سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

[ یکی یکی پله ها را بالا می آیم ... ]

یکی یکی

پله ها را بالا می آیم

اولی

دوستت دارم

دومی

دوستت دارم

سومی دوستت دارم

در را که باز می کنم اما ...

حالا سالهاست

دسته گلی در گلویم گیر کرده است

 

***

 

چند چراغ دیگر باید روشن می کردم تا ببینی ام؟

دیشب را تا صبح پلک روی هم نگذاشته ام

ـ سگ های زیادی این دور و بر پرسه می زنند ـ

حالا

چمباتمه زده ام گوشه ای

آه نه!

زوزه می کشم

هیچ کس

گرگی با دندان های مصنوعی را جدی نمی گیرد

   

مجموعه ی شعر "عاشقانه های یک زنبور کارگر"، سروده ی جلیل صفربیگی

فیلم هایی که نباید دید

(Texas Chainsaw 3D) نام فیلم: اره برقی تگزاس سه بعدی

کارگردان: جان لاسنهوپ

البته که دیدنِ این فیلمِ سه بعدی در یک سینمای استاندارد تجربه ی لذت بخشی ست. سینمایی که لابی اش آرام، صدایش اعجاب انگیز  و صندلی های داخلِ سالنش فوقِ راحت هستند. سینمایی که کنترلچی هایش آرام و ساکتند و دائم با آن چراغ قوه های عهد عتیقشان، چشم نمی چرخانند که بینند تو آیا پهلوی دختر نشسته ای یا پسر و اگر نشسته ای، بیایند یقه ت را بگیرند که باید حتماً بروی و گوشه ای دیگر بنشینی، که همین جمله را چنان با خشم می گویند که تو از اعماقِ وجودت درک می کنی چه زندگیِ بدی بر آن ها گذشته و چقدر عُقده های فروخورده دارند که حالا اینجا باید خالی اش کنند ... بهرحال می دانستم که با چه اثری طرف خواهم بود و مخصوصاً فیلمی رفتم که زیاد در قید و بندِ داستانش نباشم و تنها و تنها از تصاویر لذت ببرم. شما هم اگر نمی توانید در سینماهای خارج از ایران فیلم را ببینید، کلاً قیدِ دیدنش را بزنید، بهتر است.

 

نام فیلم: اینجا ... آخر دنیا

کارگردانان: (؟؟؟) شراره یوسف نیا ـ ابراهیم بخشی

واقعاً لازم است چیزی بگویم؟ این مایه ی شرم، این نافیلم، این تصاویر متحرک، این ننگ، این ...

 

 (Pieta) نام فیلم: پیتا

کارگردان: کیم کی دوک

جوانی خشن و بی رحم، به سراغ مردانی می رود که از رئیسش پول قرض گرفته اند و پس نداده اند. او مردها را علیل می کند و زندگی شان را بهم می ریزد تا اینکه زنی پیدا می شود که ادعا می کند مادر جوان است و بعد از سی سال برگشته تا او را زیر پر و بال خود بگیرد ... آخرین اثر کیم کی دوک، زیادی کُند و گنگ و شعاری ست. راستش من که چیزِ زیادی از موضوع سر در نیاوردم، ضمن اینکه از همان اول معلوم است که زن، آمده تا انتقام بگیرد و مادرِ جوان نیست، چون بهرحال این سینمای کیم کی دوک است! البته از آنجایی هم که سینمای کیم دوک است، بالاخره باید یکی دو تا تصویرِ ماندگار و ایده ی ناب داشته باشد که اینبار در آخرین نمای فیلم این ایده ی ناب را می بینیم؛ خط خونی که کامیون روی آسفالت به جا می گذارد.

 

(The Possession) نام فیلم: تسخیر

کارگردان: اُله بُرنِدال

دختر کوچکِ کلاید و استفانی که از هم طلاق گرفته اند، بعد از خرید یک جعبه ی چوبی از یک حراجی، دچار رفتارهای خاص و عجیبی می شود. کلاید متوجه می شود که یک جن، در بدن دختر حلول کرده ... باز هم یک جن در بدن دختری کوچک حلول کرده و برای اینکه ماجرا را دراماتیکش کنند، یک اسم عجیب و غریب می گذارند روی این جن و بعد برای اینکه ماجرا واقعی جلوه کند و بیننده ی ساده لوح ـ که مطمئناً تعدادشان کم هم نیست ـ قضیه را جدی بگیرد، خیلی گستاخانه، در تیتراژ ابتدایی تأکید می کنند که فیلم از روی ماجرایی واقعی ساخته شده و من مانده ام که واقعاً سازندگان این فیلم پیش خودشان چه فکری کرده اند؟ داستانی سطح پایین، خنده دار، قابل حدس و شدیداً کلیشه ای که هیچ نکته ی خاصی ندارد ... یک "جن گیر" دست چندم.

 

(4:44 Last Day on Earth) نام فیلم: 4:44 آخرین روز در زمین

کارگردان: ابل فرارا

چند روز دیگر پایان جهان است و یک زوج، سعی می کنند با این قضیه کنار بیایند ... فیلمی که سعی   می کند خیلی چیزها باشد، معمولاً آخرش هم هیچ چیز نمی شود! این فیلم هم همینطور است؛ سعی می کند از زمین و زمان و مذهب و انسان ها و هزار تا مورد دیگر صحبت کند اما در نهایت هم کار خسته کننده و بی معنایی ست که هیچ احساسی برنمی انگیزد. فیلمِ دیگرِ فرارا، "ستوان خبیث"، اثر قابل تأملی بود ( اینجا ).

 

(House at the End of the Street)نام فیلم: خانه ی انتهای خیابان

کارگردان: مارک توندرای

 الیسا به همراه مادرش به خانه ی جدیدشان نقل مکان می کنند. در همسایگی آنها خانه ی دیگری قرار دارد که در آن جنایت ترسناکی روی داده است ...  یکی دیگر از آن فیلم های یک بار مصرف و سطحی که غافلگیری داستانی اش و دلیلی که برای آن غافلگیری می آورد آنقدر مهمل است که نگویید و نپرسید ... حتی نبینید!

 

(In Their Skin)نام فیلم: در پوست آنها

کارگردان: جرمی پاور رگیمبال

مارک و مری به خانه ی ویلایی شان می آیند تا نفسی تازه کنند، غافل از اینکه در همسایگی آنها، خانواده ای دیوانه زندگی می کند ... آغاز کردن سال 92 با چنین فیلمی، می تواند فاجعه بار باشد! ( این اولین فیلمی است که در شروعِ سالِ 92 دیدم ) اصلاً معلوم نیست این خانواده ی روانی که هستند و چه از جان بقیه می خواهند و انگیزه شان چیست. فیلمی به شدت سطحی که گرچه نیم ساعت اولش، خیلی شکیل و موقرانه ساخته شده به طوریکه آدم را برای دیدن ادامه ی داستان مشتاق نگه می دارد اما در نهایت به یکی از همان فیلم های مزخرفی تبدیل می شود که هیچ سر و تهی ندارند.

 

نام فیلم: رگبار

کارگردان: بهرام بیضایی

آقای حکمتی به تازگی به محله ی جدیدی نقل مکان کرده و در مدرسه ی همان محله، مشغول تدریس شده است. رویاروییِ او با خواهر یکی از شاگردانش، موجب می شود تا شایعه ای بینِ مردم محله شکل بگیرد مبنی بر اینکه حکمتی به دختر نظر دارد. این شایعه، کم کم جنبه ای از واقعیت به خود می گیرد ...  واقعیتش این است که به جز سگ کُشی ( این فیلم را هم سال ها قبل، همان زمانِ اکرانش دیدم. معلوم نیست اگر دوباره ببینمش چه احساسی داشته باشم ) هر فیلمی که از بیضایی دیدم، آنقدر خسته کننده و نمادین و شعاری و ریخت و پاش بود که تحملش از توانِ من خارج بود. این قبول که ایشان آدمی ست فرهیخته و شدیداً باسواد اما به نظرم برای ساختنِ یک فیلم، به چیزهای دیگری هم نیاز است. در همین فیلم اگر بخواهم نمادهایی را که بیضایی گنجانده، مثال بیاورم، این نوشته ی کوتاه تبدیل می شود به مثنوی هفتاد مَن. داستان از یک جایی شروع می شود و به یک جاهایی می رسد که هیچ ربطی به اولش نداشته و این میان پُر شده از سمبلیسمِ خاص بیضایی که هیچ دخلی به داستان و کلاً به سینما ندارد.

 

(The Devil Inside)  نام فیلم شیطان درون

کارگردان: ویلیام برنت بِل

سال ها قبل، مادر ایزابلا هنگام مراسم جن گیری، سه کشیشی را که در حال جن گیریِ او بوده اند، به قتل می رساند و بقیه عمرش را در تیمارستانی در ایتالیا می گذراند. حالا ایزابلا تصمیم دارد فیلم مستندی از ماجرایی که بر مادرش رفته، بسازد ... فیلمی بچه گانه و بی معنا که اصولاً نباید جدی اش گرفت.

 

(La riffa)نام فیلم: لاتاری

کارگردان: فرانچسکو لادادیو

فقط یکی به من بگوید معنا و مفهوم این فیلم چیست! این خانم فرانچسکا چرا یک لحظه آدم خوبه است و یک لحظه آدم بده؟ معنای آن عشق آبکی چیست؟ اصلاً قضیه ی لاتاری چیست؟ چرا چنین فکری به ذهن فرانچسکا خطور می کند؟ که چه بشود؟ فیلمی به غایت خسته کننده و بسیار سطحی و مبتذل.

 

(American Mary)  نام فیلم: مری آمریکایی

کارگردانان: جیم سوسکا ـ سیلویا سوسکا

مری، دانشجوی سال آخر پزشکی، مورد تجاوز استادش قرار می گیرد و در صدد انتقام برمی آید ... همانقدر که مقدمه چینی داستان در جهت موجه جلوه دادن حرکت ماری برای شکنجه دادن استادش و تبدیل شدن به یک قاتل روانی دیوانه، بسیار بچه گانه و احمقانه است، کلیت این فیلم هم سطحی و بیخود است. فیلمی مهوع و مشمئزکننده که دو خواهر دوقلو ( که خودشان هم در فیلم نقشی بی معنا دارند ) آن را ساخته اند. دقت کنید که اصلاً حرف اصلی فیلم معلوم نیست. چند خط داستانی بی معنا که فقط کنار هم چیده شده اند که نه کشش دراماتیکی ایجاد می کنند، نه روابط درستی بین آدم هایش برقرار می شود؛ از یک طرف بحث انتقام مری مطرح است که در حد یکی دو بار به آن اشاره می شود. از سوی دیگر داستانِ نیمچه عاشقانه ای بین مری و مرد صاحب کافه پیش می آید که آن هم در حد اشاراتی کوتاه است و بسیار سطحی. در طرف دیگر، ماجرای عمل های غیرقانونی مری را داریم که روی بدن آدم هایی که خودشان داوطلبِ تغییر شکلی در بدنشان شده اند، انجام می شود که آن هم با حمله ی شوهر یکی از این زنانی که اندام تناسلی خود را توسط مری به شکل دیگری در آورده و در نهایت کشته شدن مری به پایان می رسد. فیلمی بی معنا و خسته کننده که فقط آدم را اذیت می کند.

 

(The Assassin Next Door)  نام فیلم: همسایه ی آدم کش

کارگردان: دنی لرنر

 گالیا، زنی اوکراینی ست که از خانواده اش فرار کرده و به اسرائیل پناه آورده تا پول در بیاورد اما در اسرائیل گرفتار باند جنایتکاری شده که او را مجبور به کُشتن آدم ها می کند. او که حالا قصد دارد به اوکراین بازگردد، برای رسیدن به پول و پاسپورت، دستورات رئیسش را انجام می دهد اما دوستی اش با زنِ همسایه، همه چیز را تغییر می دهد ... این فیلم از بس کُند و کشدار و بدونِ داستان است که آدم را خسته می کند. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد. گالیا را نمی فهمم. خودش را دقیقه ی پنجاه معرفی می کند که خیلی خیلی دیر است و تازه تا رسیدن به این دقیقه ی پنجاه، از بس که همه چیز کِشدار و بدون داستانی خاص دنبال می شود، آدم کم کم خوابش می گیرد. آشنایی او با زن همسایه و اینکه زن، از شوهرش هر روز به بدترین شکل ممکن کتک می خورد هم هیچ احساسی در آدم برنمی انگیزد. اصولاً شخصیتی در کار نیست، همه چیز در سطح حرکت می کند و به بدترین شکل ممکن، با آن تیراندازی های مصنوعیِ داخلِ اتوبوس، به پایان می رسد که اوجِ حماقت داستان است.

 

نام فیلم: یک سطر واقعیت

کارگردان: علی وزیریان

کسرا شایگان، روزنامه نگار و مدیر مسئول یک نشریه ی فرهنگی، به خاطر مشکلات دنیای مطبوعات، دیگر نمی تواند نشریه اش را چاپ کند تا اینکه شخصی از سوئد به او زنگ می زند و ادعا می کند که وامی بلاعوض از سوی یک مؤسسه ی معتبر به او تعلق گرفته که باید برای دریافت آن به استانبول سفر کند ... احمقانه! واقعاً "احمقانه" و نه چیزی بیشتر! بگذریم از تمام شعارهای سیاسی و غیرسیاسی و شخصیت پردازی های توخالی و رنگ عوض کردن های پی در پی آدم های داستان در عرض یک سکانس ( کسرا که آنقدر دنبال این پول بوده، ناگهان معلوم نیست به خاطرِ چی، از زنگ زدن های بیش از حد آن خانم دکتر از سوئیس، شاکی می شود و چنین فرصت بزرگی که آینده و زندگی اش به آن وابسته است را از دست می دهد. هر چند که دقیقاً در سکانس بعد، دوباره جواب تلفن ها را می دهد! ) و خُرده داستان هایی بی معنایی که در فیلم نامه گنجانده شده اند ( مثل قضیه ی توقیف ماشین کسرا که لابد فیلم نامه نویس می خواسته اینگونه نقبی به شرایط جامعه و گرفتاری هایش زده باشد! )؛ از همه ی این موارد می گذریم، اما آخر یکی نیست بگوید چطور یک آدمِ مثلاً فرهیخته، فرهنگی و مطبوعاتی، به همین راحتی، قبول می کند که یک مؤسسه ای در یک کشوری، حاضر شده به او اینهمه پول بلاعوض بدهد؟ آخر چطور چنین چیزی قابل باور است؟ به نظرم بهتر بود اسمِ فیلم را می گذاشتند: " یک سطل خزعبلات"! 

[ قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ... ]

قبلاً خیلی مختصر و کوتاه، درباره ی زیرنویس های مفتضحانه ای که برخی آدم های بیمار برای فیلم ها  می نویسند، مطلبی نوشته بودم و یک نمونه هم از زیرنویسِ خنده دارِ یک فیلم ژاپنی آورده بودم ( اینجا ). برای منی که با دوبله ـ حتی با بهترین کیفیتش، که مثل همه ی چیزها، ما ادعایش را داریم که در آن حرفِ اول را می زنیم، غافل از اینکه اینطور نیست، چون تنها کافی ست به دوبله های ایتالیایی و آلمانی گوش بدهید ـ به شدت مخالفم و هیچ فیلمی را به شکل دوبله شده نگاه نمی کنم، وجودِ زیرنویس، مخصوصاً برای فیلم هایی که زبانی غیر از زبانِ انگلیسی دارند، موهبت بزرگی ست که این دور و زمانه با وجود آدم های شریف و درستی که با زحمت فراوان فیلم ها را زیرنویس می کنند ممکن شده است. اما در بین انواع و اقسامِ زیرنویس های خوب و نسبتاً خوب، گاهی با موارد جالبی روبرو شده ام که در این نوشته بد ندیدم  اشاره ای کوتاه به آن ها داشته باشم. برخی از مترجمان سعی می کنند با یک توضیحٍ کوچکِ ـ در خیلی موارد خودمانی ـ در میانه ی دیالوگ های فیلم، ماجرا را برای بیننده روشن کنند. نمونه اش، چند شبِ پیش فیلمِ مزخرفِ ترسناکی می دیدم به نامِ «شیطانِ درون» که یادداشتش به زودی در بخش "فیلم هایی که نباید دید" خواهد آمد. در بخشی از داستان، وقتی شخصیتِ اصلی می خواهد وارد دانشگاه مذهبی واتیکان بشود، نامِ مکان به شکل زیرنویس روی تصویر می آید که مترجم، بعد از آوردنِ "دانشگاه مذهبی واتیکان"، داخل پرانتز، به زبانِ خودمانی می نویسد: (( همون حوضه علمیه خودمون ))! من عین جمله را با همان غلط املایی در اینجا آوردم ( نوشتن "حوضه" به جای "حوزه" ) که همین آسیب شناسیِ غلطِ املائی زیرنویس ها هم خودش بحث مفصلی می طلبد که حتی گاه در میان کسانی که زیرنویس های خوبی هم ازشان دیده ایم، بسیار رایج است. بهرحال توضیحی که مترجم تصمیم گرفت درباره ی دانشگاهِ مذهبی واتیکان در میان دیالوگ ها جا بدهد، اتفاقاً برای قابل فهم تر شدنِ موضوعِ داستان بسیار تأثیرگذار بود. فقط ای کاش غلط املائی نداشت! در جاهای دیگر، با موارد جالب تری هم برخورد کرده ام. گاهی، مترجمین سعی می کنند به صلاحدیدِ خودشان، منظورِ یکی از آدم های داستان از ادای جمله ای خاص یا اشاره و حرکتی خاص را برای مخاطب روشن کنند که در برخی موارد، این کار مثل افتادن از آنطرف بام است! یعنی مواقعی آنقدر وارد جزئیات می شوند که آدم احساس می کند، مترجم، بیننده را گیج و گول فرض کرده. نمونه هایش فراوان است. نمونه ای که یادم مانده در زیرنویسِ همین فیلمِ ترسناکِ «شیطانِ درون» بود که در قسمتی، شخصیت فیلم می گوید: (( این کار، موتورِشونو روشن می کُنه. )) که بعد مترجم از قول خودش داخل پرانتز آورده بود: (( منظور عصبانی شدن. ))! در جریان فیلم که قرار بگیرید، منظور از جمله ی شخصیتِ فیلم کاملاً روشن است اما مترجم احساس کرده حتماً باید توضیحی بدهد. یا در یک فیلمِ بیخودِ دیگر به نام "مری آمریکایی"، شخصیت اصلی زنگ می زند به مادربزرگش، اما وقتی شخصِ دیگری گوشی را برمی دارد، متوجه می شود که پیرزن بالاخره عُمرش تمام شده. پس به سرعت شماره ی او را از میانِ لیستِ موبایلِ خود پاک می کند و مترجم هم که احساس کرده بیننده متوجه معنای این جرکتِ شخصیتِ اصلی نخواهد شد، این دو جمله را زیرنویس می کند: (( مادربزرگش مُرد. شمارش رو پاک کرد. ))! ( و خب طبیعتاً باز هم اینجا املای درست، "شماره ش" است نه "شمارش" ). من البته این عمل را نفی نمی کنم اما خب، دیگر از آنطرف بام افتادن هم چندان خوب نیست! اما می خواهم نوشته ام را با یک تک جمله ی فوق العاده از زیرنویسِ یک فیلم تمام کنم که اصلاً محرکِ من برای نوشتنِ این مطلب بود. گاهی مترجمین از خودشان ذوق به خرج می دهند و تلاش می کنند زبانِ شخصیت ها را به زبانِ عامیانه ی خودمان تبدیل کنند تا مثلاً احساسِ نزدیکیِ بیشتری صورت بگیرد. آنها از ضرب المثل های فارسی، اصطلاحاتِ کوچه بازاری و عامیانه ی زبان فارسی استفاده می کنند و تلاش دارند همه چیز در حّدِ امکان طبیعی و باورپذیر باشد. مثلاً در یک فیلمِ آمریکایی، شخصیتِ اصلی برمی گردد به دوستش   می گوید: (( قربونم بری! )). این ایرانیزه کردنِ دیالوگ ها، به نظرم عالی ست مخصوصاً اگر مترجم به تناسبِ لحنِ بین گوینده ی جمله و خودِ آن جمله توجه داشته باشد و بتواند جملاتی بسازد ـ طبیعتاً به فراخورِ متنِ اصلی ـ درخورِ شخصیتِ گوینده که البته به اجرا در آوردنش، کارِ طاقت فرسایی است و لزومش تسلط کافی و کامل به زبان و ادبیات و حتی فن و هنر نمایشنامه نویسی. چه به نظرم یک مترجم خوب، علاوه بر اینکه باید به زبانی که قرار است متنش را ترجمه کند تسلط مطلق داشته باشد بلکه باید زبانِ مادریِ خود را هم به شکل دقیق بشناسد و رویش تسلط داشته باشد. اینطوری ست که یک متنِ خوب ظهور پیدا می کند. از حرفم دور نشوم؛ داشتم می گفتم این ایرانیزه کردنِ متنِ اصلی، کاری ست بسیار عالی. اما گاهی، برخی از این مترجمین، همانطور که در بالا هم گفتم، از آنطرف بام می افتند. یعنی در این تبدیلِ جملات به لحن و فضای ایرانی، چنان اغراق می کنند که نوشته شان گاهی توی دوق می زند. مثالی که می خواهم بزنم، همان مثالی ست که گفتم محرکِ اصلی من از این نوشته است. ترجمه ای که گرچه شدیداً بی منطق و اغراق آمیز است اما شدیداً هم خنده دار است. آنقدر خنده دار که من هنوز هم وقتی به آن قسمتِ فیلم می رسم که قرار است شخصیتِ داستان جمله اش را بگوید و آن معنای فارسی جمله اش زیرنویس شود، ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بارِ اول که از شدت خنده، اشک از چشمانم سرازیر شده بود. قضیه مربوط می شود ـ باز هم ـ به فیلمِ بیخودی به نامِ «پیرانا» که فیلمِ ترسناکی ست. در قسمتی از آن، دو مرد، در تاریکی شب، وارد مردابی شده اند و توجهشان به حیوانی بزرگ جلب شده که بسیار آرام و بی صدا، گوشه ای از مرداب نفس می کِشد. مردها آرام آرام و با ترس به حیوان ـ که البته خبر ندارند یک حیوان است ـ نزدیک می شوند و در هول و ولا هستند که این چیست. یکی از مردها تکه چوبی به این موجودِ عجیب می زند که ناگهان یک گوی بزرگ از دهانش بیرون می آید و مردها را از جا   می پراند، در حالیکه زیرِ لب، به قاعده ی همیشگی انگلیسی زبانان در اینجور مواقع، می گویند:          ((Oh! My God!)) که مترجم در حرکتی شگفت انگیز و بسیار خنده دار، این جمله را جایگزین می کند: (( بسم رب الشهدا و الصدیقین ))!!! دیدنِ این جمله، در آن لحظه ی خاص از فیلم، آنقدر تأثیرگذار است که امکان ندارد نخندید مگر اینکه اصولاً خنده برایتان تعریف نشده باشد! این جمله، نمونه ی همان اغراق هایی است که عرض کردم. البته در این جمله، شیطنتِ مترجم هم هویداست، انگار از روی عمد خواسته چیزی بامزه بنویسد. که البته در میانه ی فیلمی بیخود، اتفاقاً بسیار تأثیرگذار و جالب هم از آب در آمده است. اما برای فیلم های خوب، اینگونه اغراق ها و مزه پرانی ها، گران تمام خواهد شد.

Mama

نام فیلم: مامان

بازیگران: جسیکا چستین ـ نیکولای کاستر والادو  و ...

فیلم نامه نویسان: نیل کراس ـ آندرس ماشیتی ـ باربارا ماشیتی براساس داستانی از باربارا و آندرس ماشیتی

کارگردان: آندرس ماشیتی

100 دقیقه؛ محصول اسپانیا، کانادا؛ سال 2013

 

میم مثل مادر

 

خلاصه ی داستان: ویکتوریا و لی لی، دو دختر کوچکی هستند که پدرِ به جنون رسیده شان، آن ها را به میان جنگلی انبوه می برد تا سر به نیستشان بکند. اما موجودی عجیب، پدر را می کُشد و به این ترتیب، سال ها می گذرد و دخترها در آن کلبه ی جنگلی، بزرگ می شوند. حالا، عموی دخترها، لوکاس، همچنان دنبال آنهاست و  سرانجام موفق هم می شود. اما مشکل اینجاست که دخترها به علت سال ها منزوی بودن، خویی حیوانی پیدا کرده اند و البته مشکل دیگری هم هست: آنها ادعا می کنند موجودی به نام «مامان» در تمام این سال ها از آن ها نگهداری کرده است. موجودی حسود و شدیداً مهربان با بچه ها که حاضر است برای نگهداشتن آنها، آدم بُکُشد ...

 

یادداشت: فیلمِ کوتاهی که در واقع جرقه ی اصلی این فیلم بوده، یک کارِ نسبتاً موفق است که سعی دارد برای چند ثانیه، دلهره و وحشت را به دل مخاطب بیفکند. کارگردانش همین کارگردان است و اسم فیلم هم حتی همین است. گیرمو دل تورو که حالا دیگر با آثار ترسناکی که ساخته و تهیه کرده، کم کم می تواند القابی مثل « سلطان وحشت» یا مثلاً « استاد وحشت» را برای خود کسب کند ( البته من که موافقِ این موضوع نیستم اما خب، این اتفاق خواهد افتاد، یا حتی افتاده! ) با دیدنِ آن فیلم کوتاه، در صدد برمی آید که روی اثرِ بلندی تمرکز کند که کارگردانش همین آقای ماشیتی باشد. پس داستانی برای فیلم پی ریزی می کنند و البته آن فیلم کوتاه یکی دو دقیقه ای را هم عیناً در یک سکانسِ دلهره آورِ فیلم بازسازی می نمایند. و طبق معمول، مشکل از همین «داستان» آغاز می شود؛ داستانی ساده انگارانه و شدیداً بی مورد و لُخت که به هیچ عنوان مخاطب را درگیر نمی کند. مشکل بزرگِ کار اینجاست که مخاطب ـ با توجه به علایمی که خودِ فیلم نامه نویسان داده اند ـ حدوداً چهل دقیقه از داستان فیلم جلوتر است! می خواهم بگویم فیلم نامه نویسان از همان ابتدا به ما نشان می دهند که «مامان» وجودِ خارجی دارد و حالا که این را می دانیم، باید یک ساعت و نیم صبر کنیم تا موضوع برای آنابل و بقیه هم روشن بشود و تازه با چه کیفیتی؟! در فیلم های ترسناک، برای پیش بردن داستان، گاهی به مسائلی روی می آورند که شدیداً توی ذوق می زند. در اینجا، معلوم نیست چگونه، شخصیت های داستان، خواب می بینند و همه چیز کم کم برایشان آشکار می شود تا برسیم به آن گره گشایی نهایی. آیا «مامان» وارد خواب آن ها می شود؟ واقعاً مشخص نیست. نویسندگان فقط می خواسته اند «چیزی» در داستان باشد تا شخصیت ها «یک جوری» بتوانند برسند به پایانِ ماجرا.  بهرحال ما جلوتر از آنابلِ داستان هستیم و می دانیم که «مامان» واقعی ست. حالا سئوال اساسی تر اینجا شکل می گیرد که آنابل چطور باید به نتیجه برسد و مطمئن شود که «مامان» وجود دارد؟ طبیعتاً این روند، باید روندی بطئی و قابل باور باشد، که نیست. می خواهم بگویم آنابل، خیلی سریع و بدون مقدمه متوجه می شود که «مامان» واقعی ست؛ تنها در یک سکانس! و تازه، رسیدنِ او به این نکته هم دردی را دوا نمی کند چون ما از همان اول همه چیز را می دانیم! از شخصیت پردازی های بسیار ضعیف و توخالیِ آدم های داستان هم نباید بگذریم: مثالِ بارزش همین آنابل است که فیلم نامه نویسان، ظاهری خشن برایش متصور شده اند و او را در یک گروهِ راک قرار داده اند تا مثلاً اینگونه تضاد شخصیتی اش را به بیننده القا کنند، اینکه با این ظاهر و رفتار، در واقع همچنان ذاتِ مادر بودن در درونش ریشه دارد، مثل همه ی زن ها. از لوکاس و بقیه ی آدم های داستان هم می گذریم که اصولاً کاری انجام نمی دهند و فقط برای پُر کردنِ وقت و کمی هیجان انگیزتر شدنِ ماجرا در داستان حضور دارند. داستانک هایی که با توجه به حضورِ این آدم ها در کلیت فیلم شکل می گیرد هم بسیار تحمیلی و پادرهواست. مثلاً دقت کنید به ماجرای دکتر دریفوس که روی دخترها مطالعه می کند و بعد که پی می بَرَد «مامان» واقعی ست، به دست او کُشته می شود. همین! از آن بدتر، زنی ست به نامِ جین پودولسکی که می خواهد حضانت دخترها را به عهده بگیرد و در همان اوایل داستان وارد می شود تا به عنوانِ ـ مثلاً ـ ضدقهرمان، با کشمکش هایی که با آدم های اصلی داستان بوجود می آورد، ماجرا پیشروی کند که به هیچ عنوان این اتفاق نمی افتد. او هم خیلی راحت و بی دردسر توسط «مامان» کشته می شود و همه چیز پایان می یابد. بهرحال به نظرم اشتباه سازندگان فیلم اینجا بود که با دیدنِ آن فیلم کوتاه، زیادی هیجان زده شدند و زیادی همه چیز را ساده گرفتند!


  خشمِ مامان!


ستاره ها:  

[ من که الان بچه ای هستم که تاریخ مصرف کودکی اش ... ]

من که الان بچه ای هستم که تاریخ مصرف کودکی اش، رو به انقضاست فکر می کنم:

اولاً ) بزرگ ترها دیگه هیچی واسه یاد دادن به ما ندارن.

دوماً ) خیلی خوب می شه اگه تصمیمات اصلی رو ما بگیریم و انشاهای مدرسه با موضوعات ضدّ جنگ رو اونا بنویسن.

سوماً ) باید از ساختن فیلم هایی که توشون عدالت پیروز می شه دست بردارن و در عوض بلافاصله بعد از بیرون اومدن از سالن سینما، کاری کنن که عدالت واقعاً پیروز بشه.

آره دیگه من اینجوری ام، اهل بحث و جدل.  

   

رمانِ "مارگریتا دُلچه ویتا" اثر استفانو بنّی


پانوشت: نوشته های فوق العاده ی آقای بنّی را حتماً بخوانید، مخصوصاً "کافه ی زیر دریا"یش که عالی ست.


توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

من همسرش هستم

نام فیلم: من همسرش هستم

بازیگران: نیکی کریمی ـ مصطفی زمانی ـ میترا حجار و ...

فیلم نامه: نازنین لیقوانی

کارگردان: مصطفی شایسته

100 دقیقه؛ سال 1390

 

آبِ یخ

 

خلاصه ی داستان: شهلا و امیرحسین زندگی سردی را می گذرانند. وقتی در یک تصادف، شهلا با مردی که ظاهراً قبلاً عاشقش بوده آشنا می شود، همه چیز تغییر می کند ...

 

یادداشت: صحنه های پایانی فیلم، آبِ سردی ـ و حتی یخی! ـ است بر پیکره ی اثر که تا یک جاهایی خوب و منظم پیش رفته بود. آبِ سردی که ناگهان همه چیز را فرو می ریزد و فیلم را به حضیض می کِشاند. اینکه چطور و با چه ترفندِ سهل انگارانه ای گره گشایی صورت می گیرد و نقشه ای که شهلا برای امیرحسین کشیده، آشکار می شود، بماند، موضوعِ عجیب تر برمی گردد به ماجرای خودِ همین نقشه ای که شهلا کشیده؛ سئوال اینجاست که اصلاً هدفِ او چه بوده؟ چرا باید کاری کند که باعث شود امیرحسین به او شک کند؟ می خواهد به چه نکته ای برسد؟ اینکه مثلاً درجه ی نامرد بودنِ مرد را نشان دهد که چطور او ( مرد ) به شهلا خیانت می کند اما طاقت خیانتِ شهلا را ندارد؟ یا اینکه می خواسته غیرتِ مرد را به جوش بیاورد که بیشتر در فکرِ زن و زندگی اش باشد؟ از آنجایی که اصولاً شیمیِ بینِ شهلا و امیرحسین در نیامده ( این ها چرا اینقدر با هم بد هستند؟ امیرحسین چرا اینقدر بداخلاق است؟ مشکل چیست؟ ) در نتیجه نمی توانیم انگیزه ی درست و حسابی ای پشتِ این عمل شهلا بیابیم و در ادامه این سئوالِ خطرناک در ذهن شکل می گیرد که: (( خب، که چی؟ )). باز اگر شخصیتِ شهلا و انگیزه ی رابطه ها خوب پرورش می یافت، می شد این نقشه را باورپذیر از آب در آورد و حداقل به یکی از دو سئوالِ بالا، جوابی قانع کننده داد، اما در شکلِ کنونی و برای شخصی مثل شهلای این داستان، عملِ او زیادی غیرقابلِ باور و عجیب و در عین حال بی معنا جلوه می کند. و انگار که همین آبِ سرد بر پیکره ی فیلم چیزِ کمی باشد، هنوز دو دقیقه نگذشته که فیلم نامه نویس، غافلگیریِ دیگری را برای تماشاگر ایجاد می کند؛ کسی که به امیرحسین زنگ می زده در واقع از طرفِ شهلا نبوده، بلکه زنِ مردی بوده که شهلا با او تصادف کرده. ( البته این موردِ اخیر آنچنان غافلگیرکننده نیست چونکه ما از همان اول هم به این گزینه فکر می کنیم! ) و حالا از این گره گشاییِ جدید باید به چه نکته ای برسیم؟ که شهلا واقعاً یک خیانتکار است؟ اصلاً کمی که به این پیچ و خمِ بی معنا دقیق بشوید، کاملاً گیجتان خواهد کرد. فیلم به معنای واقعی کلمه، بلاتکلیف است. همه چیز را نیمه کاره رها می کند بدون اینکه جوابی برایش داشته باشد. رابطه ی منشی و امیرحسین، دچار تنش می شود ( که ماهیت همین رابطه هم اصلاً مشخص نیست ) و بعد هم  چون منشی خودش را صاحب حق می داند، از طرفِ امیرحسین اخراج می شود اما در دو سکانس بعد، منشی برمی گردد و همه چیز به حالت عادی برمی گردد و دیگر هم معلوم نمی شود نتیجه ی رابطه ی این دو  به کجا می خواسته برسد. از سوی دیگر، موتورِ فیلم خیلی دیر راه می افتد. تازه در دقیقه ی پنجاه است که با تلفنِ زن، شک در دلِ امیرحسین بوجود می آید. دعوای مختصری بین او و شهلا شکل می گیرد و دوباره همه چیز فراموش می شود تا یک ربعِ دیگر که باز هم زنِ مشکوک زنگ می زند و امیرحسین باز هم به شهلا گیر می دهد که کجا بودی و چه می کردی و در نهایت هم این بحث، به دعوا کشیده می شود. یعنی روندِ مشکوک شدنِ امیرحسین، هیچ منطقی ندارد و فیلم نامه نویس، هر جا که دلش خواسته، این دو صحنه ی بسیار کوتاه و ناکافی را کاشته و بعد هم در پایان، به سردستی ترین شکلِ ممکن، در آن سکانس بی معنای مهمانی دوستانه، سر و تهش را هم آورده. امیرحسین چطور دوباره به همان راحتی، از شکّش دست برمی دارد و انگار که عاشقِ شهلا شده باشد، لباسِ او را بغل می کند و می گرید؟!


  من مادر هستم! 


ستاره ها: 

گیرنده

نام فیلم: گیرنده

بازیگران: سعید راد ـ محمدرضا شریفی نیا ـ سیامک اطلسی و ...

فیلم نامه: مهرداد غفارزاده ـ مهرداد موفق یامی ـ اکبر روح

کارگردان: مهرداد غفارزاده

90 دقیقه؛ سال 1390

 

گیرنده شناخته نشد*

 

خلاصه ی داستان: رئیس جمهور قرار است به روستای جیروف بیاید و همه ی اهالی می خواهند نامه ای برای او بنویسند. حاج صمد مأمور می شود تا نامه های مردم را به دست رئیس جمهور برساند غافل از اینکه عده ای دوست ندارند این اتفاق بیفتد ...

 

یادداشت: فیلم از بس شلوغ و بی در و پیکر است که به هیچ عنوان نمی تواند به ایده ی جذابِ اولیه اش وفادار بماند. چندین و چند آدمِ اضافه در داستان وجود دارند، که هیچ کدام به ثمر نمی نشینند و بود و نبودشان تفاوتی ایجاد نمی کند. از مهندس، رئیسِ کارخانه ی رُب سازی بگیرید که مثلاً قرار است یکی از ضدقهرمان های داستان باشد و مانعی برای حاج صمد، اما تنها چیزی که از او می بینیم، فقط و فقط داد و بیداد بر سرِ کارکنانش است به خاطر  نامه ی شکایت آمیزی که بر علیه او به رئیس جمهور نوشته اند. زنِ همین حاج صمد هم باز از آن آدم های اضافه ای ست که به سردستی ترین و احمقانه ترین شکلِ ممکن، در داستان گنجانده شده که الکی همیشه عصبانی باشد و یکی دو جا به حاج صمد مشکوک شود و بعد هم دیگر خبری ازش نشود. مأمور وزارت اطلاعات یکی دیگر از آن آدم های اضافه و بی معنایی ست که هیچ کاربردی ندارد؛ او تیپ کلیشه ای همان مردانِ مذهبی است که گوشه ی چشمی هم به دختر خبرنگار دارد و تهِ قلبش دوست دارد با او رابطه برقرار کند اما خب، مقام اداری و اعتقاداتش این اجازه را به او نمی دهد. یا نگاه کنید به آن مرد کورِ نوازنده که معلوم نیست علت وجودی اش چیست یا حتی دامادِ مهندس که باز هم هیچ کارکردی ندارد و اصلاً قضیه ی ازدواجِ دختر مهندس هم از آن قسمت های بی ربطی ست که فقط داستان را گسسته تر کرده و حالا جالب اینجاست که سئوال پیش می آید چطور وقتی دخترِ مهندس دارد ازدواج می کند، خودش در کارخانه، در حال داد و بیداد بر سرِ کارکنان و فحش و بد و بیراه به آنهاست؟ و ماجرا فقط به همین چند نفر هم ختم نمی شود. حتی حاج صمد به عنوان شخصیت اصلی هم معلوم نیست از جانِ خودش چه می خواهد. یک بار تصمیم می گیرد نامه ها را برساند، یک لحظه ی دیگر، با حرفِ بی پایه و اساسِ یک نفر، تصمیم می گیرد نامه ها را نرساند و این رساندن و نرساندن تا انتها ادامه دارد و آخرش هم معلوم نمی شود بالاخره چرا او اینقدر راحت هر لحظه، رنگ عوض می کند. تا دقیقه ی سی، علناً هیچ اتفاقِ درخورِ توجهی در داستان نمی افتد و وقتی هم مثلاً تازه قرار است موتورِ داستان روشن شود، از بس همه ی خطوطِ داستانی، پخش و پلا و بی معنا هستند که به هیچ شکلی کنار هم قرار نمی گیرند. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*نمایشنامه ای از کرسمن تایلور


  

 این عکس، نشاندهنده ی وضع فاجعه بارِ عکاسیِ پشت صحنه در سینمای ایران است!

 

ستاره ها: ــ

[ شش هایکوی ژاپنی ]

چهره ی عروسک.

خواهی نخواهی

پیر شده ام

 

***

 

تُرُب کَن

با تُرُب

راه را نشان می دهد

 

***

 

ماهِ تمام

((برام بگیر)).

بچه گریه می کند

 

***

 

صدای چیزی

که خود به خود به زمین افتاد

مترسک

 

***

 

سوراخ های بینی.

توی خنکا خوابیده

زن.

 

***

 

پروانه

دنبال می کند حلقه گلِ

روی تابوت را

     

از مجموعه هایکوهای ژاپنی

 

*پانویس: به شخصه یکی از علاقه مندان و شیفتگانِ هایکوهای ژاپنی هستم. دنیای وسیع و عجیبی که تنها در چند کلمه خلاصه شده اند، حسِ لذتِ بی نقصی را به آدم منتقل می کنند. برای هر کدام از این هایکوها، می شود چندین صفحه حرف زد ... اما نه! حرف زدنِ زیاد خوب نیست. بخوانید، تصویر بسازید، موقعیتِ درونِ هر کدام را تخیل کنید و ببینید چطور می شود تنها با چند کلمه، کولاک به پا کرد. از قدیم گفته اند: کَم گوی و گُزیده گوی چون دُر ...