سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

Angels with Dirty Faces

نام فیلم: فرشتگان با چهره هایی آلوده

بازیگران: جیمز کاگنی ـ پت اوبرین ـ همفری بوگارت و ...

فیلم نامه: جان واکسلی ـ وارن داف براساس داستانی از رولاند براون

کارگردان: مایکل کورتیز

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1938

 

راکی سالیوان مثل یک ترسو مُرد ...

 

خلاصه ی داستان: راکی سالیوان، خلافکار معروفی که سال ها زندانی کشیده، بعد از آزادی، به دنبال طلبش می رود در حالیکه دوست قدیمی اش جری، که اکنون کشیش درستکاری شده، می خواهد با تشکیلات فاسد جامعه مبارزه کند که به ناچار، راکی هم یکی از آنهاست ...

 

یادداشت: فیلم، دو خط داستانی عمده را دنبال می کند. یکی رویارویی کشیش و راکی ست و دیگری درگیری راکی با وکلیش که پولش را خورده و با تمام تشکیلات مملکتی، دستش در یک کاسه است. این دو داستان بالاخره در یک جایی یکدیگر را قطع می کنند البته خیلی دیر. اینکه می گویم خیلی دیر، به این علت است که کشیش در روندی نه چندان یکدست، ناگهان به فکر مبارزه با فاسدین شهر می افتد آنهم به این دلیل که می بیند، راکی با پول دادن هایش به بچه های ولگرد، آنها را از راهِ راست، یعنی راهی که کشیش برایشان انتخاب کرده بود، منحرف کرده است. پیچش تکاندهنده ی پایانی داستان، بارِ تمام فیلم را به دوش می کِشد. سکانس پایانی، از نظرٍ منتقل کردن این بن بست اخلاقی، چشم گیر است: کشیش از راکی خواهش می کند که هنگام اعدام از خودش ترس بروز بدهد تا روزنامه ها که خبر مرگش را منتشر می کنند، بنویسند که راکی در آخرین لحظات، از مرگ ترسیده بود تا به این شکل، بچه های گروهش که راکی برایشان مثل یک رهبر و الگو بوده، از او دلسرد بشوند و دیگر او را در ذهنشان الگو ندانند شاید که اینگونه راهِ درست را پیدا کنند. راکی ابتدا از این کار سر باز می زند اما در لحظه ی نشستن روی صندلی الکتریکی، شروع به تضرع می کند. کارگردان با هوشمندیِ تمام، تنها به نشان دادن   سایه ی راکیِ در حال تضرع و گریه بسنده می کند و ما را در این شک فرو می برد که یعنی واقعاً راکی می ترسیده یا در آخرین لحظات تصمیم گرفته کاری بکند که آن بچه های بی گناه، کسانی که انگار زندگیِ بدِ گذشته ی خودش را تداعی می کرده اند، زندگی درست را در پیش بگیرند و دیگر او را رهبر و الگوی خود قرار ندهند. 

 

از میان دیالوگ ها:      راکی: من فکر می کنم واسه ترسیدن، آدم باید قلب داشته باشه، من که  ندارم. خیلی وقته که انداختمش دور.


  سکانس فوق العاده ی اعدامِ راکی ...


ستاره ها: 

Ruby Sparks

نام فیلم: رابی اسپارکس

بازیگران: پل دانو ـ زوئه کازان ـ آنت بنینگ و ...

فیلم نامه: زوئه کازان

کارگردانان: جاناتان دایتون ـ والری فاریس

104 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

وقتی کلوین، رابی را نوشت ...

 

خلاصه ی داستان: کلوین نویسنده ی جوان و مشهوری ست که مثل اکثر آدم های نخبه، در برقراری ارتباط، مخصوصاً با جنس مخالف مشکل دارد. او مشغول نوشتن رمان جدیدش است که شخصیت اصلی آن یک دختر جوان است به نام رابی اسپارکس. کلوین که برای پیش بردن داستان به بن بست برخورد کرده، ناگهان متوجه می شود رابی، حی و حاضر در کنار او مشغول زندگی ست ...

 

یادداشت: کلوین از آن آدم هایی ست که در فرهنگ واژگان غرب به "Nerd" معروف هستند. جوان هایی گوشه گیر، ناشی در روابط اجتماعی، نه چندان مد روز و دارای صفاتی از این قبیل. کلوین در برخوردش با دخترها مشکل دارد. او عاشق هیچ دختری نیست و در واقع می دانیم که این داستان، داستانِ رسیدنِ کلوین به یک دیدگاهِ خاص در زندگی و تجربه کردن عشق است. در نگاهِ دقیق تر به فیلم نامه، می توانم آن را به سه قسمت تقسیم کنم. قسمت اول مربوط می شود به معرفی کلوین و خصوصیاتش، ظاهر شدن نشانه های حضورٍ رابی و در نهایت، ظاهر شدنِ کاملٍ او در زندگی کلوین و بالاخره، کنار آمدن با این موضوع که رابی واقعی ست. بخش اول داستان اینجا به پایان می رسد. کلوین کم کم می فهمد که این یک معجزه است تا او عشق را تجربه کند. قسمت دوم داستان مربوط می شود به آشنایی رابی با خانواده ی کلوین و رفتن به خانه ی چوبی و معبدگونه ی آنها. این قسمت، کاملاً جدا از باقی داستان به نظر می رسد چرا که هیچ تأثیری در روند روایت ندارد. اگر قرار بوده دلیلٍ وجودیِ این بخش، کمک به بهتر دیده شدن شخصیت های اصلی، یعنی رابی و کلوین باشد، این اتفاق نیفتاده است. ناپدری کلوین، مورت، که نقشش را آنتونیو باندراس بازی می کند، آدمی ست سر حال و سرزنده و عاشق مادر کلوین؛ یعنی درست برخلاف خودِ کلوین. شاید قرار بوده با قرار دادنِ چنین شخصیت هایی و نشان دادن یک سری تقابل ها از قبیل مثلاً خانه ی بی روح و سفید رنگِ کلوین در مقابل خانه ی گرم و پر از انرژیِ خانواده اش، به شکلی ضمنی یک زندگی عاشقانه بازنمایی شود تا در سایه ی آن، مضمون عاشقانه ی داستان پر رنگ تر گردد که متأسفانه این کار چندان موفقیت آمیز نیست چرا که همانطور که گفتم، این بخش، تأثیری در روند روایتی که در طول مسیرش تنها به دو شخصیتِ خود متکی ست و اتفاقاً با همین دو شخصیت هم خوب جلو می رود، نمی گذارد. فیلم که تمام شود و به ذهنتان که رجوع کنید، کاملاً احساس خواهید کرد که سکانس های خانواده ی کلوین، انگار زیادی بوده اند. در نتیجه قسمت دوم، تبدیل می شود به بخشی نچسب و کاملاً نامربوط به باقی داستان. اما قسمت سوم داستان وارد سراشیبی رابطه ی کلوین و رابی می شویم که در واقع مشکل اصلی هم از همینجا شروع می شود. همه چیز خیلی بی مقدمه اتفاق می افتد؛ رابی ای که آنهمه عاشق کلوین بود، ناگهان یک شب زنگ می زند که خانه نمی آید!  معلوم نیست ناگهان چه می شود که این دو اینهمه از هم دور می شوند. به خاطر خوب پرداخت نشدن این سراشیبیِ رابطه و ناقص نشان دادنِ روندِ دلزدگیِ دو شخصیت از یکدیگر، مواجه می شویم با پایانی گنگ و ضعیف. پایانی که در آن انگار کلوین به نتیجه ی خاصی نرسیده و تغییر چندانی نکرده. اصلاً انگار همان Nerd"" باقی مانده است!

 

از میان دیالوگ ها:       کلوین: من نمی تونم عاشق دختری بشم که خودم نوشتمش. 


  بازی تکاندهنده ی پل دانو در "خون به پا می شود" هنوز در ذهنم است. در آینده بیشتر از او خواهیم شنید.


ستاره ها: 

360

نام فیلم: 360

بازیگران: راچل وایس ـ جود لا ـ آنتونی هاپکینز و ...

فیلم نامه: پیتر مورگان براساس نمایشنامه ای از آرتور اشنیتسلر

کارگردان: فرناندو میرلس

110 دقیقه؛ محصول انگلیس، اتریش، فرانسه، برزیل؛ سال 2011

 

از کنار هم می گذریم ...*

 

خلاصه ی داستان: چند آدم در چند گوشه ی دنیا، درگیر عشق و خیانت و تنهایی هستند ...

 

یادداشت: ساختار فیلم البته چیز جدیدی نیست. روایتی دایره وار که از یک جایی شروع می شود و به همانجا می رسد و در این میان، آدم های داستان، بدون اینکه از وجود یکدیگر خبر داشته باشند، از کنار هم می گذرند تا تداعی گر معانی تقدیر و سرنوشت و شانس باشند تا نشان داده شود حتی بدونِ اینکه یکدیگر را بشناسیم، ممکن است روی سرنوشت یک انسان دیگر، تأثیرگذار باشیم که این مفهوم هم البته نکته ی جدیدی نیست. ماجرا وقتی بدتر می شود که داستان هایی که برای این ساختار و در نتیجه رساندنِ این مفهوم طراحی شده هم پر از ضعف و اشکال و خلاء هستند. برای بررسی این ادعا، می شود یکی دو تا از داستان ها را به شکل خطی دنبال کرد تا ببینیم به چه نتیجه ای می رسیم. به فرض دقت کنید به داستان آن مرد مسلمان فرانسوی که بعداً می فهمیم دندانپزشک است. او عاشق دستیارش، یعنی والنتین شده اما از آنجایی که زن، شوهر دارد ( که فیلم، ماجرای شوهر را هم دنبال می کند ) و از آنجایی که مرد مسلمان، آدم معتقدی ست، پس تصمیم می گیرد بر عشقش غلبه کند و والنتین را از کار برکنار کند تا دیگر چشمش به او نیفتد. داستانِ مرد فرانسوی و عشق ممنوعش در همین حد است. یکی دو باری هم البته او را می بینیم که بعد از نماز، پیش محتسب مسجد رفته و محتسب او را از این عشق که در مذهب اسلام به "زٍنا" تعبیر می شود، منع می کند. اگر این داستان را در یک خط موازی در نظر بگیرید و سکانس های پراکنده اش را بهم بچسبانید، متوجه می شوید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. مثالی دیگر بزنم: داستان لورا را فرض بگیرید. او که متوجه خیانت دوست پسرش شده، تصمیم می گیرد برگردد کشور خودش برزیل. او در هواپیما با دو آدم دیگر در این چرخه برخورد می کند. یکی جان، پیرمردی که دنبال دخترش می گردد و دیگری تایلر، متجاوز جنسی ای که تازه از زندان آزاد شده. بعد از اینکه متوجه می شود جان، چه مشکلاتی دارد، در یک آشنایی ناگهانی، تایلر را به اتاقی می برد تا عقده ی جدا شدن از دوست پسرش و خیانت او را ، با رابطه با تایلر جبران کند. این داستان هم همینجا تمام می شود و بالاخره نمی فهمیم چه اتفاقی بین تایلر و لورا می افتد و اصولاً اینها چه تجربه ای را از سر گذرانده اند. سپس ماجرا پاس داده می شود به جان و در نهایت، داستانِ او هم تنها با گفتن جمله ای که ظاهراً قرار بوده قلب داستان باشد ( مگه ما چقد شانس داریم؟ )، تمام می شود بدون اینکه هیچ حس خاصی نسبت به او پیدا کرده باشیم یا بدون اینکه بدانیم او چگونه به چنین دیدگاهی رسیده.  داستان مایکل ( جود لا ) و رُز هم همین است. مایکل در مأموریت کاری اش، تصمیم می گیرد با زنی به نام بلانکا ( که فیلم با او شروع و تمام می شود ) رابطه برقرار کند اما در آخرین لحظه، موفق به این کار نمی شود. از آن طرف، همسر او رُز هم با مرد دیگری رابطه دارد ( که این مرد در واقع همان دوست پسر لورا ست ) و از این بابت دچار عذاب وجدان است. داستانِ اینها با این صحنه تمام می شود که می بینیم حالا خانواده ی خوبی شده اند و عاشق یکدیگرند. معلوم نیست چطور این اتفاق افتاده و طی چه روندی. قضیه تنها این بوده که شخصیت ها از کنار هم بگذرند. هیچ داستان مهم و تأثیرگذاری برایشان طراحی نشده تا مفهوم اصلی اثر را درک کنیم. اینگونه است که اصلاً معلوم نیست داستان روی چه چیزی تمرکز کرده و قصد داشته چه پیامی برساند. از سوی دیگر فیلم حتی نمی تواند بین بخش های مختلفش توازن بوجود بیاورد. به بعضی داستان هایش بیشتر پرداخته و به بعضی کمتر. مثلاً ماجرای لورا و آشنایی اش با جان و رابطه اش با تایلر، زمان بیشتری از داستان را به خود اختصاص داده است. می ماند نمایشنامه ی نویسنده ی بزرگ و مورد علاقه ام آرتور اشنیتسلر که نمی دانستم فیلم نامه از روی نوشته ی او پیاده شده. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نامٍ فیلمی از ایرج کریمی


  رابطه های سرد ...


ستاره ها: 

Killer Joe

نام فیلم: جوی آدم کش

بازیگران: متیئو مک کاناهی ـ امیل هرش ـ جونو تمپل و ...

فیلم نامه: تریسی لِتز

کارگردان: ویلیام فردکین

102 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2011

 

کُشتنِ مامان

 

خلاصه ی داستان: کریس که بدهی زیادی دارد تصمیم می گیرد با همدستی پدرش، مادر بی قیدش را بُکُشد و پول بیمه ی عمرش را به جیب بزند. برای این کار، آنها جو که پلیس فاسدی ست را استخدام می کنند. اما جو شرایط سختی برای کار دارد ...

 

یادداشت: باورم نمی شود که فیلمساز با سابقه ای مثل فردکین، چنین فیلم نامنسجم، پخش و پلا و حتی پرت و پلایی ساخته باشد. همینطور که در داستان جلو می رویم، همه چیز همینطور تغییر شکل می دهد! می خواهم بگویم اصلاً معلوم نیست داستان درباره ی کیست و راجع به چیست. لحظه ای انگار جو، آدم اصلی داستان است، لحظه ای دیگر داتی ( دوروتی ) و لحظه ای دیگر کریس ( کریستوفر) و بعد لحظه ای دیگر شاریا، نامادری داتی و کریس. اصلاً همه چیز این فیلم قر و قاطی ست. تا یک جایی ماجرای کُشتن مادر و استخدام جو برای اینکار در جریان است که در این قسمت، داستان به جای آنکه در طول پیش برود، در عرض، گشاد می شود. سکانس ها عموماً طولانی هستند و انگار پیش نمی روند. بعد ناگهان از میانه ی داستان، کریس از جو می خواهد که دست از سر خواهرش بردارد و اصلاً از خیر کُشتن مادر بگذرد. معلوم نیست چرا اینقدر بی مقدمه و ناگهانی و کاملاً بی دلیل، کریس چنین تصمیمی می گیرد. واقعاً آدم سر در نمی آورد کریسی که آنطور برای کُشتن مادر نقشه می کشید و داتی را به عنوان ضمانت پولی که قرار بود به جو بدهد، در اختیارش گذاشت، چطور ناگهان آنقدر خیرخواهِ داتی از آب در می آید؟ بعد که جو به کریس می گوید که دیگر کار از کار گذشته و مادر کُشته شده، کریس در یک اقدام نامفهوم و بی معنا و گُنگ، از داتی می خواهد که با او به مسافرت بیاید تا از جو دور بماند! تازه آنوقت نویسنده همه ی این مسائل را فراموش می کند و گره جدیدی در داستان ایجاد می کند که هیچ ربط معقولی به چیزی که تا حالا دیده ایم ندارد: اینکه شاریا، سر بقیه را کلاه گذاشته و با یک آدمی که معلوم نیست کیست و چه نقشی در داستان دارد، پول بیمه ی عمر مادر داتی و کریس را بالا کشیده. داستان به همین راحتی مسیرش را عوض می کند و به سهل انگارانه ترین شکل ممکن، پیچشی بوجود می آید که هیچ روند منطقی ای ندارد. انگار بخشی کاملاً جدا نسبت به باقی ماجراهاست که به زور به آن چسبانده شده. سپس دقایقی هم برای ادب کردن شاریا وقت تلف می شود که بیشتر از آنکه جالب باشد، آزاردهنده است. درست تر است بگویم که "الکی آزاردهنده" است. متأسفانه این کارگردان با سابقه در همین قسمت های نه چندان منسجم هم نمی تواند منطق داستانی را درست از آب در بیاورد. مثلاً دقت کنید به همین سکانس اخیر که شاریا توسط جو یک کتک حسابی می خورد و تمام صورتش پر از خون می شود. اما وقتی کریس وارد خانه می شود، هیچ وقت نمی بینید که از شاریا بپرسد چطور به این حال و روز افتاده است. نه از روی ناراحتی که ذاتاً او از شاریا متنفر است بلکه از روی تعجب. اما این اتفاق نمی افتد. آشفتگی های این فیلم تمامی ندارد و البته پایان آن هم مهر تائیدی ست برای پرت و پلاگونگی آن. این پایان، من را به این فکر انداخت که انگار از اول قرار بر این بوده که گفته شود: داتی مورد سوء استفاده ی اطرافیانش قرار گرفته و هر کس، هر طور خواسته با او رفتار کرده و حالا او باید انتقام بگیرد. یعنی داتیِ ساده و بچه صفتِ ابتدایی فیلم، تبدیل می شود به آدم کُش پایان فیلم. اما متأسفانه در طول فیلم به هیچ عنوان به داتی نزدیک نشده ایم تا بتوانیم این تغییر را درک کنیم. اصلاً او در این داستان کاره ای نبوده! در یکی از صحنه های فیلم، شاریا، نخی را که از آستین کُتِ انسل آویزان است، می کِشد و ناگهان آستین کت جدا می شود. این تکه قرار بوده مثلاً طنز باشد و جاهای دیگری هم قرار بوده لحنی طنازانه به داستان تزریق شود اما فردکین حتی نتوانسته لحنی یکدست را برای فیلم ایجاد کند و این واقعاً جای تعجب دارد.


  انگار فیلم سازان بزرگ، با بالا رفتن سنّشان، کیفیت آثارشان افت می کند. نمونه ها فراوانند ...


ستاره ها: 

11-11-11

11-11-11نام فیلم:

بازیگران: تیموتی گیبز ـ مایکل لندز و ...

نویسنده و کارگردان: دارن لین بوسمن

90 دقیقه؛ محصول آمریکا، اسپانیا؛ سال 2011

 

فیلمی که نباید دید

 

خلاصه ی داستان: جوزف، نویسنده ی معروفی ست که همسر و فرزندش را از دست داده و هنوز هم شب ها خواب آنها را می بیند ...

 

یادداشت: تعریف یک خلاصه ی داستان درست و حسابی برای این فیلم عقب مانده و کلیشه ای و بسیار ضعیف، کار مشکلی ست. از داستان تکراری و بی معنی اش که بگذریم، اینکه فیلمساز می خواهد به زور و ضرب، مفهومی را به ما قالب کند که مثلاً داستانش پر و پیمان شود و قابل ارائه، می توان درس های زیادی گرفت که همین موضوع باعث می شود که یادداشت درباره اش وارد بخش "فیلم هایی که نباید دید" نشود! فیلمساز به زور و ضرب و اصرار و شعار، دم به دقیقه از مذهب و خدا و اینکه نویسنده به خدا اعتقاد ندارد، حرف می زند و انگار که اینها کافی نباشند، در هر نما و هر صحنه اش، صلیب و کلیسا را هم فراموش نمی کند و باز هم انگار که اینها کافی نباشند، اسم شخصیت اصلی را هم جوزف ( یوسف در زبان لاتین، که جنبه ای دینی مذهبی دارد ) می گذارد و جالب اینجاست که اصلاً هم معلوم نیست اینهمه اصرار و تأکید برای چیست و چه ربطی به داستان پیدا می کند. فیلمساز در این مسیر بی معنی، گاه چنان دیالوگ هایی در دهان آدم هایش می گذارد که واقعاً باعث خنده می شوند و البته از همه خنده دارتر، صحنه های تکراری و بدون ظرافتِ موجودات ترسناکی ست که به سبک فیلم های ترسناک، در پس و پشت آدم ها ظاهر و غیب می شوند.


  جوزف، آقای نویسنده!


ستاره ها: ـــ

Bad Lieutenant

نام فیلم: ستوان خبیث

بازیگران: هاروی کیتل ـ ویکتور آرگو و ...

فیلم نامه: ویکتور آرگو ـ پل کودرون ـ ابل فرارا ـ زوئه لوند

کارگردان:ابل فرارا

96 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 1992

 

یک پلیس لعنتی

 

خلاصه ی داستان: داستان ستوانِ فاسدِ نیروی پلیس که غرق در مواد و بی بند و باری های جنسی ست و به جای دستگیری دزدها، با آن ها همکاری می کند. اما اتفاقی او را به خود می آورد ...

 

یادداشت: این فیلم، فیلم عجیب و غریبی ست. یک هاروی کیتل فوق العاده دارد که با قدرتِ هر چه تمامتر ایفاگر نقش پلیسی ست که در منجلاب مواد مخدر و ابتذال اسیر شده و هر کار چندش آوری که فکرش را بکنید انجام می دهد و یک داستان غیرخطی و کاملاً مدرن و شدیداً جمع و جور دارد که روایت گر زندگی پلیسی ست که در یک لحظه ی اوج ناامیدی، به خیلی چیزها ایمان می آورد. شروع سیر تحول این مرد از وقتی ست که آن راهبه را در بیمارستان می بیند. راهبه ای که دو جوان در صحن کلیسا به او تجاوز کرده اند. پلیس که اسمی هم از او در فیلم برده نمی شود، کم کم انگار در سیری ناخودآگاه به سمت راهبه کشیده می شود و سعی می کند هر طور شده آن دو جوان را بیاید اما وقتی با از خود گذشتگی و قدرت روحی راهبه مواجه می شود که از تقصیر جوان ها گذشته، انگار به خیلی چیزها اعتقادش را به دست می آورد. اما قسمت طعنه آمیز ماجرا جایی ست که انگار قرار نیست او از خباثت پاک شود.


   این نما در جهت رساندن مفهوم اصلیِ داستان این پلیس، شدیداً معنی دار است ...


ستاره ها:  

Looper

نام فیلم: لوپر

بازیگران: جوزف گوردن لویت ـ بروس ویلیس ـ امیلی بلانت و ...

نویسنده و کارگردان: رایان جانسون

118 دقیقه؛ محصول آمریکا، چین؛ سال 2012

 

خودِ او ...

 

خلاصه ی داستان: سال 2044. جو، یک لوپر است. کسی که وظیفه دارد قربانیانی را که توسط گروهی در سی سال آینده یعنی در سال 2074، دستگیر می شوند و به وسیله ی سفر زمان، به سال 2044 فرستاده می شوند، بُکُشد و به عنوان دستمزد، شمش طلا دریافت کند. ماجرا وقتی پیچیده می شود که جو مأموریت می یابد، خودش را، یعنی خودِ پیرش را از بین ببرد ...

 

یادداشت: فیلم با همه ی پیچیدگی های ظاهری اش تنها درباره ی یک کلمه ی مهم و ازلی ـ ابدی حرف می زند: عشق. جوی جوان، زندگی بی ثمر و بی مصرفی را می گذراند. آدم کُش است و معتاد به مواد. ظاهراً هدفی هم جز جمع کردن شمش های طلا و رفتن به کشوری دیگر، ندارد. تمرین می کند برای یاد گرفتن زبان فرانسه، اما انگار در این کار هم زیاد موفق نیست. مهمترین کارش این است که در زمان معینی در جای معینی بایستد و منتظر قربانی ای باشد که توسط سفر زمان، از سی سالِ بعد به سمت او روانه می شود. او هم با یک تیر خلاصش کند، شمش ها را بردارد و برود دنبال زندگی اش. و روز بعد، دوباره روز از نو و روزی از نو. ماجرایی که برای دوستش، سِث، پیش می آید، ما را برای گره ی که قرار است در ادامه ی داستان اتفاق بیفتد، آماده می کند؛ سث از کُشتن سثِ سی سال بعد، سر باز می زند و این باعث می شود گروهی که مسئولیت اداره ی این تشکیلات را به عهده دارند، به خشم بیایند و تصمیم بگیرند سث را بکشند. در این مرحله، علاوه بر اینکه می فهمیم این تشکیلات عجیب و غریب، چگونه عمل می کند وقتی که می فهمد کسی، به قول خودشان، "چرخه اش را تمام نکرده است"، به شخصیت ترسو و وابسته ی جو هم نزدیک می شویم؛ او از روی ترس، سث را که در خانه اش مخفی کرده، لو می دهد. اما گره اول داستان وقتی انداخته می شود که جو با خودِ سی سال بعدش روبرو می شود. از اینجاست که همه چیز کمی پیچیده می شود. باید بیشتر دقت کنید تا این تداخل زمانی را در ذهنتان جمع و جور نمایید. فیلم با این شیوه، ذهن را به چالش می کِشد و کاری می کند که فکر کنیم. گذشته و حال رو در روی هم قرار می گیرند. جوی پیر، جوی سی سال بعد، در برابر مرگ مقاومت می کند و از دست خودش، از دست قاتلِ جوانش فرار می کند چرا که دنبال هدفی ست. بعد از تعقیب و گریزها و رو در رو شدن جوی پیر و جوان است که داستان وارد سطح مهمتری می شود. سطحی که مضمون اصلی ست و اینهمه پیچش های زمانی و عقب و جلو شدن ها تنها برای بیان آن است و بس. جوی پیر، آمده که از کسی انتقام بگیرد. از مردی که "رین میکر" ( باران ساز ) می نامدش و در سی سال آینده، باعث مرگ همسر مهربانش خواهد شد. گره دوم در فیلم نامه، اینجاست که شکل می گیرد و کم کم مضمون مهم داستان، هویدا می شود. جوی پیر، از عشق به زنی حرف می زند که او را به زندگی برگرداند. زنی که اعتیاد جو را درمان کرد و با سختی هایش ساخت و او را از آدمی ولگرد، آدم کُش، عیاش و بی هدف، به آدمی سالم تبدیل کرد. اینجاست که جوی جوان خودش را در مقابل خودِ آینده اش می بیند که عاشق زندگی شده. از این قسمت به بعد است که نیمه ی دوم داستان، آغاز می شود؛ جایی که قرار است جوی پیر و جوان با همکاری هم، سید یعنی پسربچه ای را که قرار است در سی سال آینده، تبدیل به رین میکر و قاتل همسر جوی پیر شود، بُکُشند. لایه های عمیق و ظریف مضمون داستان، در این نیمه، بیشتر خودش را نشان می دهد. آن پسربچه، انگار تبدیل می شود به کودکی های جو. انگار حالا نه تنها آینده ی او، بلکه گذشته ی او هم رور در رویش قرار گرفته اند. جایی که او به پسربچه درباره ی گذشته ی تیره و تارش می گوید، بهتر می توانیم درکش کنیم. او از مادری می گوید که رهایش کرده و پدری که هیچ وقت مِهرش را نچشیده و از زمانی می گوید که وقتی خودش را شناخت، تفنگ به دست گرفته بود. جوی جوان که تا به حال هدفی نداشت، انگار کم کم جور دیگری به زندگی نگاه می کند. عشق مادر به سید، گرمای عشقی را که خودش هیچ وقت در زندگی نچشید، به او می چشاند. حالا به جای آنکه بچه را نابود کند تا انتقام خودِ سی سال بعدش را گرفته باشد، شروع می کند به محافظت کردن از پسر در مقابل خودِ سی سال بعد. خودی که حالا انگار تبدیل شده به آدم بده ی داستان و فقط به فکر انتقام است. التماس مادر به جوی جوان درباره اینکه " [ سید ] ممکن است در آینده خوب تربیت شود"، جو را از کُشتن منصرف می کند. سید بچه ای ست که درست مثل خودِ جو، سختی های زیادی کشیده و از نیروی جهش یافته ای که دارد، در جهت آسیب رساندن به افراد استفاده می کند. اما مادری دارد که به خوبی از او مواظبت کند. در صحنه ی پایانی که سید با فریادهای تسکین دهنده ی مادر مواجه می شود که او را به آرامش دعوت و عشق را با تمام وجود نثارش می کند، دست از استفاده از نیروی ویران کننده ی ذهنی اش و کُشتن جوی پیر برمی دارد و جمله های عاشقانه ی مادر، مثل آب سردی بر او عمل می کند. کاری که جوی جوان برای پایان بخشیدن به ماجرا می کند، شدیداً تلخ و در عین حال امیدوارکننده است؛ او خودش را می کُشد تا اصلاً دیگر جویی در آینده وجود نداشته باشد که زنش کشته شود و او بخواهد برگردد و انتقام بگیرد. او خود را قربانی می کند تا بچه ای که عشق مادر را چشیده، به زندگی برگردد. اگر او "حالا" نباشد، بهتر از آن است که "بعداً"  باشد و باز هم زندگی بی عشق و در حسرت انتقامش را ادامه بدهد. با رفتن او، بچه ای باقی می ماند که دیگر حتماً رین میکر نخواهد شد. چون عشق مادر را چشیده است. او با این کار، اتفاقاً به زندگی اش معنایی می دهد که تا حالا عاری از آن بود. فیلم با داستانی جذاب و پر کِشش، از پس رساندن این مفهوم عمیق، به خوبی برمی آید. مفهومی اخلاقی که در سکانس پایانی اش، به اوج می رسد و تکانتان می دهد.   


  جوی پیر: سی سالِ دیگه، همین دیروزه.


ستاره ها: 

Footnote / Hearat Shulayim

نام فیلم: پاورقی

بازیگران: اشلومو بارآبا ـ  لئور آشکنازی ـ آلیزا روسن و ...

نویسنده و کارگردان: یوسف سیدار

103 دقیقه؛ محصول اسرائیل؛ سال 2011

 

کلمه

 

خلاصه ی داستان: پرفسور الیزر اشکولنیک، سرپرست تحقیقات یهود در دانشگاه عبری اورشلیم، سال های عمرش را در تحقیق و تفحص گذرانده ولی هیچ وقت موفق به دریافت جایزه ی اسرائیل نشده و در عوض همیشه با سرافکندگی، شاهد دریافت آن توسط رقیبانش بوده تا بالاخره یک روز خبر می رسد که پروفسور قرار است جایزه را دریافت کند. اما معلوم می شود اشتباهی رخ داده و این جایزه در واقع متعلق است به پسر او، پرفسور اوریل اشکولنیک، که راه پدر را ادامه داده. پسر که اصل ماجرا را می فهمد، دنبال راه حلی می گردد، چون می داند اگر این بار هم پدر جایزه را نبرد، خواهد مُرد ...

 

یادداشت:  فیلم نامه نویس، بسیار هوشمندانه از شغل پروفسور برای ساختار فیلم و حتی گره گشایی پایانی داستان استفاده می کند؛ نحوه ی معرفی شخصیت ها و خصوصیاتشان، مثل تحقیقات پروفسور بروی انواع و اقسام نسخ خطی تلمود می ماند همچنانکه که رسیدن به اصل ماجرا توسط پروفسور، از طریق تنها یک کلمه صورت می گیرد. او همان یک کلمه را در بین متون مختلف جستجو می کند تا می فهمد ماجرا چیست. فیلم بیشتر از اینکه به رابطه ی یک پدر و پسر بپردازد، به پروفسور الیزر اشکولنیک می پردازد که به خاطر سال ها تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن و جایزه نگرفتن، سرخورده شده است و در نهایت هم پی می برد آخرین جایزه ی او، در واقع متعلق به خودش نیست. اینکه گفتم این فیلم چندان رابطه ی پدر و پسری را محور قرار نمی دهد، در واقع به نظرم "نمی تواند" این کار را بکند. یعنی "می خواهد" اما داستان، راه اشتباه را می رود. دقت کنید به زمانی که پسر تصمیم می گیرد هر طور شده جایزه را به پدر بدهد. متنی تقلبی تایپ می کند که در آن این جایزه ی مهم را به پدر تقدیم کرده اند. پدر هم که فکر می کند این متن واقعی ست، در روزنامه از خودش تعریف می کند و جمله هایش با کمی شیطنت دختر روزنامه نگار، تغییر می یابد و تبدیل می شود به حمله به پروفسور پسر و به رخ کشیدن قدرت خودش در زمینه ی کاری. بعد که پسر، روزنامه را می خواند، شدیداً از دست پدر ناراحت می شود طوریکه زندگی اش به هم می ریزد و داستانِ این رابطه، همینجا تمام می شود و بقیه ی ماجرا اینگونه ادامه می یابد که پدر متوجه می شود که قضیه ی جایزه ای که می خواهند به او بدهند، بو دار است. می خواهم بگویم این دو مسیر، یکدیگر را قطع نمی کنند و در هم ادغام نمی شوند. ماجرای ناراحتی پسر به خاطر حرف های پدر، همانطور باقی می ماند و تأثیری در پایان داستان نمی گذارد. به فرض اگر ناراجتی پسر را هم نداشتیم، اگر حرف های تند پدر در روزنامه را هم نداشتیم، فکر نمی کنم چیزی تغییر می کرد. فیلم در قسمت هایی، طنز ظریفی دارد. یک سکانس خوبش آنجایی ست که شورای جایزه ی اسرائیل در اتاقی کوچک نشسته اند و قرار است خبر را به پسر بدهند و چون جا کم است، هر بار برای داخل و خارج رفتن هر نفر از اعضاء، همگی مجبورند صندلی های خود را جا به جا کنند.


   پدر و پسر ...


ستاره ها: