سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

فیلم هایی که نباید دید

نام فیلم: دوباره با هم

کارگردان: روزبه حیدری

سعید و مریم به تازگی با هم ازدواج کرده اند. سعید در به در به دنبال کار می گردد تا اینکه در آخرین مراجعه اش به یک شرکت بزرگ، توسط آقای سلیمی، رئیس شرکت که به مریم چشم دارد، استخدام  می شود. سلیمی سعی می کند به هر ترتیب شده خودش را به مریم نزدیک کند ... جمشید حیدری، پدرِ روزبه حیدری سال های پیش فیلمی ساخته بود به نام "گیس بریده" که البته فیلم نبود، یک چیزهایی بود عجیب و غریب! حالا پسرِ ایشان، با فیلم نامه ای از خودِ ایشان، دست به کار شده و فیلمی ساخته کارستان! ماجرا از یک داستان عشقی شروع می شود و در نیم ساعت پایانی ناگهان جنایی می شود و عمراً اگر سر در بیاورید چی به چیست! آدم های داستان همگی رفتارها و عکس العمل های شدیداً بی منطق و پادرهوا دارند که به هیچ عنوان قابل فهم نیست ... به نظرم پدر و پسر کمر به قتلِ سینما بسته اند!

  

Lucky Troubleنام فیلم:

کارگردان: لوان گابریادزه

مردی که می خواهد با زن مورد علاقه اش ازدواج کند، برای رسیدن به مراسم ازدواج دچار کلی مشکل می شود ... سازندگان این فیلمِ سخیفِ محصول روسیه، مخاطبانشان را یک بچه ی دو ساله در نظر گرفته اند که نسبت به بچه های همسن و سال خود بهره ی هوشی اش زیر صفر است. از بس داستان ضعیف است که آدم شک می کند نکند سازندگان فیلم به یک شیوه ی داستانگویی جدید در نوعِ خود رسیده اند و ما خبر نداریم!

 

نام فیلم: باغ قرمز

کارگردان: امیر سماواتی

دختربچه ی دکتر زرین، مُرده پیدا می شود و دکتر دست به کار می شود تا کسی را که فکر می کند قاتلِ بچه اش است، مکافات کند ... البته من خلاصه ی داستان را بسیار جذاب تعریف کردم. در این فیلم از این خبرها نیست! اصلاً این موضوعِ ذاتاً تلخ، نه تلخ می شود و نه آنقدرها به آن پرداخته می شود. در یک سکانس، به خاطر بامزه بازی های زوج داوود و مهناز، با فیلمی کمدی طرف هستیم و در سکانس دیگر، با دعوای شدید دکتر و همسر دومش، با فیلمی اجتماعی و نگاهی سیاه. هیچ توازنی بین این صحنه ها برقرار نشده و همه چیز آشفته است. ضمن اینکه گره گشایی ماجرا و افشا شدن ماجرای ربوده شدن دختربچه، بسیار ابتدایی و ساده انگارانه است و اصلاً پرداخت خوبی هم ندارد تا آن لحظه ی تلخ را باور کنیم. در باب آشفته بودن فیلم این مثال کافیست که دختربچه در پاساژ گم شده و جناب سرهنگ و یک لشکر از نیروهای انتظامی، انگار که قتلی صورت گرفته باشد، در محل جمع شده اند و دنبال دختربچه   می گردند!

 

نام فیلم: به هدف شلیک کن

کارگردان: محمد کتیرایی

دزدهایی که دزدی های بزرگ انجام می دهند و پلیس هایی که دنبال آنها هستند ... سکانس اول فیلم آدم را امیدوار می کند؛ صحنه ی تعقیب و گریز دزد و پلیس تقریباً استاندارد از آب در آمده است اما هر چه داستان جلو می رود، همه چیز فرو می پاشد. امکان ندارد بتوانید یک خط داستانی درست و حسابی در آن بیابید. آدم های داستان معلوم نیست دارند چه می کنند و از جان هم چه می خواهند. آشفتگی در حد نهایت خود است و به اصطلاح غافلگیری پایانی هم خنده دارتر از آن است که در عقل بگنجد.

 

نام فیلم: پایان نامه

کارگردان: حامد کلاهداری

 چهار دانشجو به دنبال استادشان راه می افتند تا پایان نامه شان را به دستش برسانند. فضای شهر   تب زده و درگیر مسایل انتخابات است. چهار جوان، ناخواسته وارد بازی خطرناکی می شوند ... فیلمی تکه پاره که هیچ چیزش به درستی کنار هم قرار نگرفته. آدم بده ی فیلم، کاریکاتوری ست مضحک از آدم بدهای داستان های دهه ی شصتِ سینمای خودمان که به هیچ عنوان در طول داستان جا نمی افتد، همچنانکه آدم مثبت های داستان هم جز جیغ و گریه و ضجه، کار دیگری انجام نمی دهند. 

 

(Angels Crest)نام فیلم: تاج فرشتگان

کارگردان: گبی دِلال

فیلمی پر از آدم های اضافه و سرشار از داستانک های پراکنده و بی ربط و مملو از رابطه ی های نصفه و نیمه و بی سر و ته. واقعاً نمی شود هیچ چیز این فیلمِ بی معنا سر در آورد.

 

نام فیلم: جعبه موسیقی

کارگردان: فرزاد مؤتمن

رابطه ی دوستانه ی یک پسر نوجوان و مأمورِ گرفتنِ جانِ آدم ها ... واقعاً نمی فهمم قصد فرزاد مؤتمن از ساختن این فیلم چه بوده. این فیلم آنقدر سطح پایین است که واقعاً نمی شود درباره اش چیزی گفت. همه چیز گنگ و نامفهوم است و اصلاً نمی شود فهمید قضیه چیست. آن سکانس و دیالوگ های پایانی هم اصلاً به شخصیت این کارگردان نزدیک نیست که نیست!

 

نام فیلم: سه خط موازی

کارگردان: محسن افشانی

مهرداد دنبال پول می گردد برای عملِ پیوندِ قلبِ خواهرش ... اسم این فیلم به جای "سه خط موازی" باید می بود "چهل و هشت خط ناموازی"! از بس که آدم های مختلف در این داستان می لولند. خرده داستان هایی زائد، آدم هایی زائدتر که معلوم نیست چرا باید در داستان باشند و البته یک مضمون بسیار تکراری که وسط چهل و هشت مضمونِ دیگرِ این فیلم، گم می شود. از بازی ها هم که دیگر چیزی نگویم بهتر است!

 

(The Happy Housewife)نام فیلم: کدبانوی شاد

کارگردان: آنتوانت بومر

زنی که با به دنیا آوردن اولین بچه اش، دچار مشکلات روحی و روانی می شود ... داستان از یک جایی شروع می شود و به جای دیگری می رود و در جاهای دیگری به اتمام می رسد! اولش فکر می کنید فیلم درباره ی زنی ست که بچه ای به دنیا آورده و بعدش دچار بیماری روانی خاصی شده، که به خاطر همین بیماری، به تیمارستان می افتد و درمان می شود ( حالا بگذریم از اینکه این روند دیوانه شدن و بعد بهبودی اش، بسیار بچه گانه و ساده انگارانه و بی منطق است ) اما کم کم متوجه می شویم، داستان درباره ی زنی ست که در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت نکرده و حالا هر لحظه انگار روح پدر را جلوی خود می بیند که او را به سمت خود می خواند!!! واقعاً می مانید که پس اصلاً چرا فیلم آنطوری شروع شده بود!!! داستانِ آشفته همینطوری جلو می رود بدون اینکه هیچ موضوع محوری خاصی داشته باشد.

 

(The Comedians) نام فیلم: کمدین ها

کارگردان: پیتر گلنویل

یک آمریکایی که در هائیتی، هتلی را می چرخاند، درگیر موضوعی سیاسی می شود ... از بس این داستان کُند و خسته کننده و نامفهوم است که واقعاً از یک جایی به بعدش، تماشاگر هیچ هیجانی برای دیدنِ ادامه ی داستان ندارد. آدم های داستان بسیار ناکارآمد و خط کلی داستان بسیار نامفهوم ( این "تُن تُن" ها بالاخره چه کسانی بودند؟! ) و سطحی ست ( دقت کنید به گره گشایی پایانی داستان ) در عین حال که عشقی که در فضای فیلم وجود دارد هم آنقدرها جذاب از کار در نیامده.

 

(Gertrud ) نام فیلم: گرترود

کارگردان: کارل تئودور درایر

گرترود، به دنبال عشق واقعی می گردد ... واقعاً متأسفم که مجبورم فیلمِ یکی از قدرتمندترین کارگردانان تاریخ سینما را در این لیست قرار بدهم. از این متأسف تر هستم که "روز خشم" این کارگردان بزرگ، در لیست فیلم های محبوب عمرم قرار دارد. "گرترود" که از روی یک نمایشنامه اقتباس شده، آنقدر کُند و مصنوعی و پر حرف است که امکان ندارد بتوانید باهاش ارتباط برقرار کنید. داستان گرترود که به دنبال عشقی واقعی، بین چند مرد مردد مانده، به هیچ عنوان قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم سینمایی ـ آنهم دو ساعته ـ را نداشته. دو ساعتِ تمام، بازیگران می آیند جلوی دوربین و با بازی های مصنوعی و خشک، به یک نقطه خیره می شوند و حرف هایشان را می زنند و می روند بیرون و نفر بعدی وارد می شود، حرف هایش را می زند و می رود بیرون و به همین ترتیب تا آخر. داستانِ زیادی احساسات گرایانه به همراه احساساتِ گُنگ شخصیت ها تبدیل شده به فیلمی خسته کننده و کشدار.

 

(The Perks of Being a Wallflower )نام فیلم: مزایای جلوی چشم نبودن 

کارگردان: استفن چوسکی

چارلی جوان سربه زیر و خجالتی، مشکل ارتباط با دیگران را دارد و این مشکل وقتی بیشتر می شود که او وارد محیط درسی بزرگتری می گردد ... یک فیلم خسته کننده و تین ایجری درباره ی به بلوغ رسیدن پسری که کم کم اعتماد به نفسش را به دست می آورد و در یک تخلیه ی روانی، از شر یک فکر آزاردهنده که انگار باعث تمام این خلق و خوهای عصبی و گوشه گیرانه اش می شد، رها می شود و به قول معروف به شناخت جدیدی از خودش و اطرافیانش می رسد. خط داستانی کم رنگ و حتی بی رنگ فیلم، آنقدر نامفهوم است که گاهی دیدن ادامه ی فیلم زجرآور می شود. من که متوجه نشدم بالاخره چه کسی، چه کسی را دوست دارد و چه کسی از چه کسی متنفر است و بالاخره این جوان ها چه احساسی نسبت به هم دارند و از جان یکدیگر چه می خواهند. جالب اینجاست که وقتی به سایت "آی ام دی بی" مراجعه کردم، با نمره ی عجیب 3/8 مواجه شدم. با دقت بیشتر متوجه شدم کسانی که بیشترین نمره را به این فیلم داده اند، جوانانِ پایینِ بیست و پنج سال هستند که اکثرشان را هم دختران تشکیل می دهند و خب قبلاً هم گفته بودم که " اگر دختران زیر بیست و پنج سال نبودند، نصف هنرپیشه ها و خواننده های دنیا بیکار می ماندند."

 

(She Monkeys)نام فیلم: میمون های ماده 

کارگردان: لیزا آسچان

یک فیلم بی سر و ته و خسته کننده درباره ی دختری که عاشق دختر دیگری می شود و درباره ی خواهرِ همان دختر که با توجه به سن کمش عاشق پسر فامیل می شود که بسیار بزرگتر از اوست! واقعاً چیز زیادی درباره ی این فیلم بی روح و بی معنا نمی شود گفت.

 

نام فیلم: ندارها

کارگردان: محمد رضا عرب

سه جوان فقیر، تصمیم می گیرند از پولدارها دزدی کنند و پولِ دزدی را در راهِ کمک به فقرا و رسیدن به اهداف خودشان استفاده کنند ... فقط کافیست دقت کنید به نحوه ی گیر افتادن این سه نفر؛ آنها از اتوبوس حُجاجی که دارند به مکه می روند، دزدی می کنند ( حالا بماند که اصلاً معلوم نیست چطور این امکان برایشان فراهم می شود؛ یکهو می بینیم که آن ها مشغول خالی کردن ساک های حجاج هستند و از خودِ حاجی ها خبری نیست! ) بعد در اخبار اعلام می شود که ماجرا در حال پیگری ست و کاشف به عمل آمده که یکی از دزدها کر و لال است! آدم باورش نمی شود که همه چیز اینقدر سهل انگارانه و   بچه گانه باشد؛ آخر از کجا می فهمند که یکی از دزدها کر و لال بوده؟! سپس این ماجرا طوری در اخبار طنین می اندازد که انگار تنها دزدهای تهران و حتی ایران، همین سه نفر هستند! با فیلمی طرف هستیم ساده انگارانه و ابتدایی که برای رسیدن به نتیجه گیری، آنقدر سردستی و ضعیف عمل می کند که برخلاف ادعایش به هیچ نتیجه ی اخلاقی ای نمی رسد. 

 

نام فیلم: نفرین

کارگردان: علی توکل نیا

وقتی رفته بودم دفترِ فیلمسازی آقای توکل نیا، از قضا برادر ایشان، یعنی کارگردان همین فیلم هم آنجا حضور داشتند و اولین کسی بودند که سیناپس فیلم نامه ام را، همانجا به سرعت خواندند و با بی میلی سری بالا انداختند که یعنی "مالی نیست!". بعد ادامه دادند که ما دنبال فیلم نامه هایی هستیم که خاص و جدید و از این حرف ها باشد. اینجا نمی خواهم عقده گشایی کنم یا مثلاً از فیلم نامه ی خودم دفاع کنم و بگویم عالی بود و آنها نفهمیدندش، قضیه این است که متوجه نشدم این فیلم نامه ای که از رویش "نفرین" ساخته شده، چه چیزی داشته که توجهشان را جلب کرده؟ ترسناک بوده؟ جذاب بوده؟ متفاوت بوده؟ خیلی راحت بهتان می گویم که این فیلم هیچ چیز نیست جز یک کپی برداری بسیار سطحی و مبتدیانه از فیلم های ترسناک، چه در روایت و چه در ساختار و بازی ها و کارگردانی و بقیه چیزها.

عکس



     

بدون شرح!!!

Rhino Season

نام فیلم: فصل کرگدن

بازیگران: بهروز وثوقی ـ مونیکا بلوچی ـ ییلماز اردوغان و ...

نویسنده و کارگردان: بهمن قبادی

90 دقیقه؛ محصول ایران و ترکیه؛ سال 2012

 

لاک پشت ها هم از آسمان می بارَند!

 

خلاصه ی داستان: ساحل فرزان، شاعری که در بحبوحه ی انقلاب، توسط انقلابیون دستگیر و روانه ی زندان می شود، بعد از سی سال تحمل شکنجه و حبس، با به دست آوردنِ آزادیِ دوباره، برای پیدا کردن همسرش مینا به استانبول می رود. در آنجا متوجه می شود که مینا با شکنجه گرش در زندان، شخصی به نامِ اکبر رضایی مشغول زندگی ست ...

 

یادداشت: "فصل کرگدن" در ادامه ی لحنِ اعتراض گونه و البته شتاب زده و خامِ فیلمِ بسیار بدِ "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" ساخته شده است. قبادی شخصیتی بسیار جسور، بی تعارف و معترض دارد و سخنور بودنِ او مانع از خستگی  آدم هنگام شنیدنِ حرف هایش می شود. آن زمانی که ایران بود، طی جلساتی که پای حرف هایش می نشستم، نگاهِ معترضِ او به مسائل روزِ جامعه، در همان دیدارها هم مطرح می شد و او خیلی راحت خیلی چیزها را می گفت و این نگاهِ شدیداً افسارگسیخته و پُر از فریاد به اوضاع و احوالِ ایران، در فیلم هایش هم تسری یافته که به راحتی قابل مشاهده است. "فصل کرگدن" در همان نوشته ی ابتدایی، موضعش را با بیننده روشن می کند؛ قبادی فیلمش را به خانواده ی زندانیانی که سال ها در زندان های ایران حبس بوده اند، تقدیم کرده و اینگونه به ما فهمانده که قرار است آن لحن اعتراض گونه و سیاست زده، اینبار به شکلی جدی تر و ظاهراً تلخ تر و البته کمی داستانی تر ادامه پیدا کند. از طرفی در طول داستان، اشعار یک شاعر کُرد، که همشهری قبادی هم هست، خوانده می شود تا از این طریق فضایی شاعرانه بر فیلم حکمفرما باشد و قبادی تلاش می کند با تصاویری که گاهاً معادل اَشعارِ خوانده شده هستند ( مثل لحظه ای که شاعر از بارش سنگ پشت ها حرف می زند و ساحلِ جوان، در حالی که زندانی ست، در فضایی رویاگونه می بیند که از آسمان لاک پشت می بارد )، این جوّ شاعرانه ـ سوررئال را حفظ کند که این امر باعث شده تصاویری گاه عالی در فیلم داشته باشیم که بر کارگردانی فوق العاده ی قبادی صحّه می گذارند. مثل همان صحنه ی بارش لاک پشت ها، یا نمای خاموش کردنِ سیگارِ ساحل در آب دریا، یا عشق بازی ساحل و مینا در زندان برای آخرین بار که بهترین فصلِ فیلم از لحاظ ایده است یا افتادنِ عکسِ راننده ی مینا یعنی اکبر رضایی در حوضچه ی زالوها و یا اسبی که کله اش را از پنجره ی ماشینِ ساحل داخل می آورد و یا انعکاسِ تصویرِ ساحل روی شیشه ی خاموشِ تلویزیون و لرزش تصویر به خاطر عبور قطار یا مترو. بهرحال قبادی با این تصاویر، هم دیدگاه بصری بسیار بالایش را به نمایش می گذارد و هم سعی می کند لحن شاعرانه ی اثرش را هم حفظ کند. اما هر چقدر که قبادیِ کارگردان در کارش موفق است، قبادیِ نویسنده نیست. نمی توانیم حفره های موجود در داستان را به پای نوعِ خاصِ روایتش بگذاریم چرا که هر چقدر هم فیلم فضایی خاص داشته باشد باز هم داستانی دارد که ریشه از واقعیت دور و برمان می گیرد و کاملاً "این جهانی" ست و این را بیش از پیش از نوع دیالوگ های بسیار طبیعی برخی آدم هایش یا پرداختن به یک سری عناصر آشنا متوجه می شویم. می خواهم بگویم هر چقدر هم که قبادی تلاش می کند تا فضای فیلمش را خاص جلوه بدهد اما همچنان همه چیز رئال به نظر می رسد، پس به ناچار ذهن بیننده می رود سمت حفره های موجود در روایت که کم هم نیستند. مثلاً دقت کنید به زمانی که ساحل به استانبول می رود تا مینا را بیابد؛ او وارد دفتری زیرزمینی می شود که معلوم نیست کجاست و چرا پرونده های انبوه ایرانی ها در آنجا نگه داری می شود. واقعاً نمی دانم وجود چنین جایی زاییده ی تخیل قبادی ست یا جنبه ای واقعی دارد اما در هر حال، این ترفندِ خوبی برای پیدا کردن مینا نمی تواند باشد. سپس دقت کنید به نحوه ی ورودِ دخترِ ساحل ( که البته بعداً می فهمیم انگار دختر او نیست، بلکه دخترِ آن مرد راننده ای ست که بعد از انقلاب تبدیل به شکنجه گرِ ساحل می شود، یعنی همان اکبر رضایی ) به ماشین او که البته قضیه ی رانندگیِ ساحل در یک کشور غریبه آنهم بعد از سی سال حبس کشیدن، خودش علامت سئوال بزرگی ست. این برخورد، آنقدر بی مقدمه و تحمیلی ست که کلاً به فیلم نمی چسبد، هر چند اصلاً حضور دختر در این داستان آنقدرها هم تأثیرگذار نیست؛ یک شب که ساحل با دختر می خوابد، ناگهان از روی خالکوبی بدن او متوجه می شود، این دخترِ میناست که در واقع حاصل رابطه ی مینا و اکبر در زندان است که این ماجرا مثل یک داستانِ فرعی کاملاً بی تأثیر باقی می ماند. یا ماجرای پسرِ ساحل که در مقطعی کوتاه وارد داستان می شود، ساحل تعقیبش می کند، برخورد کوتاهی با او دارد و بعد یکهو پسر از ماجرا محو می شود. یا مثلاً دقت کنید به سکانس پایانی که ساحل، برای انتقام از اکبر ( با بازی ییلماز اردوغان، بازیگر و کارگردان مطرح ترک که البته اسم صحیح فامیلش با "غ" نباید نوشته شود اما چون معادل فارسی برایش نداریم، از همان "غ" استفاده کرده ام. ) وارد مکانی می شود و بعد کات می خورد به جایی که این دو داخل ماشین نشسته اند. این صحنه آنقدر گنگ و نامفهوم است که متوجه نمی شویم اصلاً چرا اکبر سوار ماشین ساحل می شود و چطور این اتفاق می افتد؛ آیا او می دانسته که ساحل همانی ست که شکنجه اش داده و همسرش را از دستش بیرون آورده؟ اگر جواب مثبت است، پس چرا سوار ماشینِ او شده و اگر جواب منفی ست پس سوار شدنِ او چه مناسبتی می تواند داشته باشد؟ پایانی بسیار آزاردهنده که هیچ توضیحی برایش داده نمی شود و در نتیجه آن انتقام نهایی، هیچ تأثیری هم نمی گذارد. البته خودِ قضیه ی انتقام هم آنقدرها باورپذیر از آب در نیامده؛ درست است که در فلاش بک ها، متوجه اذیت و آزارهای اکبر در قبال ساحل و مینا می شویم و می دانیم قصدش از این کارها چیست، اما در زمان حال، هیچ عکس العملی از ساحل مبنی بر انتقام گرفتن نمی بینیم. او در طول روایت، آنقدر منفعل و بیکار است که علناً او را زیاد دنبال نمی کنیم و یکهو می رسیم به ماجرای انتقام گیری که همانطور که ذکرش رفت، با اجرای نامفهوم، بیش از پیش نچسب از آب در آمده است. ما بیش از آنکه با ساحل همراه باشیم، با اکبر رضایی همراه می شویم و ماجرای عشق دیوانه وارِ او به مینا را دنبال می کنیم؛ اینکه چطور از یک راننده ی خُرده پا تبدیل به شکنجه گری بی رحم می شود و انتقامِ نرسیدن به مینا را از ساحل می گیرد. بهرحال حرص خوردن قبادی از اوضاع کنونی ایران، منجر به فیلم هایی شده که آنقدرها عمیق و تأثیرگذار نیستند. همچنان که در "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"، عقده های قبادی به یک سری شعارِ سطحی تبدیل شده بود و همه چیز غلوشده و بی منطق می نمود، در "فصل کرگدن" هم نشان دادن سیاهی ها تنها به یک سری فحش و بد و بیراه و حرف های آنچنانی که از دهان انقلابیون بیرون می آید، تبدیل شده و نه چیزی بیشتر از این. تازه وقتی می بینیم بیشتر از ساحل، شخصیت مثبت داستان، می توانیم با اکبر، شخصیت منفی داستان همذات پنداری کنیم، همه چیز به ضدِّ خود تبدیل می شود! 


  ساحل، گذشته ی خود را حمل می کند ...


ستاره ها: 

چک

نام فیلم: چک

بازیگران: همایون ارشادی ـ فرهاد آییش ـ شاهرخ استخری و ...

نویسنده و کارگردان: کاظم راست گفتار

92 دقیقه؛ سال 1390

 

چِکِ خوش قدم!

 

خلاصه ی داستان: مسافرانِ یک تاکسی، وقتی کیفِ پیرمردی را از دست دزدان نجات می دهند، چکی به مبلغ چهل میلیون تومان به عنوان هدیه از پیرمرد دریافت می کنند. مسافران که به یکدیگر اعتماد ندارند، می خواهند تا فردا صبح کنار هم بمانند تا بانک ها باز شود ...

 

یادداشت: فیلم گرچه چند متری راهش را از کمدی های زیادی سخیف سوا می کند و لااقل یک چرخ از چهار چرخش را روی جاده ی آسفالت می اندازد اما با اینحال همچنان پُر است از ضعف و ایراد. آدم هایی که برای داستان در نظر گرفته شده اند قرار بوده هر کدام قشری از اقشار جامعه را نمایندگی کنند اما آن ها صرفاً شمایل تیپیکی دارند که فقط شعار پشت شعار می دهند، هیچ ظرافتی در رفتار و حرف هایشان وجود ندارد و بسیار تک بُعدی به نظر می رسند. در دهان آن ها فقط انتقاداتِ سیاسی، اجتماعی و مذهبی می چرخد که چندان نمی توان جدی گرفت. از سوی دیگر، اتفاقاتی که در روند داستان طراحی شده، آنقدر بی مقدمه و بی ظرافت به هم چسبیده اند که به شدت توی ذوق می زنند. مثلاً دقت کنید به صحنه ای که پسرِ مردِ مذهبی ناگهان می زند زیر گریه که "می خواهم بروم پیک نیک" و به این شکل همه تصمیم می گیرند به گشت و گذار بروند. یا در قسمتی، ناگهان مردِ مذهبی که تاکنون چک را نگه می داشته، خیلی بی مقدمه، معلوم نیست به چه علتی، تصمیم می گیرد چک را به دست دیگری بدهد و با این کارش مسبب اتفاق بعدی می شود تا اینگونه، داستان به هر زور و ضربی که هست پیش برود. اجرای بد کارگردان هم البته در این میان در سطحی نشان دادن داستان شدیداً تأثیر می گذارد. اما یک نکته در این میان قابل ذکر است: تیتراژ آغازین فیلم که هر چند معنایش را با کلیت فیلم درک نمی کنم اما اجرای جالبی دارد و آدم را طوری غافلگیر می کند که انگار در حالِ دیدنِ صحنه ای مستند است.


  فیلمی پُر از شعارهای دهن پُرکن ...


ستاره ها:  نیم ستاره!

Hitchcock

نام فیلم: هیچکاک

بازیگران: آنتونی هاپکینز ـ هلن میرن ـ اسکارت جوهانسون و ...

فیلم نامه: جان اچ. مک لافلین براساس کتابی از استفن رِبِلّو

کارگردان: ساشا گرواسی

98 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

همه اما "هیچ"!

 

خلاصه ی داستان: رابطه ی آلفرد هیچکاک، کارگردان بزرگ سینما و همسرش آلما رویل در جریان ساخته شدن یکی از معروفترین فیلم های این نابغه ی سینما یعنی "روانی" ...

 

یادداشت: می خواهم با این سئوال یادداشتم را شروع کنم که کدام جنبه از زندگی هیچکاک مد نظر فیلم نامه نویس بوده؟ رابطه ی او با بازیگرانش؟ رابطه ی او با همسرش؟ رابطه ی او با مدیران کمپانی ها و بالادستی هایش؟ مشکلات او طی ساختن یکی از بهترین فیلم هایش، یعنی همین "روانی"؟ ( که البته این مورد آخر در واقع برآیند سه مورد قبلی اش است.) سعی می کنم به این جواب برسم که  قرار بوده به همه ی این ها پرداخته شود اما در واقع به هیچ کدام حتی ناخنک هم زده نمی شود و در نهایت با فیلمی ناقص مواجهیم که معلوم نیست حرف حسابش چیست. سازندگان این اثر، هیچکاک را در مرکز داستان خود قرار داده اند و ماجرا را در چند شاخه ی اصلی با او جلو می برند. می خواهم تک تک این خُرده داستان ها یا شاخه ها را بازگو کنم تا برسم به ادعایی که همان ابتدای نوشته ام مطرح کردم. اصلی ترین خط داستانیِ فیلم همانا رابطه ی هیچکاک و آلما رویل، همسرش است که بقیه ی خطوط داستانی در واقع تکمیل کننده ی این خط اصلی هستند. از همان ابتدا، پای فیلم نامه نویسی به نام ویت به میان    می آید که ظاهراً علاقه ای به آلما دارد و می خواهد با او رابطه برقرار کند. هیچکاک که متوجه این    رابطه ی پنهانی شده، کم کم دچار سردرگمی در زندگی شخصی اش می شود. او وقتی از آلما بازخواست می کند چرا با ویت می چرخد، آلما با خشم و گریه فریاد می زند که این بار می خواهد برای خودش کار کند چون سی سال فقط به "هیچ" کمک کرده است. وقتی هم که آلما عکسِ بازیگرانِ زنِ زیباروی هالیوودی را روی میز هیچکاک می بیند، بیشتر به صرافت می افتد که با ویت رابطه ی جدی تری برقرار کند. او از اینکه هیچکاک با زنان فیلم هایش بسیار با ملایمت و بیش از حد صمیمانه برخورد می کند، اصلاً دل خوشی ندارد. بهرحال زندگی خصوصی آن ها رو به انحطاط می رود تا اینکه می رسیم به جایی که سوءتفاهم ها باید برطرف شود و تعادل بهم ریخته ی زندگی این زوج، دوباره احیا گردد. دقت کنید که فیلم نامه نویس چگونه دوباره این دو نفر را به هم می رساند: آلما یک روز به ویلای ویت می رود و او را با زن دیگری می بیند و همانجا همه چیز بین او و ویت تمام می شود و او تصمیم می گیرد دوباره پیش هیچ برگردد و از آن طرف هم هیچکاک که فیلم روانی اش به ذائقه ی رؤسای کمپانی خوش نیامده و افسرده شده، ناگهان تصمیم می گیرد دوباره به آلما علاقه نشان دهد و بالاخره آن ها شروع می کنند به تدوین "روانی" تا سینما را با این اثر تسخیر کنند. لابد متوجه شده اید که فیلم نامه نویس از چه راه سر دستی و سطحی ای برای بهم رساندن دوباره ی این زوج سینمایی استفاده کرده ( حالا اینکه اصلاً این ماجرا در واقعیت هم اتفاق افتاده یا نه کاری ندارم ). اما برسیم به رابطه ی هیچکاک و زنان زیباروی فیلم هایش که داستان فیلم روی این قضیه هم مکثی می کند اما همانطور که گفتم همه چیز در حد اشاره ای ست که هیچ عمقی هم ندارد. آنهایی که سینما را به شکل جدی دنبال می کنند، مطلعند که هیچکاک به عنوان کارگردان، احساس خاصی نسبت به بازیگرانِ زیبای زنش داشت و حتی همین احساسِ عجیب نسبت به آن ها بود که هنگام فیلمبرداری، گاهی آن ها را تا سر حدِّ مرگ شکنجه می داد. تصویری که فیلم از هیچکاک در قبال بازیگران زنش ارائه  می دهد در حدِّ چشم چرانیِ او از سوراخ دیوار مثلاً وقتی که می خواهد ورا مایلز را ببیند و یا نگاه از پشت پنجره به دختر زیبایی که در حیاط کمپانی مشغول قدم زدن است فراتر نمی رود. اینکه هیچکاک در طول فیلم دائم مشغول دید زدن است، بسیار هوشمندانه به نظر می رسد چه زمانی که همان ورا مایلز را از توی سوراخ دیوار اتاقش نگاه می کند، چه زمانی که آلما و ویت را از پشت پنجره می بیند و چه زمانی که در انتهای فیلم تماشاگرانی را دید می زند که در حال تماشای فیلمش هستند، اما در نهایت این چشم چرانی ها راه به جایی نمی برند و از آنجایی که جزئیات فیلم به درستی کنار هم قرار نگرفته اند، در نتیجه بدون اینکه نکته ی خاصی به ذهن بیننده متبادر شود تا شخصیت هیچکاک بُعد پیدا کند، همه چیز در حد یک چشم چرانی لذت جویانه باقی می ماند و نه چیزی بیشتر. فیلم های هیچکاک پر از آدم هایی هستند که شخصیت هایش یا دید می زنند یا دید زده می شوند و نویسنده با نشان دادن هیچکاکِ در حالِ دیدن زدن، در واقع نکته ی بامزه ای را گوشزد می کند اما همانطور که گفتم در این ساختارِ فعلی، فقط و فقط یک نکته ی بامزه باقی می ماند نه چیزی بیشتر. حتی در آن لحظه ای که زنانِ بازیگرِ فیلمِ "روانی" در رختکن نشسته اند و از هیچکاک حرف می زنند و بعد ناگهان  سایه ی معروفِ او را می بینیم که روی دیوار می افتد و زن ها می فهمند که او مثل همیشه داشته نگاهشان می کرده هم هیچ تشخصی به شخصیت هیچکاک بخشیده نمی شود و در کمال تعجب، بدون اینکه این موضوع به نتیجه ای برسد و در نهایت بدون اینکه متوجه بشویم بالاخره هیچکاک چرا ناگهان از آن زنان زیبا دست می کِشد و به شریک زندگی اش روی خوش نشان می دهد، داستان به انتها می رسد. جنبه ی دیگری که فیلم نامه نویس به آن می پردازد، رابطه ی هیچکاک با رؤسای کمپانی ها و     بالادستی هایش است که در اینجا هم چیز چندانی برای نشان دادن وجود ندارد. تنها در چند سکانس تقابل هیچکاک و رئیس کمپانی را می بینیم که بر سرِ سرمایه گذاری روی فیلم بحث می کنند و در نهایت هم در این میان نکته ی خاصی توجه آدم را جلب نمی کند جز همان مضمونِ همیشگیِ "تفکرات مادّیِ بالادستی هایی که چیزی از هنر سرشان نمی شود و تنها به فکرِ جیبِ خود هستند"، که البته در اینجا به شکل بسیار سهل انگارانه ای پرداخت شده است. می ماند یک سری مستندات که جنبه ی واقعیت هم دارند و شاید همین قسمت، جذابترین قسمت "هیچکاک" باشد. جزئیاتی از قبیل سر و کله زدن هیچکاک با مأموران اداره ی سانسور بر سر برهنگی صحنه ی معروف زیر دوش و یا مخالفت سانسورچی با نشان داده شدن توالت در فیلم ( تا قبل از "روانی" نشان دادن توالت و از این قبیل چیزها در فیلم های هالیوودی ممنوع بود و به شدت با آن برخورد می شد! ) یا حتی اشاراتی به نحوه ی تبلیغاتی که هیچکاک برای اکران "روانی" در نظر می گیرد و دستورات جالبی که به مدیران سینما می دهد تا هر چه بیشتر تماشاگران را دچار وحشت کند، همگی حاوی واقعیت های جالبی هستند که البته اگر کلیّتِ فیلم درست بود، مطمئناً دیدنش لذت بیشتری داشت. پایان فیلم و دیالوگی که بین هیچکاک و آلما برقرار می شود، بهترین قسمت داستان است؛ بعد از اکران موفقیت آمیز "روانی"، هیچکاک در شب افتتاحیه ی فیلم، رو به آلما می گوید: (( می دونی آلما، من نمی تونم هیچ زنِ بلوندِ هیچکاکیِ به زیبایی تو پیدا کنم. )) و آلما جواب می دهد: (( من برای شنیدن این حرف سی سال صبر کردم. )) و هیچکاک: (( به همین خاطر به من می گن استاد تعلیق! )).

 

از میانِ دیالوگ ها:  هیچکاک رو به مأمور سانسور: قتلای من همیشه نمونه هایی از سلیقه و احتیاط هستن.


  هاپکینز در نقش هیچکاک، عالی ست ...


ستاره ها: 

[ جین کرانتز: چیزی که برنامه ریزی شده تا انجام بدم ... ]

جین کرانتز (اد هریس): چیزی که برنامه ریزی شده تا انجام بدم برام اهمیتی نداره، کاری که می تونم بکنم برام اهمیت داره.

 

"آپولو 13"، کارگردان: ران هاوارد

 

***

 

الفی (مایکل کین): هیچ وقت بهش نگفتم عاشقشم به جز اون وقتایی که مجبوری به خاطر ورودت یه چیزی بگی.

         

"الفی"، کارگردان: لوئیس گیلبرت

 

***

 

تام ریپلی (مت دیمون): همیشه به این فکر می کنم که بهتره ادای کسی رو در بیاری تا اینکه هیچ کسی نباشی.

       

"آقای ریپلی با استعداد"، کارگردان: آنتونی مینگلا

 

***

 

اِد وود (جانی دپ): کات! همه چیز کامل بود. 

   

"اِد وود"، کارگردان: تیم برتون ( اِد وود، به عنوان بدترین کارگردان تاریخ سینما شناخته می شود )

 

***

 

کمیسر ناجی (ییلماز اردوغان): توی این دور و زمونه آدمِ بی آزار یعنی خوب. لازم نیست که آدمِ به دردبخوری باشی. 

     

"روزی روزگاری در آناتولی"، کارگردان: نوری بیلگه جیلان

 

***

 

کارآگاه موراکامی (توشیرو میفونه): آدم بد وجود نداره، اونا فقط توی جاهای بد قرار می گیرن.

     

"سگ ولگرد"، کارگردان: آکیرا کوروساوا

سایت ها و یادداشت ها




 یادداشتِ نگارنده درباره ی "کتابچه ی بارقه ی اُمید" نامزد هشت جایزه ی اُسکار، در سایت آکادمی هنر




Silver Linings Playbook

نام فیلم: کتابچه ی بارقه ی اُمید

بازیگران: برادلی کوپر ـ جنیفر لاورنس ـ رابرت دنیرو و ...

فیلم نامه: دیوید اُ. راسل براساس کتابی از متیو کوئیک

کارگردان: دیوید اُ. راسل

122 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2012

 

دفترچه ای با خطوط نقره ای

 

خلاصه ی داستان: پاتریک سولتانو، بعد از رهایی از آسایشگاه روانی، در به در دنبال نیکی، همسرش    می گردد اما خانواده ی او سعی می کنند نیکی را از دید او پنهان کنند تا اینکه آشنایی پت با تیفانی، خواهر زنِ نیمه مجنونِ دوستش، مسیر زندگیِ او را تغییر می دهد ... 

 

یادداشت: فیلم یک کمدی رمانتیک دلنشین است که درباره ی قدرت عشق و تأثیر آن در قلب و روح و اخلاقیات آدم ها حرف می زند. طبیعتاً این پیام، چیز جدیدی نیست که بگوییم فیلم حرف تازه ای دارد اما همین حرف کهن ولی نه کهنه را با داستانی روان و جزئیاتی خوب تعریف می کند تا بیننده را همراه پاتریک، متوجه این نکته بکند که آدم ها اگر تلاش بکنند، بالاخره روزنه ی امیدی پیدا می شود که به آن چنگ بزنند. عوامل سازنده تمام تلاش خود را کرده اند که بین لحن طنازانه و احساساتی تعادلی بوجود بیاورند، تلاشی که به سلامت از آن بیرون آمده اند. کنار هم قرار دادن صحنه ی بامزه ی خوشحالی خانواده ی پت از اینکه او و تیفانی در مسابقه ی رقص  نمره ی پنج از ده گرفته اند در حالیکه حریفان به خاطر این نمره ی افتضاح آن ها را دلداری می دهند، در کنار آن لحظات تحول پایانی پت که مثل همه ی فیلم های رمانتیک، احساسات گرایانه است، باعث شده " کتابچه ی بارقه ی امید" لحظات مفرحی را برای بیننده ایجاد کند. فارغ از یکی دو شخصیتِ اضافه مثل برادرِ بزرگتر پت و یا دوست سیاهپوستِ او که هر بار از آسایشگاه فرار می کند و جز چند باری مزه پراکنی، جایگاه خاصی در داستان ندارد، عناصر و خطوط داستانی ای که برای پیش بردن روایت وجود دارند، تقریباً به خوبی به یکدیگر پیوند می خورند و استفاده ی بهینه ی ازشان می شود. مثل ماجرای شرط بندی پدر پاتریک روی تیم های فوتبال که تقریباً تمام زندگی اش شده و از همین موضوع در انتهای فیلم استفاده می شود تا ماجرای آن شرط بندیِ نهایی پیش بیاید و به نوعی در تغییر و تحول نهاییِ پاتریک، یعنی در واقع همان خطِ اصلی داستان شرکت داشته باشد، یا عنصری مثل نامه ای که پاتریک از همان ابتدای فیلم برای نیکی می نویسد که در ادامه تیفانی از همین نامه استفاده می کند تا پاتریک را به رقص وادارد و در نهایت هم در پایان فیلم، همین نامه ابراز عشق پاتریک به تیفانی را به دنبال دارد. بهرحال اُ. راسل در نوشتن فیلم نامه این عناصر را به خوبی کنار هم قرار می دهد. اما با وجود این صحبت ها، فیلم نامه ابهاماتی دارد که به نظرم فیلم را چند پله ای عقب می کشند. یکی از این ابهامات که اتفاقاً بسیار هم مهم است، بحث دیوانگی پاتریک است؛ نویسنده به این سئوال پاسخ نمی دهد که پاتریک دقیقاً به چه علت کارش به آسایشگاه روانی کشیده؟ آیا به خاطر خیانت نیکی به جنون کشیده شده یا از قبل اینگونه بوده؟ فیلمساز با نشان دادن پدر پاتریک که ظاهراً خرافاتی ست و رگه هایی از جنون در رفتارش دیده می شود، انگار می خواهد به شکلی جنون را یک بیماری ارثی در خانواده ی پاتریک معرفی کند اما متأسفانه این موضوع چندان شسته رفته ارائه نمی شود؛ پدر یک جاهایی واقعاً مانند بیماران روانی رفتار می کند و کمی جلوتر بسیار عادی و سالم به نظر می رسد. می خواهم بگویم فیلمساز در قبال دیوانگیِ آدم هایش و به خصوص پاتریک موضع چندان روشنی نمی گیرد و در نتیجه خل بازی های او آنقدرها برایمان ملموس نمی شود. ضمن اینکه روند عاقل شدن او هم آنقدرها روند منطقی و باورپذیری ندارد؛ او در آن صحنه ی پایانی که قرار است به تیفانی ابراز عشق کند، آنقدر بیش از حد عاقل به نظر می رسد که انگار اصلاً از اول هیچ مشکلی وجود نداشته و در ادامه آنقدر رفتار معقولانه ای در پیش می گیرد که در همان مکالمه ی پایانی اش با تیفانی، ادعا می کند که از همان اول که تیفانی را دید، می دانسته که او دیوانه نیست و فقط ادای دیوانه ها را در می آورده تا پت را با خود همراه کند. ابهامِ بزرگ دیگر، شخصیت تیفانی ست که هیچ گاه رابطه اش با خانواده ی پت و خانواده ی دوست پت ( در فیلم گفته می شود که او خواهر زنِ دوستِ پت است ) روشن نیست؛ با توجه به اینکه در اواخر داستان، طی مکالمه ای که بین تیفانی و پدر و مادر پت صورت می گیرد و ما متوجه می شویم او با آن ها همدست است تا پت را به راه بیاورند، رابطه ی تیفانی با بقیه از قبل هم مرموزتر می شود و آخر هم نمی فهمیم این تفاهم دو طرفه و دست به یکی کردن چگونه و چه زمانی شکل گرفته است. نیکی همسر پت هم یکی از آن آدم هایی ست که از ابتدای داستان اسمش را می شنویم و در نتیجه می خواهیم بدانیم بالاخره او کیست و چه تأثیری در داستان دارد اما حضور او در سکانس مسابقه ی رقص، بسیار بی معنا و دلسرد کننده است. ما منتظریم تا واکنشی از پت یا نیکی ببینیم اما هیچ اتفاقی نمی افتد و از روی شخصیت نیکی به راحتی عبور می کنیم بدون اینکه به سئوال هایمان درباره ی او پاسخی داده شود: او چرا با دیدن پت، بعد از اینهمه مدت، آنهم بعد از آن ماجرای خیانت، اینقدر خونسرد است؟ چرا هیچ عکس العملی نشان نمی دهد؟  

 

  مجنون ها ...


ستاره ها: