سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

سینمای خانگی من

درباره ی فیلم ها و همه ی رویاهای سینمایی

A Happy Event / Un heureux événement

نام فیلم: یک اتفاق مبارک

بازیگران:  لوئیس بورگوین ـ پو مارمای و ...

فیلم نامه: ونسا پورتال ـ رمی بزانسون براساس رمانی از الیت ابکاسیس

کارگردان: رمی بزانسون

107 دقیقه؛ محصول فرانسه، بلژیک؛ سال 2011

 

میم مثل مادر

 

خلاصه ی داستان: آغاز یک عشق، ازدواج و دوران سختِ بچه دار شدن ...

 

یادداشت: فیلم با اینکه داستان پررنگی ندارد و ایده ای یک خطی را دنبال می کند اما در فضاسازی و قبولاندن حال و هوای آدم های داستانش به خوبی عمل می کند. با دیدن این فیلم حتی اگر زن هم نباشید، باز هم به خوبی می توانید احساسات متناقض یک زنِ در آستانه ی مادر شدن را درک کنید؛ حساسیت های گاه بی موردش در این مواقع، ایرادگیری های الکی، افکار گاه وسواسی، تفکرات به پوچی رسیده ی بعد از زایمان؛ اینکه اصولاً این عشق چرا باید سر می گرفت و حالا که بچه به دنیا آمده، "که چی؟!"، عاصی شدن در قبال نوزادی که دائم گریه می کند و بهانه می گیرد، لحظاتی که حتی توانایی نزدیکی با همسر را هم ندارد چرا که از اینکه اینهمه دکتر و پرستار، بدن او را دیده اند، دیگر احساسات خجالت می کند و فکر می کند، این بدنِ خودش نیست. شما کاملاً می توانید این افکار را درک کنید و از درونیات یک مادر آگاه شوید. البته قسمت هایی مانند اینکه زن در حال نوشتن تز فلسفه ی خودش است و بعد با شروع بچه داری، قضیه را رها می کند و بعد هم کلاً پایان نامه اش را دور می ریزد و شروع به نوشتن رمانی درباره ی زندگی می کند، زیادی تکراری و بی مزه و نچسب است. 


  که عشق آسان نمود اول ...


ستاره ها: 

Unthinkable

نام فیلم: غیرقابل تصور

بازیگران: ساموئل ال جکسون ـ کری آن ماس ـ مایکل شین و ...

فیلم نامه: پتر وودوارد

کارگردان: گرگور جردن

97 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال 2010

 

حرکت روی لبه ی بام

 

خلاصه ی داستان: یک تروریست، سه بمب اتم را در سه نقطه ی مختلف آمریکا جاسازی کرده که در مدت زمانی معلوم منفجر خواهند شد. پلیس آمریکا که او را دستگیر کرده، مردی به نام اچ را مأمور می کند تا با روش های ترسناکِ خود، مکان بمب ها را از زیر زبان مرد بیرون بکشد ...

 

یادداشت: این از آن فیلم هایی ست که حتی یک لحظه هم نمی توانید چشم ازش بردارید؛ خشن، دلهره آور و عصبی کننده. بی شک، بار اصلی فیلم روی دوش ساموئل ال جکسون و مایکل شین است. جکسون با آن بازی ترسناک خود، شمایلی هیولاگونه از اچ ارائه می دهد. بازجویی ترسناک که به راحتی هر چه تمام تر، می تواند آدم ها را شکنجه بدهد و بلافاصله لبخندی بامزه به لب بیاورد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. مردی که برای خود خانواده ای دارد و عاشق همسر و بچه هایش است. هر چند مثلاً آن صحنه ای که وسط شکنجه، خبر می دهند که همسرش برای دیدنش آمده و بعد آن دو با هم به حیاط می روند و آنجا از طریق لپ تاپ و وب کم با بچه هایشان ارتباط برقرار می کنند تا با هم حرف بزنند، کمی زیاده روی به نظر می رسد اما جکسون، که معمولاً هم از او فیلم خوبی نمی بینم و هنوز هم هنرنمایی اش در "داستان عامه پسند" در ذهنم مانده، به خوبی از پس چهره ی دوگانه ی اچ برآمده. نقشی که می توانست شعاری و گل درشت بشود که خوشبختانه نشده. اچ برای خودش دیدگاهی دارد و برای همان دیدگاه است که تلاش می کند. تصاویر ابتدایی ای که از او و خانواده اش می بینیم، او را مردی آرام تصور می کنیم اما جلوتر که می آییم، ناگهان آدمی مهیب را جلوی خود می یابیم که دوست دارد برای کار و هدفش سنگ تمام بگذارد. قضیه ی مرد تروریست هم همینگونه است. در ابتدا انگار او در قطب منفی ماجرا قرار دارد اما کم کم او هم با آن دیدگاههای سیاسی و شخصی خودش، انگار در قطب مثبت قرار می گیرد. او هم آدمی ست که هدفی را به شدت دنبال می کند. کار سخت مایکل شین این بوده که نقشش می توانسته مورد غضب کسانی که افکار اتعصب آلود را برنمی تابند، قرار بگیرد. هر چند ایدئولوژی مسخ شده ی این آدم، خطرناک و ویران کننده است اما هیچ گاه احساس بدی نیست به او در طول داستان پیدا نمی کنیم و این یعنی روی لبه ی بام حرکت کردن و نیفتادن. مایکل شین که برای ایفای نقش با محدودیت مکانی روبرو بوده و او را فقط روی صندلی شکنجه می بینیم، به خوبی روی لبه ی این بام خطرناک قدم زده است. زیبایی فیلم اینجاست که به طرفین داستان حق می دهد و کسی را مقصر جلوه نمی دهد و اجازه می دهد ما خودمان درباره ی آدم ها تصمیم بگیریم. فیلم روندی یک دست و درگیرکننده را دنبال می کند که بسیار نفس گیر است. با اینکه اکثر صحنه ها را در اتاق شکنجه می گذرانیم، اما ریتم سریع و فراز و نشیب های مناسب داستان باعث می شود هیچگاه خسته نشویم.


  هلن، نقطه ی مقابل اچ، سعی می کند با روشی صلح جویانه از زیر زبان مرد حرف بیرون بکشد ...


ستاره ها:  

[ میلی: هیچ معلوم هست راجع به چی داری حرف می زنی؟ ... ]

میلی: هیچ معلوم هست راجع به چی داری حرف می زنی؟

دن: راجع به زندگی با حروف سیاه! رمز و رازی در کار نیست میلی. تو می خواهی به این اعتقاد پیدا کنی. ماجراهای عجیب و خیال برانگیز در سرِ هر پیچ. حوادث عالی در ته هر خیابان. همه اش توهمات طبقه ی پایین و متوسط عهد بوق. من بهت می گویم که فقط سوسیس یا مرباست. باور می کنی که در تمامِ بیست سال زندگی ام، حتی یک بار هم چیزی نبوده که مرا به هیجان بیاورد؟

میلی: خوب پس بهتر است شروع کنی! چون اینطورها هم که تو می گویی نیست. به اندازه ی یک جهنم، رمز و راز وجود دارد پسر جان. همه اش در جریان است. چیزهای هیجان انگیز! آره جانم!

                                         

نمایشنامه ی "آن ها زنده اند" اثر آثول فوگارد

In Bruges

نام فیلم: در بروژ

بازیگران: کالین فارل ـ برندن گلیسن ـ رالف فاینس و ...

نویسنده و کارگردان: مارتین مک دانا

107 دقیقه؛ محصول انگلستان، آمریکا؛ سال 2008

 

تعطیلات در بروژ

 

خلاصه ی داستان: دو آدم کش مزدور، به نام های ری و کن از طرف رئیس عصبی شان به شهری تاریخی در بلژیک به نام بروژ فرستاده می شوند تا دو هفته ای آنجا وقت بگذرانند. ری به هیچ عنوان از بروژ خوشش نمی آید ولی کن، سعی می کند از بودن در آنجا لذت ببرد. مدتی بعد رئیس به کن زنگ می زند و اعلام می کند که ری باید کشته شود ...

 

یادداشت: فیلم ضرباهنگ خوبی دارد. دیالوگ ها و شوخی ها فوق العاده هستند. عناصر داستانی به خوبی در تار و پود اثر نقش ایفا می کنند و هیچ نکته ای بدون تأثیر رها نمی شود. از پول خردهای کن که در قسمتی از داستان می خواهد با آنها بلیط بخرد و چون مقدارش به اندازه ی قیمت بلیط نیست، مجبور می شود آن ها در جیبش بگذارد که همین ها در صحنه ی آخر به کار می آید تا ماجرای ساختِ فیلم و آن مرد کوتوله که همگی در چارچوب اثر به نتیجه می رسند. اما در نهایت متوجه نمی شوم حرف اصلی فیلم چیست. اینکه ری به خاطر کشتن اشتباهی یک بچه در حین مأموریتش، دچار عذاب وجدان شده و در پایان به آن شکل می میرد، باید به چه نتیجه ای برسیم؟ اینکه او رستگار شده یا نظرش درباره ی بروژ تغییر کرده؟ شاید در این زمینه، در مورد شخصیت کن، به نتیجه ی بهتری برسیم؛ او از کشتن ری سر  باز می زند، او را دلداری می دهد و در پایان هم کاری می کند که ری بتواند از دست هری فرار کند. و البته خط و مشی داشتن هری را هم نباید فراموش کرد.  


 

ری: (( دوزخ یعنی همین، یعنی اینکه آدم تا آخر عمر توی بروژ باشه. ))


ستاره ها:  

[ یک روز فروغ پرسید: کِی ازدواج می کنیم؟ ... ]

یک روز فروغ پرسید: ((کِی ازدواج می کنیم؟)) گفتم: (( اگر ازدواج کردیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد و حرف معلم ادبیاتمان ـ یعنی تو ـ درست از آب در می آید. )) و من نمی خواستم حرف تو درست از آب در بیاید.

                                   

" عشق روی پیاده رو" اثر مصطفی مستور

مقلد شیطان

نام فیلم: مقلّد شیطان

بازیگران: کامبیز دیرباز ـ اصغر همت ـ سیروس ابراهیم زاده و ...

فیلم نامه: حمید نعمت اله

کارگردان: افشین صادقی

100 دقیقه؛ سال 1385

 

خلافکار، پلیس و بقیه

 

خلاصه ی داستان: جمشید، خلافکار بی رحمی ست که با همراهی ثریا و با فیلمبرداری مخفیانه، از مردان ثروتمند، حق السکوت می گیرد. وقتی داوود، یک پلیس جوان، به کارهای خلافِ جمشید و همدستانش مشکوک می شود، جمشید تصمیم می گیرد او را بُکُشد ...

 

یادداشت: کُلِّ داستان این فیلم ضعیف از این قرار است که یک آدم خلافکارِ خیلی خیلی بد و بی رحم، یعنی همان جمشید، می خواهد سر یک پلیس مثلاً زیرک و خیلی خیلی خوب و جدی، یعنی داوود را بکند زیر آب چونکه این آقای پلیس، به کارهای خلافِ جمشید و همکارانش شک کرده است. برای از بین بردن داوود، دختری را به همکاری می خواند تا دختر، که پروانه نام دارد، آقای پلیس را از راه به در کند. ماجرا همین است ولی طبق معمول فیلم های سینمای ایران، داستان از یک جای بی ربطی شروع می شود، یک آدم های بی ربطی به داستان ورود می کنند و در نهایت به جاهای بی ربط تری می رسیم. مثلاً شما تصور کنید داستان ثریا چه تأثیری بر کلیت فیلم دارد؟ ابتدا می بینیم که ثریا، مدیر یک شرکت بزرگ را به خانه کشانده تا جمشید به شکلی مخفیانه از او فیلمبرداری کند تا بعداً از این مدیر، حق السکوت بگیرند. کاری که ظاهراً همیشه انجام می دهند. اما ناگهان معلوم نیست چجوری همین آقای مدیر می شود همدست جمشید و دو نفر دیگر که یکی مرد اسب سوار و دیگری همسر الکی جدی و عنقش هستند. دو نفری که علناً هیچ کاره اند و نقشی در داستان ندارند. مشخص نیست اصلاً این کار خلافی که آنها دائماً ازش نام می برند، چیست. فیلمی که با شائبه ی انگشت گذاشتن روی موضوع پخش فیلم های خصوصی توسط آدم های نابکار برای گرفتن حق السکوت شروع شده بود ناگهان در مسیر دیگری می افتد. بعد به ماجرای داوود می رسیم که اصلاً معلوم نیست کجایش پلیس است و این چجور پلیسی ست که دائم بچه به بغل دارد؟! در فیلم، از زبان شخصیت ها می شنویم که این پلیس به همه چیز مشکوک شده ولی معلوم نیست به چه چیز مشکوک شده و چرا؟ در حالیکه داستانِ بی ربط ثریا و کشته شدنش به دست جمشید ادامه دارد، دختر دیگری یعنی پروانه، معلوم نیست یکهو از کجا، پیدایش می شود و با جمشید همکاری می کند تا جناب پلیس را اغفال نماید. آدم گاهی در این فیلم ها، چیزهایی می بیند که از فرط غیرمنطقی بودن و احمقانه بودن، همینطور می ماند که آیا واقعاً نویسنده، کارگردان، بازیگران و یا حتی آدم های پشت صحنه، به فکرشان نرسیده که به بقیه بگویند: آخر این صحنه ای که داریم می گیریم، به عقل آدمیزاد جور در نمی آید؟ اشاره ام به سکانس ابراز علاقه ی ناگهانی پروانه به داوود در رستوران و بعد رفتن پیش مادر پروانه است. جایی که پروانه به پای مادر می افتد و گریه کنان، از مادرش می خواهد که وضع بدشان را برای داوود توضیح بدهد تا او باور کند که پروانه به درد ازدواج نمی خورد. یکی نیست بگوید آخر مگر داوود چیزی گفته بود، حرفی زده بود، ابراز علاقه ای کرده بود که باید چنین حرف هایی بشنود؟! تازه اگر فرض بگیریم که پروانه دارد نقش بازی می کند، ماجرا احمقانه تر هم می شود چونکه آنقدر تابلو نقش بازی می کند که هر نادانی می تواند این را بفهمد! جالب اینجاست که تمام چیزی که از مثلاً عمیق شدن رابطه ی بین داوود و پروانه نشان داده می شود، بازی های لوس و بی مزه ی پروانه با پسر داوود است که ده بار تکرار می شود و هیچ نکته ی خاصی هم در آن نیست جز تلف کردن وقت. سئوال اینجاست: راه ساده تری برای از بین بردن این پلیس وجود نداشت واقعاً؟! به جای اینکه جمشید، در طی حرکتی بی معنا، بمبی در اسباب بازی پسر داوود کار بگذارد تا آنها را به هوا بفرستد، نمی شد کار راحت تری را انتخاب کرد؟!


 نمی شد یک اسم با ربط برای این فیلم پیدا کرد واقعاً؟!


ستاره ها: 

[ ... ولی ماجرا به جای تمام شدن، ادامه پیدا کرد ... ]

... ولی ماجرا به جای تمام شدن، ادامه پیدا کرد. دیگر سالی نبود که بگذرد و او در بیمارستان بستری نشود. فرزند پدر و مادری بود با عمری دراز و برادر مردی شش سال از خودش بزرگتر که هنوز به طراوت دورانی بود که در دبیرستان بسکتبال بازی می کرد، ولی سلامتی، او را در دهه ی هفتم زندگی ترک کرده بود و بدنش مدام در معرض تهدید بود. سه بار ازدواج کرده بود، چند معشوقه و بچه و شغل عالی داشت و می شد گفت که آدم موفقی بود ولی حالا طفره از مرگ مهم ترین مشغله ی زندگی اش شده بود و زوالِ جسمانی، تمام قصه اش.

                                 

رمان "یکی مثل همه" اثر فیلیپ راث