و فرزندش در آن زندگی می کند. "بوک نام" به شدت زیر سلطه ی همسرش است و مرد هر بلایی بخواهد سر او می آورد و کسی هم حرفی نمی زند تا اینکه "بوک نام" وقتی می فهمد مرد هر روز به دختر کوچکش که از شوهر قبلی اش داشته، تجاوز  می کند، همه ی اهالی آن جزیره از جمله مرد را قتل عام می کند ...

 

یادداشت: معلوم نیست چندهزار لیتر خون مصنوعی برای این فیلم استفاده کرده اند! انصافاً هم صحنه هایی که در آن افراد جزیره به دست "بوک نام" کشته می شوند، خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده از آب درآمده است. کلاً از آن فیلم هایی ست که می خواهد راه بر تعابیر و تفاسیر باز بگذارد؛ جزیره ای که مردان هرگونه ظلمی در حق زنان روا می دارند و زنان پیر روستا هم به آن ها حق می دهند و اعتقاد دارند: (( یه زن وقتی خوشخبته که مثه یه فاحشه باهاش رفتار بشه. )) و نکته جالب اینجاست که کل جمعیت زنان و مردان این جزیره، شش یا هفت نفر است. در این جامعه مرد سالار است که "بوک نام" مثل یک برده برای مردش کار می کند و لب هم باز نمی کند و ورود دوست قدیمی اش، میل او به رفتن را از آن مکان منحوس دوباره زنده می کند. تا اینجا با ایده ی خوبی طرفیم ولی  نمی دانم داستانی که در ابتدا و انتهای فیلم درباره ی زندگی شهری "هائه وون" گفته می شود چه ربطی به کل کار دارد؟ این قسمت آنقدر اضافه و تحمیلی به نظر می رسد که نمی توانیم به میانه ی فیلم که در جزیره می گذرد، ربطش بدهیم. مثلاً در قسمت ابتدایی فیلم می بینیم که "هائه وون" به کسی کمک نمی کند. به پیرزنی که به محل کار او آمده تا مشکلش را بگوید، گوش نمی دهد و حتی با بی احترامی با او صحبت می کند. یا مثلاً می ترسد از اینکه قاتل آن دختر خیابانی را با آنکه به طور اتفاقی قاتل را به چشم دیده، معرفی کند. در قسمت پایانی هم   می بینیم که مثلاً تغییر می کند و می رود تا قاتل را به پلیس نشان دهد و فیلم نامه نویس فکر می کند شخصیتی خلق کرده و تغییری در او بوجود آورده در صورتیکه اصلاً اینگونه نمی شود. خیلی مشکل است که بخواهیم بین تغییر شخصیتی "بوک نام" و "هائه وون" در طول درام داستان، ارتباطی بوجود بیاوریم. فیلم می توانست خیلی بهتر و جمع و جورتر و جذاب تر باشد که در سایه ی خون ریزی بیخودی، مخصوصاً در سکانس پاسگاه پلیس که "بوک نام"، یک پلیس را می کشد و دنبال "هائه وون" می گذارد، باعث می شود کمی از اندیشمندانه بودن ایده ی اولیه اثر کم کند و آن را به اسلشر مووی تبدیل نماید. البته پیشنهاد می کنم به خاطر آن صحنه های تکان دهنده ی قتل عام مردم آن جزیزه هم که شده، فیلم را پیدا کنید و ببینید. حسابی اذیتتان خواهد کرد!


  

  در فکر انتقام ... 


ارزشگذاری فیلم: 

El Crimen Del Padre Amaro

نام فیلم: جنایت پدر آمارو ( El Crimen Del Padre Amaro )

بازیگران: گائل گارسیا برنالآناکلودیا تالانکون

نویسندگان: اچا د کوئروس ( رمان )، ویسنت لنرو

کارگردان: کارلوس کاررا

118 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا، آرژانتین، فرانسه؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2002

 

El Crimen Del Padre Amaro!

 

خلاصه ی داستان: پدر آماروی جوان به شهر جدید می آید تا در کلیسای آنجا کار کند اما ارتباط کشیش اعظم کلیسا با مافیای مواد مخدر و اسلحه، پدر آمارو را مجبور به همکاری با کشیش می کند تا بر کارهایش سرپوش بگذارد. از طرف دیگر او عاشق آملیا می شود و با او رابطه برقرار می کند و از او بچه دار می شود ...

 

یادداشت: فیلم به مرکزیت شخصیت پدر آماروی جوان، محجوب و جذاب، به خوبی قصه اش را پیش می برد و تمام آدم های داستان را به سرانجام می رساند. نویسنده و کارگردان با جسارت هر چه تمامتر، پنبه ی   کشیش های ظاهر به صلاح و جانماز آبکش را می زنند و حسابی از خجالتشان در می آیند! بیخود نبود که قبل از ساخته شدن فیلم، اصحاب کلیسا، کلاً مخالف چنین موضوعی بودند و هر کاری از دستشان برمی آمد کردند که فیلم ساخته نشود اما فیلم ساخته شد و اتفاقاً همان هفته ی اول، به فروش قابل توجهی هم دست یافت و در این داستان همیشگی و تاریخی جدال بین مذهبیون دگم و اجتماع، اصحاب کلیسا بودند که قافیه را باختند.

پدر آمارو که انگار نمادی ست از معصومیت و پاکی، کم کم تبدیل می شود به یکی از همان کشیش هایی که دور و برش گرد آمده اند. با اینکه می دانیم پدر آمارو بوده که آملیا را مجبور به سقط جنین کرده و اینگونه باعث مرگ او شده، در آخر از زبان همسر شهردار می شنویم که دوست پسر آملیا این کار را کرده و پدر آماروی مهربان خواسته او را نجات بدهد که نتوانسته! از این حرف برمی آید که پدر آمارو، خود در زبان مردم شهر چنین شایعه ای را انداخته تا بتواند مقام کشیشی اش را حفظ کند و از کلاه شرعی ای که برای خود دوخته همچنان استفاده نماید. مرگ آملیا نه تنها به خاطر خودخواهی پدر آمارو، بلکه به علت سالم نبودن درمانگاههایی ست که توسط شهردار ساخته می شود؛ شهرداری که دستش با اسقف اعظم در یک کاسه است و همین ها هستند که با همفکری هم باعث می شوند روی فساد اخلاقی و مالی کشیش شهر، سرپوش گذاشته شود. فیلم، فساد را در جای جای اعضای بلندپایه ی شهر به تصویر می کشد و در آخر پدر آمارو را هم وارد دایره  می کند تا دیگر آن جوان معصوم و محجوب ابتدای فیلم نباشد.

 همیشه از تکرار نام فیلم البته به زبان آمریکای لاتینی اش لذت می بردم. علتش چرخش کامل کلماتِ نام فیلم در دهان و ایجاد ریتمی جالب و بامزه و دهان پرکن است. به نظرم اول نام فیلم را به همان زبان اصلی اش، تکرار کنید و بعد بنشینید و فیلم را ببینید؛ اینطوری جذابتر است. 


   

   عشق ممنوع ...


ارزشگذاری فیلم: 


Little Children

نام فیلم: بچه های کوچک( Little Children )  

بازیگران: کیت وینسلتپاتریک ویلسون جنیفر کانلیجکی ارل هالی

نویسندگان: تام پروتا ( رمان ) – تاد فیلدتام پروتا

کارگردان: تاد فیلد

137 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2006

 

سرمای عشق

 

خلاصه داستان: سارا و برد، هر کدام به دلایلی، از همسران خود دوری می کنند. آشنایی آنها در پارک، موجب  می شود عشق آتشینی بینشان آغاز شود ...

 

یادداشت: اگر گول داستان جذاب و بدون سکته فیلم را بخوریم، هیچ وقت پی نخواهیم برد که چقدر این داستان پرتنش و درگیرکننده، ضعف دارد و کاملاً بی ربط است! ما از یک طرف داستان آشنایی سارا و برد را دنبال می کنیم و از طرف دیگر ماجرای مرد کودک آزاری که همه محله از او فرار می کنند. واقعیت این است که وقتی دو خط داستانی را در کنار هم می گذاریم، در ذهن مجسم می کنیم که چگونه قرار است آنها در نهایت یکدیگر را قطع کنند و اثری بر هم بگذارند. تا پایان می نشینیم و می بینیم اما جوابی برای سوالمان دریافت نمی کنیم. واقعاً معلوم نیست داستان آن کودک آزار که خودش به تنهایی و البته با بازی دیدنی جکی ارل هالی می توانست تبدیل به یک فیلم نفس گیر شود، چه ربطی به داستان خیانت سارا و برد پیدا می کند. علاوه بر اینکه دلیل سارا و برد برای خیانت به همسرانشان چندان عمیق نیست، در پایان، دلیل اینکه چرا دوباره آنها سر خانه و زندگی شان برمی گردند هم کاملاً سردستی و ضعیف است. برد که آنهمه شور و شوق نشان می داد برای دیدار با سارا، شب مهمی که قرار است با او فرار کند، ناگهان مثل بچه ها حواسش می رود در پی اسکیت سواری چند جوان و همه چیز را فراموش می کند و تازه بدتر از آن اینکه، وقتی زخمی می شود و آمبولانس بالای سرش می آید، می گوید که می خواهد همسرش را ببیند! سارا هم که سر قرار منتظر برد است، با دیدن مرد کودک آزار که خودش را زخمی کرده و به خاطر مرگ مادرش مثل بچه ها گریه می کند، به یاد خانواده اش می افتد و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود! تغییر آدم های فیلم آنقدر ضعیف و بی ربط است که نمی شود به راحتی از آن گذشت.


             

          داستان این کودک آزار با بازی دیدنی جکی ارل هالی، خودش می توانست به یک فیلم دیدنی تبدیل شود ...


ارزشگذاری فیلم:

Blooded

نام فیلم:    ( Blooded )

بازیگران: نیک اشتون نیل مک درموت

نویسنده: جیمز والکر

کارگردان: ادوارد بوآس

 80 دقیقه؛ محصول انگلستان؛ ژانر ترسناک، تریلر؛   محصول 2011


شکار و شکارچی


خلاصه ی داستان: عده ای شکارچی، به همراه نامزدهایشان، به دشتی می روند تا شکار کنند و این در حالی ست که حامیان حیوانات، اعتراضات گسترده ای بر ضد شکار حیوانات، به راه انداخته اند. شکارچیان صبح که از خواب بلند می شوند تا سفر خود را آغاز کنند، خود را لخت و تنها در میان دشت می یابند در حالیکه عده ای با تفنگ هایی دوربین دار، به سمتشان شلیک می کنند ...

 

یادداشت: خلاصه ی داستانی که من تعریف کردم، خیلی هیجان انگیز است! چون نگفته ام اینهایی که دنبال شکارچی ها راه افتاده اند و قصد جانشان را کرده اند، چه کسانی هستند. شاید بشود حدس زد ولی بهرحال سوالی ایجاد می کند؛ کاری که نویسنده و کارگردان این فیلم انجام نمی دهند و نتیجه اش فیلمی ست که همه چیزش از همان اول معلوم است. نویسنده و کارگردان چنان در اطلاعات دهی به بیننده ها، ثابت قدم و مصر بوده اند که با نوشته هایی روی تصاویر مستند ابتدایی فیلم، همه چیز را توضیح می دهند تا ما در چند و چون کار قرار بگیریم و چنان افراط می کنند که دیگر چیزی باقی نمی ماند تا تماشاگر از آن رمزگشایی کند. این قضیه به کنار، مشکل بزرگ دیگری هم هست که بدجوری باعث شده فیلم به دره فرو بیفتد و آنهم داستان یک خطی ـ فکر نمی کنم فیلم نامه ی این فیلم بیشتر از بیست یا سی صفحه شده باشد – و شخصیت هایی ضعیف و ناآشنا برای ما هستند. آدم هایی که هیچ گونه همدردی برنمی انگیزند و در نتیجه وقتی در آن اوضاع وخیم قرار می گیرند، هیچگونه ترحمی به دل نمی آورند. فیلم نامه نویس به جای پرداخت آدم هایش، بیشتر سعی کرده لحظات ترسناک و مثلًا هیجان انگیز فیلم را ترسیم کند که البته آنهم خیلی تصنعی و به قول معروف آبکی از آب در آمده. وقتی شکارچیان لخت و عور، در دشتی بی انتها، از خواب بیدار می شوند و نمی دانند چه بر سرشان آمده، هم یاد فیلم ( خماری ) افتادم و هم ( اره ) ها. که البته با توجه به اوضاع خطیر این شکارچیان و موقعیت بازی گونه ای که برایشان تدارک دیده شده، بیشتر به ( اره ) ها پهلو می زند تا ( خماری ). بهرحال نمی دانم این چه گروه حمایت از حیواناتی ست که به این شکل ترسناک، برای تنبیه آدم ها، آن ها را شکنجه می دهد!  در تاریخ سینما، فیلم های زیادی بوده که جای شکار و شکارچی عوض شده و در این تعویض، به نکته ای حیاتی، مضمونی عمیق و حرفی اصولی رسیده ایم اما در اینجا، به چیز خاصی دست پیدا نمی کنیم.



   جای شکار و شکارچی عوض شده است ...

                                   

ارزشگذاری فیلم: 


دوزخ برزخ بهشت

نام فیلم: دوزخ، برزخ، بهشت

بازیگران: علی مصفا – مهتاب کرامتی – مسعود شایگان

نویسنده: سعید شاهسواری

کارگردان: بیژن میرباقری

 

این تخت، مث اون موقع ها صدا می ده!

 

خلاصه ی داستان: سه خانواده یکی در دوزخ، دیگری در برزخ و آن یکی در بهشت !!!

 

یادداشت: وقتی بخواهی حرف های گنده بزنی درباره ی تنهایی آدم ها و احساسات بشری و حس نوستالژی آنها و این چیزها و بلد هم نباشی لااقل در پس این حرف ها، داستانکی بگویی که ملت را پس نزند تا بتواند این حرف های بی سر و ته را تحمل کند، نتیجه اش فیلمی می شود که تحمل حتی یک دقیقه اش کار مشکلی ست. تا مهتاب کرامتی بیاید با آن نگاه های سرد و بی روح، به خانه ی غبار گرفته نظری بیندازد، تا بیاید قدم هایی کند و کشدار بردارد، تا مرد و زن بیایند با هم دیالوگ رد و بدل کنند و شیرینی و تلخی زندگی گذشته شان را با جملاتی دهان پر کن مثل (( گذشته مث یه خاطره س که با یه لبخند میاد و با یه اشک می ره. )) و البته با جملاتی کلیشه ای مثل (( یادته با هم خونه رو رنگ کردیم؟ )) یا (( این تخت مث اون موقع ها صدا می ده )) یا (( هیچ وقت خواب منو می دیدی؟ )) یا (( هنوزم به سرت می زنه بری شمال؟ )) و ... برای بیننده ها روشن کنند، تاب و توانمان طاق شده است. بیست دقیقه می گذرد و این زوج، هنوز دارند از گذشته حرف می زنند بدون اینکه احساسی برانگیزند یا برایمان جالب باشد که بدانیم چه در فکر آنهاست و تازه این قسمت خوب ماجراست. در دو اپیزود بعدی کار از این هم بدتر است. یک مشت احساسات پراکنی از آدم هایی که نمی توانیم درکشان کنیم و کارگردان هم دائم تلاش می کند با قاب هایی که می چیند، به ما حقنه کند که اینها تنها هستند. اما انگار آقایان فراموش کرده اند که وقتی داستانی در کار نیست، این زور زدن ها نتیجه ی عکس خواهد داد. شاید در خوش بینانه ترین حالت هر قسمت از این فیلم به درد داستان کوتاه هایی بخورد که این روزها در ادبیات ما نمونه اش فراوان پیدا می شود که نویسندگانش ادعای شناخت آدم ها و جامعه را دارند و احساس می کنند درد همه ی بشریت را می شناسند اما غافل از اینکه تمام این شعارها چیزی نیست جز ادا در آوردن برای فرار از ناتوانی در نویسندگی، درک آدم ها و موقعیت شان.



 وقتی احساس کنی می توانی حرف های گنده ای بزنی که دنیا را تکان بدهد ...


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

هر چی خدا بخواد

نام فیلم: هر چی خدا بخواد

بازیگران: ترانه علیدوستی – رضا عطاران – حامد کمیلی

نویسنده: پرویز شهبازی

کارگردان: نوید میهن دوست

 

فریدون

 

خلاصه ی داستان: پارمیدا نصیری و ونداد طاهری، همزمان با هم به کیش می روند. خبر رسیده که پدر ونداد و مادر پارمیدا، که ظاهراً با هم ازدواج کرده اند، در یک سانحه ی دریایی در کیش، ناپدید شده اند. ورود آنها به کیش برای پیگیری کارها همزمان می شود با ورود خانواده ی دو طرف و آغاز ماجراهایی ...

 

یادداشت: قبل از اینکه مستقیم بروم سراغ اینکه چرا (( هر چی خدا بخواد )) فیلم افتضاحی ست، می خواهم از  تنها نکته ی بامزه ی فیلم شروع کنم؛ فامیلی عطاران در فیلم "دلگشا" ست که همه آن را "دلگشاد" متوجه  می شوند و افراد مقابل هم برای اصلاح این اشتباه می گویند:" گشا، گشا" و آنهایی که اشتباه تلفظ  کرده اند، تکرار می کنند: "بله! گشا، گشا" ! البته بامزگی این قسمت وقتی معلوم می شود که فیلم را ببینید و البته امیدوارم وقتی فیلم را دیدید، پشیمان نشوید. با نگاهی به روند گره افکنی و گره گشایی داستان، به عمق ضعف و حفره های بزرگ فیلم نامه ای و در کل بی ربط بودن همه چیز پی می بریم. فقط برای مثال توجه کنید به جایی که قرار است دایی هفت خط پارمیدا یعنی رضا عطاران، پی به راز ونداد و برادرش ببرد. (حالا بگذریم از اینکه معلوم نیست این راز چیست. چرا پسرها نمی خواهند جسد پدرشان را به تهران ببرند؟ )  آنها صندلی عقب ون نشسته اند و درباره ی اینکه جسد پدر نباید به تهران برود، حرف می زنند که دایی که در صندلی جلو نشسته، سرش را از لای دو صندلی بیرون می آورد و حرف های آنها را می شنود و البته ونداد و برادرش هم متوجه می شوند و جایشان را تغییر می دهند اما دیگر دیر شده است و دایی که حالا راز را می داند، آماده می شود برای اخاذی کردن از پسرها. به همین راحتی! حالا دایی می خواهد اخاذی کند و ما فکر می کنیم که لابد ادامه ی داستان باید ربطی به این قضیه پیدا کند. دایی فرار می کند و پسرها می روند دنبالش، گیرش می اندازند و پول ها را ازش پس می گیرند و همین! فکر می کنیم شاید در ادامه ی داستان، اتفاقی بیفتد که ربطی به این قسمت داشته باشد، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اصلاً معلوم نیست چرا چنین داستانکی باید در کلیت کار می آمد. بعد دوباره ماجرا عوض می شود و فیلم نامه نویس داستان دیگری رو می کند که اینگونه است: جسد پدر پیدا شده اما مرد عربی که دوست صمیمی پدر بوده و با برادرش مشکل دارد، از پسرها می خواهد که جسد نزدیک او دفن شود – برادر او هم که دوست صمیمی پدر است و جای دیگری از جنوب زندگی می کند، از پسرها خواسته که جسد پدر باید نزدیک او دفن شود –  و خلاصه سر جسد پدر، دعوای مختصری شکل می گیرد که در نهایت بدون هدف خاصی ماجرا ختم می شود و بالاخره هم مشخص نمی شود نقش این دو برادر در پیشبرد داستان چه بوده. اما ماجرای پایان فیلم و قضیه ی فریدون از همه جالب تر است. فریدون نام پرنده ای سخنگو ست که تنها بازمانده ی سانحه ی دریایی ست. در نمای پایانی، صدای پدر و مادر بچه ها را می شنویم که از فریدون تشکر می کنند که آنها را لو نداده! معلوم نیست این ماجرا از کجا و چگونه، یکهو سر و کله اش در داستان پیدا می شود. خلاصه اینکه با فیلمی تکه پاره طرف هستیم که هر قسمتش سازی جداگانه می زند و هیچ ربطی به بخش قبل و بعدش ندارد. آشفته است و در کل بی ربط.



     پادر هوا و بلاتکلیف. مثل اینها ...

ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

عروسک

نام فیلم: عروسک

بازیگران: بهاره رهنما – حسام نواب صفوی – لیلا اوتادی

نویسنده: سیروس تسلیمی

کارگردان: ابراهیم وحیدزاده

 

تصور کنید ...

 

خلاصه ی داستان: فرشته دنبال کار می گردد و مگی، برای او کاری در یک شرکت پیدا می کند که از قضا صاحب شرکت، جوان پولداری ست که عاشق فرشته می شود و البته معلوم است که این جوان دارد نقش بازی می کند و آنی نیست که ما می بینیم و کلاهبردار است و لات و از این چیزها ... !!!

 

یادداشت: تصور کنید در پوستر یک فیلم کمدی سینمای ایران نوشته باشند: (( تماشای این فیلم برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود! )) ... تصور کنید فیلمی می بینید که در آن آتش تقی پور عاشق بهاره رهنما می شود! ... تصور کنید علیرضا خمسه را با موهایی دم اسبی که با حرارت تمام، میان مهمان های یک عروسی، قر می دهد و حسابی هم قر می دهد! ... تصور کنید در همین فیلم، مهمان های همین عروسی، در حالیکه دست می زنند، می خوانند: (( گل به سر عروس یاالله، دومادو ببوس یاالله ))! ... تصور کنید زن فیلم با عشوه و ناز به مرد هوس باز بگوید که: (( مامان و بابام رفتن شمال. می تونیم بریم خونه ی ما مذاکره! )) و این (( مذاکره )) را طوری ادا کند که همه بفهمیم منظورش چیست! ... تصور کنید فیلمی می بینید بی در و پیکر و سطحی ... تصور کنید یک کمدی می بینید که حتی یک لبخند بی رنگ هم ازتان نمی گیرد ... تصور کنید بعد از دیدن یک فیلم، احتیاج داشته باشید به هوای آزاد ... می توانید تصور کنید؟!



 آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس !


ارزشگذاری فیلم: بی ارزش

Danny The Dog

نام فیلم: دنی سگه ( Danny The  Dog ) 

بازیگران: جت لی باب هاسکینز مورگان فریمن

نویسنده: لوک بسون

کارگردان: لوئیس لتریه

103 دقیقه؛ محصول فرانسه، آمریکا؛ ژانر اکشن، جنایی، درام؛ سال 2005

 

"دنی! تو یه سگی! ... تو سگ منی!" *

 

خلاصه ی داستان: دنی، مانند سگ دست آموز مردی خلافکار، برای او کار می کند. او از بچگی، دنی را بزرگ کرده و او را از هر چه به خصلت های انسانی مربوط می شود دور نگه داشته تا خصلت هایی حیوانی پیدا کند و دائم در جنگ و ستیز باشد. اما آشنایی ناگهانی دنی با پیرمردی به نام سام که کارش کوک کردن پیانوهاست، زندگی دنی را عوض می کند ...

 

یادداشت: داستان فیلم چفت و بست چندان درستی ندارد و این از لوک بسون معروفی که می شناسیم، خیلی عجیب است. روابط علت و معلولی ضعیف است و به راحتی از روی نکاتی که می توانست در محکم شدن چارچوب داستانی موثر باشد، گذشته اند. برای مثال معلوم نیست چرا سام و ویکتوریا، از رفتار غیرطبیعی دنی و آن ظاهر حیوانی اش، هیچ وقت تعجب نمی کنند. مثلاً هیچکدامشان از قلاده ی دور گردن دنی نمی پرسند درست انگار که این شکل و شمایل را هر روز می بینند و دیگر برایشان عادی ست! فقط یکبار، در قسمتی از داستان، سام کنجکاو می شود که چرا دنی اینقدر در برابر دعوایی که در فروشگاه شد، بی تفاوت بوده و دنی هم خیلی کوتاه و گنگ جوابش را می دهد و دیگر هیچ کدام از او سئوالی در این باره نمی پرسند؛ اینکه کیست، کجا بوده و چه می کرده. پایه های فیلم هر چه جلوتر می رود، ضعیف تر می شود. مثلاً وقتی دنی دوباره گیر مرد خلافکار یا همان صاحبش می افتد و مجبور می شود با او کار کند، مرد هیچ وقت از او نمی پرسد که کجا بوده و چطور اینقدر تمیز و مرتب شده و چطور یاد گرفته حرف بزند و وقتی هم که دوباره برمی گردد پیش سام و ویکتوریا، باز هم آنها از او نمی پرسند که کجا رفته بوده و چه کار می کرده! از همه بدتر زمانی ست که به گذشته ی دنی برمی گردیم و از دید او، مادرش را می بینیم که توسط مرد خلافکار کشته می شود. دنی در این  فلاش بک ها، تقریباً هشت یا نه سالی دارد و وقتی در اوایل فیلم، جایی که با خانواده ی سام آشنا می شود، معنی "اشتها"، "بستنی" و خیلی جملات پیش پا افتاده را نمی داند، واقعاً تعجب می کنیم. باز اگر هنگامی که توسط مرد خلافکار ربوده می شد، مثلاً دو یا سه سالش بود، این ندانستن معانی جملات، می توانست باورپذیر باشد ولی در حالت فعلی، چنین چیزی ممکن نیست. بد نیست اشاره ای هم به صحنه های زد و خرد فیلم داشته باشم که از حد انتظار پایین تر است و شاید از متوسط ترین فیلم های جت لی هم خیلی چیزها کمتر داشته باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*جمله ای که صاحب دنی در فیلم به او می گوید.

   پیرمرد روشن دل، دنی را به سمت رهایی می برد ...


ارزشگذاری فیلم: